در برگرداندن بيتالمال:
«و الله لو وجدته قد تزوج به النساء و ملك به الاماء لرددته». (سوگند به خدا، اگر آن املاك را پيدا كنم به مسلمانان برميگردانم اگر چه مهريهي زنان قرار گرفته باشد و كنيزها با آنها خريداري شده باشد).
اين جملات جزئي از خطبهاي است كه كلبي از ابن عباس از علي (ع) نقل كرده ميگويد: اميرالمومنين عليهالسلام روز دوم پس از بيعت كه در مدينه انجام گرفت، خطبهاي خواند و فرمود: «الا ان كل قطيعه اقطعها عثمان و كل مال اعطاه من مال الله فهو مردود في بيت المال فان الحق القديم لايبطله شييء و لو وجدته و قد تزوج به النساء و فرق في البلدان لرددته الي حاله فان في العدل سعه و من ضاق عنه الحق فالجور عليه اضيق». (بدانيد، هر قطعهاي از زمين را كه عثمان بخشيده است و هر مالي از مال الله كه به ناحق داده است، بايد به بيتالمال برگردد، زيرا هيچ چيزي حق قديم و ثابت را باطل نميكند و اگر آن اموال را پيدا كنم به حال اصلي خود بر ميگردانم اگر چه مهريهي زنان قرار گرفته در شهرها پراكنده شده است، زيرا گشايش در عدالت است و كسي كه حق درباره او تنگ باشد، ستم براي او تنگناتر خواهد بود).
اين مالكيتهاي غيرقانوني لغو و باطل است
ما موضوع مالكيت از ديدگاه اميرالمومنين عليهالسلام را در داستان ابوذر غفاري مطرح خواهيم كرد. در اين مبحث تنها سرگذشت بيتالمال اجتماع اسلامي را در دوران حكومت عثمان بطور مختصر از نظر مطالعهكنندگان محترم ميگذرانيم: عبدالله بن عتبه ميگويد: روزي كه عثمان كشته شد، صد و پنجاه هزار دينار و يك ميليون درهم در نزد خزانهدارش موجود داشت. و ارزش املاكش در واديالقري و حنين و غيره صد هزار دينار بوده است و اسبها و شترهاي فراواني از خود به جاي گذاشت. اين اموال شخصي موقعي مملوك عثمان بوده است كه اكثر مردم از ضرورتهاي معيشت محروم بودهاند. اگر وضع اقتصادي مردم آن دوران با سطح زندگي مناسبي جريان داشت، اعتراض كنندگان معاصر عثمان و تحليلگران تاريخ اسلام، آن ارقام را وحشتانگيز تلقي نميكردند و آنها را مورد انتقاد سخت قرار نميدادند. سپس مسعودي اضافه ميكند: در روزگار عثمان جمعي از صحابه املاك و خانهها اندوختند، از آنجمله:
زبير بن عوام خانهاي در بصره ساخت كه تا اين زمان (332هجری) باقي و معروف است. بازرگانان و مالداران و غير هم، در اين خانه فرود ميآيند. زبير خانههايي نيز در مصر و كوفه و اسكندريه ساخته بود …. مال (نقد) زبير پس از وفاتش به پنجاه هزار دينار بالغ بود و هزار اسب و هزار اسب و هزار برده و كنيز و زمينهايي از خود به جاي گذاشت.
طلحه بن عبيدالله تيمي خانهاي در كناسه كوفه ساخت و قيمت گندمي كه براي او از عراق ميآمد، هر روز به مبلغ هزار دينار بوده است، بعضي گفتهاند: درآمد غلات او از عراق بيش از اين بوده است. طلحه خانهاي در مدينه ساخت كه مصالح آن آجر و گچ و آهك بوده است. (توضيح- مسلم است كه در آن دوران چنين مصالحي ارزش كلاني داشته است كه در تاريخ ثبت شده است).
همچنين عبدالرحمن بن عوف زهري خانهاي وسيع ساخت و صد اسب و هزار شتر و ده هزار گوسفند داشت و نقد او پس از مرگش در حدود دو ميليون و ششصد و هشتاد و هشت هزار دينار يا درهم بود. سعد بن ابيوقاص خانهاي در عقيق ساخت كه بسيار مرتفع و داراي فضايي بسيار وسيع و بالاي ديوارهايش داراي كنگرهها بوده است.
سعيد بن مسيب ميگويد: وقتي كه زيد بن ثابت مرد، طلا و نقرههايي كه از او مانده بود، با تبرها ميشكستند، باضافه نقدينهها و اراضي كه صد هزار دينار ارزش داشت … يعلي بن منيه موقعي كه مرد پانصد هزار دينار و مطالباتي بر ذمهي مردم داشت و اراضي و ساير ماترك او سيصد هزار دينار ارزش داشت.
براي توضيح بيشتر در مالكيتهاي غيرقانوني دوران عثمان، اطلاعات بسيار باارزشي را كه مرحوم علامه اميني در الغدير از منابع معتبر آورده است، مورد استفاده قرار ميدهيم: عثمان به برادر شيري خود عبدالله بن سعدبن ابيسرح در جنگ اول يك پنجم غنيمتهاي افريقا را داد. ابن كثير ميگويد: يك پنجم يك پنجم غنيمت افريقا را كه صد هزار دينار بوده بخشيد. (بانظر به گفتهي ابوالفداء) درصورتي كه سهم هريك از سواره نظام سه هزار و پياده نظام يك هزار بوده است. (چنانكه ابن اثير در كتاب اسدالغابه ج 3 ص 173 و ابن كثير در تاريخش ج 7 ص 152 متذكر شدهاند).
ابن ابيالحديد در شرح نهجالبلاغه ج 1 ص 67 ميگويد: عثمان همه غنايم افريقا را (از طرابلس تا طنجه) به عبدالله بن سعد بن ابيسرح داد بدون اينكه كسي از مسلمانان را در آن غنايم با عبدالله شريك نمايد. بخاري در صحيح (كتاب جهاد باب بركهالغازي في ماله ج 5 ص 21) ميگويد: زبير يازده خانه در مدينه و دو خانه در بصره و يك خانه در كوفه و يك خانه در مصر داشته است. زبير داراي چهار زن بوده كه سهم هر يك از زنان او، پس از كسر ثلث آنها، يك ميليون و دويست هزار بوده است. بخاري ميگويد: پس همه مال زبير پنجاه ميليون و دويست هزار بوده است. ابن الهايم ميگويد: همه مال زبير با محاسبهي صحيحتر پنجاه و نه ميليون و هشتصد هزار بوده است. ابن بطال و قاضي عياض نظريه ابن الهايم را تصديق نموده محاسبهي بخاري را غلط ميدانند.
توضيح- منابع تاريخي رقم مزبور را بدون تصريح باينكه دينار بوده است يا درهم مطرح كردهاند. تنها در تاريخ ابن كثير ج 7 ص 249 به درهم تصريح شده است. ابراهيم بن محمد بن طلحه ميگويد: ارزش ماترك طلحه از اراضي و اموال و دينار و درهم سي ميليون بوده است. سعدي ام يحيي بن طلحه ميگويد: موقعي كه طلحه كشته شد دوميليون و دويست هزار درهم و اراضي اشجارش به ارزش سي ميليون درهم در نزد خزانهدارش موجود بوده است. با نظر به اعتراض همه مسلمانان صدر اول به اين گونه تراكم ثروتها اعم از منقول و غير منقول است كه نظريه كساني كه ميگويند: اسلام فئوداليگري و جامعهي طبقاتي را بوجود آورده است، بي مدرك بوده بلكه سيستم اقتصادي و اجتماعي اسلام كاملا مخالف نظريه مزبور ميباشد.
با نظر باين رفتار عثمان با مروان و طلحه و زبير و امثال آنها، بخوبي روشن ميشود كه عوامل تلاطم حكومت اميرالمومنين عليهالسلام و طغيانگريهاي طلحه و زبير بر زمامداري عادلانهي آن حضرت چه بوده است. براي تفسير آن تلاطم و سركشيها احتياجي به ياد گرفتن سحر و طلسمات نداريم. با يك عبارت مختصر و روشن علي بن ابيطالب (ع) حاضر نيست انداك آذوقهاي زيادتر از حق خود عقيل و فرزندانش به آنان ببخشد، ولي عثمان با تمام آرامش خاطر آنهمه بيتالمال مسلمانان را در اختيار خويشاوندان و هواداران خود ميگذارد. جمله مورد تفسير كه ميگويد: سوگند به خدا، اگر آن اموال و املاك را پيدا كنم به مسلمانان بر ميگردانم، اگر چه مهريه زنان قرار گرفته باشد و كنيزها با آنها خريداري شده باشد. همه آت تصرفات و مالكيتها غير قانوني اعلان نموده، بيان ميكند كه تكليف الهي و اجتماعي علي (ع) برگرداندن آن اموال به بيتالمال مجتمع است، اموال هر چه كه باشد و در اختيار هر كسي كه قرار گرفته باشد.
****
«و من ضاق عليه العدل فالجور عليه اضيق». (كسي كه عدالت براي او تنگي به وجود بياورد، ستم براي او تنگناتر ميباشد).
عدالت و ستم از آنهنگام كه در ديدگاه نوع انساني، حقيقتي بنام قانون نمودار شده است، مفهوم عدالت نيز براي او مطرح گشته است. زيرا عدالت عبارت است از رفتار مطابق قانون. اين تعريف كه به نظر ما جامعترين تعريفات براي عدالت است ميتواند شامل همه رفتارها و پديدههاي عادلانه بوده باشد. براي توضيح اين تعريف بايستي جلوههاي عدالت را در قلمروهاي گوناگون جهان هستي و انسان در نظر بياوريم:
عدالت در شئون انساني كه با اراده به وجود ميآيد:
1- رفتار مطابق قوانين طبيعت حيات. بدانجهت كه حيات آدمي احتياج به آماده كردن عوامل ادامه آن دارد، كوشش براي بدست آوردن آن عوامل، عدالت است، زيرا رفتار مطابق قانون است و مسامحه و بيتفاوتي درباره آن عوامل، ستم است، زيرا انحراف از قانون و رفتار خلاف آن ميباشد.
2- مهمترين خاصيت حيات و سازندهترين نيروهاي آن، عبارت است از آگاهي به حيات، فرد يا جامعهاي كه آگاهي به زندگي خود دارد، عمل به قانون آن مينمايد، اين فرد يا جامعه در برابر آن قانون عادل است. و بالعكس، كسي كه در عوامل ضد آگاهي به حيات غوطهور است، يا با بيتفاوتي دربارهي آن حركت مينمايد، از قانون منحرف و ستمگار است.
3- طبيعت آدمي داراي احساسات و عواطف متنوعي ميباشد. اين پديدهها با نظر به انگيزهها و نتايج و ماهيتي كه دارند، مشمول قوانين معيني هستند، تخلف از آن قوانين، ستم، و رفتار مطابق آنها عدالت است.
4- وجدان و جاذبههاي اخلاق با نظر به ابعادي كه دارند، پيرو قوانين ثابتي هستند، رفتار مطابق آنها عدالت و انحراف از آنها، يا بيتفاوتي در برابر آنها ستم و ستمگاري ميباشد.
5- زندگي اجتماعي انسانها داراي قوانين و مقرراتي است كه براي امكانپذير بودن آن زندگي و بهبود آن، وضع شدهاند، رفتار مطابق آن قوانين عدالت و تخلف از آنها يا بيتفاوتي در برابر آنها ظلم است.
6- عوامل تكامل و ترقي كه در درون آدميان مانند هستههايي كاشته شده است، توجه به آنها و كوشش براي به فعليت رسانيدن و بارور ساختن آنها كه قانون تعيين شده آن هستههاي بنيادين است، عدالت و رفتار بر ضد آن يا ناديده گرفتنش ظلم و جور ميباشد.
اين نوع از عدالت (عدالت در شئون انساني كه با اراده به وجود ميآيد)، آن حقيقت عالي انساني است كه بايستي بهر وسيلهاي كه ممكن است آنرا بدست آورد. عدالت در جهان هستي يكي از آن اصول معرفتي اساسي كه هيچ متفكر جهانبين و هيچ مكتب فلسفي متكي به علم، ترديد در آن ندارد، حكومت قانون بر جهان هستي است. كسي كه در اين اصل با ديدهي نفي و انكار مينگرد يا ترديد در آن ابراز ميكند خالي از حالات زير نيست: يا واقعا ارتباطي با جهان ندارد، يا معناي قانون را درك نميكند و يا عينك پيش ساختهاي از موهومات و خرافات به چشمش زده است، يا غرض ورزي ميكند. بهرحال چنين شخصي كه هنوز نتوانسته وجود خود را كه به اعتراف به قانون نيازمند است، ثابت كند، شايسته ي دخالت در علم و معرفت نيست. اگر كسي بپذيرد كه واقعيتي عيني وجود دارد كه در وجود خود احتياجي به درك كننده ندارد، بطور قطع حكومت قانون در همه اجزاء و روابط جهان هستي پذيرفته است. واقعيت در حركت و تحول معين تجسم يافته قانون است، و گر نه، ميتوانستيم توقع آن را داشته باشيم كه ناگهان روزي آفتاب با يكي از كازارهاي غولپيكر فضا كه داراي قطري به امتداد هزار سال نوري است دست به دست هم داده از پنجرهي اطاق منكر قانون وارد شده، ناگهان به دو گلدان كوچك مبدل گشته در طاقچهي اطاق منكر قرار بگيرند!! بطور مختصر بگوييم: كمترين ترديد در حكومت قانون بر جهان هستي يا انكار آن، مساوي است با ترديد در همه علوم و يا انكار آنها!! ما با چنين افرادي گفتگو نداريم، زيرا خود آنان وجودشان را منكر يا مورد ترديد قرار ميدهند. نتيجهاي كه از اين اصل ميگيريم اينست كه جهان هستي از كوچكترين جزئش گرفته تا مجموع آن، مشمول قانون بوده اندك تخلفي در حركات و ارتباط جزئي با ساير اجزاء نشان نميدهد، اين جهان جلوهگاه عدالت بزرگ است. اينست معناي: و تمت كلمه ربك صدقا و عدلا. (و مشيت پروردگار تو با صدق و عدالت بجريان افتاده است).
