«الستم في مساكن من كان قبلكم اطول اعمارا، و ابقي آثارا، و ابعد آمالا، و اعد عديدا، و اكثف جنودا، تعبدوا للدنيا اي تعبد، و اثروها اي ايثار، ثم ظعنوا عنها بغير زاد مبلغ و لا ظهر قاطع» (آيا شما در خانههاي كساني پيش از خود قرار نگرفتهايد كه عمرهاي آنان از شما طولانيتر بوده و آثارشان پايدارتر و آرزوهايشان دور و درازتر و عددشان از شما بيشتر و سپاهيانشان از شما انبوهتر بوده است. آنان دنيا را در حدي شگفتآور پيرستيدند (يا تسليم محض شدند) و آن را به طور عجيب بر همه چيز مقدم داشتند و سپس از اين دنيا كوچ كردند بدون زاد و توشهاي كه آنان را به مقصد برساند و بدون مركبي كه سفري را سپري نمايد.)
آن قصر كه بهرام در او جاي گرفت روبه بچه كرد و شير آرام گرفت بهرام كه گور ميگرفتي همه عمر اين دفعه نگر كه گور بهرام گرفت به چه چيزي ميخواهيد تكيه كنيد كه شما را از فنا و نابودي نجات بدهد؟! به طول زندگاني؟! مگر پيش از شما اشخاصي نبودند كه داراي عمرهاي طولاني بودند به دوام و استحكام آثار؟! مگر نه چنين است كه وقتي از جلو طاق كسري در تيسفون (مدائن) ميگذريد به اثري خيره ميشويد كه قرنها پيش سر به فلك كشيده و با مستحكمترين بنيانش هنوز بر قصرها و كاخهاي سست بنيان ما ميخندد آيا شما نيستيد كه در تماشاي اين اثر قديم ميگوئيد:
هان اي دل عبرت بين وز ديده نظر كن هان ايوان مدائن را آينهي عبرت دان
يك ره ز ره دجله منزل به مدائن كن وز ديده دوم دجله بر خاك مدائن را
دندانه هر قصري پندي دهدت نو نو پند سر دندانه بشنو ز بن دندان گويد
كه تو از خاكي، ما خاك توايم اكنون گامي دو سه بر ما نه اشكي دو سه هم بفشان
اينست همان درگه كان راز شهان بودي ديلم ملك بابل هند و شد تركستان …
پرويز به هر بزمي زرين تره گستردي كردي ز بساط زر زرين تره را بستان
پرويز و به زرين، كسري و ترنج زر بر باد شده يكسر با خاك شده يكسان
پرويز كنون گم شد ز آن گم شده كمتر گو زرين تره كو برخوان رو كم تركوا برخوان
گوئي كه كجا رفتند آن تاجوران اينك ز ايشان شكم خاك است آبستن جاويدان
مست است زمين زيراك خوردهست بجاي مي در كاس سر هرمز خون دل نوشروان
بس پند كه بود آنگه بر تاج سرش پيدا صد پند نو است اكنون در مغز سرش پنهان (خاقاني شيرواني)
آيا گذرتان به ديوار چين افتاده است؟ آيا از بعلبك عبود كردهايد؟ از تخت جمشيد چطور؟ آيا به آرزوهاي دور و دراز ميخواهيد تكيه كنيد؟! مگر نبودند پيش از شما اشخاصي كه آرزوهايي طولانيتر از آرزوهاي شما در سر ميپروراندند؟! آيا ميخواهيد به كثرت نفوستان بباليد؟! مگر در ميان اقوام گذشته جمعيتهايي با شمارهاي بيش از شماها وجود نداشت؟! به لشگريان خود مينازيد؟! قطعا، نيرومنداني در اين كره خاكي زندگي كردهاند كه سپاهياني انبوهتر و باوفاتر از سپاهيان شما داشتند. آن نادانان فريب خورده سخت تسليم دنيا شدند و پرستش آن را برگزيدند و چيزي جز دنيا هدفگيري ننمودند و آنگاه رخت بربسته و سفري را پيش گرفتند كه نه توشهاي براي آنان اندوخته بودند و نه مركبي داشتند كه سوار بر آن شوند و آن سفر طولاني را سپري كنند.
