پيام امام اميرالمؤمنين عليه السلام، ج3، ص: 434-426
آغاز و انجام زندگى انسان:
در اين بخش از خطبه امام(عليه السلام) به بحث مهم ديگرى پرداخته و آن آفرينش انسان از دوران جنينى تا پايان عمر و سپس چشم پوشيدن از دنيا و حضور در صحنه قيامت است، تا بحث هاى گذشته را که درباره خطرات شيطان و لزوم فراهم کردن زاد و توشه تقوا بود، تکميل کند و به تعبير ديگر: آدمى هوشيار باشد و به وظايف اصليش بپردازد و از وساوس شيطان برحذر باشد، مى فرمايد: «(اکنون درباره آفرينش انسان و مراحل زندگى او با شما سخن مى گويم:)(1) همين انسانى که خداوند او را در تاريکى هاى رَحِم و در پرده هاى متراکم به صورت نطفه اى فرو ريخت، سپس او را به شکل خون بسته و نامشخّصى قرار داد، و بعد از آن به صورت جنين کامل، سپس نوزادى شيرخوار، و بعد کودک، سپس نوجوانى در آورد» (أَمْ هذَا الَّذِي أنْشَأَهُ فِي ظُلُمَاتِ الاَْرْحَامِ، وَ شُغُفِ(2) الاَْسْتَارِ، نُطْفَةً دِهَاقاً(3) وَعَلَقَةً مِحَاقاً(4)، وَ جَنِيناً وَ رَاضِعاً، وَ وَلِيداً وَ يَافِعاً (5)).
در واقع امام(عليه السلام) در اينجا به شش مرحله از زندگانى انسان اشاره کرده است، که سه مرحله مربوط به دوران جنين و پيش از تولّد و سه مرحله ديگر مربوط به دوران بعد از تولّد است.
دورانهايى که با سرعت مى گذرد و هر کدام ويژگى خود را دارد; بعضى فوق العاده شگفت انگيز و بعضى عبرت آميز است. خداوند توانا، بر قطره آبى که هيچ شکل ندارد، در درون ظلمت هاى متراکمِ «مشيمه» و «رحم» و «شکم مادر»، صورتگرى مى کند و علقه مِحاق (خون بسته شده فاقد شکل) را، زيباترين و جالب ترين شکل مى دهد و بعد از نموّ کامل جنين، با يک فرمان عجيب، آن را به اين جهان مى فرستد و در مسير حيات و مراحل تکامل او را هدايت مى فرمايد و هر روز در شأن و شرايط و مقامى است.
سپس به ابزار و وسايل مهمّى که در اختيار انسان گذارده و او را با جهان خارج مربوط مى کند، اشاره کرده و مى فرمايد: «سپس به او عقلى نگهدارنده، زبانى گويا و چشمى بينا بخشيد، تا درک کند و عبرت گيرد، و از بدى ها بپرهيزد» (ثُمَّ مَنَحَهُ قَلْباً حَافِظاً، وَ لِسَاناً لاَفِظاً، وَ بَصَراً لاَحِظاً، لِيَفْهَمَ مُعْتَبِراً، وَيُقَصِّرَ مُزْدَجِراً).
خداوند به او عقل داد، تا نيکى و بدى را بشناسد و زبان داد، تا پرس و جو کند و علوم خود را به ديگران منتقل نمايد و چشم داد، که حقايق حسّى را با آن درک کند و هدف نهايى از اين سه موهبت بزرگ، اين بود که: فرمانهاى الهى را بفهمد و از آنچه در اطراف اوست، درس عبرت بياموزد و از آنچه شايسته مقام او نيست، پرهيز کند. در واقع سه منبع مهمّ شناخت، يعنى: عقل و زبان و چشم، که به ترتيب براى درک مطالب فکرى و نقلى و عينى و حسّى است، در اين عبارت کوتاه جمع شده و به انسان دستور داده شده است، که آنها را در مسير سعادتش بکار گيرد.
سپس مى فرمايد: «اين وضع ادامه مى يابد، تا انسان به حدّ اعتدال و کمال برسد، و بر پاى خود بايستد، در اين هنگام سرکشى کرده، مى گريزد و بى پروا در بيراهه گام مى نهد (به خدا و فرمانهاى او پشت مى کند و به هوا و هوس روى مى آورد)» (حَتَّى إِذَا قَامَ اعْتِدَالُهُ، وَ اسْتَوَى مِثَالُهُ، نَفَرَ مُسْتَکْبِراً، وَ خَبَطَ سَادِراً(6)).
