عصيان الخلق (نافرماني مردم)
«سبحانك خالقا و معبودا بحسن بلائك عند خلقك. خلقت دارا و جعلت فيها مادبه: مشربا و مطعما، و ازواجا و خدما و قصورا و انهارا و زروعا و ثمارا». (خداوندا، اي منزه از همه نقائص در خالقيت و معبوديت كه مخلوقات را براي آزمايش نيكو آفريدي. خانهاي بس باعظمت ساختي (خانهي آخرت) و خواني بيدريغ در آن بگستردي و در آن خوان بيدريغ انواع آشاميدني و خوردني، و همسران و خدمتكاران و كاخهاي مجلل و چشمهسارها و مزارع و ميوهها قرار دادي.)
خدا در سراي باقي، عوامل عاليترين لذائذ مادي و روحي را براي بندگانش آماده فرموده است: مباحث مربوط به بهشت برين در مجلد چهارم از ص 8 تا 13 و مجلد يازدهم از ص 14 تا ص 16 و مجلد چهاردهم از ص 253 تا 263 بررسي شده است، مراجعه فرماييد.
***
«ثم ارسلت داعيا يدعوا اليها، فلا الداعي اجابوا، و لا فيما رغبت رغبوا و لا الي ما شوقت اليه اشتاقوا». (خداوندا، سپس دعوت كنندهاي فرستادي كه مردم را بسوي آن سراي جاوداني دعوت نمايد، مردم نه آن دعوت كننده را اجابت كردند و نه به آنچه كه ترغيب فرمودي رغبت نمودند و نه به آنچه كه تشويقشان كردي مشتاق شدند.)
فرياد رساي دعوت كنندگان بسوي حق، بگوش چنگ زدگان به خوشيهاي زودگذر دنيا فرونميرود. بهمين جهت است كه گفته شده است: اگر كسي در طول هر قرني بشمارش انسانهاي رشديافته بپردازد و اگر ديديد پس از تمام شدن شمارهي انگشتانش باز دارد انسان ميشمارد، يقين كنيد كه ضعف باصره دارد و چشمان او مختل است. گمان نميرود حافظ بااين شعر كه ميگويد: آدمي در عالم خاكي نميآيد بدست عالمي ديگر ببايد ساخت وز نو آدمي شوخي كرده باشد، مخصوصا اگر منظورش اين باشد كه تعلق به عالم خاك مانع قطعي آدم شدن است و براي آدم شدن، برخاستن از خاك ضرورت دارد و اين برخاستن فقط بوسيلهي دين امكانپذير ميباشد.
چيست دين؟ برخاستن از روي خاك تا كه آگه گردد از خود جان پاك (محمد اقبال لاهوري)
بنابراين، معناي مصرع دوم چنين ميشود- براي اينكه انسان در اين دنيا به هدف اعلاي زندگي خود برسد، بايد اين دنيا را از ديدگاه وسيلهاي براي به فعليت رسيدن ابعاد باعظمت شخصيت بنگرد. از اين ديدگاه، اين دنيا رصدگاهي براي نظاره بر بينهايت و انجذاب بسوي آن ميباشد. در اين هنگام از اين دنياعالمي ديگر ساخته ميشود و انسان به تولد دوم خود ميرسد كه آدمي جديدتر ميباشد و انگيزگي علل و عوامل در اختيار او قرار ميگيرد. چون دوم بار آدميزاده بزاد پاي خود بر فرق علتها نهاد چيست علل و عوامل عدم اجابت فريادهاي حياتبخش داعيان حق و حقيقت؟ اين سوال كه علت چيست كه آن همه دعوتها و فريادهاي حيات بخش و سازنده از طرف انبيا و مرسلين و اولياءالله، به نتيجهي مطلوب نرسيده و همانطور است كه خداوند سبحان خبر داده است: «و قليل من عبادي الشكور» (و اندك است شكرگزاران از بندگان من) پيش از طرح برخي از علل و عوامل بياعتنائي اكثريت مردم به دعوت داعيان حق و حقيقت، مقدمهاي مختصر را متذكر ميشويم- همواره در ميان مردم انسانهائي وارسته و بافضيلت اگر چه در اقليت اسفانگيز وجود داشتهاند كه برپا دارندهي اصول ارزشهاي انساني و برقراركنندهي ارتباط با خداوند متعال بودهاند. لذا مقصود اميرالمومنين عليهالسلام از اينكه دعوت داعيان حق و حقيقت اجابت نشده است، بياعتنائي اكثريت به دعوت است، نه همهي انسانها بطور عموم. اكنون ميپردازيم به بيان بعضي از علل و عوامل مزبور:
1- قصور اسفانگيز متصديان تعليم و تربيت كه واقعيات مربوط به جانهاي آدميان را جدي نگرفته و حقوقي بعنوان حقوق جانهاي آدميان به اضافهي حقوق زندگي طبيعي آنان، نميپذيرند.