***
«فهل بلغكم ان الدنيا سخت لهم نفسا بفديه، او اعانتهم بمعونه، او احسنت لهم صحبه؟! بل ارهقتهم بالقوادح، و اوهقتهم بالقوارع و ضعضعتهم بالنوائب و عفرتهم للمناخر، و وطئتهم بالمناسم، و اعانت عليهم ريب المنون». (آيا تاكنون اين خبر به شما رسيده است كه دنيا با پذيرش فديهاي سخاوت از خود نشان داده و نفسي را از كاروانيان منزلگه مرگ آزاد كرده باشد، يا كمكي به آنان نموده يا صحبت نيكوئي با آنان داشته باشد، بلكه اين دنيا حوادثي سنگين بر دوششان نهاد و با مصائب كوبنده ناتوانشان ساخت و با گرفتاريهاي شديد متزلزلشان نمود و صورتهاي آنان بر روي بينيهايشان به خاك ماليد و با سمهاي كوبنده خود آنان را لگدمال نمود.)
اگر داراي قدرتي باشيد كه جهان هستي را زير و رو كنيد و همه آنرا در اختيار فرمان قضا و قدر بگذاريد و بخواهيد كه يك فرد از انسان را از قانون (مرگ به دنبال زندگي) مستثني نمايد، امكانپذير نخواهد بود. مغز انساني تواناييها شگفتانگيز دارد كه هنوز كه در بوته مجهولات مانده است، يكي از آنان همين عمل شگفتانگيز (فرض محال) است به عنوان مثال، ميگوييم: با اينكه فرض كنيم اجتماع نقيضين ممكن است و جزء بزرگتر از كل است و باز مطلبي كه شما مطرح ميكنيد امكانناپذير است. مغز آدمي در چنين مواقعي چه ميكند؟ هنوز روانشناسان درباره اين پديده شگفتانگيز مغزي چيز قابل توجه نگفتهاند ولي در مواردي بسيار فراوان از تحقيقات علمي و فلسفي و هنري و غيرذلك اينگونه فرضها رايج است. و به هر حال، بر فرض محال- قدرتي داشته باشيد كه جهان هستي در كف شما مانند موم شود و چنان تسليم شما گردد كه در يك دقيقه و در يك چشم به هم زدن هر كاري كه بخواهيد انجام بدهيد، با اين حال نخواهيد توانست هيچ فردي را از چنگال مرگ نجات بدهيد. روي زمين را تماشا كنيد. «صاح هذي قبورنا تملا الرحب فاين القبور من عهد عاد» (اي دوست من، اين گورهائي از دوران ما است كه عرصه زمين را پر كرده است، و كجا است گورهاي دوران عاد) و ثمود و قديمتر از آنان. آنگاه آياتي از قران را با دقت و تدبير مطالعه و تلاوت كنيد كه خالق حيات چه ميگويد: «كل نفس ذائقه الموت ثم الينا ترجعون» (هر نفسي مرگ را خواهد چشيد و سپس به طرف ما خواهيد برگشت.) چيست علت اين همه تذكر دادن به مرگ و دل نبستن به دنيا و خود نباختن در برابر خواستنيهاي دنيا؟ همگان ميبينند و ميشنوند و درك ميكنند كه چگونه شعله درخشان حيات همه انسانها و عموم جانداران خاموش ميگردد. همگان ميبينند و ميشنوند و درك ميكنند كه دنيا چگونه انسانها را به خود جلب ميكند و ميفريبد و سپس از خود دور مينمايد و به قول خاقاني شيرواني خون دل همه اين اطفال نابالغ دنيا را ميمكد و كالبد جانشان را راهي زير خاك مينمايد- آري،
از خون دل طفلان سرخاب رخ آميزد اين زال سپيدابرو وين مام سيهپستان (خاقاني)
