«فيا عجبا و الله يميت القلب و يجلب الهم من اجتماع هولاء القوم علي باطلهم و تفرقكم عن حقكم» (شگفتا، سوگند به خدا، اجتماع اين قوم بر باطلشان و پراكندگي شما از حقتان قلب را ميميراند و اندوه را بر درون انسان ميكشاند).
داشتن حق چيزيست و تطبيق موجوديت آدمي با حق چيزي ديگر:
حق و حقيقت آن بالش پرنيان نيست كه آدمي بنشيند و بر آن تكيه كند و آن بالش با يك جهش ناگهاني و اعجازآميز تغيير ماهيت و شكل داده و بصورت فرشتهاي در آمده، حيات معقول را در يك پيالهي زرين و مرصع در گلوي آدمي بريزد و هر گونه مزاحم خود را از سر راه آن، حيات معقول بردارد، حق آن تابلوي زيبا هم نيست كه به ديوار نصب گردد و اداي حق آن، جز اين نباشد كه از تماشايش لذت ببرند و گاهي هم با عينك تحليلي و تركيبي هنري، شناختهايي را دربارهي آن تابلو بدست بياورند. چه باطلي باطلتر از اين تكيه برحق كه آن را از تحريك ساقط نموده، دندههاي حقگير مغز آدمي را ميسايد و هرز مينمايد. براي شناخت حق و مختصات سازندهي آن، بايد بطور جدي بينديشيم. نخست بايد بدانيم كه حق يك موجود فيزيكي با مشخصات عيني نيست كه در جايگاهي قرار بگيرد و ما با تكيه بر آن، يا با تماشا در آن، زندگي پر از نقص و جبر و دردهاي بيشمارش را به حيات معقول مبدل بسازيم.
ما پيش از بررسي حق و دو قطب اساسي آن، يك مثال كاملا، ساده را بعنوان مقدمه ميآوريم: در بياباني سوزان پس از فعاليت زياد در امور مربوط بزندگي، سخت تشنه ميشويم، ميان ما و چشمهي آب آشاميدني فاصلهاي وجود دارد، ما با بدن خسته راه چشمه را پيش ميگيريم و فاصله را در مينورديم و به آن چشمهسار ميرسيم، ما تشنهايم، و هيچ چارهاي براي رفع اين تشنگي جز آشاميدن آب نداريم. اين همان تشنگي است كه شايد اگر چند ساعت ديگر ادامه پيدا كند، دمار از حيات ما در خواهد آورد. ما در لب اين چشمهسار بنشينيم، و به صفا و زلال بودن آبش تماشا كنيم و سنگريزههايي را كه در زير آب زلال ديده ميشوند مورد دقت قرار بدهيم، به بررسي رنگها و شمارش اعداد آنها بپردازيم و ضمنا، از تصور اينكه ما حق داريم از اين آب زلال بياشاميم، نيز از تصور اينكه حداقل مقداري از آب اين چشمهسار زلال براي آشاميدن در اختيار من است، لذت ببريم، آيا ميتوان با اين تماشاها و تصورات و بررسيها و شمارشها پاسخ احتياج بدن را به آب بدهيم؟!
بلي، وجود چشمهسار در آن بيابان حق است و اينكه شما سخت تشنهايد، حق است و اينكه انسان تشنه اگر بخواهد بزندگي خود ادامه بدهد، بايد آب بياشامد حق ديگري است، و اينكه شما حق آشاميدن از آب آن چشمه را داريد، صحيح است، در ضمن اين را هم بايد بدانيم كه هماهنگ ساختن اينهمه حقها براي ادامه زندگي، شما را الزام به انجام دادن حقي ميكند كه عبارتست از تكاپو براي رسيدن به آن چشمهسار و پر كردن ليوان يا كوزه از آب آن چشمهسار و آشاميدن آن. براي انسان تشنه، آنهمه حقها بدون بجا آوردن حق تكاپو براي بدست آوردن و آشاميدن آب، بهيچ نتيجهاي نخواهد رسيد. تعريف حق و دو قطب اساسي آن كلمهي حق در اين مبحث بمعناي خاص حقوقي نيست، بلكه مقصود از آن عبارتست از عموم واقعيتهاي ضروري يا مفيد كه داراي دو قطب عيني و ذاتي ميباشند. لذا چنانكه كلمهي حق به مفهوم فوق حقوقي در اين مبحث مطرح است. همچنين كلمهي واقعيت به آن معنا كه در فلسفهي معاصر به معناي شيئي براي خود در مقابل شيئي براي من مطرح ميشود، نيست، بلكه واقعيت با قيد ضرورت يا مفيد بودن منظور شده است.
بنابراين، حق شامل همهي واقعيات جهان عيني و قوانين جاري در آنها كه در مجراي ضرورتها قرار گرفتهاند، بوده، همچنين شامل همهي ارزشهاي مفيد ميباشد، مانند عدالت و آزادي و تكامل و احساس تعهد و پاي بندي به آن، همچنين همهي مقررات و حقوقها را كه براي تنظيم زندگي اجتماعي از منابع گوناگون استخراج ميشوند، در بر ميگيرد، از اين ديدگاه آتيلا و نرون و چنگيز و ماكياولي كه واقعيت دارند و مانند يك راس گوسفند هزارپا نيستند كه غير واقع باشند، ولي چون حق نيستند، لذا واقعيت به اين معني ندارند، تخيل 3 ضربدر 720 مساي با 7 در ذهن يك خيال پرداز يا مبتلا به بيماري مغزي واقعيت فلسفي اصطلاحي دارد، ولي از اين ديدگاه واقعيت ندارد، زيرا حق نيست. هر حقي از دو قطب عيني و ذاتي تشكيل شده است:
1- قطب عيني حق- عبارتست از واقعيات بر محور ضرورت و يا مفيد بودن كه با قطع نظر از ارتباط انسان با آنها، ثابت و داراي تحقق ميباشند، مانند واقعيات جهان هستي كه در اشكال مختلف و با اجزاء و روابط گوناگون در حركت و تحولند. اين واقعيات چنانكه اشاره كرديم در مجراي قوانيني كه كشف از رابطهي ضروري ميان آنها مينمايد، قرار گرفتهاند. همچنين قطب عيني حق شامل آن قوانين و بايستگيهاي انساني است كه چه بداند و چه نداند، چه بخواهد و چه نخواهد، براي اصلاح و تنظيم موقعيت او در حيات معقول ضروري يا مفيد است، مانند دانش و بينش عدالت و آزادي و ايفا به تعهدها و احساس اشتراك در هدفهاي اعلاي زندگي با همهي انسانها و غير ذلك. اين قطب عيني حق، مانند واقعياتي بينياز از دانستهها و تمايلات آدميان وجود دارند، و با اينكه تحقق دارند، خود بخود تنظيم كنندهي قطب ذاتي حق نميباشند.
2- قطب ذاتي حق- مقصود از ذاتي معناي رواني و فلسفي آن نيست، بلكه منظور موجوديت انسان در برابر واقعيات غيرانسان ميباشد. قطب يكم كه عبارتست از قطب عيني حق، ماداميكه با قطب ذاتي يعني قطب انساني حق ارتباط برقرار ننمايد، هيچ ثمر و نتيجهاي نميبخشد، چنانكه در آن مثال تشنه ملاحظه نموديم كه وجود چشمهسار زيبا و جريان آب بسيار زلال و مفيد در آن چشمه، براي انساني كه حق آشاميدن از آن آب را دارد و ميتواند فاصلهاي را كه ميان او و چشمهسار مفروض وجود دارد به پيمايد و از حق خود برخوردار گردد، ماداميكه عمل قطب ذاتي او حركت نكند و آن فاصله را طي نكند، زندگي او به خطر ميفتد، اگرچه هزاران واقعيت بعنوان حق از بيرون ذات، او را در برگرفته باشد. بعبارت ديگر آن واقعياتي كه بعنوان حق براي آدمي وجود دارند، هرگز با پاي خود سراغ قطب ذاتي يعني انسان را نخواهند گرفت كه بفرمائيد: ما واقعياتي متواضع و فروتنيم و بزحمت شما راضي نيستيم، لذا به سراغ شما آمديم، لذا اگر لطف بفرمائيد، ما را به قطب ذاتي خود پيوند بدهيد!! مخصوصا، وقتي كه آماده ميشديم به خدمت شما بيائيم، بايكه تازان ميدان تنازع در بقا كه هم ماراوهم حقها را مسخره ميدانند و هم به ريش شما انسانهاي تشنه حق ميخندند، نبردها كرديم و به آنان پيروز شديم و اكنون دست به سينه در برابر شما ايستادهايم!!
اين مثال طنزنما حقيقتي است كه واقعيت آن را در سرگذشت تاريخي خودمان و ديگر جوامع بوضوح كامل ميتوانيم ببينيم. ما همان انسانها هستيم كه رهبري مانند علي بن ابيطالب داريم، ما دريايي از اصول عالي انساني در قرآن و نهجالبلاغه داريم، ما صدها هزار كتاب در بيان مباني انسان شدن و عواملي براي تحرك در راه شناخت انسان و جهان و حركت در مجراي حيات معقول داريم. بلي همهي اين داريم داريمها صحيح است و ترديدي در آنها وجود ندارد، ولي ما يك چيز نداريم و يا آن را هم داريم ولي مختل است و آن چيز عبارت از آن قطب ذاتي حق كه عبارتست از موجوديت كمال جو كه با تكيه بر آن داريم داريمها، يا از بين رفته است و يا به اختلال اسف انگيز دچار شده است. در جوامع امروزي قوانين اساسي بسيارخوب براي تنظيم زندگي وجود دارد، اعلاميهي جهاني حقوق بشر وجود دارد.
حداقل پنج ميليون مجلد كتاب در كتابخانههاي دنيا كه متجاوز از چهار ميليارد كتاب در آنها در خواب پر جلال و حشمت روياهاي انساني قرون و اصار آرميدهاند، همهي آنها يكطرف و اينكه ما عقل سليم و وجدان داريم در يك طرف ديگر، بطوريكه اگر كسي در هرجا كه باشد، بگويد: كه من از عقل سليم و وجدان برخوردار نيستم، فورا، يك دستگاه آمبولانس حاضر ميكنيم و بدون اينكه گوش به داد و فريادش بدهيم، او را به تيمارستان يا حداقل به بيمارستان رواني منتقل ميسازيم. چرا براي اينكه ميگويد: من از داشتن قطب عيني حق محرومم. اين دارندها و داريمها همه و همه واقعيت دارند و صحيح هستند، فقط يك چيز ندارند و نداريم و آن هم قطب ذاتي حق است كه يا اصلا نداريم و يا با همكاري صميمانهي قدرتمندان بيروني و خودخواهيهايي كه در درون خود ما زبانه ميكشند، آنرا مختل ساختهايم. تا اينجا مسئله روشن است.
مسئلهاي ديگر وجود دارد كه ميگويد: اينهمه داد و فريادهاي رهبران انسان و انسانيت در برابر اين اصل كه قدرت پيروز است چه كاري راميتوانند انجام بدهند، خوبست كه بجاي اينهمه نالهها و شكوه و داد و فريادها بمردم توصيه كنند كه برويد و كارت رسمي قدرت را بدست بياوريد تا حق ورود به نمايشگاه تنازع در بقاء را داشنه باشيد. و كاري با آن نداشته باشيد كه حداكثر در هر نيم قرني ميليونها انسان نقش بر زمين اين نمايشگاه ميشوند و بقيهي انسانهاي تماشاگر بوسيلهي اقوياء يا آمادهي ورود به كشتارگاه بعدي ميشوند و يا مشغول مطالعهي فلسفههاي پوچي ميگردند، تا تدريجا، يا ناگهان نسل بشر از كرهي خاكي كه در حدود پنجاه هزار سال است آنرا به صورت حق كشيها و خونريزيها در آورده است، رفع زحمت كند و منقرض گردد. بار ديگر در جملات زير دقت كنيم: حق به معناي واقعيت ارزشهاي بنيادين، مانند آزادي، عدالت، تكامل را بدانجهت كه مستند بر واقعيات اصيل انساني است، نميتوان در مجرايي قرار داد كه با پيروزي يا شكست موضوف شود.
بلكه چنانكه در مبحث آينده مشروحا، خواهيم گفت: حق در مافوق پيروزي و شكست است، زيرا ماداميكه انسان از نظر مختصات رواني همين طور باشد كه از پنجاه هزار سال به اينطرف دارا بوده است و اگر انسان همين است كه علوم گوناگون انساني براي ما توصيف و تعريف مينمايد، محبوبيت عدالت براي او حق است و تغييرات و دگرگونيهاي مستمر در آداب و رسوم و مقررات و قوانين كمترين تاثيري در ثابت بودن محبوبيت عدالت براي بدبيني به نوع بشري است، صرف نظر كنيم و رو بناهاي قابل طرح و پذيرش افكار آنانرا منظور بداريم، به اين نتيجه خواهيم رسيد كه رفتار مطابق قانون براي نظم زندگي اجتماعي ضروري است، اگرچه از بكار بردن كلمهي عدالت به وحشت ميفتند. آزادي پديدهايست كه از متن حيات ميجوشد و ميخروشد، زيرا حيات اين مختص را دارد كه از احساس فشرده شدن بوسيلهي عوامل جبري، خود را شكست خورده احساس ميكند. اين آزادي حق است. اگر راههاي آزادي و هدفهايي كه آدميان با احساس آزادي رو به آنها ميروند، هزاران بار هم دگرگون شوند، باز آنان ميخواهند راهها و هدفهاي جديد را با آزادي انتخاب نمايند.
اينست معناي جملهاي كه ميگوئيم: حق در مافوق پيروزي و شكست است اگر نوع بشر را در بيابانهاي بي سرو ته رها كنند، و هرگونه وسيلهي پيشرفت مادي و معنوي او را از دستش بگيرند و او را در ابتدايي ترين صحنههاي حيات رها كنند، ماداميكه شستشوئي در مغزش صورت نگرفته باشد، باز جوشش عامل گسترش استعدادها و پيشرفت او در تماس با طبيعت و همنوعان خود، در درونش خاموش نخواهد گشت. اين حق است و هيچ گونه درگرگوني در شئون حيات و تماس او با طبيعت، موجب زوال اين حق نخواهد بود. براي توضيح بيشتر دربارهي اين مسئلهي با اهميت، مطالبي را مشروحا، مطرح ميكنيم: آيا حق پيروز است يا قدرت؟ پاسخ به اين سئوال به آن آساني نيست كه بعضي از متفكران گمان ميبرند و فورا، با پيوستن به يكي از دو گروه زير خيال خود را راحت ميكنند. معمولا متفكران در پاسخ به اين سئوال به دو گروه تقسيم ميگردند:
گروه يكم: ميگويند: حق هميشه پيروز است و فعاليتها و تاخت و تازهاي قدرت، تنها نمايش پيروزي دارد، ولي نميتواند حق و حقيقت را تباه ساخته و از بين ببرد.
گروه دوم- به پيروزي قدرت معتقد بوده ميگويند: حق يك آرمان ذهني است كه در برابر قدرت عيني نميتواند مقاومت نمايد. شاهد پيروزي قدرت وقايع و رويدادهاي جريان معمولي تاريخ است. و اگر حق بخواهد پيروز شود، حتما، بايد از قدرت استمداد نمايد.
