پيام امام اميرالمؤمنين عليه السلام، ج1، ص: 110-81
توحید ذات و صفات خداوند
این فراز در حقیقت یک دوره کامل خداشناسى است. امیرمؤمنان(علیه السلام) در این بخش، در عبارات بسیار کوتاه و فشرده و پرمعنا، به گونه اى خداوند را معرّفى فرموده که از آن بالاتر تصوّر نمى شود و اگر تمام درس هاى توحید و خداشناسى را جمع کنیم چیزى فراتر از آن نخواهد بود.
در این فراز پنج مرحله براى معرفت و شناخت خداوند ذکر فرموده که مى توان آنها را این گونه خلاصه کرد:
1ـ شناخت اجمالى و ناقص 2ـ شناخت تفصیلى 3ـ مقام توحید ذات و صفات 4ـ مقام اخلاص 5ـ مقام نفى تشبیه.
در آغاز مى فرماید: «سرآغاز دین معرفت و شناخت خداست» (أوَّلُ الدّینِ مَعْرِفَتُهُ).
بدون شک دین در این جا به معناى مجموعه عقاید و وظایف الهى و اعمال و اخلاق است و روشن است که سرآغاز این مجموعه و پایه اصلى آن «معرفة الله» مى باشد، بنابراین شناخت خدا هم گام اوّل است و هم پایه اصلى براى تمام اصول و فروع دین که بدون آن، این درخت پربار هرگز به ثمر نمى نشیند.
این که بعضیها پنداشته اند قبل از معرفت خدا، چیز دیگرى نیز وجود دارد و آن مسأله تحقیق درباره دین و وجوب مطالعه و نظر است، اشتباه بزرگى است. زیرا وجوب تحقیق اوّلین واجبات است ولى شناخت خدا اوّلین پایه دین است یا به تعبیر دیگر تحقیق مقدّمه است و شناخت خداوند نخستین مرحله ذى المقدمه مى باشد.(1)
این نکته نیز معلوم است که معرفت اجمالى در درون فطرت و نهاد آدمى نهفته است. حتّى نیاز به تبلیغ هم ندارد آنچه پیامبران الهى به آن مبعوث شده اند، این است که این معرفت و شناخت اجمالى تبدیل به شناخت تفصیلى و کامل گردد و شاخ و برگ آن رشد و نمو کند و علف هرزه هاى مزاحم که به صورت افکار شرک آلود در اطراف این درخت برومند نمایان مى گردد زدوده شود.
* * *
در مرحله بعد مى فرماید: «کمال معرفت و شناخت خداوند تصدیق به ذات پاک اوست» (وَ کَمالُ مَعْرِفَتِهِ التَّصدیقُ بِهِ).
در این که چه تفاوتى میان تصدیق و معرفت است، تفسیرهاى مختلفى وجود دارد:
نخست این که منظور از معرفت در این جا شناخت فطرى و مراد از تصدیق شناخت علمى و استدلالى است.
یا این که منظور از معرفت، معرفت و شناخت اجمالى است و مقصود از تصدیق، معرفت و شناخت تفصیلى است، یا این که معرفت، اشاره به علم و آگاهى نسبت به خداوند است، ولى تصدیق اشاره به ایمان است زیرا مى دانیم علم از ایمان جداست، ممکن است انسان به چیزى یقین داشته باشد ولى ایمان قلبى ـ که عبارت است از تسلیم در برابر آن و به رسمیت شناختن در درون دل، یا به تعبیرى دیگر اعتقاد به آن ـ نداشته باشد.
گاهى بزرگان براى جدایى این دو از یکدیگر مثال ساده اى مى زنند مى گویند: بسیارى هستند که از ماندن در کنار جسد مرده مخصوصاً در شب تاریک و اتاق خالى وحشت دارند با این که به یقین مى دانند او مرده است، ولى این علم در اعماق قلب آنها گویى نفوذ نکرده و آن حالت ایمان و باور حاصل نشده و این وحشت زاییده همین است.
به عبارت دیگر، علم همان آگاهى قطعى نسبت به چیزى است ولى ممکن است جنبه سطحى داشته باشد و در عمق وجود انسان و روح او نفوذ نکند، امّا هنگامى که در اعماق روح نفوذ کرد و به مرحله یقین و باور رسید و انسان بناى قلبى بر این گذاشت که آن را به رسمیت بشناسد نام ایمان به خود مى گیرد.
* * *
در مرحله سوّم مى فرماید: «کمال تصدیق به ذات پاک او همان توحید اوست» (وَ کَمالُ التَّصْدِیقِ بِهِ تَوْحیدُهُ).
بدون شک هنگامى که انسان خدا را با معرفت تفصیلى یا به تعبیرى دیگر با استدلال و برهان شناخت، هنوز به مرحله توحید کامل نرسیده است. توحید کامل آن است که ذات او را از هر گونه شبیه و نظیر و مانند، پاک و منزّه بداند.
زیرا کسى که شبیه و مانندى براى او بپذیرد، در حقیقت آنچه را شناخته است خدا نبوده، زیرا خداوند وجودى است نامحدود از هر جهت و بى نیاز از هر کس و هر چیز. چیزى که شبیه و مانند داشته باشد طبعاً محدود است، چرا که هر یک از آن دو وجودِ شبیه به هم از دیگرى جداست و فاقد کمالات دیگرى است. پس هنگامى تصدیق به ذات پاک او به مرحله کمال مى رسد که انسان او را یگانه و یکتا بداند نه یگانه و یکتاى عددى، بلکه یگانه و یکتا به معناى بى همتا بودن و نداشتن شبیه و نظیر و مانند.
* * *
سپس به مرحله چهارم گام مى نهد که مرحله اخلاص است و مى فرماید: «و کمال توحیدش اخلاص براى اوست» (وَکَمالُ تَوْحیدِهِ الاِخْلاصُ لَهُ).
اخلاص از ماده خلوص به معناى خالص کردن و تصفیه نمودن و از غیر، پاک کردن است.
در این که منظور از اخلاص در این جا اخلاص عملى یا قلبى یا اعتقادى است در میان مفسّران نهج البلاغه گفتگوست. منظور از اخلاص عملى این است که هر کس نهایت توحید پروردگار را داشته باشد تنها او را پرستش مى کند و انگیزه او در هر چیز و هر کار، خداست. این همان چیزى است که در بحث اخلاصِ در عبادت، فقها روى آن تکیه دارند. «شارح خویى» رضوان الله علیه این تفسیر را به عنوان یک قول، بى آن که اشاره به گوینده آن کند ذکر کرده است.(2)
ولى این احتمال بسیار بعید است زیرا جمله هاى قبل و بعد این جمله، همه از مسائل عقیدتى سخن مى گوید و پرواضح است که این جمله نیز ناظر به اخلاص اعتقادى است.
امّا اخلاص قلبى، یا به تعبیر «شارح بحرانى ابن میثم» زهد حقیقى، آن گونه اى که تمام قلب او متوجّه خدا باشد و به غیر او نیندیشد و ماسوى الله، او را به خود مشغول ندارد،(3) گرچه مقام بالا و والایى است ولى باز با مجموعه جمله هاى این فراز سازگار نیست و بعید است مقصود از آن جمله، این باشد. تنها مفهومى که مناسب آن است خالص ساختن اعتقاد نسبت به پروردگار است، یعنى او را از هر نظر یگانه و یکتا، بى نظیر و بى شبیه دانستن و از اجزاى ترکیبى پاک و منزّه شمردن.
* * *
در جمله پنجم، خود امام(علیه السلام) به این معنا اشاره فرموده و با تعبیر زیبایى آن را توضیح داده است، مى فرماید: «کمال اخلاص براى او، نفى صفات ممکنات از اوست» (وَ کَمالُ الاِخْلاصِ لَهُ نَفىُ الصِّفاتِ عَنْهُ).
