پس از رحلت رسول خدا:
«ايها الناس شقوا امواج الفتن بسفن النجاه» (اي مردم، امواج طوفاني فتنهها را كه حيات شما دريانوردان اقيانوس هستي را به تلاطم انداخته است با كشتيهاي نجات بشكافيد).
نقش فتنهها و آشوبها در حيات آرمان انساني در سرتاسر تاريخ نخست بايستي ميان دو نوع فتنه كه در جوامع انساني بروز ميكند، فرق بگذاريم: نوع يكم- عبارت است از بروز رويدادي كه آدمي را با نظر به ابعاد مختلفي كه دارد، سر دو يا چند راهي قرار ميدهد، كه بعضي از آن راهها مطابق اصول و قوانين عالي حيات به مقصد كشيده شده، بعضي ديگر برخلاف جهت آن اصول بوده به سقوط و بدبختيها منتهي ميگردد. اينگونه فتنهها يكي از ضرورتهاي محرك تاريخ بشري به سوي پيشرفتها است كه موجب تحريك احساس حقجوي و حقيابي آدميان ميباشد. در حقيقت اين يكي از جلوههاي حكمت بالغه خداوندي است كه از خمود و ركود آدمي در موقعيتهاي تثبيت شدهاش جلوگيري مينمايد.
با يك نظر كليتر ميتوان گفت: هر انسان هشيار در همه دوران زندگاني، با فتنه جديدي روبرو است. امروز يك خواسته شهواني سر راه ترا ميگيرد و غريزه حيواني ترا به هيجان در ميآورد كه اگر آن غريزه را اشباع كني، راهي مخالف اصول و قوانين عالي حيات پيش گرفتهاي و اگر صرف نظر كني، راه حق را پيموده يك پله بلندي از حيات تكاملي را زير پا گذاشته بالاتر رفتهاي. فردا لذت مقام پرستي است كه به سراغت آمده است، پس فردا اشتباه ناچيزي از فرد يا افرادي كه به نحوي در منطقه فعاليت شما، كار ميكنند، يا دور از منطقه زندگي اختصاصي شما قرار گرفتهاند، موجب هيجان شما گشته، سر دو راهي قرار ميگيريد، آيا آن فرد يا گروه را بجهت آن اشتباه ناچيز، از روي لجاجت و خودخواهي نابود خواهيد كرد، يا بمقدار همان اشتباه، آنان را مجازات خواهيد كرد، يا در صورتي كه عفو و اغماض فساد ديگري را بوجود نياورد، آنان را خواهيد بخشيد؟ روز ديگري امتيازي نصيب شما خواهد گشت، آيا اين امتياز را به شكل سلاح بران در آورده با نيروي خودخواهي بر سر انسانهاي ديگر فرود خواهيد آورد، يا با هشياري درباره اين كه در بوجود آمدن امتياز مفروض عوامل اجتماعي گذشته و معاصر دخالت داشته است، خود را امانتدار تلقي كرده، اجتماع را بهرهمند خواهيد ساخت؟
بطور كلي اين اصل را در يك جمله بگوييم: تا رويدادهاي زندگي قابل تقسيم بر حق و باطل باشد و تا دو عامل متضاد خودطبيعي و خود انساني قدرتي براي فعاليت در درون آدمي داشته باشند، براي حيات آدمي راهي جز مسير فتنهها وجود ندارد. عنصر اساسي اين نوع فتنهها كه آزمايش و تحريك احساس حقجويي و حقيابي آدميان است، در قرآن مجيد بعنوان يكي از مشيتهاي الهي گوشزد شده است كه در مبحث فتنه از ديدگاه قرآن مشروحا مطرح خواهد شد. نوع دوم- فتنههايي است كه حيوانات انسان نما در جوامع يا در خانوادهها به وجود ميآورند كه واقعيتها را در تاريكيها غوطهور ميسازند و از تفكيك حق و باطل جلوگيري ميكنند. ضابطه كلي در اين نوع فتنهها كه ما آنها را آشوب ميناميم، اينست كه انسانهايي كه شعله آشوب در ميان آنان زبانه ميكشد، هر قدر ضعيفتر بوده باشند، در معرض تلفات بيشتر قرار ميگيرند. تعريف مفهوم آشوب و آشوبگري را ميتوان چنين بيان كرد: آشوب عبارت است از فعاليتها و هيجانات سر در گم درباره حوادث و واقعياتي كه داراي ابعاد مركب از حق و باطل ميباشند. ما در اين مبحث حوادث و واقعياتي را كه زمينه فتنه را آماده ميكنند، موقعيت فتنهانگيز ميناميم. در اين مبحث مسائل متعددي وجود دارد كه مجموع آنها را به دو گروه عمده تقسيم ميگردند: 1- تفسير موقعيت فتنهانگيز. 2- انسانهايي كه با آن موقعيت در ارتباطند.
1- تفسير موقعيت فتنهانگيز
مسئله يكم- تعريف موقعيت فتنهانگيز چنانكه گفتيم: اين موقعيت عبارت است از فعاليتها و هيجانات آشوبگرانه درباره حوادث و واقعياتي كه داراي ابعاد مركب از حق و باطل ميباشند. البته مسلم است كه فعاليت و هيجان آشوبگرانه از اوصاف انسانهايي است كه آشوب را به راه انداختهاند، ولي بدانجهت كه خود حوادث و واقعيات مخلوط از حق و باطل، مانند ساير امور، ممكن است بيسر و صدا و بدون تحريكات از جويبار اجتماع عبور كنند و براه خود بروند، در اين فرض حالت فتنهاي بخود نميگيرند، پديده فتنهاي موقعي بروز ميكند كه آن حوادث يا واقعيات بعنوان عامل تحريكآميز انسانهايي را به هيجان و فعاليتها وادار كند، لذا دو پديده مزبور(هيجان و فعاليت) را جزئي از تعريف فتنه قرار داديم. هيجان و فعاليت موقعي جنبه فتنه بودن پيدا ميكنند كه با هدفگيري ايجاد آشوب بجريان بيفتند، نه براي تشخيص و تفكيك حق از باطل. حوادث و واقعياتي كه زمينه بروز فتنه را به وجود ميآورند، داراي ابعادي مركب از حق و باطل ميباشند، زيرا آن اموري كه حق محض يا باطل محضاند، مجالي به آشوبگران نميدهند. هر فتنه و آشوبي دو جنبه دارد بدينجهت بوده است كه كلمه فتنه يا آشوب در لغت فارسي همواره مفهومي از فساد را در بردارد كه بيش از ساير مفاهيم و جنبههاي فتنه به ذهن شنونده يا خواننده نمودار ميگردد. ما براي تكميل تعريفي كه درباره فتنه آورديم، دو جنبهاي بودن آن را هم توضيح ميدهيم:
1- جنبه منفي- اين جنبه شامل تباهيهايي است كه فتنهها ببار ميآورند، مانند:
يك- درهم ريختن ارزشهاي ثابت شده اعم از آنهايي كه اصيل و پايدارند، مانند ارزش حيات انسانها، و آن ارزشها كه موقت و فرعي ميباشند. شايد بتوان گفت كه: متزلزل شدن اصيلترين ارزشها كه حيات آدمي است، ناشي از تلفات بيشمار انسانها در طوفان و تلاطم فتنهها بوده است كه متاسفانه سرتاسر تاريخ بشري را فرا گرفته است. با شيوع چنين پديدهاي، يك امر طبيعي است كه روزها و شبها در تزلزل و بيارزش بودن حيات فكر ميكنيم و به جايي نميرسيم.
دو- بر هم خوردن واقعيت هدفها و وسيلهها و جابجا شدن آن دو كه بايستي از محاسبه تفكيكي دقيق برخوردار شوند. رنجآورترين پديده فتنه همين است كه تكيهگاه مكتب ماكياليها قرار گرفته است.
سه- پوچ شدن اصول و قوانين تثبيت شده بدون احساس ضرورتي براي تفكيك دو نوع صحيح و باطل آنها از يكديگر. توقع مراعات واقعيات در فتنهها و محفوظ نگاهداشتن سه عنصر مزبور (ارزش، هدف و وسيله، اصول و قوانين) از تباهيها و سوءاستفادهها، درست مساوي توقع تنظيم خودبخودي صفحات كتابي ضخيم است كه در يك جنگل بيسر و ته دستخوش طوفانها گشته و هر صفحهاي در نقطهاي از جنگل به پرواز در آمده است.
2- جنبه مثبت- با تحليل كافي در همه رويدادهاي فتنهانگيز، اين حقيقت را ميتوان پذيرفت كه با نظر به آگاهيهاي محدود مردم معمولي و گرايشهاي بياساس آنان، جنبه مثبت فتنهها در مقابل جنبه منفي آنها بسيار ناچيز است، زيرا عبرتگيري و تجربهاندوزي در رويدادها براي مردم معمولي بقدري اندك است كه گويي آن رويدادها در فضا به وجود ميآيند و در فضا هم نابود ميگردند و كاري با آن مردم ندارند، و همين مردماند كه بهترين دستاويز آشوبگران در تلاطمها و فتنهها ميباشند. از مردم افتاده مدد جوي كه اين قوم با بي پر و بالي پر و بال دگرانند هدفگيريهاي پيشروان سرتاسر تاريخ پر از استفاده از اين مردم است: به همين جهت بوده است كه هنوز اين جمله از مردم به مردم براي مردم به عنوان شعاري در مسائل اجتماعي تلقي ميگردد. بعضي از جنبههاي مثبت بدينقرار است:
يك- نخستين جنبه مثبت فتنهها، موضوع آزمايش است. افراد و طبقات در هنگام بروز فتنهها در معرض آزمايش قرار ميگيرند. فتنهها مانند بعضي از اختلالات رواني هستند كه غالبا موجب بروز محتويات دروني انسانها ميگردند.
دو- فتنهها ميتوانند قدرت تشخيص حق و باطل و تفكيك آن دو را از يكديگر به فعليت برسانند. اشخاصي وجود دارند كه توانائي آنها در هر حالي روشن نيست، و مانند اينست كه توانايي آنان به خواب رفته است، و در هنگام بروز فتنهها بيدار ميشوند.
سه- فتنهها براي انسانهاي آگاه، كار ديگري هم ميتوانند انجام بدهند و آن عبارتست از بيدار كردن هشياري و آگاهي بيشتر درباره حق و باطل. در آن رويدادها كه هر يك از حق و باطل بدون حركت در پيرامون مرز يكديگر و در قلمرو اختصاصي خود نمودار ميشوند، قيافه كاملا معيني از هر يك در ديدگاه انساني قرار ميگيرد، در صورتي كه در هنگام قرار گرفتن آن دو، در مرزهاي نزديك بهم، تشخيص و تفكيك آنها از يكديگر موجب روشن گشتن ابعاد ديگري از آن دو ميباشد.
چهار- كميت و كيفيت فتنهها و تاثير سطحي يا عميق آنها در يك اجتماع ميتوانند معلومات بسيار مفيدي درباره شناخت جامعه آشوب زده در اختيار هشياران بگذارند زيرا چنانچه گفتيم فتنهها مانند بعضي از اختلالات رواني هستند كه محتويات رواني مبتلا به آن اختلال را اگر چه بطور گسيخته ابراز مينمايند. در پايان اين مبحث مجبوريم دو نكته را يادآور شويم: يكي اينكه اين جنبههاي مثبت، پديده آشوب را تصحيح و تثبيت نميكند بلكه با نظر به ماهيت آن، و مختصات مفيد و مضري كه دارد، شبيه به يك بيماري اجتماعي است كه في نفسه دردآور و ضرربار است. در جنب اين بيماري انسانهايي ميتوانند با تحقيق در ماهيت و مختصات آن، همچنين با گوششش براي پيدا كردن آن فوايدي را بدست بياورند.
دوم- تحولات مفيد بر حال بشري را نبايد با آشوبها اشتباه كرد، زيرا تحولات مفيد در حقيقت عبور از موقعيتي پست به موقعيت عاليتر است، در صورتي كه آشوب عبارت است از بهرهبرداري نابكارانه از موقعيت فتنهانگيز كه از اختلاط حق و باطل ناشي ميشود.