گروه يكم را ارباب اديان و اخلاقيون و حكماء و فلاسفه و دانشمنداني تشكيل ميدهند كه براي نوع انساني و حيات معقول وي، مانند قلمرو عالم طبيعت قوانيني ثابت معتقدند كه از دستبرد تغيرات و دگرگونيها بدورند و ميگويند: چنانكه نظم جدي عالم طبيعت از وجود ثابتهايي خبر ميدهد كه قوانين علمي بازگو كنندهي آنها است، همچنين بايستگيها و شايستگيهايي براي حيات معقول انسانها وجود دارد كه مطلوبيت عدالت و تعهد و آزادي و تكامل بازگو كنندهي آنها ميباشد. بعبارت روشنتر چنانكه براي انبساط اجزاء يك جسم قانون وجود دارد و براي رشد كودك تا مرحلهي جواني قانوني در جريان است و هريك از قوانين بازگو كنندهي حقي است، همچنين براي انسان شدن و برخوردار گشتن از حيات معقول قانوني وجود دارد كه بازگو كنندهي حق است و چون حيات معقول كه گاهي با كلمهي تكامل تعبير ميشود، بعنوان ضروريترين و مفيدترين هدف براي زندگي آدميان اثبات شده است، لذا قانون و حق مربوط به اين حيات معقول (تكامل) ثابت و مافوق دگرگونيها است.
گروه دوم را بررسي كنندگان فيزيك تاريخ بمعناي تماشاگران محض نمودهاي سرگذشت بشري و مطالعه كنندگان فرهنگها و تمدنها با اصول پيش ساختهي قدرت محوري و گروه بدبينان به طبيعت انساني تشكيل ميدهند. اين گروه همان متفكراني هستند كه با تاريخ طبيعي انسانها سروكار دارند، نه با تاريخ انساني آنان. براي اين خفاشان ظلمت نگر قربانيان بيشمار راه آزادي و حق و عدالت و علم كه در سرتاسر تاريخ مانند ستارگان فروزان در سپهر لاجوردين ميدرخشند، نه تنها جلوه ندارند، بلكه اين اشعهي خورشيد كمال ديدگان آنانرا آزار ميدهند. اينان عشق سوزاني دارند كه حتي موسي بن عمران و ديگر پيامبران عبري و عيسي بن مريم و محمد بن عبدالله و علي بن ابيطالب (ع) را هم قدرتمنداني مانند فرعون و خودكامگان بنياسرائيل دوران عيسي و ماكياوليهاي مشركين و طاغوتهاي قريشي بدانند اينان به چهرههاي قضات بيدادگر آريوباگ آتن كه حكم اعدام سقراط را بناحق صادر كردهاند، چنان خيره ميشوند كه سقراط را براي آنان خرمگس آتن نمايش ميدهند.
بيائيد بگذريم و بگذاريم اين نابخردان در خيالات خود براي انسان، تاريخ كشتارگاههاي متنوع تنظيم كنند. اينان تاريخ نمينويسند، اينان مغز و روان خود را تحليل و تفسير نموده، شرح حال خود را بيان ميكنند و از اين راه خدمت بزرگي به بشريت مينمايند! بهرحال، ما بجاي آنكه به نقل و تحيل و شواهد دو گروه بپردازيم، خود اين مسئله را كه آيا حق پيروز است يا قدرت؟ مطرح و مورد بررسي قرار ميدهيم، گفتيم با نظر به مجموع ملاحظات مربوطه ميتوانيم حق را چنين تعريف كنيم: حق عبارتست از عموم واقعيات ضروري و مفيد كه داراي دو قطب انساني و عيني ميباشد، لذا حق چنانكه شامل همهي واقعيات ضروري جهان عینی و قوانين جاري در آنها ميباشد (حق از ديدگاه فلسفي) همچنان همهي قوانين تكامل انساني مانند آزادي و عدالت و تعهد و دانش و بينش را در بر ميگيرد. بنابراين تعريف، چنانكه واقعيات ضروري جهان و قوانين جاري در آنها، بدون تاثر از ذهن آدمي و بازيگريهاي آن، واقعيت دارند و حقند، همچنان تكامل انسان و واقعياتي كه براي تحقق تكامل ضرورت دارند، مانند تعهد و آزادي و تعقل و تعديل خودخواهي و عدالت، داراي واقعيت بوده و حقند، هيچ يك از دو نوع واقعيت و حق در مجراي دگرگونيها و تحولات از از بين نميروند. اين دو واقعيت و حق، ثابت و مافوق پيروزي و شكست به ثبات خود ادامه ميدهند.
اكنون ميتوانيم به سراغ توضيح و تفسير اين جمله برويم كه حق هرگز در صحنهي نبرد، با قدرت گلاويز نميگردد تا گاهي پيروز و گاه ديگر با شكست مواجه شود زيرا: حق هرگز با قدرت جنگ تن به تن ندارد ما اگر بخواهيم حق را با قدرت در نبرد روياروي قرار بدهيم، اين نبرد در دو ميدان قابل تصور است:
ميدان اول- ميداني است كه براي قدرت خود شخص عمل كننده به حق تصور ميشود. ميدان دوم- ميدان قدرت ديگر انسانها كه با طرفدار حق به پيكار برخاستهاند. براي توضيح ميدان اول اين حق را بعنوان مثال در نظر ميگيريم: نقض تعهد بدون دليل مساوي نقض شخصيت است در آنهنگام كه فرد يا جامعهاي عمل بر تعهد نموده آنرا نقض نميكند، اين حق (نقض تعهد بدون دليل مساوي نقض شخصيت است) نيست كه وارد ميدان نبرد با تمايلات سودجويانه گشته و پيروز شده است بلكه اين انسانست كه با عمل به حق، بر تمايلات سود جويانهاش پيروز شده و آنها را شكست داده است. همچنين در آنموقع كه عمل به تعهد باعث افزايش و حيثيت شخصيت متعهد در جامعه ميگردد، اين حق نيست كه سلاح به دست گرفته آن اعتبار را با پيروزي در ميدان تمايلات بدست آورده است، بلكه اين شخصيت آدمي است كه با تكيه بر حق و انگيزگي آن پيروز شده و تمايلات را شكست داده و به نفع معقولي كه اعتبار شخصيت در جامعه است دست يافته است، همچنين اگر طرفدار حق در برابر تمايلات سود جويانهاش شكست بخورد، شخصيت او شكست خورده است، نه حق و حقيقت.
براي توضيح ميدان دوم كه طرفدار حق با قدرت ديگر انسانها، در آن به پيكار برخاسته است. اگر پيروز شود، اين خود حق نيست كه با قدرت به جنگ تن به تن پرداخته و غلبه نموده است، بلكه اين انسان است كه با طرفداري از حق و بهرهبرداري منطقي از قدرتي كه او را پيروز ساخته است طرف را شكست داده و غالب شده است. و اگر طرفدار حق در اين ميدان با شكست مواجه شود، نه تنهاحق شكست نخورده است، زيرا از دست دادن مقاومت جسماني با طرفداري از حق، در حيات معقول انسانهاي رشد يافته، آن مثبت منفي نما است كه تنها سادهلوحان سطحنگر آن را نابودي و منفي تلقي مينمايند. و بطور كلي اگر ناتواني ذهن در عمل دو ضرب در دو بجاي نتيجهي چهار اين عدد را 712 / 011 را بدست بياورد موجب شكست اصل دو ضربدر دو ميشود چهار بوده باشد، از دست دادن مقاومت جسماني طرفدار حق در برابر قدرت نيز موجب شكست حق ميباشد. و اگر توانائي يك ذهن در عمل رياضي و بدست آوردن نتيجه چهار باعث افزايش حيثيت و قدرت دو ضرب در دو ميشود چهار بوده باشد، راستگويي يك انسان هم باعث افزايش حيثيت و قدرت اصل راستگويي (كه حق است) ميباشد.
بار ديگر ابيات مولانا را كه كاملا، قابل تطبيق بر مسئلهي ما است، يادآور ميشويم:
قرنها بگذشت اين قرن نويست ماه آن ماه است و آب آن آب نيست
عدل آن عدلست و فضل آن فضل هم ليك مستبدل شد اين قرن و امم
قرنها بر قرنها رفت اي همام وين معاني برقرار و بر دوام
شد مبدل آب اين جو چندبار عكس ماه و عكس اختر برقرار
پس بنايش نيست بر آب روان بلكه بر اقطار اوج آسمان
البته تمثيل مولانا براي ثابت به ماه، از نظر تفاهم است، زيرا تغييرات حاكم در جرم ماه نيز باعث تغييرات در عكس آن ميباشد، با يك عبارت كليتر ميتوان گفت: آنچه كه شكست نميخورد، يا امكان شكست در آن وجود ندارد پيروز هم نميگردد چنانچه نميتوان گفت: ديوار جاهل است، زيرا ديوار استعداد علم ندارد. با اينحال پيروزي و غلبه با معناي ديگري كه ميتوان مطرح كرد قابل اسناد به حق است، اين معني عبارتست از ناتواني عرض اندام تاخت و تازهاي قدرت و باطل در برابر واقعيت و حق ميباشد. بر فرض بسيار بعيد اگر همهي مردم روي كرهي زمين تحت تاثير عواملي بگويند: هيچ درماني براي دردهاي بشري و هيچ عاملي براي به وجود آوردن حيات معقول جز ظلم بر همهي انسانها وجود ندارد و براي پياده كردن اين گفتار اقدام نيز بنمايند نميتوانند در برابر قانون پايدار عدالت، مقاومت كرده واقعا، دردي از دردهاي بشري را مداوا نمايند و مردم را به حيات معقول موفق بسازند.
به اين معنا جملهي حق پيروز است كاملا منطقي و صحيح بنظر ميرسد و آياتي كه كلمهي غلبه و پيروزي حق را در قرآن گوشزد ميكند. چند گروه است:
گروه يكم- كتب الله لاغلبن انا ورسلي (خدا مقرر داشته است كه خدا و رسولان او پيروز ميگردند) والله غالب علي امره (خداوند بر امر خود پيروز است) اين گروه پيروزي حق بمعناي معمولي را مطرح نميكند، بلكه پيروزي نهايي خدا را كه حق بر او تكيه دارد و پيروزي رسولان خدا را كه حاميان حقند، گوشزد مينمايد.
گروه دوم- آياتي است كه مشيت و كار خدا را دربارهي حق توضيح ميدهد مانند: و يحق الله الحق بكلماته و لو كره المجرمون (و خداوند حق را احقاق ميكند اگرچه گنهكاران كراهت داشته باشند) بل نقذف بالحق علي الباطل فيذمغه فاذا هو زاهق (بلكه حق را بر باطل ميزنيم، حق باطل را ميشكند و در نتيجه زوال باطل فرا ميرسد) و يمح الله الباطل و يحق الحق بكلماته (و خداوند باطل را محو ميكند و حق را با مشيتهاي خود احماق مينمايد).
گروه سوم- آياتي است كه پايداري حق را بيان ميكند، مانند: انزل من السماء ماء فسالت اوديه بقدرها فاحتمل السيل زبدا رابيا و مما يوقدون عليه في النار ابتغاء حليه اومتاع زبد مثله كذلك يضرب الله الحق و الباطل فاما الزبد فيذهب جفاء و اما ما ينفع الناس فيمكث في الارض كذلك يضرب الله الامثال (خداوند آب را از آسمان فرو فرستاد و در درهها بمقدار گنجايشي كه دارند بجريان افتاد، سيل جاري در درهها كفهايي بر آمده بر خود حمل كرد، نيز از آن موادي كه براي زينت و كالاي ديگر آتش را بر آنها روشن ميسازيد، همچنان كفها بالا ميآيد، خداوند مثل حق و باطل را چنين ميزند، كفها (كه مانند باطلند) پوچ و ازبين ميروند و اما آنچه كه براي مردم سودمند است حق است در روي زمين پايدار ميماند، خداوند مثلها را بدين ترتيب ميزند.
گروه چهارم- آياتي است كه بروز حق را در برهههائي از زمان بيان ميدارد، مانند بعثت پيامبران و ارائهي آيات الهي و تحقق وعدههاي خداوندي و غيره اين آيات فراوانند.
گروه پنجم- آياتي هستند كه مردم را تشويق به توصيهي حق به يكديگر مينمايند، اين گروه از آيات هم متعدد ميباشند: و تواصوا بالصبر.
گروه ششم- مضاميني از آيات است كه ميگويد: در اجراي حق و بهرهبرداري از آن، شكيبا باشيد، مانند: و تواصوا بالحق و تواصعوا بالصبر (همديگر را به حق توصيه نماييد و همديگر را به صبر توصيه كنيد)
گروه هفتم- آياتي است كه قايم و نظم عالم هستي را بر مبناي حق معرفي ميكند. اين آيات در سورهي يونس آيهي 5 و ابراهيم آيهي 19 و الحجر آيهي 85 و النحل آيهي 3 و العنكبوت آيهي 44 و الزمر آيه ي 5 و الدخان آيهي 39 و الجاثيه آيهي 22 و الاحقاف آيهي 3 و التغابن آيهي 3 آمده است. بعضي از اين آيات دوام و پايداري حق را در جهان هستي مستند به حق بودن نظم و هويت جهان هستي ميدارد، مانند و لواتبع الحق اهوائهم لفسدت السماوات و الارض و من فيهن (اگر حق از هواهاي آنان تبعيت نمايد، آسمانها و زمين و هرچه در آنها است، تباه ميشوند).
گروه هشتم- زوال و نابودي حتمي باطل را گوشزد ميكند، در صورتيكه دربارهي حق به آمدن و بروز آن كفايت ميكند، مانند: (و قل جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل كان زهوقا) به آنان بگو حق آمد و باطل رفت و باطل حتما، رفتني و نابود شدني است).
توضيحي دربارهي گروههاي آيات مربوط به حق:
گروه يكم- چنانكه اشاره كرديم دلالت مستقيم بر پيروزي معمولي حق بر باطل ندارد.
گروه دوم- اراده و مشيت خداوندي را دربارهي حمايت از حق و اجراي آن بيان ميدارد. مقصود از اين حمايت و اجراي پيروزي حق در پيكار تن به تن با باطل نيست، بلكه واقعيت حق ثابت در نظام عالم هستي است كه تحت مشيت الهي ميباشد. وجدانها و عقول سليم آدميان همواره درك كننده و بازگو كنندهي حق و لزوم آن در جريان حيات انسانها ميباشند. اگر همهي مردم كرهي خاكي، به باطل عمل كنند و باطل را بر حق مقدم بدارند، باز در صورتيكه حق براي توضيح داده شود و آنان با اعتدال رواني معناي حق را درك كنند، در پيشگاه حق ساكت و احساس احترام در مقابل آن مينمايند و چنانكه يكي از بزرگترين متفكران دربارهي تكليف گفته است: و همهي تمايلات باآنكه در نهاني برخلافش رفتار ميكنند، در پيشگاه تكليف ساكتند وضع رواني انسانها در مقابل حق كه در حقيقت تكليف هم يكي از مصاديق آن است، چنين است. احساس حق و احترام در پيشگاه آن، كه در ميان انبوه تمايلات و خواستههاي طبيعي، مانند آب زلال در يك كوه خشك و پر صخره ميدرخشد، بوسيلهي انسانهايي هوشيار در ميان مستان در هر جامعه و در همهي درآنها همانند مشعلي فروزان در سر راه كاروان بشري ميدرخشد و هر اندازه هم كه هواداران باطل درصدد خاموش ساختن آن مشعلها برآيند، چون حق وابسته به مشيت خدا است، قدرت نابود كردن حق را نخواهند داشت.
گروه سوم- از آيات پايداري و ثبات حق را مطرح ميكند. اين آيات پايداري حق را اصل اساسي گردش عالم هستي معرفي مينمايد و باطل را كفهايي ناپايدار كه از اصطكاك ابعاد مادي انسانها با جهان طبيعت و همنوعانشان سر بر ميآورد معرفي ميكند.
گروه چهارم- آيات فراواني است كه بروز حق بعنوان عامل تكامل انسانها را در ميدان زندگي در برهههائي از زمانها بوسيلهي پيامبران و ظهور آيات الهي گوشزد ميكند. مفاد اين آيات اثبات ميكند كه حق يك پديدهي فيزيكي جاري در ارتباط آدميان با طبيعت و همنوعانشان نيست، بلكه حق مربوط به تكامل انساني عبارتست از آن اصل اساسي در زيربناي هستي كه بهرهبرداري از آن، به فعاليت قطب ذاتي انسانها نيازمند است. و خداوند متعال اين عامل تكامل را بوسيلهي عقول سليم و وجدانهاي آدميان و پيامبران و حكماء و ديگر پيشتازان مسير تكامل، آشكار ميسازد.
