منع از غفلت:
«فانكم لوقد عاينتم ما قد عاين من مات منكم لجزعتم و وهلتم» (اگر شما ميديد آنچه را كه افراد نوع شما پس از عبور از دالان اسرارآميز مرگ ديدند، شيون ميكرديد و به اضطراب مي افتاديد).
در برابر جهان اسرارآميز پس از مرگ با پندارهاي بياساس خود را تسليت ندهيم. اين جملات را مورد دقت قرار بدهيم: (مرد و رفت و نابود شد)، (مرگ پايان قطعي حيات آدمي است)، (حقيقتي به نام روح وجود ندارد كه پس از متلاشي شدن بدن به هستي خود ادامه بدهد). (كسي پس از عبور از مرگ برنگشته است تا ببينيم روحش پايدار خواهد ماند يا نه)، (اگر روح وجود دارد بما نشان بدهيد و چون روح را نميبينيم، پس وجود ندارد) … در برابر اين جملات كه همهي آنها از (نميبينم پس وجود ندارد) سرچشمه ميگيرد. مطالب زياد گفته شده است كه يكي از اساسيترين آن مطالب اينست كه اگر اين مسئله صحيح باشد كه: (نميبينم پس وجود ندارد) لازمهاش اينست كه همهي قوانين كلي علوم را جز مزخرفات چيزي تلقي نكنيم، زيرا ما در عالم طبيعت و قلمرو انساني جز پديدههاي مشخص كه به طور مشابه تكرار ميشوند و ما از آنها كلي انتزاع ميكنيم چيزي ديگر نميبينيم، در نتيجه قانون كلي به منشا عيني مستند نبوده و ساختهي ذهني خالص است!!
با اين فرض هيچ متفكري نخواهد توانست اثبات كند كه زاييده شدن شتر از بوتهي لوبيا امكانناپذير است، زيرا آنچه كه در جهان عيني ميگذرد و ما آن را مشاهده ميكنيم تنها تكرار مشابه زاييده شدن شتر از شتر است نه از بوتهي لوبيا و نه از نطفهي كبوتر. آيا مزخرفتر از اين امكان و احتمال، چيزي را در دنيا دانش سراغ داريد؟ اين مزخرف گوئي كه شنيدنش براي دانشمند دشوارتر از خودكشي است، هيچ عاملي جز اين ندارد كه (نميبينم، پس نيست!) يعني من قانون كلي را در جهان عيني نميبينم، پس وجود ندارد!! ممكن است گفته شود: قانون آن قضيهي كلي است كه ذهن آدمي از مشاهدهي رابطهي دائمي ميان موضوع و محمول انتزاع ميكند.
پاسخ اين اعتراض روشن است، زيرا اگر فرض كنيم كه يك محقق بتواند همهي موارد موضوع و محمول قانون را استقراء كند، مثلا همهي آهنهاي دنيا را ذوب كند و به اين نتيجه برسد كه (به طور كلي آهن فلزي است كه در فلان درجهي معين از حرارت ذوب ميگردد) اين قضيه محصول كاملترين استقرا و آزمايش دربارهي فلز آهن است. با اينحال اثبات كلي رابطهي ضروري ميان ذوب آهن و فلان درجهي معين از حرارت، بهيچ وجه داراي نمود فيزيكي نيست، تا گفته شود: قانون مزبور داراي منشا عيني قابل مشاهده است.