اين عدالت را ميتوانيم عدالت وجودي يا عدالت فلسفي بناميم. نكته بسيار مهمي را كه در پايان اين مبحث متذكر ميشويم، اينست كه: بدانجهت كه در تعريف عدالت رفتار مطابق قانون را انتخاب كرديم، لازم است بدانيم كه مشيت و فعل خداوندي فوق قوانيني است كه ما از جهان درك ميكنيم و يا از معلومات و خواستههاي خود انتزاع ميكنيم. بعبارت روشنتر عدالت خداوندي رفتار مطابق قوانيني كه ما از پديدهها و روابط جهان هستي با معلومات و خواستههاي محدود خود، درك و انتزاع ميكنيم، نميباشد، بلكه عدالت خداوندي عبارت از رفتار مطابق حكمت متعالي ربوبي خود. با توجه به اين نكته بسيار مهم است كه همه اشكالات و ابهامهايي كه گروه زيادي از مردم را دربارهي عدالت خداوندي، در خود غوطهور ساخته است، بكلي مرتفع ميگردند.
براي روشن شدن مطلب، اين مثال را درنظر بگيريم: اگر ما بخواهيم عدالت الهي را مطابق قانون خواستههاي خود منظور نماييم، بايستي خداوند انسانها را بطوري بيافريند كه انسانها در همان لحظهاي كه از شكم مادر بيرون ميآيند، اين مختصات را با خود بياورند: زيبايي حضرت يوسف (اگر مرد باشند) زيبايي كلئوپاتره (اگر زن باشند)!! ثروتي پايانناپذير بطوري كه با بروز كمترين ميلي بيك خواسته شده، فورا در اختيار آنان قرار بگيرد!! قدرتي كه اگر بخواهند يك كهكشان را با يكدست و كهكشان ديگري را با دست ديگر بردارند و دور خود چرخ بزنند، بتوانند!! آن آزادي كه هيچ قانوني و هيچ موجودي نتواند سر راهشان را بگيرد و آنان را از حركت باز بدارد!! خنده از لبانشان قطع نشود و شادماني از دلشان!! حتي يك لحظه هم بيماري سراغشان را نگيرد!! و … آن خداوندي كه حكمت متعاليهاش اقتضا ميكند كه انسانها در مجراي حركت و تحول و بوسيله كار و كوشش و تحريك اراده به سوي كمال جوهر هستي خود را تصفيه نموده از عالم خاك به عالم انسانيت پاك اعتلا و ترقي بدهند، عدالتش همين است كه در قوانين هستي و انساني مشاهده ميكنيم و با گذشت قرون و اعصار آشنايي بيشتري با آن قوانين و ابعاد پنهاني آنها بدست ميآوريم. ميگويند: عدالت آن معشوق مطلق انسانيت است كه انسانها از آن فرار ميكنند!!! گمان نميرود يك انسان عاقل پيدا شود و معناي قانون و عدالت و اهميت اساسي آن دو را درك كند، با اينحال عاشق عدالت نشود. عدالت است كه واقعيت را از ضد واقعيت تفكيك ميكند. عدالت است كه طعم حياتي قانون را بما ميچشاند. عدالت است كه انسان را از حيوان جدا ميسازد.
عدالت حيات است و ظلم مرگ و نابودي. آن فرد يا جامعهاي كه عدالت را به شوخي و مسخره بگيرد، قوانين جبري جهان هستي و حيات، آن فرد و جامعه را زير پنجههاي پولادين خود بطور جدي متلاشي خواهد ساخت. فرد و يا جامعهاي كه عدالت را وسيله خودكامگيها قرار ميدهد، حيات واقعي خود را بازيچه فضولات زندگي حيواني قرار داده است. هنگامي كه از يك قانون منحرف ميشويم و آن را زير پا ميگذاريم و مثلا ميگوييم: سقراط سنگ است و هيچ سنگي شعور ندارد، پس سقراط شعور ندارد!! بعدي از حيات خود را كه آگاهي به انسان بودن سقراط ميباشد، با دست خود نابود ميكنيم. بدينسان با هر انحرافي كه از قانون به عمل ميآوريم، يعني با هر رفتار ضد عدل، بعدي از حياتمان را به نابودي ميسپاريم، سپس با تمام پر روئي خود را موجودي داراي حيات ميناميم! معلوم ميشود ما هنوز نفهميدهايم كه حيات چيست؟! و مادامي كه عمر ما در مبارزه با عدالت ميگذرد، از درك واقعي حيات محروم خواهيم بود.
گفتيم كه اگر درست دقت كنيم خواهيم ديد: عدالت است كه واقعيت را از ضد واقعيت تفكيك ميكند، عدالت است كه طعم حياتي قانون را به ما ميچشاند. و بطور كلي عدالت يعني حيات و ظلم يعني مرگ و نابودي مزاحم. اگر عدالت تنها داراي اين مختصات بود، ميگفتيم: عدالت حقيقتي است ضروري حيات، نه معشوق مطلق انسانها، مانند تنفس از هوا و خوابيدن و خوردن و آشاميدن. در صورتي كه گفته ميشود: عدالت حقيقتي است فوق ضرورت جبري، بلكه داراي آن ارزش و عظمت مطلق است كه شايسته معشوق قرار گرفتن نيز ميباشد و در عين حال همه مردم از اين معشوق فرار ميكنند!!
در تفسير و توضيح اين مطلب، ميگوييم: حقيقت عدالت نه تنها معشوق همه انسانها نيست، بلكه با نظر به خودمحوري نابكارانهاي كه متاسفانه دامنگير اكثريت مردم است، عدالت براي آنان يك پديده منفور است كه هرچه زودتر و با هر وسيلهاي كه ممكن است بايستي از آن فرار كرد. زيرا اساسيترين اصل خودمحوري اينست كه من هدف و ديگران وسيله در صورتي كه عدالت ميگويد: اگر وجود تو هدف است، ديگران نيز هدفند و اگر وجود ديگران وسيله است، تو نيز وسيلهاي. و ميان اين دو عقيده، تضاد كشندهاي وجود دارد كه هرگز با يكديگر آشتي نخواهند كرد، لذا ميگوييم: عشق به عدالت در كساني به وجود ميآيد كه عشق به حيات واقعي در آنان شكوفان گردد شما در اين دنيا موجوداتي را ميبينيد كه زندهاند و از قوانين زيست پيروي ميكنند، نه موجوداتي را كه به حيات خود عشق بورزند. پديدههاي جبري اشباع خواستهها را نبايد با عشق به حيات مخلوط كرد. لذت حاصل از اشباع حس انتقام يك پديده جبري است كه بدنبال عمل انتقام به وجود ميآيد. اين لذت نشان نميدهد كه شخص انتقامجو معناي حيات خود را درك نموده به آن عشق ميورزد، چنانكه دويدن درندگان در جنگلها بانگيزهي انتقامجويي دنبال يكديگر نشان نميدهد كه آن درندگان زيستشناسي را از ديدگاه اوپارين و درون بيني را از عينك هنري برگسون و معرفت به عظمت حيات را از افق جلالالدين مولوي دريافته و در راه عشق به آن زيست و درون و حيات باعظمت دنبال يكديگر ميتازند. لذت حاصل از اشباع غريزه جنسي يك پديدهي جبري است كه همه جانداران را با هدفگيري ناآگاهانهي ادامهي نسل دنبال يكديگر براه انداخته است اين پديده كه از افعي گرفته تا ماكس پلانك و اينشتين را به جست و خيز در ميآورد، هيچگونه عشق به حيات را كه احتياج به شناخت خويشتن و درك آهنگ با عظمت عالم هستي دارد، اثبات نميكند. مگر آنكه لذت جنسي به آن مرحله از عظمت تصعيد شود كه بقول گوته: در شبهاي عشق آنجا كه نهال زندگي كاشته ميشود مشعل فروزان حيات در گذرگاه ابديت دست بدست ميگردد.
همچنين است لذت بردن از مقام و آزادي و ثروت و ساير قدرتها و امتيازات كه دليل درك حيات و عشق به آن نميباشد. حيات جمال خود را كه شايستهي عشق ورزيدن است به آن فرد و جامعهاي نشان ميدهد كه از كفها و فضولات زندگي حيواني بالاتر رفته به درك حقيقت حيات نايل شده است. چهرهاي در آن حيات ديده است كه بهشت را در يك گل وحشي و ابديت را در يك لحظه در مييابد. چهرهاي از حيات را تماشا كرده است كه همه حوادث هستي و زندگي خود را نو ميبيند و هيچ رويدادي براي او تكرار نميشود. حياتي وابسته به حيات آفرين كه هر لحظه جلوهاي از جمال و جلالش را به آن حيات سرازير ميكند. اين حيات است كه قابل عشق ورزيدن است، نه آن زندگي كه انسان را مانند يك كيفر لازمالاجراء در خود ميفشارد و تدريجا نابودش ميكند. تفاوت ميان دو نوع حيات را كه در زير ميآوريم، فراموش نكنيم:
1- هنگام تنگدستي در عيش كوش و مستي كاين كيمياي هستي قارون كند گدا را (حافظ)
2- اي مردم، فراموش نكنيد كه سنگ وجود دارد، ماه و آفتاب و عقرب و سيل و زلزله و وبا و طاعون وجود دارند، ضمنا زندگي ما هم وجود دارد!!! درست دقت كنيم: زندگي ما هم وجود دارد چه معنا ميدهد؟ مانند اينكه يك قدرتمند خودكامهاي پس از فراغت از كامكاريها ناگهان در فكرش خطور كند كه كرهي زمين وجود دارد، ضمنا چهار ميليارد انسان هم در روي آن زندگي ميكنند!! پس از درك اين مطلب ميرويم در اينباره بيانديشيم كه: عشق به عدالت بدون عشق به حيات، خيالي بيش نيست. من هرگز به پند و اندرز شعر و اصطلاح بافي كسي كه نتوانسته است حيات را شايستهي عشق معرفي كند ولي ميخواهد عدالت را معشوق انسانها قلمداد كند، گوش فرا نخواهم داد، زيرا عشق به عدالت يا به هر چيز ديگر پديدهاي از لذت را دربردارد كه جالبترين خواستهي خودمحوري است، درصورتي كه حيات بمعناي واقعي فوق خودخواهي و خودمحوري ميباشد، زيرا حيات واقعي كه در يك فرد بجريان ميافتد، با حيات ديگران نيز مشترك است، كه رو به كمال دارد. ملاحظه ميشود كه اشتراك با حيات ديگران و لزوم تعديل و تصعيد، با لذتجويي سازگار نميباشد. بنابراين عشق به عدالت كه از عشق به حيات واقعي توليد ميگردد، نميتواند يكي از عوامل لذت بوده باشد. اين منطق علمي دو نوع از انسانها را در ادعاي عدالتخواهي تكذيب ميكند:
1- افراد و گروههايي كه از حيات جز خود محوري هدفي ندارند.
2- آن انسانهايي كه زندگي بيلذت را زندگي نميدانند. اين دو گروه هرچه دربارهي عدالت بيانديشند و بگويند، جز صرف بيهودهي عمر خود و ديگران نميتوانند كاري انجام بدهند. براي روشن شدن اين مطلب، مضمون جملهاي از اميرالمومنين (ع) را كه در خطبههاي آينده خواهيم ديد، در اينجا ميآوريم: عدالت آن پيك امين است كه اگر روزي به نفع تو به سراغت آيد، روزي ديگر به ضرر تو در خانهات را خواهد زد. عدالت يعني رفتار مطابق قانون. قانون بيانكننده ضرورتها و شايستگيها در نوع ارتباطات آدمي با جز خود ميباشد.
بنابراين: 1- موضوع عدالت فوق خوشيها و ناخوشيها و لذتها و المها ميباشد. 2- عدالت درمان دردهاي زندگي اجتماعي ما است، هيچ عاقلي توقع طعم شربت گوارا را از درمان ندارد. 3- عدالت عاليترين نماينده اوصاف الهي در روي زمين است، اوصاف الهي فوق لذت و خوشي و شاديهاي طبيعي است. 4- در هر انساني كه عشق به عدالت بر افروخته شود، فاصله ميان او و عشق به خدا گامي بيش نمانده است.