مسئله دوم- عوامل بروز فتنهها اگر چه طبيعت انساني بجهت غريزه خودخواهي، همواره عامل فتنه و آشوب را در درون خود ميپروراند، ولي قوانين و مقرراتي كه براي مباني و شروط زندگي اجتماعي وضع شدهاند، از فعاليت غريزه مزبور براي براه انداختن آشوب جلوگيري به عمل ميآورند. از طرف ديگر عامل مذهب و اخلاق كه اساسيترين نيرو براي تعديل خودخواهي محسوب ميشود، در جلوگيري از فتنه و آشوب اساسيترين نقش را ميتواند بعهده داشته باشند. ما عوامل انساني فتنهها را در گروه دوم از مسائل مشروحا بررسي خواهيم كرد لذا در اين مبحث ميپردازيم به عوامل موضوع فتنهها كه يكي از آنها عبارت است از اختلاط حق و باطل در يك حادثه يا يك واقعيت. مقصود از اختلاط حق و باطل آن نيست كه اين دو موضوع در يكديگر فرو ميروند و يك پديده واحد غير قابل تفكيك به وجود ميآورند، زيرا اين دو متضاد هرگز يكي نميشوند، بلكه منظور نزديك شدن آن دو بيكديگر ميباشد، بطوريكه ادارهكنندگان فتنه و آشوب ميتوانند يكي از آن دو را به وسيله تلقين و صحنهسازيهاي هشيارانه حذف و ديگري را براي مردم ساده لوح جلوه بدهند، مثلا حق را حذف و باطل را بنمايانند و آن مردم را از حق موجود در آن حادثه محروم بسازند. و چون گروه حاميان حق دست از حقخواهي خود بر نميدارند، فعاليتهاي طرفين موجب بروز آشوب ميگردد.
عمل ديگر تحولي است كه در اجتماعات صورت ميگيرد. اغلب تحولاتي كه اجتماع را از موقعيتي به موقعيت ديگر منتقل ميسازد، فتنه و آشوبي را بهمراه دارد، خواه اين انتقال از موقعيتي بوده باشد كه اصول تثبيت شدهاش في نفسه باطل باشد و يا بجهت آغاز موقعيت جديد اصول تثبيت شده از فعاليت صحيحي كه در دوران پيش انجام ميدادهاند، ساقط گردند. عامل بروز آشوب در آن نوع از تحولات كه اصول تثبيت شده در موقعيت پيشين واقعا باطل بودهاند مانند تحولي كه اسلام بوجود آورد دستاويز آشوبگران پذيرنده آن اصول پيش از تحول قرار گرفت. آنان براي توجيه آشوبي كه براه انداختهاند، قيافه متفكرانه به خود گرفته. فرياد بر ميآورند كه در اين تحول كه پيش آمده است، خواستههاي مردم مورد بياعتنايي قرار گرفته به حيثيت مردم لطمه و اهانت وارد ميشود مانند تزلزل آن اصول ساختهاي كه براي حفظ امتيازات مالي يا مقامي و شخصيتي افرادي يا گروههايي در موقعيت پيشين تثبيت شده بود. چنانكه در تحول دوران زمامداري اميرالمومنين عليهالسلام ديده ميشود.
ميدانيم كه عثمان چه امتيازاتي را به خويشاوندان و حاميان خود داده بود و اصول ساخته شدهاي هم از اين بذل و بخششها حمايت ميكرد. با رسيدن دوران زمامداري اميرالمومنين عليهالسلام تحول شروع ميشود و ميفرمايد: هر گونه امتيازاتي را كه بدون علت به افراد يا گروهها داده شده است، من لغو ميكنم و با شمشير بران اصل عدالت همه آن اصول ساخته شده را از بين ميبرم با اعلان اين تحول سردستههاي آشوبگران مانند معاويه و طلحه و زبير بر ميخيزند و كشته شدن عثمان را كه دربارهاش حق بود، با اغراض باطل خود درهم ميآميزند و با نمايش حق در آشوب خود براه ميافتند. دستاويز آشوبگران در آن نوع تحولات كه شرايط جديد، اصول تثبيت شده موقعيت پيشين را از كار مياندازد عبارت است از:
1- انس و عات مردم به اصول پيشين چنانكه در قسم اول از تحولات مورد سوءاستفاده قرار ميگيرد. 2- روشن نشدن همه جنبههاي اصول موقعيت جديد. 3- مناقشه و انتقاد در شخصيت گردانندگان تحول. اين سه موضوع كه دستاويز آشوبگران قرار ميگيرد جنبهاي از حق را دارا ميباشند ولي بدانجهت كه شرايط و عوامل منطقي كه بروز موقعيت جديد را ايجاب نموده نسبيت آن جنبه حق را اثبات نموده است، پيش كشيدن آن، در برابر حق جديد كه تحول آن را نشان ميدهد، باطل ميباشد.
2- انسانهايي كه با موقعيت فتنهانگيز در ارتباطند
در جامعهاي كه موقعيت فتنهانگيز براه افتاده است، انسانها به گروههايي مختلف تقسيم ميگردند:
مسئله يكم- گروه روشنفكران مدتي است كه كلمه روشنفكر در كتابهاي اجتماعي و ادبي و سياسي و فلسفي ما شيوع فراواني پيدا كرده، بدون تفسير دقيق درباره آن، مورد اثبات و نفيهاي حماسهاي و ذوقي قرار گرفته است. آنچه كه در اين نوع مناقشهها و كلنجارها مورد پذيرش همگاني است، اينست كه در مفهوم كلمه روشنفكر نوعي عصيان به گذشتهاي كه كهنه شده است و تحريك به آينده كه حقايق تازه را ميآورد، وجود دارد. براي اينكه وقت خود را درباره شمارش بلاهايي كه بر سر اين كلمه مقدس مانند عدالت و آزادي و تكامل و پيشرفت و تمدن آوردهاند، صرف نكنيم و براي اينكه با اصطلاحات حرفهاي فلسفهها گرد و غبار بيشتري روي قيافه اين كلمه نپاشيم، آن را به حال خود ميگذاريم و فعلا از بحث و بررسيهاي طولاني در موارد استعمال و شرايط و موانع روشنفكري خودداري ميكنيم و تا ميتوانيم واقعيتهاي مربوط به انسانهايي را مطرح ميكنيم كه از هوشياري و احساس تعهد بيشتري برخوردار ميباشند.
مسلم است كه درك و گرايش انسانها در همه جوامع بدون استثناء مختلف است. لذا براي روشن شدن معناي روشنفكري يك تقسيمبندي مختصر را درباره انسانها ضروري ميبينيم. مردمي را كه شايد اكثريت چشمگير را تشكيل ميدهند، ميبينيم كه در پهنه پر از ابعاد اجتماع و در مجراي تحولات و جويبار شئون حياتي انسانها نه تنها حاضر به درك و تماشا هم نيستند، بلكه مانند يك حرف كه در ميان سطرهاي صفحهاي از كتاب نوشته شده يا با حروف چاپي در آن صفحه نقش شده است، نه از وجود خويش اطلاعي دارد و نه از كلمهاي كه در آن قرار گرفته و نه از سطري كه در رديف آن نقش شده است. نه آگاهي از ساير سطور صفحات كتاب و مولف و هدف او دارد و نه خبري از خود همان كاغذ كه روي آن نوشته شده است … يعني موجودي كه براي خود هيچ است. گذشت زمان با هزاران حوادث سودبخش و بر اين مردم، شبيه به جريان آب رودخانه از روي قطعه كاغذي است كه به گوشهاي از ساقه درخت فرو رفته در آب چسبيده است. اين قطعه كاغذ بدون اينكه كاري با آب رودخانه داشته باشد، هستي خود را تدريجا از دست ميدهد و از بين ميرود. انسانهايي ديگر وجود دارند كه تور ماهيگيري بدست، در انتظار گلآلود شدن آب هستند كه فورا تور خود را به آب بياندازند و ماهيها بگيرند. افرادي از آدميان در اين دنيا زندگي ميكنند كه جز لذت هدفي ديگر در زندگي ندارند و هيچ واقعيتي را جز با ملاك لذت نميپذيرند. فاصله اينان از ساير جانوران، تنها در برخورداري از لذايذ متنوع است كه ديگر جانوران از آنها محروم ميباشند. جمعي ديگر از روياروي قرار گرفتن با واقعيات زندگي ناتوان بوده مستي و ناآگاهي را به بيداري و آگاهي ترجيح ميدهند. اگر يك دقت كافي انجام بدهيم، اين جمع از انسانها مفاد ابيات زيرند كه مولوي ميگويد:
جمله عالم از اختيار و هست خود ميگريزد در سر سرمست خود
ميگريزند از خودي در بيخودي يا به مستي يا به شغل اي مهتدي
تا دمي از هوشياري وارهند ننگ خمر و بنگ برخود مينهند
اين نوع از انسانها كه مستي را بر هشياري و خواب را بر بيداري ترجيح ميدهند نه در حالت استقرار و ثبات اجتماعات، قدرت رويا روي قرار گرفتن با واقعيات را دارند و نه در حالت تحول. اينان حتي توانايي تماشاگري را هم به آنچه كه ميگذرد ندارند.
اين مسئله كه عامل فرار اين انسانها از واقعيت چيست؟ داستان مفصلي دارد كه در سر فصل آن يا اصل تنازع در بقا نوشته شده است كه نشان ميدهد كه انسانهايي قدرتمند و خودخواه آنان را از واقعيات ميگريزانند و يا اصل خودخواهي در آن سر فصل نوشته شده است كه نشان ميدهد: آنان قرباني درد بيدمان از خود بيگانگي ميباشند. عده ديگري از انسانها بدون توجه به اينكه جز آنان موجودات ديگري هم هستند كه انسان ناميده ميشوند و خواستهها دارند و لذت و الم و پيروزي و شكست براي آنان هم مطرح ميباشد و اگر شرايط و موقعيتهاي مناسب بوجود بيايد، آنان نيز طعم رشد و تكامل را ميچشند، اراده خود را مبناي هستي ميدانند و چنين ميپندارند كه فلسفه شوپنهور در بيان اصالت اراده، مقصودي جز اراده آنان ندارد! در ميان اين گروهها و گروههايي ديگر كه براي اختصار بحث، متعرض آنها نگشتيم، در هر دوره و جامعهاي گروهي بنام روشنفكران ناميده ميشوند. چه كلمه جالبي كه مقدسترين مفهومي را در بر گرفته است.
اين كلمه بدون مبالغه بازگوكننده انسانهايي است كه رشد و كمال حيات آدميان را با آب حيات آبياري ميكنند. اين مفهوم، اميد بخش است كه در همه ادوار تاريخ در تاريكترين موقعيتهاي زندگي اجتماعي چراغي فرا راه جمعيتها بوده از سقوط آنان در سراشيبي ياس تباهكننده جلوگيري ميكند. اين مفهوم مقدس دامنهاي بس گسترده دارد كه از يك فرد انسان آگاه و متعدي كه تنها ميتواند دست يك فرد ديگر را در بعدي از ابعاد حيات بگيرد و او را از سقوط نجات بدهد، تا بزرگترين پيامبران الهي را مانند ابراهيم و موسي و عيسي و محمد صلوات الله عليهم اجمعين شامل ميشود. شايد با نظر در اين مفهوم وسيع بتوانيم تعريف روشنفكر را هم دريابيم كه عبارت است از انساني آگاه و متعهد كه آگاه ساختن ديگر انسانها و رها ساختن آنانرا از ركود و برگشت به قهقرا، ضرورتي چونان ضرورت تنفس از هوا براي ادامه حيات خويشتن، تلقي ميكند. درود جانهاي آدميان و درود خدا و فرشتگان و همه هستي بر اين روشنفكران باد كه قافله سالاران كاروان انسانيتند. اينان به مرحلهاي رسيدهاند كه اگر آدميان را در حال ركود ببينند هستي خود را راكد احساس ميكنند. تلخي فقر و نيازمنديها و بردگي مردم را ناگوارتر از تلخي زهر مهلك در كام خود مييابند.