وانگهي قبول اين معني كه رابطهي ضروري ميان موضوع و محمول قانون مزبور عينيت دارد، مستلزم آن است كه اين رابطه مانند ساير نمودهاي عيني در معرض دگرگونيها قرار گرفته است، مگر نه اينست كه هيچ موجود عيني نميتواند از گلاويز شدن با ضد دروني خود يا با اضداد بروني و ساير اشيا مخالف بر كنار باشد؟ بنابراين، بايد بگوئيم: رابطهي ضروري ميان ذوب آهن با فلان درجه از حرارت، ممكن است با درجهاي كمتر از درجهي مفروض صورت بگيرد!! خلاصه اولين قرباني اين توهم كه (نميبينم پس نيست) عبارت است از قوانين كلي و ضرورتهايي كه در روابط موضوعات و محمولات آن قوانين وجود دارد. اما پاسخ (مرد و رفت) يك كلمه است و آن اينست كه گذشتگان هم در آن هنگام كه نمودهاي موجي مانند صوت و الفاظ از جلو گوششان عبور ميكرد ميگفتند: (صوت مرد و رفت)، (الفاظ مردند و رفتند)! در صورتيكه:
چون زدانش موج انديشه بتاخت از سخن و آواز او صورت بساخت
از سخن صورت بزاد و باز مرد موج خود را باز اندر بحر برد
مردن يعني چه؟! مگر صورت و الفاظ هم مردن دارند، برگشتن امواج به دريا بدان جهت كه موج در دريا ديده نميشود، معدوم شدن نيست. اين جمله كه (مرگ پايان قطعي حيات آدمي است) شبيه اين جمله است كه تفاعل عناصر مادي كه حيات را نتيجه ميدهد پايان قطعي آن مواد است! در صورتيكه مواد با يك دگرگوني عالي، پديدهي حيات را نمودار ميسازند كه از نظر مختصات و قوانين مربوط به آن پديده، با موادي كه آن را نمودار ساختهاند، بهيچ وجه قابل مقايسه نميباشند، نه كميت زماني را كه عناصر مادي اشغال ميكنند، با كميت زماني كه حيات دارا ميباشد يكي ميتوان گرفت، و نه پديدهها كيفي آن دو مشابه يكديگرند. اما اين تسليت كه ميگويد: (حقيقتي به نام روح و جود ندارد كه پس از متلاشي شدن بدن هستي خود ادامه بدهد) چنانكه در بالا اشاره كرديم. از جملهي عاميانهي (نميبينم پس نيست) سرچشمه ميگيرد. صدها فعاليت و نمودهاي رواني كه در سه علم روانشناسي و روانپزشكي و روانكاوي مطرح ميشوند، اگر من را از آن فعاليتها و نمودها و از آن علوم منها كنيد، مسائلي كه ميماند عبارت خواهد بود از بيولوژي و فيزيولوژي. و اينكه وجود مشكلات در علوم رواني دليل بر وجود روح نيست و بايد منتظر باشيم تا دانشهاي مربوط در آينده آنها را كشف و حل نمايد، مطلبي است قابل توجه و ضمنا يك توجه ديگر هم لازم داريم و آن اينست كه وقتي كه در آينده معماهاي رواني (كه از حل شدن بوسيلهي اصول و قوانين بيولوژي كنوني سر باز ميزنند). كشف شود، از نظر علمي امكان ندارد تعريفات و اصول بنيادين و قواعد امروزي دربارهي ماده و حركت و عينيت جهان خارج از ذهن، به حال خود بمانند.
يك بررسي مختصر در دگرگوني تعريفاتي كه در جهان عيني با كشف مسائل جديدتر بوجود ميآيد، كافي است كه گفتهي ما را ثابت نمايد. اين مطلب كه (كسي پس از عبور از مرگ برنگشته است كه ببينيم روحش پايدار خواهد ماند يا نه) درست شبيه به اين است كه هيچ عنصر مادي پس از تفاعل با عناصر ديگر و نمودار ساختن حيات، از قلمرو حيات بازگشت ننموده است تا ببينيم آيا عنصرهاي مادي بوجود خود ادامه ميدهند يا نه. چنانكه غوره پس از انگور شدن بر نميگردد كه دربارهي بقاي وجود خود با من سخني بگويد. بگذريم از اين مسئلهاي كه فطرت ناب بشري با شديدترين اصرار پايان ناپذيري حقيقتي را كه روح ناميده ميشود، اثبات ميكند. اگر چه بشر معمولي كه نميخواهد سر از صندوق حيات طبيعي برآورد، قبول ندارد كه اين حكم فطرت اصالت داشته باشد. اين اعتراض را ما ميپذيريم بشرط اينكه اين ساكنان صندوق حيات طبيعي آن حكم فطرت را كه در برابر (تنازع در بقا) عدالت را براي بشر ضروري معرف ميكند، به رخ نيرومندان تاريخ نكشند. اميرالمومنين عليهالسلام در اين خطبه ميفرمايد: (اگر دنياي پس از مرگ را ميديديد شيون سر ميداديد و به اضطراب ميافتاديد.)
بنظر ميرسد شيون و اضطراب مزبور ناشي از امور زير بوده باشد:
1- نخستين هشياري ناب و رنجآور ناشي از آنست كه جوهر پاكي كه بنام روح سرتاسر عمر را ميتوانست براي آدمي با ارزشترين عظمتها را بيندوزد، عاطل و باطل مانده و از قفس تن بيرون رفته است. اين مضمون در بيتي از مثنوي مولانا چنين است:
وقت مرگ از رنج او را مي درند او بدان مشغول شد جان ميبرند
سكرات موت و بهم خوردن سيستم فعاليتهاي مغزي و رنج نامانوس آن لحظات كه انسان را به خود مشغول داشته است، براي اينست كه متوجه نشود كه چه جوهر خلاق و گرانبهائي بنام جان از دست او ميرود.
