در نكوهش دنيا
«اما بعد فاني احذركم الدنيا، فانها حلوه خضره حفت بالشهوات، و تحببت بالعاجله و راقت بالقليل و تحلت بالامال، و تزينت بالغرور». (پس از حمد و سپاس خداوندي، من شما را از دنيا برحذر ميدارم، زيرا اين دنيا شيرين و سبز و خرم است كه با شهوات پيچيده شده و به جويندگانش با لذائذ گذران خود محبوب جلوه كرده است و با اندك آراستگي شگفتي مردم را به خود جلب كرده و خود را با آرزوها زيور و با فريبائي زينت نموده است.)
انسان در مقابل آرايشها و نمايشهاي جالب دنيا اميرالمومنين عليهالسلام در سخنان مباركشان درباره زينت دنيا و آرايشهاي متنوع آن مطالبي جالب فرمودهاند در بعضي موارد مردم را از پرداختن بان برحذر داشتهاند، بعضي موارد زيبايي آسمان را به وسيله ستارگان مورد توجه قرار داده است. براي توضيح و تفسير مقصود اميرالمومنين عليهالسلام در موضوع زيبائي به طور عموم چند مطلب را ميتوان گفت:
مطلب يكم- اگر چه زينت در لغت اعم از جمال است كه در فارسي اولي به معناي مطلوب است و عموم اشياء جالب را ميگويند اگر چه زيبا نباشد و دومي به معناي زيبائي است اعم از محسوس و معفول و به معني اولي است. «المال و البنون زينه الحياه الدنيا» (الكهف آيه 46) (مال و فرزندان زينت زندگاني دنيوي هستند.) و همچنين زينت به مطلوبيت عملي نيز هم در قرآن و هم در نهجالبلاغه وارد شده است مانند: «فزين لهم الشيطان اعمالهم» (النحل آيه 63) و زينت به معناي زيبائي محسوس هم در اين آيه مباركه آمده است: «انا زينا السماء الدنيا بزينه الكواكب» (الصافات آيه 6) (ما آسمان دنيا را با زينت ستارگان آراستيم.) اين معني در سوره فصلت آيه 12 و والملك آيه 5 و الحجر آيه 16 و ق آيه 6 نيز آمده است و جمال به معناي زيبائي است كه هم به زيبائي محسوس گفته ميشود و هم به زيبايي معقول مانند فصبر جميل و هم به جمال ربوبي گفته ميشود كه در روايات و دعاها به طور فراوان آمده است.
مطلب دوم- نه تنها در هيچ يك از منابع اسلامي شناخت و دريافت زيبائي و ساختن زيبائي منع نشده است، بلكه چنانكه از منابع قرآني و حديثي برميآيد زيبايي يكي از طرق حركت به فوق طبيعت و انس با جمال الهي است كه هيچ چيزي جاي آن را براي مقصد نميگيرد.
مطلب سوم- بدان جهت كه اكثريت قريب به اتفاق اولاد آدم چنانكه دو برابر امتيازات دنيوي مانند مال و فرزندان و مقام و محبوبيت و شهرت و غيرذلك خود را ميبازد و نميتواند شخصيت خود را داشته باشد و از آن امور به عنوان وسائل مناسب بهرهبرداري نمايد، همچنان در برابر نمود زيبائيها با سرعت و عميقا از خود بيخود ميگردد و اين ضعف شخصيت از يك طرف و محدوديت دانش و اطلاعات از طرف ديگر، مانع از آن ميشود كه انسان به اعماق ماهيت و علل و معلولات و لوازم و نتايج آنها نفوذ كند و به قول آن شاعر كه ميگويد: (تو مو ميبيني و من پيچش مو) هم مو را ببيند و هم پيچش مو را، لذا تاكيد ميشود كه از دل بستن و خود باختن در برابر آن عوامل لذت و زيبائيها برحذر باشند، زيرا زيبائيهاي محسوس (چنانكه در كتابي مخصوص به اين موضوع مشروحا طرح كردهايم) پردهايست نگارين و شفاف كه بر روي كمال كشيده شده است. بنابراين، خودنمودهاي زيبائي اگر هم منزلگه نهائي لذت طبيعي باشد، ولي مقصد نهائي سير و سياحت و انبساط دروني نيست مگر نشنيدهايد:
مرغ بر بالا پران و سايهاش ميدود بر خاك و پران مرغ وش
ابلهي صياد آن سايه شود ميدود چندانكه بيمايه شود
بيخبر كان عكس آن مرغ هواست بيخبر كه اصل آن سايه كجاست
تير اندازد به سوي سايه او تركشش خالي شود در جست و جو
تركش عمرش تهي شد عمر رفت از دويدن در شكار سايه تفت
مگر نشنيدهايد:
در رخ ليلي نمودم خويش را سوختم مجنون خامانديش را
اميرالمومنين عليهالسلام در سخني كه به اصحابش توصيه ميكند ميفرمايد: سخت پاي بند نماز باشيد … «و قد عرف حقها رجال من المومنين الذين لا تشغلهم زينه متاع و لاقره عين من ولد و لا مال». (حق واقعي نماز را مردماني از مردم باايمان شناختهاند آنان كساني هستند كه زينت هيچ متاعي و چشمروشني هيچ فرزندي و مالي آنانرا به خود مشغول نميدارد.) و ميتوان گفت: مرغ بلندپرواز روح آدمي براي پرواز به قلههاي كمال دو بال دارد: يكي- زيبائيهاي هستي است كه بال احساسات عالي او را به حركت در ميآورند. دوم- نظم بسيار شگفتانگيز هستي است كه بال تعقل و نيروي قانونيابي و قانونگرايي او را تحريك ميكند. اين دو بال بوده است كه انسانهاي رشديافته تاريخ بشري را به قلههاي عالي كمال به پرواز درآورده و معنا و تفسيري براي حيات انسانها بوجود آورده است. «لا تدوم حبرتها، و لا تومن فجعتها» (نه براي شاديهايش دوامي است و نه از مصيبتش كسي را امني.) شاديهاي دنيا محدود است و امن و امانش در برهههائي محدود ابوالحسس تهامي در اوائل ابيات جاودانياش كه در رثاي فرزندش گفته است، چنين ميگويد:
1- حكم المنيه في البريه جار ما هذه الدنيا بدار قرار 2- بينا تري الانسان فيها مخبرا حتي يري خبرا من الاخبار 3- طبعت علي كدر و انت ترومها صفوا من الاقدار و الاكدار 4- و اذا رجوت المستحيل فانما تبني الرجاء علي شفير هار 5- و مكلف الايام ضد طباعها متطلب في الماء جذوه نار 6- و العيش نوم و المنيه يقظه و المرء بينهها خيال سار 7- فاقضوا ماربكم عجالا انما اعماركم سفر من الاسفار 8- و النفس ان رضيت بذالك او ابت منقاده بازمه المقدار (1- قانون فراگير مرگ براي همه مردم در جريان است و اين دنيا براي هيچ كس قرارگاهي پايدار نيست. 2- در آن هنگام كه ميبيني انساني خبر از گذشتگان ميدهد، ناگهان خود خبري از اخبار ميگردد. 3- طبيعت اين دنيا بر تيرگي سرشته است و تو آن را صاف و پاك از آلودگيها و كدورتها ميخواهي!! 4- و هنگاميكه تو بر امري محال اميد ميبندي، در حقيقت اميد به پرتگاه پوچ و متزلزل ميبندي! 5- و كسي كه روزگاران را بر ضد طبيعتش تكليف ميكند، در حقيقت پاره آتش را در آب ميجويد! 6- و زندگاني اين دنيا خوابي است و مرگ بيداري، و انسان ميان اين خواب و بيداري خيالي است در جريان. 7- اي مردم، نيازها (ي مادي و معنويتان) را در اين دنيا با سرعت برطرف بسازيد، زيرا جز اين نيست كه عمرهاي شما سفري است از سفرها (كه قطعا سپري ميشود و به پايان ميرسد.) 8- نفس آدمي چه به اين سفر و جريان رو به مرگ رضايت بدهد يا امتناع بورزد، گردن به قوانين قدر گذاشته است.)