در آنحال كه ديگر انسانهاي ناآگاه، در عيش و نوشهاي مستانه غوطهورند و نميدانند از كجا حركت كرده بكجا ميروند، روشنفكران در شب بيداريهاي جانكاه، در عوامل حركت آنان و روشن ساختن خطاها و كجرويهاي تباهكننده آن حركت ميانديشند. اگر از يك افق والاتري به كار روشنفكران بنگريم، خواهيم ديد آنان آن روشنگراني هستند كه ميسوزند و فروغ خود را بر فضاي درون انسانهاي جامعه خود مياندازند، باشد كه تعقل و وجدان در خواب رفته آنان را بيدار كنند. هر چه درباره روشنفكر بگوييم، با نظر به عظمت مقام روشنفكري كه در جمله نمايندگان خداوندي در كره خاكي خلاصه ميشود، چيز قابل توجهي نگفتهايم. سادهلوحان در مطالعات ابتدايي خود گمان ميكنند اين گروه روشنفكران كه واقعا در توصيف ارزش و عظمت آنان ابراز ناتواني ميكنيم، در مقابل رديفهاي گوناگون آن گروهها كه در گذشته يادآور شديم قرار گرفتهاند، مانند بيتفاوتها لذت پرستان، مستان تخدير جو … اين پندار بطور قطع باطل است، گروه ضد اين واقعي روشنفكران واقعي روشنفكر نماهايياند كه انديشه و فعاليتي جز لجن مال كردن آن مقام مقدس ندارند، زيرا گروههايي كه در گذشته يادآور شديم، ممكن است قيافه تضاد عمدي در مقابل روشنفكران به خود نگيرند، و هدفهاي ناچيز خود را با وسايل پست و مناسب آن هدف دنبال كنند، در صورتي كه نمايشگران روشنفكري با به خود بستن روشنايي، تاريكيهاي خود را به عرصه اجتماع ميآورند!! تضاد آنان با روشنفكري واقعي در اينست كه گروه واقعي روشنفكرهاي روشنگر ابرها و گرد و غبارهاي فضاي اجتماع بر كنار ميكنند تا مردم خورشيد را ببينند و حيات خود را روشن بسازند در صورتي كه روشنفكر نماها يا گرد و غبار ميپاشند كه فضا را تيره كنند و يا سرمههايي به ديدگان مردم ميكشند كه آنان را از فضاي انسانيت به وسعت كيهان، به لانه محقر خفاشان تغيير موقعيت بدهند!!
يكي از عوامل بدبختي حيات اجتماعي مردم اينست كه نام هر گونه اصلشكني روشنفكري ناميده ميشود!! مخصوصا با نظر به حس نوگرايي بشري كه به عقيده ما يكي از عاليترين و سازندهترين نيروهاي انساني است، از اين كلمه نوگرايي چه سوءاستفادهها كه نميشود! براي توضيح اين مسئله نخست اين حقيقت را كه نوگرايي در متن حيات ديني ما است چند بيت زير را از مولوي يادآور ميشويم:
هر نفس نو ميشود دنيا و ما بيخبر از نو شدن اندر بقا
عمر همچون جوي نو نو ميرسد مستمري مينمايد در جسد
شاخ آتش را بجنباني به ساز در نظر آتش نمايد بس دراز
اين درازي خلقت از تيزي صنع مينمايد سرعت انگيزي صنع
نيك بنگر ما نشسته ميرويم مينبيني تقاصد جاي نويم
پس مسافر آن بود اي ره پرست كه مسير و روش در مستقبل است
جان فشان اي آفتاب معنوي مر جهان كهنه را بنما نوي
آنچه از جانها به دلها ميرسد آنچه از دلها به گلها ميرسد
ميرود بيبانگ و بيتكرارها تحتها الانهار تا گلزارها
چيست نشاني آنك هست جهاني دگر نو شدن حالها رفتن اين كهنههاست
روز نو شام نو باغ نو و دام نو هر نفس انديشه نو نو خوشي و نو عناست
عالم چون آب جوست بسته نمايد و ليك ميرود و ميرسد نو نو اين از كجاست
نو ز كجا ميرسد كهنه كجا ميرود گرنه وراي نظر عالم بيمنتهاست
خلاصه: تازه ميگير و كهن را ميسپار كه هر امسالت فزون است از سه پار
منابع اوليه اسلامي توبيخ ركود در گذشته تباه شده را به حدي ميرساند كه بالاتر از آن قابل تصور نيست. با روشن شدن اين مسئله كه نوبيني و نوگرايي واقعجويانه در متن حيات فرد و اجتماع مسلمان است، ديگر نميتوان از اين قضيه كه اجتماع به گروه روشنفكران نيازمند است، سوءاستفاده كرد. آنچه كه بايد مورد دقت كافي قرار بگيرد، اين است كه چون كشف واقعيات و بهرهبرداري از آنها در جويبار دائمالجريان زمان صورت ميگيرد، لذا ميخكوب شدن در گذشتهاي كه برخي از واقعيات را دريافته در معرض استفاده قرار داده باشد، محكوم است و ما براي رويا رو شدن با حقايق ديگر كه با گذشت زمان كشف ميگردد و موجب گسترش ابعاد مفيد بشري ميشود، بايستي از حس نوگرايي برخوردار شويم و همواره آن را براي فعاليت آماده بسازيم. نه اينكه يك ساعت بزرگي كه نقطهها يا ارقام ساعت شمارش كاملا خوانا باشد، جلو چشمان خود بگذاريم و براي نشان دادن معناي نوگرايي در هر حركتي كه ساعت شمار انجام ميدهد، با يك اعجاز مردگان صدها هزار سال پيش تاكنون را زنده كنيم و همه آيندگان تاريخ را در يك چشم بهم زدن بيافرينيم و حتي براي اينمه احتياط را از دست ندهيم، همه آنان را حاضر و غايب كنيم كه مبادا كسي از اين اجتماع حياتي تخلف كند، آنگاه بلندگويي بسيار بسيار بزرگ به دهان گرفته فرياد بزنيم كهاي انسانها، حواستان را جمع و همه قواي دماغي خودتان را متمركز بسازيد و بدانيد كه هم اكنون ساعت شمار ما از ساعت هشت و پنجاه و نه دقيقه به ساعت نه نقل مكان فرمودند؟!
لذا نابودي همه اصول و قوانين و واقعيات را كه تا ساعت هشت و پنجاه نه دقيقه در دست داشتيم، اعلان ميكنيم. احتمال ميرود كه اكثريت مردگان اعتراض كنند كه اي زندههاي خاموشتر از ما مردگان، براي اثبات اين حماقت بود كه آرامش ما را در زير انبوه خاكها بر هم زديد؟!! مگر امكان دارد كه ما نوگرايان در مقابل اين اعتراض مردگان ساكت بنشينيم؟! ما نوگرايان فورا با گرفتن قيافه قيمومت به مردگان پاسخ خواهيم داد كه حالا كه ميخواهيد برويد، نمايندگاني از خود انتخاب كنيد كه در مجمع ما شركت كنند و از فلسفه بافي ما محروم نگردند!!! روحت شاد اي مولوي:
چشم باز و گوش باز و اين عما! حيرتم از چشم بندي خدا
بهر حال تقريفي كه براي روشنفكري قابل قبول است، اينست كه روشنفكر آن انسان است كه با آگاهي هوشياري هر چه بيشتر و پاكتر از ديگر انسانها، واقعيات را دريابد و با احساس تعهد برين كمك به پيشرفت انسانها مطابق آن واقعيات نمايد. اگر واقعيت پوسيدگي يك يا چند، اصل و رفتار گذشته انسانها را نشان ميدهد، روشنفكر بايستي سقوط آن را اعلان بدارد و براي جانشين ساختن اصل و رفتار صحيح به تكاپو بيفتد. برگرديم به اصل مبخث كه عبارت است از موضعگيري روشنفكران در فتنهها و آشوبها، با آن تعريفي كه براي اين مفهوم ذكر كرديم، موضعگيري روشنفكر در موقعيتهاي فتنهانگيز كاملا روشن گرديد، زيرا وظيفه آنان تفكيك حق از باطل و در آوردن مردم از اشتباهات و تكاپو براي هموار كردن راه خروج انسانها از طوفان فتنه و آشوب ميباشد.
مسئله دوم- گروه پاكدلان پاك انديش اين گروه را كساني تشكيل ميدهند كه از محاصره خودخواهي نجات پيدا كرده درباره صلاح و فساد جامعه بيتفاوت نبوده همان اهميت حياتي را براي اوضاع جامعه قائلند كه براي جان عزيز خود انديشههاي اينان با طهارت قلب آبياري ميشود، هر واحد و قضيهاي كه به عنوان حلقهاي از زنجير انديشهشان قرار ميگيرد، به وسيله فعاليتهاي پاك صيقلي ميگردد. تفاوت اين گروه با روشنفكران در اينست كه روشنفكران با احساس تعهدي كه دارند، كه در مقابل فتنهها بيكار و بيتفاوت ننشسته دست به تكاپو ميبرند و راه را براي خروج مردم از ابهامي كه از اختلاط حق و باطل فضاي جامعه را گرفته است، هموار ميسازند، در صورتي كه گروه پاكدلان پاك انديش اگر دست به فعاليت مطابق احساس تعهد برين بزنند، داخل گروه روشنفكران ميباشند و دسته مستقلي را تشكيل نميدهند. و اگر بهمان پاكدلي و پاك انديشي كفايت كنند، مردمي هستند كه تنها در فكر نجات خويشتن از لجن فتنهها ميباشند. تفاوت اين گروه با روشنفكران همان تفاوت عابد و عالم است كه سعدي بيان كرده است:
صاحبدلي به مدرسه آمد ز خانقاه بشكست عهد صحبت اهل طريق را
گفتم ميان عابد و عالم چه فرق بود تا اختيار كردي از آن اين فريق را
گفت آن گليم خويش بدر ميبرد زموج وين جهد ميكند كه بگيرد غريق را
مسئله سوم- گروه سودجويان كه از جويندگان سود مادي گرفته تا عاشقان من هستم را شامل ميشود فتنه و آشوب براي گروه سودجويان عاليترين آرمان زندگي است كه جامعه را مانند رودخانه گلآلود ببينند و تور ماهيگيري خود را بكار بيندازند. اين گروه كه خدا جوامع بشري را از شر آنها نجات بدهد، حتي اگر بدانند كه اگر جويبار انديشهها و وجدان و تعقلشان گلآلود شود، ميتوانند بيك سود پشيز ظاهر برسند، حاضرند تمام سطوح درون خود را گلآلود كنند و محو بسازند. پس موضع گيري اينان در مقابل فتنهها و آشوبها درست موضعگيري ماهيگير در مقابل آب گلآلود ميباشد. و چون محور اساسي آنان سودجويي است اگر آرامش و سكون اجتماع حس سودپرستي آنان را اشباع نمايد، قهرمانان بينظير در خواباندن فتنهها هستند و اگر طوفان فتنهها سود آنان را تامين نمايد، دلاوران سلحشورياند براي برانگيختن آشوبها. اين هم يك اصل كلي است كه برخي از اشخاص براي ابراز من هستم تا نيستي خود پيش ميروند آري:
زانكه هستي سخت مستي آورد عقل از سر شرم از دل ميبرد (مولوي)
مسئله چهارم- گروه بدبينان بدانجهت كه اين گروه همواره عينك بد بيني به چشمان خود زدهاند، اندك حادثه فتنهانگيزي را در راه محكم كردن عقيده خود استخدام نموده، دست به فلسفهبافيها زده ميگويند: بفرمائيد اينست دليل صحت مدعاي ما كه ميگوييم: بشر سر از طبيعت بر نياورده است، مگر اينكه حق و باطل را در هم بريزد و فتنهها براه بياندازد. همين حادثه را در نظر بگيريد و به عقب و عقبتر برگرديد، خواهيد ديد تاريخ بشري پر از آشوبهاي بيسر و ته است و هر كس كه بخواهد تاريخ بشري را بدون در نظر گرفتن اين سنت جاريه تفسير كند كار بيهودهاي ميكند. اين بدبينان متوجه نيستند يا نميخواهند باين حقيقت توجه كنند كه اگر هم خود فتنهها داراي بعد ويرانگري بوده اصول و قوانين حق و باطل را در هم ميريزند، با اينحال قدرت سازنده آدمي را براي برطرف كردن موانع و سنگلاخهاي حيات بشري به كار مياندازند و احساس حقطلبي او را به شدت بيدار ميكنند و خواب او را به بيداري و مستي او را به هشياري مبدل ميسازند.