2- احساس عظمت جهان پشت پردهي طبيعت كه آدمي ميتوانست با انسان شدن واقعي شايستگي كمال مناسب آن جهان را داشته باشد.
3- از دلايل معتبر و منابع اسلامي و قراين و شواهدي مانند روياهائي كه بهيچ وجه تسليم چاقوي روانكاوي امثال فرويد كه حتي ابعاد ماشيني روان را هم تفسير نكردهاند، چنين بر ميآيد كه يكي از شديدترين تاسفها و شكنجههاي روح پس از جدائي از بدن، اينست كه چرا در دورهي زندگاني دنيوي كار و فعاليتي اندك انجام داده است. تجسم كار و ارزش آن، در پشت پردهي طبيعت از جوهر حيات آدمي برميخيزد. كسي كه در اين دنيا بدون كار كردن، تنها به مستهلك ساختن محصول دسترنج ديگران پرداخته است، تباهي حيات خود را مشاهده خواهد كرد. آيا ديدن اين مناظر سهگانه پيش از مرگ موجب شيون و اضطراب نميگردد؟ مگر اينكه حقيقتا درك كند كه: تا رسد دستت به خود شو كارگر چون فتي از كار خواهي زد به سر و با كار و فعاليت صحيح جوهر حيات خود را اعتلا و تكامل ببخشد.
***
«ولكن محجوب عنكم ما قد عاينوا و قريب ما يطرح الحجاب» (ولي آنچه كه رهسپاران ديار خاموشان ديدهاند از ديدگان شما پوشيده شده است و بزودي اين حجاب از جلو چشمان شما برداشته ميشود).
ديري نميگذرد كه پرده از جلو ديدگان شما بر كنار ميشود اگر به طفل نشسته در جنين مادر بگويند: ديري نخواهد گذشت كه از اين تاريكي رها خواهي گشت و تو هم اكنون عضوي داري كه چشم ناميده ميشود، عضوي ديگر داري كه گوش خوانده ميشود … نيروهائي داري كه انديشه و عقل ناميده ميشوند كه به وسيلهي آنها نخست با جهاني ميلياردها ميليارد وسيعتر و با عظمت تر از اين جايگاه تنگ و تاريك رابطه برقرار خواهي كرد، سپس بوسيلهي تكامل درك و وجدان كه ريشهي آن هم اكنون در درون تو وجود دارد، هستي همان جهان بزرگ مانند يك تصور ناچيز براي تو جلوه خواهد كرد. اين طفل جنيني هيچ عكس العمل و تاثري از اين سخنان تو نشان نخواهد داد و اگر هم بفرض محال اندك دركي براي فهم گفتههاي شما داشته باشد، پاسخي كه به شما خواهد داد، اينست كه اين خرافات و مزخرفات را از كجا آوردهاي؟! اين دنيا جنيني بزرگتر از شكم مادر است، ولي متاسفانه اكثريت معمولي احساس نميكنند كه زندگي امروزي آنان يك زندگي جنيني است. اگر به آنان بگوييد: شما كه جز در دنياي محدود زندگي نميكنيد، شما كه با حواس و نيروهاي ذهني محدود با واقعيات ارتباط برقرار ميكنيد، با كدامين منطق درباره كل جهان هستي احكام كلي صادر ميكنيد و سيستمهاي فلسفي بر بشريت عرضه ميكنيد؟!
پاسخ شما را شايد جز اين نخواهند گفت: كه اين خرافات و مزخرفات را از كجا آوردهاي؟ اگر بگوئيد: اين حس مطلقگرايي را كه حتي با اصرار زياد در نمودهاي عيني دگرگون شونده و نسبي و محدود اشباع ميكنيد، بچه علت از فعاليت طبيعي خود ممنوع ميسازيد؟! چگونه ميتوانيد و به خود اجازه ميدهيد كه به جاي تماس علمي و واقعي با مسئلهي مطلق، رابطهي عشق به محدود و نسبي را جانشين مطلق بسازيد و آن را از بينهايت هم گستردهتر نماييد؟! خواهند گفت: ما از تكرار سخن بيزار هستيم، پاسخ همان است كه به سئوال نخستين شما دادهايم!! با اينحال، بقول ويكتور هوگو: (تفكر بشري بهيچ وجه حد و مرزي ندارد، او با افكندن خود به خطرها و مهالك، حيرت خويشتن را تحليل و كاوش ميكند. تقريبا ميتوان گفت: به وسيلهي يك نوع واكنش تابناك طبيعت را نيز از حيرت خود خيره ميسازد. عالم اسرارآميزي كه ما را احاطه ميكند، هر چه بگيرد پس ميدهد و شايد سيركنندگان خود مورد سيرند.