2- گرايش افراطي اكثر مردم به لذائذ طبيعي كه آنانرا از چشيدن طعم لذائذ فوق طبيعي و گام گذاشتن به فوق همهي لذائذ محروم ميسازد.
3- خودخواهي در اشكال گوناگونش.
4- حسگرائي افراطي كه آنانرا از درك معقول و فوق معقول محروم مينمايد.
5- نداشتن ظرفيت براي تحمل سختيها و گذشت از هوي و هوسهاي نفساني.
6- بجا نياوردن مقام ربوبي، اگر چه الفاظ مربوطه به آن مقام اعلا را بسيار بدهان بياورد و آنها را مضمضه كند.
7- قدرتپرستي قدرتمندان كه براي رسيدن به هدفهاي خودخواهانهاي كه در اين دنيا براي خود انتخاب ميكنند، مردم را در ناآگاهي و جهالت غوطهور ميسازند، به اين معني كه براي سوارشدن به دوش مردم، گوشهاي آنان را مسدود ميكنند كه فرياد داعيان حق را نشنوند، چشمان آن مردم را ميبندند كه آيات و ملكوت الهي را در عرصهي هستي نبينند، وجدان و عقل را چنان از اصالت و اهميت ساقط ميكنند كه هر گاه آن مردم بيچاره از درون خود نغمه پرمعناي وجدان را بشنوند، به آنان تلقين ميكنند (مانند فرويد) كه اين سر و صداهاي دروني، صداها و اضطرابهاي ناشي از سركوفتگي غرائز و تهديد آنها است. هفتصد سال پيش از اين، جلال الدين محمد مولوي نابخردي اين گونه اشخاص را با كمال صراحت گوشزد كرده ميگويد: اي مردم قرون و اعصار آينده مواظب باشيد فريب دجالان روزگارتان را نخوريد:
حافظان را گر نبيني اي عيار اختيار خود ببين بياختيار
روي در انكار حافظ بردهاي نام تهديدات نفسش كردهاي
***
«اقبلوا علي جيفه قد افتضحوا باكلها، و اصطلحوا علي حبها، و من عشق شيئا اعشي بصره و امرض قلبه، فهو ينظر بعين غير صحيحه؟ و يسمع باذن غير سميعه. قد خرقت الشهوات عقله و اماتت الدنيا قلبه، و ولهت عليها نفسه، فهو عبد لها، و لمن في يدد شي منها، حيثما زالت زال اليها، و حيثما اقبلت اقبل عليها، لا ينزجر من الله بزاجر و لا يتعظ منه بواعظ». (آن مردم دنياپرست و ناآگاه، رو به خوردن لاشهاي بردند كه با خوردنش رسوا گشتند و به محبت آن لاشه اتفاق نمودند، (آنان عاشق جيفهي دنيا شدند) و هر كس كه به چيزي عشق بورزد، بينائيش را مختل و قلبش را بيمار نمايد. (اين عاشق كه بينائي دل را از دست داده است) مينگرد ولي با چشمي مختل، ميشنود ولي با گوشي ناشنوا. شهوات عقل اين عاشق خودباخته را تباه، و دنيا قلبش را ميرانده است، نفسش واله آن جيفه (يا دنيا) گشته و به بردگي آن جيفه درآمده و غلام حلقهبگوش كسي است كه چيزي از آن دنيا در اختيار دارد. او ميگردد بهر طرفي كه آن جيفه بگردد و روي آورد بهر سوئي كه آن موجود محقر روي آورد. آن لاشهخوار با هيچ عامل بازدارندهاي از معصيت خدا باز نميايستد و براي ايمان بخدا و مشيت او از هيج واعظي پند نميگيرد.)