مسئله پنجم- گروه خوش بينان اين گروه بر عكس بدبينان، با نگريستن بوسيله عينك خوشبيني، براي همه آرامشها و تلاطمهاي حيات بشري فلسفههايي آماده كردهاند كه خود را با آنها قانع و ديگران را به تبعيت از آنها توصيه مينمايند: درست فكر كنيد كه چه ميگوئيم، ميگوئيم: هر معلولي علتي دارد و ما در برابر اين قانون پايدار جز رضا و خرسندي نبايد داشته باشيم، زيرا از متن هستي بر ميآيد و هستي را تنظيم ميكند و چه زيباست نظم هستي! از طرف ديگر بگذاريد بشر در همه جريانات هستي قدرت خود را به فعليت برساند، مگر آن وحي منزل را كه به پيشروان داروين و پيروان او شده است، نشنيدهايد كه بايستي قدرتمندها ناتوانان را از بين ببرند، تا ناتوانان در فتنهها قرباني شوند و ميدان را براي اقويا به وسيله انتخاب طبيعي باز كنند!! اين خوشبينان كه خود توليدكنندگان بدبينياند، اين مقدار فكر نميكنند كه حقجويي و حقيابي نوع بشر خود يكي از معلولهايي است كه به علتي اصيل كه خدا در نهاد اين نوع قرار داده است،از ريشهدارترين علل رواني سر بر ميكشد و دست به فعاليت ميزند. و اينكه ميگويند: چه زيباست نظم هستي! نميفهمند كه نابوديهاي بشري چه با دست عوامل طبيعي صورت بگيرد و چه به وسيله نيرومندان، خارج از قانون عليت نيست، و چه زشت است نابودي ناحق بشري! نيز اين استدلال كه بايستي قدرتهاي بشري به فعليت برسند، مدعائي كاملا صحيح است ولي اشكال در تطبيق اين قانون در شئون مجموعي بشري است بقول مولوي: دعاي خوبي است كه اين خوشبينان آوردهاند، ولي سوراخ دعا را گم كردهاند:
آن يكي در وقت استنجاء بگفت كه مرا با بوي جنت دار جفت
گفت شيخي خوب ورد آوردهاي ليك سوراخ دعا گم كردهاي
اگر بنا باشد به فعليت رسيدن قدرت، موجب نابود شدن قدرتهاي ديگري باشد كه حتي در ضعيفترين شاخ يك مورچه خزيده در لانه خود، جلوهگر ميشود، اين به فعليت رسيدن اشباع وحشيانه حس خودخواهي است، نه به فعليت رسيدن قدرت كه با نظر به حيات مجموع انسانها، امانتي است در دست بعضي از آنها كه در صلاح مجموع حيات بكارببرد. نيز اگر چنين فرض كنيم كه به فعليت رسيدن قدرت عبارت است از دارا بودن به عامل نابودي ديگران، در اينصورت ما ناتواني و زبوني انسان را در برابر مواد آتشفشاني كه در درون دارد و ميتواند خود او و ديگران را به مرگ و نابودي بكشاند، قدرت ناميدهايم!! اينان حتي آن اندازه قدرت ندارند كه خود را آماده كنند و در اين حقيقت بينديشند كه چرا همه مكتبهاي انساني و همه انسانشناسان كه از مجموع تاريخ حيات اميرالمومنين (ع) اطلاعي دارند، او را بعنوان قدرتمندترين مرد تاريخ معرفي ميكنند؟ آيا اين قدرتمندي جز اين است كه اميرالمومنين (ع) توانسته است خود را از محاصره خودمحوري در آورده همه انسانها را در درون خود جاي بدهد؟! جاي دادن همه انسانها در درون و همه آنها را اجزائي براي خود فرض كردن، نمونهاي از قدرت الهي را نشان ميدهد كه ساير قدرتمندان باصطلاح معمولي كه در محاصره خودمحوري زودگذر قرار گرفتهاند فاقد آنند. اگر انساني بتواند آگاهي كافي درباره حيات آدميان به دست بياورد، خواهد ديد: اصل قدرت شكافتن محاصره خودمحوري است كه ميتواند عامل خوشبيني بانسانها باشد، نه قرار گرفتن در محاصره خودمحوري كه پستترين و زشتترين ناتوانيهاي بشري است. گروه خو شبينان اصطلاحي كه در اين مبحث مطرح كرديم، هرگونه فتنه و آشوب را مطابق قانون قلمداد ميكنند و نميدانند كه سوختن انبار آذوقه مردم با افتادن آتش در آن، يكي از جلوهگاههاي قانون علت و معلول است كه طبيعت در نظم خود بجريان مياندازد.
مسئله ششم- محققان حرفهاي گروه ديگري داريم كه قلم به دست و با قيافه متفكرانه، ميخواهند درباره فتنهها تحقيق نمايند، ولي تحقيق براي اينان يك حرفه اعتيادي، يا حرفه سودآوري است كه براي بر آوردن نيازهاي مادي يا شهرت پرستي و اشباع حس محبوبيت خواهي انجام ميگيرد. در اشتغال باين حرفه، هدفي جز توضيحاتي كه خوشايند مردم بوده باشد، ندارند و بجاي تحليل موقعيت فتنهانگيز و عوامل آن، مفاهيم و قضايايي را استخدام ميكنند كه آگاهي و هشياري و دلسوزي آنان را براي مردم اثبات كند و چون هدف محقر آنان عبارت است از بمن نگاه كنيد لذا نه تنها واقعيتها را نخواهند توانست درك و ابراز نمايند، بلكه ممكن است درباره همه چيز تحقيق نمايند جز خود موقعيت فتنهانگيز و عوامل آن. آري، اگر مردم درباره قلم و آگاهيهاي من در تشخيص حوادث اجتماع در حيرت و شگفتي فرو روند، براي من بس است: طالب حيراني خلقان شديم دست طمع اندر الوهيت زديم در هواي آنكه گويندت زهي بستهاي بر گردن جانت زهي!!
مسئله هفتم- محققان آگاه و متعهد برعكس اين فرصت جويان حرفهاي، محققان آگاه و متعهدي پيدا ميشوند كه نه تنها براي ارضاي خودخواهي صفحات كاغذ را باطل نميكنند، بلكه با كوشش پيگير و صميمانه، بازيگري با محتويات پيش ساخته ذهني خود را نيز (كه رهايي از آنها كار هر كسي نيست) كنار ميگذارند. باين معني كه با توجه به بازيگري نابجاي محتويات پيش ساخته ذهني كه حوادث را با رنگ خاص خود رنگآميزي مينمايند، از دخالت آنها در تفسير و توجيه حادثه خودداري مينمايند. اينگونه بازيگريهاي ذهني بزرگترين عامل تحريف واقعيات است كه به وسيله ناآگاهان غير متعهد كتب تاريخي بشري را مشكوك قلمداد ميكنند. حتي وايتهد با اينكه شكي درآگاهيهاي گيبون ندارد، درباره تاريخ پر ارزش او كه در سقوط و اعتلاي امپراتوري رم نوشته است، ميگويد: گيبون تحقيقات شايستهاي درباره سقوط و اعتلاي امپراطوري رم نموده است، ولي عينك قرن نوزدهم به چشمانش.
تاكيد ميكنيم كه براي تحقيق آگاهانه و متعهدانه، يك شرط اساسي باضافه شرايط ديگر كه بايد آنها را مراعات كرد، وجود دارد كه در نظر گرفتن و عمل به آن بسيار دشوار است و آن شرط عبارت است از دخالت ندادن بازيگرهاي ذهني خويش بوسيلهي محتويات پيش ساختهاي كه با عوامل مختلف مانند عقيده و ذوق و نوع تفكر به وجود ميآيند و آگاهانه يا ناگاه الگوهايي را براي تشخيص و بيان واقعيات خلق ميكنند. لذا يك محقق آگاه و متعهد، نميتواند در تحليل و تركيب مومقعيت فتنهانگيز مانند ساير موقعيتهاي بشري كمترين بازيگري پيش ساخته از طرف محيط و عقايد و ذوقيات را دخالت بدهد. فتنهاي كه در دوران زمامداري اميرالمومنين بوجود آمده بود چنانچه از تواريخ بر ميآيد، در دوران پيش از زمامداري اميرالمومنين عليهالسلام قضايايي بعنوان مواد برنامهي اسلامي در جوامع به وجود آورده بودند. اين قضايا با حقيقت اسلام سازگار نبود. براي توجيه آنها موضوع اجتهاد و نظر را مطرح كرده ميگفتند: پيشرواني كه قضايايي را بعنوان مواد برنامه اسلامي در متن اين دين جاوداني وارد كردهاند، مجتهد و صاحب نظر بودند. اين خوش گماني توجيهي براي تثبيت آن قضايا شده تدريجا به عنوان تكاليف و احكام اسلامي تلقي گشته بودند.
اميرالمومنين (ع) كه به گفته علايلي در كتاب »سموالمعني في سموالذات« همواره رهبر گروه محافظ اسلام بود، براي بر كنار ساختن آن قضايا و آشكار كردن متن واقعي اسلام، دست به اقداماتي جدي زد. هيچ جاي ترديدي نيست كه اين اقدامات براي كساني كه از آن قضايا استفادهها داشتند و موضع خود را با آنها تثبيت كرده بودند، سخت نگرانكننده بود، لذا آن قضايا را كه با نظريات شخصي گردانندگان اجتماعي پيش از دوران علي (ع)، به وجود آمده بود، حق جلوه ميدادند و حقي را كه علي (ع) مطرح و اجرا ميكرد، باطل قلمداد ميكردند. مسلم است كه اين گونه ابهامانگيز نمودن واقعيات به وسيله سودجويان و مقامپرستان، ميتواند براي مردم معمولي فتنههاي بسيار تاريك و اضطراب انگيزي به وجود بياورد. عامل اصلي آزمايش مردم در چنان جامعهاي طرفداري سخت و بيمسامحه اميرالمومنين از حق و تنفر او از باطل بوده است كه بهيچ وجه سستي در آن طرفداري و تنفر را به خود راه نميداد.
بهترين دليل اين مدعا كه عوامل فتنه و گردانندگان آنها سودجويان و مقامپرستان، بودند، اعتراف خود طلحه و زبير است كه در مباحث گذشته ملاحظه نموديم و ديديم كه اين دو مرد صراحتا رياست طلبي خود را در برابر اميرالمومنين ابراز كردند. همچنين سرگذشت معاويه و اخلالگريهاي او بوسيله فتنههايي كه در حكومت آن حضرت براه انداخته بود، بقدري روشن است كه ميتوان گفت: معاويه تا آخرين نفس اميرالمونين (ع) كاري ديگر جز بوجود آوردن فتنههاي رنگارنگ نداشت، اما در اين فتنهها به عادلترين مرد تاريخ چه ميگذشت؟ و ايدهآلترين انسان چقدر رنج ميبرد؟ و چه خونهاي بيگناه به زمين ريخته ميشد؟ و چه حقها كه نابود و باطلها كه زنده ميگشت؟ و چه سرنوشت بدي را براي جوامع اسلامي بلكه براي جامعه بشريت پي ريزي ميكرد؟ معاويه كاري با اينها نداشت، زيرا كار او تنها بوجود آوردن بهترين مثال براي خودخواهي بنيان كن انسانيت منحصر بود. تتمهي اين مبحث را در تفسير موضوعي فتنهها خواهيم ديد. فتنه از ديدگاه قرآن در آيات قرآن مجيد عناصر اساسي فتنه با روشنائي كامل گوشزد شده است. آياتي كه در زير آورده ميشود، نمونههايي از عناصر اساسي فتنه از نظر قرآن ميباشد:
1- فتنه عامل تحركي براي آزمايش اين معني كه در گروهي از آيات آمده است، يكي از اساسيترين عناصر فتنه است كه عبارت است از عامل تحرك و هيجان دروني كه در آن، اصول و قوانين به تلاطم ميافتند و حتي حاكميت شخصيت براي ايجاد آرامش و قرار گرفتن در مسير صحيح، متزلزل ميگردد: «و كذلك فتنا بعضهم ببعض ليقولوا اهولاء من الله عليهم من بيننا اليس الله باعلم بالشاكرين». (و بدينسان بعضي از آنان را بوسيله بعضي ديگر مفتون ساختيم، تا بگويند آيا اينان (مردم باايمان كه بينوايان جامعه محسوب ميشوند) هستند كه در ميان ما مورد احسان خداوندي قرار گرفتهاند، آيا خداوند به سپاسگذاران داناتر نيست). نزول اين آيه در آن مورد بوده است كه اغنيا و چشمگيران جامعه پيش پيامبر اكرم (ص) آمده خواستار امتيازي گشتند. اين امتياز چنين بود كه پيامبر موقعيت اجتماعي آن اغنياء و اشراف را منظور نموده حساب آنان را از بينوايان تفكيك كند. خداوند متعال خواسته آنان را مطرود اعلان فرموده آيه پيش از آيه فوق را نازل نمود: «و لاتطرد الذين يدعون ربهم بالغداه و العشي يريدون وجهه ماعليك من حسابهم من شييء و ما من حسابك عليهم من شييء فتطردهم فتكون من الظالمين». (آنان را كه صبحگاه و شامگاه پروردگار خود را ميخوانند و تنها خود او را ميخواهند، طرد مكن، چيزي از حساب آنان بر تو نيست و چيزي از حساب تو بر آنان نميباشد، اگر آنان را طرد كني از ستمكاران خواهي بود).