بهر حال روي زمين مرداني هستند، آيا واقعا مردند؟ كه آشكارا در قعر آفاق تحير ارتفاعات وجود مطلق را ميبينند و به شهود دهشتانگيز كوهستان لايتناهي برميآيند) آيا ميدانيد عميقترين خندهاي كه اشك از ديدگان آدمي را فرو ميريزد، چه موقعي دست ميدهد؟ موقعي كه آن جنين نشينان به اين مرداني كه هوگو از وجود آنان خبر ميدهد و آنان را ميستايد، تعيين تكليف ميفرمايند!! و دستور ميدهند كه چرا ببالا نگاه ميكنيد مگر شما كبوتربازيد؟!! آري چه بايد كرد؟: سختگيري و تعصب خامي است تا جنيني كار خون آشامي است اگر حقيقتش را بخواهيم، خداوندي كه عالم هستي را براي درك و شناخت ما بر نهاده است، خداوندي كه گذرگاه حيات ما و مراحل آن را پيش از مرگ و پس از مرگ گسترده است، پردهاي روي آن دو نينداخته است، اين پردهايست كه مواد تار و پودش از خودخواهي به وجود ميآيد و در ماشين خيالات بياساس خود محوري بافته ميشود و با تندترين رنگ سياه جهل و ناداني رنگرزي ميگردد و با دست اختيار خود آدمي به چشمانش زده ميشود.
***
«و لقد بصرتم ان ابصرتم و اسمعتم ان سمعتم و هديتم ان اهتديتم» (اگر شما بخواهيد ديده بگشائيد و واقعيات را ببينيد، وسايل بينائي در اختيار شما گذاشته شده است و اگر بخواهيد گوش باز كنيد و واقعيات را بشنويد، شنيدنيهائي كه واقعيات را با گوش شما آشنا بسازد، طنين انداز گشته است).
ببنيد و بشنويد و راه رشد و كمال را پيش گيريد ببينيد، چه چيز را ببينيم؟ مگر ما چشم نداريم! هر چه كه قابل ديدن است و در ديدگاه ما قرار بگيرد، بدون احتياج به توصيه و دستور شما آن را خواهيم ديد. بسيار خوب، شما موقعي كه براي حفظ ثروت و مقام، خون يك انسان را ميريزيد، چه ميبينيد؟ آيا انسان آغشته به خوني را ميبينيد كه هزاران قوانين طبيعت و ماوراي طبيعت دست بهم داده و موجودي را ساخته است كه داراي صدها بعد و استعداد و احساسات و عواطف ميباشد؟ آيا شما انسان به خون غلطيدهاي را ميبينيد كه از دست دادن حيات براي او دردي مساوي درد از دست دادن بينهايت رابطه را با جهان هستي و انسانها داشته است؟ آيا شما انسان قطعه قطعه شدهاي را ميبينيد كه صدها آرزو و اميد و آرمان سازندهاش را بوسيلهي طوفان مقام پرستي و ثروت خواهي شما از دست داده و در بستر خونين خاك افتاده است؟ نه هرگز، شما هيچيك از اينها را نميبينيد اصلا در برابر ديدگان شما چنين چيزهائي مطرح نيست تا شما آنها را ببنيد آنچه شما ميبينيد جسد نيست، بلكه پيالهي زرين مالامال از شراب گلگون است كه ميتواند در همهي عمر شما را مست بدارد.
