جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص166
اين خطبه با عبارت «ما هى الا الكوفة اقبضها و ابسطها» (چيزى جز كوفه در تصرف من نيست...) شروع مى شود.
نسب معاوية و بعضى از اخبار او:
كنيه معاويه ابو عبد الرحمان است. او پسر ابو سفيان است و نام و نسب ابو سفيان چنين است: صخر بن حرب بن امية بن عبد شمس بن عبد مناف بن قصى. مادر معاويه هند دختر عتبة بن ربيعة بن عبد شمس بن عبد مناف بن قصى است. هند مادر برادر معاويه يعنى عتبة بن ابى سفيان هم هست. و ديگر پسران ابو سفيان يعنى يزيد و محمد و عنبسته و حنظلة و عمرو از زنان ديگر ابو سفيان هستند. ابو سفيان همان است كه در جنگهاى قريش با پيامبر (ص) رهبرى و سالارى قريش را بر عهده داشته است و پس از اينكه عتبة بن ربيعة در جنگ بدر كشته شد، ابو سفيان به رياست خاندان عبد شمس رسيد. ابو سفيان سالار كاروان بود و عتبة بن ربيعه سالار گروهى كه براى جنگ بدر حركت كرده بود و در اين مورد ضرب المثلى هم گفته اند، و براى شخص گمنام و فرومايه گفته مى شود: «نه در كاروان است و نه در سپاه.»
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص167
زبير بن بكار روايت مى كند كه عبد الله، پسر يزيد بن معاويه، پيش برادر خود خالد آمد و اين موضوع به روزگار حكومت عبد الملك بن مروان بود. عبد الله به خالد گفت: اى برادر امروز قصد كردم كه وليد پسر عبد الملك را غافلگير سازم و بكشم. خالد گفت: بسيار تصميم بدى درباره پسر امير المومنين كه ولى عهد مسلمانان هم هست داشته اى موضوع چيست گفت: سواران من از كنار وليد گذشته اند، آنها را بازيچه قرار داده و مرا هم تحقير كرده است. خالد گفت: من اين كار را براى تو كفايت مى كنم. خالد پيش عبد الملك رفت وليد هم همانجا بود. خالد گفت: اى امير المومنين سواران عبد الله بن يزيد از كنار وليد گذاشته اند، وليد آنها را مسخره و پسر عموى خود را تحقير كرده است. عبد الملك سرش پايين بود، سر بلند كرد و اين آيه را خواند: «پادشاهان چون به ديارى حمله كنند و در آيند آنرا تباه مى سازند و عزيزان آنرا ذليل مى كنند و شيوه آنان همينگونه است و چنين رفتار مى كنند.»
خالد در پاسخ او اين آيه را خواند: «و چون اراده كنيم كه اهل ديارى را هلاك سازيم پيشوايان و متنعمان آن را امر كنيم كه در آن تباهى كنند و عذاب بر آن واجب مى شود، سپس آنرا نابود مى سازيم نابود ساختنى.» عبد الملك به خالد گفت: آيا درباره عبد الله با من سخن مى گويى به خدا سوگند ديروز پيش من آمد و نتوانست بدون غلط و اشتباه سخن بگويد خالد گفت: اى امير المومنين آيا در اين مورد مى خواهى به وليد بنازى [يعنى او كه بيشتر غلط و اشتباه سخن مى گويد]. عبد الملك گفت: بر فرض كه وليد چنين باشد برادرش سليمان چنين نيست. خالد گفت: بر فرض كه عبد الله بن يزيد چنين باشد برادرش خالد بدانگونه نيست. در اين هنگام وليد پسر عبد الملك به خالد نگريست و گفت: واى بر تو ساكت باش كه به خدا سوگند نه از افراد كاروان شمرده مى شوى و نه از افراد سپاه. خالد نخست خطاب به عبد الملك گفت: اى امير المومنين، گوش كن و سپس روى به وليد كرد و گفت: اى واى بر تو جز نياكان من چه كسى سالار كاروان و چه كسى سالار سپاه بوده است. نياى پدريم ابو سفيان سالار كاروان بوده است و نياى ديگرم عتبة سالار سپاه بوده است. آرى، خدا عثمان را رحمت كناد، اگر مى گفتى كه من از سالارى بر چند بزغاله و بره و بر چند تاك انگور در طايف محروم بوده ام، مى گفتم راست مى گويى.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص168