آيهي مورد بحث ميگويد: برقرار كردن تساوي ميان همه افراد جامعه و اينكه آن بينوايان شايسته پرچمداري رشد و تكامل شدهاند، براي آن اغنياء و اشراف گران آمده، ميگفتند: شگفتا، اين بينوايانند كه خدا آنانرا بر ما برتري داده رهروان منزلگه كمال معرفي مينمايد؟ خداوند خطا و اشتباه آنان را گوشزد نموده ميگويد: از حكمت عاليه ما است كه بدون توجه به موقعيتهاي دروغيني كه انسانها در زندگي اجتماعي براي خود كسب مينمايند، مردم آماده پذيرش واقعيت را (اگر چه در پايينترين سطوح مجتمع جاي گرفته باشند) مورد عنايت قرار داده، پيشروان قافله تمدنها مينماييم. اين يك آزمايش بسيار مهمي است كه چشمگيران با اعتقاد به انحصار شايستگي در خويشتن، در آن قرار ميگيرند. درون آنان با محتويات خودخواهي و خودكامگيها و صدها پديدههاي ناشي از اصول خودمحوري، متلاطم ميشود و حالت مفتوني پيدا ميكنند. اگر آنان لحظاتي بينديشند و از عقل و وجدانشان اطلاعات مستقيم و ناب دربارهي موجوديت واقعي خود به دست بياورند، اين حق روشن را خواهند ديد كه همه چيز را ميدانند جز اين حقيقت را كه چنانكه اشكال چشم و ابرو و اندام و لباس بازگوكنندهي حقيقت حيات و روح آدمي نيست، همچنان اشكال چشمگيري كه آنان از موجوديت دروغين خود با زيركيها و حيلهگريهاي گوناگون در جامعه منعكس ساختهاند، كمترين دلالتي بر واقعيت آنان ندارد.
ايكاش يك هزارم كوششها و تكاپوهايي را كه براي منعكس ساختن خود دروغين در جامعه صرف كردهاند، در تفسير و توجيه معناي انسان مبذول مينمودند تا بفهمند كه امتياز و عظمت واقعي بيش از يك عامل ندارد و آن عبارتست از احساس تعهد برين كه از شناخت واقعي انسان شروع ميشود و در انسان شدن ايفاء ميگردد. «احسب الذين ان يتركوا ان يقولوا آمنا و هم لايفتنون. و لقد فتنا الذين من قبلهم فليعلمن الله الذين صدقو و ليعلمن الكاذبين». (آيا مردم گمان ميكنند كه به حال خود واگذار شوند كه بگويند: ما ايمان آورديم و مورد آزمايش قرار نگيرند. ما مردماني را پيش از آنان آزمايش كرديم، تا راستگويان و دروغگويان در (صفحه هستي كه جلوهگاه) علم خداوندي است، منعكس گردند).
با نظر به امثال اين آيات روشن ميشود كه فتنه داراي جنبه مثبتي ميباشد كه خداوند آن را بخود نسبت ميدهد. «واعلموا انما اموالكم و اولادكم فتنه». (و بدانيد كه اموال و فرزندان شما وسيلههايي براي آزمايشند). «كل نفس ذائقه الموت و نبلوكم بالشر و الخير فتنه و الينا ترجعون». (همه نفوس طعم مرگ را خواهند چشيد و شما را با شر و خير به آزمايش ميكشيم و به سوي ما خواهيد برگشت). «ان هي الا فتنتك تضل بها من تشاء و تهدي من تشاء». (خداوندا، اين حادثه) نيست مگر آزمايشگري تو، با اين حادثه كسي را (كه خود را در مجراي مشيت تو آماده ضلالت ساخته است) گمراه ميكني و كسي را (كه خود را در مجراي مشيت تو آمادهي هدايت كرده است) هدايت مينمائي). «و لاتمدن عينيك الي ما متعنا به ازواجا منهم زهره الحياه الدنيا لنفتنهم فيه». (چشمان خود را به سوي همسران آنان كه چونان شكوفه حيات دنيا براي بهرهور شدنشان قرار داديم، دراز مكن، اين شكوفههاي دنيوي وسيله آزمايشي است كه براي آنان قرار دادهايم). «و مايعلمان من احد حتي يقولا انما نحن فتنه فلاتكفر». (هاروت و ماروت سحر را به كسي تعليم نميكردند مگر اينكه ميگفتند: ما جز آزمايش مقصدي نداريم، كافر مباش).
2- فتنهاي كه خود انسان به وجود ميآورد و آن را وسيله فريب دادن خود ميسازد. نوعي از آشوبهاي دروني وجود دارد كه بوجود آورنده آن، خود انسان است و عامل اصلي اين آشوبها، تمايلات مهار نشده دروني است كه سد راه هر گونه انديشه حقيقتيابي ميباشند. در چنين حالات رواني پيكارهايي سخت در درون آدمي ميان دو جبهه نيرومند (تمايلات و اصالت حقيقت) به راه ميافتند و آن را به صورت صحنهاي پر آشوب در ميآورند. موقعي كه اين پيكار به سود اميال مهار نشده پايان مييابد، چهره منفي فتنه نمودار ميگردد. نمونهاي از اين آيات بقرار زير است: «ينادونهم الم نكن معكم قالوا بلي و لكنكم فتنتم انفسكم و تربصتم و ارتبتم و غرتكم الاماني حتي جاء امرالله و غركم بالله الغرور». (منافقان در روز قيامت مردم باايمان را كه با نور الهي براه ميافتند) صدا ميكنند كه مگر با شما نبوديم؟ آنان پاسخ ميدهند: بلي، ولكن شما خود را فريب داده فرصت جويي نموديد و خود را به شك انداختيد تا امر خداوندي درآمد و ظواهر فريباي دنيا شما را در مقابل خدا فريب داد). «و ان كادوا ليفتنونك عن الذي اوحينا اليك لتفتري علينا غيره و اذا لاتخذوك خليلا». (آنان در اين صدد بر آمدند كه درون ترا بشورانند و ترا از آن چيزي كه بتو كردهايم، منصرف نمايند، تا غير از آن را بر ما افتزا بزني، در اين صورت ترا براي خود دوست اتخاذ ميكردند). «فاما الذين في قلوبهم زيغ فيتبعون ما تشابه منه ابتغاء الفتنه». (و اما كساني كه لغزشي در دل دارند، دنبال آيات متشابه را ميگيرند و منظور آنان براه انداختن فتنه است).
3- وقيحترين جنبههاي فتنه گاهي فتنه به مرحلهاي از فساد و فسادانگيزي ميرسد كه هرگونه انحطاط و بدبختيها را تحت الشعاع قرار ميدهد. در اين مرحله نه تنها اصول و قوانين انساني متزلزل ميگردند و ارزشها متلاشي و هدفها و وسيلهها در هم ميريزند، بلكه حيات انسانها در خطري كه كرانهاي ندارد، غوطهور ميگردد. اين نوع فتنه بهر وسيلهايست بايستي مرتفع گردد اگر چه به وسيله كشتار بوده باشد. نمونهاي از آياتي كه اين نوع فتنه را گوشزد ميكند بدينقرار است: «واقتلوهم حيث ثقفتموهم و اخرجوهم من حيث اخرجوكم و الفتنه اشد من القتل». (هرجا كه به آنان دست يافتيد، بكشيدشان و بيرون كنيد آنان را از آن جهت كه شما را بيرون كردند و فتنه سختتر از كشتار است). «و قاتلوهم حتي لاتكون فتنه». (و با آنان بكشتار برخيزيد تا فتنه به وجود نيايد). «و الفتنه اكبر من القتل». (و فتنه بزرگتر از كشتار است).
توضيح- آنجا كه فتنه موجوديت مادي و معنوي انسانها را بخطر مياندازد و الگوهاي حيات را تباه ميسازد و فضاي هستي را در ظلمت اميال حيواني فرد يا افرادي فرو ميبرد و جانهاي آدميان را دستخوش ميخواهم درندگان انسان نما نموده همه چيز را به فساد و لجن ميكشاند، با هر وسيله و راهي كه ممكن باشد، بايستي در مرتفع ساختن آن، دست بكار گشته، هرچه زودتر اجتماع را از نابودي نجات داد. گردانندگان اين نوع فتنهها نه تنها اصول و هدف حيات آدميان را تيره و تار ميسازند، بلكه حالت تضاد با حيات انسانها به خود گرفته، گريههاي مردم را وسيله خنده و مرگ انسانها را زيور و زينتي براي حيات خودخواهانه خويشتن تلقي ميكنند. وقتي كه فتنه باين مرحله ميرسد خود بخود اثبات ميكند كه گردانندگان آن، از حد درندگان حملهور به انسان تجاوز كردهاند، زيرا هيچ حيوان درندهاي با آگاهي به معناي حيات و ارزش آن و با علم به انسان و عظمت آن، انساني را مورد حمله قرار نميدهد. اين فتنه گران با همه آگاهيها درباره جان و جاندار و انسان و انسانيت، حملهور ميگردند و با مشيت خداوندي كه جان آدميان جلوهگاه آن است، به مبارزه بر ميخيزند. در اين مرحله دستور نابود كردن گردانندگان فتنه از طرف آفريننده انسانها صادر و از بين بردن آنان از وظايف الهي محسوب ميشود، چونان نمازي كه انسان خود را در آن حالت روياروي الهي ميبيند.
آري، مبارزه بيامان با اينگونه فتنه گران، نجات دادن جانهايي است كه اشعهاي از خورشيد عظمت خداوندي ميباشند.
4- اگر محاسبه دقيق در كار نباشد، فتنهها خوب و بد را به آتش خواهند كشيد. قوانيني پايدار و عمومي كه در صحنه هستي فعاليت ميكنند، زشت و زيبا، خوب و بد، كم و زياد، نميشناسند. سطح رو بناي هستي جايگاه حكومت مطلقه قوانين است، سقفي كه پايين ميآيد، دربارهي ساكنان اطاق نميانديشد. كشتي كه در كام گرداب مهلك فرو ميرود، تفاوتي ميان كشتينشينان نميگذارد و محاسبهاي در اينباره ندارد كه بزرگترين دانشمند و جهانبين در آن نشسته و در تفسير عالم هستي و بوجود آوردن عوامل تكامل انسانها ميانديشد، يا پليدترين فردي مشغول كشيدن نقشه براي نابود كردن قارههاي روي زمين است كه اگر گام به ساحل بگذارد نقشه خود را پياده خواهد كرد. فعاليت آن قدرت روحاني كه در افراد تكامل يافته ميتواند با اعماق هستي ارتباط برقرار كرده، فعاليت قانون را با ارتباط با سازنده هستي خنثي نمايد، وابسته به مشيت الهي است كه هيچ ضابطه و قاعدهاي نميتواند شرايط و موقع آن را براي بشر قابل درك بسازد. در اين دنيا اسرارآميزتر از اين مسئله وجود ندارد كه گاه ناله يك سگ ستمديدهاي سرنوشت ستمكاران را دگركون نمايد در عين حال نيايش طولاني پارساي از دنيا گذشته هيچ كاري نتواند انجام بدهد!! بياييد از اين مسئلهي اسرارآميز و فرياد لاينقطع عقل و وجدان اين نتيجه را بگيريم كه انديشه و تعقل و وجدان از يكطرف و استحكام قوانين حاكم بر هستي از طرف ديگر، ضرورت حياتي محاسبه در زندگاني را براي ما اثبات ميكند. آنچه كه با مشيت جدي خداوندي بجريان افتاده است، با تمايلات شوخي گرانه من و تو از كار خود نخواهد ايستاد. اينست نمونهاي از آيات كه لزوم جدي محاسبه را گوشزد ميكند: «واتقوا فتنه لاتصيبن الذين ظلموا منكم خاصه». (و بپرهيزيد از فتنهاي كه فقط ستمكاران را در خود فرو نخواهد برد). اگر محاسبه دقيق در انديشه و رفتار خود ننماييد، در آن علتي كه فتنه را به وجود ميآورد، شما هم شريك بوده خسارت معلولش را شما خواهيد چشيد.
