«كم من واثق بها قد فجعته و ذي طمانينه اليها قد صرعته و ذي ابهه قد جعلته حقيرا و ذي نخوه قد ردته ذليلا» (چه بسا كسي كه وثوق به اين دنيا داشت دردهايش او را فراگرفت و كسي را كه اصمينان به آن نموده بود به خاك هلاك انداخت و بسا چشمگيران باحشمت را كه پست گردانيد و داراي كبر و نخوتي را كه به ذلت و خواري برگرداند!)
در حال تكيه بر ثبات آفتاب و ماه و ستارگان بودند كه ناگهان زمين آنها را بدرون خود كشيد:
تكيه بر اختر شبگرد مكن كاين ايام تاج كاووس ربود و كمر كيخسرو
مضطربِ آرامنما، متحركِ ساكننما، رو به زوالِ هميشگينما، ناپايدارِ پايدارنما، موقتِ دائمينما، متحولِ ثابت نما، بالاخره فاني باقينما؛ اينست توصيف عمومي دنيا. با اينكه كمتر كسي است كه صفات فوق را درباره دنيا درك نكرده باشد، با اينحال چه اندكند كسانيكه با تامل در آن صفات زندگي خود را به طوري تنظيم نمايند كه مورد پسند خرد و وجدان بوده باشد. اميرالمومنين عليهالسلام در يكي از جملات مباركش درباره يقين به پديده مرگ ميفرمايد: «ما اشبه اليقين بالشك» (چه شبيه است يقين به مرگ، به شك و ترديد درباره مرگ.) يعني اولاد آدم چنان در غفلت و بياعتنائي به مرگ زندگي ميكنند و چنان بيتوجهي به حيات پس از مرگ دارند كه گوئي اصلا نخواهند مرد. اين مطلب درباره دنيا هم واقعا صدق ميكند، يعني با اينكه همگان اضطراب و تحرك و زوال و ناپايداري و موقت بودن و تحول و فناي دنيا را ميبينند و يقين دارند كه آنان چه با تفرعن و تكبر در باشكوهترين كاخهاي مجلل دنيا زندگي كنند، و در پرآرامش ترين بستر قصور سر به فلك كشيده و خيرهكننده بيارامند، و چه با كمال ذلت و خواري در محقرترين كوخها در پست ترين نقاط زمين به جاي زندگي فقط نفس بكشند، بالاخره روزي فراخواهد رسيد كه قانون (بس است، برخيز و بار سفرت را بربند) و يا قانون (اين نيز بگذرد) به سراغشان آمده و آنان را از موقعيتي كه بدست آوردهاند بركنده و به موقعيتي ديگر كه چه بسا اصلا پيشبيني نكرده بودند پرتاب خواهد كرد و اگر آنچه كه بر سرشان تاختن آورده است قانون فراگير (بس است روي خاك) بوده باشد، با كمال بياعتنائي به اميدها و آرزوها و خواستهها و فرورفتن چنگالهايشان به اعماق ماده و ماديات، راهي زير خاكشان خواهد كرد. تو اي انسان، براي گفتگو و راز و نياز با خويشتن سخناني بسيار داشتي و فرصتي كافي، و بارها از نغمههاي دروني و از پيشتازان كاروان معرفت از جهان بروني شنيده بودي كه:
بر لب بحر فنا منتظريم اي ساقي فرصتي دان كه ز لب تا بدهان اينهمه نيست
و بارها از عالم بيروني كه گويندگاني به نام پيامبران و اولياءالله دارد و از عالم دروني كه دو گوينده به نام دل و جان دارد شنيده بودي كه از دل و جان شرف صحبت جانان غرض است غرض اينست وگرنه دل و جان اينهمه نيست و با تو گفته بودند كه نخست:
جستجو كن جستجو كن جستجو گفتگو كن گفتگو كن گفتگو
آنگاه براي خويشتن:
شرح سرّ آن شكنج زلف يار موبمو كن، موبمو كن، موبمو
به جاي صحبت با جان به وسيلهي دل و جان، سخناني با ديگران گفتي، آري آنقدر با ديگران سخن گفتي كه فرصتي براي گفتگو با دل و جان خود كه شرف صحبت جانان، را نصيبت ميكرد و شرحي درباره سرّ شكنج زلف هستي به تو ميگفت نماند و اكنون كه قانون (بس است زندگي بر روي خاك كه حشرات زير خاك چشم به انتظار تو با كمال بيتابي به اينسو و آنسو ميلولند، دهان بازكرده و به گفتگو نشستهاي! با كه يا چه؟ با روح؟ با شخصيت با دل و جان؟ نه، با هيچ يك از اينها، بلكه با چشمان و تارك سر و دستان و بازوان و مغز و ديگر اعضاي مركبي كه سوار بر آن همهجا دويدي و رفتي، جز براي هاي و هو در بزم كوي يار، گفتگو چيست؟ بشنو:
كوس رحلت بكوفت دست اجل اي دو چشمم وداع سر بكنيد اي دو دست و دو ساعد و بازو همه توديع يكديگر بكنيد (سعدي)
آري نمايش ثبات و دوام و بقائي كه دنيا از خود نشان ميدهد، مجالي براي گفتگو با دل و جان و شخصيت و روح نميگذارد تا آنگاه كه كوس رحلت از اين دنيا نواخته شود و سلامي بر دل و جان نگفته، وداعي با مركب و با همهي ابعاد من كه دل و جان از جملهي آنهاست كه بر زبان آيد.
