پيام امام اميرالمؤمنين عليه السلام، ج 1، ص: 378-357
دوران خليفه سوّم:
در اين قسمت از خطبه، امام(عليه السلام) به پايان يافتن دوران خليفه دوّم و تحولاتى که براى رسيدن عثمان به مقام خلافت صورت گرفت اشاره مى کند و از نکات دقيق و باريک تاريخى و اسرار پنهان يا نيمه پنهان اين داستان پرده برمى دارد و موضع خود را در برابر اين امر روشن مى سازد و در ادامه آن به مشکلات عظيمى که امّت اسلامى در دوران خليفه سوّم گرفتار شدند و شورشهايى که منتهى به قتل او شد، با عبارت کوتاه و بسيار فشرده و پرمعنا و آميخته با کنايات و استعارات و تشبيهات اشاره مى فرمايد.
نخست مى گويد: «اين وضع همچنان ادامه داشت تا او (خليفه دوّم) نيز به راه خود رفت و در اين هنگام (در آستانه وفات) خلافت را در گروهى به شورا گذاشت که به پندارش من نيز يکى از آنها بودم» (حَتّى اِذا مَضى لِسَبيلِهِ جَعَلَها فى جَماعَة زَعَمَ اَنّي اَحَدُهُمْ).
تعبير به «زَعَمَ اَنّي اَحَدُهُم; پنداشت من يکى از آنها بودم» ممکن است اشاره به يکى از دو معنا باشد: نخست اين که مرا در ظاهر جزء نامزدهاى خلافت قرارداد در حالى که مى دانست در باطن، نتيجه چيست و چه کسى از اين شورا بيرون مى آيد. ديگر اين که او در ظاهر چنين وانمود کرد که من همرديف آن پنج نفرم، در حالى که در باطن، مى دانست قابل مقايسه با هيچ کدام نيستم.(1)
اين جمله اشاره به زمانى است که عمر به وسيله مردى به نام «فيروز» که کُنيه اش «اَبُولُؤلُؤ» بود به سختى مجروح شد و خود را در آستانه مرگ ديد.
جمعى از صحابه نزد او آمدند و به او گفتند: «سزاوار است کسى را به جانشينى خود منصوب کنى که مورد قبول تو باشد» و او طىّ سخنان مشروحى که در نکات، به آن اشاره خواهد شد شش نفر را به عنوان شورا تعيين کرد: «على(عليه السلام)، عثمان، عبدالرحمن بن عوف، طلحه، زبير و سعد بن ابى و قاص) که در عرض سه روز بنشينند و يکى را از ميان خود انتخاب کنند و دستور داد «اَبُو طَلحه انصارى» با پنجاه نفر از انصار، اين شش نفر را در خانه اى جمع کنند تا با يکديگر براى تعيين خلافت مشورت نمايند و سرانجام، به خاطر ارتباطاتى که ميان چند نفر از آن شش تن بود عثمان انتخاب شد.
امام(عليه السلام) در اشاره به اين ماجرا، نخست مى فرمايد: «پناه بر خدا از اين شورا» (فَيا لَلّهِ وَ لِلشُّورى).(2)
سپس به نخستين نقطه ضعف اين شورا پرداخته، مى فرمايد: «کدام زمان بود که در مقايسه من با نخستين آنها ـ يعنى ابوبکر ـ (و برترى من بر او) شک و ترديد وجود داشته باشد تا چه رسد به اين که مرا همسنگ امثال اينها (اعضاى شورا) قرار دهند؟»
(مَتَى اعْتَرَضَ الرَّيْبُ فِىَّ مَعَ الاَوَّلِ مِنْهُمْ، حَتّى صِرْتُ اُقْرَنُ اِلى هذِهِ النَّظائِرِ).
اين نهايت تأسف مولا را از حق کشى هايى که در مورد آن حضرت صورت گرفت آشکار مى سازد و اشاره به اين حقيقت مى کند که اگر مى خواستند شايستگى براى خلافت را ملحوظ دارند، جاى ترديد نبود که مرا مى بايست تعيين مى کردند، ولى افسوس که هدفهاى ديگرى در اين مسأله دنبال مى شد و به راستى جاى تأسف است کسى که به «منزله جان پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) و باب مدينة علم النّبى و عالم به کتاب و سنّت و آگاه بر تمام مسائل اسلام بوده و از آغاز عمر در مکتب توحيد و در کنار پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله وسلم)پرورش يافته، کارش به جايى برسد که او را در رديف «عبدالرحمن بن عوف»ها و «سعد و قّاص»ها و مانند آنها قرار دهند.
سپس مى افزايد: «ولى (من به خاطر مصالح اسلام با آنها هماهنگى کردم) هنگامى که پايين آمدند پايين آمدم و هنگامى که پرواز کردند پرواز کردم» (لکِنّى اَسْفَفْتُ اِذْ اَسَفُّوا، وَ طِرْتُ اِذْ طَارُو).(3)
اين در حقيقت کنايه اى است از وضع پرندگانى که به صورت دسته جمعى پرواز مى کنند گاه اوج مى گيرند و به فراز مى روند و گاه پايين مى آيند و به زمين نزديک مى شوند و در هر دو حال همراه يکديگرند.
روشن است که احوال شکننده زمان خلفا ـ مخصوصاً به هنگامى که يک خليفه از دور، خارج مى شد ـ ايجاب مى کرد که از هر گونه تفرقه پرهيز شود مبادا دشمنانى که در کمين نشسته بودند سر برآورند و اساس اسلام را به خطر بيندازند.
اين احتمال نيز در تفسير اين جمله وجود دارد که منظور امام(عليه السلام) اين بوده است که من همواره به دنبال حق بوده ام و براى بدست آوردنش همراه آن حرکت کردم، با آنهايى که در رديف بالا بود همراه شدم و با اينها که در رديف پايين بودند نيز همراهى کردم.
سپس به نتيجه اين شورا و کارهاى مرموزى که در آن انجام گرفت اشاره کرده مى فرمايد: «يکى از آنها (اعضاى شورا) به خطر کينه اش از من روى بر تافت و ديگرى خويشاوندى را بر حقيقت مقدم داشت و به خاطر داماديش تمايل به ديگرى (عثمان) پيدا کرد، علاوه بر جهات ديگرى که ذکر آن خوشايند نيست» (فَصَغا(4) رَجُل مِنْهُمْ لِضِغْنِهِ(5)، وَ مالَ الآخَرُ لِصِهْرِهِ، مَعَ هَن(6) وَ هَن).
