ترجمه شرح نهج البلاغه(ابن ميثم)، ج 2، صفحه 712-692
بخش دوم خطبه: صفات ذات تعالى در قرآن:
در بخش نخستين اين فصل از خطبه، امام (ع) كيفيّت توصيف كردن خداوند سبحان را ياد مى دهد و به مردم چگونگى ستايش كردن و ثنا گفتن ذات مقدّس حق تعالى را، چنان كه در خور آن باشد مى آموزد. هر چند شخص مورد خطاب امام (ع) در اين كلام، سؤال كننده اى است كه از حضرت خواسته بود تا خدا را برايش توصيف كند، امّا از باب ضرب المثل معروف: «ايّاك اعنى و اسمعى يا جارة»«» تعليم دادن همه انسانها منظور است.
امام (ع) سؤال كننده را مورد خطاب قرار داده به كتاب خدا هدايتش كرده به او دستور مى دهد كه قرآن را پيشواى خويش بداند و از روشنايى كتاب، در پيمودن راه حق و چگونگى توصيف خداوند، كسب نورانيت كند زيرا شايسته ترين اوصافى كه براى خدا آورده شده، همان اوصافى است كه حق سبحانه و تعالى براى خويش در قرآن آورده و خود را بدانها توصيف كرده است. و باز سؤال كننده را امر مى كند، تا علم صفات و خصوصياتى كه در كتاب خدا و سنت رسول و آثار پيشوايان دينى كه همچون رسول خدا (ص) شرح و توضيح ديانت را بر عهده دارند، آمده است و امورى محرّز و مسلّم هستند (ولى او درك نمى كند) بخداوند متعال واگذارد (به پندار خود آنها را نفى و اثبات نكند) و مقصود از تفويض همين معنى است كه ذكر شد.
به عبارت ديگر توضيح سخن امام (ع) اين است كه پيشوايان هدايت كننده دين به نسبت آفريدگار يا آفريده آگاه ترند، و به كار بردن الفاظ مناسبى را كه مفيد معنى باشد و بر خداوند اطلاق گردد بخوبى مى دانند (بنا بر اين آنچه قرآن، سنت پيامبر (ص) و پيشوايان بر حق، بر خداوند اطلاق كرده اند بى چون چرا قابل قبولند و تأمّل در آنها روا نيست و بدنبال صفات و خصوصياتى، كه فكر و تحقيق در باره آنها منع شده است. نيز نبايد رفت) پيگيرى شناخت صفات ممنوعه حق، و كاوش در باره فهم آنها را بدين اشاره كه فعل شيطانى است منفور دانسته، جايز نمى داند.
روشن است كه جستجو و تحقيق بيرون از حدّ شرعى، كه گذشتن از آن نهى شده است، بوسوسه شيطانى و طبع حريصى است كه براى دستيابى به امور ممنوعه، همواره بيشتر تلاش مى كند.
بايد دانست كه اكتفا كردن بر اوصافى كه در قرآن و سنت و گفتار پيشوايان بر حق آمده، نهايت حق خداوند متعال و چيزى است كه از انسان خواسته شده است (بيش از اين افراد تكليف تحقيق ندارند) با توجّه به اين كه خواست شارع مقدّس اسلام بهنگام وضع شريعت و استوار داشتن پايه هاى آن، الفت دادن قلب جهانيان بر قانون واحد، و متّحد ساختن آنها بر محور واحد بوده است، تا بدان حد كه حتّى در اعتقاد به امرى كوچك و ناچيز متفرّق و گروه گروه نشوند زيرا تفرقه چنان كه قبلا توضيح داده شد، موجب ضعف دين، و عدم همكارى بر تحكيم ديانت مى شود. بنا بر اين به مقتضاى حكمت واجب است، كه كاوش و تحقيق بيش از آن كه شريعت مجاز دانسته است حرام باشد، تا دستورات دين و شريعت در قلب مردم ثابت و استوار گردد، و بحث پيرامون آنچه در ديانت مجاز شمرده نشده است. انسانها را از اعتقاد خارج نسازد، كه شريعت را بكنارى افكنند، و اعتقاد بسيارى از مردمان، بخاطر ورود در موضوعات غير مجاز (معرفت بر كنه ذات خداوند و امثال آن) فاسد گردد، زيرا در ميان مردم افرادى هستند، كه آمادگى پذيرش غير ظواهر شريعت را ندارند، و آنها كه مستّعد درك حقايق باشند، نادر و اندكند. هر چند مى دانيم كه پيامبر (ص) هر گاه در فردى استعداد درك اسرار شريعت را مى ديد، و به او اعتماد مى داشت، مانند على (ع) نه ابو هريره و امثالش، آن رموز و اسرار را به او تعليم مى داد.