عدالت منها نميكند، بلكه اضافه مينمايد اين جمله را بعنوان يك اصل انساني بپذيريم كه: ما نبايد چيزي را از روح انساني بازبگيريم، حذف و بريدن و منها كردن از روح آدمي غلط و ضد قانون است، تعديلش كنيم و اصلاحش نماييم. ويكتور هوگو اگر چيزي شايستهي نابود شدن بود، خدا آنرا در موجوديت آدمي قرار نميداد. اگر يك نيرو و استعدادي در طبيعت آدمي زائد و مضر بود، ميليونها حركات و فعاليتها و قوانين طبيعت دست بهم نميداد تا آن نيرو و استعداد را به وجود بياورد. اگر متفكري را ديديد كه با رجزخوانيهاي جالبش ميخواهد عدالتي را پيريزي كند كه سرمايهي كلان روحي را از تولستوي حذف كند و با فلان تزار او را مساوي قرار داده، عدالت را برقرار كند! بدانيد كه اين متفكر نه عدالت را ميشناسد و نه انسان را.
اگر مكتبي را ديديد كه عدالت را چنين تفسير ميكند كه نيرو و فعاليتهاي مغزي بوجود آورندگان تمدنهاي اصيل را از منجمان مصري گرفته تا هبل از سولا گرفته تا اسپينوزا و از دموكريت گرفته تا ژرژ تومسون و از هراكليد تا مولوي و تا هگل و از هومر تا ويكتور هوگو و از ارسطوي پير گرفته تا نيوتن و اينشتين و ماكس پلانك حذف كرده، اين پيشتازان را با آن افرادي كه بقول اميرالمومنين عليهالسلام: جايي جز آخور و جايگاه دفع مدفوع سراغ ندارند، متحد و مساوي بسازند، بدانيد كه اين مكتب نه از انسان و انسانيت اطلاعي دارد و نه معناي عدالت را ميفهمد. حذف كردن امتيازات آدميان و پايين آوردن و مساوي قرار دادن آنان با جانداران دو پا، تباهكنندهترين ظلمي است كه بر انسانها روا ديده شده است. زندگي زنبور عسل چيزي است و حيات انساني چيز ديگر. پا به پاي عدالت در حقوق زندگي اجتماعي، عدالتي هم براي دارندگان امتيازات سودمند به حال انسانها لازم است كه پيشرفت تكاملي انسانها را به عهده گرفتهاند. آن كدامين مكتب است كه چپاولگران اجتماع را با پيش برندگان اجتماع بنام عدالت و دموكراسي يكي ميگيرد و ننگي ديگر بر ننگهاي تاريخ انسانها ميافزايد!!
ما با مشاهدهي عيني تفاوت در افراد انسانها و لزوم ارزيابي امتيازات است كه ميگوييم: عدالت منها نميكند، بلكه اضافه مينمايد. ما در تعريف عدالت ديديم كه عدالت عبارت است از رفتار مطابق قانون، در آن هنگام كه ميخواهيم وجود استعداد و نيرويي سازنده در انسان را براي برابر ساختن با انساني ديگر كه آن استعداد و نيرو را خنثي نموده يا مبدل به عامل تخريب و ويرانگري ساخته است، حذف و منها نمائيم، در حقيقت سرمايهي جامعه را تباه ميسازيم، بدون اينكه بتوانيم فاقد آن امتياز را بالا ببريم. حالا ميخواهيم معناي اين جملهي عدالت منها نميكند، بلكه اضافه مينمايد را توضيح بدهيم: چون عدالت عبارتست از رفتار مطابق قانون، براي درك و برقرار ساختن عدالت دربارهي يك فرد يا در قلمرو اجتماعي از انسانها، مجبوريم قوانين طبيعي و رواني و محيطي آن فرد و اجتماع را كه نمايشگر واقعياتي معين در آنها است، بپذيريم. سپس آن قوانين را مطابق اصول و قواعد سازندگي كه براي فرد يا اجتماع در نظر گرفتهايم، توجيه نموده آنها را به حركت در آوريم.
ملاحظه ميشود كه واقعيات موجود در فرد و اجتماع بوسيلهي عدالت نابود نميشوند، بلكه براي پيشرفت بسوي اصول و قوانين سازنده مهار و توجيه ميگردند، بهمين جهت است كه ميگوييم: تساوي انسانها در حقوق زندگي عدالتي است كه ضرورت حيات طبيعي آن را ايجاب ميكند و مراعات حقوق امتيازات انساني كه ناشي از گذشتها و مهار خودخواهيها و چشمپوشي از شهوات است، عدالتي ديگر است كه بدون مراعات آن، هيچ سخني جز تاريخ طبيعي حيوانات درباره انسان نداريم كه داد و فريادها راه بياندازيم و در برابر اصل تنازع در بقا قد علم كرده، چنگيز و چنگيزيان را به مبارزه بطلبيم.
حال ميتوانيم معناي مستقيم جمله اميرالمومنين (ع) را دريابيم كه ميفرمايد: آن فرد و جامعهاي كه احساس فشار از عدالت نمايد، ظلم و جور او را در محاصرهي تنگنايي سختتر قرار خواهد داد پس: فرد و جامعهاي كه با عدالت اصلاح نشود، بازيچهي جور و ستم خواهد بود رها كردن كشتي مجهز با همه وسايل مبارزه با امواج طوفاني و با كشتيبان كارآزموده و قطب نماي حساس و همه انواع رفاه و آسايش و نشستن در يك قايق ناچيز و بيبادبان و بيقطب نما و سپردن خويش به بادهاي گوناگون و حركت در اقيانوس پهناور و عميق كه هر لحظهاي بيم طوفان در آن ميرود پديدهاي فوق جنون است كه تصورش براي مغزهاي معتدل بسيار دشوار است. رها كردن عدالت و خود را سپردن به بادهاي عوامل محيط و انسانهايي كه با انواعي از انگيزههاي سودجويانه، ارتباط با يكديگر برقرار كردهاند، جز با همان مثال كشتي و قايق توضيح دادني نيست. ناراحت كنندهتر از آن، اينست كه چنين نيست كه اگر عدالت در روابط اجتماعي برقرار نگردد، تنها يك امتياز از دست رفته باشد، بلكه با از دست دادن اين امتياز قايق حيات انساني سيليخور طوفانهاي جور و ستم قرار خواهد گرفت، زيرا در آن جامعه كه قانون حكومت خود را از دست بدهد، و افراد و گروهها رفتار خود را با آن تطبيق نكنند، حكومت ستم با انواع گوناگونش آغاز ميگردد، دليل اين مدعا روشنتر از آن است كه احتياجي به تفصيل داشته باشد. همين مقدار كافي است كه توجهي به اختلاف افراد و طبقات از نظر قدرت و ناتواني بنماييم. روي همين اصل بديهي اختلاف در قدرت و ضعف است كه ميگوييم: از هر جامعهاي كه عدالت رخت بر بندد، ظلم و جور فورا رخت خود را باز نموده و بساط خود را ميگستراند.
عدالت از ديدگاه قرآن:
هيچ متفكر و مكتبي نميتواند ضرورت و امتيازات عدالت را با آن عظمت كه قرآن مطرح كرده است، معرفي و توصيه نمايد. اين آيه را چند بار و با دقت حياتي مطالعه فرماييد:
1- «و تمت كلمه ربك صدقا و عدلا لا مبدل لكلماته». (و مشيت پروردگار تو با صدق به جريان افتاده است هيچ عامل تبديل كنندهاي براي مشيتهاي او وجود ندارد).
اگر در اعماق زمين فرو شويد و سپس از اين خاكدان بالا رويد و همه كهكشانها و فضاها را در نورديد و حتي روزي فرا رسد كه دانه الكترون را بشكافيد و كوچكترين جزء آن را در حال ارتباط با مجموع كيهان بررسي كنيد آنگاه اعماق روان آدمي را باز كنيد و همه سطوح آن را درك نماييد باز قانون را در همه جا حكمفرما خواهيد ديد. قانوني كه اجراي يك نظم عالي را به عهده گرفته است. وضع و اجراي آن قوانين با مشيت الهي نه از روي احتياج بوده و نه از روي جبر و اضطرار. بنابراين انساني كه در قلمرو جهان هستي كه تجسم يافتهاي از عدالت خداوندي است، در برابر مفهوم عدالت، چهره تضاد بخود ميگيرد، در حقيقت آن چهره وقيح را براي موجوديت خود گرفته است. فرد يا جامعهاي كه درباره عدالت بيتفاوتي از خود نشان ميدهد، اين بيتفاوتي مربوط به واقعيت خود اوست. شوخي با عدالت عبارت ديگري از مسخره خويشتن است. آن تحليلگر تاريخ كه براي پيدا كردن عوامل سقوط يك جامعه به همه كوششها و تكاپوها تن ميدهد و انواعي از علل را مطرح ميكند، ولي از بياعتنايي آن جامعه به عدالت صرف نظر ميكند، ارزش تحليلي كه انجام داده است ناچيزتر از كاغذ باطل شدهايست كه با تحليل مزبور سياه كرده است.
آيات متعدد از قران مجيد با صراحت كامل نابودي اجتماعات گذشته را معلول ظلم و ستمگاري معرفي مينمايد كه عبارت است از تضاد با عدالت و يا بياعتنايي درباره آن. اين آيات را در مسائل مربوط بهمين مبحث يادآور خواهيم گشت. و بالعكس، هيچ اعتلا و تمدن اصيل را در تاريخ بشري بدون در نظر گرفتن عامل عدالت، نميتوان تحليل و تفسير نمود، زيرا چنانكه در مباحث گذشته اشاره كردهايم، عدالت آب حيات شئون سازنده بشري است.
اگر جامعهاي فرض شود كه از همه جهات داراي عوامل تمدن اصيل باشد مانند نوابغ و متفكران كامل، فرهنگ قابل بهرهبرداري، ثروت مادي كلان، وضع جغرافيايي عالي، با اينحال عدالت در آن جامعه حكمفرما نباشد، عوامل مزبور مانند هستههاي بسيار باارزشي كه در زير خاك بماند و بپوسد، و يا در مجراي باد و جايگاه سقوط سنگ و كلوخ قرار بگيرد و از بين برود، مستهلك خواهد گشت و چه بسا موجبات زبانها و بدبختيهاي بيشتري را فراهم خواهد آورد. چرا؟ براي آنكه قانون رويانيدن و بارور ساختن آن هستههاي بسيار با ارزش مراعات نشده است. وقتي كه عدالت در روياندن بارور ساختن امتيازات حيات مراعات نگردد هشياران پاكدل جامعه زندگي با زجر و شكنجهاي دارند، و بيتفاوتها و خودكامهها و شهوت پرستان مانند مگسها كه روي شيره مينشينند و بر ميخيزند و آن را به مدفوع مبدل ميسازند، آن امتيازات و نعمتهاي خداوندي را پايمال خواستههاي پست خود مينمايند. بار ديگر مضمون آيه را در نظر بگيريم: مشيت پروردگار تو با صدق و عدل به جريان افتاده است.
2- «فلذلك فادع تو استقم كما امرت و لاتتبع اهوائهم و قل آمنت بما انزل الله من كتاب و امرت لاعدل بينكم الله ربنا و ربكم لنا اعمالنا و لكم اعمالكم لاحجه بيننا و بينكم الله يجمع بيننا و اليه المصير». (و بدينجهت دعوت بسوي خدا كن و چنانكه دستور داده شدهاي، استقامت نما و پيرو هويهاي آنان مباش و به آنان بگو: من به آن كتاب كه خدا نازل كرده است، ايمان آوردهام. و من مامور گشتهام كه ميان شما عدالت را بر پاي دارم. خدا پروردگار ما و شما است. ما در گرو اعمال خود و شما مرهون كردارهاي خويشتن ميباشيد. ميان ما و شما حجتي نمانده كه بيان نشده باشد. خداوند همه ما را جمع خواهد كرد و بازگشت نهايي ما بسوي او است).
چند موضوع بسيار مهم در آيه فوق با رابطههاي زير بنايي بيكديگر پيوستهاند:
يك- دعوت كن و در دعوت خود پايدار باش، تو به اين دعوت و پايداري مامور گشتهاي. دعوت تو فصلي و موسمي نيست و انگيزه آن موقت و زود گذر نميباشد، بلكه بدانجهت كه رسالت تو متكي به واقعيات ثابت و محو نشدني است، لذا در اجراي آن جدا پايدار باش و سستي بخود راه مده و از كسي بيمناك مباش، زيرا رسالت تو بازگوكننده قوانين هستي و حيات آدميان است كه جلوهگاه مشيت عادلانه الهي است.
دو- پيرو هويهاي تبهكاران مباش، زيرا هوي و هوس و اميال پا در هوا نميتوانند واقعيات را مختل بسازند. قانون الهي تنها بوسيله تمايلات طبيعت پرست آنان شكاف بر نميدارد، بلكه دير يا زود تباهي آن تمايلات را هم فاش ميسازد و بردگان آنها را رهسپار سيه چال سقوط مينمايد.
سه- به آنان بگو: من به كتابي كه از طرف خدا نازل شده است، ايمان آوردهام. كتابي كه براي من نازل شده است چيست و چه ميخواهد؟ براي دريافت پاسخ اين سئوال اين آيه را توجه كنيد:
3- «لقد ارسلنا رسلنا بالبينات و انزلنا معهم الكتاب و الميزان ليقوم الناس بالقسط». (البته ما رسولان خود را با دلايل روشن فرستاديم و كتاب و وسيله سنجش حق و باطل را با آنان نازل كرديم تا مردم به عدالت برخيزند).