منظور مولا از جمله اوّل «سعد بن ابى وقّاص» بود که مادرش از بنى اميه بود و داييها و نزديکان مادرش در جنگهاى اسلام در برابر کفر و شرک به دست على(عليه السلام) کشته شده بودند، به همين دليل او در زمان خلافت على(عليه السلام) نيز با حضرتش بيعت نکرد و «عمر بن سعد» جنايتکار بزرگ حادثه کربلا و عاشورا فرزند همين سعد بود. بنابراين کينه توزى او نسبت به على(عليه السلام) مسلّم بود و به همين دليل در آن شورا به على(عليه السلام) رأى نداد و به وسيله «عبدالرحمان بن عوف» به عثمان رأى داد.
بعضى نيز گفته اند منظور از اين شخص «طلحه» است که مراتب کينه توزى او نسبت به مولا محرز بود و هم او بود که با همراهى «زبير» آتش «جنگ جمل» را که به گفته مورّخان، 17 هزار نفر در آن کشته شدند، روشن ساخت.
اين احتمال را «ابن ابى الحديد» تقويت کرد، در حالى که بعضى از شارحان «نهج البلاغه» معتقدند: «طلحه» گرچه از سوى «عمر» براى شورا انتخاب شد ولى در «مدينه» نبود و موفّق به شرکت در جلسه شورا نشد».(7)
امّا کسى که به خاطر داماديش متمايل شد «عبدالرحمان بن عوف» بود زيرا «عبدالرحمان» شوهر «امّ کلثوم» خواهر «عثمان» بود.
امّا جمله «مَعَ هَن وَ هَن»(8) ـ با توجّه به اين که واژه «هن» کنايه از کارهاى زشتى است که گفتن آن ناخوشايند است ـ مى تواند اشاره به امور ناخوشايند ديگرى بوده باشد که «عبدالرحمان بن عوف» در رأى دادن به «عثمان» انتظار آن را داشت، مانند سوء استفاده هاى مالى از بيت المال مسلمين و يا سلطه بر توده هاى مردم و يا به دست آوردن مقام خلافت بعد از «عثمان» و يا همه اينها.
از مجموع اين سخن، روشن مى شود که شورا در محيطى کاملا ناسالم برگزار شد و چيزى که در آن مطرح نبود مصالح مسلمين بود و طبيعى است که محصول آن به نفع مسلمين تمام نشود و حوادث دورانِ «عثمان» نشان داد که چه خسارت عظيمى از اين ناحيه دامنگير مسلمين شد.
سپس امام(عليه السلام) به نتيجه نهايى اين شورا پرداخته، مى فرمايد: «اين وضع ادامه يافت تا سوّمى بپاخاست در حالى که از خوردن فراوان دو پهلويش برآمده بود و همّى جز جمع آورى و خوردن بيت المال نداشت» (الى اَنْ قامَ ثالِثُ الْقَوْمِ نافِجاً(9) حِضْنَيْهِ(10)، بَيْنَ نَثيلِهِ(11) وَ مُعْتَلَفِهِ(12)).
تنها خودش نبود که در اين وادى گام برمى داشت بلکه «بستگان پدرى اش (بنى اميّه) به همکارى او برخاستند و همچون شتر گرسنه اى که در بهار به علفزار بيفتد و با ولع عجيبى گياهان را ببلعد به خوردن اموال خدا مشغول شدند» (وَ قامَ مَعَهُ بَنُو اَبيهِ يَخْضِمُونَ(13) مالَ اللهِ خِضْمَةَ الاِبِلِ نِبْتَةَ الرَّبيع).
تعبير به «نِبْتَةَ الرَّبيع; گياهان بهارى» به خاطر آن است که اين گياهان بسيار لطيف و براى حيوان خوش خوراک است و با حرص و ولع عجيب، آن را مى خورد.
جمله «يَخْضِمُونَ مالَ الله...» ـ با توجّه به معناى لغوى خضم ـ به خوبى نشان مى دهد که بنى اميّه براى غارت بيت المال با تمام وجودشان وارد صحنه شدند و تا آن جا که مى توانستند خوردند و بردند. به گفته «ابن ابى الحديد» خليفه سوّم، بنى اميه را بر مردم مسلّط کرد و آنها را به فرماندارى ولايات اسلام منصوب نمود و اموال و اراضى بيت المال را به عنوان بخشش در اختيار آنان گذارد، از آن جمله سرزمينهايى از «آفريقا» در ايّام او فتح شد که خمس همه آنها را گرفت و به «مروان بن حکم» (دامادش) بخشيد.
مرحوم «علاّمه امينى» در کتاب نفيس «الغدير» آمار عجيبى از بخششهاى عثمان در دوران خلافتش ـ از منابع اهل سنّت گردآورى کرده که از مطالعه آن انسان وحشت مى کند. به عنوان نمونه به يکى از دامادهايش «حارث بن حکم» برادر «مروان» سيصد هزار درهم و به «مروان» پانصد هزار درهم و به «ابوسفيان» «دويست هزار» و به «طلحه» «سيصد و بيست و دو هزار» و به «زبير» پانصد و نود و هشت هزار» درهم بخشيد، تا آن جا که مرحوم «علاّمه امينى» جمع درهمهايى را که او از بيت المال بخشيد بالغ بر «يکصد و بيست و شش ميليون و هفتصد و هفتاد هزار» درهم مى داند.
از آن عجيب تر ارقام دينارهايى است که به بستگان و نزديکانش بخشيد. به «مروان حکم» پانصد هزار دينار به «يعلى بن اميّه» پانصد هزار دينار و به «عبدالرحمن بن عوف» دو ميليون و پانصد و شصت هزار دينار و جمع اين حاتم بخشيها را بالغ بر «چهار ميليون و سيصد و ده هزار دينار» مى داند.(14)
اين جاست که معناى «يَخْضِمُونَ مالَ الله خِضْمَةَ الاِبِلِ نِبْتَةَ الرَّبيع» به خوبى روشن مى شود.