درست است که همه انسانها چنين نيستند، ولى کلام امام(عليه السلام) ناظر به اکثريتى است که در بسيارى از جوامع، هنگامى که توان يافتند و به قدرت رسيدند، همه چيز را به فراموشى مى سپارند و همچنين هشدارى است به مؤمنان فرمانبردار، که مراقب حال خويش باشند و شکر نعمت ايمان و تقوا را بجا آورند.
در ادامه اين سخن مى فرمايد: «اين در حالى است که سعى دارد به تمام هوس هاى خود جامه عمل بپوشاند» (مَاتِحاً(7) فِي غَرْبِ(8) هَوَاهُ).
«و براى بدست آوردن دنيا خود را به رنج و تعب مى افکند، و براى لذّات آن پيوسته تلاش مى کند، و هرچه از خواهش هاى نفس در فکرش خطور مى کند به آن جامه عمل مى پوشاند» (کَادِحاً(9) سَعْياً لِدُنْيَاهُ، فِي لَذَّاتِ طَرَبِهِ، وَ بَدَوَاتِ(10) أَرَبِهِ(11)).
اين تعبيرات، اشاره به بى خبرانى است که تمام سعى و تلاش خود را در طريق به چنگ آوردن مال و منال دنيا و لذّت هاى زودگذر و اشباع هوا و هوس ها به کار مى گيرند; گويى از آفرينش آنها هيچ هدفى جز اين نبوده است; اين در حالى است که با چشم خود ناکامى ها و شکست ها، بيماريها و مرگ و ميرها را مى بينند.
امّا همان گونه که امام(عليه السلام) در ادامه اين سخن مى فرمايد: «او هرگز فکر نمى کند مصيبتى برايش پيش آيد و هيچگاه از روى تقواى الهى در پيشگاهش خضوع نمى کند، از اين رو، سرانجام چشم از دنيا فرو مى بندد، در حالى که در گمراهى و غرور گرفتار است و در ميان اشتباهات و خطاهاى زندگى کوتاه خود، غوطهور; اين در حالى است که در برابر آنچه از دست داده، عوضى به دست نياورده، و هيچ يک از وظايف واجب خود را، انجام نداده است (با کوله بار عظيمى از گناه و نامه عملى خالى از حسنات، به سوى آخرت حرکت مى کند)» (ثُمَّ لاَيَحْتَسِبُ رَزِيَّةً(12)، وَلاَ يَخْشَعُ تَقِيَّةً(13)، فَمَاتَ فِي فِتْنَتِهِ غَرِيراً(14)، وَ عَاشَ فِي هَفْوَتِهِ(15) يَسِيراً، لَمْ يُفِدْ عِوَضاً وَ لَمْ يَقْضِ مُفْتَرَضاً).
چه دردناک است! حال کسى که اين گونه در گرداب غرور و غفلت، گرفتار شده; سرمايه عمر را از کف داده و تنها چند روزى به لذّات آميخته با نکبت ها، دل خوش کرده و سرانجام با دست خالى، دنيا را ترک گفته و با نامه سياه، در محضر عدل الهى حاضر مى شود.
***
نکته:
عفو تو و خطاى من، بخل من و عطاى تو!
در اين بخش از خطبه، امام(عليه السلام) به موارد متعدّدى از نعمت هاى الهى بر انسان، از دوران آفرينش در رحم مادر گرفته، تا هنگام تولّد و سپس پيمودن مراحل تکامل، اشاره مى فرمايد و نشان مى دهد خداوندِ قادرِ متعال، چگونه او را در ظلمات رَحِم و در پشت پرده هاى تاريک، هر روز خلقتى تازه و نوين بخشيد; و بعد از گام نهادن به جهان بيرون، چگونه تمام ابزارِ شناخت و معرفت را در اختيار او قرار داد; قلبى دانا، چشمى بينا و زبانى گويا به او بخشيد; ولى اين انسان ناسپاس و نمک نشناس، همين که به قدرت رسيد، هدف آفرينش خويش، را فراموش کرد. گويى جز خواب و خور و لذّت و شهوت هدفى در کار نبود; همچون حيوان پروارى در اين لذّات غوطه ور شد و هشدارهاى الهى که به صورت مصايب و درد و رنج ها و پايان عمرها، يکى پس از ديگرى به او داده مى شد، همه را نشنيده و ناديده گرفت; گويى چنين مى پنداشت که مرگ، هميشه براى همسايه است و درد و رنج براى بيگانه. گويى چنين فکر مى کرد که عمرى جاويدان دارد و لذّاتى بى پايان، نه امر و نهى الهى شامل او مى شود و نه دعوت پيامبران خدا، متوجّه اوست.