چهار- من مامورم كه در ميان شما عدالت را اجرا كنم، زيرا چنانكه در آيه فوق ديديم هدف فرستادن رسولان و نازل كردن كتابهاي آسماني اشاعه و اجراي عدالت درميان انسانها است.
پنچ- ملاك واقعي عدالت معلومات محدود و خواستههاي بياساس شما نيست، اين ملاك الله است كه پروردگار ما و شما است. تنها خداست كه ملاك عدالت ميان انسانها است هيچ مكتب و عقيدهاي نميتواند براي لزوم عدالت در ميان انسانها ملاكي واقعي نشان بدهد مگر اينكه پس از تحليلهاي نهايي باين حقيقت اعتراف كند كه ملاك واقعي عدالت، خداست و بس. بارتلمي سانتهيلر در مقايسهاي ميان فلسفه سياسي ارسطو و افلاطون كه در حقيقت مقايسه ميان فلسفه سياسي افلاطون و ديگر متفكر انساني است چنين ميگويد: فلسفه سياسي تربيت افلاطون چنين است: با اينحال كفايت نميكند كه كودكان را رها كنيم و باكي از آن نداشته باشيم كه دامان طهارت آنان آلوده شود. كفايت نميكند كه ما عقول كودكانمان را تنها با نور علم روشن بسازيم و آنان را با پند و اندرزها و ضربالمثل به نيكيها عادت بدهيم، بلكه بالاتر از اين بايستي اصول اساسي دين كه طبيعت در دلهاي همه كودكان به وديعت نهاده است، رويانده شود. اين اصول دين است كه قويترين اعتقاداتي كه انسان را با خدا مربوط ميسازد، بوجود ميآورد، قطعا خداست اول و وسط و پايان همه كائنات. او است كه ملاك و مقياس عدالت ميان مخلوقات است در همه اشياء. ما بايستي با اين عقايد با اهميت و ضروري افكار كودكانمان را روشن كنيم. اين عقايد است كه اگر قانونگذار شخصي حكيم باشد بايستي با هر وسيلهاي كه ممكن است چه با نرمي و چه با خشونت آنرا در درون شهروندان بگستراند. اين عقايد در عين حال كه ساده و آسان است، ضروري و سودمند به حال انسانها است. اساس اين عقايد سه اصل مهم است:
1- وجود خدا. 2- نظارت او بر همه هستي. 3- عدالت او كه هيچگونه تمايل راهي به آن ندارد.
انسان بدون اعتقاد به اين اصول سه گانه در زندگي تصادف نماي اين دنيا گم ميشود، زيرا تسليم تمايلات ميشود و در تاريكيهاي شهوات و جهالتش غوطهور ميگردد. اين نظريه افلاطون مانند بعضي از عقايد ديگرش در مسائل انساني، چنانچه وايتهد درك كرده است، پايدار بوده تاكنون مطلبي اساسيتر از نظريه وي در مسئله ما گفته نشده است. هرگز گمان نميرود كه در مقابل اصالت تنازع در بقا، بدون اعتراف به ملاك بودن خدا براي عدالت، انديشه قابل توجهي از مغز بشر تراوش كرده باشد. كدامين دليل ميتواند صاحب قدرت و امتياز را قانع كند كه دست از قدرت و امتياز خود بردارد تا انسانهاي ديگر هم از آن بهرهمند شوند؟ آيا تطميع و دادن قدرت و امتياز ديگر!! آيا تهديد به تقليل نيرو و مزايايي كه دارد!! آيا با بدست گرفتن شمشير و قطع كردن موجوديت او!!
آنچه كه تاريخ اجتماعات عملا نشان داده است، نه تنها اينگونه چارهجوييها خلاف جريان واقعيتهاي طبيعي بوده است، بلكه نتايج ناگوار و غيرمنطقي ببار آورده است و به عبارت ديگر نقض غرضها به وجود آورده است، زيرا اينگونه چارهجوييها عملا موجب انتقال قدرت و امتياز از فردي به فرد ديگر يا از گروهي به فرد، يا از گروهي به گروه ديگر گشته است، نه توزيع عادلانه قدرت. روي همين نتايج مخالف غرض اساسي است كه پيامبران و مصلحان و انسانشناساني كه خود انسانند، فرياد عدالت بر ميآورند و ميگويند: شما كه ميتوانيد بعد قانون شناسي بشر را بيدار كنيد و به فعليت برسانيد، قدمي ديگر برداريد و تخم عدالت را به وسيله تعليم و تربيتهاي منطقي در دلهاي همه افراد بپاشيد و با رفتار عادلانه و احترامي كه خودتان به قانون و عدالت ميگذاريد، آن را آبياري كنيد. و مسلم است كه اگر بخواهيد لزوم عدالت را براي همه افراد اجتماعات بوسيله تعليم و تربيت اثبات كنيد، هيچ راهي جز اين نداريد كه بايد اثبات كنيد كه: تنها خداست كه ملاك عدالت ميان انسانها است.
شش- حكمت متعاليه خداوندي چنين است كه كسي را به جرم ديگري كيفر نكند. شما در گرو اعمال خود ما هم مرهون كردارهاي خويشتن ميباشيم، اينست مقتضاي عدل الهي. اين موضوعات ششگانه هر يك به نحوي دلالت بر ثبوت قانون در شدنهاي تكاملي مينمايد كه با ناديده گرفتن آنها، سراغ عدالت را در جوامع بشري نميتوان گرفت.
4- «يا ايها الذين آمنوا كونوا قوامين بالقسط شهدا لله و لو علي انفسكم او الوالدين و الاقربين ان يكن غنيا او فقيرا فالله اولي بهما فلاتتبعوا الهوي ان تعدلوا». (اي كساني كه ايمان آوردهايد، قيام كنندگان دائمي به عدالت باشيد و شهادتهاي شما براي خدا ادا شود، اگر چه به ضرر خويشتن يا پدر و مادر و خويشاوندان تمام شود، بدون تفاوت ميان بينياز و نيازمند، خداوند به نيازمندي و بينيازي آن دو داناتر و شايستهتر است. از هوي پيروي نكنيد تا عدالت بورزيد).
قيام دائمي و همه جانبه براي عدالت مسلم است كه مقصود از قيام دائمي و همه جانبه براي عدالت، ايستادن و يا بالا رفتن و پايين آمدن جسماني نيست. همچنين منظور خداوندي از قيام فرياد و داد و بيداد و حماسهخوانيهاي محض كه احساسات و هيجانات خام مردم معمولي را ميشوراند و انرژي آنان را مستهلك ميسازد و سپس فرو مينشيند، نميباشد. هر فرد و جامعهاي كه عدالت ميورزد در حال قيام است. و هر قيام راستين با هدف گيري منطقي براي عدالت گستري، عين عدالت است. تفكر دربارهي عدالت نوعي از قيام براي عدالت است، چنانكه انديشه درباره حيات جلوهاي عالي از حيات است. آن فرد و جامعه اين كه عدالت را حقيقي جدي تلقي نموده دربارهي عوامل بوجود آورنده و موانع مزاحم برقراري عدالت ميانديشد و نتايج انديشههايش را بطور قابل بهرهبرداري عرضه ميكند، قيام به عدالت نموده است. آن فرد يا جامعهاي كه نيروهاي سودمند خود را در راه شناخت عدالت و چگونگي برقراري آن بكار مياندازد، قيام به عدالت كرده است.
اين اشتباه را از خود دور كنيم كه عدالت مانند سرب پايدار است كه همينكه به وجود آمد، جاوداني خواهد ماند و هرگز متزلزل نخواهد گشت. اگر بخواهيم دوام و زوال عدالت را در جامعه متشكل از انسانها درك كنيم، بايستي باين مثال روشن و معمولي توجه نماييم: فرض كنيد: ما توانستيم صدها مهندس و كارشناس عالي مقام را جمع نموده، آنگاه همه گونه وسايل انديشه و نقشهكشي آنان را فراهم كنيم و در اختيارشان بگذاريم سپس مصالح ساختماني و تزيين با عظمت ترين قصر باشكوه را آماده نمائيم. مهندسين و كارشناسان و كارگران آمادهي كار و پياده نقشه آن قصر با شكوه گردند. ولي جايي را كه براي اين ساختمان در نظر گرفتهايم، قله پهناور كوه آتسفشان است كه گاه و بيگاه آتشفشاني ميكند و انفجارها بوجود ميآورد و پيرامون خود را به آتش ميكشد. آيا آنهمه كار و كوششها و صرف نيروهاي مادي و فكري ما براي ساختن قصر با شكوه در چنان قله آتشفشان جز حماقت و جنون نام ديگري دارد؟ اگر بشر اينست كه تاريخ به ما معرفي كرده است اگر انسان اين موجود خودخواه است كه براي يك دستمال ناچيزي كه مورد تمايل او است، قيصريهها را آتش ميزند. اگر آدمي همين جاندار است كه مولوي دربارهي او ميگويد:
از كمين سگ سان سوي داود جست عامه مظلوم كش ظالم پرست
و متنبي دربارهاش ميگويد: «الظلم من شيم النفوس فان تجد داعفه فلعله لايظلم» (ظلم از عادات طبيعي نفوس انساني است، اگر پاكدامني پيدا كردي، بدان كه روي علت ثانوي ستم نميورزد).
وقتي كه سراغ مغرب زمينيها را ميگيريم، متفكران آنان را ميبينيم كه سخت تر از ما اين جاندار را توصيف به خودخواهي و درندگي ميكنند. فقط كافي است كه جمله توماس هابس را بياد بياوريم كه ميگفت: انسان گرگ انسان است. اگر انسان اينست كه خود را در اينگونه عبارات نشان ميدهد، هر برنامه و قوانين عادلانهاي كه براي او تنظيم شود و هر كوشش و تلاشي كه در راه برقرار ساختن عدالت در ميان افراد اين نوع مبذول گردد، با نظر به آن طبيعت خودخواه و خود محوري كه دارد همانند آن قصر باشكوه است كه روي قله كوه آتشفشان بنا ميشود كه اميدي بر دوام و بقايش نيست. لذا اين مسئلهي اساسي را بايد در نظر گرفت كه براي بقاي ساختمان عدالت در ميان انسانها كوشش پيگير در راه خنثي كردن مواد آتشفشاني درون او لازم و ضروري است و گرنه بقول عاميان نتيجهاي جز عوض شدن دستي كه سيلي را فرود ميآورد و صورت همان صورت است، نخواهد داشت. اين مثل سعدي را فراموش نبايد كرد: شنيدم گوسفندي را بزرگي رهانيد از دهان و چنگ گرگي شبانگه كارد بر حلقش بماليد روان گوسفند از وي بناليد كه از چنگال گرگم در ربودي چو ديدم عاقبت گرگم تو بودي بهمين جهت است كه قرآن مجيد نميگويد: كونوا قائمين بالقسط. (قيام كنندگان به عدالت باشيد) بلكه ميگويد: «كونوا قوامين بالقسط». قوام كه صيغه مبالغه است، با نظر به مفهوم خود قسط و عدالت، اشاره به لزوم دوام قيام و همه جانبه بودن آن مينمايد، نه موقت و يكجانبه بودنش. در تاريخ بشري كه بخوبي ميتواند سرگذشت متلاطم او را نشان بدهد، قيامهاي فراواني را ميبينيم كه مانند رعد و برقهاي پر صدا و خيرهكننده ولي موقت و محلي سر كشيده به سرعت به خاموشي گرائيدهاند.
5- «و لايجرمنكم شنان قوم علي الا تعدلوا اعدلوا هو اقرب للتقوي و اتقوا الله ان الله خبير بما تعملون». (عداوت گروهي شما را وادار نكند كه عدالت ننماييد. عدالت بورزيد، كه نزديكتر به تقوي است و براي خداوند تقوي بورزيد، قطعا خداوند بكردار شما دانا است).
اينست يكي از مختصات عالي عدالت كه حتي كينهتوزي و خصومت شخصي هم نميتواند سد راه آن بوده باشد. اينست آن جوهر مقدس كه فوق ميخواهم و نميخواهمها است در آيه شماره چهار ديديم كه خداوند متعال دستور داده كه بايستي عدالت بر پاي شود و شهادت براي خدا باشد اگر چه به ضرر خود شهادت دهنده تمام شود. اين آيه هم كه مورد تفسير قرار دادهايم، دستور صريح به عدالت ميدهد حتي دربارهي انسانهايي كه مورد كينه و عداوتند. همچنين در آيه زير:
6- «لاينهاكم عن الذين لم يقاتلوكم في الدين و لم يخرجوكم من دياركم ان تبروهم و تقسطوا اليهم». (خداوند شما را از نيكوكاري و عدالت دربارهي كساني كه با شما جنگ ديني ندارند و شما را از وطنتان آواره نكردهاند، جلوگيري نميكند).