بديهى است اين وضع نمى توانست براى مدّت طولانى ادامه يابد و مسلمانان آگاه و حتّى ناآگاهان، چنين شرايطى را تحمّل نمى کردند و لذا طولى نکشيد که شورشها بر ضدّ «عثمان» شروع شد و سرانجام به قتل او منتهى گشت و او را در برابر چشم مردم کشتند، بى آن که توده هاى مردم به يارى او برخيزند و اين همان است که امام(عليه السلام) در پايان اين فراز به آن اشاره کرده مى فرمايد: «عاقبت بافته هاى او (براى استحکام خلافت) پنبه شد و کردارش، کارش را تباه کرد و ثروت اندوزى و شکم خوارگى به نابوديش منتهى شد» (اِلى اَنِ انْتَکَثَ(15) عَلَيْهِ فَتْلُهُ(16)، وَ اَجْهَزَ(17) عَلَيْهِ عَمَلُهُ، وَ کَبَتْ(18) بِهِ بِطْنَتُه(19)).
در واقع امام(عليه السلام) با سه جمله، وضع خليفه سوّم و پايان عمر او را ترسيم کرده است:
در جمله اوّل مى فرمايد: سوابقى را که براى خود، از نظر توده مردم فراهم آورده بود و گروهى او را به زهد و قدس مى شناختند از ميان برد و حرکات دنيا پرستانه اعوان و ياران او، همه آن رشته ها را پنبه کردند.
در جمله دوّم نشان مى دهد که: اعمال او زودتر از آنچه انتظار مى رفت ضربه کارى بر او وارد کرد و کار او را ساخت.
در جمله سوّم بيان مى کند که شکم خوارگى ها، بار او را سنگين کرد به گونه اى که نتوانست بر روى پا بماند و به صورت بر زمين افتاد، در واقع با اين سه جمله درس عبرت مهمّى براى همه زمامداران و مديران جامعه بيان شده است که اگر از موقعيّت خود سوء استفاده کرده و به دنيا اقبال کنند سوابق حسنه آنها از ميان مى رود و افکار عمومى به سرعت بر ضدّ آنها بسيج مى شود و دنياپرستى مايه سقوط سريع آنان مى گردد.
اين نکته نيز حائز اهميّت است که همان چيزى که عامل پيدايش خلافت عثمان شد عامل نابودى او گشت. افرادى مانند «سعد و قاص» و «عبدالرحمن بن عوف» و «طلحه» (بنابراين که طلحه در شورا حضور داشته) به خاطر رسيدن به مال و منال دنيا به او رأى دادند و او را بر سر کار آوردند و همين مسأله گسترش يافت و حکومت عثمان مقبوليّت خود را در افکار عمومى از دست داد و در نتيجه شورش مردم، سقوط کرد.
بعضى از شارحان نهج البلاغه جمله «اِنْتَکَثَ عَلَيْهِ فَتْلُهُ» را به معناى در هم ريختن تدابيرى دانسته اند که او براى تشکيل حکومتش به کار گرفته بود و ممکن است سپردن کارها به دست بستگانش، يکى از آن تدابير براى محکم کارى بوده باشد ولى همين امر نتيجه معکوس داد و رشته ها را پنبه کرد و مردم را بر ضدّ او شوراند.
***
نکته ها:
1ـ چگونگى انتخاب خليفه دوّم و سوّم
مى دانيم خليفه دوّم، تنها يک رأى داشت و آن رأى «ابوبکر» بود که به هنگام وداع با زندگى وصيّت کرد و با صراحت «عمر» را به جانشينى خود نصب نمود.
در بعضى از تواريخ آمده است که «ابوبکر» در حال احتضار، «عثمان بن عفّان» را احضار نمود تا وصيّت او را نسبت به «عمر» بنويسد و به او گفت: بنويس بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحيم: اين وصيّتى است که ابوبکر به مسلمانان نموده است. امّا بعد... اين سخن را گفت و بيهوش شد، ولى «عثمان» خودش اين جمله ها را نوشت: «اَمّا بَعْدُ فَاِنّى قَدْ اسْتَخْلَفْتُ عَلَيْکُمْ عُمَرَبْنِ الْخَطّابِ وَ لَمْ آلُکُمْ خَيْراً; من عمر بن خطاب را خليفه بر شما قرار دادم و از هيچ خير و خوبى فرو گذر نکردم».(20) هنگامى که «عثمان» اين جمله را نوشت ابوبکر به هوش آمده، گفت: بخوان و او خواند. «ابوبکر» تکبير گفت و گفت: من تصوّر مى کنم (اين که عجله کردى و خلافت را به نام عمر نوشتى براى اين بود که) ترسيدى اگر من به هوش نيايم و بميرم، مردم اختلاف کنند. «عثمان» گفت: آرى چنين بود. «ابوبکر» در حقّ او دعا کرد.(21)
از اين سخن به خوبى روشن مى شود که «عثمان» اين لباس را براى قامت «عمر» دوخته بود و اگر فرضاً «ابوبکر» به هوش نمى آمد اين وصيتنامه به عنوان وصيّت «ابوبکر» منتشر مى شد، بنابراين جاى تعجّب نيست که «عمر» نيز شورايى با چنان ترکيب، تنظيم کند که محصول آن به هر حال خلافت «عثمان» باشد، همان گونه که خليفه دوّم نيز در «سقيفه» اين لباس را بر تن «ابوبکر» کرد و او هم به موقع پاداش وى را داد.
ضمناً از اين سخن استفاده مى شود که عجله «ابوبکر» و «عثمان» براى تعيين جانشين به خاطر جلوگيرى از اختلاف مردم بوده است. آيا پيامبر اکرم(صلى الله عليه وآله وسلم) نمى بايست چنين پيش بينى را درباره امّت بکند با آن همه کشمکش هايى که بلقوّه وجود داشت و در «سقيفه» خود را نشان داد؟! چگونه مى توان باور کرد پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) انتخاب خليفه را به مردم واگذار کرده باشد ولى اين امر درباره خليفه دوّم و سوّم رعايت نشود و حتّى خوف فتنه، مانع از واگذارى آن به مردم گردد؟! اينها سؤلاتى است که هر محقّقى بايد به آن پاسخ دهد.
