«الا و ان الخطايا خيل شمس حمل عليها اهلها و خلعت لجمها فتقحمت بهم في النار» (بشما هشدار ميدهم، خطاهايي كه مردم مرتكب ميشوند، چونان اسبهاي چموشند كه خطاكاران سوار بر آنها گشته، با افسارهايي از دست رفته در بيراههها و سنگلاخها ميتازند. پايان اين تاخت و تازهاي طغيانگرانه آتش است).
گنهكاران و پايان سرنوشت آنان:
يكي از عوامل اساسي رواج طغيانگريها و بيبند و باريهايي كه قرن ما را دچار آشفتگيهاي جنونآميز نموده است، بياعتنايي به معصيت و گناه است. ما نميگوئيم كه ارتكاب گناه و غوطه خوردن در معاصي زاييده شدهي قرن ما است، زيرا از آنهنگام كه اولاد آدم در اين كرهي خاكي زندگي را آغاز كردهاند، گناه و اطاعت بمعناي نافرماني و فرمانبرداري از قوانين تكامل روحي وجود داشته است، بلكه منظور ما اينست كه در دورانهاي گذشته براي گنهكاران پديدههايي از قبيل شرم و پشيماني و تاسف و درك انحراف از اعتدال مطرح بوده، هر معصيتي تقريبا توام با بعضي از آن پديدهها بوده است. در دوران ما گنهكاران را نه تنها هيچ يك از آن پديدهها بيدار نميسازد، بلكه آنها را به مسخره ميگيرند. علت اساسي اين بي پروايي مهلك را از دو موضوع مهم ميتوان سراغ گرفت:
موضوع يكم- گستاخي و شهرت پرستي بعضي از متفكرنماها است كه براي اينكه شهرتي جهاني بدست بياورند، دست به اصلشكني و قانونكشي ميزنند، مردم از صداي شكستن اصول و قوانين، حالت بهت و تشنج پيدا ميكنند و اين آقايان در دريايي از لذت غوطهور ميشوند كه توانستهاند جامعه يا جوامعي را با اصل شكني مبهوت بسازند!! يكي پيدا ميشود و ميگويد: ارزيابي راستگويي و دروغگويي جنبهي علمي ندارد! ديگري ميگويد: زنا با رضايت طرفين اشكالي ندارد!!! سومي ميگويد: هدف اساسي تجارت و سوداگري حداكثر بهرهبرداري از كار تجارت است. انحصارات و امتيازات و احتكارها كه وسايل سادهاي هستند و در اختيار افرادي معدود قرار ميگيرند، از همين هدفگيري ناشي ميگردند. از طرف ديگر: عرضه و تقاضاهاي مصنوعي جريانات طبيعي اقتصاد را بر هم ميزند. اينهمه ناهنجاريهاي اقتصادي و اجتماعي اشكالي ندارد!! گناه يعني چه؟! از جنايات فراواني كه امروزه بشر را با اشكال گوناگون بدون احساس مسئوليت در خود ميفشارد، صحبت نكنيد. گناه يعني چه؟! مگر آقاي راسل در پاسخ سوال كاپلستون در فرق ميان يك جنايتكار حرفهاي و بافضيلتترين مردم، نگفته است كه: خوب، بعضيها از رنگ آبي خوششان ميآيد، بعضي ديگر از رنگ زرد!!! گناه يعني چه؟! مگر خودتان را مسخره كردهايد كه خرافات باستاني را تجديد ميكنيد؟!