آيا با اين مثال روشن شد كه خودخواهي در همهي اشكالش پرده بر ديدگان آدمي ميزند و او را نابينا ميسازد؟ بشنويد، چه چيز را بشنويم؟ مگر ما گوش نداريم! هر چه كه قابل شنيدن است و امواجش به گوش ما برسد، آن را خواهيم شنيد، و نيازي به توصيه و دستور شما وجود ندارد. بسيار خوب، آيا شما از درون و بيرون خود شنيدهايد (دورغ عامل تباهي شخصيت است؟) آيا اين جمله از درون و بيرون بگوش شما طنين انداخته است كه (پيمانشكني و نقض تعهد سم مهلك روح آدمي است؟) آيا اين ندا را شنيدهايد كه (به خود به پسند آنچه را كه به ديگران ميپسندي و بر ديگران مپسند آنچه را كه بر خود نميپسندي؟) آيا به گوش شما رسيده است كه (مهار نكردن هوي و هوسها و شهوات عقل را تباه و وجدان را از فعاليت باز ميدارد؟ آيا اتفاق افتاده است كه با نظر به (حيات معقول) و بسيار جدي عظماي تاريخ كه ناشي از شنيدن آهنگ عالي هستي است، امواجي از اين آهنگ اگر چه ضعيف بوده باشد، گوش شما را بنوازد؟) آيا اين بانگ حيات بخش كه (هر هدفي هر وسيلهاي را تجويز نميكند) بگوش ما آشنا است؟)
آري، سوگند به خدا، ما همهي اينها را گوش دادهايم، اما بايد شرمساري ناشي از حمايت از خودخواهي نابخردانه را كنار گذاشته، بگوئيم: آري ما الفاظ نغز و فصيح و جملات زيباي اين مسائل را شنيدهايم، حتي محتويات آنها را به ذهن خود راه دادهايم، بالاتر از اينها دربارهي آن محتويات فلسفهها بافته و مكتبها ساخته و سيستمهائي گوناگون از علوم انساني را پرداختهايم. ولي اگر مقصود از شنيدن، تطبيق حيات و گرديدن به آن شنيده شدهها و درك شدهها بوده باشد، نه هرگز، به حقيقت حق سوگند، ما چيزي را نشنيدهايم. ما فقط حرف ميزنيم ما چو خود را در سخن آغشتهايم از حكايت ما حكايت گشتهايم اگر آن حقايق را كه در ديدنيها گفتيم و اين شنيدنيها را كه اكنون متذكر شديم، ديده بوديم و شنيده بوديم، ظلم و ستم از خاندان بشري مرتفع ميگشت زورگوئيها و توسل به قدرتها براي سركوب كردن ناتوانان از قاموس بشري حذف و جاي خود را به عدالت و حقگوئي و حقطلبي ميداد. براي كسي كه بخواهد مسير رشد و كمال را پيش بگيرد، وجدان و عقل و ديگر آيات دروني و بروني كافي است، بلي چنانكه گفتيم براي كسي كه بخواهد.
***
«و بحق اقول لكم لقد جاهرتكم العبر و زجرتم بما فيه مزدجر» (از روي حقيقت بشما ميگويم: حوادث و حقايق عبرتانگيز براي شما آشكار است و شما از آنچه كه بايد خودداري كنيد، جلوگيري شدهايد).
ميبايست تجارب روزگاران و قانون عليت ما را از حيات معقول برخوردار ميساخت، ولي … ما هرگز نديدهايم كه جو بكاريم و محصول گندم برداريم. نه ما و نه هيچ كسي نديده است و نه خواهد ديد كه نهال سيب بكاريم و ميوهي آن بچهي شتر سر برآورد. همهي ملل ديدهاند و ميدانند كه هيچ فرد و جامعهاي با ظلم و ستم به پيروزي نرسيده است. با اينحال اين تجارب مستمر و مشاهدهي قانون عليت در همهي گفتارها و انديشهها و كردارها نتوانسته است تاثيري شايسته در نهاد انسانها بوجود بياورد. گوئي انسانها در هر لحظهاي از زندگاني گسيخته از همهي اندوختههاي معرفتي به طور ناگهاني از زمين ميرويند و موجوداتي كه در پيرامون آنان قرار گرفتهاند، و آثار و نتايج فكري و عضلاني كه در ديدگاه و در دسترس آنان قرار گرفتهاند، همگي در همان لحظه همزمان با روئيدن ناگهاني آنان از زمين، روييدهاند. لذا براي برقراري ارتباط با آنها و بهرهبرداري از آنها به فعاليت مجدد نيازمند ميباشد! عجب از گمشدگان نيست، عجب ديو را ديدن و نشناختن است هر يك از اقوام و ملل دنيا با اشكال گوناگون عوامل اعتلا و سقوط را ديدهاند و تجربه كردهاند و دربارهي آنها معرفتهايي لازم و كافي بدست آوردهاند، اما گويي آن معرفتها از عالمي ديگر به ذهن آنان سرازير شده و دربارهي موجوداتي است كه اصلا به اين عالم و اقوام و ملل ارتباطي ندارند.