به تعبیر دیگر، در مرحله قبل، سخن از اخلاص به طور اجمال بود و در این جا که اخلاص به مرحله کمال مى رسد، جنبه تفصیلى پیدا مى کند و دقیقاً روشن مى شود که براى اخلاص در توحید باید هر گونه صفاتى را که مخلوق دارد از او نفى کرد، خواه این صفت، داشتن اجزاى ترکیبى باشد یا غیر آن. چه این که مى دانیم تمام ممکنات حتّى عقول و نفوس مجرّده نیز در واقع مرکّبند (حداقل ترکیبى از وجود و ماهیت) حتّى مجرّدات، یعنى موجودات مافوق مادّه نیز از این ترکیب برکنار نیستند و امّا موجودات مادّى، همه داراى اجزاى خارجى مى باشند، ولى ذات پاک خداوند نه اجزاى خارجى دارد و نه اجزاى عقلى، نه در خارج قابل تجزیه است و نه در فهم و درک ما، و کسى که به این حقیقت توجّه نکند توحید خالص را نیافته است و از این جا روشن مى شود، این که مى فرماید: کمال توحیدش نفى صفات از اوست، نه به معناى نفى صفات کمالیه است، چرا که تمام صفات کمال اعمّ از علم و قدرت و حیات و غیر آن همه از آن اوست، بلکه منظور صفاتى است که ما همیشه به آنها خو گرفته ایم و آنها را شناخته ایم یعنى صفات مخلوقات که همه جا آمیخته به نقص است. مخلوقات داراى علم و قدرتند امّا علم و قدرتى ناقص و محدود و آمیخته با جهل و ضعف و ناتوانى، در حالى که ذات پاک خداوند از چنین علم و قدرتى منزّه است.
شاهد گویاى این سخن گفتارى است که خود امام(علیه السلام) در ذیل این خطبه درباره فرشتگان دارد، مى فرماید: «لا یتَوَهَّمُونَ رَبَّهُمْ بِالتَّصْویرِ وَ لا یجْرُونَ عَلَیهِ صِفاتِ الْمَصْنُوعینَ; آنها هرگز پروردگار خود را با قوّه وهم تصویر نمى کنند و صفات مخلوقات را براى او قائل نمى شوند».
اضافه بر این، صفات مخلوقات همیشه از ذات آنها جداست، یا به تعبیر دیگر صفاتى است زاید بر ذات. انسان چیزى است و علم و قدرت او چیز دیگر و به این ترتیب وجود او مرکّب از این دوست، در حالى که صفات خدا عین ذات اوست و هیچ گونه ترکیبى در آن جا راه ندارد.
در حقیقت بزرگ ترین خطر در مسیر توحید و خداشناسى، افتادن در وادى «قیاس» است یعنى مقایسه صفات خدا با صفات مخلوقات که آمیخته به انواع نقص ها و کاستى هاست و یا اعتقاد به وجود صفات زاید بر ذات است، آن گونه که اشاعره (گروهى از مسلمانان) به آن گرفتار شده اند.(4)
* * *
به همین دلیل خود امام(علیه السلام) در جمله بعد چنین مى فرماید: «زیرا هر صفتى (از صفات ممکنات) گواهى مى دهد که غیر از موصوف است و هر موصوفى (از ممکنات) شهادت مى دهد که غیر از صفت است» (لِشَهادَةِ کُلِّ صِفَة أنَّها غَیرُ الْمَوْصُوفِ وَ شَهادَةِ کُلِّ مَوْصُوف أنَّهُ غَیرُ الصِّفَةِ).
این بیان در واقع یک دلیل منطقى روشن است که مى فرماید: صفات زاید بر ذات، به زبان حال گواهى مى دهند که از موصوف جدایند و هر موصوف گواهى مى دهد که با صفت دوتاست، مگر این که صفات او را عین ذاتش بدانیم و معتقد باشیم خداوند ذاتى است که تمامش علم و تمامش قدرت و تمامش حیات و ازلیت و ابدیت است، هر چند درک چنین معنایى براى ما که تنها با صفات مخلوقات خو گرفته ایم و انسان را چیزى و علم و قدرت او را چیزى اضافه بر ذات او مى دانیم بسیار دشوار است (چرا که وقتى از مادر متولّد شد نه علم داشت و نه قدرت سپس صاحب علم و قدرت شد).
* * *
سپس در ادامه این سخن و تکمیل آن، جمله هایى بسیار کوتاه و پرمعنا بر آن مى افزاید و مى فرماید: «هر کس خداوند سبحان را (با صفاتى همچون صفات مخلوقات) توصیف کند، او را با امور دیگرى قرین دانسته و آن کس که او را با چیز دیگرى قرین کند، دوگانگى در ذات او قائل شده و کسى که دوگانگى براى او قائل شود، اجزایى براى او پنداشته و هر کس براى او اجزایى قائل شود، به راستى او را نشناخته است!» (فَمَنْ وَصَفَ اللهَ سُبْحانَهُ فَقَدْ قَرَنَهُ وَ مَنْ قَرَنَهُ فَقَدْ ثَنّاهُ وَ مَنْ ثنّاهُ فَقَدْ جَزَّاهُ وَ مَنْ جَزَّاهُ فَقَدْ جَهِلَهُ).
در واقع کلام امام(علیه السلام) ناظر به این معناست که اثبات صفاتى همانند مخلوقات، براى خدا لازمه اش ترکیب در وجود مقدّس اوست، یعنى همان گونه که انسان ترکیبى از ذات و صفات است او نیز باید چنین باشد و این معنا با واجب الوجود بودن سازگار نیست زیرا هر مرکّبى نیاز به اجزاى خود دارد و نیاز داشتن (فقر) با واجب الوجود بودن سازگار نمى باشد.
براى این عبارت دو تفسیر دیگر نیز گفته شده است:
ـ نخست این که هرگاه صفات او را غیر از ذات او بدانیم طبعاً ذات او نیز مرکّب خواهد شد چرا که ذات و صفات در فرض دوگانگى حتماً جهت مشترکى دارند و جهت امتیازى (که از آن به «ما به الاشتراک» و «ما به الامتیاز» تعبیر مى شود) زیرا هر دو در وجود و هستى شریکند و در عین حال از هم جدا هستند و در این صورت باید ذات او را نیز مرکّب از آن دو جنبه مختلف بدانیم.
ـ دیگر این که مى دانیم وحدت ذات خداوند به معناى وحدت عددى نیست بلکه مفهوم وحدت درباره ذات پاک خدا این است که شبیه و نظیر و مانند ندارد. اصولا یک وجود بى نهایت از هر جهت، نمى تواند شبیه و مانندى داشته باشد و اگر صفات خدا را مانند ذات او ازلى و ابدى و بى نهایت بدانیم هم او را محدود کرده ایم و هم شبیه و مانندى براى او قائل شده ایم.
در واقع کلام بالا که امام(علیه السلام) در توضیح اخلاص بیان فرموده ناظر به همین معناست، مى فرماید: کسى که خدا را به صفات مخلوقات توصیف کند او را قرین با اشیاى دیگر ساخته و کسى که او را قرین چیز دیگرى سازد معتقد به دوگانگى او شده، یعنى دوگانگى ذات و صفات; و کسى که این دوگانگى را پذیرا شود، ذات او را مرکّب از اجزا پنداشته و کسى که ذات پاک او را مرکّب از اجزا بداند به هیچ وجه او را نشناخته; چرا که موجودى همچون خود را ـ از نظر ترکیب و محدودیت ـ تصوّر کرده و او را خدا نامیده است.