اين گفتگو از گفتگوهاى پسنديده و الفاظ آن صحيح و پاسخهاى آن دندان شكن است و ابو سفيان سالار كاروانى بوده است كه پيامبر (ص) و يارانش تصميم گرفتند آنرا تصرف كنند و اين كاروان با كالاى عطر و گندم از شام به مكه بر مى گشت و ابو سفيان از قصد مسلمانان آگاه شد و كاروان را به كنار دريا كشاند و از تعرض مصون داشت و موضوع جنگ بزرگ بدر به سبب همين كاروان اتفاق افتاد، زيرا كسى پيش قريش آمد و آنان را آگاه كرد كه پيامبر با اصحاب خود در تعقيب كاروان برآمده اند و سالار لشكرى كه بيرون آمد عتبة بن ربيعة بن عبد شمس بود كه نياى مادرى معاويه است. اما موضوع «چند بره و بزغاله و چند تاك انگور» چنين است كه چون پيامبر (ص) حكم بن ابى العاص را به سبب كارهاى زشتى كه انجام داد تبعيد و از مدينه بيرون كرد، او در طايف در تاكستان كوچكى كه خريد مقيم شد و چند گوسپند و بز را كه گرفته بود مى چراند و از شير آنها مى آشاميد و چون ابو بكر به حكومت رسيد، عثمان شفاعت و استدعا كرد كه حكم را به مدينه برگرداند و او نپذيرفت و چون عمر به حكومت رسيد باز هم عثمان شفاعت كرد و او هم نپذيرفت، ولى چون عثمان خود به حكومت رسيد او را به مدينه برگرداند و حكم پدر بزرگ عبد الملك است و خالد بن يزيد با اين سخن خود آنان را به كردار حكم سرزنش كرده است.
بنى اميه دو گروهند كه به آنان اعياص و عنابس مى گويند. اعياص عبارتند از: عاص و ابو العاص و عيص و ابو العيص، و عنابس: عبارتند از حرب و ابو حرب و ابو سفيان. بنابراين خاندان مروان و عثمان از اعياص هستند و معاويه و فرزندش از عنابس هستند، و در مورد هر يك از اين دو گروه و پيروان ايشان سخن بسيار است و اختلاف شديدى در برترى دادن برخى از ايشان به برخى ديگر مطرح است. از هند مادر معاويه در مكه به فساد و فحشاء نام برده مى شد.
زمخشرى در كتاب ربيع الابرار خود مى گويد: معاويه را به چهار شخص نسبت مى دادند: به مسافر بن ابى عمرو، و عمارة بن وليد بن مغيرة، و عباس بن عبد المطلب و
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص169
به صباح كه آوازه خوان عمارة بن وليد بود. زمخشرى مى گويد: ابو سفيان مردى زشت روى و كوته قامت بود، صباح جوان و خوش چهره و مزدور ابو سفيان بود، هند او را به خود فرا خواند و او با هند در آميخت. و گفته اند: عتبة پسر ابو سفيان هم از صباح است و چون هند خوش نمى داشت آن كودك را در خانه خود نگه دارد، او را به منطقه اجياد برد و آنجا نهاد و در آن هنگام كه مشركان و مسلمانان يكديگر را هجو مى گفتند و اين موضوع به روزگار پيامبر (ص) و پيش از فتح مكه بوده است، حسان بن ثابت در اين باره چنين سروده است: «اين كودك در خاك افتاده كنار بطحاء كه بدون گهواره است از كيست او را بانوى سپيد روى و خوش بوى و لطيف چهره يى از خاندان عبد شمس زاييده است». كسانى كه هند را از اين تهمت پاك مى دانند به گونه ديگرى روايت مى كنند.