***
«و ما يبلغ عن الله بعد رسل السما الا البشر» (و از طرف خداوند متعال كسي غير از فرشتگان آسماني حق تبليغ ندارد، مگر انساني كه رسالت الهي را داراست).
تبليغ رسالت الهي تنها شايسته پيامبران است:
پرروئيهايي كه از بشر ديده شده است خيلي بيشرمانهتر از آن است كه بتوان تصور نمود. اين همان موجود است كه با تمام وقاحت ادعاي خدائي كرده است! به خدا تعيين تكليف نموده است! خود را از پيامبران بينياز دانسته است! عقل و وجدان را انكار كرده است، واقعيت جهان را بكلي منكر شده و گفته است: جز حواس و ذهن من چيزي واقعيت ندارد! همين موجود پرروييهايي پليدتر از اينها دارد، هم اوست كه گفته است براي رسيدن بلذت و هدف شخصي خود به هر وسيلهاي كه ممكن است تمسك كن. يكي از اين موجودات نرون است كه آرزو ميكرد كه ايكاش همهي انسانها فقط يك سر و گردن داشتند كه او آن را با يك ضربه شمشير از بدنشان جدا ميكرد!. آيا بشر با داشتن اينهمه وقاحت و بيشرميها ادعاي رسالت دروغين نخواهد كرد؟ اين يك حقيقت است است كه اگر خودخواهي در يك فرد به فعليت برسد، ميتواند مافوق آنچه را كه گفتيم ادعا كند، اينكه ميبينيد بالاتر از خدائي نتوانسته است ادعا كند، براي اينست كه قدرت تصور آن را نداشته است.
بنابراين ادعاي رسالت از طرف خدا براي اين خودپرستان خود محور در جامعهاي كه در جهل و ناتوانيها غوطهور است، هيچ مشكلي در بر ندارد. تنها توجه به زندگي پر تناقض و درك و فهم بياساس اين مدعيان افترا زننده كافي است كه حقهبازيها و دغلكاريهاي آنان را روشن بسازد. از لطف و عنايت الهي بجهت هشياراني كه همواره در جوامع بشري وجود داشتهاند، مشت اين فريبكاران باز شده است. آنچه كه فوقالعاده اهميت دارد، اينست كه آدمي چه اندازه بايد كثيف و پليد شود كه دروغي بزرگتر از جهان هستي را در زير جمجمهي محدود خود جاي بدهد و در عين حال اين بار سنگين را با خوشي و رضايت به دوش بكشد و احساس خستگي رواني و شرمساري از خود ننمايد. بعقيدهي ما اگر روانشناسي امثال اين پديدهها را توضيح ندهد، كار اساسي انجام نداده است. تكليف بسيار ضروري كه روانشناسي بايد انجام بدهد، همين است كه براي ما توضيح بدهد:
1- وضع رواني كسي را كه نميداند و خود هم ميداند كه نميداند، در عين حال ادعا ميكند كه بهتر از همه ميداند!!
2- ميداند كه هيچ اطلاعي دربارهي انسان و ابعاد و استعدادهاي او در حالت فردي و دستهجمعي ندارد و ميداند كه انسانهائي شرافتمندتر و با فضيلت تر از او وجود دارند، با اينحال سياست و ادارهي جامعه يا جوامعي را در اختيار خود ميگيرد!!
3- ميداند كه دروغ عبارتست از مقاومت وقيحانهي دروني در برابر واقعيات و نيز ميداند كه موج اين مقاومت بر خود او نيز اصابت خواهد كرد و ميداند كه تكرار دروغ تدريجا دندههاي اصل گير مغزش را ميسايد و هيچيك از واقعيات براي او قيافه جدي نشان نميدهد.
4- ميداند كه هيچ اشتياقي به رشد و كمال ندارد، ولي چنين وانمود ميكند كه آتش اشتياق به رشد و كمال در درون او زبانه ميكشد!!