***
«و عرجوا عن طريق المنافره» (از راه عداوت و نفرت از يكديگر بر گرديد).
اين همه عربده و مستي و ناسازي چيست نه همه همره و هم قافله و همزادند؟! عوامل دو پديده متضاد اتحاد و خصومتها هيچ يك از پديدههاي بشري مانند دو پديده متضاد اتحاد و خصومت، منشاء آثار و نتايج با اهميت نبوده است. اگر ما بتوانيم اين توفيق را بدست بياوريم كه از سطوح ظاهري رويدادها و شئون انساني گذر كرده، ريشههاي عميق آنها را مورد بررسي قرار بدهيم، بدون ترديد دو پديده مزبور را از عميقترين و پايدارترين ريشهها خواهيم يافت. قطعي است كه: اتحاد انسانها با يكديگر عامل جلوگيري آنان از نابوديهاي گوناگوني بوده است كه سر راه تاريخ آنان را گرفته است. نيز اتحاد انسانها با يكديگر عامل بروز قدرتها و استعدادهاي آنان بوده است. بطور كلي هيچ پيشرفت قابل توجهي بدون اتحاد و همكاري نصيب بشريت نگشته است. مسلم است كه همه امتيازات مفيد كه افراد و جوامع انساني بدست آوردهاند، بر دورانها و جوامع گوناگون توزيع شده، هر يك تكميل كننده ديگري بوده است. باضافه اينكه اتحاد ميان افراد و جوامع انساني با اختلافات و تضادهايي كه دارند، لذت روحي فوقالعادهاي دارد كه با هيچ يك از لذايذ معمولي قابل مقايسه نميباشد. يكي از جالبترين چهرههاي انساني در تاريخ، ائتلاف و يگانگيهايي است كه نه از روي غرض ورزي و سنگربندي براي از بين بردن ناتوانان صورت گرفته است، بلكه براي محو ساختن تنفر و رقابتهاي كشنده و به وجود آوردن تفاهمهاي حقيقي و اشباع حس عضويت در يك خانواده پر مهر و صفا، بوجود آمده است. در نقطه مقابل اين نعمت عظماي الهي انزجار و خصومت و تنفر قرار گرفته است كه تاريخ ما انسانها را به لجن كشيده، همه اصول و آرمانها و الگوها را در هم ريخته است. اين نكته مهم را هم بايد در نظر بگيريم كه عداوت و تنفري كه در ميان انسانها بروز ميكند، بهيچ وجه قابل مقايسه با خصومت و كشتار ديگر حيوانات نيست. ما در عالم حيوانات جنگ و پيكارهاي خونين را سراغ داريم، كه تنها از احتياج به غذا يا اعمال قدرت محض ناشي ميگردد. در صورتي كه جنگ و پيكار انسانها داراي موضوعات زير هم ميباشد:
1- خودخواهي با قيافههاي گوناگونش. 2- با اينكه آدمي از شيريني و عظمت جان فرد ديگر اطلاع دارد، باز سلاح بران به دست ميگيرد. 3- با اينكه ميداند هيچ دليل و علتي براي نابود كردن طرف خصومت ندارد، احساس كمترين ننگ او را وادار به كشتار مينمايد. 4- بيماري خونريزي (ساديسم) در هيچ يك از انواع جانداران ديده نميشود، ولي تاريخ بشري افراد فراواني از اين بيماران را كه عوامل اين بيماري را خود به وجود آوردهاند، نشان ميدهد. 5- آيا تاكنون شنيدهايد كه جانداري پس از سير شدن از غذاي خود، به غذاي مورد احتياج جاندار ديگري تعدي كند؟ و اگر آن جاندار گرسنه براي دفاع از حيات خود دست به مقاومت بزند، خونش ريخته شود؟ هرگز چنين پديده پستي ميان حيوانات وجود ندارد، در صورتي كه قسمت عمدهاي از كارزارها و كشتارهاي بشري را در تاريخ همين پديده تشكيل داده است. 6- حيوانات مانند انسانها داراي پيامبران و مصلحان و خيرخواهان و دانشمندان و فلاسفه، نيستند كه براي لزوم تعديل قدرت قدرتمندان و اتحاد آنان فريادها بر آورند، و فداكاريها نمايند. در حالي كه انسانها به اضافه عقل و وجدان دروني، از وجود چنان پيشروان انسان دوست برخوردار بودهاند. 7- حيوانات فتنه و آشوبهاي كشنده برپا نميكنند در صورتي كه انسانها اين گونه تلاطم را بوجود ميآورند و همه ارزشها و اصول و قوانين را مختل ميسازند. 8- حيوانات از تفكر دربارهي تحولات سازنده و نيروهايي كه تحولات مزبور را بوجود بياورد، محرومند، ولي انسان با داشتن تفكر و نيروهاي مزبور، هنوز نتوانسته است قدرت تحول آفرين خود را به سود همه جانبه خود و ديگران بجريان بياندازد. باين معني كه انسان به هر دگرگوني كه اقدام كرده است بدانجهت كه خودخواهيهايش را نتوانسته است مهار كند، اغلب تحولاتي را بوجود آورده است به زيان ديگران تمام كرده است.
اين است نتايج منافرت كه در جمله اميرالمومنين عليهالسلام ممنوع اعلان شده مردم را از آن برحذر داشته است. به بيان دردها نپردازيد، درمان دردها را بگوئيد. ممكن است شما بگوئيد: اينها دردهايي است كه در طول قرنها مورد توجه هشياران بوده، امروز هم فرد خردمندي پيدا نميشود كه از اين دردها بياطلاع باشد، درباره درمان بينديشيد، راهي را براي خروج از اين بنبستها نشان بدهيد. اين اعتراض كاملا صحيحي است كه در اين مورد گفته ميشود. ولي با نظر به دو علت مهم بيان دردها در درجه اول قرار ميگيرد: علت يكم- ما ميدانيم كه اغلب مردم از شناخت اصول دردها ناتوانند، زيرا تا خود بطور مستقيم درد را احساس نكنند، دردهاي غيرمستقيم و آنچه را كه دامنگير ديگران است، درك نميكنند. از طرف ديگر همين مردم كه اكثريت را تشكيل ميدهند، ملاك تفكر عده فراواني از متفكران ميباشند. لذا بيتفاوتي و كوته فكري اين مردم را به حساب رضايت انسانها بطور عموم در زندگي ميآورند و آرامش و خرسندي آنان را دليل روبراه بودن حيات آدميان تلقي ميكنند. چونان خرسندي كودكي كه ببازي با لجن خرسند ميگردد.
علت دوم- براي لزوم بيان دردها اينست كه با روشن شدن آنها است كه متفكران مصلح، براي شناخت علل اصلي آنها دست به كار ميشوند و به كمك تقسيم آن علل به اقسام ريشهدار و سطحي، موقت و پايدار و ارتباط آن علل با مسائل تاريخي و محيطي و فرهنگي و رواني و اقتصادي و اخلاقي و غيره … گامهاي موثري در پيدا كردن درمانها بر ميدارند. مسلم است كه دردشناسي بترتيبي كه گفتيم دردهاي بشري را ميتواند بقرار زير مطرح بسازد: همه دردهاي بشري را ميتوان بر سه قسمت عمده تقسيم كرد:
قسمت يكم- دردهايي است كه با نظر به كميت و كيفيت موجوديت طبيعي انسان در مجراي قوانين طبيعت به وجود ميآيند، مانند درد پايان يافتن حيات و انقراض اميدها و آرزوها به وسيله مرگ. و اختلالات متنوعي كه به جهت محدوديت مقاومت عضوي در مقابل آفات طبيعي، دردهايي را به وجود ميآورند. همچنين مانند شكست در آرمانها و هدفگيريهايي كه آدمي در امتداد حيات در جستجوي وصول به آنها است. و بطور كلي دردهايي كه ناشي از عواملي ميباشند كه از قدرت و اختيار انساني بر كنارند.
قسمت دوم- دردهايي است كه ناشي از سلب قدرت و اختيار آدمي بوسيله ديگر انسانها است. باين معني كه اگر زورگويي و خودخواهي انسانهاي ديگر نبود قدرت و اختيار آدمي سلب نميگشت و دردي نداشت.
قسمت سوم- دردهايي است كه معلول خودخواهي و خودكامگي و هويپرستيهايي است كه موجب سلب قدرت و اختيار خود او ميباشد. تقسيم بندي مزبور را بيك تقسيم اصيل و پايدار آگاه ميسازد. اين تقسيم عبارت است از اينكه: دردهاي بشري دو نوع اساسي دارد:
نوع يكم- دردهايي كه ضرورتهاي وجودي انسان ايجاب ميكند. قسمت يكم بازگوكننده اين نوع دردها است. بنظر نميرسد انسانهاي خردمند از اين نوع دردها باضافه احساس تلخي آنها، به اختلالات روحي هم دچار شده بگويند: چرا ما درد ميكشيم، مخصوصا با آگاهي به امتيازات و عظمتهايي كه در حيات خود بدست ميآورند و ميدانند كه اين گونه دردها در جريان حكمت الهي در عالم خلقت قرار گرفتهاند، مانند ساييده شدن تارهاي وسيله موسيقي كه در عين ساييدگي آهنگ هدفگيري شدهاي را به وجود ميآورند.
نوع دوم- دردهايي است كه دست انساني به وجود ميآورد و موجب سلب قدرت و اختيار ميگردد. قسمت دوم و سوم از عوامل كه متذكر شديم، علل اصلي اين نوع دردها ميباشند. علت اساسي هر دو قسمت (زورگويي انسانهاي ديگر و خودكامگي و هوي پرستي خود انسان) خودخواهي نابخردانه آدميان است كه دمار از روزگار آنان بر ميآورد و همه ارزشها و اصول و قوانين آنان را در هم ميريزد و هر روز دردهاي تازهاي به دردهايشان ميافزايد كه كمترين آن دردها تنفر و عداوت و خصومتهاي نابكارانه انسانها با يكديگر است. با نظر به ملاحظات فوق نسخه واقعي اساسيترين درمان دردهاي بشر كه ريشه آنها نابود ميسازد، سه دستور دارد:
1- خودخواهي را تعديل كنيد. 2- خودخواهي را تعديل كنيد. 3- خودخواهي را تعديل كنيد. پيش از آنكه عمل به اين نسخه را شروع كنيد، اين خيال شيطاني را كه يكي از موثرترين فعاليتهاي خودخواهي است از مغز خود بيرون كنيد كه ميگويد: اين يك نسخه مذهبي و اخلاقي و اوتوپيايي است و براي موعظه و پند و اندرز به درد ميخورد نه براي ايجاد تحول عيني در حيات بشري!! بسيار خوب، اين نسخه را پاره كنيد و به دور بريزيد و جوامع بشري را به صورت بيمارستانها و تيمارستانها يا جنگلهاي پر از دد و درنده در آوريد!! و براي خود تاريخي آكنده از بدبختيها و دردها بسازيد و راه خود را ادامه بدهيد!