پس از آن كه امام (ع) تحقيق و كاوش در امور غير مجاز را نهى فرمود، راسخان در علم را مى ستايد، آنها كه در قرآن كريم از گفته ربّ حكيم مورد ستايش واقع شده اند آنجا كه مى فرمايد: «لكِنِ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ مِنْهُمْ وَ الْمُؤْمِنُونَ يُؤْمِنُونَ بِما أُنْزِلَ إِلَيْكَ» و باز مى فرمايد: «هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ عَلَيْكَ الْكِتابَ مِنْهُ آياتٌ مُحْكَماتٌ هُنَّ أُمُّ الْكِتابِ».
در تفسير معناى رسوخ در علم گفته اند: راسخان در علم كسانى هستند كه خداوند آنها را از دست اندازى به امورى كه غيب است و اجازه تحقيق در آنها نيست. بى نياز كرده است. آنها به تمام آنچه غيب و نهفته است و نمى دانند اقرار دارند، و خداوند به دليل اقرار آنها بر عجز و ناتوانى خويش از عدم دستيابى به آنچه در حيطه علميشان نيست، آنها را ستوده است، و ترك تعمق آنها را از چيزهايى كه مكلّف به بحث آنها نيستند، رسوخ در علم دانسته است.
در اينجا لازم است كه به معناى سدد مضروبة و حجب الغيوب: «درهاى بزرگ بسته و پرده هاى غيب» اشاره شود لذا به بعضى از مكاشفات علماى صوفيّه كه بدانها نيز روايت سيد انبياء (ص) اشاره دارد، مى پردازيم.
صوفيّه كه بدانها نيز روايت سيد انبياء (ص) اشاره دارد، مى پردازيم.
پيامبر (ص) فرموده است: «براى خداوند متعال از نور و ظلمت هفتاد حجاب است كه اگر يكى از آن حجابها را بردارد، جلوه رخ او آنچه را كه ديدنى است خواهد سوخت» از طرفى چون ثابت شده است، كه حق تعالى با ذات خود براى ذات خويش متجلّى و آشكار است، بنا بر اين حجاب از ناحيه محجوب خواهد بود (يعنى حجابى اگر هست از ناحيه خلق است نه از جهت خالق).
دارندگان حجاب به سه قسم تقسيم مى شوند:
1- قسم اول، افرادى هستند كه حجابشان ظلمت و تاريكى است.
2- قسمت دوم، حجابشان ظلمت آميخته به نور است.
3- قسم سوم، حجابشان نور و روشنايى محض مى باشد.
و هر يك از سه قسم فوق، داراى اقسام فراوان و غير قابل شمارش مى باشند كه در اينجا اشاره به اصول اين اقسام ما را كفايت مى كند.
قسم اوّل: كه حجابشان ظلمت و تاريكى محض است، ملحدان هستند، كسانى كه بخداوند ايمان ندارند. و اينها نيز بدو صنف تقسيم مى شوند: الف: صنفى كه براى ايجاد جهان معتقد به علّتى هستند، امّا آن علت را طبيعت مى دانند، و شما مى دانيد كه طبيعت صفتى است جسمانى، تاريك و خالى از شناخت و ادراك. (ظلمت طبيعت حجابى است كه مانع از ادراك حقيقت مى شود) ب: صنف دوّم گروهى هستند كه در باره شناخت علت و ايجاد كننده جهان فارغ البال بوده و به خود رنجى نمى دهند، و اساسا توجّهى به اين حقيقت نداشته، سرگرم به امور نفسانى خود هستند و مانند حيوانات زندگى مى كنند.
اينان حجاب تيرگيهاى نفسانى و شهوات ظلمانى خود را فرارو دارند و هيچ تاريكيى ظلمانى تر از هواى نفسانى نيست. لذا خداوند متعال فرموده است:
«أَ فَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ».