يكي از رياضيدانان جامعهي ما كه چندي پيش ديده از اين دنيا بر بست، در مباحث مستمري كه به پيشنهاد خودشان با هم داشتيم. روزي پيش از آغاز بحث و تحقيق به من گفت: كتابي از شما (اينجانب) بنام توضيح و بررسي مصاحبهي برتراند راسل- وايت بدستم رسيد، آن را مطالعه كردم. گفتم: اميدوارم كه نكات ضعفي را كه در اين كتاب ملاحظه فرمودهايد، به اينجانب متذكر شويد، تا پس از تحقيقات و تصحيح در چاپهاي بعدي آنها را تدارك كنم. ايشان گفتند: من يك نكتهي ضعف در كتاب شما ديدم. فورا من به شوخي گفتم: خوب است، شما مرا اميدوار كرديد. سپس پرسيدم: آقاي دكتر، بفرماييد آن نكتهي ضعف چيست؟ ايشان گفتند: شما به وجود معصيت اصرار ميورزيد و ميخواهيد اثبات كنيد كه بشر مرتكب گناه ميشود. من اين مطلب را صحيح نميدانم، زيرا آنچه كه هست اينست كه بشر مجبور است براي زندگي اجتماعي خود قوانيني را وضع كند و در صورت مخالفت با آن قوانين كه زندگي اجتماعي را مختل، ميسازد مستحق كيفرهاي مقرره ميگردد، من جز همين كيفرها و روش مطابق قوانين اجتماعي چيزي را به عنوان عذاب و گناه سراغ ندارم. گفتم: آيا اين مطلب را شما با نظر به روش فكري راسل ميگوييد، يا نظر خودتان چنين است؟ ايشان بدون معطلي گفتند: با نظر به مبناي فكري راسل ميگويم: من پاسخ دادم كه ايشان هرگز نميتوانند وجود گناه و كيفر را منكر شوند، زيرا ايشان صراحتا ميگويند: من وجود خدا را انكار نميكنم، بلكه احتمال ميدهم خدا وجود داشته باشد، بنابراين كه احتمال ميرود خدا وجود داشته باشد، احتمال ديگري هم ميرود كه خداوند اشخاصي را كه مطابق قوانين اجتماعي و اخلاقي (حداقل) رفتار كنند، مطيع و آنانكه بر خلاف آنها عمل ميكنند، گنهكار محسوب نموده كيفري را كه جز نتيجهي اعمال خودشان نيست دربارهي آنان مقرر بدارد. سپس تاكيد كردم كه برطرف كنندهي منطقي اين احتمال چيست؟ ايشان بدون اينكه پاسخ اين سئوال را بدهند، با صدا و لحني كه دلالت به اطلاع كافي از موضوع داشت، گفتند: مثلا موضوع ازدواج از تورات موسي باينطرف رسميت پيدا كرده است و پيش از موسي پديدهي ازدواج قانوني وجود نداشت!! اگر چه تاسف من از اينگونه اظهار نظرهاي ناآگاهانه، درونم را ناراحت كرده بود، ولي بجهت احترام به مقام دانش باكمال آرامش گفتم: آقاي دكتر، شما قانون حمورابي را خواندهايد؟ پاسخ داد: بلي، بلي، من آن قانون را ديدهام و هيچ مادهاي دربارهي ازدواج ننوشته است! چون اينجانب در هنگام تدريسها و تاليفات فقهي و حقوقي، قانون حمورابي را دقيقا مطالعه و تطبيق به قانون اسلام نموده بودم و از همهي مواد آن اطلاع داشتم بايشان گفتم: قانون حمورابي از مادهي 127 تا مادهي 167 را به مسائل ازدواج و ارث مربوط به همسري و احكام آنها و به مسائل زنا و تحريم و كيفر آن اختصاص داده است. پس از اين پاسخ مستدل، نميدانم با كدامين رابطهي تداعي معاني بود كه ايشان گفتند: من نميدانم آن روابط منطقي را كه ابن خلدون گفته است، چرا ابنسينا از او نگرفته است؟ گفتم: آقاي دكتر، ابن سينا در حدود سيصد سال پيش از ابن خلدون مرده است. و چه ارتباطي با موضوع بحث ما دارد؟!! بهرحال برخاستيم و رفتيم.
منظور از اين داستان توضيح اين معني بود كه موضوع يكم در مسئلهي شيوع گستاخي دوران ما دربارهي ارتكاب به معاصي است كه از قصور يا تقصير متفكرنماها سرچشمه ميگيرد كه ميخواهند خود را در برابر احساس مسئوليت اغفال نمايند و يا مربوط به اشتباهات متفكراني است كه معارف مربوط به روح و الهيات از قلمرو فعاليت آنان بيرون است.