* * *
در ادامه این سخن و تکمیل آن مى فرماید: «کسى که خدا را نشناسد به او اشاره مى کند و هر کس به سوى او اشاره کند او را محدود شمرده و هر کس او را محدود بداند او را به شمارش درآورده است و در وادى شرک سرگردان شده است» (وَ مَنْ جَهِلَهُ فَقَدْ اَشارَ اِلَیهِ وَ مَنْ اَشارَ اِلَیهِ فَقَدْ حَدَّهُ وَ مَنْ حَدَّهُ فَقَدْ عَدَّهُ).
در این که منظور از «اشاره به سوى خدا» در این جا چیست دو احتمال وجود دارد: نخست این که منظور اشاره عقلى باشد و دیگر این که هم اشاره عقلى را شامل بشود و هم اشاره حسّى را.
توضیح این که هنگامى که انسان خدا را با آن حقیقت نامحدود و بیکران و نامتناهیش نشناسد، در ذهن خود مفهوم محدود خاصّى براى وى در نظر مى گیرد و به تعبیر دیگر با اشاره عقلى به او اشاره مى کند، در این حالت طبعاً او را محدود دانسته چرا که نامحدود و نامتناهى براى انسانى که خود محدود و متناهى است قابل درک و تصوّر نیست. انسان چیزى را درک مى کند که به آن احاطه پیدا کند و در فکر محدود او بگنجد و چنین چیزى حتماً موجود محدودى است.
در این حال خداوند در ردیف معدودات و اشیاى قابل شمارش قرار مى گیرد، زیرا لازمه محدود بودن، امکان تصوّر موجود دیگرى در جایى دیگر، همانند اوست. تنها نامحدود از جمیع جهات است که دوّمى ندارد و در عدد و شمارش نمى گنجد.
به این ترتیب «مولى الموحّدین» حقیقت توحید را در این عبارت کوتاه و به تمام معنا منطقى، منعکس ساخته و خداوند را برتر از خیال و قیاس و گمان و وهم معرّفى نموده است.
این همان چیزى است که با تعبیر زیباى دیگرى در کلام امام باقر(علیه السلام) آمده است که مى فرماید: «کُلُّ مَا مَیزْتُمُوهُ بِأوْهامِکُمْ فى اَدَقِّ مَعانیهِ مَخْلُوق مَصْنُوع مِثْلُکُمْ مَرْدُود اِلیکُمْ; هر چیزى را که در وهم و گمان و فکر خود تصوّر کنید هر قدر دقیق و ظریف باشد مخلوق شماست و به شما باز مى گردد (و ساخته و پرداخته خود شما و هماهنگ با وجود شماست و خدا برتر از آن است که هماهنگ مخلوقى باشد)».(5)
این احتمال نیز وجود دارد که: «اشاره» هم اشاره عقلى را شامل شود و هم حسّى را، چرا که سرچشمه اعتقاد به جسمانیت خداوند نیز جهل است و نتیجه آن محدود ساختن ذات او و در شماره قرار دادن و شریک و همانند و نظیر براى او قائل شدن است.
* * *
در این جا سؤالى پیش مى آید که اگر خداوند به هیچ وجه قابل اشاره عقلانى نیست، پس معرفت خداوند تعطیل مى شود و درهاى شناخت به روى انسان بسته مى گردد و خداشناسى مفهومى نخواهد داشت. چرا که هر وقت دست به سوى آن ذات پاک دراز مى کنیم، به مخلوقى از مخلوقات فکر خود مى رسیم و هر چه مى خواهیم به او نزدیک شویم، از او دورتر خواهیم شد، پس چه بهتر که در وادى معرفت گام ننهیم و خود را گرفتار شرک نکنیم.
پاسخ:
با توجّه به یک نکته باریک ـ که هم در این جا راه گشاست و هم در باب هاى دیگر ـ پاسخ این سؤال روشن مى شود و آن این است که معرفت و شناخت، دو گونه است: معرفت اجمالى و معرفت تفصیلى. یا به تعبیرى دیگر، شناخت کنه ذات و شناخت مبدأ افعال.
به تعبیرى روشن تر هنگامى که به جهان هستى و این همه شگفتى ها و موجودات بدیع، با آن ظرافت و در عین حال عظمت مى نگریم و یا حتّى نگاهى به وجود خود مى کنیم، اجمالا مى فهمیم که خالق و آفریدگار و مبدئى دارد. این همان علم اجمالى است که آخرین مرحله قدرت شناخت انسان درباره خداست (منتها هر چه به اسرار هستى آگاه تر شویم به عظمت او آشناتر و در مسیر معرفت اجمالى او قوى تر خواهیم شد) امّا هنگامى که از خود مى پرسیم او چیست؟ و چگونه است؟ و دست به سوى حقیقت ذات پاک او دراز مى کنیم، چیزى جز حیرت و سرگردانى نصیبمان نمى شود و این است که مى گوییم راه به سوى او کاملا باز است و در عین حال راه کاملا بسته است.
مى توان این مسأله را با یک مثال روشن ساخت و آن این که همه ما به روشنى مى دانیم که نیرویى به نام جاذبه وجود دارد. چرا که هر چیزى رها شود سقوط مى کند و به سوى زمین جذب مى شود و اگر این جاذبه نبود آرامش و قرارى براى موجودات روى زمین وجود نداشت.
آگاهی بر وجود جاذبه چیزی نیست که مخصوص دانشمندان باشد حتّی اطفال و کودکان خرد سال نیز آن را به خوبی درک می کنند؛ ولی حقیقت جاذبه چیست، آیا امواج نامریی یا ذرّات ناشناخته و یا نیروی دیگر است؟ و عجیب این که نیروی جاذبه بر خلاف آنچه در تمام جهان مادّه می شناسیم، ظاهراً برای انتقال از نقطه ای به نقطه دیگر میلیون ها سال وقت لازم است. امّا نیروى جاذبه گویى در یک لحظه از هر نقطه اى از جهان به نقطه دیگر منتقل مى گردد و یا حدّاقل سرعتى دارد بالاتر از آنچه تا کنون شنیده ایم.
این چه نیرویى است که این آثار را دارد؟ حقیقت ذات آن چگونه است؟ هیچ کس پاسخ روشنى براى آن ندارد.
جایى که درباره نیروى جاذبه که یکى از مخلوقات است علم و آگاهى ما نسبت به آن تنها جنبه اجمالى دارد و از علم تفصیلى به کلّى دوریم، چگونه مى توان درباره خالق جهان مادّه و ماوراى مادّه که وجودى است بى نهایت در بى نهایت، انتظار داشته باشیم که از کنه ذاتش باخبر شویم؟! ولى با این حال او را همه جا حاضر و ناظر و همراه هر موجودى در جهان مشاهده مى کنیم.
با صد هزار جلوه برون آمدى که من *** با صد هزار دیده تماشا کنم تو را
جمله «وَ مَنْ حَدَّهُ فَقَدْ عَدَّهُ» اشاره به نکته دقیقى است که از گفتار بالا روشن مى شود و آن این که هرگاه کسى خدا را محدود بداند، باید براى او عدد قائل شود یا به تعبیرى دیگر وجود شریک را براى او ممکن بشمرد. زیرا چیزى شریک و شبیه و مانند ندارد که نامحدود از هر جهت باشد; امّا اگر محدود باشد (هر قدر داراى عظمت و بزرگى باشد) باز همانند و شبیهى در خارج ذات او تصوّر مى شود و به تعبیر دیگر دو یا چند موجود محدود (هر اندازه بزرگ) کاملا امکان پذیر است، ولى نامحدود از هر جهت، دوّمى براى او ممکن نیست چرا که هر چه تصوّر کنیم بازگشت به ذات او مى کند.