و پيامبر (ص) در اين باره فرموده است: «هواى نفس منفورترين خدائى است كه بر روى زمين پرستيده شده است». دو صنف، فوق الذّكر، به گروههاى فراوانى تقسيم مى شوند كه نياز به ذكر تمام آنها نيست.
قسم دوّم: يعنى افرادى كه حجابشان از ادراك حقيقت، نور آميخته بتاريكى باشد، به سه صنف تقسيم مى شوند.
الف: منشأ حجابشان از حقيقت ظلمت حسّ باشد.
ب: منشأ حجابشان از درك حقيقت صور خيالى باشد.
ج: منشأ حجابشان قياسهاى عقلى فاسد باشد.
صنف اول كه منشأ حجابشان از دريافت حقيقت، تاريكى حسّ باشد به چند طايفه تقسيم مى شوند.
طايفه اوّل بت پرستان هستند، اين گروه اجمالا مى دانند كه پروردگارى دارند و واجب است كه او را بر جان خود مقدّم دارند. و اعتقادشان اين است كه او از هر چيزى گرانقدر و ارزشمندتر است، ولى آنها در حجابى از ظلمت حسّ قرار گرفته اند و نمى توانند در اثبات پروردگارشان از جهان محسوسات فراتر روند.
بنا بر اين از گرانبهاترين جواهرات، مانند طلا و نقره و ياقوت، مجسّمه هايى را در زيباترين صورت مى سازند و آنها را به عنوان خدا مى پذيرند. (به همين دليل است) اگر چه روشنايى عزت و جلال صفات خداوند آنان را در حجاب دارد. اما آنها عزّت و جلال را در پيكره هاى محسوس قرار مى دهند. پس حجاب آنها نورانيّت آميخته بتاريكى محسوسات است، چه حسّ نسبت بعالم معقولات ظلمت و تاريكى است.
طايفه دوّم كه از بت پرستان در مشاهده انوار الهى جلوتر هستند و از مرحله پرستش سنگها فراتر رفته اند، چنان كه نقل شده است قومى از تركهاى سرحدات دور مى باشند آنها دين مخصوص و مشهورى ندارند امّا معتقدند كه پروردگار آنها زيباترين شي ء موجود است. بنا بر اين هر گاه انسان، يا اسب يا درختى را در زيباترين صورت ببينند آن را پروردگار خود دانسته و مى پرستند.
اينان نيز همچون طايفه اوّل بنور جمال حق كه آميخته با ظلمت حسّ است از درك حقيقت در حجابند.
طايفه سوّم از دو طايفه قبل جلوتر رفته و گفته اند: شايسته است، پروردگار در ظاهر نورانى و در باطن، چنان داراى هيبت و سلطنت باشد، كه نتوان به وى نزديك شد.
اينان نيز از درجه محسوس بالاتر نرفته و آتش پرست شده اند. چون آتش را داراى اين صفات تصور كرده اند. اين گروه بواسطه انوار سلطنت و روشنايى از شناخت حق تعالى در حجابند.
زيرا تمام اين مراتب از انوار الهى است كه با تاريكى حسّ آميخته شده است.
طايفه چهارم از سه طايفه فوق الذكر مترقى ترند به اين دليل كه متوجّه شده اند، آتش خاموش مى شود و سلطه پذير است، پس شايستگى الوهيّت را ندارد. چيزى مى تواند پروردگار باشد كه صفات برجسته نورانيّت ظاهرى و هيبت باطنى را داشته و ما را تحت تأثير قرار دهد و به بلندى درجه و مقام متّصف باشد. در ميان اين طايفه دانش نجوم شهرت فراوانى دارد و تأثيرات جوّى جهان را به ستارگان نسبت مى دهند. و به همين دليل ستاره پرست شده اند. از اينان گروهى مشترى و گروهى ستاره شعرا و جز اين دو را پرستيده اند. اين طايفه هم تاريكى حسّ را به نور برترى و بلندى مقام كه از انوار الهى است، آميخته و بدين سبب از درك حقيقت و شناخت واقعى حق تعالى در حجاب قرار گرفته اند.