گروه پنجم- آياتي است كه مردم را به توصيهي حق به يكديگر دستور ميدهد. اين گروه از آيات هم دلالت روشن بر اين دارد كه گرايش بر حق و اجراي آن، احتياج به تحريك و تعليم و تربيت دارد و حق چيزي نيست كه خود بخود بيايد و دست مردم را بگيرد و به اجبار آنانرا به تبلور دادن حق در حياتشان وادار بسازد. اگردر اين قاعدهي با اهميت دقت كنيم كه تبعيت از حق با هدف گيري تكامل، بدون آزادي و اختيار در انتخاب، امكانپذير نيست. احتياج به تعليم و تربيت و گذشتن از طوفانهاي هوي و هوس و اجتناب از تعدي و ستم و مبارزه با خودخواهي براي رسيدن به آزادي، روشنتر از آن است كه نيازمند دليل بوده باشد.
گروه ششم- از آيات با صراحت كامل ميگويد: براي وصول به حق و اجراي آن، شتابزده نباشيد و گمان مبريد كه حق در همهي شرايط و در همهي نوسانهاي حياتقابل وصول و اجرا ميباشد. نيز نبايد گمان كنيم كه كوشش و تلاش در راه فراهم كردن زمينهي مساعد براي بروز و اجراي حق، جزئي از حق محسوب نميشود، بلكه اولين لحظهي آگاهي به حق كه بدون فاصله اقدام به فراهم كردن مقدمات آن، شروع ميشود، ورود به حوزهي والاي حق است هر اندازه براي تحقق بخشيدن به حق پيشرفت حاصل ميگردد، گام در قلمرو حق برداشته ميشود.
گروه هفتم- آياتي است كه قيام و نظم عالم هستي را بر مبناي حق معرفي مينمايد. اين آيات در قرآن مجيد فراوان است و بيان ميكند كه آفرينش آسمانها و زمين و آنچه كه در آنها است، بازي و باطل نيست و از انگيزهي يك حكمت عاليه كه جز حق نيست بوجود آمده است. ميتوان گفت: اصراري كه در آيات قرآني به اين اصل اساسي ميشود، براي آگاه ساختن انسانها به اين قانون است كه نوع انساني كه جزئي مهم از اين عالم جدي و حق است، نميتواند شوخي و باطل بوده باشد، زيرا با فرض اينكه جهان خلقت موجودي به نام انسان را با اصول و قوانين حق كه زيربناي آنست، بوجود آورده است، براي پيشرفت تكاملي آن، تبعيت از اصول و قوانين حق را ضروري ساخته است. در اين گروه هفتم بعضي از آيات وجود دارد كه اصالت و ضرورت و ثبات حق را در حد اعلاي پيوستگي با بنياد جهان هستي و نظم آن روشن مينمايد، مانند ولو اتبع الحق اهوائهم لفسدت السماوات و الارض و من فيهن (اگر حق از هواها و تمايلات آنان پيروي نمايد، آسمانها و زمين و هرچه كه در آنها وجود دارد فاسد ميگردد).
از اين گونه آيات استفاده ميشود كه حق آن واقعيتي است كه بنياد اساسي كارگاه آفرينش روي آن استوار شده است. آن نابخردان هواپرست كه گردش اين كارگاه را برطبق خواستههاي خود ميخواهند، ناخود آگاه نابودي خود را در ضمن اختلال كارگاه منظم خلقت آرزو ميكنند!! اين احمقهاي عاقل نما نميدانند كه: اگر يك ذره را برگيري از جاي خلل يابد همه عالم سراپاي (شيخ محمود شبستري) آن اسيران ناآگاه هوي و تمايلات بي بنيان، از تفكر و تعقل جدي در زندگاني وحشت و هراس دارند، زيرا از آن ميترسند كه ناگهان به نقطهي مركزي دايره برسند و يقين كنند كه جز اين يك نقطه هر نقطهاي در توي دايره زده شود، بيرون از مركز خواهد بود، و خواهند فهميد كه واقع شدن آنها در توي دايره، فقط وسيلهي تسليتي براي صرف انرژي قواي عضلاني و دماغي در زندگيشان ميباشد، اين جمله را توضيح بيشتري ميدهيم: حتما، مطالعه كنندهي محترم ميداند كه دايره بيش از يك نقطه مركزي ندارد. همچنان در ارتباط انسان با جهان و همنوعانش كه ممكن است هزاران شكل داشته باشد، فقط، آري فقط، يك ارتباط حق است وبقيه حق نيست.
بعنوان مثال در پيمانهايي كه با افراد يا گروههاي انساني ميبنديم فقط يك ارتباط مابين ما متعهد و متعهدله حق است، و آن عبارتست از وفا به تعهد يا منحل ساختن آن با رضايت طرفين تعهد. اگر فرض كنيم: ارتباط تعهد ميان دوطرف دائرهايست، نقطهي مركزي اين دائره همانست كه گفتيم: يا ايفاي تعهد يا منحل ساختن آن با رضايت طرفين. اين دائره ممكن است بسيار وسيع باشد و نقطههاي فراواني در آن بتوان نقش كرد، مانند توسل به قدرت براي از كار انداختن نفوذ تعهد، ادعاي اجبار، ادعاي اكراه، ادعاي اضطرار، فريفتن متعهدله و غير ذلك. همهي اينها شوخي است و نقطهي مركزي دائرهي ارتباط تعهدي مابين دوطرف، همانست كه گفتيم: يا ايفاد يا انحلال با رضايت. همچنين است دائرهي ارتباط با واقعيات عيني جهان هستي، بعنوان مثال براي ديدن رنگ اجسام ممكن است از راههاي توصيفي و تخيلي و رويائي و بازيگريهاي ذهني، وارد مركز حقيقي اين ارتباط شويم، ولي مركز حقيقي دائرهي اين ارتباط ديدن با چشم است و بس.
نتيجهي اين مبحث اينست كه براي رسيدن به حق و شناخت و عمل به آن، جديت حياتي لازم است و غير از تكاپوي جدي در اين راه هر نقطهاي كه در دائرهي ارتباطمان با واقعيات و حقايق بوجود بياوريم، نقطهي مركزي نخواهد بود. اينست معناي جملهاي كه اميرالمومنين عليهالسلام در خطبهي (29) ميفرمايد: ولا يدرك الحق الا بالجد (و حق دريافت نميشود مگر با جد) براي توضيح اين حقيقت كه واقعيتهاي عالم هستي نميتواند پيرو هواهاي مابوده باشد، اين مسئله را مورد دقت قرار ميدهيم كه بازيگري آدميان با هويها و تمايلات خود بر سه نوع قابل تصور است:
نوع يكم- بازيگري با هواهاي خود بدون توجه به اينكه در كارگاه هستي چه ميگذرد و چه قوانيني در آن حكمفرماست و چه هدفي از چنين كارگاهي منظور شده است. اين بازيگران درصدد توجيه و تفسير كارگاه هستي و قوانين حاكم در آن بر طبق هواهاي نفساني خود نيستند و چنانكه متذكر شديم اصلا، كاري با آن ندارند كه در كارگاه هستي چه ميگذرد ونتايج نهائي كارشان چه خواهد بود.
نوع دوم- بازيگراني هستند كه در ميان امواج هواهاي خود چنان غوطهورند كه واقعيت و قانون را جز آنچه در هوي و خواستههاي خوش آيندشان ميبينند سراغ ندارند و گمان ميبرند كه جهان هستي نيز امواجي از هواها و تركيبي از مقدار اجزاء و روابط حساب نشده ميباشد. پاسخ عملي اين گروه، فشار جبر قوانيني است كه پيرامون زندگي آنان را از همه طرف احاطه كرده و آنان بدون اعتنا به آن قوانين به هواهاي خود سرخوشند و در هنگام روياروئي با آن قوانين جدي مانند اينكه خود را در برابر كار انجام شدهاي ببينند با قدرتي كه دارند با آن قوانين روبرو ميشوند و در صورت ناتواني مانند برگهاي خزان ديدهاي كه برابر بادهاي طوفاني تسليم ميشوند، خود را در برابر قدرت قوانين حاكمه در طبيعت تسليم ميكنند و موجوديت خود را ميبازند.
نوع سوم- بازيگراني هستند كه به غوطهور شدن در هوي قناعت نكرده در عالم خيال و روياهاي اميال خود ميخواهند كه تكليف عالم هستي را معين كنند و چنين ميپندارند كه هر قانون و حقيقتي كه مخالف خواستههاي آنان به جريان ميافتد، خطائي است از طبيعت كه بر سر آنان فرود آمده است و اگر توانائي داشتند جهان هستي را برهم زده و دانههاي گوناگون اين تسبيح را با طناب هواهاي خود وصل ميكردند، بعنوان مثال گر آنان ميخواستند كه جاذبيت در كرات به شكل زيباروئي مجسم شده غريزهي جنسي آنان را اشباع نمايد، مانع نداشته باشد! و اگر بخواهند كهكشانها اسكناسهايي شوند و در جيب آنان فرو روند، بدون كمترين زحمت و كار، اين خواستهي آنان عملي شود و براي اينكه يك منظرهي زيباي ديگري را در فضا ببينند سحابيهاي اوليه در سقف خانهشان پديدار شوند و آنان از تماشاي آنها لذت ببرند! و اگر ميل داشته باشند در موقع تشنگي سوزان به جاي خوردن آب گوارا، يك انسان را بكشند! و اگر ميلشان بخواهد، دانشهاي اولين و آخرين را در يك ليوان آب خوردن به مغزشان سرازير نمايند! آري. اين بازيگران ميخواهند همهي اين اميال و هويها بر آورده شوند!!
گروه هشتم از آيات نابودي باطل و فناي آنرا بعنوان مقتضاي مشيت دائمي الهي گوشزد مينمايد: ان الباطل كان زهوقا (قطعا، باطل رفتني و نابود شدني است) ولي ظهور حق و تحقق آن در عرصهي حيات بعنوان يك پديدهي عيني دائمي معرفي نشده است، چنانكه در آيات گروه چهارم ديده ميشود. اين همان اصل عمومي است كه در اين مباحث تذكر داديم. حق بعنوان عامل تكامل انساني مربوط به تحرك و تكاپوي خود انسان است كه حركت كند و موجوديت خود را با حق متبلور بسازد. بنابراين، هوي پرستيهاي بازيگرانهي هوي پرستان قدرت مضمحل ساختن حق را ندارند، اين خود پرستيها همان انحرافي است كه بشر از مسير تكامل روحي خود مرتكب ميشود، بدون اينكه بتواند شكستي بر حق و واقعيت تكامل روحي خود مرتكب ميشود، بدون اينكه بتواند شكستي بر حق و واقعيت وارد آورد. از مجموع مباحث مربوط به آيات قرآني به دو نتيجه ميرسيم:
نتيجه يكم- اينكه حق هرگز در مقابل قدرت قرار نميگيرد، بلكه حق آن واقعيتي است كه بطلان و ناشايستگي باطل را نشان ميدهد، وقدرت چنانكه بيان خواهيم كرد في نفسه يكي از حقها است كه محرك گردونهي عالم طبيعت و انسانهاست. و اين جمله كه آيا حق پيروز است يا قدرت؟ يك سئوال عاميانهايست كه بر طبق منطق واقعيات مطرح نميشود.
نتيجه دوم- اينكه حق هرگز با باطل جنگ تن به تن ندارد. زيرا حق بالاتر از آن است ك تنزل كند و در كارزاري كه انسانها در راه خواستههاي خود بكار مياندازند، اسلحه بدست بگيرد و بجنگد و گاهي پيروز وگاهي ديگر شكست بخورد. آن سطحي نگران كه ميگويند: حق در مقابل قدرت شكست ميخورد، همان خطا را مرتكب ميشوند كه دربارهي علم مرتكب شده و ميگويند ورشكستگي علم اعلان ميشود (تاريخ علوم پير روسو) مثل اينكه كسي پيدا نميشود به اينان بگويد: آنچه شكست ميخورد، علم نيست، بلكه هدف گيريهاي ما و جمود در قالبهاي اصول پيش ساخته و موضع گيريهاي غلطي است كه پويايي ذهن را راكد ميكند و شكست ميخورد.
توضيح نتيجه يكم چنين است كه ما بايد نخست معناي قدرت را درست بفهميم سپس به بينيم قدرت بر حق پيروز است يا حق بر قدرت؟ قدرت يعني چه؟ نخست عباراتي را در توضيح عنوان بحث نقل ميكنيم كه از يك نويسنده مغرب زميني است، (مغرب زميني كه در مغز مقداري از مردمانش چنين رسوب كرده است كه در تكاپوي تاريخ به عاليترين قلهي تكامل رسيده و مردم ديگر جوامع در دنبال آنان حتي هنوز به گردشان هم نرسيدهاند:) البته در مسائل برخورد با حيوانات، اعمال قدرتها بسيار ساده و عريان نمايش داده ميشود، وقتي كه خوكي را كه با طناب بسته شده نعره ميزند و نالان است با اهرم بلند كرده در كشتي قرار ميدهند در اينجا يك قدرت فيزيكي مستقيما، روي اين حيوان وارد آمده است و يا هنگامي كه آن خر ضربالمثل معروف بدنبال يك قطعه هويج فرسنگها، نفس زنان و عرق ريزان ميدود، ميتوان چنين گفت كه اين حيوان متقاعد شده است عمل مزبور متضمن منافعي براي اوست. حد فاصل اين دو حالت حيوانات نمايشي قرار گرفتهاند كه در آنها اطوار و عادات مختلف در مقابل پاداش و مجازات ايجاد گرديده است. همچنين در حالت ديگر جريان كشتي، سوار كردن گلهي گوسفند را ميتوان مثال زد وقتي گوسفند پيشرو با زور از دروازه عبور داده شد بقيهي آنها با آرامش كامل بدنبال او روان ميگردند، كليه انواع قدرت نمائيهاي مذكور در جامعهي بشري هم متداول است.
نحوهي معامله با خوك معادل اعمال قدرتهاي خشونت آميز نظامي و پليسي است. داستان خري كه به طمع هويج دوان است، مسئله قدرت تبليغات را نشان ميدهد. نمايشات حيوانات دست آموز، با چگونگي قدرت تعليم و تربيت قابل قياس ميباشد. موضوع دنباله روي گوسفندان از پيش رمه، همانا قدرتهاي حزبي و نقش رهبري معمول در احزاب است، اجازه بدهيد اين مثالها را با جريان هيتلر مقايسه كنيم:
- برنامهي حزب نازي در حقيقت همان هويج و نقش خر ضربالمثل را طبقات محروم و متوسط جامعهي آلمان ايفاء مينمودند، سوسيال دمكراتها و هيندنبرگ در حقيقت همان وظيفهي گوسفند پيش رمه را انجام دادهاند. خوك طناب بسته انبوه قربانياني بودند كه در اردوگاههاي كار اجباري و كورههاي آدم سوزي فدا شوند، حيوانات دست آموز هم افرادي بودند كه به نمايشاتي از قبيل سلام دادن به شيوهي خاص نازيهادر كوي و برزن هنرنمايي ميكردند مفهوم جملاتي كه نقل كرديم، احتياجي به توضيح ندارد، همين مقدار كافي است كه متفكري مانند راسل مجبور شده است كه در اين عبارات انسانها را در بهرهبرداي از قدرت، كه بنياد همه حركات و نمودها در دو قلمرو انسان و جهان است، به چهار قسمت تقسيم نمايد:
1- خوكي كه با اجبار و زوزه كشان تسليم خواستهي قدرت ميشود. 2- خر بينوا كه براي يكقطعه هويج نفس زنان و عرق ريزان فرسنگها ميدود. 3- گوسفنداني كه به دنبال گوسفند پيش رمه بدون اينكه بدانند كجا ميروند، ميدوند. 4- حيوانات دست آموز با تعليم و تربيتهاي توجيهي و تلقينات و انگيزگي آداب و رسوم حركت ميكنند، اين تقسيم بندي را اهانت به عالم بشريت تلقي نكنيد، زيرا وقتي كه فلسفهي قدرت در طرز تفكرات امثال ماكياولي قدرتمند را تا حد خدايي بالا به برد! وقتي كه يك قدرت پرست براي نابود كردن تقريبا، پنجاه و پنج ميليون انسان فيلسوف ميشود و ميگويد و اگر ما به قانون طبيعت احترام نگذاريم و ارادهي خود را به حكم قويتر بودن بر ديگران تحميل نكنيم روزي خواهد رسيد كه حيوانات وحشي ما را دوباره خواهند دريد. وقتي كه منطق امثال آقاي راسل، وجداي كمال جوي آدميان را ساختهي اجتماعات تلقي ميكند و اصالت فريادهاي وجدان را دربارهي هدف اعلاي هستي كه ورود به جاذبهي ربوبي است مشكوك جلوه ميدهد، طبيعي است كه تقسيم انسانها به چهار نوع حيوانات هم بازگو كنندهي ارزشها و شخصيت آدميان تلقي خواهد گشت.