نه دستور پيامبران و اولياء و اولياءالله چنين است كه شاد نشويد و نه عقل و قلب آدمي چنين حكمي كرده است. آنچه كه با نظر به منابع وحيي و عقلي و قلبي استنباط ميشود اينست كه همانگونه كه جزئيات محسوس و نمودهاي مشخص از جهان طبيعت وارد مغز ميشود و در آن كارگاه باعظمت به قوانين و اصول كلي عرضه ميشود و به وسيله آنها تفسير و توجيه ميگردد و سپس مغز آن جزئيات و نمودها را يا از صفحهي خود دور ميسازد و يا خود آنها در لابلاي حافظه بايگاني ميشود، همانگونه بايد تاثرات دروني خود را مخصوصا شاديها و اندوههاي ناشي از مثبت و منفيهاي بعد طبيعيمان را با عرضه به پالايشگاه بسيار حساس دل و وجدان، از ورود به منطقهي سطوح عميق شخصيت و روح جلوگيري كنيم، زيرا در اين دنيا هيچ موضوع شاديانگيز يا نشاط آور يا اندوهبار از متن عالم طبيعت و بعد طبيعي انساني وجود ندارد كه توانائي احاطه و سلطه مطلقه بر همه ابعاد و نيروهاي مغزي و شخصيتي و روحي ما داشته باشد.
ناتوانترين موجود كسي است كه همه ابعاد و نيروهاي خود را قرباني عامل شادي يا اندوه نمايد. اينكه با كمال صراحت و صداقت فرياد زده ميگوئيم: ناتوانترين حيوان كسي است كه در هنگام بدست آوردن قدرت، با زير پا گذاشتن اصول و قوانين انساني و احساس ناتواني از زندگي با ديگر انسانها كه مالك حيات خود باشند، نتواند آن قدرت را در مسير خيرات و كمالات مديريت نمايد. بنابراين در موقع روياروئي با عوامل شاديها، در صورتي كه ضرري به ديگر ابعاد شخصيت و روحي آدمي وارد نياورد و به آلام ديگران تمام نشود شاد شويم ولي شخصيت و روح را هم مجبور باين شادي ننمائيم، زيرا شادي آن دو به جهت بهجت و انبساطي است مافوق اين شاديهاي طبيعي. آن دو حقيقت بزرگ (شخصيت و روح) آن خندهي طبيعي را كه شكوفائي طبيعت است ندارد. خندهي آن دو، به جهتي است كه از حق و عدل و اختيار و انجام تكليف به انگيزي دروني نه با هدفگيري جلب سود ودفع زيان ناشي ميشود. آيا احتمال نميدهد كه فلسفهي احساس عدم امن در زندگاني اين است كه تكيهي مطلق به زندگاني طبيعي و خوشيهاي آن موجب جهل به حقيقت و هدف عالي حيات است، چه حكمت بالغهاي:
مرا در منزل جانان چه امن عيش چون هر دم جرس فرياد ميدارد كه بربنديد محملها
***
«غراره ضراره، حائله زائله، نافده بائده، اكاله غواله». (اين دنيا سخت فريبنده است و ضرربار، دگرگون شونده است و رو به زوال، رو به فنا است و نابودي، خورندهايست مهلك.)
اين دنيا ميفريبد و ضرر خود را وارد ميسازد و دگرگون ميشود و ميخورد و نابود ميكند و ميرود. يكي از مختصات حيات معمولي آن است كه در لحظاتي كه سطوح رواني آدمي در حال تاثر به سر ميبرد اعم از اينكه تاثرش از مقولهي شاديها باشد يا اندوهها همان تاثر كيفيتي را كه در سطوح رواني به وجود آورده است فوق زمان احساس كرده آنرا شبيه به يك حالت جاوداني براي روان تلقي ميكند، لذا در خلاف آن تاثر و مختصات آن نميتواند بينديشد و به همين جهت است كه اكثر مردم از سلطه و نظاره عالي بر آن تاثر ناتوانند و در نتيجه چه خطاها و اشتباهاتي كه در مواقع تاثرات مورد ارتكاب قرار ميگيرد كه اگر پس از آن حالت تاثر، بار ديگر هشياري و اعتدال رواني به درون آن شخص بازگشت كند ندامت و تاسف به او هجوم ميآورد. يكي ديگر از مختصات تاثرات مخصوصا در آن نوع تاثرات كه عميقتر باشند، تصرف ذهني شگفتانگيز در گذشت زمان است. اغلب چنين است كه در تاثرات شاديانگيز، زمان امتداد خود را از دست ميدهد و به اصطلاح معمولي كوتاه ميشود به قدري كه انسان در شگفتي فروميرود و از خود ميپرسد: واقعا، پنج ساعت گذشت؟! در صورتيكه براي اين شخص كه در خوشي غوطهور بود، دقائقي چند تلقي ميگردد، آنهم به جهت اندك آگاهيهائي كه در طول خوشي مانند بارقههاي بسيار ناچيز در مغزش به وجود آمده است. خلاف اين احساس دربارهي زمان، در تاثرات اندوهي است، يعني براي كسي كه در ناگواري بسر ميبرد، بدانجهت كه من آدمي (يا هر عامل مغزي ديگر) تلاش شديدي براي گذشتن زمان مينمايد، يا رنج و زجر مفروض براي من از درك معتدل حركت خود و جهان خارج از خود جلوگيري ميكند، لذا گوئي به قول: بعضي از شعراء زمان زمينگير شده است.