طايفه پنجم از قبليها كه ستاره پرست بودند به لحاظ انديشه و تفكّر فراتر رفته و چنين مدّعى شده اند كه پروردگار علاوه بر دارا بودن صفات ياد شده، سزاوار است، بزرگترين ستاره هم باشد. با توجّه به همين طرز تفكّر خورشيد را پرستيده اند. اين گروه نيز تاريكى حسّ را بنور كبريا و عظمت الهى و ديگر انوار در آميخته و از شناخت خداى واقعى در حجاب مانده اند.
طايفه ششم اين ها نيز از طايفه فوق مترقى تر فكر كرده و گفته اند: تنها خورشيد نيست كه نورانى است ستارگان نورانى ديگرى نيز وجود دارند و با خورشيد در نورانيّت شريك اند، چون خداوند در نورانيّت نبايد شريك داشته باشد. پس خورشيد خدا نيست. اين طايفه نور مطلق را كه فرا گيرنده تمام اجرام نورانى است پرستيده اند و چنين پنداشته اند كه نور، خداى جهانيان است و همه نيكيها بدو منسوب است از طرفى چون در جهان شرورى را مشاهده كرده و انتساب شرور را بخداوند نيكو ندانسته و ميان نور و ظلمت نزاع و درگيرى احساس كرده اند، كارهاى جهان را به نور و ظلمت نسبت داده اند (مبدأ خيرات را نور و مبدأ شرور را ظلمت پنداشته اند) اين گروه را ثنويّه يا دو گانه پرست مى گويند.
صنف دوّم كه به بعضى از انوار آميخته به ظلمت خيال از معرفت حق تعالى در حجاب قرار گرفته اند آنهايى هستند كه از مرتبه حسّ فراتر و در وراى آن حقيقتى را اثبات كرده اند ولى آنها نيز از مرتبه خيال گامى فراتر ننهاده اند.
موجودى را كه بر عرش نشسته باشد پرستيده اند. اينها درجاتى دارند كه بيشترينشان مجسّميه و سپس كراميّه و بالاترين آنها كسانى هستند كه از معبود خود جسميّت و تمام عوارض آن به جز سمت و جهت داشتن را نفى كرده اند و تنها جهت فوقيّت را براى او ثابت دانسته اند در حقيقت اين طايفه چيزى جز موجود حسّى و خيالى، نتوانسته اند درك نمايند، تا او را از سمت و جهت مبرّا و پاك بدانند.
صنف سوّم، با انوار خداونديى كه مقرون به قياسات عقلى فاسد و تاريك است از شناخت حق در حجاب مانده اند و خدايى را پرستيده اند كه شنوا بينا، متكلّم، عالم و تواناست و از اين كه در سمتى باشد منزّه و پاك مى باشد. ولى صفات خداوند را همچون صفات انسانى دانسته اند. و بعضى از آنها بدين حقيقت تصريح كرده و گفته اند كه كلام خداوند مانند سخن گفتن ما داراى صداست و بعضى عميق تر انديشيده و گفته اند كلام خداوند داراى صوت و حرف نيست بلكه مانند حديث نفس و تصوّرات ذهنى ما مى باشد. بدين دليل است كه اگر سخنشان مورد تحقيق قرار گيرد هر چند اين حقيقت را بزبان منكر مى شوند، ولى كلامشان، معناى تشبيه را دارد و آنها چگونگى اطلاق اين الفاظ را بر خداوند درك نمى كنند، و لذا، اين طايفه نيز به لحاظ آميختن انوار الهى با تاريكيهاى قياسات عقلى از شناخت حقيقت و عرفان الهى در حجاب قرار دارند.
قسم سوم: كه نور خالص حجابشان باشد خود به اصناف بى شمارى تقسيم مى شوند كه ما به سه صنف آنها ذيلا اشاره مى كنيم.
صنف اوّل از اين سه صنف كسانى هستند كه معناى صفات «شنوا، بينا، توانا و...» را مى دانند، و ميان به كار بردن اين صفات بر خداوند و انسان فرق مى گذارند. امّا از تعريف خداوند بدين صفات خوددارى مى كنند و حق تعالى را با نسبت دادن به ديگر مخلوقات معرّفى نموده و مى گويند: پروردگار ما، آفريدگار آسمانها و زمين است، و جز او خدايى را باور نداريم پروردگار ما از مفهوم ظاهرى اين صفات پاك و منزه است، او بحركت در آورنده آسمانها و اداره كننده نظم آنهاست.