ميبايست از آقاي راسل پرسيد شما كه جريان طبيعي قدرت را در دست از انسان بيخبران ضد بشري كه در عين ناتواني قدرتمند ناميده ميشوند، با اين سادگي تفسير ميكنيد، ضمنا، براي حفظ بيطرفي خود اقلا اين حقيقت را هم گوشزد كنيد كه قدرت ديگري هم در تاريخ زندگي بشري مشغول فعاليت است كه عامل تحرك ميليونها انسان رشد يافته در مسير انسانيت ميباشد. جريان اين قدرت، قسم ديگري از انسانها را نشان ميدهد كه زندگي خود را با احساس تعهد برين و مسئوليت در برابر عوامل حيات معقول خود و جامعهشان سپري ميكنند و ما تابتوانيم آن قدرت ناآگاه را كه دائما، بعنوان آلت دست قدرتمندان و تقسيم انسانها به چهار نوع حيوان خوك و خر و حيوانات دست آموز و گوسفندان دنبالهرو و گوسفندان پيش رمه بكار مي رود، با قدرت رشد يافتگان در بوجود آوردن حيات معقول تصفيه و مورد بهرهبرداري قرار بدهيم. قدرت را كه مفهوم بسيار وسيعي دارد، ميتوان چنين تعريف كرد كه قدرت عبارت است از عامل حركت و دگرگوني در اشكال مختلف آن، هيچ ترديدي در اين نيست كه قدرت يكي از واقعيات جهان هستي در قلمرو جهان و انسان است و از ديدگاه وسيع ميتوان گفت: گردانندهي طبيعي انسان و جهان، قدرت در اشكال گوناگون آنست.
بنابراين، قدرت ذاتا،. و بانظر به هويت آن، واقعيتي است در حد اعلاي ضرورت، براي براه انداختن تحول و دگرگونيهاي جهان هستي و انسان، قدرت به اين معنا نه تنها در برابر حق صف آرائي نميكند، بلكه خود مصداق با عظمتي از حق است. اگر همين مصداق با عظمت حق را كه قدرت ناميده ميشود در حال ارتباط با انسان در نظر بگيريم، يعني انسان را كه قدرتي بدست آورده است، منظور نمائيم، در اين صورت است كه قدرت يا بصورت عامل سازنده بر ميآيد و حق را در نمودهاي معيني از زندگي بشري مجسم ميسازد و يا بصورت عامل ويرانگر در ميآيد، و در اين صورت ميتواند حاميان حق و پيروان آنرا از قلمرو نمودهاي فيزيكي جهان هستي بركنار نمايد، نه اينكه خود حق و شخصيت پيروان آن را با شكست و نابودي مواجه بسازد.
و در آن هنگام كه انحراف انسانها از حق، حتي قدرت را كه عاليترين عامل سازندگيها است، مورد سوء استفاده قرار ميدهد، هويت واقعي قدرت و ضرورت آنرا در عرصه حيات، پليد و زشت مينمايد و آنرا روياروي حق قرار ميدهد. در آن موقع كه قدرت بوسيلهي عوامل طبيعت و موقعيت ضعف انساني، آسيب بر حيات انسانها وارد ميسازد، اگر ناشي از بي تفاوتي و مسامحه كاريهاي خود انسانها نباشد، يك جريان طبيعي است كه در عالم طبيعت صورت گرفته است، اگرچه حيات محوري انسانها در قضاوت دربارهي عمل مزبور، قدرت را زشت و پليد تلقي ميكند، ناآگاه بر حيات جريان قانوني در طبيعت است كه بدون آگاهي به: حيات محوري انسانها در قضاوت كار خودش را انجام داده است.
بعنوان مثال: يك كوه آتشفشاني كه مردم ساكن در دامنهي آن توانايي مهار كردنش را ندارند، نه بد است و نه خوب، بلكه قدرتي است ناآگاه كه بطور جبر طبيعي به فعاليت افتاده ويرانگري به بار آورده است. قدرت آن واقعيت ناآگاه است كه از ديدگاه عامل اساسي بودن همهي حركات و دگرگونيها، مصداقي از حق است، لذا نه پيروز ميشود و نه شكست ميخورد. زيرا در آن هنگام كه قدرت بطور ناآگاه مقاومت موجودي را درهم ميشكند، احساس شكستن موجود مقابل آنرا شاد و خندان نميسازد، تا آنرا پيروزي تلقي نمايد. بلكه اين انسان است كه قدرت را به بازي ميگيرد، چنانكه همين انسان موجوديت خود را هم به بازي ميگيرد و رسيدن به خواستههاي خود را پيروزي و محروميت از آن را شكست ميداند. شما ميتوانيد نامحدود كردن حماقت انسان را در بهرهبرداري از قدرت در عبارات يك قدرت پرست مطالعه فرمائيد.
راسل ميگويد: بعنوان مثال در اين زمينه ميتوان گفتار موسوليني را در آن زمان كه بعنوان خلان در جنگ حبشه شخصا، شركت نموده، دربارهي جنگ شنيد: ما تپهها را كه از جنگلهاي سرسبز پوشانده شده بود، به حريق كشانديم، مزارع و دهكدهها به هنگام سوختن در عين حال كه گمراه كننده بود، ما را بسيار سرگرم ميكرد … بمبها به مجرد اصابت با زمين منفجر شده، دود سفيد و شعلههاي عظيمي از آنها بلند ميشد و بلافاصله علفهاي خشك شروع به سوختن ميكردند … خدايا به ياد دارم كه چهارپايان به چه شتاب و هراسي فرار ميكردند … وقتي كه مخازن بمب خالي شد، خوشحالي من از آنجهت بود كه مجبور شدم با دستهاي خود تيراندازي كنم … ميدانيد خيلي خوش آيند بود وقتي كه توانستم سقف پوشالي كلبهاي از بوميان را كه با انبوه درختان تنومند و بلند احاطه شده و به سهولت هدفگيري نميشد، هدف قرار دهم. ساكنين كلبه بعد از مشاهدهي عمل قهرماني من، مانند ديوانگان فرار را بر قرار ترجيح دادند … پنج هزار نفر حبشي در حاليكه بوسيلهي دايرهاي از آتش محاصره شده بودند، اجبارا، به انتهاي خط آتش رانده شدند: آنجا كه جهنم سوزاني برپا شده بود تقاضا ميكنم مطالعه كنندهي محترم در هرگونه شرايط ذهني كه باشد، اين عبارات موسوليني را حداقل دوبار قرائت فرمايد. حالا با تحليل مختصر در اين مورد ميتوانيد مسخ شدن قدرت را در مغز اين بيماران رواني كه حتي از قدرت خود براي فرار از تيمارستان براي پرواز در فضا و بمباران جانهاي آدميان استفاده ميكند دريافت نمايد:
1- مزارع و دهكدهها به هنگام سوختن در عين حال كه گمراه كننده بود ما را سرگرم ميكرد- يعني شعلهها و دودهاي عادي و غليظ اگرچه جمجمهها و قلبها و ديگر اعضاء بشر بيپناه را از ما مخفي ميكرد و بدين جهت ما را از رسيدن به هدف و فلسفهي زندگيمان!! محروم ميساخت ولي ضمنا، اين مزيت را هم داشت كه از اشكال جالب تباه شدن قدرتي كه طبيعت در مزارع و گلها و مواد حيات انسانها و ساير جانداران بوديعت نهاده است، سرگرم وسرخوش و مست ميگشتيم!!
2- خدايا بياد ميآورم كه چهارپايان به چه شتاب و هراسي فرار ميكردند اولا اين نكته را در نظر بگيريم كه كلمهي خدايا در اين جمله با نظر به جملات پيش و پس از روي خوشحالي و شدت لذت گفته شده است، مانند اينكه يك پرستار در نتيجهي تلاش و كوششي كه انجام داده و بيمار را از مرگ حتمي نجات داده است، ناگهان و بي اختيار از روي خوشحالي زياد كلمه خدايا را بر زبان جاري نمايد! خداوندا، اين كدام خدايي بوده است كه در مغز اين بيمار رواني جلوه كرده، چنين دستور ضد انساني و ضد خدايي را بر اين نابكار قرون و اعصار تعليم نموده است كه وحشت و هراس جانداران براي دفاع از جان خود كه نمونهاي از تجليات مشيت الهي در كرهي خاكي است، سرتاسر سطوح رواني او را با لذت و نشاط لبريز بسازد و او را بياد آن خدا بياندازد؟ آيا جنايتي بالاتر از اين سراغ داريد كه اين نابخرد قرون خداوند بزرگ را كه خلقت را براي تكامل بوجود آورده و هم سطوح رواني انسانها را با آب حيات محبت سيراب ساخته است، در موقعيت سوزاندن انسانها بياد بياورد و به اين ترتيب محبت خداي آفرينندهي حيات را از روح انسانها بزدايد و آنان را از خدا بيگانه بسازد و براي لزوم بيگانگي از خدا دليل مكتبي بوجود بياورد؟!
3- وقتي كه مخازن بمب خالي شد، خوشحالي من از آن جهت بود كه مجبور شدم با دستهاي خود تيراندازي كنم آري شما نميدانيد روياروئي مستقيم با جمجمه و قفسهي سينهي آدميان براي نابودي جانهاي آنان چه لذتي دارد! خبط و اشتباهي كه طبيعت در اين كارزار مرتكب ميشود، اين است كه مختل شدن تركيب خاص كالبد و گريز جان آدمي فورا، و با شتابي بيش از سرعت نور از آن كالبد، نميگذارد امثال موسوليني مدتي از تماشاي بهم پيچيدن جان و تلاش بسيار تلخ لحظات پرواز جان از بدن لذت ببرد!! وضع رواني موسوليني در اين عبارت نشان ميدهد كه از ضرورت بكار بردن سلاح در كشتار آدميان احساس ناراحتي ميكرده است، آرزوي جدي او اين بوده است كه قفس كالبد آدميان را بطور مستقيم با امواج آتش زاي مغزش متلاشي كند نه با بمب و تفنگ؟!
4- ميدانيد خيلي خوشآيند بود وقتي كه توانستم پوشالي كلبهاي از بوميان را كه با انبوه درختان تنومند و بلند احاطه شده و به سهولت هدف گيري نميشد، هدف قرار دهم. ساكنين كلبه بعد از مشاهدهي عمل قهرماني من مانند ديوانگان فرار را بر قرار ترجيح دادند اگر موسوليني ميدانست كه طبيعت در آن سرزمين كه موسوليني با متلاشي كردن مغزها و دلهاي آدميان به مقام قهرمان قهرمانان!! رسيده بود، آن درختان را با قوانين حيات بخش خود از روي آگاهي و عمد بلند و برومند ساخته و كلبههاي آدميان را مخفي نموده بود، قطعا، پس از فراغت از ريختن آخرين قطرات خون آن مردم، لولههاي اسلحهاش رابطرف خود طبيعت بر ميگردانيد و حساب آنرا هم بدستش ميداد.
5- پنج هزار نفر حبشي در حاليكه بوسيله دايرهاي از آتش محاصره شده بودند اجبارا، به انتهاي خط آتش رانده شدند، آنجائيكه جهنم سوزاني برپا شده بود. در اينجا ديدگاه موسوليني پس زيباتر از مناظر قبلي شده است! زيرا ميديده است كه جانهايي كه ديروز در قلمرو حيات آزادانه حركت ميكردند، امروز در اين ديدگاه آن پنج هزار جان براي پيدا كردن پناهگاهي از آتش جسماني، به ميان شعلههاي جهنمي ميگريزند. خداوندا، اگر آن پنج هزار نفر شعلههاي تباه كننده روح را در درون موسوليني ميديدند بكجا فرار ميكردند؟! توضيحي دربارهي بيماري احساس قدرت مستقل و مطلق تصور اينكه يك فرد يا گروهي از انسانها ميتوانند داراي قدرت مستقل و مطلق بوده باشند، تصور عاميانه است كه به هيچ منطق صحيحي مستند نميباشد، بلي، اين احساس كه قدرت من يا قدرت جامعهي ما مطلق و مستقل است، در اغلب قدرتمندان بوجود ميآيد. حتي ميتوان گفت: اين يك احساس محض هم نيست، بلكه مخلوطي از احساس و تجسم رواني ميباشد، كه يكي از آثارش تلقين مطلق بودن به خويش است. ولي با اينكه چنين احساس و تجسيمي كاملا بياساس است، سرتاسر تاريخ شواهد فراواني نشان ميدهد كه اين احساس و تجسيم و تلقين خود يكي از اساسيترين عوامل زوال قدرتها بوده است، زيرا تكيه به احساس مزبور قدرت محاسبهي دقيق و ارزيابي قدرت خويش و بررسي عوامل اختياري و اجباري آن و قدرت طرف مقابل را از دست قدرتمند ميگيرد و او را از پاي در ميآورد. به اضافهي اينكه احساس وتجسيم و تلقين مزبور همواره و بدون استثناء مستلزم تورم فرد و طغيانگري وي در برابر واقعيات ميباشد.
بهمين جهت است كه خداوند متعال هرگز خود قدرت را تحقير و قدرتمند را توبيخ ننموده است بلكه انسانهايي را توبيخ و تحقير نموده است كه از قدرت سوء استفاده نموده و يا با احساس قدرت مطلق در خويشتن و تلقين وتجسيم آن. بناي طغيانگري را گذاشته است: كلا ان الانسان ليطغي ان راه استغني (قابل ترديد نيست) (قطعي است كه هنگاميكه انسان خود را بينياز ببيند، طغيانگري ميكند)
ملاحظه ميشود كه خود غني و قدرت تحقير نشده است، بلكه احساس داشتن قدرت و غناي مطلق است كه طغيانگري را ببار ميآورد. اما اينكه احساس و تلقين و تجسيم قدرت مطلق بياساس است، دلايل روشني دارد، از آنجمله: موجوديت مادي آدمي است، اجزاء حساس كالبد آدمي دائما، در معرض اختلالات دگرگون كنندهي جسماني و فكري است، احتمال بروز اين اختلالات بانظر به ناآگاهي انسان از عموم مواد و پديدههاي مفيد و مضر و نقش اختلاف موقعيتهاي جسماني، كاملا منطقي است. چنانكه با خوردن يك غذاي نامناسب، يا تصادفهاي شكنندهي تركيب مادي بدن، كالبد جسماني در معرض خطر است، همچنين با كمترين تغييرات در فعاليتهاي مغزي، تفكرات و اراده و تعقل آدمي در مخاطرات دگرگون كننده ميافتند، از طرف ديگر باز بودن سيستم حوادث و رويدادهاي روابط اقوام و ملل و همهي انسانها با يكديگر، با حفظ و ادامهي موقعيت خاص براي يك فرد و يك جامعه بهيچ وجه سازگار نميباشد. مخصوصا، هر اندازه كه روابط انسانها با يكديگر پيشتر و شديدتر باشد، احتمال وقوع تاثير و تاثر بيشتر ميباشد. اگر به اين دو عامل، عامل طبيعت را هم اضافه كنيم، كه حتي يك قطعه ابر پر باران شب 17 ژوئن همهي محاسبات ناپلئون را درهم ميريزد و شكست او را در واترلو پي ريزي مينمايد، ثابت ميشود كه احساس و تلقين و تجسيم قدرت مطلق در قدرتمند، از نابخردي غيرقابل توجيه قدرتمند ناشي ميشود كه آغاز سقوط و زوال قدرتش را اعلام ميدارد. بنابراين، قدرت مستقل و مطلق جز خيال بياساس چيزي ديگر نيست.