اگر صبح قيامت را شبي هست آن شبست امشب طبيب از من ملول و جان ز حسرت در لب است امشب (حجهالاسلام نير)
1- يمشي الزمان بمن ترقب حاجه متثاقلا، كالخائف المتردد 2- و يخال حاجته التي يصبوا لها في داره الجوزء او في الفرقد 3- و اذا الفتي لبس الاسي و مشي به فكانما قد قال للزمن اقعد 4- فاذا الثواني اشهر و اذا الدقا ئق اعصروا الحزن شيء سرمد. (ايليا ابوماضي) 1- زمان براي كسي كه در انتظار برآورده شدن نيازي بسر ميبرد، به قدري سنگين حركت ميكند كه گوئي يك آدم در حال ترس و تردد حركت مينمايد. 2- آن نيازي را كه او علاقهي شديد به برآورده شدن آنرا دارد در منطقهي ستارهي جوزايا در فرقدان ميبيند. 3- و هنگاميكه يك انسان لباس اندوه پوشيد و با آن حركت كرد، مانند اينست كه به زمان گفته است بنشين و حركت مكن. 4- در اين موقع است كه ثانيهها براي او ماهها است و دقيقهها اعصاريست و اندوه حالتي ابري.)
پس از اين مقدمه درك سخن اميرالمومنين عليهالسلام كه (اين دنيا سخت فريبنده است) روشن ميشود و اما اينكه اين دنيا بسيار ضرربار است، بدانجهت است كه اقبال به اين دنيا نخستين ضرري كه به انسان ميزند اينست كه با فريبندگيهايش نميگذارد آدمي به حقائق و واقعيات مربوط به پديده فريبنده بينديشد و مصالح و مفاسد آنها را خوب درك كند. از طرف ديگر خود گذشت زمان براي اشخاص معمولي (نه رشديافتگان آگاه به معناي گذشته و حال و آينده) موجب كاهش ساليان عمر و از دست رفتن قدرتها و امتيازات ميباشد بدون اينكه در برابر آنچه از دست داده است چيزي به دست بياورد. شگفتي دنيا در همين نكته است كه وقتيكه چيزي از مردم معمولي ميگيرد آنچه را كه به عنوان عوض ميدهد كم ارزشتر از آنست كه از آن مردم گرفته است. به قول نظامي گنجوي:
بگفت آنجا به صنعت در چه كوشند بگفت انده خرند و جان فروشند
اينكه گفتيم (چيزي را كه از مردم معمولي ميگيرد) براي اينست كه مثل مردم رشديافته در اين دنيا بيشباهت به زنبوران عسل نيست كه از گياهان و گلهاي باغها و بيابانها و كوهها عسل توليد ميكند. اينان از حوادث و مواد اين دنيا هر چه استهلاك كند و يا با آنها هر گونه ارتباط برقرار كنند، مبدل به نور مينمايند. همين نان حاصل از گندم را گاو و گوسفند هم ميخورد كه جز مدفوع و مقداري گوشت و پوست و استخوان و خون و شير نتيجهاي به وجود نميآورد، در صورتيكه همان نان را اگر انسان عاقل و صاحب انديشه بخورد مبدل به نيروي انديشهاي ميكند كه چه بسا دنيائي را مبدل به گلزار بهشتي نمايد:
هر دو گون زنبور خوردند از محل ليك شد ز آن نيش و زين ديگر عسل
هر دو گون آهو گيا خوردند و آب زين يكي سرگين شد و زان مشگ ناب
هر دو ني خوردند از يك آب خور اين يكي خالي و آن پر از شكر
صد هزاران اينچنين اشباه بين فرقشان هفتاد ساله راه بين
اين خورد گردد پليدي زو جدا و آن خورد گردد همه نور خدا
اين خورد زايد همه بخل و حسد و آن خورد زايد همه نور احد
هر دو صورت گر به هم ماند روا است آب تلخ و آب شيرين را صفا است