با اينگونه اشخاص كه در عقايد و ايمان با شما همگام نيستند، كه طبعا يك حالت جدائي و نفرت از آنها داريد باز دستور الهي اينست كه بايستي عدالت و نيكوكاري بورزيد. با نظر به اين شش آيه، اثبات ميشود كه عدالت آن جوهر مقدس الهي است كه فوق ميخواهم و نميخواهم قرار گرفته است. از اين تعظيم و تمجيد دربارهي عدالت ميفهميم كه خواست واقعي روح آدمي و عامل رشد آن عدالت است نه حب و بغضهاي شخصي و نه ميخواهمها و نميخواهمهايي كه دو عامل تورم خود طبيعي ميباشند. اگر لنگر عدالت ميان انسانها تعادل كشتي حيات آنان را در اقيانوس حيات تامين ننمايد، بادهاي طوفاني اميال و خواستههاي بيمحاسبه، اين كشتي فوق همه ارزشها را در برخورد با صخرهها طوفانها از بين ميبرد و حتي تخته پارهاي از آن به كرانه اقيانوس نميرسد. بيخبران از جوهر حياتي عدالت نميدانند كه مبارزه با اين امانت الهي جز مبارزه با حيات خويشتن نميباشد. بهمين جهت است كه ميگوئيم: هر جامعهاي كه از آشنا كردن افرادش با خود ناتوان باشد يقينا از اجراي عدالت عاجز است كه انسانها را به درد از خود بيگانگي مبتلا ساخته است قانونگذار را درك ميكنيم زيرا چنانكه در تعريف عدالت ديديم عدالت عبارت است از رفتار مطابق قانون پس در حقيقت قانون عبارت است از قطبي كه با انديشه و تجارب قانونگذار مشخص ميشود، وجدان عبارت است از قطبنما كه لزوم حركت شخصيت آدمي را به سوي آن قطب نشان ميدهد و اين حركت عبارت است از عدالت. بنابراين تعيينكنندهي مقصد و جهت فعاليت اين جوهر مقدس قانون است كه بازگوكننده واقعيت است. با نظر به كار قانونگذار مسائل زير به وجود ميآيد:
1- آزادي طبيعي افراد و جامعهاي كه ميخواهند با آن قانون عمل كنند از بين ميرود و زنجيري بوسيله آن قانون بدست و پاي ميخواهم و نميخواهمهاي مردم زده ميشود.
2- نيروهاي انديشه و تعقل و هوش و تجسم مردم متمركز در آن قانون ميگردد، اگر چه ناآگاهانه بوده باشد، مانند چگونگي هوايي كه تنفس به وسيله آن انجام ميگيرد. زيرا اغلب انسانها قانون وضع شده را ملاك حيات خود تلقي ميكنند. و مسلم است كه نيروهاي مزبور معمولا در جاذبه ملاكهاي حيات آدمي قرار ميگيرند.
3- معمولا ملاك خوشبختيها و بدبختيها با قانون تعيين ميگردد.
4- قوانين بطور طبيعي موجب رضايت اغلب مردم به موقعيتي ميشود كه در آن قرار گرفتهاند زيرا كلمه قانون داراي نوعي قداست و جنبه آرماني ميباشد كه عمل به آن، قانعكنندهي حس آنچه كه بايد بشود ميباشد.
با نظر به اين مختصات و مزايايي كه قانون آنها را در بردارد ميتوان به اهميت حياتي كار قانونگذاران پي برد. زيرا آنان هستند كه با كار خود به اضافه امور مزبور حس عدالتخواهي بشر را اشباع ميكنند. پس در حقيقت ميتوانيم اين نتيجه را قطعي تلقي كنيم كه قانونگذاران حيات آدميان را مطابق قوانيني كه وضع ميكنند، توجيه مينمايند لذا دخالت كمترين هوي و هوس و غرضورزي در منطقه قانون به بازيچه قراردادن حيات آدميان منجر ميگردد. دراين مورد سئوالي اساسي پيش ميآيد، و آن اينست كه كجايند آن انسان و يا انسانهايي كه با واقعيات حيات آدميان آشنايي كامل داشته بتوانند كلياتي را از آنها انتزاع نمايد و به صورت قوانين مردم را به پيروي از آن وادار نمايند؟! و چون متفكران نتوانستهاند پاسخ صحيح به اين سئوال پيدا كنند، ژان ژاك روسو ميگويد: براي كشف بهترين قوانين كه به درد ملل بخورد، يك عقل كل لازم است كه تمام شهوات انساني را ببيند، ولي خود هيچ حس نكند. با طبيعت هيچ رابطهاي نداشته باشد ولي آن را كاملا بشناسد. سعادت او مربوط به ما نباشد ولي حاضر بشود به سعادت ما كمك كند …
بنابر آنچه گفته شد فقط خدايان ميتوانند چنانكه شايد و بايد براي مردم قانون بياورند. البته مقصود روسو از خدايان، آن اصطلاح باستاني است كه به هر انساني كه ارتباط با خدا دارد بكار ميرفته است كه در اصطلاح عمومي ما پيامبران ميباشند.
در جاي ديگر ميگويد: از بيانات فوق معلوم شد كه قانون نويس نه زور بكار ميتواند ببرد و نه استدلال، بنابراين، بايد به وسيله ديگري متشبث شود كه بتواند مردم را بدون عنف و تشدد در راه بياورد و بدون اينكه آنها را از روي منطق متقاعد سازد، يك قسم ايمان تعبدي در ايشان ايجاد نمايد. بهمين جهت از قديمالايام مشايخ قوم و قائدين ملل مجبور شدند به مداخله آسمان متوسل شوند، يعني خود را مامور عالم بالا خوانده دستورات عالي را كه زاييده فكر حكيمانه خودشان بود به خدايان نسبت دهند تا مردم قوانين اجتماعي را مانند قوانين طبيعي اطاعت نمايند و همان قدرتي را كه خلقكنندهي انسان است تشكيل دهنده جامعه بدانند و به طوع و رغبت به قوانين اطاعت كرده باري را كه موجب سعادت عموم است، بدون چون و چرا تحمل نمايند. بهمين دليل بسيار عالي كه از حدود فكر عوام خارج است قانون نويس تصميمات خود را از قول خدايان نقل ميكند تا اينكه نفوذ كلمات آسماني كساني را كه تحت تاثير عقول بشري واقع نميشوند، تكان دهد، ولي همه كس اين قابليت را ندارد كه باسم خدايان صحبت نموده خود را مترجم و نماينده آنها بخواند و مردم او را باور نمايند. روح بزرگ قانون نويس تنها معجزهايست كه ميتواند صدق ماموريت آسماني او را به خلق ثابت نمايد. هر كسي ميتواند مطالبي بر روي الواح سنگي نقر كند يا روابط دروغين خود را با خدايان به رخ مردم بكشد يا مرغي را تربيت كند كه در گوش او سخن گويد و يا وسايل مزخرف ديگري براي فريب دادن مردم و تحميل فكر خود جعل نمايد، حتي ممكن است يك همچو شخصي تصادفا گروهي ديوانه را دور خود جمع كند، ولي هيچوقت تاسيس يك امپراطوري نخواهد نمود و تشكيلات بيسر و ته خود را با خويشتن بگور خواهد برد. عظمت دروغين يا عناوين ظاهري ممكن است مردم را فريب داده رابطهي موقتي بين آنها ايجاد نمايد، ليكن فقط عقل و حكمت ميتواند اين رابطه را برقرار نگاهدارد.
از مجموع اين عبارات به خوبي روشن ميشود كه وظيفه قانونگذار در چه حدي داراي اهميت است زيرا چنانكه توضيح داديم، قانونگذار يعني تعيينكننده قطبي كه راهنمائي كشتي وجود فرد و جامعه را در اختيار خود ميگيرد. ما با اين نظريه روسو كه ميگويد: بهمين جهت از قديمالايام مشايخ قوم و قائدين ملل مجبور شدند به مداخله آسمان متوسل شوند، يعني خود را مامور عالم بالا خوانده دستورات عالي را كه زاييده فكر حكيمانه خودشان بود بخدايان نسبت دهند موافق نيستيم، زيرا در هر دوره و جامعهاي، هشياراني وجود داشتهاند كه دير يا زود استناد دروغين قانون را به خدا درك ميكنند و ادعاي استناد دهنده را بر باد ميدهند وانگهي روسو خود بهتر ميداند كه قوانيني كه اساسش بر دروغ بزرگي مانند اسناد واهي به خدا استوار شود از روح حكيمانهاي صادر نميگردد. بلكه آنچه كه در اين مورد ميتوان گفت اينست كه هر قانون مفيد به حال انسانها كه موجب عدالت صادقانه در رفتار مردم گشته است، جنبه الهي دارد چه بوسيله پيامبران آسماني ابراز گردد و چه بوسيله مردان حكيم. جملهاي كه روسو در خلال عبارت فوق ميگويد: روح بزرگ قانون نويس تنها معجزهايست كه ميتواند صدق ماموريت آسماني او را به خلق ثابت نمايد همين مطلبي را كه گفتيم بطور روشن تاكيد ميكند كه روح بزرگ قانون نويس كه تا سر حد اعجاز رسيده است رابطهاي با خدا دارد كه ميتواند قانون او را الهي جلوه بدهد. نتيجه كلي كه از اين مبحث ميگيريم اينست كه علت واقعي كه بتواند دليل رشد انسانهاي يك جامعه باشد رفتار مطابق آن قانون است كه ناشي از طبيعت و خواستههاي معمولي انسانها نباشد بلكه مستند به واقعياتي بوده باشد كه به منبع وجود آورنده آنها پيوسته است.
7- «ان الله يامركم ان تودوا الامانات الي اهلها و اذا حكمتم بينالناس ان تحكموا بالعدل ان الله نعما يعظكم به ان الله كان سميعا بصيرا». (خداوند شما را دستور ميدهد كه امانتها را به صاحبانش برگردانيد و هنگامي كه ميان مردم حكم ميكنيد، حكم با عدالت نماييد. خداوند بهترين موعظه را براي شما ميكند، قطعا خداوند شنوا و بينا است). چنانكه امانتي كه به دست شخصي سپرده شده است، مال او نيست، بلكه مال آن شخص يا گروهي است كه مال را به او سپرده است، حكم با عدالت نيز امانت الهي است كه بايستي مورد خيانت قرار نگيرد و مطابق دستور خداوندي به مردم داده شود. دو آيه بعدي را در نظر بگيريم: «يا ايها الذين آمنوا اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اوليالامر منكم فان تنازعتم في شيي فردوه الي الله و الرسول ان كنتم تومنون بالله و اليوم الاخر ذلك خير و احسن تاويلا. الم تر الي الذين يزعمون انهم آمنوا بما انزل اليك و ما انزل من قبلك يريدون ان يتحاكموا الي الطاغوت و قد امروا ان يكفروا به و يريد الشيطان ان يضلهم ضلالا بعيدا». (اي مردمي كه ايمان آوردهايد، خدا و رسول و آنان را كه امر (حيات الهي شما) را به عهده دارند اطاعت كنيد و اگر در چيزي نزاعي ميان شما افتاد، به خدا و رسولش ارجاع كنيد، اگر به خدا و معاد ايمان آوردهايد. اين بهترين راه نجات و نيكوترين تعيين سرنوشت است نميبيني آنان را كه گمان ميكنند كه به آنچه كه بر تو و پيش از تو نازل شده است ايمان آوردهاند، ميخواهند محاكمه خود را به طاغوت واگذار كنند، در صورتي كه به آنان دستور داده شده است كه به طاغوت كفر بورزند، شيطان ميخواهند آنان را به گمراهي وسيعي بيندازد).
از اين دو آيه بخوبي روشن ميگردد كه تنها خدا و رسول او و آنان كه امر الهي حيات انسانها را در عهده دارند، ميتوانند حكم به عدالت نمايند. آنان كه از اين راه منحرف ميشوند طاغوت را به حكميت انتخاب ميكنند در صورتي كه بايستي كفر به آن بورزند. بعبارت ديگر اگر آدمي از مجراي عدالت كه تعيينكننده آن خدا است به وسيله نماينده راستينش منحرف گردد، اسير دام طاغوتها خواهد گشت. در اين مورد يك سخن جاوداني از ارسطو داريم كه ميگويد: مركز دايره بيش از يك نقطه ندارد. اگر سرنوشت آدمي را در يك موضوع و رويدادي عدالت تعيين نكند، بطور قطع او در ظلم و ستم غوطهور خواهد گشت.
8- «و ضرب الله مثلا رجلين احدهما ابكم لايقدر علي شييء و هو كل علي موليه اينما يوجهه لايات بخير هل يستوي هو و من يامر بالعدل و هو علي صراط مستقيم». (خداوند مثل دو مردي را ميزند كه يكي از آن دو لال است و قدرت بهيچ كاري ندارد و بار سنگيني بر دوش گرداننده خود ميباشد، بهر طرف كه روي آورد خيري از او ساخته نيست آيا چنين موجود ناچيز با كسي كه امر به عدالت ميدهد و در صراط مستقيم حركت ميكند يكي است).