قدرت و جريان آن در اسلام:
با نظر به مجموع مباحث گذشته روشن شد كه قدرت كه اساسيترين عامل حركات و دگرگونيهاي سازنده و مطلوب خداونديست، بهيچ وجه نميتواند بد باشد و مورد توبيخ و تحقير قرار بگيرد. نمونهاي از آيات قرآني كه ارزش قدرت را با كلماتي مختلف، مانند قوه و فضل و نعمت متذكر ميشود، بدينقرار است: و يا قوم استغفروا ربكم ثم توبوا اليه يرسل السماء عليكم مدرارا و يزدكم قوه الي قوتكم و لاتتولوا مجرمين حضرت هود چنين گفت: اي قوم من، از پروردگارتان طلب مغفرت نماييد، پس بطرف او بازگشت كنيد، خداوند نعمتهاي خود را از آسمان براي شما فراوان بفرستد و قوهاي بر قوهي شما بيفزايد، و گنهكارانه روي از او بر نگردانيد) در تمجيد و بزرگداشت نوع انساني چنين ميگويد: و لقد كرمنا بني آدم و حملنا هم في البر و البحر و رزقناهم من الطيبات و فضلناهم علي كثير ممن خلقنا تفضيلا، (ما اولاد آدم را اكرام نموده آنها را در خشكي و دريا بحركت در آورديم و از غذاهاي پاكيزه روزي به آنان داديم و به عدهي بسياري از مخلوقات خود برتري داديم)
در اين آيه ارزش دو جلوهي قدرت را كه حركت و تلاش در خشكيها و درياها و توانايي بدست آوردن مواد معيشت است متذكر شده سپس قدرت بطور عمومي را بعنوان فضيلت كه انسان را به ديگر موجودات برتري آدمي بر ديگر موجودات است، يا محصولي از قدرت خداداديست و يا نتيجهي بكار انداختن منطقي قدرت است، خواه قدرت عضلاني و خواه قدرتهاي مغزي و رواني. آيات مربوط به قدرت با كلمهي نعمت در موارد متعدد از قرآن آمده است از آنجمله: و اذا انعمنا علي الانسان اعرض ونا بجانبه و اذا مسه الشر يوسا (و هنگاميكه بر انسان نعمتي داديم، (از حق) اعراض نموده و خود را از حق دور ميسازد، و هنگاميكه ناگواري به او رسد، مايوس ميشود)
همهي نعمتهايي كه در راه ضرورت ومفيديتها براي آدميان بكار ميروند، نمودهايي از قدرت ميباشند. فاذا مس الانسان ضر دعانا ثم اذا خولناه نعمه منا قال انما اوتيته علي علم بل هي فتنه ولكن اكثرهم لايعلمون (و هنگاميكه ضرري بر انسان رسيد ما را ميخواند، سپس هنگاميكه نعمتي از خود به او داديم، ميگويد: اين نعمت روي علمي كه دارم به من داده شده است، (اين انسان نميداند) بلكه اين نعمت وسيلهي آزمايش است، ولي اكثر آنان نميدانند) طرز جريان قدرت را با توجه بمضامين آيات فوق ميتوان فهميد، دستور خداوندي اينست كه قدرت در همهي جلوههاي آن، بوسيلهي اصول و قوانين عاليهي اسلامي تصفيه شود، نه به اين معني كه قدرت يك واقعيت آلودهايست كه بوسيلهي اصول و قوانين تصفيه ميشود، بلكه انسانهائي كه انواع و نمودهاي قدرت را بدست ميگيرند، با نظر به خطرهاي قدرت، بايد تصفيه شوند و آنگاه از قدرت استفاده نمايند.
آياتي كه ميگويد: اذا جاء نصرالله و الفتح و رايت الناس يدخلون في دين الله افواجا فسبح بحمد ربك و استغفره انه كان توانا (هنگاميكه به ياري خداوندي و پيروزي نائل شدي و ديدي كه انسانها فوج فوج به دين اسلام ميگروند، پس به ستايش پرودگارت تسبيح گوباش و از او طلب مغفرت نما، قطعا، او پذيرندهي توبه و بازگشت بسوي او است). با صراحت كامل دستور به تصفيهي روحي انساني ميدهد كه به قدرت و پيروزي رسيده است، استمرار فعاليت رواني تسبيح و احساس لزوم بازگشت بسوي او است كه عامل منحصر تصفيهي روح براي بهرهبرداري از قدرت و پيروزي ميباشد و در غير اين صورت بوسيلهي قدرت به طغيانگري و خودباختن و پايمال كردن قانون و از ارزش انداختن هرگونه واقعيات با ارزش، براه خواهد افتاد. يا ايها النبي قل لازواجك ان كنتن تردن الحياه الدنيا وزينتها فتعالين امتعكن و اسرحكن سراحا، جميلا،: و ان كنتن تردن الله و رسوله و الدار الاخره فان الله اعد للمحسنات منكن اجرا عظيما و اي پيامبر، به زنان خود بگو، اگر زندگاني دنيوي و زينت آن را ميخواهيد، بيائيد حق شما را بدهم و با ترتيب نيكو شما را رها بسازم و اگر خدا و رسول او و سراي آخرت را ميخواهيد، خداوند به نيكوكاران از شما پاداش بزرگي آماده كرده است).
با نظر به دو آيهي مزبور و آياتي كه قدرتها و امتيازات را بعنوان نعمت مطرح ميكند، لزوم تصفيهي درون انسانها را از براي آمادگي به بهرهبرداري از قدرت، مورد دستور قرار ميدهد. آياتي كه در قرآن مجيد حتي انسان را دربارهي وسايل اوليهي قدرت مسئول ميشناسد، متعدد است، مانند: ان السمع و البصر و الفوياد كل اولئك كان عنه مسئولا (قطعا، گوش و چشم و قلب، همهي اينها مورد مسئوليت ميباشند)
بهترين دليل براي اثبات مسئوليت از همهي وسايل و نمودهاي قدرت داستان قوم سباء ميباشد چنانكه در سورهي سباء آمده است، براي همين بود كه از قدرت و نعمتهاي خداوند استفادهي خردمندانه نكردند، گروهي ديگر از آيات وجود دارد كه تباه ساختن قدرت مالي و قدرت مقامي را بشدت محكوم ميكنند. از آنجمله آياتي است كه هلاك و نابودي جوامعي را معلول ترف و بطر (خودكامگي در قدرتهاي مالي و مقامي) گوشزد مينمايد. مانند: ولاتكونوا كالذين خرجوا من ديارهم بطرا و رئاء الناس (و نباشيد از آنانكه از وطنهاي خود براي مقام پرستي و خودكامگي و خودنمائي براي مردم، از وطنهاي خود بيرون رفتند) و كم اهلكنا من قريه بطرت معيشتها (و چه بسا جوامعي را كه در معيشت خودكامگي كردند، نابودشان ساختيم) در سورهي واقعه هنگاميكه عذاب دوزخ را در شديدترين اشكالش متذكر ميشود، علت استحقاق آن عذاب دردناك را ترف گوشزد ميكند و ميگويد: انهم كانوا قبل ذلك مترفين (آنان پيش از اين در زندگي دنيوي مترفين (خودكامگان در استفاده از قدرت مالي) بودهاند.
آياتي كه با بيانات گوناگون دستور به رام كردن قدرتهاي مقامي و مالي ميدهد فراوان است و مسلم است كه رام كردن قدرت بدون آگاهي مردم به هويت و ارزش و كاربرد قدرت و هم چنين بدون تصفيهي رواني و اخلاقي كساني كه وسايل اجراي قدرت در اختيار آنان قرارميگيرد امكانناپذير است آيا ميتوان براي قدرت پرستان سلطهگر اثبات كرد كه عشق تسلط بر جانهاي آدميان، با عشق به سركشيدن پيالهي زهر مساوي است؟ آيا اين بيت را مولانا جلالالدين شنيدهايد كه ميگويد: هركه را مردم سجودي ميكنند زهرها در جان او ميآكنند آيا اين عبارات زير را از امه سه زر خواندهايد نخست بايد ديد كه استعمار چطور خود استعارگر را از تمدن بري و او را به معناي دقيق كلمه حيوان ميكند و واپس ميبرد. همهي غرايز نهاني: طمع، خشونت و نفرت نژادي و تفسير يك جانبهي اخلاقي را در او بيدار ميكند. بايد نشان داد كه هر وقت كه در ويتنام سري بريد ميشود، يا چشمي سوراخ ميگردد و در فرانسه آنرا تحمل ميكنند، هر وقت دختر بچهاي را بيناموس ميكنند و در فرانسه چيزي نميگويند، هر وقت كه يك ماداگاسكاري را شكنجه ميدهند و در فرانسه آنرا زير سبيلي رد ميكنند، يك تجربهي تمدن تمام قد خودنمايي ميكند، يك واپس گرايي جهاني انجام ميشود. و در آخر تمام اين پيمانهاي شكسته و تمام دروغهاي گفته شده و تمام لشگركشيهاي تحمل شده و تمام اسيران زنجير شده و بازپرسي شده، تمام ميهن پرستان شكنجه ديده، در انتهاي اين غرور نژادي به جوش آمده و خودستايي تو ذوق زننده، زهر است كه به رگهاي اروپا ريخته ميشود و قارهي اروپا را به نحوي آهسته، اما بطور يقين، به سوي توحش ميراند.
اينگونه جملات يك عده مفاهيم شعري نيست، چنانكه بيت مولانا جلالالدين شعري ذوقي و خيالي نيست. واقعيتي است كه استدلال عقلي مستند به حقايق قابل تجربه آنرا اثبات ميكند، زيرا مسلم است كه مردم آن نژاد و جامعهاي كه با تحريك قدرت پرستان سلطهگر براه ميافتند و با تلقينات ماهرانهي آن خودخواهان كه حتي علاقه به نژاد را هم براي توسعهي قدرت خود مورد استفاده قرار ميدهند، آلت دست شده بر ناتوانان و جوامع ضعيف ميتازند، همهي آن مردم نميتوانند تا آن حد خود را ببازند كه همهي درك و شعور خود را از دست بدهند و نفهمند كه انسانهايي را از پاي در ميآورند و نابودشان ميسازند كه مانند خود آنان جان دارند و تلخي جبر بردگي و فشار اقتصادي و آزاد جسماني و تباهي زندگي را ميچشند. بطور كلي اين مردم بر سه گروه تقسيم ميشوند:
گروه يكم- مانند خود پيشتازشان چنان مست بادهي خودخواهي و سلطهگري ميگردند كه مجالي براي تفكر دربارهي جز خود به عنواني انساني شبيه به او، پيدا نميكنند. بنظر ميرسد اين گروه مانند پيشتازشان در اقليت ميباشند.
گروه دوم- جريان را با سكوت ميگذرانند و با جملاتي مانند شرايط چنين اقتضاء ميكند و اگر ما آنها را از پاي در نميآورديم روزي فرا ميرسيد كه آنان ما را از پاي در ميآورند خود را فريب ميدهند و قانع ميشوند و رضاي بيرحمانه به جريان ميدهند و زندگي ميكنند.
گروه سوم- از تفسير آنهمه بزنجير كشيدن و كشتار و ساقط كردن انسانهايي كه همنوع آنان ميباشند، عاجز مانده و نميتوانند وجدان و عقل خود را بفريبند.
اين گروه شريفتر و رشد يافتهتر از دو گروه يكم و دوم ميباشند و ميتوانند در شرايطي مساعد و كاهش قدرت پيشتازان سلطهگر سربلند نموده و اعتراض خود را علني نمايند. ولي تفكرات دو گروه يكم و دوم بجهت تحت تاثير قرار گرفتن در جاذبهي پيشتازان، دربارهي انسانها منحرف ميگردد و امكان هر نوع سلطه و تصرف انسان را دربارهي انسان ديگر تجويز مينمايد. تجويز سلطه و تصرف مزبور در ذهن آنان ميتواند بعنوان قانون كلي پذيرفته ميشود. خود مردم همانگونه برسر موسوليني ميتازند كه بر سرلوئي شانزدهم. اين همان پياله زهر است كه خود پيشتازان از مادهي عشق به قدرت و بزانو در آوردن انسانها در برابر خود، ساخته و محبور ميشوند كه آن را سربكشند. پياله ديگري از زهر كه پيشنازان قدرت پرست بدون استثناء در گلوي خود ميريزند، در شكل تورم خود حيواني آنان كه به مسخ شدن روانيشان منتهي ميگردد، ظاهر ميشود. آشاميدن اين زهر بهيچ وجه قابل اجتناب نيست و مسموميت جان اين قدرتمندان سلطهگر نه با خدمات نژادي و ايجاد رفاه و آسايش بر جامعهي خود كه به بهاي نابودي ديگر انسانها بدست ميآيد، تخفيف مييابد و نه با فلسفه بافيهاي ماكياولي و هيتلري.
ستمي فوق ستمگريها، وقاحتي فوق وقاحتها:
نخست اين عبارت را دقيقا، مطالعه فرمائيد: يكي از تكان دهندهترين نمادهاي ستمگري آنست كه كساني را كه قربانيان بي عدالتي ميباشند، مجبور ميسازند تا با كساني كه با آنان بدرفتاري ميكنند بعنوان قهرمان مورد پرستش قرار دهند!! اين دو بيت زير را هم از نظر بگذرانيد: از كمين سگسان سوي داود جست عامهي مظلوم كش ظالم پرست مولوي بيقدريم نگر كه به هيچم خريد و من شرمندهام هنوز خريدار خويش را! آري ناتوانيهاي بشري خيلي دردناكتر از آن است كه ميبينيم و ميشنويم و در كتابها ميخوانيم. از دست دادن حقوق حيات در برابر قدرتمندان، جريان دردناكي است كه در گذرگاه تاريخ در هر جامعه اي كم و بيش با اشكال گوناگون وجود داشته است. احساس اين درد كه ناشي از درو كردن جانهاي آدميان كه جلوهگاه مشيت خداوندي ميباشند، همواره در درون پاكان اولاد آدم زبانه كشيده در راه منتفي ساختن اين درد از موجوديت خود دست برداشته و مانند شمع فروزان، هستي طبيعي خود را ذوب و مسير حيات انسانها را روشن ساختهاند. اين يك قدرت است كه همهي پيامبران الهي و پيشتازان حقيقت پرست و بوجود آورندگان اميد براي زندگي در حيات معقول در راه مرتفع ساختن آن از هيچ گذشت و فداكاري مضايقه ننمودهاند. اما يك ناتواني در مقابل اين قدرت در تاريخ بشري ديده ميشود كه باضافه دردناك بودنش بدترين وقاحت و رسوايي را در بر دارد كه در قلمرو درندهترين و موذيترين جانواران ديده نميشود و آن ناتواني عبارتست از آن تباهي و فساد روحي كه قدرتمندان در شكست خوردگان خود بوجود ميآورند كه آن بيشرمي ارزش حيات ديگران را نيز مانند ارزش حيات خود از بين ببرند!! و بدين ترتيب بقول مولانا: انسانهايي را كه اعماق درونشان با ياد عدالت و مشاهدهي آن پر از فروغ الهي ميشود، ظالم پرست و ظلمت گرا نمايند!!