ولى به سرعت، روزهاى عمرش سپرى شد و با دستى تهى به سراى ديگر شتافت. سيلى اجل بر صورت او نواخته شد و در لحظه مرگ، بيدار شد; امّا راهى براى بازگشت نبود و تمام پل ها، در پشت سرش ويران شده بود.
* * *
ناگهان مرگ فرا مى رسد!
در اين بخش از خطبه، امام(عليه السلام) به سراغ پايان عمر اين انسانِ غافلِ مغرورِ سرکش، مى رود که چگونه در چنگال بيمارى هاى جانکاه و داد و فرياد بستگان و دوستانش، لحظات دردناک احتضار را مى گذراند و چنان ترسيمى از اين حالت فرموده، که دلها را تکان مى دهد. مى فرمايد: «(هنوز تلاش و کوشش او در طريق اشباع هوس ها و نيل به آرزوهايش پايان نگرفته که) ناراحتى هاى مرگ، در حالى که بقاياى سرکشى در او وجود دارد و در مسير لذّات خود، گام بر مى دارد، او را در خود فرو مى برد، و ناگهان گرفتار حيرت و سرگردانى مى شود، و از شدّت بيمارى و درد و رنج ها، شب تا به صبح بيدار مى ماند (و ناله هاى جانکاه سر مى دهد)» (دَهِمَتْهُ(16) فَجَعَاتُ الْمَنِيَّةِ فِي غُبَّرِ(17) جِمَاحِهِ(18)، وَ سَنَنِ(19) مِرَاحِهِ(20)، فَظَلَّ سَادِراً(21)، وَ بَاتَ سَاهِراً، فِي غَمَرَاتِ الاْلاَمِ، وَ طَوَارِقِ الاَْوْجَاعِ وَالاَْسْقَامِ).
«اين در حالى است که در ميان برادرى غم خوار و پدرى مهربان (و همسرى دلسوز که) گريه و ناله سرداده اند و (مادرى دلسوخته که) از شدّت ناراحتى به سينه مى کوبد، قرار گرفته است.» (بَيْنَ أَخ شَقِيق، وَ وَالِد شَفِيق، وَ دَاعِيَة بِالْوَيْلِ جَزَعاً، وَ لاَدِمَة(22) لِلصَّدْرِ قَلَقاً).
آرى بستگان و نزديکانش، از حيات او مأيوس شده و پيش از مرگ او ناله و فغان سرداده اند و هر زمان که از شدّت دردش، کاسته شود و به هوش آيد، اين ناله ها و فريادها، او را شکنجه و آزار مى دهد و مرگش را با چشم خود مى بيند و ديدگان پروحشتش به هر سو نگران است.
«اين در حالى است که با سکرات بى تاب کننده مرگ و شدايد غم انگيز و ناله هاى دردناک، و جان دادن پرمشقّت، و مرگ رنج آور، دست به گريبان است» (وَالْمَرْءُ فِي سَکْرَة مُلْهِثَة،(23) وَ غَمْرَة کَارِثَة،(24) وَ أَنَّة مُوجِعَة، وَ جَذْبَة مُکْرِبَة(25)، وَ سَوْقَة(26) مُتْعِبَة).
راستى، حالت جان دادن و سکرات مرگ حالت عجيبى است! انسانى که تا ديروز بر تخت قدرت نشسته بود و همه امکانات را در اختيار داشت، از باده غرور سرمست بود و به کائنات فخر مى فروخت، امروز در چنگال بيمارى هاى شديد، مانند مرغ مذبوحى دست و پا مى زند. اطرافيانش از او مأيوس شده و ناله و فرياد سرداده اند و از هيچ کس، کارى براى او ساخته نيست.
در جاى جاى تاريخ، سرگذشت هايى از قدرتمندان بزرگ و لحظه هاى جانکاهِ احتضار آنها، نقل شده است که به راستى تکان دهنده است.