2ـ داستان ابولؤلؤ و آغاز حکومت عثمان
«ابن اثير» در «کامل» چنين نقل مى کند: روزى «عمربن خطاب» در بازار گردش مى کرد. «ابولؤلؤ» که غلام «مغيرة بن شعبه» و نصرانى بود او را ملاقات کرد و گفت: «مغيرة بن شعبه» خراج سنگينى بر من بسته (و مرا وادار کرده همه روز کار کنم و مبلغ قابل توجّهى به او بپردازم) مرا در برابر او يارى کن. «عمر» گفت: خراج تو چه اندازه است؟ گفت: در هر روز دو درهم. گفت: کار تو چيست؟ گفت: نجّار و نقّاش و آهنگرم. عمر گفت: با اين اعمالى که انجام مى دهى خراج تو را سنگين نمى بينم. شنيده ام تو مى گويى اگر من بخواهم مى توانم آسيابى بسازم که با نيروى باد، گندم را آرد کند. «ابولؤلو» گفت: آرى مى توانم. عمر گفت: پس اين کار را انجام بده. «ابولؤلؤ» گفت: اگر سالم بمانم آسيابى براى تو درست مى کنم که مردم شرق و غرب از آن سخن بگويند. «ابولؤلؤ» اين را گفت و رفت. «عمر» گفت: اين غلام مرا تهديد کرد... چند روز گذشت. «عمر» براى نماز صبح به مسجد آمد و مردانى را گماشته بود که وقتى صفوف منظم مى شود تکبير بگويند. «ابولؤلؤ» در ميان مردم وارد مسجد شد و در دست او خنجر دو سر بود که دسته آن در وسطش قرار داشت. از موقعيت استفاده کرد و شش ضربه بر «عمر» وارد نمود که يکى از آنها را در زير نافش فرو برد و همان موجب قتل او شد و نيز با خنجرش «کليب» که در پشت سرش قرار داشت و جماعت ديگرى را کشت.(22)
در «مُرُوج الذّهب» بعد از نقل اين داستان آمده است که «ابولؤلؤ» بعد از کشتن «عمر» و مجروح ساختن دوازده نفر ديگر، که شش نفرشان از دنيا رفتند ضربه اى بر گلوى خود زد و خود را کشت(23) ولى در «تاريخ يعقوبى» آمده است که بعد از کشته شدن «عمر» فرزندش «عبيدالله» به انتقام خون پدر حمله کرد و «ابولؤلؤ» و دختر خردسال و همسرش، هر سه را به قتل رساند.(24)
اين که بعضى از مورخان «ابولؤلؤ» را نصرانى يا مجوسى نوشته اند با اين که تصريح کرده اند او در مسجد عمر را به قتل رساند و آمدن يک مسيحى يا مجوسى شناخته شده در مسجد پيامبر عادتاً امکان نداشت، ظاهراً به خاطر آن است که مى خواهند کشته شدن خليفه را به دست يک مسلمان انکار کنند و از اين جهت با مشکلى روبه رو نشوند وگرنه قراين نشان مى دهد و جمعى از دانشمندان تصريح کرده اند که «ابولؤلؤ» مسلمان بوده است و سابقه مجوسى گرى يا مذهب ديگر تنها براى «ابولؤلؤ» نبود، غالباً خلفا و ياران پيامبر داراى چنين سابقه اى بوده اند.
3ـ شوراى شش نفرى و سرانجام آن
«عمر» هنگام مرگ به مشورت پرداخت و اين پيشنهاد که «عبيدالله» فرزندش را خليفه کند، رد کرد; سپس اضافه نمود: پيامبر تا هنگام مرگ از اين شش نفر راضى بود: على(عليه السلام)، عثمان، طلحه، زبير، سعد بن ابى وقاص، و عبدالرّحمن بن عوف لذا بايد خلافت به مشورت اين شش نفر انجام شود تا يکى را از ميان خود انتخاب کنند، آن گاه دستور داد تا هر شش نفر را حاضر کنند، سپس نگاهى به آنها کرد و گفت همه شما مايل هستيد بعد از من به خلافت برسيد، آنها سکوت کردند، دوباره اين جمله را تکرار کرد. «زبير» جواب داد: ما کمتر از تو نيستيم چرا به خلافت نرسيم! (يکى از مورّخان مى گويد: اگر زبير يقين به مرگ عمر نداشت جرأت نمى کرد اين سخن را با اين صراحت بگويد).
بعد براى هريکى از شش نفر عيبى شمرد، از جمله به «طلحه» گفت: «پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) از دنيا رفت در حالى که به خاطر جمله اى که بعد از نزول «آيه حجاب» گفتى از تو ناراضى بود»(25) و به على(عليه السلام) گفت: «تو مردم را به راه روشن و طريق صحيح به خوبى هدايت مى کنى تنها عيب تو اين است که بسيار مزاح مى کنى!» و به «عثمان» گفت: «گويا مى بينم که خلافت را قريش به دست تو داده اند و بنى اميّه و بنى ابن مُعيط را برگردن مردم سوار مى کنى و بيت المال را در اختيار آنان مى گذارى و گروهى از گرگان عرب تو را در بسترت سر مى برند».
سرانجام «ابوطلحه انصارى» را خواست و فرمان داد که پس از دفن او با پنجاه تن از انصار، اين شش نفر را در خانه اى جمع کنند تا براى تعيين جانشين او به مشورت پردازند، هرگاه پنج نفر به کسى رأى دهند و يک نفر در مخالفت پافشارى کند، گردن او را بزنند و همچنين در صورت توافق چهارنفر، دو نفر مخالف را به قتل برسانند و اگر سه نفر يک طرف و سه نفر طرف ديگر بودند آن گروهى را که عبدالرحمان بن عوف در ميان آنهاست مقدّم دارند و بقيّه را اگر در مخالفت پافشارى کنند گردن بزنند و اگر سه روز از شورا گذشت و توافقى حاصل نشد همه را گردن بزنند تا مسلمانان خود شخصى را انتخاب کنند.