اين حقيقت را بارها گوشزد كردهايم كه هيچ انساني ماداميكه خود اقدام به شكستن خود ننمايد، هيچ قدرتي نميتواند او را با شكست مواجه بسازد، زيرا منطقهي شخصيت انساني آن منطقهي ممنوعهايست كه جز خدا و خود انسان نميتواند آن منطقه را باز كند و بشكند. اگر يك فرد از انسان هزاران بار كشته شود و زنده گردد، ماداميكه شخصيت او كشته نشده است، كاري كه دربارهي او انجام گرفته است، جز اين نبوده است كه هزاران بار اجزاء قفس كالبدش را مانند ساعت باز كردهاند و بار ديگر تركيب شده و كوكش كردهاند. ولي در آن هنگام كه قدرتمندان از خدا بيخبر وضد انسان، درون ستمديدگان را آماده پذيرش اين زهر كشنده ميكنند كه ستمگران و از پاي در آوردندگان آنان قهرمانان و طلبكاراني هستند كه بايد حق قهرماني آنان را ايفاء كنند و سپاسگزار باشند. در اينحال اين ستمگران خود ستمديدگان را براي ويران كردن منطقهي شخصيتشان استخدام ميكنند و خود آنان را شمشير بدست وارد منطقهي ممنوعهي شخصيت خود مينمايند. يا بعبارت ديگر آنان را قاتل خود ميسازند! آيا اين وقاحت و بيشرمي را هم ميتوانيد در تاريخ طبيعي انسانها كه شعارش هر قوي اول ضعيف گشت و سپس مرد است بگنجانيد؟! نه هرگز: تاريخ انساني انسانها كه بجاي خود، آيا اجازه ميدهيد تاريخ طبيعي انسانها با اين ادعا كه آنان در مسير تكامل قرار گرفتهاند، اين تبهكاري را امضاء كند و بپذيرد! در صورتيكه در تاريخ طبيعي حيوانات ديگر چنين وقاحتي مشاهده نميشود؟!!
پاسخ اين مسائل را توماس هابسها و ماكياوليها بايد بدهند كه بنام فلسفه و انسان شناسي، زهرها در مغزهاي مردم ريختند و از اين مردم تقاضاي قدرداني و سپاسگزاري هم داشتند كه تاريخ آنان را بكشتارگاه مبدل نموده سپس راهي زير خاك گشتند! اما شما اي ناتوانان، اين مقدار توانايي داريد كه آن جانوران از خدا بيخبر و ضد انسان را قهرمان نناميد و آنان را نپرستيد. آيا ميدانيد كه با قهرمان ناميدن ستمگران به اضافهي خودكشي واقعي كه دربارهي خود روا ميداريد، به دشمنان حيات انسانها جرئت ميدهيد و شمشيرشان را برندهتر ميسازيد؟ شما كه با اجازه به ويران ساختن منطقه ممنوعالورود شخصيت، خود را مالك مطلق خويشتن ميدانيد، هرگز گمان مبريد كه مالك جانهاي ديگران نيز ميباشيد. اگر عمل عيني آتيلاها و نرونها، تاريخ انساني را دردناك ثبت ميكند فلسفه ماكياوليها و رنانها تاريخ انساني را به فاجعه مبدل ميسازد اين جاي تردي نيست كه سلطهگران خودكامه در نتيجهي بدمستيهاي خودخواهي، همه نيك و بد و شايسته و ناشايسته را ميتوانند زير پا بگذارند و در پهنهي هستي موجودي جز خود را سراغ نداشته باشند. زيرا كه همه اين حقيقت را بخوبي ميدانند، انسان موجوديست كه كبوتر زاييده ميشود، سپس عقاب يا شمشير درنده ميگردد، پس از آنكه كبوتر يك عقاب يا شير درنده ميشود، مردم با يك پديدهي محال روبرو نميگردند، بلكه تا آنجا كه قدرت دار شد، ميكوشند كه چنگالهاي عقاب و دندآنهاو چنگالهاي شير را كنده و بي اثر بسازند و از هيچگونه تلاش و فداكاري در تعديل اين خونخواران دريغ نميكنند.
آنچه كه باعث حيرت و زجر روحي انسانهاي شريف و انسان شناس ميگردد اينست كه ماكياوليها و رنانهايي در جوامع بشر قدر علم كنند و اين خونخواريهاي ضد بشري را با فلسفه بافيها توجيه نمايند. ما دربارهي تفكرات و هذيانهاي ماكياولي مطالبي را مطرح كردهايم و در اين مبحث به چند جمله از رنان ميپردازيم. اين جملات را امه سه زر چنين نقل ميكند: احياي نژادهاي پست يا فاسد شده، توسط نژادهاي عالي در نظم مقدرات بشري است. آدم عادي در سرزمين ما تقريبا، هميشه نجيب زادهايست كه از محيط خود بيرون آمده است. دست سنگينش، به مراتب خورد تا كار با افراد نوكر باب. او به بيشتر به درد شمشير زدن جاي كار كردن، جنگيدن را بر ميگزيند. يعني به حالت اوليهي خود بر ميگردد. چنين است استعداد فطري ما. اين فعاليت بسيار حاد را به سرزمينهايي چون چين كه تسلط خارجي را ميطلبند، منتقل كنيد. حادثهجوياني را كه نظم جامعهي اروپايي را به هم ميزنند مثل فرانكها، لمبارها، نرمانها بگذاريد به مستعمرات بروند. هركس نقش خود را باز خواهد يافت. طبيعت يك نژاد كارگر آفريده است. اين نژاد نژاد چيني است، با مهارت بسيار در كار دست و تقريبا، بيهيچ احساس بزرگي. بر او دادگرانه حكومت كنيد و براي خدمت به چنين حكومتي اموالي بسيار از او براي نژاد فاتح بگيريد. او راضي خواهد بود. نژاد كارگر زمين سياه پوست است. با او خوب و انساني رفتار كنيد، همه چيز منظم خواهد بود. نژاد آقا و سرباز نژاد اروپايي است. چنين نژاد شريفي را مثل سياهان و چينيها وادار به كار در دخمهها كنيد، فورا قيام خواهد كرد. هر ناراضي در سرزمين سربازيست كه كم و بيش استعداد فطريش به ثمر نرسيده است. موجوديست كه براي زندگي قهرماني آفريده شده است و شما او را به خر حماليهايي كه با نژادش ناسازگار است ميگماريد، كارگر بد، سرباز بسيار خوب. اما آن زندگي كه كارگران ما را عاصي ميكند، يك چيني را يا يك فلاح عرب را كه به هيچ وجه نظامي نيستند خوشبخت ميكند. بايد هركس كاري را بكند كه براي آن ساخته شده است و به اين ترتيب اوضاع خوب خواهد شد. (گفتاري در باب استعمار ص 19 و 20 امه سه زر).
امه سه زر پس از نقل اين عبارات چنين مينويسد: هيتلر؟ روز نبرك؟ نه، رنان. يعني گويندهي جملات فوق هيتلر، روز نبرك، آتيلا، سزار بورژيا، چنگيز است؟ نه خير، گوينده رنان است، دانشمند است و فيلسوف هم ناميده شده است!! نخست اين چند جمله را از ميان جملات فوق بيرون بياوريد:
1- احياي نژادهاي پست يا فاسد شده توسط نژادهاي عالي در نظم مقدرات بشر است.
2- بر او دادگرانه حكومت كنيد 3- بايد هركس كاري را بكند كه براي آن ساخته شده است و بدين ترتيب اوضاع خوب خواهد شد. آري، چه هدفي بالاتر از احياي نژادهايي كه در تكاپوي زندگي عقب افتادهاند. و چه كوششي با ارزشتر از كوششي كه در راه احياي يك نژاد و جامعهي فاسد شده انجام ميگيرد. رنان از اين هم بالاتر رفته و احساس تعهد و كوشش مزبور را جزئي از نظم مقدرات بشري توصيف مينمايد. رنان توصيه ميكند: بر آن نژادهاي پست و فاسد دادگرانه حكومت كنيد. چه اصل انساني عالي، و چه ايدهآل مقدس.
بالاخره در جملهي سوم رنان يك فرمول فلسفي كليتر را متذكر ميشود و آن اينست كه بايد هركس كاري را بكند كه براي آن ساخته شده است اين توصيهها و قوانين عالي را در جملات فوق در نظر بگيريد و سپس به مطالعهي اين جملات بپردازيد،
1- آدم عادي در سرزمين ما تقريبا هميشه نجيب زادهاي است كه از محيط خود بيرون آمده است ايكاش رنان تاريخ دقيق نسل نجيب را معين مينمود كه آيا اين نسل از قرن هيجدهم به اينطرف بجهت اشغال ميدان تنازع در بقا، بوجود آمده است، يا از آغاز تاريخ انشعاب نژادها؟ آيا جنگ جهاني اول و دوم را كه دهها ميليون انسان را بخاك و خون كشيد، اين نجيب زادگان برپا كردند. يا نژادهاي عقب افتاده؟ آيا نژادهاي عقب افتاده با دست اين نجيب زادگان احياء و اصلاح گشتند؟ يا در زير سلطهي استعمار و استثمار همهي موجودات خود را از دست دادند؟
2- رنان احياي نژادهاي پست و فاسد و عقب افتاده را بوسيلهي نژادهاي عالي، جزئي از نظم مقدرات بشري توصيف مينمايد. آيا دستوري را كه با اين جمله اين فعاليت بسيار حاد را به سرزمينهايي چون چين كه تسلط خارجي را ميطلبند منتقل كنيد صادر ميكند و چنين ميگويد كه: حادثه جوياني را كه نظم جامعهي اروپايي را به هم ميزنند مثل فرانكها، لمباردها، نرمانها بگذاريد به مستعمرات بروند. هركس نقش خود را باز خواهد يافت دستور بر احياي عقب افتادگان است؟! آيا اينست نظم مقدرات بشري كه بجاي آنكه اخلالگران جامعه را اصلاح كنند، آنانرا بفرستند به جوامع عقب افتاده كه بكلي آنانرا نابود بسازند و از بين ببرند؟! آيا رنان كه در جملهي دوم دستور حكومت عادلانه را بر جوامع عقب افتاده صادر كرده و ميگويد: بر او دادگرانه حكومت كنيد اين حكومت عادلانه را آن اخلالگران بوجود خواهند آورد كه اروپا را بر هم ميزدند؟!
3- رنان بار ديگر خبط و خطاي رهبران فكري يونان باستان را مرتكب ميشود و ميگويد: طبيعت يك نژاد كارگر آفريده است، اين نژاد نژاد چيني است رنان براي اينكه نقصي در فلسفهي قدرت پرستي كه براه انداخته است، وارد نشود، ادعاي جامعه شناسي دربارهي چين براه انداخته و ميگويد: نژاد چين كارگر آفريده شده است!! گويا رنان در امر خلقت نژادها پيش خدا بوده و حتي طرف مشورت خدا در امر خلقت قرار گرفته است! و نميفهمد يا ميفهمد و نميخواهد بزبان بياورد كه كار و تلاش چينيها براي تحصيل معاش و ادارهي زندگي خود، با ارزشتر و با شرافتتر از آن نژادهاي عالي بوده است كه شمشير بدست از موجوديت ديگر انسانها تغذيه ميكردند. و كار در هر دو شكل عضلاني و فكري جوهر انساني است، نه شمشير زدن و انسان را نابود نمودن.
4- ميگويد: تقريبا بيهيچ احساس بزرگي فلسفهي توجيهي آقاي رنان اجازه نداده است كه اين حقيقت را درك كند كه افزايش كار عضلاني و استهلاك انرژي در آن كارها با كاهش فعاليت فكري ارتباط مستقيم دارد، بدون اينكه اختصاص به نژاد و جامعهاي داشته باشد. امروزه در تمام جوامع شرق و غرب اين اصل را بخوبي ميتوان ديد كه هيچ نژاد و جامعهاي نتوانسته است، انرژي مستهلك شده در كارهاي عضلاني را بار ديگر براي كارگر عضوي برگرداند. يعني انرژي محدودي كه در شبانه روز تجديد ميشود، نميتواند هم در كار فكري صرف شود و هم در كار عضلاني. اين درد بيدرمان كه كارگارن دستي از داشتن تفكرات منطقي و علمي و احساسات تصعيد شده محرومند، دامنگير همهي جوامع شرقي و غربي و شمالي و جنوبي بدون استثناء تا امروز بوده است. آيا يك كارگر دستي اروپايي از يك كارگر دستي آسيايي انسانيتر است؟ بهتر ميفهمد؟ داراي احساسات تصعيد شدهي بيشتري است؟
5- اين تناقض را هم مورد دقت قرار بدهيد: بر او دادگرانه حكومت كنيد و براي خدمت به چنين اموال بسيار از او براي نژاد فاتح بگيريد حكومت دادگرانه، و انداختن اموال بسيار براي نژاد فاتح!!
6- نژاد كارگر زمين، سياه پوست است با او خوب و انساني رفتار كنيد اين هم يك تناقض نفرت انگيز ديگر كه ميگويد: با نژاد سياه پوست خوب و انساني رفتار كنيد، در عين حال ميگويد: اين نژاد سياه پوست، نژاد كارگر روي زمين است! البته مقصود رنان از كارگر معلوم است كه شبانه روز كار كند و رمقي بدست بياورد، بهمان اندازه كه براي چرخهاي ماشين روغن كاري لازم است. اما اينكه عدالت و انسانيت اقتضاء ميكند كه وضع جوامع عقب افتادگان را طوري تنظيم و اصلاح كنيم كه مغزشان به فعاليت طبيعي خود بيفتد و سرنوشت حيات و آزادي و استقلال خود را بدست خود بگيرد، رنان كاري را با چنين عدالت و انسانيت ندارد.
7- اما آن زندگي كه كارگران ما را عاصي ميكند، يك چيني يا فلاح عرب را كه بهيچ وجه نظامي نيستند، خوشبخت ميكند آيا رنان با اين جملاتش به نژاد اروپا اهانت نميكند؟ رنان در اين عبارات كه مورد تحليل و انتقاد قرار دادهايم، چند بار نژاد اروپا را با نظاميگري توصيف نموده است، اگر نظاميگري را درست تحليل كنيد، به اين نتيجه خواهيد رسيد كه نژاد اروپا در عقيدهي آقاي رنان ناتوانترين نژاد روي زمين است كه به جاي قدرت بر حيات معقول كاملي زندگي خود را با خونهاي مردم آبياري مينمايد: يعني درندگاني منظم و قهرماناني كه عظمت خود را در سقوط و نابودي ديگران ميبينند! اين گناه وخيانت بزرگي است كه رنان در داوري خود دربارهي نژاد اروپا مرتكب ميشود. هشيار باشيد كه رنان و ماكياولي و توماس هابس و هم مكتبان آنان، جامعه شناس و انسان شناس نيستند، اينان خبر از واقعيتها و هويت انساني نميدهند، اينان دربارهي انسان توصيف علمي نميكنند، بلكه كار اينان صادر كردن دستور و امر به ويرانگري انسان با دست انسان نماها ميباشد. فريب نامها و عناوين پر طمطراق اين متفكر نماها را مخوريد. جامعه شناسي و انسان شناسي چيزيست و صادر كردن دستور به قدرت پرستي و انسان كشي چيز ديگريست. پيروزي چه معنا ميدهد بدانجهت كه دو مفهوم پيروزي و شكست كه بطور متضاد در فرهنگ عمومي بشري روياروي هم قرار ميگيرند، از اهميت حياتي برخوردارند و از آن مفاهيم هستند كه ماداميكه حركت دگرگوني مثبت و منفي در دنيا وجود دارد، اين دو مفهوم متضاد هم پايدار خواهند ماند، مخصوصا در اين مبحث آيا حق پيروز است يا قدرت؟ عنصر اساسي بررسي ما ميباشد، لذا مجبوريم توضيح مختصري دربارهي اين دو مفهوم بياوريم. البته چون شكست مفهوم مقابل پيروزي است.