پس به چه علت از پيشوايان الهي و از خود خداوند سبحان اين همه توصيه و سفارش و تذكر به حتمي بودن مرگ و ضرورت دل نبستن به اين دنيا و خود نباختن در برابر خواستنيهاي آن، انجام نگرفته است؟
پاسخ اين سوال را با نظر به صفت بسيار شگفتانگيز حيات ميتوان فهميد. حيات حقيقتي است كه اگر اختلالي در مديريت آن صورت نگرفته باشد و اگر با مديريت عالي به وسيله مغز رشديافته و روان كمالطلب اداره نشود به قدري مشغولكننده است و به قدري خود را در عرصه وجود ميگستراند و به اعماق موجودات نفوذ ميكند كه مرگ از افق ديدگاه آن ناپديد ميگردد. و به عبارت ديگر انسان زنده با عينكي كه حيات به چشمان او ميزند، فنا و مرگي را براي خود درك نميكند و نقطههاي منفي حركت را نميبيند و حركت براي او طنابي در حال كشيده شدن از ازل تا ابد احساس ميشود (نه به اين معني كه ازل و ابد مورد توجه او قرار ميگيرد)، بلكه آميزش عدمها را با وجودها در امتداد حركت نميبيند و آغاز و انجام و فنا و زوال را مشاهده نميكند، گوئي انسان زنده موقعي كه حيات سرتاسر وجود او را فراگرفته است و هيچ خلل و شكافي در آن نميبيند و هيچگونه عامل مرگ مانند بيماري و نوميدي از حيات آنرا مختل نميسازد، همه چيز را ابدي و خود را غوطهور در ابديت احساس مي
كند. اينكه در بعضي منابع اسلامي «و ان الموت حق» (و قطعا، مرگ حق است) و مخصوصا، در همين نهجالبلاغه در موارد متعدد تاكيد ميشود به اينكه مرگ حتمي است. براي برداشتن پردهي غفلتي است كه خاصيت مزبور حيات بچشمان انساني زده ميشود، نه براي مرتفع ساختن جهل، زيرا مرگ چيزي نيست كه پس از عبور از نخستين مراحل كودكي براي كسي ناشناخته باشد.
اميرالمومنين عليهالسلام در جملات بعدي هجوم بيامان حوادث كوبنده و مصائب متلاشيكنندهي حيات انسان را گوشزد ميفرمايد كه گاهي يكي پس از ديگري و گاهي چند ناگواري به دنبال يك يا چند ناگواري ديگر بر اقليم وجود آدمي تاختن ميآورد. اگر هم گاهي فضائي روشن از آسمان آبي رنگ ميان ابرهاي متراكم حوادث ديده ميشود، تا انسان آمادهي لحظاتي انبساط ميگيرد، ابري سياه يا تيرهي ديگر از گوشهاي از فضاي درون آدمي خرامان خرامان با كمال بيخيالي و بياعتنائي به اينكه اين فضاي درون هنوز از تاثرات ابرهاي قلبي فراغتي پيدا نكرده است، فراميرسد. كاملا، (آري چنين بايد) قدم به عرصهي درون آدمي ميگذارد كه گوئي: اين انسان بينوا با هزاران خواهش و تمنا و آرزو آن مهمان را دعوت نموده و سالها به انتظارش چشم به در دوخته بوده است. حال كه چنين است، يعني همانگونه است كه صائب تبريزي ميگويد:
يا ز سيلاب حوادث رو نبايد تافتن يا نبايد خانه در صحراي امكان ساختن