صنف دوّم كسانى هستند كه مى دانند در آسمانها فرشتگان زيادى هستند و به حركت در آورنده هر آسمانى موجود خاصّى بنام فرشته است. و باز تمامى اين آسمانها در ضمن فلكى قرار دارند، كه در هر شب و روز يك مرتبه همه آنها با حركت فلك بحركت در مى آيند. و خداوند متعال بحركت در آورنده فلك الأفلاك كه تمامى افلاك را در بر دارد مى باشد.
صنف سوّم كسانى هستند كه از دو صنف سابق انديشه فراترى دارند و مى گويند: اين كه فرشتگان اجسام فلكيّه را بحركت در مى آورند بمنظور خدمت گزارى و پرستش خداوند است. و خداوند تعالى با فرمان خود بحركت در آورنده تمام آنهاست. (امّا چنان كه قبلا يادآور شديم) اين هر سه صنف با انوار خالص الهى از درك ماوراى نورانيّت حق در حجاب اند، و فراتر از اين سه صنف، صنف چهارمى هستند كه حقيقتى بيشترى بر آنها آشكار شده است و معترفند كه ذات حق تعالى متّصف بوصف يگانگى مطلق و نهايت كمال مى باشد، از اين صنف حجابهاى مقايسه كردن و تشبيه كردن خداوند با ديگران به كنارى رفته، اينها در شناخت و معرفت خداوند (تا حدودى) به حق و اصل شده اند.
از اين صنف دسته خاصى هستند كه تجليّات انوار الهى تمام ادراكات بصرى و محسوسات آنها را سوخته و از ميان برده است. جز رتبه ذات حق تعالى به چيزى توجّه نداشته و ملاحظه نمى كنند. درخشش انوار معرفت الهى تنها بيننده را بجاى گذاشته و ديدنيها را آتش زده و از ميان برده است. و گروهى از اين دسته نيز فراتر رفته و بمقام خاصّ الخاص دست يافته اند و بمرتبه اى رسيده اند كه جلوه جمال خداوندى هستى آنها را به آتش كشيده، و سلطه جلال و عظمت الهى آنها را فرا گرفته، و آنها را در بقاى وجود خود مات و متلاشى كرده است، تا بدان حد كه توجّهى به فنا و نيستى خود هم ندارند و هيچ چيز جز واحد حقيقى بر جاى نمانده است. چنان كه در گذشته بدين حقيقت اشاره كرديم، اين گروهند كه بمقام وصل حق رسيده اند و حجابى فرا روى ندارند. ولى در عين حال تمام گروهها به حجاب امكان منتهى مى شوند، همان حجابى كه تمام موجودات در آن مستغرقند و بهلاكت مى رسند. و جز ذات بارى تعالى كه داراى جلال و كرامت است هيچ چيز باقى نخواهد ماند.
پس از دانستن مراتب و درجات افراد به نسبت حجابى كه دارند مى گوييم: منظور از درهاى بسته و حجابهاى غيبى كه امام (ع) بدانها اشاره كرده است چگونگى انتقال به مفهوم صفات خداوند و مراتب عرفان ذات مقدّس حق تعالى و شناخت درجات فرشتگان و كمالاتشان مى باشد و همچنين اشاره بديگر حجابهاى نورانييى كه صنف سوّم يعنى آنها كه صرفا انوار حق تعالى حجابشان بود، دارد.
راسخون در كلام حضرت اشاره به كسانى است كه بظاهر سخن امام (ع) در مرتبه آغازين معرفت مانده اند و به شناخت صفات خداوند و فرشتگان و جهان غيب به همان اندازه كه شريعت به اختصار بيان كرده و رسول خدا (ص) بدانها فهمانده بسنده كرده اند. توصيف خداوند را در حدّ صفات كمال و نعوت جلال تعقّل كرده اند، بدين شرح كه صفات حق تعالى در رديف صفات بشر نيستند، در ذهن آنها چنين رسوخ يافته كه تصوّر اجمالى آنها از صفات خداوند اگر به تفصيل در آيد مطابق با واقع خواهد بود (البته) آن را كه خداوند به عنايت خاصّه خود آماده پذيرش تفصيل صفاتش كند، به حقيقت دست خواهد يافت.