اگر پيروزي را تفسير كنيم در حقيقت مفهوم ضد آن را نيز كه شكست است، ميتوانيم درك كنيم. گرچه در ذهن مردم، مفهوم پيروزي يك حقيقت مشخص نيست، ولي آن مفاهيمي كه بازگو كنندهي پيروزي در نظر مردم است به يك جامع مشترك بر ميگردد كه عبارتست از تغيير دادن موقعيت يك موجود كه مقاومتي براي حفظ آن موقعيت داشته و با جبر تغيير دهنده، آنرا پذيرفته است. در اين جريان عامل تغيير دهنده پيروز و آنچه كه تغيير يافته است مغلوب و شكست خورده است.
ما براي توضيح پيروزي دو نوع عمدهي آنرا در نظر ميگيريم:
نوع يكم - به فعليت رسيدن استعدادهاي مثبت آدمي با برخورداري از آزادي در مسير كمال. قدرتي كه در اين جريان نصيب يك انسان يا يك جامعه ميگردد، هيچ موجودي را با شكست روبرو نميسازد، بلكه هر موجود پليد و ساقط از هويت اصلي خود را از سر راه خود بر ميدارد و با همهي موجودات ديگر رابطهي سازندگي در مسير كمال برقرار مينمايد. اين پيروزي تغييراتي را كه بوجود ميآورد، تغييرات تكاملي است، اگر چه موجودات ناقص در برابر آن مقاومت نمايند، شكستن مقاومت موجودات ناقص براي بهرهور ساختن آنان از استعداد و قدرت، تكامل ميباشد و كراهت آنها از شكستن در برابر اين پيروزي كراهتي است كه طفل نوظهور در موقع از دست دادن چاقويي كه بازي با آن به ضرر خود و ديگران تمام ميشود، از خود نشان ميدهد. اين پيروزمندان هستي واقعي انسانها را نميشكنند، بلكه حيات آلودهي آنانرا تصفيه يا جهل آنان را تبديل به دانايي و ناتوانيشان را مبدل به قدرت مينمايند، اگر چه مغلوب شدگان در اين جريانات كراهت داشته باشند.
نوع دوم - از پيروزي عبارتست از تغيير دادن موقعيت طبيعي مغلوب برخلاف خواسته آن مغلوب، بدون اينكه هدف والايي كه بخود مغلوب يا بر ديگر انسانها بر گردد منظور شده باشد، در اين پيروزي قدرت براي تورم خود طبيعي پيروزمند استخدام شده است، نه در راه تكاملي او كه موجوديت مغلوب را اصلاح ميكند. انسان نماهايي حمله ميكنند، انسانهاي ديگري را از وطنهايشان آواره ميسازند آدم نماهايي حيات آدميان را استثمار نموده خود را مسلط و آنرا تحت سلطهي خود قرار ميدهند. كساني هستند كه آزاد و آزادي مطلق را فقط در اختصاص خود ميبينند و انسانهاي ديگر را چيزهايي تلقي ميكنند كه فقط بعنوان وسيلههايي براي اشباع خودخواهيها و خودكامگيهاي آنان بوجود آمدهاند و آنگاه نام اين درندگيها را پيروزي تلقي نموده و قضيهي كشندهي قدرت پيروز است را قانون ابدي تلقي مينمايند!! و متفكر نماهايي هم در كنار اين جريان نشسته چپق شرقي بدست يا آدامس و پيالهي شراب غربي در دهان، از تماشاي اين جريان وقيح لذت برده براي توجيه آن، فلسفهها ميبافند. اينان حتي يك لحظه هم فكر نميكنند كه وقتي كه امروز از من هستم تو نيستي نتيجهگيري شود، فردا من نيستم هم به دنبالش خواهد آمد.
اين تفسير كنندگان پيروزي چه بدانند و چه ندانند، چه بخواهند و چه نخواهند قدرت پايين آوردن پرچم كاروان انسانيت را كه صدها هزار مجاهدان و شهيدان آن را دوش ميكشند، و تاريخ بشري را آبرو ميدهند، ندارند. اينان براي آنكه حداقل يك بار مطلب صحيحي در عمرشان بگويند، بايد بجاي كلمهي پيروزي، اين كلمات را بكار برند: غارت، كشتن، تارومار كردن، گرياندن، نابود ساختن، بنابراين، ما بايد پيروزي را بدين ترتيب توصيف نمائيم، هر انساني كه بتواند معرفت و كردار خود را در مجراي واقعيتهايي كه حق ناميده ميشوند، بجريان بيندازد، اين شخص در زندگاني پيروز است، چه يك لحظه و چه همهي عمر، خواه نمايندهي اين جريان يك نمود ناچيزي از فكر و عمل بوده است و خواه نمودي به عظمت جهان هستي. با نظر به مجموع ملاحظات فوق به اين نتيجه ميرسيم كه حق همواره در مافوق پيروزي و شكست، ثابت است و قدرت يك واقعيت اساسي در جهان هستي است كه اگر در اختيار حمايت كنندگان حق قرار بگيرد و آنان پيروز شوند در حقيقت انسانهايي پيروز شده و حق را در جهان عيني مجسم به نمايش در آوردهاند كه ممكن است اين تجسم و نمايش روزي ديگر رو بزوال برود و اگر قدرت در اختيار باطل گرايان قرار بگيرد، در جهان عيني آنانرا به پيروزي برساند و مدتي مردم را بفريبد و گمراه كند و زير فشار قرار بدهد و سپس در مجراي دگرگونيها و فرياد حق طلبان از بين برود و همهي حالات، حق از دسترس قدرت و باطل بالاتر است.
بعضي از متفكران اين سئوال را مطرح ميكنند: آيا حمايت كنندگان از تنازع و در بقاء از عقل و خرد سالم برخوردارند؟ بايد ديد منظور از حمايت كنندگان از تنازع در بقاء چه كساني هستند؟ اگر منظور كساني هستند كه فقط جريان تاسف انگيز تاريخ بشري را بازگو ميكنند كه اغلب دستخوش اسلحهي بران زورگويان قدرتمند گشته است، البته اينان حكايت از جريان سرگذشت دردناك بشري مينمايند، بدون اينكه توجهي به اين حقيقت داشته باشند كه در گذرگاه اين سرگذشت خونبار چه عظمتهايي از انسانها بروز نموده و در برابر آن خون آشاميدن درنده خو چه انسانهاي ملكوتي و فرشته خو در عرصهي زندگي نمودار شده و چهرهي انساني انسان را در مقام والاي خدا گونهاي نمودار ساختهاند. جاي تاسف است كه اين حكايت كنندگان جريان دردناك بشري، به تاريخ حيواني بيش ازتاريخ انساني اهميت داده و سرتاسر تاريخ را كشاكش حيواني تلقي نمودهاند. اگر مقصود ازحمايت كنندگان از تنازع در بقاء كساني هستند كه به اين كشاكش حيواني اصالت قائل شده و آنرا قانون صحيح تلقي ميكنند و ميگويند: زندگي جز ميدان جنگ و پيروزي اقوياء چيزي ديگر نيست، اينان آگاهانه يا ناآگاه ميدان نبرد را براي اقواياء و به سود آنان آماده ميسازند و تيزتر ميكنند و با اين انسان شناسي و جهان بيني بيمار گونه شمشير قدرتمندان را تيزتر ميكنند و به آنان اطمينان ميدهند كه شما قدرتمندان با از بين بردن ناتوانان و با حيات خود محوري، منطق واقعي حيات را درك نموده و عمل به آن مينمائيد!!
نخست بايد اين حيوانات از انسان بيخبر را از عظمت و طعم واقعي حيات و ناگواريهايي كه از آسيب به حيات، ذائقه آدمي را سخت تلخميكند، با خبر بسازيم و استعدادها و ابعاد حيرت انگيز انساني را به آنان قابل درك نمائيم و سپس آنانرا اشباع لذت خودخواهيهايتان، اين حمايت كنندگان از قدرت و تنازع در بقاء را، زير ضربات اسلحهي بران خود بنوازيد، تا ببينيم آيا در اين حال هم از تنازع در بقاء قدرت محوري دفاع ميكنند يانه؟ يك آزمايش ديگر هم دربارهي اين حيوانات ضد انسان ميتوان عمل كرد و آن اينست كه قدرتمندي بيايد و معشوقهي اين حمايت كنندهي تنازع در بقاء را كه براي او جان جهاني جلوه كرده و سالها در جريان عشقش سوخته و افروخته، از دستش بربايد و در حاليكه معشوقه با نگاههاي خمار به او مينگرد، وسيلهي كاميابي قدرتمند شود و سپس زير ضربات سلاح آن قدرتمند دست و پا بزند و حياتش به پايان برسد، آيا باز اين حيوان احمق از اصالت و قانوني بودن حمايت ميكند؟!!
آنچه كه بنظر ميرسد، اينست كه اين حمايت كنندگان تنازع در بقاء بر دو نوعند: يك نوع از اينان كساني هستند كه طعم فرو رفتن ميخ بزرگ و آهنين در سينه و در جمجمهشان را كه همراه لبخندهاي قدرتمند كوبندهي آن ميخ و مته ميباشد، نچشيدهاند و آه و نالههاي همسر و فرزندان و كودك شير خوارشان را در زير چكمهي قدرتمندان نشنيدهاند و همواره در بالاي قلهي پيروزي عربدهي مستانه كشيده، حقيقتي جز قدرت و تنازع در بقاء به ذهن آنان خطور نكرده است. نوع دوم كساني هستند كه بيخبر از ويرانگري قدرت و دور از ميدانهاي خونبار نبرد، در گوشهاي از اتاق نشسته، قيافهي فيلسوفانه بخود گرفته، دربارهي جانهاي آدميان به اظهار نظر ميپردازند! ديدگاه اينان در صحنهي تاريخ بشري ميداني است كه موجوداتي متحرك به تكاپو افتاده يكديگر را با مايعي قرمز رنگين ساخته آنانرا روي زمين ميخوابانند، خوب، چه منظرهي زيبايي! آيا آنان كه روي زمين افتادهاند، پس از اين تب نخواهند كرد و سر درد نخواهند گرفت، اگر خود آنان آگاه بودند كه بر زمين افتادن چه آسايش و خوشي در دنبال دارد، ميدان نبرد را براي قدرتمندان زودتر آماده ميكردند و شمشيرهاي آنان را با دست خود تيز نموده و دو دستي به آن قدرتمندان تقديم ميكردند!! مخصوصا اگر اين بخاك و خون آغشتهها ميدانستند كه قدرتمندان پس ازنابود ساختن آنان، چه تورمي پيدا خواهند كرد و چگونه در روي تخت قدرت نشسته و از تماشاي متلاشي شدن اعضاي ميليونها ناتوان ديگر لذتها خواهند برد و اين افتخار غرورآميز براي آن ناتوانان بخاك و خون آغشته ابدي خواهد بود كه آنان بودند كه منظرهي متلاشي شدن كالبد ناتوان و از پاي در آمدن باقيماندگان در بيابانها در حال فرار و غرق شدگان در درياها و خودكشي كنندگان را براي قدرتمندان سلطهگر آماده كردهاند!!!
حمايت كنندگان از اين قدرت و قدرتمندي و تنازع در بقاء يقينا از عقل و خرد سالم برخوردار نيستند. زيرا شخصيت اين حمايت كنندگان آتش افروز بر دو قسمت تجزيه شده است: قسمتي از آن كه عواطف و احساسات انساني است يا تباه شده و از بين رفته و يا هيزمي شده است براي شعلهور كردن قسمت دوم شخصيت كه عبارتست از من هستم چون قدرتمندم. با اين شخصيت ويرانگر چگونه ميتوان گفت حمايت كنندگان قدرت و تنازع در بقاء از عقل و خرد سالم برخوردارند؟ در اين موقعيت حساس بحث خوبست كه سراغ بعضي روانپزشكان را بگيريم و مسئله را با آنان مطرح كنيم كه مربوط به كار رسمي آنان ميباشد.
اين روانپزشكان (براي اينكه گزاف گوئي نكنيم، قيد حرفهاي را هم بر اين كلمه ضميمه نموده ميگوئيم) اين روانپزشكان حرفهاي با مشاهدهي جريان استثمار و غارت و كشتن و تارومار كردن و گرياندن و نابود كردن در سرتاسر تاريخ، آري، اين پديدهها را چنان معمولي تلقي ميكنند كه همهي موجوديت انساني را كه عواطف و احساسات انساني از عناصر اساسي آنست ازياد ميبرند و لزومي نميبينند كه سراغ بيسمارك را براي معاينهي رواني گرفته و اين بيماري رسوب شده در درون او را پيدا نموده و چارهجوئي كنند كه ميگويد: اگر ما به قانون طبيعت احترام نگذاريم و ارادهي خود را به حكم قويتر بودن بر ديگران تحميل نكنيم، روزي خواهد رسيد كه حيوانات وحشي ما را دوباره خواهند دريد و آنگاه حشرات نيز حيوانات را خواهند خورد و چيزي بر زمين نخواهد ماند مگر ميكربها اگر هيتلر به گرفتن شمشير به دست و ريختن در حدود پنجاه ميليون خون آدمي قناعت ميورزيد. تنها كاري كه كرده بود، خود را در رديف سلاخهاي وقيح تاريخ مانند چنگيز و نرون قرار ميداد و كيفر تاريخي و ابدي دست به دامانش. اما او و يا آنان به اين كار قناعت نميورزند، بلكه با تمام وقاحت و بيشرمي براي توجيه كار و آرام ساختن فرياد وجدان خود و وجدان حساس تاريخ، فلسفه باقي هم ميكنند.
بدين ترتيب جنايتكاري بر ارواح انسانها را به سلاخي جسماني اضافه مينمايند. شما ميتوانيد براي تماشان درون پليد جنايتكاران و يكهتازان تنازع در بقاء به فلسفه بافي آنان تماشا كنيد. دقت كنيد، ميگويد: قانون طبيعت واجبالاحترام نيست؟! آن در خاك و خون آغشتهاي كه در زير ضربات سلاح مرگبار تو، براي نجات جان خويش دست بهر وسيلهي دفاع يا گريز از ضربات تو (ميبرد) بر خلاف قانون طبيعت عمل ميكند؟! اگر عين قانون طبيعت است، چرا واجبالاحترام نيست؟! با اين تحقيق بيطرفانه كاملا روشن ميشود كه اين خودخواهان زبون و ناتوان از متحمل وجود ديگر انسانها، در بيان اين پديده نيز دست به مغلطه كاري ماكياولي زده بجاي جملهي قدرت خودخواهانهي من واجبالاحترام است جملهي قانون طبيعت واجبالاحترام است را تحويل ساده لوحانه ميدهند.
مانند فلسفهي آن گرگ خونخوار كه بزي را با يك فلسفهي جهان بينانه و تاريخ شناسي موجه جلوه دهد، نخست خطاب به بز فرياد زد: چرا سلام نكردي؟ بز سر از آب بلند كرده گفت: من سلام عرض كردم شما نشنيديد. گرگ گفت: پدرت هم ديروز مرا ديد و سلام نكرد، بزغاله گفت: پدر من دو سال است كه برحمت خدا رفته است. گفت پس مادرت بود كه بمن سلام نكرد، مادرم يكسال پيش با ديدن پلنگي پا بفرار گذاشت و از شدت اضطراب به رودخانهاي افتاد و آب او را برد. گفت: نميبيني من ميخواهم از اين چشمه آب بخورم، چرا آب را گل آلود ميكني؟ بزغاله گفت: من از پائين چشمه آب ميخوردم، آب كه از پائين به بالا نميرود. بز گفت: تو كه منظوري جز خوردن گوشت من نداري، چرا براي من تاريخ ميگوئي و فلسفه ميبافي؟! فلسفهي قدرتمندان در موقع لغزش در سراشيبي سقوط در آنهنگام كه قدرتمند در ميدان نبرد در سراشيبي سقوط قرار ميگيرد، فلسفهي او به چه صورت در ميآيد؟ معلوم است كه فلسفهي او از زيربناي قدرت واجبالاحترام است تغييريافته، بر مبناي حيات و جان آدمي واجبالاحترام است استوار ميگردد و هرگز پيش از تمام شدن قدرتش با اين فلسفه كه قدرت واجبالاحترام است تسليم قدرتمندي كه او را از پاي در ميآورد. نميگردد.