آنهم چه حوادثي و چه سيلابي! پس بيائيد به متخصصان علوم انساني پيشنهاد كنيم كه انسان را با فرض اينكه حوادث و رويدادهاي مزاحم (چه مورد تمايل آنان باشد و چه مورد كراهت آنان)، از لوازم ذاتي حيات او ميباشد مورد شناخت و تحليل و تفسير قرار بدهند. و اگر اين علوم از چنين فرضي امتناع ورزيدند، يعني مشاهدات و تجربيات و انديشههاي متخصصان، فرض مزبور را نپذيرفتند، ميتوانند انسانها را به استفاده از اين قائده توصيه كنند: براي اينكه حيات مورد خواست، روپوش حيات واقعي نشود، بايد بپذيريم كه تكاپو براي زيستن بايد به قدري بااهميت تلقي شود كه گوئي: اين انسان است كه آب زلال حيات را از منبع آن استخراج ميكند، نيز همين انسان است كه بايد آن را بدون آلوده شدن به مواد مختلكننده عبور بدهد. حيات انساني؛ آري. اين همان خورشيد است كه از دل تاريكي سر بر ميآورد و راه خود را در ظلمات ماده و ماديات پيش ميگيرد، اگر اين خورشيد حيات در سر راه خود به ابديت با ابرهاي خواستههاي حيواني پوشيده نشود از هر آنچه كه ميگذرد آن را روشن ميسازد و هر اندازه كه اين خورشيد از منبع اصلي خود (مقام ربوبي) بيشتر فرض بگيرد از هر چه كه بگذرد و هر چه كه با آن ارتباط برقرار نمايد. خاصيت حيات را بيشتر كسب ميكند.
***
«فقد رايتم تنكرها لمن دان لها، و آثرها و اخلد اليها، حين ظعنوا عنها لفراق الابد و هل زودتهم الا السغب، او احلتهم الا الضنك، او نورت لهم الا الظلمه، او اعقبتهم الا الندامه» (و شما ناسازگاري اين دنيا را با كسي كه به آن نزديك شود و آنرا مقدم بدارد و تكيه جاوداني بر آن نمايد ديدهايد در آنهنگام كه آنان از اين دنيا براي جدائي ابدي كوچ كردند، آيا اين دنيا توشهاي جز گرسنگي به آنان داد، يا آنان را جز در تنگي در موقعيتي ديگر قرار داد، يا براي آنان جز تاريكي و روشنائي بوجود آورد، يا جز پشيماني در عاقبت امرشان نتيجهاي داد.)
چگونه اين دنيا با آنهمه زيبائيها و امتيازات مطلوبش چهرهاي زشت و ناسازگار به انسان نشان ميدهد. معناي جملات مورد تفسير آن نيست كه دنيا زشت است و وحشتناك و ناسازگار، زيرا اگر چنين بود، بطور طبيعي مردم از آن رويگردان ميشدند و شايد هم بساط پهناور زندگي از روي زمين برچيده ميشد، بلكه همانگونه كه ميبينيم دنيا براي خود
خواستنيهاي فراواني دارد و زندگي در اين دنيا اگر از نظر اقتصادي و امنيت و فرهنگ مختل نباشد، مطلوبي است جدي. ولي قضيه انسان و ارتباطش با اين دنيا به اين سادگيها نيست، بلكه با توجه به عظمت فوق طبيعي ابعاد و استعدادهائي كه انسانها در مغز و روان و روح دارند، اشباع نمودن و به فعليت رساندن آنها به وسيلهي زيبائيها و خواستنيها و امتيازات دنيوي، پست كردن و محدود ساختن آن عظمت است كه در انسانها وجود دارد. براي توضيح اين مطلب حتما اين اصل را بايد در نظر بگيريم كه (اينكه جهان چنين مينمايد براي اينست كه انسان چنين است) اين ساختمان مغزي و سازمان رواني و هويت روحي آدمي است كه زيبائيها و امتيازات مطلوب دنيا را براي وي مطرح مينمايد، و به قول مولوي:
لطف شير و انگبين عكس دل است هر خوشي را آن خوش از دل حاصل است