ابو عبيدة معمر بن مثنى مى گويد: هند، همسر فاكه بن مغيرة مخزومى بوده است و او را خانه يى بود كه ميهمانان و مردم بدون اينكه از فاكه اجازه بگيرند به آن «مضيف خانه» وارد مى شدند. روزى اين خانه خالى بود و هند و فاكه خود آنجا خوابيده بودند. در آن ميان كارى براى فاكه پيش آمد كه برخاست و بيرون رفت و پس از اينكه برگشت به مردى برخورد كه از آنجا بيرون آمد. فاكه پيش هند رفت و به او لگدى زد و گفت: چه كسى پيش تو بود هند گفت: من خواب بودم و كسى پيش من نبوده است، فاكه گفت: پيش خانواده خودت برگرد، و هند هماندم برخاست و به خانواده خود پيوست و مردم در اين باره سخن مى گفتند. عتبه پدر هند به او گفت: دخترم مردم درباره كار تو بسيار سخن مى گويند، داستان خود را به راستى به من بگو اگر گناهى دارى كسى را وادار كنم تا فاكه را بكشد و سخن مردم درباره تو تمام شود. هند سوگند خورد كه براى خود گناهى نمى شناسد و فاكه بر او دروغ بسته و تهمت زده است. عتبه به فاكه گفت: تو تهمتى بزرگ به دختر من زده اى، آيا موافقى در اين باره محاكمه پيش يكى از كاهنان بريم فاكه همراه گروهى از بنى مخزوم و عتبه هم همراه گروهى از خاندان عبد مناف به راه افتادند. عتبه، هند و چند زن ديگر را هم همراه خود برد
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص170
و چون نزديك سرزمين كاهن رسيدند حال هند دگرگون شد و رنگ از چهره اش پريد پدرش كه چنين ديد گفت: مى بينم در چه حالى و گويا كار ناخوشى كرده اى اى كاش اين موضوع را پيش از حركت ما و مشهور شدن پيش مردم گفته بودى. هند گفت: پدر جان اين حال كه در من مى بينى به سبب گناه و كار زشتى كه مرتكب شده باشم نيست، ولى اين را مى دانم كه شما پيش انسانى مى رويد كه ممكن است خطا كند يا درست بگويد و در امان نيستم كه به من لكه و مهرى بزند كه ننگ آن نزد زنان مكه بر من باقى بماند. عتبه گفت: من پيش از سؤال از او، او را خواهم آزمود. عتبه در اين هنگام صفيرى زد و يكى از اسبهاى خود را پيش خواند، اسب پيش آمد، عتبه دانه گندمى را در سوراخ آلت اسب نهاد و آنرا با پارچه يى بست و رهايش كرد.
و چون پيش كاهن رسيدند ايشان را گرامى داشت و شترى براى آنان كشت. عتبه گفت: ما براى كارى پيش تو آمده ايم و براى اينكه ترا بيازمايم چيزى را پنهان كرده ام، بنگر و بگو چيست گفت: ميوه يى است بر سر آلتى. عتبه گفت: روشن تر از اين بگو كاهن گفت: دانه گندمى بر آلت اسبى است. عتبه گفت: راست گفتى و اينك در كار اين زنان بنگر. كاهن به هر يك از ايشان نزديك مى شد و مى گفت برخيز و چون پيش هند رسيد بر شانه اش زد و گفت: برخيز كه نه زناكارى و نه دلاله محبت و همانا كه پادشاهى به نام معاويه خواهى زاييد. در اين هنگام فاكه برجست و دست هند را گرفت و گفت: برخيز و به خانه خويش باز آى. هند دست خود را از ميان دست او بيرون كشيد و گفت: از من دور شو كه به خدا سوگند آن پادشاه از تو به وجود نخواهد آمد و از كس ديگرى خواهد بود و سپس ابو سفيان بن حرب با هند ازدواج كرد. معاويه چهل و دو سال عهده دار امارت و ولايت بود، بيست و دو سال عهده دار امارت شام بود، يعنى از هنگامى كه برادرش يزيد بن ابى سفيان در سال پنجم خلافت عمر درگذشت تا هنگام شهادت امير المومنين على عليه السلام به سال چهلم هجرت، و پس از آن هم بيست سال عهده دار خلافت بود تا در سال شصت هجرت درگذشت.