آري، اينست ماهيت و سرنوشت فرد و جامعهاي كه عدالت را حكمفرماي حيات خود قرار نميدهد. او لال است، زيرا واقعيتي را درك نميكند يا درك ميكند و آن را نميپذيرد، تا سخني دربارهي آن داشته باشد. فرد و جامعهاي كه از عدالت بدور است سخناني نغز و دلنشين و رجزخوانيهاي فراواني راه بياندازد، ولي حتي يك سخن براي گفتن نداشته باشد، بقول حافظ: راهي بزن كه آهي بر ساز آن توان زد شعري بخوان كه با آن رطلي گران توان زد از طرف ديگر چنين فرد يا جامعهاي ناتوان است و ناتواني او در حديست كه بار سنگيني بر دوش گرداننده خويش است. بعبارت ديگر من و سرنوشت من او در دست ديگران است، زيرا از عدالت كه قانون حيات است، محروم و بدور است و هرگز موفق به حركت در صراط مستقيم نخواهد بود. اين بينوايان هر كجا بروند و هر راهي را انتخاب كنند، خيري در آن راه نخواهند يافت. عمري در تناقض، حياتي در تضاد، اينست سرگذشت و سرنوشت اين شكست خوردگان حيات. در صورتي كه: در برابر اين محروم از حيات، آن فرد و جامعهايست كه واقعيتها را دارا بوده، سخني دربارهي آنها دارد و داراي قدرت بر حيات است و در صراط مستقيم حركت مينمايد. آري، اين بينوايان هر كجا بروند و هر راهي را انتخاب كنند، خيري در آن جهت و راه نخواهند يافت. حياتي غوطهور در تضاد، عمري در تلاطمهاي تناقض، اينست سرگذشت و سرنوشت پايدار آن فرد يا جامعهاي كه عدالت را براي حيات نپذيرفتهاند، در صورتي كه براي زندگي قابل تفسير و توجيه:
قول و فعل بيتناقض بايدت تا مگر زين ره دري بگشايدت
سعيكم شتي تناقض اندريد روز ميدوزيد و شب بر ميدريد (مولوي)
9- «ان الله يامر بالعدل و الاحسان». (خداوند دستور به عدل و احسان ميدهد).
در اين آيه از قرآن مجيد يك اصل بسيار اساسي مورد دستور قرار گرفته است كه جامعيت دين اسلام در بر همه جوامع و براي هميشه روشن ساخته است براي توضيح اين اصل مجبوريم مقدمهاي را يادآور شويم: موقعي كه كلمه عدل و عدالت را بكار ميبريم مسلم است كه رفتار مطابق با قانون را مطرح ميكنيم. از طرف ديگر ميدانيم كه همه انسانها در همه احوال و موقعيتها قدرت كشش قانون را ندارند، چه بسا كه اقلا براي اجراي قانون احتياج به ارفاق و نرمش و احسان و حتي اشباع مقداري از عواطف پيدا ميشود، يا موضوع و رويدادي كه در مجراي اعمال عدالت قرار گرفته است، داراي ابعادي است كه تفكيك و تشخيص آنها دشوار است دراين موارد نياز به احسان و نيكوكاري قطعي است و بايستي از انواعي محبت و احسان براي تنظيم مورد عدالت استفاده كرد، اين همان اصل است كه ازفاق قانوني يكي از مشتقات آن است.
اميرالمومنين عليهالسلام دربارهي قاتلش ابن ملجم، نخست اجراي عدالت را گوشزد ميكند و ميفرمايد: شما با حق قصاص كه داريد ميتوانيد اين جنايتكار را بكشيد و ميتوانيد او را عفو كنيد، او را عفو نمايد، آيا نميخواهيد خداوند پاداشي براي عفو شما بدهد. با يك نظر بالاتر ميتوان گفت: خود استمداد از ارفاق و احسان و نيكوكاري عدالت برين و فوق حقوق است كه خداوند متعال با حكمت متعالي خود آنرا مورد دستور قرار داده است. همه آن متفكران كه معلومات لازم را دربارهي انسان بدست آوردهاند، ميدانند كه انسان آن موجود نيست كه با محكوميت به عدالت رياضي بتواند به حيات خود ادامه بدهد، لذا قانونگذار حكيم بايد اين اصل را بپذيرد كه عدالت دو معناي متفاوت دارد:
1- معناي قانوني. 2- معناي انساني برين.
اگر آن معناي اول با معناي دوم چه در وضع و چه در قلمرو تطبيق و اجراء آبياري نشود، موجب بيعدالتيهايي خواهد گشت كه ممكن است قابل جبران نباشند، زيرا آن بيدادگريها معلول عدالت حرفهاي بوده يا با عنوان دادگري بوجود آمدهاند. از ستم دور شويد و ستمگار نباشيد، زيرا ستمگار از رحمت ربوبي خداوندي بريده است ما كه در مباحث گذشته عدالت و مختصات و ضرورت آن را دريافتيم بطور اجمال دربارهي ستم و ستمكاري نيز واقعيتهايي را دريافتهايم. ما آيات الهي را كه مربوط به لزوم تنفر از ستمگري است در لوحه درون خود خواندهايم. اكنون براي تاكيد آيات دروني، آياتي از قرآن مجيد را در موضوع ستمگري ميخوانيم:
1- «ان الذين كفروا و ظلموا لم يكن الله ليغفرلهم» (كساني كه كفر ورزيدند و ظلم كردند، شان خداوندي نيست كه آنان را ببخشد).
2- «و سيعلم الذين ظلموا اي منقلب ينقلبون» (آنان كه ستم ورزيدند بزودي خواهند دانست كه به چه سرنوشتي دچار خواهند گشت).
3- «فويل للذين ظلموا من عذاب يوم اليم». (واي بر كساني كه ظلم ورزيدهاند، از عذاب روزي دردناك).
4- «انه لايفلح الظالمون». (قطعا، ستمكاران رستگار نخواهند گشت).
اين آيات نمونهاي از گروه آياتي است كه ستمكاران را دور و محروم از بخشايش خداوندي معرفي ميكند. در همين گروه آياتي راميبينيم كه ميفرمايد: اگر ستمكاران توبه نكنند و ستمهاي خود را جبران ننمايند، از رحمت الهي بدور و در عذاب ابدي غوطهور خواهند گشت. ستم عامل سقوط تمدنها و متلاشي شدن اجتماعات در يكي از مباحث گذشته تذكر داديم آن گروه از تحليل گران تاريخ و انديشمندان در فلسفهي آن كه عدالت را عامل اساسي اعتلا و پيشرفت اجتماع نميداند و در سقوط تمدنها و متلاشي شدن اجتماعات ظلم و ستم را به حساب نميآورد، نتايج فكري آنان ارزش علمي واقعي ندارد، زيرا با تعريفي كه دربارهي عدالت گفتيم، اثبات كرديم كه عدالت گردونه اصلي حيات آدميان است. و چون خاصيت اساسي حيات اعتلا و تكامل است، هر فرد يا جامعهاي كه عدالت بورزد، محال است كه قهقرا و سقوط او را تهديد نمايد. و بالعكس، هنگامي كه عدالت از قلمرو حيات فرد يا جامعه رخت بر ميبندد، اعتلا و تكامل او بدون ترديد با سقوط و تباهي روبرو خواهد گشت، زيرا گردونهي عدالت را از كار انداخته حيات را راكد ساخته است. ركورد حيات مانند سكون يك جسم فيزيكي نيست كه در همانجا كه حركت را از دست داده ساكن شود، و متوقف بماند، بلكه با نظر به حقيقت حيات كه نيروي تكامل و اعتلا را در درون آدمي ميجوشاند، اگر ظلم و ستم در آن، راه بيابد، فعاليت آن نيرو تغيير جهت داده انسان را رو به سقوط خواهد برد، زيرا نيروي حيات لحظهاي بدون فعاليت نميماند. اكنون نمونهاي از آياتي را كه ستم را عامل سقوط تمدنها و متلاشي شدن اجتماعات معرفي ميكند، مطرح مينماييم:
1- «فقطع دابر القوم الذين ظلموا و الحمدلله رب العالمين». (بريده شد دنباله گروهي كه ستم ورزيدند و ستايش مر خداي راست كه پروردگار عالميان است). گروهي كه در زندگاني خود ستمكاري را پيشه خود ميسازند، گور خود را با دست خود ميكنند، اميدي بر دوام و بقاي آن قوم كه با حيات انسانها مبارزه ميكنند، وجود ندارد، نكته بسيار باارزشي كه در آيهي مورد بحث ديده ميشود: ستايش خداوندي است كه عامل آن را پايان يافتن حيات ستمكاران و متلاشي شدن آنان قرار داده است. از اين نكته معلوم ميشود كه ستم و ستمكاري نوعي مبارزه با ربوبيت خداوندي است، و خداوند با صفت ربوبي خود ستمكاران را از بين ميبرد و آنان را متلاشي ميسازد.
2- «و لقد اهلكنا القرون من قبلكم لما ظلموا». (ما پيش از شما جوامعي را در طول قرون و اعصار بعلت ستمكاري كه كردند، هلاك ساختيم).
3- «و تلك القري اهلكناهم لما ظلموا و جعلنا لمهلكم موعدا». (و آن آباديها را بجهت ظلم و ستمي كه كردند، هلاك ساختيم و براي هلاكت آنها زمان معيني را مقرر نموديم).
ما نبايد سقوط يك تمدن و متلاشي شدن يك اجتماع را يك پديدهي عيني تلقي كرده گمان كنيم كه از بين رفتن مدنيت و جامعهي متشكل، عبارت است از نابود شدن انسانها و خراب شدن ساختمانها مانند ويران گشتن يك شهر بوسيلهي زلزله و غيره … بلكه سقوط تمدن و ويراني يك اجتماع از موقعي آغاز ميشود كه بيماري اختياري ظلم، شروع به گستردن ريشههاي خود نمايد. خواستههاي حياتي مردم مورد بياعتنايي قرار بگيرد. استثمار و بهرهكشي كه انسانها را از كس به چيز پايين ميآورد، شيوع پيدا كند. هيچ روزي بوجود نيايد كه فردايي قابل محاسبه در دنبال خود داشته باشد. رنگ حياتي حق و باطل مات شود و واقعيتي مشخص بنام حق و ضد واقعيتي معين بنام باطل وجود نداشته باشد. هدفها و وسيله بهم خورده، ارزشها پيرو ارادههاي معدودي از انسانها قرار بگيرد. قوانين سازنده نه تنها از فعاليت خنثي گردند، بلكه آلت دست اقويا قرار بگيرند. آن تمدن و اجتماعي كه بيماريهاي مزبور، افراد و گروههايش را مبتلا بسازد، ساقط شده است، و احتياجي به انقراض نسل انسانهايش از روي كره خاكي و ويران شدن ساختمانها و جادهها و ابزار زندگيش ندارد.
بهمين جهت است كه ميتوان صراحتا گفت: حتي در آن جوامع كه نمودها و ظواهر زندگي با درخشش جالب، افراد و گروههاي خود را اداره ميكنند و قدرتهاي فراواني بدست ميآورند، با اين حال انسانهاي آن در پديدهي از خودبيگانگي غوطهورند، متلاشي و داراي تمدن منفي ميباشند. تمدن منفي اصطلاحي است دربارهي جوامعي كه داراي هر گونه وسايل زندگي مادي و قدرتهاي برتري طلبانه و نمودهاي هنري زيبا و جالب باشند، ولي انسانهايي كه در آن زندگي ميكنند، بجهت ناآشنايي با هدف حيات، در زندگي از خودبيگانه حركت نمايند. خداوند عامل ظلم نيست البته تاكنون هيچ متفكر و جهانبيني را سراغ نداريم كه بگويد: خدا ظلم ميكند، ولي گاهي بيپروائيهايي از بعضي اشخاص در تفسير حيات انسانها ديده ميشود كه بطور غيرمستقيم، بدبختيها و تباهيهاي فردي يا اجتماعي را به خدا نسبت ميدهد!! يكي از دوستان دانشمند ما از يك سادهلوحي نقل ميكرد كه گفته بود: من امر خلقت را از خدا نميبخشم!!! آيا اين شخص معناي من و خلقت و خدا و بخشش را فهميده بود؟! آيا لحظهاي در اين انديشيده بود كه بينيازترين موجود، چه احتياجي به خلقت داشت كه آن را بوجود بياورد و بجريان بياندازد و در معرض قضاوت لايب نيتز و اين سادهلوح قرار بدهد كه خوب، بفرماييد ببينم: اين امر خلقت را كه بجريان انداختهام ميپسنديد يا نه؟ تا لايب نيتز بگويد: بلي، من موافقم، زيرا بهترين خلقتي كه تصور شود همين است. آن آقاي سادهلوح هم بگويد: نه هرگز، اين خلقت درست نيست و من آن را نميبخشم!!! در اين اثبات و نفيها مورچگاني كه در توي توپ فوتبال ميدان حيات زير پاي قوانين هستي به اينسو و آنسو ميغلطند چه منطقي دارند، خودشان بهتر ميدانند. داستان كوتاهي از فرزند جلالالدين محمد مولوي نقل شده است كه ما مضمون آن را در اينجا ميآوريم: ميگويد: شبي مولانا نشسته بود، شخصي از در درآمد و سلام كرد و نشست و بمولانا گفت: ديشب بسي انديشيدم. مولانا فرمود: دربارهي چه موضوعي انديشيدي؟ گفت: درباره خدا. مولانا فرمود: نتيجه فكرت بكجا رسيد؟ گفت: وجود خدا را با چند دليل تازه اثبات نمودم. مولانا فرمود: ديشب در چه ساعتي از اين تفكرات فارغ شدي؟ گفت: پاسي از شب گذشته بود. مولانا فرمود: ديشب پاسي از شب گذشته بود، جبرئيل بر من نازل شد و گفت: خدا بر تو سلام ميرساند و ميگويد: از طرف من از آن شخص كه وجود مرا اثبات كرده است، تشكر كن و من از لطف و محبت او بسيار ممنونم كه مرا اثبات كرده است!!!