در حالات «مأمون» خليفه مقتدر عبّاسى - که دامنه حکومتش بخش هاى عظيمى از خاورميانه را در برگرفته بود - مى نويسند: «وى با لشکر عظيمش از يکى از ميدان هاى نبرد به سوى «طوس» باز مى گشت; به کنار چشمه اى در منطقه خوش آب و هوايى رسيد، در آنجا توقّف کرد; ماهى بزرگ سفيدى در درون آب توجّه او را به خود جلب کرد; دستور داد آن را بگيرند و براى او سرخ کنند; در اين حال لرزه اى بدن او را فرا گرفت، به گونه اى که قادر به حرکت نبود; پيوسته مى لرزيد و هرقدر پوشاک بيشترى روى او قرار مى دادند، باز فرياد مى زد: «سرما! سرما!» اطراف او آتش روشن کردند، باز فرياد مى زد: «سرما! سرما!» ماهى سرخ شده را براى او آوردند حتّى نتوانست چيزى از آن بچشد. حالِ او، لحظه به لحظه سخت تر مى شد و در سَکَراتِ مرگ فرو مى رفت; عرق سنگين و چسبنده اى از بدن او بيرون مى ريخت; اطبّاى مخصوص او در حيرت از اين بيمارى ناشناخته، فرو رفته بودند; وقتى حالش سخت تر شد، دستور داد: مرا بر جاى بلندى ببريد، که لشکريانم را ببينم. شب هنگام بود و سرتاسر بيابان از آتش هايى که لشکر افروخته بودند، روشن شده بود; «مأمون» سر به آسمان بلند کرد و اين جمله را گفت: «يَا مَنْ لاَيَزُولُ مُلْکُهُ، اِرْحَمْ مَنْ قَدْ زَالَ مُلْکُهُ; اى خدايى که حکومتت زوال ناپذير است، رحم کن بر کسى که حکومتش پايان يافته است.» او را به بسترش بازگرداندند; «مُعتصم» به کسى دستور داد که در کنار بسترش بنشيند و شهادتين را بر زبانش جارى کند. هنگامى که صداى آن مرد بلند شد، «ابن ماسويه» طبيب مخصوص مأمون گفت: «فرياد نزن! به خدا سوگند! او در اين حال، ميان پروردگارش و «مانى» (مردى که در ايران باستان به دروغ ادّعاى نبّوت کرده بود) فرق نمى گذارد.» مأمون گويا متوجّه شد، چشمش را گشود در حالى که همچون دو کاسه خون شده بود; خواست با دستش ضربه اى به «ابن ماسويه» بزند و سخن عتاب آميزى بگويد; امّا نه دست قادر به حرکت بود و نه زبان ياراى نطق داشت! چشم به سوى آسمان دوخت، در حالى که اشک سراسر چشمش را گرفته بود، تنها زبانش به اين جمله گشوده شد: «يَامَنْ لاَيَمُوتُ اِرْحَمْ مَنْ يَمُوتُ; اى خدايى که مرگ و فنا براى تو نيست، رحم کن کسى را که در حال مرگ است.» اين را گفت و براى هميشه خاموش شد(27)».
آرى، آن زمان که قدرت داشت هرگز باور نمى کرد که چنين روزى را در پيش دارد:
ديدى آن قهقهه کبک خرامان حافظ که ز سرپنجه شاهين قضا غافل بود!
***
پی نوشت:
1. شارحان نهج البلاغه درباره اينکه «اَمْ» در اينجا چه مفهومى دارد آيا استفهاميه است و متصله، يا منقطعه؟ سخنان بسيارى دارند و قضاوت در اين باره مشکل به نظر مى رسد، چرا که ظاهر عبارت مرحوم «سيّد رضى» اين است که گلچين هايى از اين خطبه طولانى را ذکر کرده است که ممکن است در اين گزينش، پيوند عبارات پنهان شده باشد; ما آن را به صورت منقطعه تفسير مى کنيم و در تقدير چنين است: «بَلْ أُذَکِّرَکُمْ بِحَالِ الاِْنْسَانِ...».
2. «شُغُف» از مادّه «شَغاف» (بر وزن جواب) به معناى غلاف و پوسته نازک روى قلب است و «شُغُف» در اينجا به معناى پرده هاى متعدد مى باشد.
3. «دِهاق» از مادّه «دَهْق» (بر وزن دهر) به معناى شدّت فشار است; سپس به معناى فرو ريختن با قوّت و فشار آمده است که اينجا اشاره به فروريختن نطفه در داخل رحم است.
4. «مِحاق» از مادّه «مَحْق» (بر وزن محو) به معناى نقصان تدريجى و محو شدن است و به همين جهت، آخر ماه را «محاق» مى گويند و توصيف «عَلَقه» به «محاق» به خاطر آن است که تدريجاً زايل و دگرگون مى شود و به صورت جنين در مى آيد و يا به خاطر اين است که قيافه اى محو و نامشخّصى دارد و هيچ صورتى به خود نگرفته است.
5. «يافِع» از مادّه «يَفْع» (بر وزن نفع) به معناى بلند شدن و قد کشيدن است و هنگامى که بچّه به صورت جوانى نورس و قد کشيده در مى آيد به او «يافع» مى گويند.