5- ميداند كه نه تنها رابطهاي با خدا ندارد، بلكه درك و اطلاعات او دربارهي خدا از درك و اطلاع كودك تجاوز نميكند، با اينحال ادعاي آشنائي و ارتباط با خدا را چنان ابراز ميكند كه سادهلوحان بيخبر از همه چيز گمان ميكنند، افتخاري نصيب خدا شده است كه در روي زمين در كالبد آن آقا مجسم شده است!! آيا ادعاي كسي كه ميگويد: خدايي جز من وجود ندارد و همهي خدايان از خدايي من ترشح كرده است!! از اين قبيل نيست؟! آن غوطهور در لذت رواني كه لحظاتي از گسترش روح خود را در همهي عالم هستي ميبيند و بجاي آنكه پي به عظمت روح انساني ببرد، ناگهان فرياد ميزند: (من خدايم!) از اين قبيل ادعا نيست! از اينگونه نمودها و فعاليتهاي رواني ميتوان صدها نوع شمارش كرد كه روانشناسي و روانپزشكي هنوز به اهميت آنها پي نبرده است. مختصات رسولان الهي برگرديم به تفسير متن جملهي اميرالمومنين عليهالسلام كه فرموده است: (تنها تبليغ كنندگان رسالت الهي پيامبران ميباشند) در مقدمات مجلد اول از اين كتاب (ترجمه و تفسير نهجالبلاغه) رسالت را بر دو نوع عمده تقسيم كردهايم:
نوع يكم- رسالت جزئي، اين رسالت عبارتست از احساس تعهد براي تبليغ هدفها و عناصر (حيات معقول) كه هر انسان متعهد و داراي درون پاك و مطلع از شئون جامعه و مصالح و مفاسد آن، داراي اين رسالت ميباشد. اين مسئله را اميرالمومنين عليهالسلام در يكي از كلمات قصار چنين فرموده است: (كلكم راع و كلكم مسئول عن رعيته) (همهي شما ناظر و داراي سلطه بر اصلاح ميباشيد و دربارهي آنانكه از شما پائينتر قرار گرفتهاند مسئول هستيد) لذا ميتوان گفت: همهي روشنفكران رها شده از خود محوري و مطلع از وضع انسانهاي جامعهي خويش و تشخيص دهندهي موقعيت فعلي و آينده جامعه و آگاه به ابعاد گوناگون زندگي فردي و اجتماعي داراي اين نوع رسالت ميباشند و اگر در اجراي اين رسالت كوتاهي بورزند، در حقيقت بر وجود خود و ديگر انسانهاي جامعه، مرتكب خيانت نابخشودني شدهاند.
نوع دوم- رسالت كلي: اين رسالت مخصوص پيامبران عظام و پيشوايان الهي است كه در ارتباط آنان با خدا با دلايل متقن اثبات شده است. آگاهي و بينشهاي اين گروه نه آميخته با شك و ترديد است و نه نسبيتي كه معلول موضعگيريهاي طبيعي آنان بوده باشد. براي توضيح بيشتر دربارهي رسالت كلي مختصات زير را متذكر ميشويم:
1- ايمان صد در صد به رسالتي كه به عهده گرفته است، به طوري كه خود را جزئي از جامعهاي ميداند كه مامور تبليغ رسالت به آن شده است. بعبارت ديگر پيامبر مانند ساير انسانها خود را با آن رسالت تفسير ميكند. در صورتيكه بوجود آورندهي مكتبهاي معمولي بشري، آن ايمان را بمكتب خود نميتوانند داشته باشند، زيرا خودشان بهتر از همه ميدانند كه عامل بوجود آورندهي مكتبشان انديشه و تعقل و مطالعات محدود نسبي آنها ميباشد. هيچ انسان آگاهي وجود ندارد، مگر اينكه پيش از همه با محدوديت ديدگاههاي خود آشنائي دارد. بهمين جهت امكان ندارد كه به محصول انديشه و تعقل خود ايمان صد در صد داشته باشد. بلي، پيروان مكتبهاي معمولي بشري ميتوانند به آن مكتبي كه پيروي ميكنند، ايمان كامل داشته باشند. تا آنجا كه همهي شئون حيات خود را با آن مكتب تفسير نموده و تا پاي جان در راه آن فداكاري نمايند، زيرا پيروان مكتبها با مقداري روشنائيهاي محصول مشاهدات محدود و قابل تفسير با هدفها و عوامل ديگر انديشه و تعقل دربارهي مكتبهاي بشري حس مطلقگرايي خود را نيز به جهت چشمگير بودن شخصيت صاحب مكتب يا بعضي از محتويات آن، با همان مكتب اشباع مينمايند، در صورتي كه بوجود آورندهي مكتب بهتر از همه ميداند كه محصول حواس و انديشه و تعقلهاي رسمي و معمولي او نميتواند حس مطلقگرايي را اشباع نمايد.