عاشق دلباختهي جيفهي دنيا، نميبيند و نميشنود، شهوات عقلش را تباه و دنيا قلبش را ميرانده است. چه رقابتهاي كشنده و چه حسادتها كه بر سر لاشهي دنيا براه انداختند و با خوردنش رسوا گشتند. آري، همين مواد طيب و طاهر دنيا كه خدا براي برخورداري بندگانش آفريده است، همينكه هدف نهائي تلقي شود و همهي نيروها و فعاليتهاي آدمي را بسوي خود جلب نمايد، تدريجا حالت معبودي بخود ميگيرد و با جلب پرستش آدمي بخود، او را رسوا ميسازد، همانند پول در عين حال كه ضروريترين وسيلهي ارتباطات اقتصادي مردم با يكديگر است (بطوريكه با فرض حذف آن، از زندگي بشري، نابودي اقتصادي كه به تباهي زندگي منتهي ميشود قطعي است) هنگاميكه حالت پرستش يا سلطه بر همهي امور زندگي بشر بخود ميگيرد، چنان فضيحت و رسوائي ببار ميآورد كه واقعا نميتوان آنرا توصيف نمود. مگر وسيلهي اكثر جنايتها و خيانتها و حقكشيها و بيارزش كردن همهي ارزشها و باارزش كردن همهي بيارزشها جز پرستش پول چيز ديگري بوده است؟! هرگز نبايد فراموش كنيم هر آنگاه كه زيباترين و باعظمتترين چيز مورد پرستش قراربگيرد، بدانجهت كه نخست عقل و قلب و سپس روح آدمي با پرستش آن شيء تباه ميشود، لذا آن زيبائي و عظمت مبدل به زشتي و حقارت ميگردد. چه رسوائي وقيحتر از اين كه انسان همهي موجوديت خود را با آنهمه سرمايهها و عظمتها كه خدا به او عنايت فرموده است، پيش پاي امتيازات دنيوي كه جز وسايلي براي هدفهاي اعلاي زندگي ارزش ديگري ندارد قرباني نمايد! فضيحت موقعي شديدتر ميشود كه با فدا كردن آن همه سرمايهها و عظمتها براي وصول به آن وسائل، احساس خجلت و ممنوعيت از آن وسائل هم مينمايد!! بيقدريام نگر كه بهيچم خريد و من شرمندهام هنوز خريدار خويشتن را! آه خدايا، چيست علت اينهمه تحقيري كه انسان دربارهي شخصيت خود روا ميدارد؟! بشر اين تحقير نابودكننده را در راه عشق به وسيلهاي كه هيچگونه ارزش ذاتي و هدفي ندارد، با جان و دل ميخرد! البته بديهي است وقتي كه بيماري عشق مجازي به جيفه دنيا، بينائي و شنوائي را از كار انداخت و قلب را بيمار نمود و هنگاميكه شهوات عقل او را و دنياپرستي قلبش را تباه ساخت، هيچ پديده ديگري جز حقارت و رذالت و پستي قابل توقع نخواهد بود، به يك معني بايد بگوئيم: در اين موقع جان آگاه، من، شخصيت و روحي نمانده است كه چگونگي خاصي بنام حقارت داشته باشد و اين از دست رفتن شخصيت در حقيقت ناشي از انداختن خويشتن به چاه تاريك دنياپرستي است كه درآمدن از آن چاه امكانپذير نيست:
در چهي افتاده كانرا غور نيست آن گناه او است جبر و جور نيست
در چهي افكنده او خود را كه من در خور قعرش نمييابم رسن
ميفرمايد عقل اين لاشهخواران را شهوات و قلبشان را دنياگرائي تباه ساخته است. بي علت نبوده است كه خودكامگان قدرتمند همواره براي به اسارت درآوردن انسانها از شهوات مردم استفاده ميكنند. داستان اسارت مردم اندلس بدست قدرت پرستان از روشنترين شواهد تاريخي بهرهبرداري از شهوات مردم ميباشند.- انبياء طاعات عرضه ميكنند دشمنان شهوات عرضه ميكنند زيرا براي اسارت، جاني بينور، مغزي بيعقل و گوشي ناشنوا و چشمي نابينا ميخواهد:
نفس شهواني ندارد نور جان من به دل كوريت ميديدم عيان
نفس شهواني ز حق كر است و كور من به دل كوريت ميديدم ز دور
تضاد جوشش شهوت با تعقل و راكد شدن عقل در موقع تحرك شهوت، چيزي نيست كه نياز به توضيح و اثبات داشته باشد. نفس آدمي در موقع هيجان شهوت، در حركتي تند و ناآگاه و دور از چون و چرا و پاسخ و اقناع، قرار ميگيرد اين مختص براي شهوت از توجه به معناي آن كه عبارتست از بجريان افتادن خواستن ناآگاه، بخوبي روشن ميشود، لذا در درون مجالي براي عقل و تعقل نميماند، مانند اينكه انسان در مجاورت هوائي داغ قرار گرفته و بدن او از حرارت شديد متاثر باشد بطوريكه تمامي سطوح درون و اعصاب و قواي دراكهي او تحث تاثير آن حرارت شديد قرار بگيرد، در اين حالت، انسان نميتواند بالاتر از حرارت رفته و اشراف به آن پيدا كرده و تعقل خود را بجريان بيندازد.
در اين جملات، مختص اساسي عشق مجازي كه از بين رفتن بينائي و بيماري دل است صريحا گوشزد شده است. مسائل مربوط به عشق و مختصات آنرا در مجلد يكم از تفسير و نقد و تحليل مثنوي بقرار زير مطرح نمودهايم، مطالعهكنندهي محترم ميتواند به آن مجلد مراجعه فرمايد:
1- پديدهي عشق. 2- عشق يك پديدهي رواني است. 3- عشق مانند ساير نمودهاي رواني قابل مشاهده نيست. 4- خصوصيتي كه عشق در ميان ساير پديدههاي رواني دارد. 5- عشق همهي تناقضات را حل ميكند يا در خود هضم مينمايد. 6- عشق و زيبائي جهان 7- حساسيت روح انسان عاشق. 8- آيا عشق دو شخصيت را يكي ميكند؟ 9- عشق يك موجود محدود را تا بينهايت بزرگ ميكند. 10- عشق و مسائل اجتماعي.
بانظر به مسائل فوق و دقت در واقعيات مربوط به عشق، ميتوان مطالب زير را ارائه نمود:
1- مفهوم لغوي عشق و آن مختصاتي كه دربارهي آن ديده ميشود مانند اختلالات قواي مغزي و رواني در منابع اسلامي نه تنها ستوده نشده است بلكه همانگونه كه در جملات مورد تفسير ملاحظه ميكنيم مورد انتقاد و طرد هم قرار گرفته است. البته كلماتي مانند متيم حب شديد، واله در منابع معتبر (دعاي كميل و آيهي مباركه قرآن و دعاي امينالله) آمده است، كه بمعناي شيفتگي و بيقراري است. لذا منظور ما از عشق مطلوب در اين مباحث مفهوم اسلامي آنست.
2- محبت بدرجهاي از شدت ميرسد كه محبوب را جزئي از خود ايدهآل قرار ميدهد (اگر محبوب در عظمت و ارزش از او پائينتر و يا با او مساوي باشد) و يا خود ايدهآل را جزئي از محبوب تلقي ميكند (اگر محبوب در عظمت بالاتر از او بوده باشد) در اين موقع محبت عشق ناميده ميشود لذا بايد گفت: عشق آن كيفيت رواني است كه همهي استعدادها و نيروهاي دروني آدمي را براي بثمر رسانيدن گرايش و محبت شديد به آنچه كه خير و كمال تلقي شده است آماده مينمايد.