چنانچه طعم و خواص معين شير و عسل در وجود آدمي به جهت خصوصيت ذائقه و دستگاه گوارش و ديگر اجزاء و روابط جسماني او است، همچنين جلوههاي خاص زيبائيها و امتيازات مطلوب دنيا و همچنين زشتيها و امور نامطلوب دنيا، معلول چگونگي حيات و مغز و روان و روح انساني است، به طوريكه با كمترين دگرگوني در آنها، همه آن جلوهها و امتيازات و زشتيها و نامطلوبها تغيير ميپذيرد. دقت فرماييد:
آوازهي جمالت از جان خود شنيديم چون آب و باد و آتش در عشق تو دويديم
اندر جمال يوسف گر دستها بريدند دستي بجان ما بر بنگر چهها بريديم (مولوي)
و نيز توجه فرمائيد كه- چه عروسي است در جهان كه جهان ز عكس رويش چو دو دست نو عروسان تر و پرنگار بادا (مولوي) و اين معني كه (چون انسان چنين است، جهان چنين ميماند) واقعيت زيباييها و امتيازات دنيا را انكار نميكند و آنرا منتفي نميسازد، چنانكه واقعيت هستي و قوانين جاريه در آن را نه تنها منكر نميشود و منتفي نميسازد، بلكه آنرا با كمال واقعگرائي تثبيت مينمايد. بلكه آنچه را كه اين اصل مطرح ميكند، اينست كه همهي زيبائيها و امتيازات مطلوب و زشتيها و امور نامطلوب دنيا تعين و چگونگي خاص خود را از حواس و استعدادها و تاثير و تاثرهاي انساني درمييابد و همانگونه كه پيش از اين متذكر شديم كوچكترين تغيير در اين نيروها و استعدادها، موجب دگرگوني تعين و چگونگي خاص امور دنيا در ارتباط با انسان ميگردد. و به همين جهت است كه مولوي پس از بيتي كه در گذشته گفتيم، ميگويد:
لطف شير و انگبين عكس دل است هر خوشي را آن خوش از دل حاصل است
يعني اين وضع دستگاه دروني آدمي است كه خاصيتي معين از شير و عسل را درمييابد. ميگويد: پس بود دل جوهر و عالم عرض سايهي دل كي بود دل را غرض و مسلم است كه غرض و هدف باعظمت تر از موقعيت آن موجود است كه حقيقتي را براي خود غرض و هدف تلقي نموده است. و چون دنيا با آنهمه زيبائي و امتيازاتش در برابر انسان محقر و حالت سايهاي دارد لذا نميتواند هدف انسان كه خيلي باعظمت تر از آنها است قرار بگيرد. با نظر به اين اصل كه توضيح داديم، معناي جملات مورد تفسير اينست كه هر كس كه به اين دنيا با حالت عشق و محبت بنگرد و آن را هدف اعلا براي زندگي خود تلقي نمايد، قطعي است كه انسان با آنهمه عظمتها كه دارد وقتي كه خود را در برابر دنيا ببازد، و آگاهيش به كلي نابود نشده باشد، دنيا پست ترين و زشت ترين چهره را به او نشان خواهد داد، درست مانند اينكه گرانبهاترين گوهر دنيا را با هزاران تلاش و كوشش بدست بياوريد و سپس آن را در برابر يك ليوان از دست بدهيد! اگرچه ليوان آب ذاتا، چيز بدي نيست، ولي در آن هنگام كه يك انسان مست هوي و هوس آنرا با گرانبهاترين گوهر دنيا مورد معامله قرار بدهد، وقتي كه از مستي به خود آمد آن ليوان براي او فوقالعاده پست و زشت خواهد بود.