آنگاه ميفرمايد: (اين دنيا دگرگون شونده است و رو به زوال) آري، همين است قانون جوهر و عرض (و به اصطلاح ديگر): حال و محل، ماده و صورت، و بود و نبود، باطن و ظاهر، معني و شكل و محتوي و قالب و غيرذلك (اين اصطلاحات از ديدگاههائي متنوع قابل استفاده در زيربنا و روبناي دنيا است. بهر حال وقتي كه جوهر يا محل، ماده، بود، باطن، معني و محتوي در دگرگوني قرار گرفته باشد قطعي است كه عرض حال، صورت، نمود، ظاهر، شكل و قالب نيز در دگرگوني خواهد بود. اين تحول و دگرگوني زيربنائي جهان و علت آن مورد بحث و تامل همهي علما و فلاسفه و حكما و عرفاء گشته است و هر يك از آنان براي نظر خود دلائل و بياناتي دارند، يكي از جالبترين آن بيانات و دلائل همانست كه در ديباچه دفتر ششم از مثنوي جلالالدين محمد مولوي آمده است:
اين جهان جنگ است چون كل بنگري ذره ذره همچو دين با كافري
آن يكي ذره همي پرده به چپ و آن دگر سوي يمين اندر طلب
ذرهاي بالا و آن ديگر نگون جنگ فعليشان ببين اندر ركون
جنگ فعلي هست از جنگ نهان زين تخالف، آن تخالف را بدان
ذرهاي كاو محو شد در آفتاب جنگ او بيرون شد از وصف حساب
چون ز ذره محو شد نفس و نفس جنگش اكنون جنگ خورشيد است و بس
رفت از وي جنبش طبع و سكون از چه؟ از «انا اليه راجعون»
جنگ فعلي جنگ طبعي جنگ قول در ميان جزء ها حربيست هول
اين جهان زين جنگ قائم ميبود در عناصر درنگر تا حل شود
پس بناي خلق بر اضداد بود لاجرم جنگي شدند از ضر و سود
هست احوالت خلاف يكدگر هر يكي با هم مخاف در اثر
چونكه هر دم راه خود را ميزني با دگر كس سازگاري چون كني
موج لشكرهاي احوالت ببين هر يكي با ديگري در جنگ و كين
آن جهان جز باقي و آباد نيست زانكه تركيب وي از اضداد نيست
اين تخالف از چه زايد وز كجا وز چه زايد وحدت اين اضداد را
زانكه ما فرعيم و چار اضداد اصل خوي خود در فرع كرد ايجاد اصل
گوهر جان چون وراي فصلهاست خوي او اين نيست خوي كبرياست
اگرچه مولوي علت طبيعي حركت و تحول را تضاد حاكم در طبيعت معرفي ميكند ولي روشن است كه اگر بخواهيم از ديدگاه علمي و فلسفي به تحليل بيشتري در اين مورد بپردازيم قطعي است كه موضوع تضاد هم نخواهد توانست از عهدهي پاسخ همهي سوالات برآيد، اگر چه موضوع تضاد، توجيه و تفسير قابل توجهي را دربارهي تحول دگرگوني بيان مينمايد. اگر هم فرض كنيم كه نتوانستيم علت حقيقي تحول و دگرگوني اجزاء و نمودهاي جهان را بفهميم و حتي فرض كنيم كه (بر فرض محال) نظر ادعائي زينو را كه منكر حركت بود پذيرفتيم اينكه انسان از نظر جسماني و آن سطوح رواني كه مجاور طبيعت است در ارتباط با طبيعت و ديگر انسانها و حوادث ناشي از دو منطقهي انسان و جهان در تغيير و دگرگون است، جاي كوچكترين ترديد نيست حالت جنيني، كودكي، آغاز جواني، ميانهي جواني، پايان جواني، آغاز ميانسالي، ميانهي ميانسالي، پايان ميانسالي، آغاز پيري، ميانهي پيري، پايان پيري و آغاز و پايان كهولت و فرتوتي و غيرذلك كه تغييرات وجود آدمي بحسب ساليان عمر و مختصات هر يك از آن دورانها موجب دگرگوني ارتباطات انسان با طبيعت و انسانها و مختصات هر يك از آن دو ميباشد. از طرف ديگر خود جهاني كه محيط بر انسانها است و همنوعان او كه با آنها در حال ارتباطات گوناگون ميباشد در تحول و تغير دائمي است، (خواه نام اين تحولات را حركت و تحول بناميم و خواه سكونهاي متوالي) به اضافهي عوامل فوق:
هزار نقش برآرد زمانه و نبود يكي چنانچه در آيينه تصور ما است (انوري)
اگر مقداري مطالعه لازم در سرگذشت بشري داشته باشيم به اين نتيجه خواهيم رسيد كه هيچ جامعهاي هر چند كه از عاليترين متفكران هم برخوردار بوده است، نتوانسته است حتي پيشبيني دقيق حوادث يكسال را براي آن جامعه داشته باشد، مگر در صورتيكه گردانندگان جامعه به قدري در محدود ساختن ارادهها و معلومات و تعقلهاي افراد جامعه سلطه داشته باشند كه حقيقتي به عنوان هويت انسان داراي اراده و معلومات افزاينده و تعلقهاي بازكنندهي ديدگاه در دو منطقهي انسان و جهان، وجود نداشته باشد.
اميرالمومنين عليهالسلام ميفرمايد (اين دنيا خورندهايست مهلك.)
مقصود آن بزرگوار از خورنده، برقرار بودن رابطه گيرندگي و استهلاك كردن است كه در ميان اجزاء و پديدهاي جهان وجود دارد. مولوي در توضيح اين رابطه و جريان عالي آن ابياتي دارد كه در آنها ميگويد:
لقمه بخشي آيد از هر كس به كس حلق بخشي كار يزدانست و بس
حلق بخشد جسم را و روح را حلق بخشد بهر هر عضوي جدا
اين گهي بخشد كه اجلالي شوي از دغا و از دغل خالي شوي
تا نگوئي سر سلطان را به كس تا نريزد قند را پيش مگس
گوش آنكس نوشد اسرار جلال كاو چو سوسن صد زبان افتاد و لال
حلق بخشد خاك را لطف خدا تا خورد آب و برويد صد گيا
باز خاكي را ببخشيد حلق و لب تا گياهش را خورد اندر طلب
چون گياهش خورد حيوان گشت زفت گشت حيوان لقمه انسان و رفت
باز خاك آمد شد اكال بشر چون جدا شد از بشر روح و بصر
ذرهها ديدم دهانشان جمله باز گر بگويم خوردشان گردد دراز
برگها را برگ از انعام او دايگان را دايه لطف عام او
رزقها را رزقها او ميدهد زانكه گندم بي غذائي كي زهد
نيست شرح اين سخن را منتهي پارهاي گفتم بدان زان پارهها
جمله عالم آكل و ماكول دان باقيان را مقبل و مقبول دان
اينجهان و ساكنانش منتشر وان جهان و ساكنانش مستمر
اينجهان و عاشقانش منقطع اهل آن عالم مخلد مجتمع
پس كريم آنست كاو خود را دهد آب حيواني كه ماند تا ابد
باقيات الصالحات آمد كريم رسته از صد آفت و اخطار و بيم
گر هزارانند يك تن بيش نيست چون خيالات عدد انديش نيست
آكل و ماكول را حلق است و ناي غالب و مغلوب را عقل است و راي
حلق بخشد او عصاي عدل را خورد او چندان عصا و حبل را
و اندر او افزون نشد زان جمله اكل زانكه حيواني نبودش اكل و شكل
مر يقين را چون عصا هم حلق داد تا بخورد او هر خيالاتي كه زاد
پس معاني را چون اعيان حلقهااست رازق حلق معاني هم خداست
پس ز ماهي تا به ماه از خلق نيست كه بجذب مايه او را حلق نيست
حلق نفس از وسوسه خالي شود ميهمان وحي اجلالي شود
حلق جان از فكر تن خالي شود وانگهان روزيش اجلالي شود
حلق عقل و دل چو خالي شد ز فكر يافت او بيهضم معده رزق بكر
شرط تبديل مزاج آمد بدان كز مزاج بد بود مرگ بدان
چون مزاج آدمي گلخوار شد زرد و بد رنگ و سقيم و خوار شد