3- تا آنجا كه مطالعات و تفكرات بشري رسيده است، ميتوان گفت: مفهوم جامع عشق عبارتست از نهايت خواستن حقيقتي (معشوق) كه از نطر جمال و جلال براي خود ايدهآل آدمي، عاليترين آرمان تلقي شده است. عشق باين معني به جلال و كمال هم متعلق ميشود كه شايستگي حقيقي نهايت محبت و اشتياق را دارا ميباشد.
4- ارزش عشق را با تمامي ابعاد حيات بايد سنجيد باين معني كه چون انسان در پديدهي عشق همه ابعاد حيات خود را به معشوق خود پيوند ميزند، لذا عشق يك انسان ميتواند بيانكنندهي ارزش همهي ابعاد حيات وي بوده باشد. اگر ما درست بينديشيم، قبول خواهيم كرد كه تفسير هويت شخصيت آدمي با عشقي است كه در وي براي يك موجود تحقق يافته است و بعيد نيست كه تفسير هويت شخصيت، انديشه كه در دو بيت زير آمده است، انديشهي همراه با محبت شديد كه عشق ناميده شده است، بوده باشد:
اي برادر تو همان انديشهاي مابقي خود استخوان و ريشهاي
گر بود انديشهات گل، گلشني ور بود خاري تو هيمهي گلخني
خلاصه، آدمي در حالت عشق همهي موجوديت و سرگذشت و سرنوشت خود را با عشق و مختصات آن رقم ميزند، لذا براي اينكه ارزش موجوديت و سرگذشت و سرنوشت يك انسان رابدانيد بايد ببينيد كه معشوق و محبوبش كيست. و آن روايتي كه از پيامبر عظيمالشان نقل شده است، ناظر بهمين معني است كه ميفرمايد: «و لو ان رجلا احب حجر الحشره الله معه» (و اگر مردي سنگي را دوست بدارد، خداوند او را با همان سنگ محشور خواهد فرمود.)
5- تقسيم عشق به مجازي و حقيقي، در آثار بعضي از فلاسفه و عرفاء شيوع دارد. آيا واقعيت چنين است، يعني واقعا ما يك عشق مجازي داريم و يك عشق حقيقي؟ بنظرميرسد ما ميتوانيم عشق رابه سه قسم اساسي تقسيم كنيم:
الف- قسم مجازي نامعقول كه منشا آن شهوات انساني است كه مستند به خودخواهيهاي متنوعي است كه مورد ابتلاي اكثريت مردم است. اين قسم عشق همانگونه كه اميرالمومنين عليهالسلام فرموده است بينائي آدمي را كه عبارتست ازانديشه و تعقل و درك احساسات برين و كمالجوئي، از بين ميبرد و او را به بيماري دل كه همان اختلالات رواني است مبتلا ميسازد. در اين قسم است كه آدمي تعقل خود را دربارهي واقعيات مختل ميسازد و هيچ چيز را همه چيز و همه چيز را هيچ چيز مينمايد، محدود را نامحدود، زشت را زيبا و زيبا را زشت و صحيح را باطل و باطل را صحيح تلقي مينمايد.
ب- قسم معقول- اين قسم از عشق، عبارتست از محبت شديد و گرايش حياتي به كمالات و خيرات عاليه، مانند معرفت، نوعدوستي كه بدرجهي محبت شديد و گرايش حياتي برسد. اخلاق فاضله كه جلوههائي از كمال ميباشد.