اين آقايان هم در قضاوتهاي خود، خدا را ممنون ميكنند و يا او را ناراحت نموده به شب بيداري مبتلا ميسازند!! آخر لحظهاي نميانديشند كه ظلم يعني انحراف از قانون، انحراف از قانون يعني زير پا گذاشتن واقعيات. چگونه تصور ميشود كه خداوند واقعيتي را كه كمترين نيازي به آن نداشت كه بوجود بياورد آن را بيافريند و آنگاه آن واقعيت را ناديده بگيرد؟! اين سادهلوحان ممكن است داراي معلومات و اطلاعات مفيد فراواني بوده باشند، ولي اين اصل را در نظر نميگيرند كه: اين جهان كوه است و فعل ما ندا سوي ما آيد نداها را صدا درست است كه كوه و وضع هندسي آن و صوت و خواص موجي آن، جلوههايي از واقعيات و قوانيني است كه با مشيت خداوندي در طبيعت جلوهگر شده است، و من و تو بدون دگرگون ساختن شرايط مزبور، در مقابل آن جلوهها دست بستهايم ولي موقعي كه من در ميان كوهها بانگي بر ميآورم بدون ترديد عامل انعكاس صوت را بوجود آوردهام. بعبارت ديگر پس از آن كه من بانگي برآورم نه تنها بروز انعكاسات آن بانگ، يك حقيقت قانوني است، بلكه ممكن است همان بانگ موجب بروز صدها حوادث زنجيري شود و مطابق قوانين مخصوص بخود بجريان بيفتند. مسلم است كه در اين هنگام عامل اصلي آن حوادث زنجيري من هستم. آيا اين پندار منطقي است كه شراب را من بياشامم، فلان درخت مست شود!! من ظلم كنم، كوه هيماليا شاخ درآورد! من حقوق انسانها را پايمال كنم، كهكشانها مسير خود را عوض كنند!!
ترديدي نيست در اينكه هر انحراف از قانوني، نتايج زنجيري خود را بدنبال خواهد آورد، اين ارتباط ميان علل و معلولات بوسيله عقل و وجدان و پيامبران و مصلحان و متفكران دائما گوشزد ميشود. نمونهاي از آن آيات كه خدا را منزه و بري از ظلم معرفي ميكند، بقرار زير است: پس از بيان نابود شدن قوم ثمود، داستان فرعون و نابود شدن شوكت او را متذكر شده سپس ميفرمايد:
1- «و ما ظلمناهم و لكن ظلموا انفسهم». (و ما به آنان ستم نكرديم، بلكه آنان بودند كه به خودشان ظلم ميكردند).
2- «و علي الذين هادوا حرمنا ما قصصنا عليك من قبل و ما ظلمناهم و لكن كانوا انفسهم يظلمون». (و به آنان كه به يهوديت گرويدند، آنچه را كه پيش از اين داستانش را به تو گفتيم، حرام كرديم و ما به آنان ظلم نكردهايم، بلكه آنان بودند كه بخودشان ستم ميكردند).
توضيح- قوم يهود در عمل به شريعت، خودسريها كردند و احترام قانون الهي را بجاي نياوردند، در نتيجه به سختيها گرفتار شدند. عامل مشقتها و سختيها خودشان بودهاند، نه خداوند متعال.
3- «مثل ما ينفقون في هذه الحيوه الدنيا كمثل ريح فيها صر اصابت حرث قوم ظلموا انفسهم فاهلكته و ما ظلمهم الله و لكن انفسهم يظلمون». (مثل آنچه كه در اين زندگي دنيوي در راه هوي و هوسهاي خود انفاق ميكنند مانند باد زهرآگيني است كه به زراعت مردمي كه به خويشتن ستم ورزيدهاند بوزد و آن را نابود بسازد. خداوند به آنان ظلم نكرده است، بلكه خودشان بودهاند كه ستم به خويشتن ميورزيدند).
4- «هل ينظرون الا ان تاءتيهم الملائكه او ياتي امر ربك كذلك فعل الذين من قبلهم و ما ظلمهم الله و لكن كانو انفسهم يظلمون». (آيا مينگرند و انتظار آن را ميكشند كه فرشتگان به سراغشان بيايند، يا امر پروردگارت بيايد، آنان كه پيش از اين تبهكاران بودند، چنين توقع و انتظاري داشتند. و خداوند بر آنان ظلم نكرد، بلكه آنان بودند كه به خويشتن ظلم ميورزيدند). در چهار آيه فوق عوامل ظلم صريحا به خود مردم تبهكار نسبت داده شده است:
1- كبر و خودكامگي فرعون و فرعونيان و غوطهور شدن آنان در لذايذي كه به تيره روزي بينوايان جامعه تمام ميشد. 2- از ارزش انداختن قانون و خودسري در انجام تكليف. 3- مصرف كردن مواد اقتصادي كه ركن معيشت جامعه است، در راه هوي و هوسها و بدست آوردن مقام و برتريهاي بيپايه و از بين بردن انسانهايي كه به صلاح جامعه كار ميكردند. 4- خرافات پرستي و غوطهور شدن در موهومات، بجاي حقپرستي و واقعيت گرايي.
اين امور چهارگانه كه موجبات بدبختي و تباهي ملل را ببار ميآورد، مربوط به اراده و اختيار خود تبهكاران است، نه به مشيت خداوندي. ستمكاران آن خودكامگانند كه جلو هرگونه اعتلاء و پيشرفت را ميگيرند دو اصطلاح مشخص در قرآن مجيد دربارهي خودكامگان ستمكار بكار رفته است: 1- مترفين. 2- ملا.
معناي لغوي مترفين كه از مادهي ترف است، عبارت است از غوطهوران در عيش و كامكاري و اسراف در اموال. و معناي لغوي ملا عبارت است از چشمگيران و اشراف و اغنياي كامجوي يك جامعه. در امتداد تاريخ هر دو گروه همواره در مسير خود محوري حركت نموده خود را غايت و ديگران را وسيله تلقي كردهاند. اينان بودند كه فطرتهاي پاك آدميان را آلوده نموده، جز كاميابي در اين دنيا هدفي نداشتهاند. و اينان ستمكاراني بودند كه جلو هر گونه اعتلاء و پيشرفت را كه موجب دگرگوني وضع خوشايندشان ميگشت، ميگرفتند.
1- مترفين-
آيات قرآني اين ستمكاران را با شديدترين لحن و خشنترين بياني ميكوبد. نمونهاي از آيات مربوط به مترفين از اينقرار است:
1- و كم قصمنا من قريه كانت ظالمه و انشانا بعدها قوما آخرين. فلما احسوا باسنا اذاهم منها يركضون. لاتركضوا و ارجعوا الي ما اترفتم فيه و مساكنكم لعلكم تسئلون. قالوا يا ويلنا انا كنا ظالمين. (چه بسا اجتماعاتي را هلاك كرديم كه ستمكار بودند و پس از آنان گروههاي ديگري را بوجود آورديم. آن هلاك شدگان هنگامي كه عذاب ما را احساس كردند، فورا پا بفرار گذاشتند. (كجا فرار ميكنيد!) نگريزيد و برگرديد بهمان جايگاهي كه در آنجا در كامكاري غوطهور بوديد، برگرديد به مسكنهاي خويش، شايد كه مسئول قرار خواهيد گرفت. آنان گفتند: واي بر ما، ما ستمكاران بودهايم).
2- و ما ارسلنا في قريه من نذير الا قال مترفوها انا بما ارسلتم به كافرون. (ما هيچ رسولي را براي تبليغ به جامعهاي نفرستاديم، مگر اينكه خودكامگان كامور آن جامعه گفتند: ما به آن رسالتي كه شما براي آن فرستاده شده ايد، كفر ميورزيم).
3- و اذا اردنا ان نهلك قريه امرنا مترفيها ففسقوا فيها فحق عليها القول فدمرناها تدميرا. (و هنگامي كه بخواهيم اجتماعي را به هلاكت بياندازيم، به كاموران آن جامعه دستورات خود را صادر ميكنيم، آنان از دستورات ما منحرف ميشوند و در آن جامعه فسق ميورزند، در نتيجه تهديد ما دربارهي آنان تثبيت ميگردد و محو و نابودشان ميسازيم).
نتيجه قطعي كه از اين گروه آيات ميگيريم، اينست كه دين اصيل در طول تاريخ دو كار اساسي را بر عهدهي خود گرفته است:
يك- نشان دادن و هموار كردن راههاي پيشرفت بسوي زندگي پاكيزه و قابل تفسير با اصول عالي انساني.
دو- مهار كردن اميال و هوي و هوسهايي كه مانع پيشرفت بسوي زندگي مزبور ميباشند.
مسلم است كه برداشتن موانع پيشرفت، چه عوامل طبيعي و چه عوامل انساني با آرزو و خيال امكانپذير نيست، لذا پيامبران الهي هر اندازه كه ميتوانستند كاموران را تبليغ و ارشاد و موعظه نموده آنان را آگاه ميساختند و سپس آنان را از عواقب هوي پرستي و ستمكاري بر حذر ميداشتند و تا آنجا كه قدرت داشتند، عملا جلو انحرافاتشان را ميگرفتند. و هنگامي كه ناتوان ميگشتند، آنان را بحال خود ميگذاشتند، تا نتايج كردارشان را ببينند.آري براي كسي كه: چندين چراغ دارد و بيراهه ميرود پاسخي جز اين وجود ندارد كه: بگذار تا بيفتد و بيند سزاي خويش آيا دين براي تخدير بينوايان بوجود آمده است؟ از اين مبحث اين نتيجه اساسي را هم ميگيريم كه مبارزهكنندگان با دين و مخالفان آن همواره مردم خودكامه و لذت پرست بودهاند، نه اينكه اين تبهكاران دين را براي تخدير بينوايان ميساختند، تا آنان را استثمار كنند. زيرا اديان حقهاي كه مستند به منابع الهياند، متن كار و هدف اساسي خود را عدالت قرار دادهاند، تبهكاران از عدالت و تعديل قدرتها و امتيازات وحشت داشتند. و براي جلوگيري از عامل وحشت خويش بهر كاري اقدام ميكردند، اگر چه مبارزه با مذهب و اخلاق و ساير وسايل ترقي و زندگي پاكيزه بوده باشد.
2- ملاء-
چنانكه در تعريف آن گفتيم، عبارت از چشمگيران و اشراف و كساني است كه موقعيت خود را در مجراي اشباع خودخواهي در مجتمع تثبيت كردهاند. براي توضيح اهميت مسئله ملا در جوامع بشري و صفآرايي آنان در برابر اديان و هر گونه عامل پيشرفت، اين مطلب را يادآور ميشويم كه از يادگارهاي قرن نوزدهم ميلادي است. بعضي از متفكران در آن قرن به اين مطلب تاكيد ميكردند كه اغنيا و ثروتمندان دين را براي تخدير بينوايان ميساختند و آنان را با وعدههاي بهشت و نعمتهاي اخروي قانع ميساختند تا آنان را بدون زحمت چپاول كنند و دسترنجشان را به يغما ببرند. حالا كه موضوع مذهب چنين است، پس مذهب افيون تودهها است!
ميگوئيم: درست است كه چنين سرنوشت نابكارانهاي را دربارهي مذاهب ميبينيم، ولي فراموش نكنيم كه همهي اصول سازنده انساني مانند علم و اخلاق و سياست عادله و مفاهيم آزادي و برابري و ساير حقايق ضروري زندگي نيز در دست اغنياء و چشمگيران به چنين سرنوشت شوم دچار شده وسايل قاطعانه براي تخدير و سوءاستفادهها قرار گرفتهاند، آيا يك منطق واقعبينانه ميتواند حقايق مزبور را بجهت آن تخديرها و سوءاستفاده محكوم نمايد و آنها را از قاموس بشري بيرون براند؟! آنچه كه منطق واقعبينانه و تجربي به ما ميآموزد، اينست كه افراد و گروههايي كه در شرايط معيني در يك جامعه موقعيت دلخواه خود را تثبيت كردهاند، هدف حيات خود را در ادامهي تثبيت آن موقعيت منحصر ميسازند. طبيعي است كه براي وصول باين هدف و ادامهي آن، هيچ واقعيتي را بحال خود نخواهند گذاشت، بلكه هر حقيقت و واقعيتي را وسيلهي هدف مزبور قرار داده نه تنها از مختصات آن وسايل سوءاستفادهها خواهند كرد، بلكه اگر هدفشان اقتضا كند كه آن حقايق و واقعيتها را از بين ببرند، آنها را محو و نابود خواهند ساخت و اگر بخواهند در راه وصول به هدفشان و ادامه آن، حقايق و واقعيتها را كم يا زياد كنند، يا دگرگونيهايي را در كيفيت آنها بوجود بياورند، فرو گذاري نخواهند كرد، خواه مذهب باشد، خواه علم و معرفت و اخلاق و سياست و آزادي و عدالت و برابري و غيره.