سرانجام «طلحه» که مى دانست با وجود «على»(عليه السلام) و «عثمان» به او خلافت نخواهد رسيد و از «على» دل خوشى نداشت جانب «عثمان» را گرفت در حالى که زبير حقّ خود را به «على»(عليه السلام) واگذار کرد، «سعد بن ابى وقاص» حقّ خويش را به پسر عمويش «عبدالرحمان بن عوف» داد. بنابراين شش نفر در سه نفر خلاصه شدند: «على»(عليه السلام)، «عبدالرحمان» و «عثمان». «عبدالرحمان» رو به «على»(عليه السلام) کرد و گفت با تو بيعت مى کنم که طبق کتاب خدا و سنّت پيامبر و روش «عمر» و «ابوبکر» با مردم رفتار کنى، «على»(عليه السلام) در پاسخ گفت: مى پذيرم، ولى طبق کتاب خدا و سنّت پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) و اعتقاد خودم عمل مى کنم. «عبدالرحمان» رو به «عثمان» کرد و همان جمله را تکرار نمود و «عثمان» آن را پذيرفت. «عبدالرحمان» سه بار اين جمله را تکرار کرد و همان جواب را شنيد لذا دست «عثمان» را به خلافت فشرد، اين جا بود که «على»(عليه السلام) به «عبدالرحمان» فرمود: «به خدا سوگند تو اين کار را نکردى مگر اين که از او انتظارى دارى همان انتظارى که خليفه اوّل و دوّم از يکديگر داشتند، ولى هرگز به مقصود خودنخواهى رسيد».(26)
شک نيست که اين شورا از جهات مختلفى زير سؤال است:
اولا: اگر بنابر آراى مردم است، چرا تبعيت عام صورت نگيرد؟ و اگر بنابر انتصاب است شوراى شش نفرى چرا؟ و اگر شورا بايد برگزيند شخصيّتهاى معروف ديگرى در ميان مسلمين نيز بودند.
ثانياً: اگر اينها مشمول رضاى پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) بودند پس تصريح نارضايى پيامبر تا آخر عمر از «طلحه» چه مفهومى مى تواند داشته باشد؟
ثالثاً: به فرض اين که آنها نتوانند از نظر انجام وظيفه توافق بر کسى کنند چگونه مى توان گردن همه را زد.
رابعاً: اگر واقعاً هدف شورا بود، چرا پيش بينى خلافت «عثمان» را با صراحت ذکر کرد؟ و اگر از خلافت او بر جامعه اسلامى مى ترسيد، لازم بود او را جزء شورا قرار ندهد، تا نفر ديگرى انتخاب شود.
خامساً: در صورتى که سه نفر در يک طرف و سه نفر در طرف ديگر قرار گيرد چرا آن طرف که على(عليه السلام) است و به گفته عمر، مردم را به سوى حق و راه روشن فرا مى خواند و تنها اشکالش بسيار مزاح کردن است مقدّم نشود.
سادساً: آيا مزاح کردن مشکلى در امر خلافت ايجاد مى کند و آيا اين اشکال با اشکالى که بر عثمان گرفت که اگر تو بر مردم مسلّط شوى بنى اميّه را برگردن مردم سوار خواهى کرد و بيت المال را غارت مى کنند هرگز مى تواند برابرى کند؟
اينها ايرادهايى است که پاسخى براى آن وجود ندارد!
4ـ علل شورش بر ضدّ عثمان
به گفته بعضى از شارحان نهج البلاغه صحيح ترين گفتار درباره «عثمان» همان است که «طبرى» در تاريخ خود آورده که عبارت آن چنين است: عثمان، حوادث تازه اى در اسلام به وجود آورد که باعث خشم مسلمانان شد، از جمله: سپردن امارتها به دست بنى اميّه به ويژه فاسقان و سفيهان و افراد بى دين آنها و بخشيدن غنائم به آنان و آزار و ستمهايى که در مورد «عمّارياسر» و «ابوذر» و «عبدالله بن مسعود» روا داشت و کارهاى ديگرى از اين قبيل که در آخر خلافت خويش انجام داد.
«وليد بن عقبه» را والى «کوفه» ساخت که گروهى به شراب نوشيدن او گواهى دادند... و نيز «سعيد بن عاص» را پس از «وليد» فرماندار «کوفه» ساخت. سعید اعتقاد داشت که «عراق» باغ «قريش و بنى اميّه» است; که «مالک اشتر» در پاسخ وى گفت: «تو گمان مى کنى سرزمين عراق که خداوند آن را به وسيله شمشير ما مسلمانان فتح نموده، مربوط به تو و اقوام توست!» اين معنا به درگيريهايى ميان «اشتر» و «طايفه نخع» از يکسو و «رييس شرطه» از سوى ديگر انجاميد و تدريجاً صداى اعتراض مردم بر ضدّ «سعيد» و سپس بر ضدّ «عثمان» بلند شد. «عثمان» به جاى اين که مردم «کوفه» را از طريق صحيحى آرام کند، دستور تبعيد رهبران شورش را به «شام» صادر کرد که عدّه اى از بزرگان «کوفه» از جمله «مالک اشتر» و «صَعْصَعَةِ بْنِ صُوحان» را به شام تبعيد نمود.
در سال يازدهم خلافت او، عدّه اى از ياران پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) گرد هم آمدند و ايرادهاى مختلفى را که به عثمان داشتند به وسيله «عامر بن عبد قيس» که مردى عابد و خداشناس بود به او رساندند; «عثمان به جاى اين که برخورد منطقى با او کند، پاسخ اهانت آميزى به او داد.
وضع در «مدينه» نيز بحرانى شد و پايتخت اسلام براى شورش آمادگى پيدا کرد; «عثمان» گروهى از يارانش مانند «معاويه» و «سعيد بن عاص» را دعوت کرد و با آنها به مشورت نشست، بعضى صلاح در اين ديدند که: «عثمان» مردم را به جهاد مشغول کند و بعضى از او خواستند: مخالفان را سرکوب و نابود کند و بعضى: او را دعوت به بذل و بخشش از بيت المال براى فرونشاندن خشم مردم ـ کردند; تنها يک نفر حقيقت مطلب را به او گفت که: تو «بنى اميّه» را بر گردن مردم سوارى کرده اى، يا عدالت پيشه کن يا از خلافت کناره گيرى نما!