هیچ چیز همانند او نیست
امام(علیه السلام) سپس انگشت روى نقاط بسیار حسّاس و دقیق و ظریفى از مباحث توحیدى گذاشته و در عباراتى کوتاه و پرمعنا پنج نکته را بیان مى فرماید:
1ـ نخست نامحدود بودن ذات پاکش از نظر مکان ـ و یا به تعبیرى دیگر برتر از مکان بودنش ـ را بیان مى کند، مى فرماید: «کسانى که سؤال کنند و بگویند خدا در چیست او را در ضمن موجودات پنداشته اند» (وَ مَنْ قالَ فیمَ؟ فَقَدْ ضَمَّنَهُ).
زیرا واژه «فى» (و معادل فارسى آن «در») در جایى به کار مى رود که موجودى ظرف وجود دیگرى شود و بر آن احاطه داشته باشد، مانند بودن انسان در خانه، یا گل در باغ و یا حتّى گلاب در لابه لاى ذرّات گلبرگ ها و نتیجه آن محدود بودن ذات اوست و همان گونه که در بالا نیز اشاره شد، تمام دلایل توحید نشان مى دهد که ذات او نامحدود از هر جهت است.
همچنین اگر کسى سؤال کند که خدا بر چه چیز قرار دارد؟ (بر عرش، بر کرسى، بر فراز آسمان ها) او نیز خدا را محدود شمرده، چرا که مناطق دیگر را از او خالى پنداشته است (وَ مَنْ قالَ عَلامَ؟ فَقَدْ اَخْلى مِنْهُ).
لازمه این سخن نیز محدودیت ذات پاک اوست که با واجب الوجود بودن سازگار نیست و بنابر این تمام کسانى که او را بر فراز عرش یا در آسمانها و یا در هر جاى دیگر مى پندارند، موحّد خالص نیستند و در واقع پرستش مخلوقى مى کنند که با فکر خود ساخته و نام «الله» بر او نهاده اند. (خواه در جرگه عوام باشند یا در لباس و کسوت خواصّ).
گاه بعضى از ناآگاهان چنین پنداشته اند که آیه شریفه «اَلرَّحْمنُ عَلَى الْعَرشِ اسْتَوى»(6) دلیل بر جسمانیت خداوند و قرار گرفتن او بر عرش است، در حالى که جمله «استوى» به معناى سلطه بر چیزى مى باشد و تنها به معناى سوار شدن و نشستن بر چیزى نیست و اصولا تعبیر «استوى عَلىَ الْعَرْشِ; بر تخت سلطنت قرار گرفت» در مقابل «تَلّ عرشه; تختش فرو ریخت» کنایه معروفى است که در موارد رسیدن به قدرت و یا کناره گیرى از قدرت به کار مى رود نه این که به معناى شکستن تخت سلطنت یا نشستن بر آن بوده باشد. بنابراین «اسْتَوى عَلىِ الْعَرْشِ» به معناى استقرار حکومت و حاکمیت خداوند بر عرش است. به هر حال بسیار کودکانه است که اگر کسانى بخواهند از این تعبیر، توهّم جسمیت خداوند را داشته باشند.
2ـ در بخش دیگرى به نامحدود بودن او از نظر افق زمان اشاره مى کند و ازلیت او را شرح مى دهد، مى گوید: «او وجودى است که همواره بوده و از چیزى به وجود نیامده است» (کائِن لا عَنْ حَدَث). «و موجودى است که هرگز سابقه عدم ندارد» (مَوْجُود لا عَنْ عَدَم).
به این ترتیب با همه مخلوقات متفاوت است زیرا آنها همه، سابقه حدوث و عدم دارند. تنها وجودى که داراى این سابقه نیست، ذات پاک اوست. و اصولا به کار بردن واژه هاى «کائن» و «موجود» بدون آن که مفهومش از صفات مخلوقات و سابقه عدم پیراسته شود، امکان پذیر نیست.(7)
3ـ در جمله بعد اشاره بسیار لطیفى به چگونگى رابطه مخلوقات با خالق و ممکنات با واجب الوجود کرده، مى فرماید: «او با همه چیز است، امّا نه این که قرین آنها باشد و غیر همه چیز است، امّا نه این که از آنها بیگانه و جدا باشد» (مَعَ کُلِّ شَیء لا بِمُقارَنَة، وَ غَیرُ کُلِّ شَیء لا بِمُزایلَة).
بسیارى از مردم و حتّى بسیارى از فلاسفه و دانشمندان رابطه خداوند را با موجودات، رابطه دو وجود مستقلّ با یکدیگر پنداشته اند که یکى، مخلوق دیگرى است. مثل این که شعله عظیمى وجود داشته باشد و شمع کوچکى را با آن روشن کنیم، در حالى که حقیقت، چیز دیگرى است. تفاوت مخلوق و خالق، تفاوت یک وجود ضعیف و قوى نیست، بلکه تفاوت، تفاوت یک وجود مستقلِ در تمام جهات و یک وجود وابسته است. تمام عالم هستى به او وابسته است و لحظه به لحظه، نور وجود را از او مى گیرد. خداوند از عالم هستى جدا نیست و در عین حال عین موجودات نیز نمى باشد (آن چنان که قائلین به وحدت وجود و موجود از صوفیه پنداشته اند) و توحید واقعى منوط به درک این حقیقت است.
این حقیقت را مى توان با مثال زیر روشن ساخت (هر چند این مثال ها نیز ناقص است):
شعاع و پرتو آفتاب گرچه وجود دارد و غیر از قرص خورشید است، ولى پیوسته و وابسته به آن است؛ یعنى غیر آن است، امّا نه مغایرت به معناى بیگانگى و جدایى و استقلال، و همراه آن است، امّا نه به معناى یگانگى و وحدت.
بدون شک پیوند و ارتباط موجودات این عالم با ذات پاک خداوند از این هم نزدیک تر و وابستگى آنها به او از این هم بیشتر است و در واقع مثال دقیقى در این جهان براى این وابستگى و یگانگى، در عین دوگانگى (وحدت در کثرت) نمى توان پیدا کرد. هر چند مثال هایى همچون مثال بالا ـ و یا مانند تصوّرات ذهنى انسان که وابسته به روح اوست و از او جداست و در عین حال وابسته به اوست و بدون او مفهومى ندارد ـ تا حدودى مطلب را روشن مى سازد.
4ـ در جمله بعد به یکى دیگر از صفات ذات پاک او اشاره کرده، مى فرماید: «او فاعل و انجام دهنده (کارها) است ولى نه به معناى استفاده از حرکات و آلات» (فاعِل لا بِمَعْنَى الْحَرَکاتِ وَالآلَةِ).
در سخنان روزانه، معمولا فاعل و کننده کار به کسى اطلاق مى شود که با استفاده از حرکات دست و پا، یا سر و گردن و سایر اعضا، کارى را انجام مى دهد و از آن جا که قدرت انسان و جانداران دیگر براى انجام کارها محدود است و اعضاى انسان با تمام ظرافتى که دارد، قادر به انجام هر کارى نیست، از وسایل و ابزار کمک مى گیرد و کمبود توان و قدرت خود را با آن جبران مى کند. با چکش میخ را مى کوبد، با ارّه چوب را مى برد و با انبرهاى ظریف و کوچک اشیاى بسیار ریز را جابه جا مى کند و با جرثقیل هاى عظیم بارهاى سنگین را از جا برمى دارد و اینها همه از آثار جسم و جسمانیات است.