***
«و ضعوا تيجان المفاخره» (تاجهاي فريباي مباهات و افتخار بيكديگر را از تارك خود برداشته بر زمين بگذاريد).
انسان و افتخار و مباهاتهاي او از قراين و شواهدي كه در دست داريم، چنين به نظر ميرسد كه اگر همه انسانهاي در خاك خفته را زنده كنيم و همه زندگان را جمعآوري نموده، همه آنان را در يكجا پهلوي هم قرار بدهيم و از هر يك آنان خواهش كنيم كه جملهاي دربارهي خود بگوئيد و برويد، باستثناي رهروان منزلگه كمال كه در اقليت اسفانگيزي هستند، هر امتيازي كه براي ابراز افتخار بگويند، از اين قبيل خواهد بود:
1- اين منم كه باهوش و قدرتي كه داشتم، هرچه خواستم كردم. 2- اين منم كه ثروتها اندوختم. 3- اين منم كه ساليان متمادي همه را زير دست خود نموده سروري كردم. 4- اين منم كه راههاي كوتاهتر براي نابود كردن مخالفم كشف كردم. 5- اين منم كه در شناخت اصول رقابتهاي كشنده به كشفيات تازهاي نايل شدم. 6- اين منم كه تازهگوييها نموده، بشر را از فعاليتهاي مغزي و رواني منصرف كرده به پايينتر از شكم متوجه ساختم بطوري كه: جز ذكرني دين اوني ذكر او سوي اسفل برد او را فكر او 7- من داراي فرزندان قدرتمند و عشيره نيرومندي هستم. 8- اين منم كه توانستم مقدسترين وسايل پيشرفت مانند مذهب و علم و عدل و قانون را دستاويز خودخواهيهايم نمايم. 9- اين منم كه حيلهگريها و چارهسازيها براه انداختم تا حق را باطل و باطل را حق جلوه دادم. 10- اين منم كه توانستم مردم را با نشان دادن شورهزارها، از چشمهسارهاي زلال حيات كه با عرق جبين و تكاپوهاي خستگيناپذير بدست ميآوردند، منصرف نموده در بيابانهاي خشك و سوزان خودخواهيهايم سرگردانشان نمايم. آري اين منم كه توانستهام با صدها وسيله فكري و مادي الفت و محبت و يگانگي مردم را به خصومت و تنفر از يكديگر تبديل نمايم.
لذا صحيح است كه بگوييم: افتخار شعلهايست كه از آتش خودخواهي زبانه ميكشد و پس از خاكستر ساختن خويش به تباه ساختن ديگران ميپردازد. همه كتابها و همه محافل دم از افتخارهايي ميزنند كه انسان خيال ميكند كه در تاريخ بشري موجودات فوق فرشتگان زندگي ميكنند و خود اطلاعي از آن ندارند! اگر همه مدعيان افتخار و مباهات راست ميگويند، پس باعث شرمندگي و سرافكندگي انسانها كيست؟ كسي نميداند! شايد موجوداتي همراه سنگهاي فضايي بر زمين فرود آمده جنگها و خونريزيها و حقكشيها را به راه انداختهاند!!
***
«افلح من نهض بجناح او استسلم فاراح» (آن كس به مقصود خويشتن نايل گشت كه پر و بالي داشت و به پرواز در آمد، يا فاقد قدرت بود و از هجوم به مخاطرات خودداري كرد و آسوده گشت).
حركت براي پرواز بيبال و پر نتيجهاي جز سقوط ندارد اين خطبه را بنا به گفته بعضي از شارحين نهجالبلاغه، پس از خلافت ابيبكر ايراد فرموده است داستان اين خطبه چنين بوده است كه هنگامي كه در سقيفه بنيساعده براي ابوبكر بيعت گرفته شد، ابوسفيان بن حرب فرصتي پيدا كرد كه براي برپا كردن جنگ و پيكار در ميان مسلمانان اقدام كند تا آنان به كشتار يكديگر برخيزند و با اين غائله و پيكار دين اسلام از بين برود. لذا به نزد عباس بن عبدالمطلب رفت و گفت: اين گروه (عدهاي كه به ابوبكر بيعت كردند)، امر زمامداري را از بنيهاشم سلب و در بنيتيم قرار دادند و فردا اين تندخوي بنيعدي (عمربن خطاب) بر ما حكومت خواهد كرد. برخيز با هم به نزد علي (ع) برويم و براي زمامداري با او بيعت كنيم و تو عموي پيغمبري و من هم مردي هستم كه سخنم در قبيله قريش مورد قبول است. و اگر بخواهند ما را از زمامداري كنار بزنند، با آنان به كشتار ميپردازيم. آنگاه هر دو نزد اميرالمومنين عليهالسلام آمدند. ابوسفيان گفت: يا ابالحسن، از اين امر زمامداري غفلت مكن، كي بوده است كه ما به قبيله تيم پست تسليم گشته بوديم؟ وضع روحي و نيت ابوسفيان روشن بود كه اين سخنان را براي حمايت از دين نميگويد، بلكه مقصودش براه انداختن فساد ميان مسلمانان است كه آنرا در اعماق دلش پنهان ساخته بود. بنابراين، جمله مورد تفسير را ميتوانيم از دو جهت تحليل كنيم: يكم- با نظر به داستان مزبور. دوم- با نظر به آن قانون كلي كه جمله مورد تفسير در بردارد.
يكم- با نظر به داستان مزبور و جريان شگفتانگيز سقيفه بنيساعده نتيجهاي كه بدست ميآيد، اينست كه اصحاب سقيفه با كوشش فراواني توانسته بودند در كمترين مدتي مسئلهي زمامداري ابوبكر را بر عدهاي بقبولانند و سپس براي تثبيت اين امر، بنا به قول ابن ابيالحديد از براء بن عازب، ابوبكر و عمر و ابوعبيده از سقيفه به راه افتاده بهر كسي كه ميرسيدند دست او را گرفته براي بيعت به دست ابيبكر ميكشيدند، بخواهد يا نخواهد! من بحكم عقل اين گونه بيعتگيري را منكر گشتم. مردم بدين ترتيب احساس كردند كه خليفه و زمامدار براي عموم معين شده است. اميرالمومنين عليهالسلام را چنانكه در خطبههاي آينده خواهيم ديد، در اقليت ظاهري قرار دادند، بطوري كه اگر آنحضرت با اين اقليت دست به پيكار ميزد، باضافه اينكه كشتار زيادي در حساسترين موقعيت اسلام (روزهاي وفات پيامبر) براه ميافتاد، سادهلوحان كه اكثريت چشمگير را تشكيل ميدادند با راهنمايي زيركان! جامعه ابتدايي اسلام را با اين گمان پليد كه علي رياست ميخواهد! تيره و تار نموده اغتشاشات و جنگ و پيكارهاي جاهليت را تجديد ميكردند. اميرالمومنين (ع) از اين آشوب و ارتداد سخت بيمناك بود، لذا چنانكه در مواردي متعدد از نهجالبلاغه ميبينيم، آن حضرت دست از پيكار ميكشد و در مقام رهبر گروه محافظ اسلام انجام وظيفه مينمايد. بنابراين، سكوت اميرالمومنين (ع) در چنان موقعيتي روي همان اصل بوده كه در جملهي حركت براي پرواز بسوي مقصد، نياز به بال و پر دارد ابراز فرموده است.
دوم- تفسير اصل كلي مزبور: قدرت شرط اساسي تكليف است تكليف نمودن انسان به مافوق قدرت از هر مقامي كه باشد، موافق منطق اصول انساني نيست. اين قانون عمومي ملل و اقوام در همه شئون بشري است، مخالف اين قانون همان سفسطه بازانند كه زير و رو كردن واقعيات و شعبده بازي در معارف بديهي، حرفه و وسيله خودنمايي آنان ميباشد. آنكه روزي نيستش بخت و نجات ننگرد عقل ش مگر در نادرات بهرحال، قرآن كتاب آسماني اسلام اين قانون ثابت را در چند مورد تذكر داده است، از آنجمله: لانكلف نفسا الا وسعها. (ما هيچ انساني را به مافوق قدرتش مكلف نميسازد). «لايكلف الله نفسا الا وسعها». (خداوند هيچ انساني را به مافوق قدرتش مكلف نميسازد). آنچه كه براي فهميدن مقصود اميرالمومنين (ع) از قدرت، بايستي مورد دقت و توضيح مشروح قرار بگيرد، چند مسئله بسيار مهم است:
مسئله يكم- وسيله تشخيص قدرت هيچ وسيلهاي براي تشخيص قدرت، بهتر از تجربه و بررسي موجوديت خود انسان و شناخت احتياجاتي كه بر طرف كردن آنها بوسيله قدرت امكانپذير ميباشد، وجود ندارد. روشهاي قياسي كه متكي به اصول پيش ساخته باشند، مانند تكيه بر خيال و آرزو دربارهي قدرت، به نتيجه صحيح نخواهد رسيد. مسلم است كه با نظر به تغييرات مستمر در موجوديت آدمي و دگرگوني روابط او با طبيعت و ديگر انسانها، هم احتياجات در حال تحول است و هم خود انسان كه ميخواهد با تشخيص و ارزيابي قدرتش آن احتياجات را بر طرف نمايد. بجهت اهميت ندادن به تجربه در تشخيص قدرت است كه افراد و جوامع فراواني يا با نداشتن قدرت و اقدام به عمليات غيرمقدور، خود را به نابودي ميكشانند و يا با داشتن قدرت و بياطلاعي از آن، سرمايههاي خود را از دست ميدهند و به نابودي كشيده ميشوند. منظور ما از آگاهي به موجوديت خود انسان، شامل كميت و كيفيت عوامل قدرت مانند استعدادهاي فكري و مقاومت و تحمل در برابر عوامل مزاحم اجراي قدرت در هدفگيري صحيح و انتخاب وسايل معقولتر براي بهرهبرداري از قدرت هم ميباشد. با اخلال به اين آگاهيها نه تنها سرمايه قدرت به هدر خواهد رفت، بلكه در آن مواردي كه قدرت براي از بين بردن عوامل مزاحم و آگاه بكار ميرود، نتيجه معكوس بوجود ميآورد. اين آگاهيها در بجريان انداختن شجاعت كه يكي از عاليترين جلوههاي قدرت است، از قرون و اعصار گذشته مورد توجه بوده است متنبي ميگويد: «الراي قبل شجاعه الشجعان هو اول و هي المحل الثاني و هما اذا اجتمعا لنفس مره بلغت من العلياء كل مكان لولا العقول لكان ادني ضيغم ادني الي شرف من الانسان»:
1- (راي و انديشه از نظر اهميت پيش از شجاعت شجاعان است. راي و انديشه در مرتبهي اول و شجاعت در مرحله دوم است). 2- (هنگامي كه انديشه و آگاهي و شجاعت در يك فرد جمع شوند چنين فردي، گام به مرحلهاي عالي از عظمت گذاشته است). 3- (اگر عقول در آدميان نبود، پستترين شير به شرافت نزديكتر از انسان بود).