«عثمان نظريه سرگرمى مردم را به جهاد پذيرفت و دستور داد آنها را براى جهاد مجهز سازند (ولى کار از کار گذشته بود و اين تدبير سودى نداشت).
در سنه 35 هجرى (سال آخر حکومت عثمان) مخالفان او و «بنى اميّه» با يکديگر مکاتبه کردند و يکديگر را بر عزل «عثمان» و فرماندارانش تهييج نمودند، سرانجام يک گروه عظيم دو هزار نفرى به سر کردگى «ابوحرب» از «مصر» و گروه ديگرى به همين تعداد به همراهى «زيدبن صوحان» و «مالک اشتر» و بعضى ديگر از بزرگان «کوفه» و گروه سوّمى از «بصره» به رهبرى «حرقوص بن زبير» به عنوان زيارت خانه خدا حرکت کردند و به «مدينه» آمدند و مردم مدينه را از قصد خود (دائر به عزل عثمان و فرماندارانش) با خبر ساختند. چيزى نگذشت که منزل عثمان را محاصره کردند و به او تکليف کردند که از خلافت کناره گيرى کند، ولى «عثمان» از فرماندارانش به وسيله نامه کمک خواست; روز جمعه «عثمان» با مردم نماز خواند و به منبر رفت و به گروهى که از شهرهاى مختلف (مخصوصاً مصر) براى احقاق حقّ نزد او آمده بودند، خطاب کرد و گفت: «همه اهل مدينه مى دانند شما به وسيله پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) لعن شديد...». در اين جا شورش عظيمى در مردم پيدا شد و آن چنان بالا گرفت که «عثمان» از ترس بيهوش شد از منبر به زير افتاد و او را به خانه بردند.
بعداً «عثمان» به عنوان استمداد به خانه «على»(عليه السلام) آمد و گفت: «تو پسر عمّ من هستى و من بر تو حقّ خويشاوندى دارم و تو نزد مردم قدر و منزلت دارى و همه به سخنت گوش فرا مى دهند، وضع را مشاهده مى کنى، من دوست دارم با آنها سخن بگويى و آنها را از راهى که در پيش گرفته اند منصرف سازى!» امام فرمود: «چگونه آنها را راضى و منصرف کنم؟» عثمان گفت: «به اين صورت که من، بعد از اين، مطابق صلاح انديشى تو رفتار مى کنم».
امام فرمود: «من بارها در اين باره به تو هشدار داده ام تو هم وعده دادى ولى به وعده ات وفا نکردى».
سرانجام امام براى خاموش کردن غائله، به اتّفاق سى نفر از مهاجران و انصار با کسانى که از «مصر» آمده بودند (و از همه در مورد عزل عثمان فّعال تر بودند) سخن گفت. «مصريان» قبول کردند که به «مصر» باز گردند و «عثمان» نيز به مردم اعلام کرد که حاضر است به شکايت آنان رسيدگى کند و از اعمال گذشته خويش توبه نمايد، ولى هنگامى که به منزل آمد، ديد مروان و گروهى از بنى اميّه در منزلش نشسته اند. «مروان» به او گفت: «سخن بگويم يا ساکت بنشيم»!
همسر عثمان «نائله» با عصبانيّت گفت: «ساکت باش به خدا سوگند شما قاتل عثمان و يتيم کننده اطفال او خواهيد بود او به قولى که به مردم داده است بايد وفا کند و نبايد از آن برگردد».
ولى مروان ساکت ننشست و گفت: «آنچه را در مسجد گفتى به صلاح خلافت تو نبود از آن صرف نظر کن»!
«على»(عليه السلام) خشمگين شده به خانه «عثمان» آمد و به او فرمود: «من راه صحيح را به تو نشان مى دهم ولى مروان تو را منحرف مى سازد از اين پس به سراغت نخواهم آمد».
مصرى ها که روانه «مصر» شده بودند بعد از سه روز به مدينه باز گشتند و نامه اى را ارائه دادند که از غلام «عثمان» در بين راه گرفته بودند. در آن نامه «عثمان» به «عبدالله بن صرح» فرماندار «مصر» دستور داده بود: «سران شورش را شلاّق بزند و موهاى سر و صورتشان را بتراشد و در زندان کند» و عدّه ديگرى را دستور داده بود به دار بياويزد. آنها نزد «على»(عليه السلام) آمدند که در اين باره با «عثمان» سخن بگويد. «على»(عليه السلام) جريان را از «عثمان» جويا شد. «عثمان» از نوشتن چنين نامه اى اظهار بى اطلاعى کرد، يکى گفت: «اين کار، کار مروان است». «عثمان» گفت: «من اطلاعى ندارم». مصريان گفتند: «آيا مروان اين قدر جرأت دارد که غلام عثمان را بر شتر بيت المال سوار کند و مهر مخصوص او را پاى نامه بزند و مأموريت خطرناکى با اين اهميّت به او بدهد و عثمان بى خبر باشد»؟! عثمان باز گفت: «من از اين مطلب خبر ندارم»!
مصريان در پاسخ او گفتند: «از دو حال خارج نيست: اگر راست مى گويى و اين کار، کار مروان است بايد از خلافت کنار بروى زيرا فردى اين چنين ناتوان که ديگران بدون آگاهى او فرمان قتل و شکنجه مسلمانان را با مهر مخصوصش صادر کنند لياقت خلافت اسلامى را ندارد و اگر دروغ مى گويى و اين کار، کار توست باز هم شايسته خلافت مسلمانان نيستى»!