از آن جا که خداوند نه جسم دارد و نه حدّ و حدودى براى قدرت اوست، فاعلیتش هرگز به معناى انجام حرکتى نیست و نیز به خاطر قدرت نامحدودش نیاز به ابزار و آلاتى ندارد.
اصولا قبل از آن که آلتى خلق شود، خداوند فاعل بود. هرگاه نیاز به آلتى براى انجام کار داشت، باید از خلقت نخستین اشیا عاجز باشد.
آرى او در یک چشم بر هم زدن و یا لحظه اى کمتر از آن، با اراده و فرمان «کُنْ» مى تواند عالم هستى را ایجاد و یا معدوم کند و یا تدریجاً در هر مدّتى که اراده اش تعلّق گرفته است به وجود آورد. پس باید توجّه داشت وقتى مى گوییم او فاعل است، فاعلیتش را قیاس به ذات خود نکنیم و مرهون حرکات و آلات نشماریم.
البتّه این سخن به آن معنا نیست که خداوند فرشتگان «مدبّرات امر» و فرمانبردارانى براى تدبیر خلقت ندارد. او بسیارى از حوادث را از طریق اسباب مى آفریند، چون اراده اش بر آن قرار گرفته است، نه این که نیاز به آن داشته باشد.
5ـ در جمله بعد مى افزاید: «او بینا بود در آن زمان که حتّى موجود قابل رؤیتى از خلقش وجود نداشت» (بَصیر اِذْ لا مَنْظُورَ اِلَیهِ مِنْ خَلْقِهِ).
درست است که «بصیر» به معناى بینا، از مادّه «بصر» به معناى چشم گرفته شده است، ولى در مورد خداوند هرگز به معناى حقیقى به کار نمى رود. یا به تعبیر دیگر مجازى است بالاتر از حقیقت. بصیر بودن خداوند به معناى آگاهى او از تمام اشیایى است که قابل رؤیت است و حتّى قبل از آن که اشیاى قابل رؤیت آفریده شوند، بصیر بود.
بنابر این بصیر بودنش بازگشت به علم بى پایان او مى کند و مى دانیم علم خدا ازلى است.
در آخرین جمله از فراز مورد بحث، اشاره به وحدانیت ذات پاک او در برابر داشتن انیس و مونس مى کند و مى فرماید: «او تنها است زیرا کسى وجود ندارد تا با او انس گیرد و از فقدانش متوحّش و ناراحت گردد» (مُتَوَحِّد اِذْ لا سَکَنَ یسْتَأنِسُ بِهِ وَ لا یسْتَوْحِشُ لِفَقْدِهِ).(8)
توضیح این که انسان ها و همچنین موجودات زنده دیگر، به حکم این که قدرتشان براى جلب منافع و دفع ضررها و زیان ها محدود است، ناچارند از همنوعان خود و احیاناً از غیر همنوع، کمک بگیرند تا در برابر خطراتى که آنها را تهدید مى کند احساس امنیت کنند. این جاست که تنهایى براى انسان وحشتناک است و بودن افراد دیگر در کنارش آرامبخش، مخصوصاً به هنگام هجوم خطرات و آفات و بلاها و بیماریها. و گاه این انسان کوته فکر خدا را با خود قیاس مى کند و تعجّب مى کند چگونه قبل از آفرینش مخلوقات تنها بود، چگونه انیس و مونسى ندارد و چگونه در عین تنهایى احساس آرامش مى کند؟!
بى خبر از این که او وجودى است بى نهایت، نه نیاز به چیزى دارد که از کسى کمک بگیرد و نه از دشمنى هراسان است که از دیگرى در برابر او مدد بجوید، نه شبیه و مانندى که با او انس گیرد. به همین دلیل همیشه متوحّد (بى همدم) بوده و همچنان هست و خواهد بود، از آنچه گفته شد معلوم مى شود که واژه «متوحّد» در این جا مفهومى غیر از «واحد» و «احد» دارد.
* * *
نکته:
در این فراز بسیار پرمعنا و پرمحتوا نکته هاى فراوانى نهفته شده و درس هاى گرانبهایى است که رهگشاى بسیارى از مشکلات عقیدتى در زمینه «معرفة الله و اسما و صفات او» است، از جمله:
1ـ رابطه خلق و خالق و مسأله «وحدت وجود»!
در این که خداوند با مخلوقات و آفریدگار با آفریده ها چه رابطه اى دارد در میان فلاسفه و دانشمندان گفتگو بسیار است. گروهى راه افراط را پیموده اند و در مسیر وحدت وجود و موجود گام نهاده و او را عین مخلوقاتش پنداشته اند. مى گویند در عالم هستى یک وجود شخصى بیش نیست و غیر او هر چه هست جلوه هاى او و تطوّرات ذات اوست یا به تعبیر دیگر: در حقیقت یک چیز بیش نیست و کثرت ها و تعدّدها خیالات و پندارها و سراب هایى است که خود را آب نشان مى دهد، امّا هیچ نیست.
گاه به جاى وحدت و اتّحاد، تعبیر به حلول مى کنند و مى گویند او ذاتى است که در همه اشیا حلول کرده و هر زمان به لباسى درمى آید و بى خبران، دوگانگى احساس مى کنند در حالى که همه یک چیز بیش نیست.(9)
کوتاه سخن این که آنها عالم هستى را همچون یک دریا مى دانند و موجودات را قطره هاى آن دریا:
هر کس که ندیده قطره با بحر یکى *** حیران شده ام که چون مسلمان باشد؟!
و به تعبیر دیگر هر گونه دوگانگى در این عالم چیزى جز خیال و پندار نیست:
وصال این جایگه رفع خیال است *** خیال از پیش برخیزد وصال است!
بلکه به عقیده برخى تا کسى اعتقاد به وحدت وجود و موجود نداشته باشد، صوفى حقیقى نخواهد بود. چرا که پایه و مایه تصوّف همین وحدت وجود است!
البتّه بعضى از کلمات آنان قابل توجیه و حمل کردن بر بعضى از معانى صحیح است. مانند این که وجود حقیقىِ قائم بالذّات در عالم، یکى بیش نیست و بقیه هر چه هست وابسته به اوست (همان گونه که در تشبیه به معانى اسمیه و حرفیه در بالا گفتیم) یا این که غیر از ذات پاک خداوند ـ که وجودى است بى نهایت از هر جهت ـ بقیه موجودات به اندازه اى خرد و کوچک و بى مقدارند که به حساب نمى آیند نه این که واقعاً وجودى نداشته باشند.
امّا بدون شک پاره اى از سخنان آنان قابل این گونه توجیهات نیست و به راستى مى گویند در عالم هستى یک وجود بیشتر نیست و بقیه خیال و پندار است و حتّى تصریح مى کنند که بت پرستى هم اگر به شکل محدود درنیاید عین خداپرستى است، چرا که همه عالم اوست و او همه عالم است.
این سخن از هر کس که باشد ـ علاوه بر این که مخالف وجدان بلکه بدیهیات است و یکسره علّت و معلول و خالق و مخلوق و عابد و معبود را انکار مى کند ـ از نظر عقاید اسلامى نیز لوازم فاسدى دارد که بر کسى پوشیده نیست. چرا که در این صورت، خدا و بنده و پیامبر و امّت و عابد و معبود و شارع و مکلّف مفهومى نخواهد داشت و حتّى بهشت و دوزخ و بهشتیان و دوزخیان همه یکى است و همه عین ذات اوست و این دوگانگى ها همه زاییده و هم و خیال و پندار است که اگر پرده هاى پندار را پاره کنیم چیزى جز وجود او باقى نمى ماند! و نیز لازمه آن، اعتقاد به جسم بودن خداوند، یا حلول و مانند آن مى شود.