اينست منطق واقعبينانهاي كه شناختهاي عيني ما دربارهي انسان و تجربههاي قاطعانهاي كه دربارهي سرگذشت تاريخ او اثبات كرده است. پس در حقيقت، اغنياء و چشمگيران و كاموران خود محور، كاري با هيچ حقيقت و واقعيتي ندارند، جز هدفي كه براي خود در پيش گرفتهاند. و چون مذاهب حقه همواره با ستمكاري و طغيان و استثمار و خودكامگي مبارزه داشتهاند، لذا مخالفان جدي مذاهب، طبقاتي بودهاند كه بنحوي از انحاء قدرت و امتيازي براي خود احساس كرده از تحولهاي سازنده نفرت داشتهاند، نه اينكه مذهب ساختهي اين طبقات براي تخدير بينوايان بوده باشد. پيامبران عبري بزرگترين مبارزات را با فراعنه و فرعونيان زمان خود داشته، به اعتراف تاريخدانان تحليلگر تخم آزادي را كاشتهاند. قرآن كه به عقيدهي ما مسلمانان كتاب آسماني است و حداقل بعقيدهي عموم انسانهاي با اطلاع كتاب مستندي است كه هزار و سيصد و نود و هشت سال پيش از اين، بظهور پيوسته است، و دربارهي انسان و تاريخش واقعيات راستين را بيان كرده است، صريحا ميگويد: چشمگيران و كاموران و تثبيت شدگان شرايط مخصوص در جوامع، بودهاند كه در ابلاغ رسالتهاي رسولان كارشكني و مبارزهها براه ميانداختهاند. اين حقيقت را در آياتي كه كلمه ملا را آورده است، بخوبي ميبينيم:
1- قال الملا من قومه انا لنراك في ضلال مبين. قال يا قوم ليس بي ضلاله و لكني رسول من رب العالمين. ابلغكم رسالات ربي و انصح لكم و اعلم من الله ما لاتعلمون. (چشمگيران قوم نوح گفتند: ما ترا در ضلالت آشكار ميبينيم. نوح گفت: من گمراه نيستم، بلكه رسول پروردگار جهانيانم. رسالتهاي پروردگارم را بشما تبليغ ميكنم و شما را اندرز ميدهم و حقايقي را از خدا ميدانم كه شما نميدانيد). آيا كسي كه خود را رسول ربالعالمين معرفي ميكند و قوم خود را اندرز ميدهد، ميتواند وسيلهي تخدير جامعه باشد؟! آيا كسي كه ساختهي ملا است ميتواند برگردد، با آنان به مبارزه برخيزد و ملا هم در برابر او دست به كارشكنيها و تهمتها و مبارزهها بزنند؟!
2- قال الملا الذين كفروا من قومه انا لنراك في سفاهه و انا لنظنك من الكاذبين. قال يا قوم ليس بي سفاهه ولكني رسول من رب العالمين. (چشمگيران قوم هود گفتند: ما ترا در حماقت ميبينيم و ما گمان ميكنيم تو از دروغگوياني. هود گفت: من حماقتي ندارم، بلكه رسول پروردگار جهانيانم).
3- واذكروا اذ جعلكم خلفاء من بعد عاد وبواكم في الارض تتخذون من سهولها قصورا و تنحتون الجبال بيوتا فاذكروا الاء الله و لاتعثوا في الارض مفسدين. (و بياد بياوريد كه خدا شما را پس از عاد جانشيناني قرار داد و شما را در روي زمين مستقر نموده (زندگي با آسايش شما را براه انداخت) شما در زمين هموار قصرها ميسازيد و كوهها را براي خانهسازي ميتراشيد. نعمتهاي خداوندي را متذكر شويد و در روي زمين فساد براه نيندازيد). اين است خواستهي صالح پيغمبر عظيمالشان قوم ثمود كه آنان را از فساد در روي زمين جلوگيري ميكند. آيا فسادي بالاتر از ستمكاري و از بين بردن نفوس انساني بوسيلهي استثمار قابل تصور است. اكنون ببينيم منطق قدرتمندان در برابر اين سازندگي صالح چه بوده است: قال الملاء الذين استكبروا من قومه للذين استضعفوا لمن آمن منهم اتعلمون ان صالحا مرسل من ربه قالوا انا بما ارسل به مومنون. قال الذين استكبروا انا بالذي امنتم به كافرون. (چشمگيران متكبر قوم صالح به آن بينوايان كه از آن قوم ايمان آورده بودند، گفتند: آيا ميدانيد كه صالح از طرف پروردگارش فرستاده شده است؟ بينوايان پاسخ دادند: ما به رسالت صالح ايمان آوردهايم. آن متكبران گفتند: ما به آنچه كه شما ايمان آوردهايد كفر ميورزيم.)
توضيح- آيا تكبر بدون قدرت امكانپذير است؟ پس معلوم ميشود كه قدرتمندان بودهاند كه با مذاهب الهي مبارزهها ميكردهاند. مخصوصا با تصريح به اينكه ايمانآورندگان مردم بينوايي بودهاند.
4- و الي مدين اخاهم شعيبا قال يا قوم اعبدوا الله ما لكم من اله غيره قد جائتكم بينه من ربكم فاوفوا الكيل و الميزان و لاتبخسوا الناس اشيائهم و لاتفسدوا في الارض بعد اصلاحها ذلكم خير لكم ان كنتم مومنين. و لاتقعدوا بكل صراط توعدون و تصدون عن سبيل الله من امن به و تبغونها عوجا و اذكروا اذ كنتم قليلا فكثركم و انظروا كيف كان عاقبه المفسدين. (و ما شعيب (هم جامعهي اهل مدين) را به آن جامعه فرستاديم. به آنان گفت: خدا را بپرستيد، براي شما خدايي جز او نيست. دليل روشني از پروردگارتان آمده است. پيمانه و ميزان را ايفا كنيد و اشياء مردم را از ارزش نياندازيد و در روي زمين كه اصلاح شده است افساد نكنيد، اين روش براي شما اگر باايمان باشيد بهتر است. و سر راه مردم را نگيريد كه آنان را از ايمان و اصلاح بترسانيد و ايمانآورندگان را از راه خداوندي باز بداريد و كجرويها براه نيندازيد و بياد آوريد كه شما اندك و ناچيز بوديد، خداوند شما را تكثير نمود و متشكل ساخت و بنگريد كه پايان كار افسادگران بكجا رسيد). اينست منطق پيامبر:
1- خداپرست باشيد، اين غريزهي كمالجو را در پرستش موضوعات ناشايست مستهلك نسازيد. 2- عدالت را ميان قيمتها و كالاهايي كه با مقدار معين بايد تشخيص داده شوند، جدا مراعات كنيد. 3- اشيا مردم را از ارزش نيندازيد). 4- فساد در روي زمين بر پا نكنيد. مردمي را كه در مسير پيشرفت قرار گرفتهاند، تهديد نكنيد. 5- قدر و ارزش اجتماع و تشكل خود را بدانيد.
در ميان اين مواد سازنده، توضيحي در مادهي سوم كه فوقالعاده بااهميت است بيان ميكنيم: ارزش كار و كالا و انديشهي مردم را پايمال نكنيد كلمه شييء مانند وجود يا پس از آن عموميترين مفهومي است كه ذهن بشري ميتواند آن را درك كند. در آيه فوق كلمهي اشيا كه جمع شيي است مطرح و چنين دستور داده شده است كه ارزش هيچ شييء منسوب به انسان را كاهش ندهيد. (و لاتبخسوا الناس اشيائهم). بايستي ارزش كار بجاي آورده شود، نه اينكه به آنچه كه انجامدهندهي كار قناعت بورزد، كفايت كنيد. بعضي از اقتصاددانان گفتهاند: كارگر ميخواهد زندگي كند و كاري باارزش حقيقي كار خود ندارد! اين منطق از نظر پيامبران اهلي چنانكه در آيهي فوق ديده ميشود، محكوم است. زيرا پيامبران حيات انسانها و ارزش آن را ميشناسند و ميدانند: هر كاري كه از انسان صادر ميشود، مقداري از حيات او به آن كار مبدل شده است. لذا بايستي رضايت واقعي او در مقابل از دست دادن مقداري از حيات بدست آورده شود، در حقيقت معناي آيه با نظر به تحليل آن بر عوامل اوليهي كار و مزدي كه گرفته ميشود، چنين است كه از ارزش حيات مردم نكاهيد.
شايد معناي جملهي بعدي و لاتفسدوا في الارض بعد اصلاحها (در روي زمين پس از اصلاح افساد نكنيد) اينست كه فساد در نتيجه اسقاط ارزشها است، يعني اگر ارزشها كاسته شود فساد روي زمين قطعي است. اينست منطق پيامبران كه اساسيترين مبارزه با ظلم را پيريزي ميكند. ملا چه ميگويد؟ قال الملا الذين استكبروا
من قومه لنخرجنك يا شعيب و الذين آمنوا معك من قريتنا او لتعودن في ملتنا قال او لو كنا كارهين. (چشمگيران قوم شعيب كه تكبر ورزيدند به آن پيامبر الهي گفتند: اي شعيب، ترا و آنان را كه بتو ايمان آوردهاند بهمراه تو از اجتماع خود بيرون ميكنيم، مگر اينكه به عقايد ما برگرديد، شعيب فرمود: اگر چه ما از عقايد شما كراهت داشته باشيم). بهمين ترتيب مبارزهكنندگان جدي در برابر دين و پيامبران الهي قدرتمندان و كاموران بودهاند، نه اينكه مذاهب حقه ساخته آنان ميباشد. اين نكته را جلالالدين مولوي در قرن هفتم هجري متوجه شده ميگويد: كاموران سبايون به پيامبران چنين ميگفتند: كه اين مسائل مذهبي را كه شما مطرح ميكنيد:
رنج را صد تو و افزون ميكند عقل را دارو به افيون ميكند
شما پيامبران ما را تخدير ميكنيد كه از قدرت و مقام و موقعيت چشمگيري كه بدست آوردهايم، دست برداريم. مبارزهي جدي و و داد و فرياد پيامبران براي ريشه كن كردن ظلم اين مبحث را تفصيل نميدهيم، تنها از مطالعهكنندگان محترم تقاضا داريم، به زندهترين كتاب مذهبي دنيا كه قرآن است، مراجعه فرمايند، مخصوصا آن افراد كه اطلاعاتشان دربارهي دين محدود و منحثر به اطلاعات عمومياست اين كتاب الهي را ورق بزنند، و ببينند ظلم از نظر دين چيست و عدالت كدام است. ما تا حدودي آيات مربوط به عدالت را در همين مبحث متذكر شديم و آياتي چند دربارهي ستم و ستمكاري آورديم. وقتي كه قرآن را ورق بزنيم خواهيم ديد در حدود 290 آيه دربارهي پيكار با ستم و ستمكاري و دفاع از ستمديدگي با صراحت قاطعانه بيان فرموده است. آيا 290 آيه براي اثبات اينكه يگانه مبارز جدي ستم و ستمكاري دين است، كافي نيست!!!
بر ميگرديم به جملهي مورد تفسير: «و من ضاق عليه العدل فالجور عليه اضيق». (براي فرد و جامعهاي كه عدالت براي او تنگي ايجاد كند، ظلم و ستم براي آن فرد و جامعه تنگناتر خواهد بود).
براي درك اين اصل كه اميرالمومنين عليهالسلام بيان كرده است، بار ديگر به تعريف عدالت رجوع ميكنيم. ميدانيم كه تعريف عدالت عبارت از رفتار مطابق قانون اين حقيقت را هم ميدانيم كه هر قانون صحيحي از يك واقعيتي كشف ميكند. بنابراين، انحراف از عدالت، مساوي انحراف از قانون است و انحراف از هر قانوني مساوي انحراف از واقعيت است. و چون انسان در روابط خود با ساير انسانها مانند روابطش با عالم طبيعت، خلاءپذير نيست، پس بطور قطع با اعراض از واقعيت رابطه اي با ضد واقعيت برقرار خواهد كرد. اين ضد واقعيت مجموع واحدهاي موقعيت او را مختل خواهد ساخت، در نتيجه مجبور خواهد شد براي هر واحد مختل انرژيها و وقتها و منافعي را قرباني نمايد. بعنوان مثال يك فرد ناشايستهاي خود را شايستهي قانونگذاري يا اظهار نظر در قانون معرفي مينمايد. اين فرد كه از عدالت منحرف شده است، بايستي اين ضد واقعيتها را مرتكب شود:
1- نميداند، ولي ميگويد ميدانم! 2- براي اثبات اين ميدانم مجبور خواهد بود، تغييراتي در معناي دانستنيهاي مربوط به قانون بدهد و مردم را در جهل و بدبختي غوطهور بسازد. 3- شخصيت خود اين مدعي دروغ پرداز تباه خواهد گشت. 4- نوعي از حالت بدبيني در اجتماع بوجود خواهد آورد. 5- اگر قدرت و مهارت او در تصدي به منصب قانونگذاري، يا موقعيت خاص جامعه اقتضا كند كه او بتواند ادعاي خود را عملي كند، و قانوني را وضع كند، حلقههاي زنجيري فساد دور گردن مردم خواهد پيچيد، چه بسا كه اين زنجير ساليان طولاني مردم را شكنجه بدهد. از طرف ديگر امكان ندارد كه فردي در ميان انسانهايي كه در شكنجه غوطهورند، آسايش داشته دور از مشقت و بدبختي بماند. اينست معناي اينكه فرد و جامعهاي كه عدالت براي او تنگي ايجاد كند، ظلم و ستم براي آن فرد و جامعه تنگناتر خواهد بود.