«عثمان» گفت: «خلافت لباسى است که خداوند به تنم کرده و آن را بيرون نخواهم آورد ولى توبه مى کنم». گفتند: «اگر بار اوّل بود که توبه مى کردى پذيرفته بود، امّا بارها توبه کرده اى و شکسته اى! بنابراين يا از خلافت بر کنار شو، يا تو را به قتل مى رسانيم!» ولى باز آنها عجله نکردند و اوضاع ساعت به ساعت بحرانى تر مى شد. سرانجام «عثمان» از «على»(عليه السلام) درخواست کرد که: «سه روز به او مهلت دهند تا به شکايت مردم رسيدگى کند»، مردم پذيرفتند; ولى او در خفا وسايل جنگ را آماده مى کرد (و هدفش از اين مهلت خواستن ها فرا رسيدن نيروهاى کمکى از خارج مدينه بود). بعد از سه روز، حلقه محاصره بر عثمان تنگ تر شد و مردم نگران اين بودند که از «شام» و «بصره» کمک براى او برسد، لذا براى تسليم او آب را از او منع کردند. «عثمان» از على(عليه السلام) در خواست آب کرد و امام به وسيله فرزندانش آب براى او فرستاد; در اين هنگام مردم به درون خانه عثمان ريختند و نزاع خونينى ميان طرفداران او از يکسو و مردم از سوى ديگر روى داد و عده اى از طرفين کشته شدند، باز چند نفر وارد اتاق «عثمان» شده و او را نصيحت کردند امّا اثرى نداشت، سرانجام به او حمله کرده و کارش را يکسره کردند.
آنچه در بالا آمد خلاصه اى از اين ماجرا بود که «ابن ابى الحديد» از «تاريخ طبرى» نقل نموده است و ما نيز آن را براى پرهيز از طولانى شدن بار ديگر خلاصه کرديم.(27)
بسيارى از مورّخان روز قتل او را 18 ذى الحجه سال 35 يا 36 هجرى ذکر کرده اند و عجب اين که به گفته کامل و مورّخان ديگر، بدن «عثمان» سه روز روى زمين مانده بود و کسى او را دفن نکرد و اين نشانه نهايت خشم مردم بر اوست. سرانجام با وساطت «على»(عليه السلام) تصميم به دفن او گرفته شد، ولى جمعى از مردم مانع از نماز بر او و حتّى مانع از دفن او در «بقيع» شدند. گروهى بر سر راه نشسته بودند و تابوت او را سنگباران نمودند، «على»(عليه السلام) مانع شد، بالاخره بر جنازه او نماز خواندند و در محلى به نام «حشّ کوکب» در بيرون بقيع دفن شد که بعداً در زمان «معاويه» براى رفع اهانت، دستور داد آن محل را جزء «بقيع» قرار دهند.(28)
اينها همه به خوبى نشان مى دهد که مردم تا چه حد از او و حکومتش خشمگين و ناراحت بودند و تفسير روشنى است بر آنچه امام در جمله هاى کوتاه اين خطبه (خُطْبه شِقْشِقِيَّه) بيان فرموده است، آنها که تعبيرات امام(عليه السلام) را در اين خطبه تند مى پندارند، از ماجراى زندگى «عثمان» و پايان کار او و عکس العمل مسلمانان در برابرش آگاهى کافى ندارند وگرنه تصديق مى کردند که اين تعبيرات در برابر آنچه روى داده است بسيار ملايم است.
5ـ آيا همه صحابه راه پيامبر(صلى الله عليه وآله) را پيمودند؟!
معروف در ميان برادران اهل سنّت اين است که صحابه رسول خدا ـ بدون استثنا ـ داراى قداست و مقام عدالت بودند و هيچ يک از آنها هيچ کارى برخلافت دستور خدا و کتاب و سنّت انجام ندادند، در حالى که شيعه و پيروان اهل بيت(عليهم السلام) معتقدند: «بايد صحابه را از يکديگر جدا ساخت و درباره هرکدام مطابق اعمال و رفتارشان، چه در عصر رسول الله(صلى الله عليه وآله وسلم) و چه بعد از رحلت او قضاوت و داورى کرد».
ادّعاى برادران اهل سنّت، مشکلات عجيب و دردسرهاى فراوانى براى آنان ايجاد کرده است; چرا که در ميان ياران پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) افرادى را مى يابيم که در مسائلى بر ضدّ يکديگر برخاستند که توجيه آن امکان پذير نيست. مثلا در داستان جنگ «صفيّن» و مانند آن، «معاويه» برخلاف امام وقت که به اتّفاق مسلمانان برگزيده شده بود قيام کرد و موجب آن همه خونريزى شد، کدام مورّخ منصف مى تواند اين کار وحشتناک را توجيه کند؟!
يا اين که «طلحه» و «زبير» بر ضدّ آن حضرت شورش کردند و خون گروه زيادى از مسلمانان در جنگ «جمل» ريخته شد که بعضى، عدد کشته شدگان را بالغ بر 17 هزار نفر مى دانند بى آن که کمترين عذر موجّه و خداپسندانه اى براى کار خود داشته باشند، آيا قبول عدالت آنها با اين فجايع هولناک که در همه تواريخ اسلامى ثبت شده، منافات ندارد؟!
در داستان «عثمان» که در بالا خوانديد و همه مورّخان اسلام اجمالا آن را قبول دارند به دو موضوع مهم برخورد مى کنيم: نخست سپردن تمام پست هاى حسّاس به بنى اميّه و مسلّط ساختن افراد بى بند و بار و غير متعهّد بر مسلمين، به طورى که فرياد عموم مسلمانان از مناطق مختلف بلند شد; و ديگر حيف و ميل بيت المال در سطح وسيع و گسترده و بذل و بخشش هاى بيکران و غير قابل توجيه به گونه اى که انتشار خبر قسمتى از آن مايه شورش عمومى مسلمين شد.
آيا راستى اين گونه امور، با اصل قداست و «تنزيه صحابه» به طور عام و غير قابل استثنا سازگار است؟! اگر اين گونه امور قابل توجيه است کدام کار خلاف، قابل توجيه نيست؟!
اين سخن مرا به ياد داستان عجيبى انداخت که براى خودم واقع شد و هرگز آن را فراموش نمى کنم:
در يکى از سالها که براى انجام «عمره» به «مکّه» مشرّف شده بودم و فرصتى براى ملاقات با دانشمندان اهل سنّت دست داد ـ مخصوصاً شبها در مسجدالحرام و بين نماز مغرب و عشا که مجال خوبى براى بحث بود ـ در يکى از شبها با جمعى از اين برادران دانشمند (که بعضى از آنها از چهره هاى شناخته شده بودند) در صحن مسجدالحرام در برابر «کعبه» نشسته بوديم و سعى بر اين بود که بحثها از صورت علمى و منطقى خارج نشود و به رنجش و کدورت نينجامد، سخن به مسأله «تنزيه صحابه و عدالت» همه آنها کشيده شد، همگى بر اين عقيده بودند که کوچکترين جسارتى نسبت به هيچ يک از آنها نمى توان کرد.