موضوع دوم- سوءاستفاده سودجويان و مقامپرستان جوامع كه مذهب را وسيله هدفگيريهاي خود قرار دادهاند. با اينكه مذهب با جديترين قيافه مخالف خودخواهي و ستمگري است، در راه مقاصد شوم خود استخدام نمودند: در نتيجه سادهلوحان هم گمان كردند كه طبيعت مذهب چنين است كه حقوق انسانها را پايمال بسازد و مردم را به دو گروه استثمار كننده و استثمار شونده تقسيم كند!!! در صورتيكه قرآن و همين نهجالبلاغه كه مورد ترجمه و تفسير ما است دو كتاب اساسي مذهبياند كه ميتوان گفت: اساسيترين موضوعاتي كه در اين دو كتاب براي انسانها مطرح شده است: عمل به عدالت و ريشهكن كردن ظلم و انحراف و فساد از جوامع ميباشد. متفكرنماها و سودجويان بايد بدانند كه از كار انداختن مذهب كه براي آنان خوشايند جلوه كرده است، موجب حيراني و كلافه شدن ميلياردها نفوس در فلسفه زندگي گشته است. هر معصيتي سقوطي را بدنبال دارد معصيتها و گناهان بر دو نوع عمده تقسيم ميگردند:
نوع يكم- گناهاني كه تنها موجب انحراف خود مرتكب شوندهي گناه ميگردند. مانند ميگساري و قطع رابطه با خدا از راه بياعتنايي به وظايف مقررهي شخصي مانند عبادات (نماز و روزه) و غيره. سقوطي كه اين نوع گناهان بدنبال خود دارند، معلول انحرافي است كه شخص گنهكار در نتيجهي مخالفت با دستورات الهي مبتلا شده است. در حقيقت ظلم به خويشتن كرده سد راه تكامل خويشتن گشته است. مثلا ميگساري او موجب فرسوده شدن سلولهاي مغزيش گشته، خود را از درك عالي و فهم مفيد و حافظهي ذخيره كنندهي اطلاعات و هشياريهايي محروم ميسازد كه حيات انساني بدون آنها، نه تنها با جمادات تفاوتي نميكند، بلكه تبديل به يك پديدهي مضر ميگردد كه همهي موجوديت آدمي را ببازي ميگيرد. اينگونه گناهان شخصي رابطهي انسان را با واقعيات دگرگون نموده، مسير حيات شخصي را سنگلاخ و بيمقصد مينمايند.
نوع دوم- گناهاني است كه باضافهي انحراف شخصي و نفي مقصد از مسير حيات، تعدي وظلم بديگران نيز ميباشد. مانند تعدي به حقوق انسانها، بازي با حيات انسانها، هدف ديدن خويشتن و وسيله قرار دادن ديگران: بدون ترديد سقوطي كه در نتيجه اين گناهان بوجود ميآيد سختتر و وقيحتر از سقوطي است كه بدنبال گناهان شخصي بوجود ميآيد.
لذا در منابع اسلامي اكيدا باين مسئله تذكر داده شده است كه ظلم بديگران و تعدي بر حقوق آنان، قابل اغماض و عفو نيست، مگر اينكه آن تعدي جبران گردد. سطحي نگراني كه موضوع گناه را جدي نميگيرند، نه تنها از پيشرفت تكاملي انسانها جلوگيري مينمايند، بلكه بنياد قوانين حيات اجتماعي را هم ميسوزانند، زيرا وقتي كه پديدهاي بعنوان گناه را منكر شويم، ارزشي براي قوانين حيات اجتماعي هم نميماند كه انسانها براي تطبيق رفتار خود بر آنها خود به خود تحريك شوند. لذا راه ديگري براي ضرورت احترام به آن قوانين و عمل به آنها جز جلب پاداش و دفع كيفر يا زندگي زنبور عسلي نميماند. با اين وضع است كه اصل تنازع در بقا قدرت ميگيرد و با دادن اين شعار كه قوانين تارهاي عنكبوتند كه تنها ناتوانان مانند مگس در آن گرفتار ميشوند دست به فعاليت ميزند و به ريش هر چه افلاطون و بوسوئه و كانت و دكارت و سقراط و مولوي و تولستوي و كنفوتسه و ساير حكماء و عشاق انسانيت است، ميخندد. گمان نميرود كه هيچ عامل ويرانگري مانند منتفي ساختن گناه، بتواند هدف زندگي انسانها و اصول انسانيت را كه صداي آن از در و ديوار شرق و غرب در طول تاريخ بلند است، به تباهي بكشاند. اگر تاكنون نشنيدهايد، هم اكنون به عنوان جديتري شعار هدف زندگي و اصول انسانيت بشنويد:
روزگار و چرخ و انجم سر بسر بازيستي گر نه اين روز دراز دهر را فرداستي (ناصر خسرو قبادياني)
***
«الا و ان التقوي مطا يا ذلل حمل عليها اهلها و اعطوا ازمتها فاوردتهم الجنه» (آگاه باشيد، كه تقوي چونان مركبهايي رامند كه انسانهاي متقي سوار بر آنها گشته، زمام بدست، راهي بهشت الهياند).