هنگامى كه معاويه پسر بچه يى بود و با ديگر كودكان بازى مى كرد كسى از كنار او گذشت و گفت: گمان مى كنم اين پسر بچه به زودى بر قوم خود سرورى
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص171
خواهد كرد. هند گفت: اگر مى خواهد فقط بر قوم خود سرورى كند بر سوگ او بنشينم [يعنى بايد بر همه اقوام سيادت و سرورى كند].
معاويه همواره داراى همتى عالى بوده و به جستجوى كارهاى بزرگ بر آمده و خويش را آماده و شايسته رياست مى دانسته است. او يكى از دبيران رسول خدا (ص) هم بوده است، هر چند درباره چگونگى اين موضوع اختلاف است. آنچه كه محققان سيره نويس برآنند اين است كه وحى را على (ع) و زيد بن ثابت و زيد بن ارقم مى نوشته اند و حنظلة بن ربيع تيمى و معاوية بن ابى سفيان نامه هاى آن حضرت را براى پادشاهان و رؤساى قبايل و برخى امور ديگر و صورت اموال صدقات و چگونگى تقسيم آنرا ميان افراد مى نوشته اند.
معاويه از ديرباز على عليه السلام را دشمن مى داشته و از او منحرف بوده است و چگونه نسبت به على (ع) كينه نداشته باشد و حال آنكه برادرش حنظله و دايى او وليد بن عتبه را در جنگ بدر كشته است، و با عموى خود حمزه در كشتن پدر بزرگ مادرى او عتبه- يا در كشتن عموى مادرش شيبه به اختلاف روايات- همكارى كرده است و گروه بسيارى از خاندان عبد شمس را كه پسر عموهاى معاويه بوده اند و همگى از اعيان و برجستگان ايشان بوده اند كشته است. سپس هم كه واقعه بزرگ قتل عثمان پيش آمد و معاويه با ايراد اين شبهه كه على (ع) از يارى عثمان خوددارى كرده، تمام گناه آنرا بر عهده آن حضرت گذاشت و گفت: بسيارى از قاتلان عثمان بر گرد على جمع شده اند. و كينه استوارتر شد و برانگيخته گرديد و امور پيشين را به ياد آورد تا كار به آنجا كشيد كه كشيد.
معاويه با همه عظمت قدر على عليه السلام در نفوس و اعتراف همه اعراب به شجاعت او و اينكه او دلاورى است كه نمى توان برابرش ايستاد، در حالى كه عثمان هنوز زنده بود، او را تهديد به جنگ مى كرد و از شام نامه ها و پيامهاى خشن و درشت براى على (ع) مى فرستاد، تا آنجا كه ابو هلال عسكرى در كتاب الاوائل خود نقل مى كند كه معاويه در روى على (ع) چنين گفت: ابو هلال مى گويد: معاويه در اواخر خلافت عثمان به مدينه آمد. عثمان روزى براى مردم نشست و از كارهاى خود كه بر او در آن باره اعتراض شده بود پوزش
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص172
خواست و گفت: پيامبر (ص) توبه كافر را هم مى پذيرفتند و من عمويم حكم را از اين جهت به مدينه برگرداندم كه توبه كرد و من توبه اش را پذيرفتم و اگر ميان او و ابو بكر و عمر هم همين پيوند خويشاوندى كه با من دارد مى بود، آن دو هم او را پناه مى دادند. اما آنچه كه در مورد عطاهاى من از اموال خداوند اعتراض مى كنيد، حكومت بر عهده من و واگذار شده به من است، در اين مال به هر نوع كه آنرا به صلاح امت ببينم حكم و تصرف مى كنم و گرنه پس براى چه چيزى خليفه باشم. در اين هنگام معاويه سخن عثمان را بريد و به مسلمانانى كه پيش او بودند گفت: اى مهاجران خود به خوبى مى دانيد هيچيك از شما نبوده مگر اينكه پيش از اسلام ميان قوم خويش چندان اعتبارى نداشته و كارها بدون حضور او انجام مى يافته است، تا اينكه خداوند رسول خويش را مبعوث فرمود و شما بر گرويدن به او پيشى گرفتيد و حال آنكه مردمى كه اهل شرف و رياست بودند، از گرويدن به او خوددارى كردند و شما فقط براى سبقت به اسلام و نه به سبب چيز ديگرى به سيادت رسيديد، تا آنجا كه امروز گفته مى شود: گروه فلان و خاندان فلان، و حال آنكه قبلا نامى هم از آنان برده نمى شد و تا هنگامى كه راست باشيد و استقامت كنيد اين موضوع براى شما ادامه خواهد داشت، و اگر اين پير مرد و شيخ ما [عثمان ] را رها كنيد كه در بستر خود بميرد، سيادت از دست شما بيرون مى رود و ديگر نه سبقت شما به اسلام و نه هجرت براى شما سودى خواهد داشت.