پس از بيان تقسيم بنديهايى كه پيرامون سخن امام (ع) آورده شد بحث لطيفى باقى مانده است كه بايد توضيح داده شود، و آن بحث زيبا اين است كه چون در حقيقت امر، تكليف هر كسى بر حسب عقل و خرد شخص و مراتب درك اوست، پيامبر (ص) فرموده است:
«بر انگيخته شده ام تا به اندازه عقل مردم با آنها صحبت كنم» هر عقلى فراخور توان خود از حجابهاى غيب را كنار مى زند. و فراتر از آن ناتوان است و اعتراف به عجز دارد، تكليف چنين كسى همان مقدارى است كه بتواند رفع حجاب كند، و به همين نسبت از راسخين در علم به حساب مى آيد.
با اين توضيح، راسخ در علم مرتبه واحدى كه عبارت از تقليد ظواهر شريعت و اعتقاد به صحّت آنها باشد، نيست. بلكه پيروى از ظاهر شريعت اولين مرتبه از مراتب رسوخ در علم مى باشد. و در وراى اين مرتبه، بر حسب مراتب سلوك و نيرومندى سالكان بر رفع حجاب انوارى كه بدان اشاره كرديم، مراتب بى نهايتى است. سخن امام (ع) نيز با آنچه ما گفتيم نه تنها منافاتى ندارد، بلكه بر آن وجهى كه شرح كرديم صدق كلّى دارد. و بر اين كلام امام (ع) كه فرمود: «ترك تعمّق در مواردى كه بر تحقيق آن مجاز نيستند رسوخ در علم ناميده مى شود» هم صدق مى كند زيرا كسى كه بعضى از مراتب سلوك را پيموده باشد و از پيمودن مقام فراتر باز مانده و ذهن خود را از تعمّق در مراحل غير مجاز منصرف داشته است و از موضوعى كه بدليل ناتوانى از كشف، مكلّف به بحث از آن نيست باز ايستد، راسخ در علم است، (چون مقام خود را شناختن و يا فراتر ننهادن رسيدن بمقام دانش حقيقى است).
***
قوله عليه السلام: «فاقتصر على ذلك»:
يعنى بر آنچه كه كتاب عزيز بدان ناطق، و سنت رسول (ص) بر آن دلالت دارد، و پيشوايان هدايت دين بدان ارشاد مى نمايند بسنده كن.
***
قوله عليه السلام: «و لا تقدّر عظمة اللّه على قدر عقلك فتكون من الهالكين»
يعنى آن كه عظمت خدا را با خرد خود اندازه گيرى كند، اعتقادش اين خواهد بود، كه عقلش مى تواند خداوند را درك نمايد و علمش بر او احاطه داشته باشد چنين كسى با عقل ضعيف و ناتوان خود عظمت خدا را كوچك مى نمايد با اين كه عظمت حق تعالى برتر و ارجمندتر از اين است كه با خرد بشرى محاسبه و اندازه گيرى شود. چنين داورى و حكومت از فردى صادر مى شود كه توهم بر او حاكم باشد و خداوند را به جسم و جسمانيات تشبيه كند.
اين نوع اعتقاد، در حقيقت كفر است، زيرا غير صانع را بجاى صانع گرفته است و از طريق معرفت حق انحراف دارد، و انحراف از راه حق موجب هلاكت در وادى جهل است.
بايد توجّه داشت، اين كه امام (ع) طالبان معرفت را به كتاب و سنّت و توضيحات امامان معصوم (ع) ارجاع داده است، مقصود اين نيست كه فقط بظاهر شريعت بسنده شود، بلكه منظور اين است كه از نورانيّت قرآن و سنّت و آثار پيشوايان هدايت گر همواره تبعيّت شود.