گناهان افسار غرايز حيواني را از دست گنهكاران ميگيرند و تقوي زمان آن غرايز را بدست ميگيرد. آن يكي در باديهي بيسر و ته و تاريك حوادث زندگي رو به سيه چال سقوط ميتازد، اين يكي با هشياري و اختيار و مالكيت به خود، در رويدادهاي منظم حيات رو به هدف اعلاي حيات گام بر ميدارد. يكي ديگر از كلماتي كه در صحنهي بازيگري افكار سطحي و سودجوي بعضي از انسانها، به بازي گرفته شده است، كلمهي تقوي است. اين كلمه و مترادف آن در ساير زبانهاي دنيا رايج بوده، اغلب مردم از مفهوم تقوي اطلاعي كم و بيش دارند. مبدء اصلي اين كلمه كه عربي است، وقايه ميباشد. وقا بمعناي نگهداري و محفوظ داشتن است. وقتي كه تقوي بانساني نسبت داده ميشود، معنايش اينست كه آن انسان شخصيت خود را در معرض تاثر از عوامل فساد و انحراف ننهاده است. مفاهيمي از قبيل فسق و معصيت بعنوان اضداد تقوي معرفي ميگردند. اين مفاهيم از رها كردن شخصيت در تلاطم هوي و هوس و خودخواهيها ناشي ميگردد. با توجه دقيق به معناي كلمهي تقوي كه عبارت است از خويشتنداري از هرزهگرايي و هوسپرستيها، اين حقيقت را هم ميفهميم كه موضوع پرورش شخصيت مخصوصا در دين اسلام يكي از بااهميت ترين هدف حيات ديني است.
پس رفتار مطابق تقوي و كوشش براي تحصيل آن، رفتار تابوئي با اصطلاح دانش فروشان حرفهاي نيست كه عبارت است از يك عده رسوم و عادات و تقاليد بيدليل يا مخالف عقل. در شئون حيات بشري هر مالكيتي را كه تصور كنيد، ممكن است يا واقعا خطا و ضد واقعيت باشد، يا حداقل مكتبهايي پيدا شده با آن مالكيت مخالفت ورزيدهاند، جز مالكيت بر خويشتن كه از ديدگاه همهي صاحبنظران ملل مطلوب و محبوب است، زيرا مالكيت بر نفس معنايي جز انسان شدن و حفظ شخصيت از گزند هرزهگرايي و تلف كردن سرمايهي حيات چيز ديگري نيست. اگر كسي پيدا شود كه بگويد: اين سخناني كه ميگوييد، چه معنا دارد؟! زيرا ما بدون مراعات اين مسائل زندگي ميكنيم و از زندگي خود احساس رضايت هم ميكنيم. ما براي اين اشخاص دو پاسخ آماده كردهايم:
پاسخ يكم- اينكه مردم عامي كه اكثريت اجتماعات را حتي در متمدنترين كشورهاي دنيا تشكيل ميدهند، نه از مسائل علمي اطلاع دارند و نه از مسائل عالي اقتصادي و سياسي و مذهبي و اخلاقي و حقوقي و معذلك زندگي خوشي دارند و با رضايت كامل به وضع خويشتن نفس ميكشند. گذشته از انسانها جانوران را ميبينيم كه با يك بعد معين بزندگي خود ادامه داده كمترين ملالي را بخاطر خود راه نميدهند.
پاسخ دوم- چنانكه در گذشته گفتيم تفاوت بسيار زياد است ميان زندگي يك انسان كه مانند يك حرف مثلا ب در سطري از كتاب قرار گرفته است كه متشكل از صفحات متعدد است كه پر از هزاران محتويات است و براي هدفهاي ضروري حياتي تاليف شده است. و انساني كه با اطلاع از سطور تاريخ طبيعي و انساني خود و نيز باآگاهي به كتاب هستي و مولف و هدف آن، زندگي مينمايد. حرفي كه بوسيله يك قطعهي فلز در كتاب نقش بسته است، هيچ گونه آگاهي و اختيار دربارهي سطور و محتويات و هدف آن كتاب ندارد. اگر اين دانش فروشان حرفهاي و اين انساننشناسان مدعي انسانشناسي ميخواهند، انسان مانند آن حرف ب در سطور تاريخ در كتاب هستي قرار بگيرد، ما سخني با اينان نداريم. زيرا خودشان هم معناي سخنانشان را نميفهمند كه چه ميگويند. هدفهاي اعلاي تقوي ورزيدن از ديدگاه قرآن انواعي از هدف اعلاي انساني در قرآن براي تقوي ذكر شده است كه همهي آنها سازندگي تقوي را بخوبي اثبات ميكند. از آنجمله:
1- يا ايها الذين آمنوا ان تتقوا الله يجعل لكم فرقانا. (اي مردمي كه ايمان آوردهايد، اگر براي خدا تقوي بورزيد، خداوند در شما نيروي تمييز و تفكيك كنندهي حق از باطل بوجود ميآورد) آيات ديگري در همين مضمون وارد شده است، مانند:
2- و اتقوا الله و يعلمكم الله. (و براي خدا تقوي بورزيد، خدا براي شما تعليم ميدهد) اين گروه از آيات مردم را آماده پذيرش معارف عالي عالم هستي مينمايد كه بدون فهم برين در اختيار كسي قرار نميگيرد. درست است كه تفكرات و انديشهها و هوش و حدس و تجسمهاي ما كه مستند به وساطت حواس و آزمايشگاهها ميباشند، وسايل ضروري ميباشند ولي ثمره و نتايج اين نيروها و استعدادها از حيطهي موضعگيريهاي محدود ما در جهان هستي تجاوز نميكنند. اين محدوديت با نظر به مخلوط گشتن بازيگري و تماشاگري ما در نمايشنامهي وجود كاملا روشن ميگردد. بعبارت ديگر محدوديت ناشي از فاصلهاي كه شرايط گوناگون درك شونده با انسان درك كننده بوجود ميآورد، ما را از تمييز واقعي حق و باطل و معرفتهاي تفسيركنندهي هستي، بدون دخالت بازيگري حسي و ذهني، محروم ميسازد. درصورتيكه تكاپو در راه تصفيهي شخصيت و نگهداري آن از آلودگيهاي حيواني و درندگي و خودخواهيهاي متنوع، براي ما آن فهم برين را بوجود ميآورد كه آگاهيهاي عالي را بدنبال دارد. منكر اين گونه آگاهيها بايستي مقدار فراواني از معارف عالي بشري را كه شرق و غرب را فرا گرفته است، ناديده بگيرد. آگاهيهاي مربوط به ارزشهاي عالي انساني و فداكاريهاي حياتي در راه تحقق بخشيدن به آنها را نميتوان از محسوسات جهان عيني و از آن امور ذهني كه مستند به محسوسات عيني است، استنباط كرد. چنانكه از فعاليتهاي عقل نظري كه وسيلهي فعاليتهاي فكري معمولي است و دائما با فرمان شخصيت ساخته شده در محيط و ديدگاههاي محدود، دست به كار ميگردد، نميتوان توقع داشت كه به يك انسان اثبات كند كه انسانها را در امتيازات و نيروهاي خود، مشترك بداند، زيرا آن عقل نظري كه تابع شخصيتهاي خودبين و خودخواه است، جز سودجويي و انتخاب اصلح براي خويشتن منطق ديگري ندارد، از طرف ديگر:
عقل سر تيز است ليكن پاي سست زآنكه دل ويران شدهست و تن درست
عقل نظري در زمينهي خودمحوري ميتراشد و ميخراشد و ميكاود و مسئلهاي را حل نكرده آن مسئله را با چند سئوال ديگر آبستن ساخته پيش روي متفكر مي گذارد و در هنگام خداحافظي هم ميگويد: من كاري با چون و چراها ندارم، اينست كه ميبيني!! حيات از تكامل اجزاي ماده در مجراي قوانين طبيعت بوجود آمده رو به تكامل عاليتر ميرود. اين پاسخ هفت ميليون سئوال مربوط به حيات را حل و فصل مينمايد. (اين مطلب كه پيرامون پديدهي حيات هفت ميليون چون و چرا وجود دارد، از آقاي اپارين دانشمند زيست شناس معروف اتحاد جماهير شوروي است) با اين ملاحضات ميتوانيم ضرورت فهم برين را براي آگاهيهاي عالي كه جهان هستي و وجود ما را كه بعنوان حلقهاي از زنجير طولاني و پهناور خود در بر گرفته است، اثبات نماييم. همچنين تفكيك حق از باطل مانند تفكيك كارهاي اختياري از كارهاي جبري در حساسترين شئون حيات تكامل يافته بدون روشناييهاي حاصل از تقوي، ممكن نميباشد.
3- ان في اختلاف الليل و النهار و ما خلق الله في السماوات و الارض لايات لقوم يتقون. (در جريان پشت سر هم شب و روز و آنچه كه خداوند در آسمانها و زمين آفريده است، آياتي است براي مردمي كه تقوي ميورزند.)