ج- قسم فوق معقول- اين همان است كه دراصطلاح فلسفه و عرفان عشق حقيقي ناميده ميشود. معشوق در اين عشق فقط خداوند جل جلاله و حسن جماله است. وصول انساني باين درجه از محبت شديد بخدا كه گرايش حياتي با تمام ابعاد حياتش بخدا پيدا ميكند، از عاليترين درجات كمال است كه بيك انسان نصيب ميگردد. مختصات اين عشق است كه فلاسفه و عرفا و ادباي عاليمقام توانستهاند مقداري از مختصات آنرا بقدر فهم بشري ارائه كنند. اين همان مرحلهي اعلائي از كمال است كه حافظ ميگويد:
عاشق شو ار نه روزي كار جهان سرآيد ناخوانده درس مقصود از كارگاه هستي
و مولوي ميگويد:
عشق امر كل ما رقعهاي، او قلزم و ما قطرهاي او صد دليل آورده و ما كرده استدلالها
هر چه گويم عشق را شرح و بيان چون به عشق آيم خجل گردم از آن
عشق كار نازكان نرم نيست عشق كار پهلوان است اي پسر
عشق را از كس مپرس از عشق پرس عشق خود خورشيد جانست اي پسر
اين عشق است كه جهان تيرهي ماده و ماديات را چنان روشن و زيبا ميسازد كه انسان آگاه ميگويد:
بجهان خرم از آنم كه جهان خرم از اوست عاشقم بر همه عالم كه همه عالم از اوست (سعدي)
اين عشق است كه عروس سيهپستان را چونان عروس آراسته مينمايد:
چه عروسي است در جان كه جهان ز عكس رويش چو دو دست نوعروسان تر و پرنگار بادا (مولوي)
اين عشق است كه معناي نهائي انسان و جهان را براي آدمي توضيح ميدهد. در اين عشق همهي قواي مغزي و رواني آدمي شكوفا ميشود و به فعليت ميرسد و به ثمر مينشيند، در صورتيكه در عشق مجازي همانطور كه اميرالمومنين عليهالسلام فرمود: بينائي نابود و دل بيمار ميگردد.
6- آيا عشق مجازي ميتواند قنطرهاي (پلي) براي عشق حقيقي باشد؟ عدهي فراواني از فلاسفه و عرفاء به اين سوال پاسخ مثبت دادهاند. آنان معتقدند كه چون انسان بمقتضاي طبيعتش پيش از معقولات و ماوراي محسوسات، با محسوسات و اشياء داراي نمود، ارتباط برقرار ميكند، لذا در مراحل اوليهي حركت تكاملي نخست عشق مجازي سر راه او قرار ميگيرد و بايد كوشش و تلاش جدي نمايد و از اين مرحله به مرحلهي والاتر كه عشق حقيقي است وارد شود. در اين مورد مسائلي بنظر ميرسد كه متذكر ميشويم:
مسئله
يكم- بايد تفاوت بسيار مهم گذاشت مابين درك و دريافت جمال كه پردهايست شفاف و نگارين كه بر روي كمال كشيده شده است و فرورفتن در اين پرده و باختن شخصيت بان، براي اشباع حس خودخواهي- لذا بايد گفت: درك و دريافت جمال ظاهري براي درك و دريافت جمال حقيقي الهي، بلي، ولي فرورفتن در آن و باختن حيات و شخصيت به آن جمال ظاهري، نه هرگز.
مسئله دوم- عشق مجازي با وصول به معشوق فروكش ميكند و از بين ميرود، بلكه چه بسا مبدل به كينه ميشود، تا كيفر فروختن جان و شخصيت را به ظواهر زيبا و خسارت قرباني كردن جان و شخصيت را به نوعي از كيفيت در اشباع غريزهي طبيعي بچشد.