چون مزاج زشت او تبديل يافت رفت زشتي و رخش چون شمع تافت
دايهاي كاو طفل شيرآموز را تا بنعمت خوش كند بتفوز را
زانكه پستان شد حجاب آن ضعيف از هزاران نعمت و خوان و رغيف
پس حيات ما است موقوف فطام اندك اندك جهد كن تم الكلام
چون جنين بد آدمي خون بد غذا از نجس پاكي برد مومن كذا
چون جنين بد آدمي خونخوار بود بود او را بود از خون تار و پود
از فطام خون غذايش شير شد و از فطام شير لقمهگير شد
وز فطام لقمه لقماني شود طالب مطلوب پنهاني شود
***
«لا تعدو اذا تناهت الي امنيه اهل الرغبه فيها و الرضاء بها ان تكون كما قال الله تعالي سبحانه: كماء انزلناه من السماء فاختلط به نبات الارض فاصبح هشيما تذروه الرياح و كان الله علي كل شيء مقتدرا» (حال اين دنيا چنين است هنگاميكه علاقمندان به آن و طالب خوشنودي به آن به انتهاي خود رسيد تجاوز از فرمودهي خداوندي نميكند كه (مثل زندگاني دنيا مانند آبي است كه از آسمان فرستاديم و پس روييدني زمين با آن آب درآميخت و سپس آن روييدني متلاشي و خرد شد كه بادها آنرا پراكنده ميكند و خداوند بر همه چيز توانا است.)
دنيا براي كسي كه مطلوب ذاتي است بطور محدود ميشكفد و سپس پژمرده ميشود و از بين ميرود اگر دنيا براي كسي اقبال كند و رام شود و به مرام او بگردد و اگر همه مقتضيات براي زندگي با رفاه و آسايش آماده و موانع برداشته شود، و اگر وجود انسان چه از بعد طبيعي محض و چه از بعد رواني او سالم و تندرست و براي برخورداري از دنيا و عوامل جالب آن مهيا باشد پس از اين دو (اگر) و مقداري (اگر) هاي ديگر كه دنيا را تسليم انسان نمايد، همين كه در مقدمات چشيدن طعم لذائذ آن قرار گرفت و همين كه گوشهي نقاب از چهرهي خواستنيهاي دنيا بالا رفت، ناگهان پژمردگي و افسردگي ناشي از فرورفتن خارهاي زهرآگين حوادث و استرداد طبيعت آنچه را كه از وسائل و عوامل لذت داده بود، آغازميگردد، تا آدمي بخواهد گوشهاي از آن را اصلاح كند، سطوح ديگري از آن لذائذ و خواستنيها از هم ميپاشد، چنانكه گوئي همه قوانين جاريه در طبيعت و موجوديت خود انسان با او به لجاجت و دهنكجي پرداخته است.
همانگونه كه اميرالموئمنين عليهالسلام فرمود: براي كساني كه دنيا مورد رغبت و خشنودي ذاتي است، فاصلهي مابين شكوفائي و پژمردگي آن، يك بهبه است و يك آه. در بيان اين معني در همه ادبيات اقوام و ملل شرق و غرب و قديم و جديد مطالب بسيار جالبي گفته شده است. در ادبيات فارسي كه از فرهنگ اسلام اشباع شده است. دراين معني ابيات بسيار جالب آمده است كه ما براي نمونه چند بيت در اينجا ميآوريم.
افسوس كه نامهي جواني طي شد و آن تازه بهار زندگاني طي شد
حالي كه ورا نام جواني گفتند معلوم نشد كه او كي آمد كي شد
يك چند به كودكي به استاد شديم يك چند به استادي خود شاد شديم
پايان سخن شنو كه ما را چه رسيد ازخاك برآمديم و بر باد شديم
يك چند پي زينت و زيور گشتيم يك چند پي دفتر و دانش گشتيم
در عهد شباب كرديم حساب چون واقف از ين جهان ابتر گشتيم
دست از همه شستيم و سمندر گشتيم نقشي است بر آب يا رب درياب