و على عليه السلام به معاويه گفت: اى پسر زن بوناك ترا با اين امور چه كار است؟ معاويه گفت: اى ابا الحسن از نام بردن مادر من آرام بگير و خوددارى كن كه او پست ترين زنان شما نبوده و پيامبر (ص) با او در روزى كه اسلام آورد مصافحه فرمود و با هيچ زنى ديگر غير از او مصافحه نفرموده است. اگر كس ديگرى جز تو مى گفت پاسخش را داده بودم. على (ع) خشمگين برخاست تا بيرون رود، عثمان گفت: بنشين، فرمود: نمى نشينم، گفت: از تو مى خواهم و سوگندت مى دهم كه بنشينى. على (ع) نپذيرفت و پشت كرد. عثمان گوشه رداى او را گرفت و على (ع) رداى خويش را رها كرد و رفت. عثمان نگاهى از پى او افكند و گفت: به خدا سوگند خلافت به تو و هيچيك از فرزندانت نخواهد رسيد.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 173
اسامة بن زيد مى گويد: من هم در آن مجلس حاضر بودم و از سوگند خوردن عثمان شگفت كردم و چون موضوع را به سعد بن ابى وقاص گفتم، گفت: تعجب مكن كه من از رسول خدا (ص) شنيدم، مى فرمود: «على و فرزندانش به خلافت نمى رسند». اسامه مى گويد: فرداى آن روز من در مسجد بودم، على و طلحة و زبير و گروهى از مهاجران نشسته بودند، ناگاه معاويه آمد. آنان با خود قرار گذاشتند كه ميان خود براى او جايى باز نكنند. معاويه آمد و مقابل ايشان نشست و گفت: آيا مى دانيد براى چه آمده ام گفتند: نه، گفت: به خدا سوگند مى خورم كه اگر اين پير مرد خودتان را به حال خودش باقى نگذاريد كه به مرگ طبيعى و در بستر خود بميرد، چيزى جز اين شمشير به شما نخواهم داد و برخاست و بيرون رفت. على (ع) فرمود: پنداشتم مطلبى دارد. طلحه گفت: چه مطلبى بزرگ تر از اين كه گفت خدايش بكشد كه تيرى رها كرد و هدفش را گفت و به نشانه زد و به خدا سوگند اى ابا الحسن كلمه يى نشنيده ايى كه اين چنين سينه ات را انباشته كند.
معاويه به اعتقاد مشايخ معتزلى ما كه رحمت خدا بر ايشان باد متهم به زندقه و دين او مورد طعن است، و ما در نقض كتاب السفيانية ابو عثمان جاحظ كه خود از مشايخ ماست آنچه را كه اصحاب ما در كتابهاى كلامى خود، درباره الحاد او و تعرضش به رسول خدا (ص) و آنچه كه بعدا در مورد اعتقاد به مذهب جبر و ارجاء كوشش كرده است، آورده اند نقل كرده ايم و بر فرض كه هيچيك از اين امور نبود، مسأله جنگ و قتال او با امام على (ع) براى فساد او كافى است، به ويژه بر طبق اعتقاد اصحاب ما حتى با ارتكاب فقط يك گناه كبيره، در صورتى كه توبه نكرده باشد، حكم به آتش و جاودانگى در آن مى دهند.