مسئله سوم- حتي در زمان جريان عشق، انواعي از گريهها و نالهها و شب بيداريها و ديگر اختلالات طبيعي و رواني كه بوجود ميآيد، خود نوعي از كيفريابي است كه آدمي بايد در برابر فدا كردن باارزشترين موجوديت خود ببيند، اين مطلب در ابيات مولوي كه خود معتقد به مطلوبيت عشق مجازي بعنوان پل بسوي عشق حقيقي است، چنين آمده است:
عاشقان از درد زان ناليدهاند كه نظر ناجايگه ماليدهاند
مسئله چهارم- عشق مجازي موجوديت عاشق را در صندوق كوچكي از زيبائي صوري و محسوس زنداني ميكند و همانطور كه اميرالمومنين عليهالسلام فرموده است: فقط همان صورت محسوس را ميبيند و حيات خود را در آن خلاصه ميكند:
عاشقي كاو در پي معشوق رفت گر چه بيرون است در صندوق رفت
عمر در صندوق برد از اندهان جز كه صندوقي نبيند از جهان
دريغا و صد دريغا كه:
آن سري كه نيست فوق آسمان از هوس او را در آن صندوق دان
چون ز صندوق بدن بيرون شود او ز گوري سوي گوري ميرود
مسئله پنجم- اگر عشق مجازي روشنائي ايجاد كند، مانند همان برق حاصل از ابرها است كه لحظهاي بيش ادامه نخواهد داشت اگر انسان عاشق آگاهي و عقل خود را بكلي از دست نداده باشد، شايد كه از آن روشنائي لحظهاي براي بيداري از خواب گران عشق مجازي استفاده كند، و در آن روشنائي كليدي براي بازكردن صندوقي دريابد كه خود را در توي آن محبوس نموده است.
مسئله ششم- عشق حقيقي نه تنها آدمي را از فرورفتن در گل و لاي زيبائي صوري، در امان ميدارد، بلكه او را با شناساندن حقيقت و ارزش همان زيبائي آماده عروج بر بارگاه جمال الهي مينمايد، زيرا عاشق حقيقي بخوبي ميداند كه:
عشقهائي كز پي رنگي بود عشق نبود عاقبت ننگي بود
و ميداند كه:
در رخ ليلي نمودم خويشتن را سوختم مجنون خامانديش را
مسئله هفتم- عشق حقيقي بدان جهت كه متعلق به بينهايت است، در هر درجهاي عالي از احساس جمال و جلال الهي كه نائل آيد، نه تنها مشعلهي عشق فروكش نميكند، بلكه اشتياق او به صعود به درجهاي عاليتراز احساس مزبور شدت بيشتري پيدا ميكند.
مسئله هشتم- بدان جهت كه سرور و انبساط حقيقي فوق لذت طبيعي است، لذا كاملا از خودخواهي دور شده و با هويت خداخواهي كه دارد، با هيچ اندوه و انقباض طبيعي آلوده نميشود، اين سرور و انبساط رو به ابتهاج است، و لذت در برابر آن پديدهايست بس ناچيز. مسئله نهم- عشق حقيقي زمان و مكان را در اختيار دارد، نه از گذشت زمان اندوهي بخود راه ميدهد و نه به انتظار تلخ آينده مينشيند، گوئي عاشق حقيقي فوق زمان قرار گرفته است كه گذشته و حال و آينده واقعيتها را براي او قطعه قطعه نميكند.
***
«و هو يري الماخوذين علي الغره حيث لا اقاله و لا رجعه، كيف نزل بهم ما كانو يجهلون و جاءهم من فراق الدنيا ما كانو يامنون، و قدموا من الاخره علي ما كانو يوعدون». (او ميبيند كه چگونه آنچه كه آن سرمايهباختگان نميدانستند بر سرشان فرود آمد، و آن جدائي از دنيا بسراغشان آمد كه در فكرش نبود، و قدم بسوي آخرت بر وعدهايكه داده شده بودند نهادند.)