در قرآن كريم و سنت رسول (ص) و سخن امامان معصوم آن قدر از اشارات و توجّهات بر منازل سير و سلوك و لزوم انتقال از مراتب پست به مقامات بلند عرفان به پا رسيده است كه قابل شمارش نيست، و مقام هر اهل مقامى را به وى شناسانده و از غير اهلش مخفى داشته اند، زيرا كتاب و سنّت و اهل بيت عصمت طبيبان نفوس هستند. بدان سان كه طبيب بعضى از داروها را براى بعضى از بيماريها تجويز مى كند و آنها را پادزهر و شفا مى داند، در حالى كه همان دارو را براى ديگرى زهر هلاك كننده، تشخيص مى دهد و همچنين كتاب خدا و بيان كنندگان مقاصد آن يعنى انبيا و اوليا بعضى از اسرار الهى را براى بعضى از سينه ها قابل شفا مى دانند كه بايد به وى القا شود. اما چه بسا كه القا عين همين رموز و اسرار براى افراد نااهل موجب گمراهى و كفر شود. بنا بر اين مقصود حضرت از بيان جمله فوق اين است كه هر عقلى بايد به آنچه اهليّت درك آن را دارد محدود شود.
مقصود امام (ع) از اكتفا كردن هر عقلى بر آنچه در توان اوست، مى باشد و مخاطب حضرت در اين مورد گروهى ظاهر بينى مى باشند، كه لزوما بايد بدريافتهاى خود بسنده نمايند و از تحقيق در كنه ذات حق كه از حيطه انديشه انسانى فراتر است باز ايستند. هر چند حقيقت كلام آن بزرگوار را خداوند مى داند و بس.
***
قوله عليه السلام: «هو القادر الّذى اذا ارتمت ....»
اين سخن امام (ع) اشاره به اوصاف حق تعالى دارد كه با عبارات مختصر ديگرى بيان كرده، و انسانها را به اين حقيقت توجّه مى دهد كه نهايت بررسى عقول و كاوش انديشه ها، و ژرفنگرى زيركها، خواهان دريافت معناى تفصيلى كمال و نعت جلال اوست، ولى سرانجام اينان در تحقيق سر افكنده شده و با اندوه و حسرت از پيشروى فكرى باز مى ايستند، و اعتراف به عجز و درماندگى خود مى كنند.
عبارت امام (ع) كه فرمود: اذا ارتمت الى قوله ردعها جمله شرطيّه متّصله اى است كه در حكم چند قضيّه شرطيّه است كه داراى چند مقدمه و يك تالى مى باشد«».
مقدّمه اوّل جمله: «اذا ارتمت الأوهام لتدرك منقطع قدرته»، مى باشد.
مقصود از «ارتماء وهم» آزاد شدن انديشه است تا در مطالعه و بررسى، نهايت قدرت و توان خود را به كار گيرد ولى در شناخت ذات حق تعالى بجايى نرسد.
مقدّمه دوم: عبارت: «و حاول الفكر المبرّء من خطرات الوساوس» است.
اگر فكر و انديشه اى كه آلوده به وسوسه شيطانى و تيرگيهاى پندار نگشته بخواهد بزرگى مقام وى را دريابد و چگونگى ذات حق را تشخيص دهد، و تمام كمالاتى كه شايسته و سزاوار اوست، بخواهد در ژرفترين مراحل غيب ملكوت اثبات كند قادر نيست. منظور از ژرفاى غيب ملكوت اسرار و رموز جهان غيب است كه داراى عمق ويژه اى مى باشد.
مقدّمه سوّم جمله: «و تولهّت القلوب»، مى باشد.
يعنى شوق و علاقه شديدى پيدا كند، تا چگونگى صفات خداوند را دريابد، (قادر نخواهد بود).
مقدّمه چهارم عبارت: «و غمضت مداخل العقول»، است.
يعنى خرد در راههاى رسيدن به صفات خدا به من برسد و آنها را در نيابد، بدين توضيح كه عقل بجايى منتهى شود كه با ملاحظه ذات حق هيچ صفتى را لحاظ نكند. بلكه هر خاطره اى كه بر قلبش مى گذرد و هر اعتبارى كه از صفات يا جز آن مانند قدوسيّت به نظرش مى رسد به كنارى نهد تا به كنه ذات خداوند علم پيدا كند ممكن نيست.