4- و ان تصبروا و تتقوا فان ذلك من عزم الامور. (و اگر شكيبائي كنيد و تقوي بورزيد، اين روش شما صحيح و از تصميم عاقلانه در امور ناشي است). بعضي ديگر از آيات همهي اوصاف رشد و كمال را به مردم باتقوي نسبت ميدهد:
5- ليس البر ان تولوا وجوهكم قبل المشرق و المغرب و لكن البر من امن بالله و اليوم الاخر و الملائكه و الكتاب و النبيين و اتي المال علي حبه ذوي القربي و اليتامي و المساكين و ابن السبيل و السائلين و في الرقاب و اقام الصلوه و آتي الزكاه و الموفون بعهدهم اذا عاهدوا و الصابرين في الباساء و الضراء و حين الباس اولئك الذين صدقوا و اولئك هم المتقون. (نيكوكاري آن نيست كه صورتهايتان را بطرف مشرق و مغرب برگردانيد، بلكه نيكوكاري از آن كسي است كه به خدا و روز قيامت و فرشتگان و كتاب و پيامبران ايمان بياورد و در راه محبت خداوندي به خويشاوندان و يتيمان و بينوايان و در راه ماندگان و نيازمنداني كه نياز خود را آشكار ميكنند و آزاد كردن بردگان مال ميدهد و نماز را بر پا ميدارد و زكات ميدهد. و هنگامي كه تعهدي ميبندند وفا به تعهد مينمايند و آنانكه در ناگواريها و مشقتها و وحشتها شكيبائي مينمايند. آنان راستگويان و راست كردارانند و آنان هستند كه تقوي ميورزند).
6- اعدلوا هو اقرب للتقوي. (عدالت بورزيد زيرا عدالت به تقوي نزديكتر است).
7-ان الارض لله يورثها من يشاء من عباده و العاقبه للمتقين. (خداوند زمين را در اختيار بندگاني كه ميخواهد ميگذارد و پايان امور از آن متقيان است).
8- تلك الدار الاخره نجعلها للذين لايريدون علوا في الارض و لافسادا و العاقبه للمتقين. (آن سراي آخرت را براي كساني قرار ميدهيم كه در روي زمين برتري نميطلبند و فساد براه نمياندازند و پايان امور از آن متقيان است). بنابر مفاد اين آيات، مردم باتقوي كه توانستهاند شخصيت انساني خود را از دستبرد عوامل انحراف و پليديها محفوظ بدارند و نجات بدهند، داراي اوصاف زير ميباشند:
1- فهم برين و آگاهيهاي عالي كه عامل تمييز حق از باطل و تحصيل معارف عالي هستي ميباشد.
2- نگرش عالي در تحولات و كائنات آسماني و زميني و شناخت برين در بارهي آن موجودات كه آيات الهي بودن آنها را نشان ميدهد و اين نگرش از معلومات رسمي ساخته نيست.
3- اراده و تصميم منطقي در برابر رويدادهاي زندگي مادي و معنوي، اگرچه اين صفت تقوي با نظر سطحي ناچيز مينمايد، ولي با اندك دقت و تامل جدي روشن ميگردد كه اصل مبناي زندگي آدمي به اراده و تصميم او بستگي دارد. زيرا ارادههاي اشخاص در زندگي اغلب اوقات متعدد و متنوع بوده با نظر به دگرگوني موضعگيريها در برابر رويدادها و واقعياتي كه دائما در حال تحولند، چگونگي اراده و تصميم حساسترين و حياتيترين نقش را به عهده دارند، بطوريكه وضع رواني و هدفگيريها و چگونگي استعدادهاي يك انسان را ميتوان از چگونگي اراده و تصميمهاي او بخوبي كشف كرد.
4- ايمان به خدا و فرشتگان و كتاب آسماني (كه قاطعانهترين نسخهي درمان دردهاي بشري است) و پيامبران. اين عقايد كه از اوصاف متقين است، باضافهي اينكه عدالت و نظم واقعي حيات بدون آنها امكانپذير نيست، پرورش دهندهي استعدادها و عظمتهاي روحي و عامل منحصر رهايي از پوچگرايي در زندگي ميباشد.
5- استفاده از اندوختهها در راه ريشهكن شدن فقر و آزادي بردگان. خلاصهي اين صفت متقين تنظيم مسائل اقتصادي است كه هيچ فرد و جامعهاي بدون آن نميتواند ادعاي حيات داشته باشد.
6- برپا داشتن نماز، كه به قول هوگو با يك عبارت مختصر: در تماس نهادن بينهايت كوچك (انسان) با بينهايت بزرگ (خدا) در حال معرفت ميباشد.
7- پرداخت ماليات بعنوان زكاه. تبصره- نكتهي بسيار با اهميتي كه در آيهي مربوطه (البقره آيه 177) وجود دارد، اينست كه باضافهي بيان لزوم پرداختهايي كه فقر را در اشكال مختلفش ريشهكن ميسازد، زكات را مستقلا از اوصاف متقين قرار ميدهد. معلوم ميشود حقوقي كه بايد پرداخت شود، يك كميت معين قاطعانه بنام زكات و غيره ندارد، بلكه مقدار پرداخت بايستي براي مرتفع ساختن احتياجات مادي جامعه كافي باشد.