6. «سادر» از مادّه «سَدَر» (بر وزن هدر) به معناى حيرت و سرگردانى است.
7 و 8. باتوجّه به اينکه «ماتح» به معناى کسى است که در بالاى چاه ايستاده و سعى دارد تا آنجا که مى تواند از چاه آب بکشد و «غَرْب» به معناى دلوهاى بزرگ است; روشن ترين تفسير براى جمله بالا همان است که در بالا گفته شد و اشاره به کسانى است که سعى دارند، هيچ يک از هوا و هوس هاى آنها بى پاسخ نماند و به تمام آرزوها و هوس ها برسند.
9. «کادح» از مادّه «کَدْح» (بر وزن مدح) به معناى تلاش و کوشش و فشار بر کار است وگاه به معناى حرص نيز آمده است.
10 و 11. «بَدَوات» جمع «بَدْأة» (بر وزن غفلت) از مادّه «بَدْو» (بر وزن دلو) به معناى ظاهر و آشکار شدن و «أَرَب» به معناى حاجت و شادى و چاره جويى آمده است; با توجّه به معانى فوق، «بَدَوَاتِ أَرَبِهِ» به معناى حوائج و لذّاتى است، که انسان به فکرش خطور مى کند.
12. «رَزيّه» از مادّه «رُزأ» (بر وزن عضو) در اصل به معناى نقصان است و «رزيّه» به معناى مصيبت بزرگ آمده است.
13. «تقيّه» در اينجا به معناى تقواى الهى است و مفهوم جمله اين است که او به خاطر تقواى الهى خضوع و خشوعى در پيشگاه خداوند ندارد (بعضى از شارحان «تقيّه» را در اينجا مفعول مطلق نوعى گرفته اند و بعضى ها مفعول له; ولى در مفهوم جمله، تفاوت چندانى ايجاد نمى کند).
14. «غَرير» در اينجا به معناى مغرور و فريب خورده است.
15. «هَفوه» از مادّه «هَفْو» در اصل به معناى باسرعت قدم برداشتن است و از آنجايى که تسريع در راه رفتن، در بسيارى از اوقات، سبب لغزش و در نهايت زمين خوردن است، واژه «هَفْوَه» به معناى لغزش و به زمين خوردن آمده است.
16. «دَهِمَتْهُ» از مادّه «دَهْم» (بر وزن فهم) به معناى فراگيرى و پوشش دادن به چيزى است.
17. «غُبَّر» جمع «غابر» به معناى باقى، يا باقى مانده است.
18. «جِماح» از مادّه «جَمْح» (بر وزن جمع) به معناى سرکشى و طغيان و هوا پرستى است و حيوان سرکش را «جَموح» مى گويند.
19. «سَنَن» مفرد است و به معناى روش و طريقه است و «سُنَن» (بر وزن سخن) جمع «سنّت» مى باشد.
20. «مِراح» از مادّه «مَرَحْ» (بر وزن فرح) به معناى شدّت خوشحالى است که توأم با طغيان و سرکشى و به کارگرفتن نعمت هاى الهى در مسير باطل مى باشد.
21. «سَادِر» گاه به معناى متحيّر و گاه به معناى شخص بى پروا آمده است و معناى اوّل مناسب جمله بالا و معناى دوم، مناسب جمله اى است که در فراز قبل گذشت.
22. «لادِمَه» از مادّه «لَدْم» (بر وزن هدم) در اصل به معناى کوبيدن چيزى بر چيزى است و لذا به زنانى که در مصايب، بر سروصورت و سينه خود مى کوبند «لادمه» گفته مى شود.
23. «مُلْهِثَه» از مادّه «لَهْث» (بر وزن فحص) در اصل به معناى زبان در آوردن سگ، به هنگام تشنگى و ناراحتى است. سپس اين واژه به کسانى که شديداً به دنبال چيزى مى روند و به اصطلاح براى آن «لَهْ لَهْ» مى زنند، اطلاق شده است.
24. «کَارِثه» از مادّه «کَرْث» (بر وزن بحث) به معناى شدّت اندوه و غم است، يا امورى که سبب اندوه و غم شديد مى شود.
25. «مُکْرِبه» از مادّه «کَرْب» (بر وزن غرب) به معناى گرفتارى شديد در چنگال غم و اندوه است.
26. «سَوْقه» در اصل به معناى راندن است; سپس به معناى حالت جان دادن که گويى انسان از اين جهان، به سرعت به عالم ديگر رانده مى شود، اطلاق شده است.
27. مروج الذّهب مسعودى، جلد 3، صفحه 456 (با تلخيص).