***
«افهذه توثرون ام اليها تطمئون، ام عليها تحرصون؟! فبئست الدار لمن يتهمها و لم يكن فيها علي وجل منها». (آيا اين دنيا را مقدم ميداريد (بر كمال و رشد معنوي) يا به اين دنيا اطمينان مينماييد، آيا به اين دنيا حرص ميورزيد، اين دنيا سراي بديست براي كسيكه آنرا متهم نسازد و از آن برحذر نباشد.) حال كه چنين است بدنيا تكيه نكنيد و آنرا متهم بسازيد و همواره از حوادث كوبنده آن برحذر باشيد و حسن ظنك بالايام معجزه و ظن شرا، و كن منها علي وجل (خوشبيني و خوشگماني تو دربارهي روزگار از ناتواني تست، و (همواره دربارهي روزگار) بدبين و بدگمان باش و بر مبناي حذر و احتياط حركت كن.) اگر شخصيت آدمي توانائي حقيقي خود را بدست بياورد و از واقعيات و جريانات روزگار اطلاع لازم را داشته باشد و همه آنها را در ارتباط با شخصيت خويش ارزيابي نمايد، نه تنها آنرا به هدفهاي والاي شخصيت مقدم نميدارد و نه تنها حرص و طمع به دنيا را ترك ميكند بلكه همواره با حالت احتياط و حذر از روزگار زندگي ميكند. آيا چنين نيست كه بيش از نصف حوادث كوبندهي دنيا براي انسان بدون محاسبهاي كه در بارهي آنها داشته باشد فرود ميآيد؟ بلكه بعضي از متفكران را با توجه به ابعاد متنوع زندگي فردي و اجتماعي بشري، عقيده بر آن است كه اصلا هيچ يك از حوادث عمر آدمي و شوون زندگي دستهجمعي در آينده از همه جهات قابل پيشبيني نيست، زيرا:
هزار نقش برآرد زمانه و نبود يكي چنانكه در آيينه تصور ما است
گاهي غرور به وضع موجود كه مخصوصا در موقعي كه آدمي مست قدرت است، محاسبه و احتياط برحذر بودن را چنان از دست او ميگيرد كه طفلك شصت و هفتاد ساله! را وادار به هذيان گوئي ميكند.
در كتاب الاسلام يتحدي ص 128 از آدولف هيتلر چنين نقل كرده است كه او در يكي از سخنرانيهايش گفته است: (من راهي را كه در پيش گرفتهام ميروم و مطمئنم كه غلبه و پيروزي از پيش براي من مقدر شده است) و اين هم يك اصل مسلم است كه همواره حوادث محاسبه نشده آن گروه از مردم را پايمال ميكند كه در زندگاني سر از بالش غفلت برنميدارد. البته نميخواهيم بگوئيم: كساني كه با آگاهي زندگي ميكنند حوادث كوبنده سراغشان را نميگيرد، زيرا به قول صائب تبريزي:
يا ز سيلاب حوادث رو نبايد تافتن يا نبايد خانه در صحراي امكان ساختن
بلكه ميخواهيم بگوئيم: حوادث محاسبه نشده فقط مردم فرورفته در غفلت و مستي را پايمال ميكنند و حيات آنانرا را مختل ميسازند، و اما مردم آگاه و بيدار وضعي غير از وضع آنگونه مردم دارند. و ميتوان حوادث محاسبه نشده و كوبنده را در رابطه با اينگونه مردم به گروههائي مختلف تقسيم نمود، از آن جمله:
1- به جهت دارا بودن علم و قدرت شخصيت و عظمت روحي، تا حدود زيادي از شكنندگي و تاثير ضربهها جلوگيري مينمايند.
2- در صورت ناتواني از مبارزه و پيروزي بر آن حوادث، بدان جهت كه تا حدودي از آنها اطلاع دارند، در آن شگفتي كه موجب اضطراب و تشويش رواني و مغزي باشد فرونميرود، زيرا بنابر قانون: عند العلم بالاسباب يرتفع الاعجاب. (در موقع حصول علم به علل و عوامل، تعجب مرتفع ميگردد.)
3- هر حادثهاي براي انسان آگاه و بيدار پيامي از واقعيات ميآورد كه در تفسير و توجيه رويدادهاي آينده و تنظيم رابطه آنها با خويشتن، درسي آموزنده با خود دارد.