به این ترتیب نه با وجدانیات و دلایل عقل سازگار است و نه با عقاید اسلامى و قرآن مجید و از همین جاست که فقیه نامدار مرحوم محقّق یزدى(قدس سره) در متن عروة الوثقى در بحث مربوط به کفّار مى نویسد: «لا اِشْکالَ فى نَجاسَةِ الْغُلاةِ وَ الْخَوارِجِ وَ النَّواصِبِ وَ أمَّا الْمُجَسِّمَةُ وَ الْمُجَبِّرَةُ وَ الْقائِلینَ بِوَحْدَةِ الْوُجُودِ مِنَ الصُّوفیةِ اِذَا الْتَزِمُوا بِاَحْکامِ الاِسْلامِ فَالاَقْوى عَدَمُ نَجاسَتِهِمْ اِلاّ مَعَ الْعِلْمِ بِاِلْتِزامِهِمْ بِلَوازِمِ مَذاهِبِهِمْ مِنَ الْمَفاسِدِ;(10) شکّى در ناپاک بودن غلاّت و خوارج و نواصب(11) نیست. امّا آنها که قائل به جسمیت خدا و جبر هستند و همچنین گروهى از صوفیه که اعتقاد به وحدت وجود دارند، اگر به احکام اسلام ملتزم باشند اقوى این است که نجس نیستند، مگر این که بدانى مفاسدى که لازمه مذهب آنهاست به آن پایبندند».
در این عبارت دو نکته جلب توجّه مى کند: یکى عطف طرفداران عقیده وحدت وجود بر جبریین و کسانى که قائل به جسمیت خدا هستند و همه را در یک صف شمردن، و دیگر، تصریح به این که اعتقاد آنها داراى مفاسد دینى است که اگر به آن توجّه داشته باشند و پایبند باشند، مسلمان نیستند و اگر نسبت به آن لوازم پایبند نباشند در زمره مسلمانانند.
این سخن به وضوح مى فهماند که مذهب آنها آن چنان مفاسدى دارد که اگر به آن ملتزم شوند، از صف مسلمانان خارج مى شوند.
قابل توجّه این که تمام کسانى که بر عروه حاشیه دارند، تا آن جا که ما اطّلاع داریم این مطلب را پذیرفته و یا تنها قیودى بر آن افزوده اند. (مانند این که موجب انکار توحید و رسالت نشود).(12)
براى این که بدانیم این مسأله چه مفاسدى مى تواند به دنبال داشته باشد، بد نیست به یک نمونه آن که در مثنوى آمده است، اشاره شود.
در دفتر چهارم مثنوى طىّ یک داستان طولانى، قصّه «سُبْحانى ما أعْظَمَ شَأنى» گفتن «بایزید» را نقل مى کند که مریدانش به او اعتراض کردند، این چه سخن ناروایى است که مى گویى و «لا إلهَ إلاّ اَنَا فَاعْبُدُونِ; معبودى جز من نیست مرا پرستش کنید» سر مى دهى؟! او گفت اگر من بار دیگر این سخن را گفتم کاردها بردارید و به من حمله کنید. بار دیگر چنین گفت و نغمه «نیست اندر جبّه ام غیر از خدا ـ چند جویى در زمین و در سما» را سر داد، مریدان با کاردها به او حمله ور شدند، ولى دیدند هر کاردى که به او مى زنند، بدن خویش را مى درند.
این افسانه ساختگى و پندارى نشان مى دهد که پویندگان این راه تا کجا پیش مى روند.
این سخن را با کلامى از یکى از معاصران، در شرح نهج البلاغه پایان مى دهیم:
«این مکتب (وحدت وجود به معناى وحدت موجود) همه قوانین عقلى و بینش هاى وجدانى و مفاد ادیان حقّه الهى را کنار مى گذارد و جهان هستى را تا مرتبه وجود (خدایى) بالا مى برد و یا خدا را پایین مى آورد و با جهان یکى مى کند، به نظر مى رسد که این مکتب تنها ذهن بعضى را به عنوان دریافت ذوقى یا فرار از اشکالات، اشغال نموده باشد، نه همه سطوح روانى آنان را از روى تعقّل و آگاهى به واقعیات».(13)
2ـ انحراف ناآگاهان از حقیقت صفات خدا
اگر در آنچه در این فراز از کلام مولا على(علیه السلام) آمده خوب بیندیشیم و دقّت کنیم، راه هر گونه انحراف از اصل توحید و حقیقت صفات خدا بسته مى شود و مفهوم حقیقى «وَ نَحْنُ اَقْرَبُ اِلَیهِ مِنْ حَبْلِ الْوَریدِ; ما به انسان از رگ گردن (یا رگ قلب) او نزدیکتریم»(14) و همچنین مفهوم «وَ هُوَ مَعَکُمْ اَینَما کُنْتُمْ; او با شماست هر کجا باشید»،(15)«وَ ما یکُونَ مِنْ نَجْوى ثَلاثَة اِلاّ هُوَ رابِعُهُمْ; هیچ سخن درگوشى در میان سه نفر ردّ و بدل نمى شود مگر این که او چهارمین آنهاست»،(16) «اَللهُ نُورُ السَّمواتِ وَ الارْضِ; خداوند نور آسمانها و زمین است»(17) و «وَ اعْلَمُوا اَنَّ اللهَ یحُولُ بَینَ الْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ; بدانید خداوند میان انسان و قلب او حایل مى شود»(18) و امثال آن به خوبى روشن و آشکار مى شود.
این نکته علاوه بر این که بحث هاى مربوط به وحدت وجود ـ به معناى صحیح آن ـ را تکمیل مى کند، راه را بر هر گونه انحراف در فهم صفات خدا مسدود مى سازد.
ولى گم گشتگان وادى حیرت به سراغ مسائلى رفته اند که انسان از آن شرم دارد.
از جمله طایفه «مجسّمه» است که براى خداوند متعال صفاتى همچون صفات ممکنات قائل شدند و او را تا سرحدّ جسم و جسمانیات تنزّل داده و براى او شکل و قیافه و دست و پا و موهاى «مجعّد» و در هم پیچیده و به طریق اولى مکان و زمان، قائل شده اند. گروهى او را در دنیا قابل مشاهده مى دانند و گروهى او را فقط در آخرت.
«محقّق دوانى» که از معاریف فلاسفه است ـ طبق نقل بحارالانوار ـ مى گوید: «گروهى از اهل تشبیه، خدا را حقیقتاً جسم مى دانند، بعضى او را مرکّب از گوشت و خون و برخى او را نور درخشان مانند شمش نقره اى سفیدگون که طولش هفت وجب با وجب خویش است و جمعى او را به صورت انسان انسان و گروهى به صورت جوانى «اَمْرَد» با موهاى پیچیده و مجعّد و بعضى او را به صورت پیرمردى با موهاى سیاه و سفید، برخى او را جسمى ـ نه همانند اجسام دیگر ـ مى دانند و بعضى عقاید دیگرى از این گونه اعتقادهاى باطل و بى پایه و کودکانه ابراز داشتند».(19)
عجیب تر این که در روایاتى که از پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله) یا بعضى از صحابه نقل کرده اند ـ که قطعاً این روایات مجعول است ـ براى خداوند اوصاف جسمانى عجیبى ذکر شده است. از جمله در حدیثى از «ابن عبّاس» آمده که: «از او پرسیدند: هرگز محمّد(صلى الله علیه وآله) پروردگارش را مشاهده کرد؟ او گفت: او گفت: آرى، سؤال کردند: چگونه خدا را دید؟ گفت: در باغى خرّم و سرسبز، در حالى که بر کرسى طلایى که فرش زرّینى بر آن مفروش بود و چهار فرشته آن را حمل مى کردند نشسته بود، مشاهده کرد».(20)
از این گذشته روایات متعدّدى که در «صحیح بخارى»، «سنن ابن ماجه» و غیر آنها نقل شده، با صراحت آورده است که خداوند در روز قیامت با چشم دیده مى شود.(21) حتّى در بعضى از این روایات تصریح شده که اهل بهشت خدا را مى بینند همان گونه که ماه در شب چهاردهم دیده مى شود.(22)
وجود این احادیث سبب شده که بسیارى از دانشمندان اهل سنّت معتقد به رؤیت خداوند در قیامت گردند و با شدّت از آن دفاع کنند. در حالى که قرآن با صراحت مى گوید: «لا تُدْرِکُهُ الاَبْصار; هیچ چشمى خدا را نمى بیند»(23) و به «موسى» فرمود: «لَنْ تَرانى; هرگز مرا مشاهده نخواهى کرد»(24) (و مى دانیم «لن» براى نفى ابد مى باشد).