من از يکى از آنها پرسيدم: «اگر شما در ميدان صفيّن بوديد در يکسو لشکر «على»(عليه السلام) و در يک سوى ديگر لشکر «معاويه» به کدام صف ملحق مى شديد؟!» او بدون درنگ گفت: «به صف لشکريان على(عليه السلام)».
گفتم: اگر على(عليه السلام) شمشيرى به دست تو مى داد و مى گفت: «خذ هذا و اقتل معاويه; اين شمشير را بگير و معاويه را به قتل برسان» آيا مى پذيرفتى و اطاعت مى کردى؟! او جواب عجيبى داد که فکر مى کنم براى شما هم تکان دهنده است.
گفت: «کُنْتُ اَقْتُلُهُ وَ لا اَذْکُرُهُ بِسُوء; من او را به قتل مى رساندم در عين حال کمترين جسارتى به او نمى کردم»!
داستان «تنزيه صحابه» قصّه اى است که سرِ دراز دارد که در اين جا فقط به اشاره اى قناعت کرديم و گذشتيم.
*****
پی نوشت:
1. در مقاييس اللغة آمده است که يکى از دو معناى اصلى «زعم» عبارت است از سخنى که واقعيت ندارد و گوينده اش نيز به آن مطمئن مى باشد.
2. لام در «لَلّه» مفتوح است و براى استغاثه مى باشد و لام در «للشورى» مکسور است و مستغاث منه مى باشد.
3. «اَسْفَفْتُ» از ماده «اِسْفاف» به معناى نزديک شدن چيزى با شىء ديگر است و هنگامى که پرنده، خود را به زمين نزديک کند اين تعبير در مورد او بکار مى رود. اين تعبير در مورد بافتن حصير و مانند آن نيز به کار مىورد زيرا رشته هاى آن به هنگام بافتن به هم نزديک مى شود و به معناى شدّت نگاه کردن نيز آمده است. (مراجعه کنيد به مقاييس اللغة و لسان العرب).
4. «صغا» در اصل از ماده «صغو» (بر وزن فعل) به معناى تمايل به چيزى است.
5. «ضغِن» (بر وزن ضمن) به معناى کينه و عداوت است و در اصل به معناى پوشانيدن توأم با انحراف مى باشد.
6. «هن» تفسير آن در متن مى آيد.
7. در شرح نهج البلاغه خويى عدم حضور «طلحه» در شورا بلکه در مدينه، از «طبرى» نقل شده است (شرح خويى، ج 3، ص 73).
8. علماى لغت تصريح کرده اند که «هن» به معناى فلان است و در جايى گفته مى شود که انسان مى خواهد به چيزى، سربسته اشاره کند، به خاطر زشتى آن، يا به دلايل ديگرى که در نظر داشته. و معمولا اين واژه در امور بد و صفات زشت و ناخوشايند به کار مى رود و در نيکيها به کار نمى رود.
9. «نافجاً» از ماده «نفج» بر وزن «رفع» به معناى بالا آمدن و بالا آوردن است.
10. «حضْن» به معناى پهلو. «وَ نافِجاً حِضْنَيْهِ» به کسى گفته مى شود که پهلوهايش از تکبّر و يا از شکم خوارگى بر آمده باشد.
11. «نثيل» از ماده «نَثْل» (بر وزن نَسْل) در اصل به معناى خارج شدن چيزى از چيز ديگر و يا خارج کردن است و به مدفوع انسان و حيوانات اطلاق مى شود.
12. «مُعْتَلَف» از ماده «عَلَف» به معناى جايگاه علف است و مجموع اين تعبير و تعبير قبل کنايه از کسى است که پيوسته در فکر جمع آورى مال و مصرف آن است و به تعبير ديگر انباشتن و خالى کردن شکم است.
13. «خَضم» به معناى خوردن با تمام دهان است و نقطه مقابل آن «قضم» است که به معناى خوردن با نوک دندان هاى پيشين است بعضى نيز گفته اند خضم به معناى خوردن علف تازه است و قضم به معناى خوردن علفهاى خشک.
14. الغدير، ج 8، ص 286.
15. «اِنْتَکَثَ» از ماده «نَکْث» (بر وزن عکس) به معناى شکستن و واتابيدن است و لذا به شکستن پيمان، نکث عهد گفته مى شود.
16. «فَتْل» به معناى پيچيدن و تابيدن است و مفتول و فتيله نيز از همين باب است.
17. «اَجْهَزَ» از ماده «اِجْهاز» هنگامى که در مورد مجروح به کار رود مفهومش اين است که مرگ او را تسريع کنند و هر چه زودتر کار او را تمام نمايند.
18. «کَبَت» از ماده «کَبُو» (بر وزن کبک) به معناى سقوط کردن و يا افتادن به صورت است و در مواردى که دست و پاى حيوان مى پيچد و به رو مى افتد به کار مى رود.
19. «بطْنَتُه» از ماده «بطن» به معناى پُر کردن شکم از طعام و يا پرخورى است.
20. «آلُکُمْ» از ماده «اَلا، يألو» به معناى کوتاهى کردن و تأخير انداختن است بنابراين لکم آلکم يعنى من هيچ کوتاهى نکردم (لسان العرب).
21. کامل ابن اثير، ج 2، ص 425.
22. کامل ابن اثير، ج 3، ص 49.
23. مروج الذّهب، ج 2، ص 321.
24. تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 160.
25. منظور از آيه حجاب آيه «فَسْئَلُوهُنَّ مِنْ وَراءِ الْحِجابِ» است که درباره زنان پيامبر آمده است. طلحه گفت: پيامبر مى خواهد امروز آنها را از ما بپوشاند ولى فردا که از دنيا رفت ما با آنان ازدواج مى کنيم. البتّه اين سخن عمر درباره طلحه در تناقض آشکارى است با آنچه در آغاز گفت که پيامبر از دنيا رفت و از اين شش نفر راضى بود.
26. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 185 تا 188 (با تخليص).
27. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 129 تا 158.
28. کامل ابن اثير، ج 3، ص 180.