***
قوله عليه السلام: «ردعها ....» كلمه ردعها براى همه قضاياى شرطيّه ما قبل و مقدّمهايى كه بر شمرديم، تالى يا جواب شرط بحساب مى آيد. مقصود از «ردعها» از تعقيب موضوعى سر افكنده و اندوهناك بازگشتن مى باشد. علّت سرافكندگى در عدم شناخت اين امور، اين است كه خلقت انسان از درك اين مطالب با عظمتى كه خواهان كشف آنهاست ناتوان است، (ولى او خود را با وهم و گمان توانا مى بيند و در مرحله عمل كه از پيشرفت باز ماند سرافكنده و شرمسار مى شود.) باين دليل انديشيدن دركنه ذات خداوند در كلام امام (ع) تعبير به «اوهام» شده است كه از درك آنچه محسوس و يا وابسته بمحسوس نباشد، درمانده و ناتوان است و فكر انسانى باز داشته شده است از اين كه حقيقت ذات حق را دريابد، و دلها از دريافت چگونگى صفات حق تعالى وامانده شده اند.
حصر و محدوديّت عقول و انديشه ها از درك كنه ذات و صفات حق به لحاظ خلقت قاصر و ناتوان آنهاست كه نمى توانند بر آنچه بينهايت و نامحدود است احاطه پيدا كنند، صفات كمال و اوصاف جلال خداوند همچون ذاتش بينهايت است.
باز دارى عقول از احاطه بر كنه ذات حق از جهت خلقت ناتوان آنها از درك كنه حقيقتى است، كه محدود و مركّب نيست، دليل بازدارى افكار و انديشه ها، قدرتمندى خداوند است به همين دليل، قادر بودن حق را بر جمله هاى شرطيه مقدّم آورده و فرموده است: هو القادر الّذى اذا ارتمت....
***
قوله عليه السلام: «و هى تجوب مهاوى سدف الغيوب متخلصة اللّه سبحانه».
اين عبارت امام (ع) در جايگاه حال قرار دارد و عمل كننده در حال، عبارت «ردعها» است.
لفظ «سدف» را امام (ع) از تاريكيهاى جهل به تمام معانى غيب، چه ذات و چه صفات جلال، و همه حجابها، استعاره آورده است. يعنى خداوند متعال اوهام و عقول جستجوگر را باز مى گرداند، در حالى كه راههاى هلاكت و تاريكيهاى عالم غيب را طى كرده و راه بجايى نبرده باشند.
جهت استعاره، مشاركت جهل و تاريكى در عدم راهيابى و هدايت است.
(در تاريكى راه پيدا نمى شود، چنان كه با جهل و نادانى هدايت ميسّر نمى گردد) كلمه «متخلّصة» نيز به معناى حال آمده است و عمل كننده در آن يا فعل «تجوب و يا ردعها» است، معناى تخلّص اوهام و عقول به سوى خداوند آن است كه پس از باز ماندن انديشه از ادراك كنه ذات و صفات حق تعالى آن گاه است كه توجّه كامل براى دريافت حقيقت به سوى حق سبحانه و تعالى معطوف و مبذول مى شود.
***
قوله عليه السلام: «فرجعت الى قوله عزّته»
كلمه «معترفة» در متن سخن امام حال است. و عامل در آن فعل «رجعت» مى باشد. مقصود از «جوء الاعتساف» شدّت تاخت و تاز در راههاى جستجو و تحقيق است. بخوبى روشن است، كه نهايت كوشش و تلاش و بسختى افتادن، براى به دست آوردن چيزى كه ممكن نيست (رسيدن به معرفت كنه ذات حق) بى فايده است.
منظور از ألو الروايات» صاحبان انديشه اند. يعنى، پس از خستگى از عدم دسترسى به كنه ذات و صفات، صاحبان انديشه به سوى حق تعالى باز مى گردند، در حالى كه بدو موضوع اعتراف دارند.
الف: به كنه معرفت و شناخت او دست نمى يابند.
ب: انديشه ها عزّت و جلال او را نمى توانند اندازه گيرى كنند. يعنى فكر بر ذات و صفات خداوند احاطه ندارد تا از كيفيت آن خبر بدهد. روشن است كه درستى اين احكام براى نفس وقتى است كه انديشه ها، در جستجوى اين معارف نهايت كوشش خود را به كار گيرند و از درك آنها ناتوان شوند.