در خطبه اشباح این مسأله به وضوح بیان شده است، آن جا که مى فرماید: «وَ الرّادِعُ أناسِّىَ الاَبْصارِ عَنْ اَنْ تَنالَهُ أوْ تُدْرِکَهُ أوْ تُبْصِرَهُ; آن کس که مردمِ چشمها را از مشاهده ذات پاکش و رسیدن به او باز داشته است».(25)
در خطبه دیگرى با بیان فصیح و رسایش مى فرماید: «اَلْحَمْدُ للهِِ الَّذى لا تُدْرِکُهُ الشَّواهِدُ وَلا تَحْویهِ الْمَشاهِدُ وَلا تَراهُ النَّواظِرُ وَلا تَحْجُبُهُ السَّواتِرُ; حمد و سپاس خدایى را سزاست که حواس، او را درک نکند و مکانها وى را در بر نگیرد دیده ها او را نبیند و پوششها او را مستور نسازد».(26)
به علاوه این عقاید، مخالف صریح حکم عقل است، چرا که اگر خدا قابل مشاهده باشد به یقین داراى جسم و مکان و جهت خواهد بود و نتیجه آن محدودیت و دستخوش تغییر بودن است و به این ترتیب از اوج واجب الوجود بودن سقوط مى کند و در ردیف ممکنات درمى آید.
این جاست که تعبیرات لطیف امیرمؤمنان على(علیه السلام) در جمله هاى بالا همچون آفتاب و ماه مى درخشد و بر چهره حقایق پرتو مى افکند و عقاید باطل و خرافى را محو و نابود مى کند و دقیق ترین و زیباترین و رساترین درس توحید و شناخت صفات خدا را به ما مى دهد.
از آن جا که همیشه در مقابل هر گروه افراطى، گروهى تفریطى خودنمایى مى کنند، جمعى بر خلاف عقیده قائلان به تشبیه که خدا را تا سرحدّ جسم و جسمانیات تنزّل داده، راه تعطیل را پیموده اند و معتقدند اصلا شناخت خدا غیر ممکن است، نه کنه ذاتش و نه اوصافش و ما از صفات خدا چیزى جز مفاهیمِ منفى نمى فهمیم. وقتى مى گوییم او عالم است این اندازه مى فهمیم که جاهل نیست. امّا عالم بودن او، مطلقاً براى ما مفهوم نیست و به این ترتیب بزرگ ترین افتخار انسان را که معرفة الله و شناخت خداست به دست فراموشى مى سپارند و در راهى گام مى نهند که سراسر ظلمت و تاریکى و بر خلاف تعلیمات مسلّم قرآن مجید است که راه معرفة الله را بر ما گشوده است.
این سخن را با تعبیر رساى دیگرى از نهج البلاغه پایان مى دهیم، مى فرماید: «لَمْ یطْلِعِ الْعُقُولَ عَلى تَحْدیدِ صِفَتِهِ وَ لَمْ یحْجُبْها عَنْ واجِبِ مَعْرِفَتِهِ فَهُوَ الَّذى تَشْهَدُ لَهُ أعْلامُ الْوُجُودِ عَلى إقرارِ قَلْبِ ذِی الْجُحُودِ تَعالَى اللهُ عَمّا یقُولُ الْمَشَبِّهُونَ بِهِ وَ الْجاحِدُونَ لَهُ عُلُوّاً کَبیراً; عقول و خردها را بر کنه صفاتش آگاه نساخت و (با این حال) آنها را از مقدار لازم معرفت و شناخت خود باز نداشته است; هم اوست که نشانه هاى هستى، دلهاى منکران را به اقرار بر وجودش واداشته است. (آرى) او بسیار برتر است از گفتار تشبیه کنندگان، یعنى آنها که او را به مخلوقاتش تشبیه مى کنند و منکران (آنها که یا ایمان به او ندارند و یا شناخت او را غیر ممکن مى پندارند)».(27)
بهترین تعبیر براى یافتن خط مستقیم معرفت و شناخت خدا که در میان افراط و تفریط (تشبیه و تعطیل) است، همان است که در بالا فرموده است.
درباره چگونگى صفات خداوند و مسیر صحیح معرفت آنها تعبیرات بسیار رسا و گویا در سطوح بسیار بالا، در خطبه هاى دیگر نهج البلاغه آمده است که مکمّل چیزى است که در خطبه مورد بحث آمده و به خواست خدا شرح آنها در جاى خود خواهد آمد.
3ـ نفى حدوث ذاتى و زمانى از ذات پاک او
از تعبیراتى که در این فراز آمده، استفاده مى شود که ذات پاکش نه حدوث ذاتى دارد و نه حدوث زمانى. منظور از حدوث زمانى آن است که چیزى در پهنه زمان به وجود آید و یا به تعبیر دیگر زمانى بگذرد که موجود نباشد و سپس موجود شود. این معنا پس از خلقت جهان مادّه، تصوّر مى شود زیرا با خلقت جهان مادّه زمان به وجود مى آید و حدوث و عدم زمانى مفهوم پیدا مى کند.
منظور از حدوث ذاتى آن است که قطع نظر از پیدایش جهان مادّه چیزى در ذات خود حادث باشد یا به تعبیر دیگر وجودش از درون ذاتش نجوشد. بلکه وابسته و معلول وجود دیگرى باشد و مسلّم است که هیچ یک از این دو حدوث در ذات پاک خداوند که واجب الوجود است و همیشه بوده و خواهد بود، بلکه وجودش عین هستى است، راه ندارد. (دقّت کنید)
4ـ آیا واژه «موجود» بر خداوند اطلاق مى شود؟
آیا مى توان واژه «موجود» را بر خداوند اطلاق کرد؟ ظاهر تعبیر بالا که مى فرماید: «مَوْجُود لا عَنْ عَدَم; او وجود دارد امّا نه به این معنا که سابقه عدم و نیستى داشته باشد»، این است که اطلاق این واژه بر ذات پاک او مانعى ندارد. ولى مسلّماً مفهوم اصلى این واژه که اسم مفعول است و معنایش این است که دیگرى او را هستى بخشیده درباره ذات او صدق نمى کند و موجود در این جا مفهوم دیگرى دارد و به معناى دارنده وجود است همان گونه که در بعضى از شروح نهج البلاغه نیز به آن تصریح شده که موجود گاهى بر ماهیات ممکنه که وصف وجود به خود گرفته اند، اطلاق مى شود و گاه موجود گفته مى شود و منظور خود وجود و هستى است.(28) این تعبیر (موجود) در بعضى از روایات اصول کافى نیز آمده است.(29)
****
پی نوشت:
1. مرحوم «مغنیه» دانشمند شهیر در شرح خود به نام «فى ظلال نهج البلاغه» این را به معناى اطاعت و انقیاد در اوامر و نواهى خدا ذکر کرده و «شارح خویى» ـ رضوان الله تعالى علیه ـ نیز قبل از آن همین معنا را انتخاب کرده است. اگر منظورشان اطاعت به معناى وسیع کلمه است که حتّى امور اعتقادى را نیز شامل شود صحیح است و اگر تنها در جنبه هاى عملى باشد ایراد بالا بر آنها وارد است.