دربارهي ضرورت آگاهي و دانائي به شرايط و احتياجات و تنوع قدرتها در محاورهاي از سقراط باليزيماخوس- مله زياس- نيكياس- لاخس- چنين ميخوانيم:
لاخس- هنوز منظور ترا درست نميفهمم. سقراط- خوب توجه كن، سئوال من عينا مثل اين است كه بپرسم سرعت چيست كه هم در دويدن وجود دارد، هم در نواختن موسيقي و هم در حرف زدن و هم در يادگرفتن و در بسياري از چيزهاي ديگر، خواه كار دست باشد، يا دهان يا كار فهم و فكر و عقل. مگر حقيقتا هم چنين نيست؟ لاخس- چرا. سقراط- اگر كسي از من بخواهد كه آنچه را كه در همه اين چيزها هست و سرعت ناميده ميشود، بيان كنم، بايد بگويم: سرعت قوهاي است كه در كوتاهترين زمان، عمل بيشتري را انجام ميدهد، خواه اين قوه در دويدن باشد يا صدا يا هر چيز ديگر لاخس- البته اين جواب صحيحي است. سقراط- پس تو نيز سعي كن كه بهمين نحو شجاعت را توصيف كني و بگويي كه اين چه چيز است كه اگر در مقابل خوشي يا ناخوشي يا چيز ديگري قرار گرفته باشد، شجاعت ناميده ميشود؟ لاخس- بنظر من اگر بخواهم آن چيز را كه شجاعت نام دارد و وجه مشترك بين موارد مختلف است توصيف كنم، بايد بگويم اين يك نوع پايداري و استقامت روح است. سقراط- جواب همين است كه دادي، ولي البته مقصود تو كه هر پايداري نيست، زيرا شجاعت چيزي است عالي و قابل تمجيد. لاخس- مگر در اين هم ترديدي هست؟ سقراط- بنابراين پايداري كه از روي فهم باشد، منظور تو ميباشد، زيرا در اين صورت چيزي خواهد بود قابل تمجيد. سقراط- درباره استقامتي كه توام با فهم نباشد چه ميگويي؟ آيا اين يكي برخلاف نوع اول مضر و خطرناك نيست؟ لاخس- ظاهرا چنين است. سقراط- بگو ببينم تو كه نميخواستي ادعا كني كه آنچه اينگونه زيانآور و خطرناك ميباشد، پسنديده و عالي است؟ لاخس- بهيچ وجه چنين نظري نداشتم. سقراط- بنابراين بايد اعتراف كني كه اينگونه پايداري شجاعت نيست. لاخس- همين طور است كه ميگويي. سقراط- پس بنا به گفتهي تو شجاعت استقامتي است كه از روي تعقل و فهم صورت گيرد و تو اين نوع استقامت را شجاعت ميداني؟ لاخس- ظاهر امر كه چنين است.
عدم محاسبه آرماني دربارهي بهره برداري از قدرتها هدر رفتن و نابودي اين سرمايههاي الهي را به دنبال دارد خود پديده قدرت كه در دو قلمرو انسان و طبيعت گسترده است، حقيقتي است ناآگاه، از قدرت يك باد ناچيز كه تنها ميتواند برگ كوچكي را بحركت درآورد گرفته، تا انرژيهاي كلان اتمي، و از زور بازوي يك روستا بچه كه ميتواند دو بسته گندم را بدرود و روي دوشش نهاده به خرمنگاه ببرد گرفته تا انديشهي جامعهساز يك مصلح و مكتشف همه و همه قدرتهاي ناآگاهي هستند كه بهرهبرداري صحيح از آنها احتياج به هدفگيري عالي انساني دارد. متاسفانه بدانجهت كه شرط مزبور در بهرهبرداري از قدرتها مورد اهميت قرار نميگيرد، قسمت بسيار مهمي از قدرتها براي خنثي كردن قدرتها به جريان ميافتد. آن فرد يا جامعهاي كه انرژي مادي و فكري بكار مياندازد، تا فرد يا جامعه ديگري را پايمال كند، باضافه اينكه قدرت عظيمي را مستهلك ميسازد، باعث هدر رفتن و سوختن قدرت مادي و فكري طرف مخاصم خود نيز ميباشد. چه شرمساري بالاتر از اينكه تاريخ بشري در هر دورهاي كورههاي آتشيني را براي سوزاندن و خاكستر كردن قدرتها بوجود ميآورد!! كدامين قدرتها؟ قدرتهايي كه اگر مبدل به خاكستر نشده بودند، امروزه نه يك برهنه گرسنهاي وجود داشت و نه جهل و ناداني و نه حقكشيها و كشتارهاي بيرحمانه در ميان انسانها.
باارزشترين و پايدارترين و پيروزترين قدرتها كه اميرالمومنين (ع) ميخواهد، كدام است؟ اكنون موقع آن فرا رسيده است كه براي پيدا كردن باارزشترين و پايدارترين و پيروزترين قدرتها در نظر اميرالمومنين (ع) بينديشيم اين سئوالات را دقت فرماييد: آيا آرمانيترين قدرتها (باارزشترين و پايدارترين و پيروزترين قدرتها) تنها بوجود آوردن دگرگوني در يك موجود عيني است؟ مثلا شكستن كلوخي با سنگ است و بس؟! آيا ويران كردن ساختماني است كه با صرف نيروهايي متنوع ساخته شده است؟! آيا بيل و كلنگ بدست گرفتن و بدون علت منتقل ساختن كوه البرز تدريجا به روي قله دماوند است؟! آيا قدرت آرماني عبارت از آگاهي بهمه چيز و بس؟ آيا اين قدرت عبارت است از حفظ موقعيت و موضعگيري در طبيعت و ميان انسانها بدون كمترين محاسبه قانوني دربارهي آن؟ اگر اينها قدرت آرماني نيست، پس چيست آن قدرتي كه بتواند عوامل آسايش و اعتلاي بشري را بوجود بياورد؟ شكي نيست در اينكه روشنترين مختصات قدرت عبارت است از ايجاد دگرگوني در موضوعاتي كه در برابر قدرت قرار گرفته است. در هر مورد كه اين مختص بدون هدفگيري عالي انساني بجريان بيافتد، (باستثناي مفيديتهاي طبيعي ناخودآگاه، مانند آتش فشاني كوهي كه صخرهها را بشكافد و چشمهسارهاي مفيد به جريان بيافتد) باضافه مستهلك شدن بيفايدهي قدرتها، دگرگونيهاي ايجاد شده كمترين ارزش را دارا نميباشد. و از نظر پايداري و پيروزي، بستگي باين دارد كه ميدان فعاليت آن قدرت خالي از قدرتهاي قويتر باشد.
قدرتي كه اميرالمومنين عليهالسلام منظور ميدارد، عبارتست از آن نيرو و استقامت روحي كه پس از آگاهي كامل به هدف عالي حيات، در سود انسانها مورد بهرهبرداري قرار بگيرد، نه عامل ايجاد دگرگوني بيهدف و از بين بردن قدرت متقابل كه خود يكي از سرمايههاي بشري است. دلايل و شواهد قطعي نشان ميدهد كه همه شئون و زندگي اميرالمومنين (ع) از اين قدرت آرماني در عاليترين درجه برخوردار بوده، قدرت را براي انسانسازي نه انسانكشي بكار برده است.
***
«هذا ماء اجن و لقمه يغص بها آكلها» (اين زمامداري مانند آبي كثيف است كه با مشقت بياشامند و چونان لقمه ناگوار است كه با خوردنش به غصه و اندوه گرفتار شوند).
عاليترين تشبيه درباره رياست مطرب عشق اين زند وقت سماع بندگي بند و خداوندي صداع مولوي تاكنون علت اين مسئله روشن نشده است، كه چرا صاحبنظران و روشنفكران جوامع انساني درباره توبيخ و ممنوعيت بردگي سخنها گفته، داد و فريادها براه انداختهاند، ولي درباره عشاق رياست كه شايسته دلسوزي بيشتري هستند، سخني قاطعانه نگفته، ممنوعيت آن را اعلان ننمودهاند. براستي آيا عشق به رياست ميتواند با عشق به شخصيت سازگار باشد؟ يعني آيا ميتوان هم به من انساني عشق ورزيد و هم عاشق رياست بود؟! اگر اين مطلب را بپذيريم كه انسان رياست پرست، اسير يكي از مختصات خود طبيعي است كه مفهومي جز من از همه برترم ندارد، تصديق خواهيم كرد كه اين گروه به دلسوزي بيشتر از بردگان استحقاق دارند. اين حقيقت شبيه به آن است كه يكي از انسانشناسان دوران جديد گفته است كه: اگر يكصدم اشكي كه به حال گرسنگان و برهنگان ريخته ميشود، به حال ارواح گرسنه و خالي از غذاهاي اصول انساني ريخته شود، همه گرسنگان سير و برهنگان پوشيده ميشوند و ارواح گرسنه هم از حيوانيت به درجه انسانيت ارتقاء مييابند. اين تشبيهات و مباحث همه و همه مربوط به رياست معمولي است كه يكي از مختصات خود طبيعي ميباشد، نه مديريت انسانها بعنوان شخصي امين كه امتياز را امانتي تلقي كرده بحكم من انساني خود را موظف به اداي آن امانت الهي ميبيند. نخستين سرمايهاي را كه رياست پرستان معمولي از دست ميدهند، قدرت روياروي قرار گرفتن با خويشتن ميباشد و به قول مولوي: ماننده ستوران در وقت آب خوردن چون عكس خويش ديديم از خويشتن رميديم مولوي در شان رياست پرستان معمولي ميگويد:
بنده باش و بر زمين رو چون سمند چون جنازه نه كه بر گردن نهند
جمله را حمال خود خواهد كفور بار مردم گشته چون اهل قبور
بر جنازه هر كه را بيني به خواب فارس منصب شود عالي ركاب
زانكه آن تابوت بر خلق است بار بار بر خلقان نهادند اين كبار
بار خود بر كس منه بر خويش نه سروري را كم طلب درويش به
مركب اعناق مردم را مپاي تا نيايد نقرست اندر دو پاي
و آخرين نقدينهاي كه از دست اين بردگان خندان بدر ميرود، كيمياي وجود آنان است كه ميتوانستند مس وجود خود را بقول گذشتگان مبدل به طلا نمايند:
هنگام تنگدستي در عيش كوش و مستي كاين كيمياي هستي قارون كند گدا را (حافظ)
***
«و مجتني الثمره لغير وقت ايناعها كالزارع بغير ارضه» (كسي كه دست به چيدن ميوه نارس ببرد، چونان كشاوز است كه در غير زمين خود بكارد).
ساده لوحان نتايج را پيش از سپري كردن مقدمات ميخواهند باغباني كه در اول بهار سبد را برداشته براي چيدن ميوه سيب كه پس از شش ماه مثلا خواهد رسيد، بباغ ميرود آگاهيهاي مربوط به سيب و فصل رسيدن آن، يا او را از راه برميگرداند، و يا سبد خود را با سيبهاي خيالي پر ميكند، و يا خنده عقلا او را به بيماري رواني دچار ميسازد. و اگر تعقل و انديشهي خود را در راه اين بيهودهگرايي از دست ندهد جز تاسف براي از دست رفتن و تلف شدن وقت ميوهاي نخواهد چيد. قانون علت و معلول و ديگر روابط ميان رويدادها، براي هر نتيجهاي مقدمه يا مقدماتي را ضروري ساخته است. توقع معلول بدون علت، توقع مختل شدن قوانين هستي را در بر دارد. شتابزدگي آدمي در رسيدن به نتايج و هدفها باضافه اينكه وصول به آنها را امكانپذير نميسازد، اغلب موجبات نوميدي و سستي و خطاهاي ديگري را در سنجش و ارزيابي پديدهها و واقعيات فراهم ميآورد. گاهي بعضي از معلولها و نتايج با سرعتي بيشتر از حد معمولي به وجود ميآيد، سادهلوحان گمان ميبرند هر معلول و نتيجهاي داراي انعطافي است كه ميتوان آن را از حلقههاي زنجيري علل و مقدمات بريده در موقعيت دلخواه قرار داد! اينان نميدانند كه نسبيت موضعگيري انسانها در مقابل علل و معلولات و همچنين امكان وجود عللي كه مخفيانه در سرعت بوجود آمدن معلولات و نتايج از طرف ديگر، موثر ميباشند، استثنايي در قانون عليت وارد نميسازد.
اما تطبيق جمله فوق به موقعيت اميرالمومنين عليهالسلام، كاملا روشن است، زيرا خوشبيني مردم بيكديگر، از يكطرف و شايع ساختن رضايت اميرالمومنين عليهالسلام به جريانات پس از وفات پيامبر كه تا اواخر خلافت عثمان ادامه داشت، از طرف ديگر، مردم را از آمادگي پذيرش حكومت آن حضرت محروم ساخته بود. بهمين جهت بوده است كه اقدام او به گرفتن حكومت، مانند چيدن ميوه نارس و كاشتن در زمين ديگران بوده است، زيرا تنها خطاهاي آشكار دوران عثمان بود كه نياز قطعي مردم به زمامداري اميرالمومنين عليهالسلام آشكار ساخت. گسترش رفتار و انديشهي گذشتگان در فضاي اجتماع درباره حكومت، همان زمين ديگري بود كه دانههاي حكومت علي (ع) نميتوانست در آن پاشيده شود و نمو كند.