8- عمل به تعهد و پيمان.
9- شكيبائي در برابر ناگواريها و مشقتها و عوامل وحشت و ترس كه پيرامون زندگي بشري را فرا گرفته است.
10- عدالت.
11- رهبري سرنوشت نهايي زندگي انسانها در كرهي زمين با متقين خواهد بود.
12- دوري از برتريطلبي و فساد كردن در روي زمين. اگر اين اوصاف نتوانند مدينهي فاضله را در روي زمين ايجاد كنند، كدامين مكربازيها و حيلهگريها و چپاولگريها و دروغها و ستمگريها اين مدينهي آرماني را بوجود خواهند آورد؟!!!
***
«حق و باطل و لكل اهل فلئن امر الباطل لقديما فعل و لئن قل الحق فلربما و لعل» (حقي وجود دارد و باطلي، و هريك براي خود اهلي مخصوص دارد. اگر باطل در افزايش باشد، تازگي ندارد، و اگر حق در اقليت باشد (نقصي براي حق نيست) با اينحال حق قابل تحقق بوده اجرايش امكانپذير است).
اكثريت باطل و باطلگرايان و اقليت حق و حقگرايان:
مگر نشنيدهايد:
بسوزد شمع دنيا خويشتن را ز بهر خاطر پروانهاي چند (منسوب به غمام همداني)
مگر نميدانيد بقول ارسطو: مركز حقيقي دايره بيش از يك نقطه ندارد؟! اين حقيقت محسوس را هم همگان ميدانيم كه وزن مغز ما در برابر وزن همهي بدن ما در حدود يك هفتادم است. اين واقعيت هم روشن است كه محاسبهي مقدار يك موج انديشهاي كه ممكن است جهاني را آباد كند، در مقابل همهي مغز نه تنها بسيار بسيار ناچيز است، بلكه اصلا اين دو قابل مقايسهي كمي نيستند. با اين مشاهدات عيني كه ما در عالم طبيعت داريم، بطور يقين ميدانيم كه موضوع عظمتها و ارزشها فوق كميت است بنابراين اكثريت نمودهاي باطل و باطلگرايان نميتواند دليل واقعيت و يا ارزش آن دو باشد، چنانكه اقليت نمودهاي حق و حقگرايان نبايد دليلي براي عدم واقعيت و بيارزشي آن دو تلقي گردد.
جهان با عظمت هستي را در نظر بگيريد كه فوق محاسبات و ارزيابي ما است.
براي توضيح، نقطهاي از فضا را با بعضي از كراتش در نظر بگيريم: كازارها با حجمي كه به بزرگي صد ميليون برابر خورشيد ما ميباشند، چيزهاي وهمانگيز و فانتزي هستند. آنها پهنهي آسمان را با نوري كه صد برابر زيادتر از كهكشان ما با صد ميليارد ستارهاش ميباشد، ميپوشاند. در بادي امر كازارها خورد و ناچيز بنظر مي آيند و اين امر ناشي از فاصلهي بسيار دور آنها است كه حتي در ماوراي دورترين سحابيها قرار دارند، تقريبا در فاصلهي ده ميليارد نوري. (رصدخانهي راديويي پارك استراليا- تلسكوپ بزرگ كوه پالومار). اينهمه عظمت خيرهكننده ميتواند با قوانين معيني توضيح داده شود و انسان با آن عظمت آشنايي پيدا كند، ولي پديدهي حيات با اين اقليت در برابر آن اكثريت سرسامآور، بدون پاسخ به هفت ميليون چون و چرا بقول اوپارين قابل درك نميباشد. باز حيات كه در مقابل روان و روان در مقابل روح تكامل يافته، اكثريت دارد، قابل مقايسه باعظمت روح تكامل يافته نميباشد. اين قانون مهم را بايد بخاطر بسپاريم. كه هر اندازه براي بوجود آمدن و يا استمرار يك شييء احتياج به دخالت عوامل بيشتري با كيفيتهاي متنوعي وجود داشته باشد، معلوم ميگردد كه آن شييء داراي واقعيتي پرمعنا و باعظمت است مانند پديدهي حيات و بالاتر از آن روان و بالاتر از هر دو، روح تكامل يافته انساني است. ميدانيم كه: صبر بسيار ببايد پدر پير فلك را تا كه از مادر گيتي چو تو فرزند بزايد و ميدانيم كه:
سالها بايد كه تا يك سنگ اصلي ز آفتاب لعل گردد در بدخشان يا عقيق اندر يمن