2. منهاج البراعة، ج 1، ص 321. طبق نقل شارح خویى، صدرالدین شیرازى نیز در شرح کافى همین عقیده را دارد.
3. شرح نهج البلاغه، ج 1، ص 122.
4. اشاعره که پیروان «ابوالحسن اشعرى» هستند، اعتقاد به معانى دارند و منظور آنها از معانى این است که مفهوم صفات مانند عالمیت، غالبیت و... مانند ذات خداوند قدیم و ازلى هستند و در عین حال غیر از ذات اویند و به این ترتیب اعتقاد به وجود چند امر ازلى دارند، یا به اصطلاح، قائل به تعدّد قدما مى باشند، عقیده اى که مسلماً با توحید خالص سازگار نیست و لذا پیروان مکتب اهل بیت(علیهم السلام) به خاطر تعلیماتى که از آنها دریافته اند ـ مانند آنچه در این خطبه و سایر خطبه هاى نهج البلاغه و کلمات دیگر معصومین(علیهم السلام) آمده ـ «معانى» را که همان صفات زاید بر ذات است از او نفى مى کنند و جمله «بى شریک است و معانى» اشاره به همین نکته است.
5. بحارالانوار، ج 66، ص 293.
6. سوره طه، آیه 5.
7. برخى از شارحان نهج البلاغه دو جمله بالا را بیان یک مطلب با دو عبارت دانسته اند و بعضى ـ مانند ابن ابى الحدید در شرح نهج البلاغه ـ جمله اوّل (کائن لا عن حدث) را اشاره به عدم حدوث زمانى و جمله دوّم (موجود لا عن عدم) را اشاره به عدم حدوث ذاتى دانسته اند.
یعنى در جمله اوّل مى فرماید: خداوند هرگز زمانى نداشته که در آن حادث شود و در جمله دوّم مى گوید قطع نظر از زمان، در ذات او هم حدوثى نیست. بلکه واجب الوجود است (شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، ج 1، ص 79). بعضى دیگر عکس آن را گفته اند یعنى جمله اوّل را به نفى حدوث ذاتى یا اعمّ از ذاتى و زمانى و جمله دوّم را به نفى حدوث زمانى تفسیر کرده اند. (شرح نهج البلاغه ابن میثم، ج 1، ص 127)
ولى در واقع دلیل روشنى براى هیچ یک از این دو تفاوت در دست نیست. زیرا واژه حدوث، معمولا بر حدوث زمانى گفته مى شود ولى قابلیت حمل بر حدوث ذاتى نیز دارد همان گونه که واژه عدم نیز معمولا بر عدم زمانى گفته مى شود و در عین حال بر عدم ذاتى نیز ممکن است اطلاق شود.
بنابر این تأکید بودن این دو جمله قوى تر به نظر مى رسد یعنى هر دو ناظر به نفى حدوث زمانى و ذاتى است به این معنا که هر گونه حدوث و عدم را چه در ذات و چه در زمان، براى ذات پاک خداوند منتفى مى شمرد.
8. در این که آیا «إذْ» در این جا «ظرفیه» است و اشاره به این مى کند که در ازل چیزى آفریده نشده بود و غیر از ذات پاک او کسى وجود نداشت، تا بخواهد انیس و مونس او گردد، یا از فقدانش ناراحت شود؟ و یا این که «إذ» در این جا در مقام تعلیل است یعنى چون کسى وجود نداشت او یکتا و یگانه بود و امروز نیز چنین است چرا که حاجت به کسى و چیزى ندارد؟ احتمال دوّم قوى تر به نظر مى رسد. ضمناً «لا» در جمله «لا یسْتَوحِشُ» زائده است و براى تأکید مى باشد و بعضى آن را جمله مستأنفه دانسته اند.
9. بسیارى از متصوّفه همین عقیده را دنبال مى کنند و جمله هایى که از سران آنها نقل شده گواه آن است که بعضى «انّى اَنَا الله; من خدا هستم!» مى گفتند و بعضى نغمه بسیار زننده «سُبْحانى ما أعْظَمُ شَأنى; منزّهم من! چه قدر مقام من بزرگ و والاست!» سر داده اند! و بعضى در اشعار خود با صراحت گفته اند: بت پرستى عین خداپرستى است!
مسلمان گر بدانستى که بت چیست *** یقین کردى که حق در بت پرستى است!
همان گونه که در اشعار زننده مولوى آمده که از خداوند به عنوان بت عیار (یک وجود مرموز) یاد مى کند که یک روز به لباس آدم درآمد! و روزى به شکل نوح و روز دیگر در کسوت موسى و عیسى! و سرانجام در شکل محمّد(صلى الله علیه وآله) و روزى هم در لباس على و شمشیر ذوالفقارش ظاهر شد! و بالاخره روز دیگرى در قالب منصور شد و بر سر دار رفت! (نقل با تلخیص از «عارف و صوفى چه مى گویند» ص 117).
10. عروة الوثقى، بحث نجاست کافر، مسأله 2.
11. «غلات» کسانى هستند که درباره ائمه(علیهم السلام) مخصوصاً على(علیه السلام) غلوّ کرده و او را خدا مى دانند یا متّحد با او مى شمرند. «خوارج» بازماندگان گروه هایى هستند که بر على(علیه السلام) خروج کردند و در نهروان با حضرتش جنگیدند و شکست خوردند و «نواصب» دشمنان اهل بیتند.
12. براى توضیح بیشتر مى توانید به کتاب مصباح الهدى، ج 1، ص 410، تألیف مرحوم آیة الله شیخ محمّد تقى آملى (فقیه فیلسوف) و همچنین تقریرات مرحوم آیة الله خویى، ج 3، ص 81 و 82 مراجعه کنید.
13. ترجمه و تفسیر نهج البلاغه، استاد جعفرى، ج 2، ص 64.
14. سوره ق، آیه 16.
15. سوره حدید، آیه 4.
16. سوره مجادله، آیه 7.
17. سوره نور، آیه 36.
18. سوره انفال، آیه 24.
19. بحارالانوار، ج 3، ص 289.
20. توحید ابن خزیمه، ص 217 (طبق نقل «بحوث فى الملل و النحل»، ج 1، ص 145).
21. صحیح بخارى، ج 6، ص 56، تفسیر سورة النساء و سنن ابن ماجه، ج 1 (مقدّمه - باب 13 - حدیث 177).
22. براى آگاهى از این روایات که به یقین روایات مجعولى مى باشند و همچنین پاسخ این روایات و دلایلى از آیات و روایات معتبر که مى گوید خدا با چشم دیده نمى شود نه در دنیا و نه در آخرت به جلد چهارم تفسیر موضوعى پیام قرآن، ص 241 تا 251 مراجعه کنید.
23. سوره انعام، آیه 103.
24. سوره اعراف، آیه 143.
25. نهج البلاغه، خطبه 91.
26. نهج البلاغه، خطبه 185.
27. نهج البلاغه، خطبه 49.
28. مفتاح السعادة فى شرح نهج البلاغه، ج 1، ص 139.
29. اصول کافى، ج 1، باب أدنى المعرفة، ح 1; و نیز ج 1 باب النهى عن الصفة، ح 1.