بسر بن ارطاة و نسب او:
بسر بن ارطاة، كه به او بسر بن ابن ابى ارطاة هم گفته اند، پسر ارطاة است و او پسر عويمر بن حليس بن سيار بن نزار بن معيص بن عامر بن لوى بن غالب بن فهر بن مالك بن نضر بن كنانة است. معاويه او را با لشگرى گران به يمن گسيل داشت و به او دستور داد همه كسانى را كه در اطاعت على عليه السلام هستند بكشد و او گروهى بسيار را كشت، و از جمله
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص174
كسانى كه كشت دو پسر بچه عبيد الله بن عباس بن عبد المطلب بودند كه مادرشان در مرثيه آن دو چنين سروده است: «اى واى چه كسى از دو پسرك من كه چون دو گهر از صدف و صدف از آنها جدا شد خبر دارد»
عبيد الله بن عباس بن عبد المطلب:
عبيد الله كار گزار على عليه السلام بر يمن بوده است. او عبيد الله بن عباس بن عبد المطلب بن هاشم بن عبد مناف بن قصى است. مادر او و برادرانش: عبد الله و قثم و معبد و عبد الرحمان، لبابة دختر حارث بن حزن، از خاندان عامر بن صعصعه است. عبيد الله در مدينه درگذشت. او مردى بخشنده بود و اعقاب او باقى بوده اند و از جمله ايشان شخصى است به نام قثم بن عباس بن عبيد الله بن عباس كه ابو جعفر منصور او را والى مدينه قرار داد و او هم مردى بخشنده بوده است و ابن المولى در مدح او چنين سروده است: «اى ناقه من، اگر مرا به قثم برسانى از نورديدن كوه و دشت و كوچ آسوده خواهى شد، همان مردى كه در چهره اش نور و سخت بخشنده و نژاده والا گهر است.» و گفته شده است: گورهاى برادرانى دورتر از پسران عباس ديده نشده است. گور عبد الله در طايف و گور عبيد الله در مدينه و گور قثم در سمرقند و گور عبد الرحمان در شام و گور معبد در افريقا است.
[پس از اين مباحث تاريخى، ابن ابى الحديد شرحى در مورد مردم عراق و خطبه هايى كه حجاج بن يوسف ثقفى در نكوهش آنان ايراد كرده آورده است، او مى گويد]:
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص175
ابو عثمان جاحظ گفته است: سبب عصيان اهل عراق بر اميران و فرمانبردارى مردم شام از حكام خود اين است كه عراقيان اهل نظر و مردمى زيرك و خردمندند، و لازمه زيركى و تيز هوشى بررسى و دقت در كارهاست و آن هم موجب مى شود كه به برخى طعن و قدح بزنند و برخى ديگر را ترجيح دهند و ميان فرماندهان فرق بگذارند و بد و خوب را از يكديگر تمييز دهند و در نتيجه عيوب اميران را اظهار دارند، و حال آنكه مردم شام مردمى ساده دل و اهل تقليدند و بر يك راى و انديشه بسنده اند و اهل نظر نيستند و در جستجوى كشف احوال پوشيده نمى باشند. و مردم عراق همواره موصوف به كمى طاعت و ايجاد مشقت و ستيز براى فرماندهان خود هستند.
[آنگاه چند خطبه از خطبه هاى حجاج را آورده است كه ترجمه آن در حدود كار اين بنده نيست. سپس ابن ابى الحديد مى گويد]: امير المومنين عليه السلام اين خطبه را پس از جنگ صفين و موضوع حكمين و خوارج ايراد فرموده و از خطبه هاى آخر ايشان است.
در اينجا جزء اول از شرح نهج البلاغه به پايان مى رسد و اين به لطف و عنايت خداوند بود و سپاس خداوند يگانه عزيز را و درود خداوند بر محمد و آل پاك و پاكيزه اش باد.