عمرها بايد كه تا يك كودكي از روي طبع عالمي گردد نكو يا شاعري شيرين سخن
قرنها بايد كه تا از پشت آدم نطفهاي بوالوفاي كرد گردد يا شود ويس قرن
ميليونها بلكه ميلياردها انسان در اين كرهي خاكي ميآيند و ديده از آن فرو ميبندند و ميروند، يك فرد بنام سقراط به حد نصاب حيات تكاملي ميرسد. ميلياردها انسان هر يك هفتاد يا هشتاد سال يا كم و بيش ميآيند و روي خاك مي غلطند، يك فرد به نام ابراهيم خليل از خاك بر ميخيزد و با آگاهي از جان پاك رهسپار كوي كمال ميگردد. ميليونها انسان ميآيند و مواد جهان طبيعت را براي زندگي خود مستهلك ميسازند. انسانهاي اندكي پيدا ميشود و مواد جهان طبيعت را ميشناسد و راه بهرهبرداري صحيح را به انسانها تعليم ميدهد و ميرود. انسانهاي اندكي پيدا ميشود و مواد جهان طبيعت را ميشناسد و راه بهرهبرداري صحيح را به انسانها تعليم ميدهد و ميرود. در واقعي اينگونه اشخاص فوق گذشت هفتاد سال عمر و 70 كيلو وزن و مشتي رگ و استخوان و خونند،- بلكه صد قرن است آن عبدالعلي خلاصه گمان نميرود يك انسان هشيار با دانستن اينكه ملاك حق و باطل و ارزش هواخواهان هريك از آن دو، فوق اقليت و اكثريت ميباشد، باز فريب اكثريت باطل و باطلگرايان را خورده دست از حق و حقگرايي بردارد.
***
«و لقلما ادبر شييء فاقبل» (چه اندك است بازگشت آنچه روي گردانيده بگذشته خزيده است). ورقي كه از كتاب زندگي گردانيده شد، جز بوسيلهي رويدادهاي محاسبه نشده برگشت ندارد. اين مسئله مهم را از دو ديدگاه ميتوان مطرح كرد:
ديدگاه يكم- فلسفي محض. با نظر از اين ديدگاه هيچ واقعيتي كه در مجراي حركت قرار بگيرد، قابل تكرار نيست، نه از آنجهت كه لحظات گذشتهي زمان كه امتدادي است از زنجير حوادث در زمانسنج ذهن ما بر نميگردد (زيرا امتداد ذهني بجهت نيروي شگفتانگيز مغز بشري قابل تكرار در تصور ميباشد، يعني ما ميتوانيم كشش مجرد يك ساعت يا يك ماه گذشته را در ذهن مجسم و تكرار كنيم) بلكه منظور ما از موضوعي كه قابل برگشت نيست، واقعيت خود حوادث است كه در جويبار دائمالجريان زمان يكي پس از ديگري درگذرند. مواد طبيعت دگرگون ميشوند اين دگرگوني مستند به تغييرات دروني و بروني همهي اجزاي كيهان ما ميباشد. انرژيها مستهلك ميگردند، و به كار و حرارت و غيره تبديل ميشوند و قابل بازگشت بحال اولي نيستند، عناصر راديواكتيو با منتشر ساختن اشعهي آلفا، بتا رو به سرب يا مادهي ديگر ميروند، ديگر برگشت بحالت اولي ندارند، آن سرب و مادهي ديگر هم كه پايدار بنظر ميرسند، در حال تبديل بسيار كند هستند كه بنظر راكد و غير متغير ميآيند. خلاصه از كهكشانها و كارزارها گرفته تا كوانتمهاي انرژي به هر چه بنگريم، بطور مستقيم يا بطور غيرمستقيم آن را در حالت حركت غيرقابل برگشت ميبينيم.
ديدگاه دوم- عيني و محسوس- حوادث و رويدادهاي زندگي آدميان نيز از همين قانون تبعيت ميكند و بقول مولوي:
هر نفس نو ميشود دنيا و ما بي خبر از نو شدن اندر بقا
جملهي اميرالمومنين (ع) بنابراين قانون عمومي، چنين تفسير ميشود كه آنچه از پيش روي آدمي چه در قلمرو فردي و چه در قلمرو فردي و چه در قلمرو اجتماعي بگذشته خزيد، قابل برگشت نيست، مگر به ندرت كه ميتوان گفت: آنچه كه برگشته است، رويدادي مشابه گذشته، يا عين همان رويداد دانست كه تكيه بر پايههاي ثابت دارد و رويداد متكي بر پايههاي ثابت بسيار اندك است.