2- رسالت كلي نميتواند اكتسابي بوده باشد- آمادگي و به فعليت رساندن استعداد و شكوفا ساختن همهي ابعاد عالي اخلاق انساني، شرط لازم براي شايستگي پذيرش گيرندگي وحي است، ولي براي رسالت كافي نيست، بلكه بايد داراي خصوصيتي مافوق استعدادها و نيروهاي انساني معمولي باشد، كه بتواند امانت رسالت الهي را متحمل شود، نظير نبوغهاي بشري كه استعدادي است مختص و در همهي انسانها وجود ندارد و قابل مقايسه و سنجش با ديگر استعدادها و نيروها نميباشد.
3- عدم ترديد و احساس ابهام- گمان نميرود حتي يك فيلسوف و جهانبيني در شرق و غرب در گذشته و اكنون و آينده بوجود بيايد، و در فلسفه و جهانبيني خود هيچ شك و ترديد و ابهامي احساس نكند. اين مسئله با فرض باز بودن سيستم جهان هستي و ابعاد انساني از يك طرف و دخالت حواس و پيش ساختههاي ذهني و مختصات طبيعي خود ذهن و خصوصيت موضعگيري شخص جهانبين از طرف ديگر، كاملا روشن و بديهي است. به قول يكي از جهانبينان خوش ذوق: (اين فيلسوفان و جهانبينان مانند آن بنايان هستند كه ساختماني را بسازند و داخل گشتن همهي مردم را به آن ساختمان تجويز نمايند ولي خود از داخل شدن به آن ساختمان امتناع بورزند) زيرا چنانكه در مختص ايمان متذكر شديم، جهانبين و فيلسوف بهتر از همه ميداند كه محصول انديشه و تعقل و حواس محدود، نميتواند مطلق بوده باشد و در نتيجه نميتوان تفسير كامل درباهي جهان و حيات انسانها را از آن محصول انتظار داشت.
4- رسالت كلي قابل انتقال نيست: از يك جهت رسالت كلي شبيه به نبوغ خاص است كه في نفسه قابل انتقال به كسي ديگر نميباشد. هيچ رسول الهي نميتواند رسالتش را كه امانت خاص در نزد اوست، به هيچكس بسپارد، و قابل تقليد هم نيست، در صورتيكه نوابغ ممكن است از يكديگر تقليد كنند و محصول فعاليت نبوغ آنان مشابه يكديگر بوده باشد. مانند نبوغ هنري و صنعتي كه ممكن است در يك دوران، حتي در يك جامعه در افراد فرواني وجود داشته باشد.
5- رسالت كلي فوق رنگآميزيهاي محيط و اجتماع است- محصول نبوغها چه در هنر و چه در صنعت و چه در علم و سياست و اقتصاد و جهانبيني چنانكه در دو شمارهي گذشته اشاره كرديم محدود و نسبي و رنگآميزي شده با عوامل محيط و اجتماعي يا قابل تفسير با آن عوامل ميباشند. در صورتيكه رسالت كلي مافوق رنگآميزيهاي محيطي و اجتماعي ميباشد.
6- رسالت كلي فوق مبادله است: نوابغ و جهانبينان و مكتب سازان ميتوانند براي گامي كه برداشتهاند و خدمتي كه كردهاند، عوضي را مطالبه كنند. و يا اگر هم مطالبه نكنند، توقع آن را داشته باشند و اگر هم توقع عوض را نداشته باشند، مردم جامعه كار و خدمات آنان را ارزيابي نمايند و در مجراي معامله قرار بدهند، در صورتيكه رسالت پيامبران بكلي فوق مبادله و تعويض قرار گرفته است و اگر براي كار خود عوض و اجرتي بخواهند جز همان انجام وظيفهي الهي و عمل مردم به همان رسالت چيزي ديگري نميباشد. اين دو مضمون در آيات قرآني وارد شده است:
يك- قل ما اسئلكم عليه من اجر الا من شاء ان يتخذ الي ربه سبيلا (بگو به آنان: من هيچ مزدي بر اين رسالتم از شما نميخواهم، مگر رشد و هدايت كسي را كه ميخواهد راهي بسوي پروردگارش اتخاذ كند … )
دو- و ما اسالكم عليه من اجر ان اجري الا علي رب العالمين (و من در مقابل رسالتي كه دارم، هيچ اجرتي از شما نميخواهم، اجرت و پاداش رسالت من جز به لطف پروردگار عالميان به عهدهي كسي نيست).