***
«سلطانها دول و عيش ها رنق، و عذبها اجاج و حلوها صبر و غذاوها سمام و اسبابها رمام، حيها بعرض موت، و صحيحها بعرض سقم، ملكها مسلوب، و عزيزها مغلوب، و موفورها منكوت و جارها محروب». (سلطه و اقتدار اين دنيا در گردش (تناوبي) و عيش آن تيره و گوارايش ناگوار و شيرينش تلخ و طعام آن زهرآگين و طنابها و علل (هم سنخ آن) پوسيده، زندهاش در معرض مرگ و تندرستش در معرض بيماري، ملك آن ربوده شده، و عزيزش مغلوب و مالدارش مبتلاي نكبت و اموال همسايهاش غارت شده.)
در اين دنيا قدرتها جابجا، شيرينيها تلخ و گواراها ناگوار و طعامها زهرآگين و اسباب از هر نوع دنيوي كه باشد سست و ناپايدار است. آري اين است شناسنامه دنيا (گر تو نميپسندي تغيير ده قضا را) دهها تمدن در طول تاريخ بروز كردند و سركشيدند و سپس چنان رو به زوال رفتند كه گوئي نه تمدني وجود داشت و نه تمدنسازي، هزاران جامعه در بستر پهن گيتي بروز كردند و سركشيدند و چنان بخود باليدند كه گوئي نه تنها به مردم حكومت ميكردند، بلكه دامنهي سلطه و اقتدار آنان حتي بر قوانين جاريه در عالم هستي حاكميت داشته است!! ضرربارترين صدمهاي كه اين بخود باليدنها بر مغز و روان آن مستان خودباخته وارد ميآورد، همانا كوري مهلك بود كه حتي دگرگوني و تحولات روزگاران را كه روشنترين پديده اين دنيا است نميديدند و نميديدند كه اگر سلطهها دائمي بود، نوبت به خود آنان نميرسيد.
نكتهاي كه بايد در جملات مورد تفسير مورد دقت شود، اينست كه اميرالمومنين عليهالسلام ميفرمايند: (عيش اين دنيا تيره و گوارايش ناگوار و شيرينش تلخ … است و ظاهرا اين جملات خلاف واقع به نظر ميرسد، زيرا شيريني اگر چه موقت هم باشد تلخ، گوارا هر اندازه هم كه محدود باشد ناگوار نيست، بنابراين، منظور اميرالمومنين عليهالسلام از جملات فوق چيست؟ چند مطلب را در تقسير اين جملات ميتوان در نظر گرفت.
مطلب يكم- اين است كه منظور از تلخي شيرينيها و ناگواري گواراها، تلخي و ناگواري طبيعي نيست، زيرا اميرالمومنين عليهالسلام هرگز واقعيات را آنچنانكه در مجراي نمودها بروز ميكند منكر نميشود، يعني شكر يا فلان ميوه همانگونه كه براي عموم مردم شيرين است، در ذائقه اميرالمومنين عليهالسلام نيز شيرين است، بلكه منظور بيان اموري است كه ما بعضي از آنها را متذكر ميشويم.
مطلب دوم- آن مردمي كه در چشيدن شيرينيها و گواراهاي دنيا، همه ابعاد شخصيت خود را براي درك و پذيرش شيريني و گوارايي دنيا وارد عمل مينمايند، قطعي است كه اين عمل نابجا ذائقه همهي سطوح رواني آن مردم را كه فوق سطح طبيعي ذائقه است، تلخ و آزرده خواهد ساخت، مانند اين كه براي انجام عمل جنسي، همهي ابعاد شخصيت و نيروهاي مغزي را قرباني و صدقه طرف عمل خود بنمايد. همين كه لحظات ناهشياري گذشت، او ميماند و شخصيت ملامتگرش كه اي خام سادهانديش براي چنين كار كوچكي سرمايهاي به آن عظمت را به ميدان نميآورند.
مطلب سوم- اين يك قاعده مسلم است كه اگر آدمي بهر يك از عوامل لذائذ دنيوي و امتيازات، بعنوان استقلال و هدف نهائي بنگرد، قطعي است كه آن عامل و امتياز به سرعت به سايهاي مبدل ميشود و آدمي را (اگر هشيار باشد) در حيرت و ندامت فروميبرد و لحظات صرف شده در آن عوامل و امتياز را خوابي و خيالي تلقي مينمايد.
خفته آن باشد كه او از هر خيال دارد اميد و كند با او مقال
او چنانكه از خيال آيد بحال آن خيالش گردد او را صد وبال
ديو را چون حور بيند او به خواب پس ز شهوت ريزد او با ديو آب
چونكه تخم نسل را در شوره ريخت او به خويش آمد خيال از وي گريخت
ضعف سر بيند از آن و تن پليد آه از آن نقش پليد ناپديد
مطلب چهارم- توجه به محروميتهاي متنوعي كه دامان اكثريت مردم دنيا را گرفته است از يكطرف و آگاهي از اينكه ده تن از تو زرد روي و بينوا خسبد همي تا به گلگوني تو روي خويش را گلگون كني مانع از اين است كه نه تنها انسان بيدار بتواند از شيرينيها و گواراهاي دنيا احساس لذت مطلق بنمايد، بلكه آنها را در ذائقه دل و جان تلخ و ناگوار هم مينمايد.