سرمست غرور بودند كه ناگهان خطر ناآشنا بر سرشان تاختن گرفت و آنانرا در مسيري قرار داد كه بازگشتي ندارد. زرق و برق دنيا، جوشش غرايز حيواني، سوار شدن بر دوش انسانها، دويدن بدنبال لذائذ و غوطه خوردن در آنها، احساس پيروزي و سلطه بر ناتوانان، آنانرا چنان سرمست و غافل ساخت كه يقين به زوال عمر و پايان حركت و جنب و جوش را از مغزشان بيرون كرد كه خود را در دنيايي ابدي ميديدند و زندگاني را فناناپذير تلقي مينمودند. آنچه كه به مغز آنان خطور نميكرد، شروع سردي شديدي كه جاي حرارت وجود آنان را ميگرفت و روييدن موهاي سفيد بر سر و صورت و ابروها كه فرارسيدن خزان عمر را چونان برف خزاني كه بر روي زمين ميبارد اعلان مينمايد:
خيز وداعي بكن ايام را از پس دامن فكن اين دام را
چونكه هوا سرد شود يك دو ماه برف سفيد آورد ابر سياه (نظامي گنجوي)
نه مواد رنگي عطاران ميتواند آثار فرسودگي چهره را حتي يك روز متوقف سازد و نه ابزار آرايشگران و فعاليتهاي آنان توانائي صاف كردن چروكهائي را كه گذشت ساليان عمر در صورت او بوجود آورده است، دارا ميباشد. كسي كه روزگاري بس دراز دنبال آيينه ميگشت كه لحظاتي با چهرهي باطراوت خود به تماشا و راز و نياز بنشيند، امروز با پهلو از جلو آيينه باسرعت عبور ميكند كه مبادا نقش گذشت زندگي و برنامهي آينده در دل خاك سرد را كه در صورتش پديدار گشته است ببيند. او اين سرنوشت تازه را براي اولينبار است كه ميبيند، هر قدمي كه او را به اين سرنوشت نزديك نموده و رسانيده است، يكبار بيشتر صورت پذير نبوده حتي در اين گذرگاه جاي پائي هم از او نمانده است، چه دردآور است شكنجهي كندن يكايك چنگالهائي كه زرق و برق و ديگر خواستنيهاي دنيا فروبرده بود، او در آنموقع كه چنگالهاي خود را در علائق دنيوي فروميبرد، نميدانست كه براي كندن هر يك از آن چنگالها يك يا چند بار بايد تلخي جان كندن را بچشد. او كه هرگز نظري به شكوه و جلال صفات الهي در طبيعت و مخصوصا به ملكوت رباني در آسمان نيلگون، نينداخته بود، با چند لحظه نگاه حسرتآميز آنها را وداع مينمايد. در آن روزها و در آن ساعات كه از يكايك تعلقات دنيا چشم ميپوشد، اگر آگاهي به او دست بدهد، روزگار گذشته خود را دو روز بيش نميبيند:
بدنامي حيات دو روزي نبود بيش آن هم كليم با تو بگويم چسان گذشت
يك روز صرف بستن دل شد به اين و آن روز دگر به كندن دل زين و آن گذشت (كليم همداني و يا كاشاني)
اگر قدرت همهي انسانهاي تاريخ را به تو ارزاني بدارند و اگر نيروئي به تو بدهند كه از وضع كنوني اين كيهان، با سرعتي فوق سرعت نور برگردي و همهي سرگذشت كيهان را تا لحظهي حاضر مشاهده كني و آنرا كاملا بشناسي و آنگاه بخواهي كوچكترين جزء از اين كيهان را متوقف كني تا گذشتهات را جبران كني، امكانپذير نخواهد بود. اگر بر فراز مرتفعترين كهكشان اين سپهر نيلگون گام بگذاري و ناله و فرياد برآوري كه «رب ارجعون لعلي اعمل صالحا فيما تركت» (پروردگارا، مرا برگردانيد باشد كه در آنچه از خود گذشتهام عمل صالح انجام بدهم.) بخواستهات نخواهي رسيد. وعدههائي كه پيامبران الهي و نزديكتر از آنان، خرد و وجدان صاف دربارهي منزلگههائي منتهي به پشت پردهي اين دنيا (آخرت) به آنان داده بودند، عملي ميشود، در آنهنگام ميفهمند كه اينكه گاهي در روزگار زندگي در مغزشان خطور ميكرد كه (بازي به اين درازي نميشود) (شايد كه پشت پرده خبري و خبرهائي باشد) و اين جريان مغزي بيداركننده را كه خيال ميپنداشتند، اي كاش، لختي در آن ميانديشيدند و جدي بودن آن اخطار را ميپذيرفتند.