اگر خودكشي امثال هيتلر كه شكست خوردگان فلسفهي ابتكاري خودپ ميباشند، واقعيت داشته باشد، براي احترام به فلسفهي نابود كننده خويش نبود، بلكه براي گريز از اجراي قدرت خصم دربارهي او داغ ننگ اسارت بر پيشانيش بوده است كه شخصيت او دستور به اجتناب از آن داده بوده است. و اين خودكشي و گريز و تسليم نشدن بر قدرتمندتر از خود، مطابق فلسفهاي كه خود ساختهاند، توهين به قانون طبيعت است!! اگر دو قدرتمند در برابر يكديگر به آزمايش قدرت خود، بپردازند و يكي از آندو احساس كند كه در برابر حريف ناتوان است و حتي اميد آنرا هم نداشته باشد كه در آينده قدرتي بدست خواهد آورد، باز اقدام به روياروئي با حريف قدرتمندتر نخواهد نمود و هرگز گوش به فلسفهي بيماران قدرت نخواهد داد كه ميگويد: قانون طبيعت واجبالاحترام است. قدرتمندي كه با احساس بروز ضعف در ميدان كارزار، پا به فرار ميگذارد، براي ابقاي حيات خود ميگريزد، نه براي احترام به قانون طبيعت كه ميگويد: زندگي از آن قدرتمندان است.
لذا بعيد بنظر ميرسد كه بطلان اين فلسفه بافي بر خود قدرتمندان مخصوصا كساني از آنان كه از حداقل هشياري برخوردارند، پوشيده بماند. بهمين جهت است كه بايد گفت: اين فشار بسيار شديد بيماري خودخواهي است كه باعث ابراز جملاتي مانند قانون طبيعت واجبالاحترام است و ما بايد اردهي قويتر بودن خود را به ديگران تحميل كنيم ميگردد. آيا اين يك وقاحت بيشرمانه نيست كه قانون قوي بايد ضعيف را از بين ببرد، تا انتخاب اصلح انجام شود را محترم بشماريم، ولي عاليترين محصول كارگاه طبيعت را كه حيات و جان آدمي است، قرباني طبيعت ناآگاه قدرتمندان بنمائيم؟! اگر كلمهي احترام واقعا در جملات اين قدرت پرستان وجود داشته باشد و با اينحال بگوئيم: اين مستان از عقل و خرد سالم برخوردارند، واي بررسوايي تكامل عقلاني ما، كه اين كلمهي باردار عاطفي را براي نابود كردن همهي عواطف و احساسات انساني استخدام ميكنيم!!!
هيچ تا حال فكر كردهايد كه اينان با اين فلسفهي ويرانگرشان چه ميگويند؟ اينان ميگويند: ميكروبي كه با استفاده از قدرت خود، مشغول تباه كردن قلب يا ريهي آدمي است، واجبالاحترام است، زيرا مطابق قانون حق با قدرت قدرتمندان است و قدرت واجبالاحترام است كار شايستهاي انجام ميدهد، ولي صدها هزار پيشتاز عالم بشريت كه با بكار انداختن حياتيترين قدرتهاي خود، در صدد تعديل قدرت قدرتمندان خودخواه بر ميآيند و در اين راه بهرگونه فداكاري و گذشت تن ميدهند، ضد قانون رفتار ميكنند و كار ناشايست و احمقانه انجام ميدهند!!! چشم باز و گوش باز و اين عما حيرتم از چشم بندي خدا!
اكنون به دليل قدرتمندان كه فلسفهي خود را بوسيلهي آن اثبات ميكنند، توجه كنيد: اگر من او را از پاي در نياورم او مرا از پاي در خواهد آورد در اين جمله كه گفتيم، كاملا دقت كنيد: اگر من او را از پاي در نياورم او مرا از پاي در خواهد آورد بلي درست است و صد در صد است. اما اي قدرتمندان سلطهجو، چه كسي و كدامين قانون بشما انسانها گفته است كه قدرتي را طبيعت يا قراردادهاي اجتماعي در اختيار شما گذاشته است، در جلوگيري انسانها به ورود در ميدان خونبار نبرد، بوسيلهي تعليم و تربيتها و انديشهها و رفتارها و گفتارهاي عادلانه بكار نبريد و آنرا ذخيره كنيد تا عدهاي از انسانها در قيافهي خصومت از قلمرو حيات خود حركت كرده وارد به ميدان نبرد كه مرز زندگي و مرگ است، وارد شوند و در برابر هم صف آرايي كنند، آنگاه اين منطق پوشالي را بكار بيندازند كه اگر من او را از پاي در نياورم، او مرا از پاي در خواهد آورد!
شگفتا و دريغا، اگر اين سلطهگران خود محور احساس كنند كه در دامنهي كوهي قرار گرفتهاند كه در معرض جريان سيلهاي نابود كننده است، فورا بر ميخيزند و رودخانهها ميسازند و مسير سيل را از خانه و سامان خود منحرف ميسازند و نمينشينند كه سيل خروشاني از قلههاي كوه سرازير شود و وارد خانه و سامان آنها گردد، آنگاه اين قدرتمندان در ميان خانه و حياط با سيل مبارزه برخيزند و بگويند اگر من آنرا منحرف نسازم آن سيل مرا نابود خواهد ساخت. آري، امروز تكامل عقلاني ما چنين حكم كرده است كه ميلياردها بودجه و مغزهاي رشد يافته را براي بوجود آوردن سلاحهاي نابود كننده مستهلك بسازيم، به اين دليل كه اگر من دشمن را از پاي در نياورم او مرا از پاي در خواهد آورد! مگر همين امروز ممكن نيست كه قدرتمندان اين همه قدرتهاي خدادادي را در راه برقراري عدالت و تعليم و تربيتها و تفاهم حيات بخش بكار بيندازند كه از روياروئي جوامع در مرز زندگي و مرگ جلوگيري نمايند و نيازي به اين منطق اگر من او را نكشم او مرا خواهد كشت كه شعري ساخته و در قافيهاش گير كرده است، نداشته باشد. چه كسي گفته است و كدامين قانون بشما دستور داده است كه آقايان مدعيان تكامل عقلاني، چنان شعري را بسازيد و در چنين قافيهاي گير كند؟!
براي تكميل بررسي در فلسفه قدرتمندان خودخواه، جملهاي ديگر از جملات آن قدرت پرست را كه استنساخي از كتاب شهريار ماكياولي، اولين و آخرين قطعنامه يكهتازان تنازع در بقاء است مطرح مينمائيم. در همان ماخذ نقل شده است كه او چنين ميگويد: بوسيلهي تنازع در بقاء طبقهي شايسته همواره تجديد خواهد شد. در نهايت امر چيزي نيست جز فرهنگ شكست بشريت. همان ماخذ اولا اگر درست دقت شود خواهيم ديد: اين كلمهي اصلح هم مانند قدرت در زبان اين خودكامگان ضد انسانيت، بكلي ورشكست شده است، زيرا مقصود از اصلح در لغت اينان، انسان با عظمتهاي تكاملي و ارزشهاي والايش نيست، بلكه مقصود نرون است كه ميگويند: او گفته است ايكاش مجموع افراد بشر يك سر و گردن داشتند و من بدون احتياج به صرف وقت وانرژي زياد با يك ضربه آن سر را جدا ميكردم گمان نميرود كه اگر اين عاشق اصلح فكر ميكرد كه در ميان پنجاه ميليون كشته شدگان جنگ جهاني دوم هزاران انسان رشد يافته و خردمند و سازنده جهان بالفعل يا بالقوه وجود دارد، دستور به تقليل بمباران ميداد. پس منظور از اين اصلح هم مكتبان خود گوينده مانند آتيلا و تيمور لنگ بوده است كه فقط من بگويند و دمار از دودمان جز من را در آورند. ثانيا آيا ميدانيد اگر ما جريان مستمر تجديد اصلح به اصطلاح قدرت پرستان را در سرتاسر تاريخ مورد مطالعه قرار بدهيم، چه نتيجهاي را برداشت خواهيم كرد؟
آنچه را كه سرگذشت فاجعه آميز تاريخ در جريان تنازع در بقاء براي ما نشان ميدهد، اينست كه آتش افروزان تنازع در بقاء در امتداد تقريبا 10000 سال است كه با هدفگيري اصلح سازي مشغول دريدن حيات آدميان پاي بميدان گذاشته، اسكندر مقدونيها و فراعنهي مصر و آشور بانيپالهاي بينالنهرين سزاربورژياها را بعنوان اصلحهائي كه محصول تنازع در بقاء ميباشند، بوجود آورده سپس اين اصلحها بوسيله اصلحهاي ديگري بخاك و خون كشيده شدهاند. در جريان مستمر اين اسلح سازي هزاران دانشمند و جهان بين و انسان ساز نيز مانند سقراط بدست قضات نابكار آتن و شيخ فريدالدين عطار و ديگر انسانهاي رشد يافته بدست مغول از پاي در آمده و راه را براي اصلحهاي بالاتر هموار ميكنند! مثلا در همان موقع كه ناپلئون بناپارت بعنوان اصلح بر عرصهي اروپا قدم ميگذارد انگلستان مشغول ساختن اصلحي بنام دوك ولينگتون و پروس هم مشغول ساختن اصلحي ديگر بنام بلوخر ميباشد، تا در دره واترلو يكديگر را ملاقات و ناپلئون را كه اصلح فرانسه است، روانه سنت هلن نمايند. آنگاه نوبت قدرت پرستي بعنوان يك اصلح نژاد ژرمن در ميدان تنازع در بقا سر ميكشد، اين اصلح در حدود پنجاه ميليون را براي خدمت به قانون واجبالاحترام انتخاب طبيعي به خاك و خون ميكشد، در اين هنگام يك اصلح بشكل موجي از درون وي سر بر ميآورد و مغزش را آماج تيري ميكند كه در استعمالات عمومي خودكشي ناميده ميشود، ولي نام حقيقياش انتقام حيات و جان انسانها با دست خود اصلح ميباشد.
اگر بخواهيد نمونهاي تمام عيار از اصلحهاي قرن بيستم خودمان را ببينيد، به جمال و عظمت والاي!! قدرت پرستي كه محصول ناب كارخانه تنازع در بقاء است، در عبارات وي در زير نقل ميكنيم تماشا كنيد. اين عبارت را در مباحث گذشته نقل كرده بوديم، ولي از آنجا كه ما هم بايد بنوبت خود خدمت ناقابل در براه انداختن كارخانه اصلح سازي انجام بدهيم!!! لذا مجبور شديم عبارات پيشرفتهترين محصول كارخانه تنازع در بقاء را بار ديگر مطالعه كنيم، اين محصول پيشرفته ميگويد، ما تپههايي را كه از جنگلهاي سرسبز پوشانده شده بود، به حريق كشانديم، مزارع و دهكدهها بهنگام سوختن در عين حال كه گمراه كننده بود، ما را بسيار سرگرم ميكرد … بمبها بمجرد اصابت به زمين مفجر شده دود سفيد و شعلههاي عظيمي از آنها بلند ميشد و بلافاصله علفهاي خشك شروع به سوختن ميكردند … خدايا، بياد ميآورم كه چهارپايان به چه شتاب و هراسي فرار ميكردند … وقتي مخازن بمب خالي شد خوشحالي من از آنجهت بود كه مجبور شدم با دستهاي خود تيراندازي كنم … ميدانيد خيلي خوشايند بود وقتي كه توانستم سقف پوشالي كلبهاي از بوميان را كه با انبوه درختان تنومند و بلند احاطه شده و به سهولت هدفگيري نميشد هدف قرار دهم، ساكنين كلبه بعد از مشاهدهي عمل قهرماني من مانند ديوانگان فرار را بر قرار ترجيح دادند … پنجهزار نفر حبشي در حالي كه بوسيله دايرهاي از آتش محاصره شده بودند اجبارا به انتهاي خط آتش رانده شدند، آنجا كه جهنم سوزاني برپا شده بود. ماخذ اين عبارات در مباحث گذشته تعيين شده است اين نابكار قرون كه خود را محصول عالي كارخانه اصلح سازي تلقي كرده بود، به آن نوع بيماري رواني دچار شده بود كه درمان واقعي آن نه در معلومات روانپزشكي وجود داشت و نه در دلهاي كشيشان و نه در موارد حقوقي كه عقلاي جامعه آنرا تدوين مينمايند، بلكه درمان اين بيماري در اختيار چند نفر پارتيزان بود كه او و دوستش كلاراپتاچي را هنگاميكه ميخواستند از كومو به آنسوي مرز سويس فرار كنند، دستگير و دو روز بعد هردو را اعدام نمودند. شنبه شب 28 آوريل اجسادشان با يك كاميون به ميدان شهر ميلان آورده و بيرون افكنده شد. روز بعد هردو جسد وارونه از تير چراغ برق آويخته شدند و بعدا هم اعضاي اين اصلح در آب رو خيابان پراكنده شده و در معرض دشنام ايتالياييها قرار گرفته بود.
پس از خوابيدن غائلهي اين اصلحهاي قرن بيستم، به احتمال اينكه طولي نخواهد گذشت بر گزيده شدگان تنازع در بقاء بار ديگر با دندان و چنگال بجان هم خواهند افتاد و اين بار ممكن است اين صف آرايي اصلحها با نابود ساختن صدها ميليون از نفوق بشري موجبات انهدام فرهنگ و تمدن را هم فراهم بياورند، لذا به فكر جلوگيري از محصول كارخانهي تنازع در بقاء افتادند! يعني باتلاق را بحال خود گذاشتند، و براي جلوگيري از پشههاي مالاريا دست بكار شدند! هيهات! مگر ميتوان با تكيه بر چند سطر قراردادي و دور هم جمع شدن افرادي كه مغزهاي آنان كامپيوترهايي براي تنظيم و تقويت تنازع در بقاء است، جلو توليد اصلحهايي مانند هيتلر و موسوليني را گرفت؟!
هم اكنون چنين مينمايد كه قدرتمندان مواد مفيد و ضروري ادامهي حيات انسانها را بوسيلهي مغزهاي تابناك، براي كارزار اصلحها تبديل به اسلحه مينمايند. آري، در آن منطق كه كارخانهي تنازع در بقاء مشغول اصلح سازي ميشود، كرهي خاكي هم با آنهمه زيبائيها و نيروهاي حيات بخش به كارخانجات اسلحهسازي مبدل ميگردد. برخي از معجزههايي كه اصلح سازان در ميدان تنازع در بقاء بوجود آوردهاند اين معجزهها خيلي زيادند. شما ميتوانيد كتابي در حدود 1000 صفحه دربارهي اين معجزهها بنويسيد. ما تنها نمونههايي را متذكر ميشويم:
1- از موقعي كه تنازع در بقا به كار اصلح سازي پرداخته است، خودخواهيهاي بيشرمانه از كوچكترين مجتمعها گرفته تا بزرگترين آنها گريبانگير همهي افراد و گروههاي مردم گشته است، تا آنجا كه هيچ شناسنامهاي به شايستگي اين معرفي كه انسان گرگ و يا صياد انسان است براي مردم مطرح نشده است.
2- پيوستن انسان به انساني ديگر از روي احتياج مادي و جدائي دو انسان از يكديگر براي سود شخصي مادي.
3- يك اصلح فوق اعجاز كه از كارخانهي تنازع در بقاء بوجود آمده است، اينست كه جريان جنگ و كشتارها كه مانند تنفس براي زنده ماندن در اين دنيا براي مديران كارخانهي تنازع در بقاء تلقي شده است، نه براي بوجود آوردن و نمودار ساختن سقراطها و ابوذرها بوده است، و نه براي توزيع قدرت براي همهي انسانها، بلكه تنها در راه بوجود آوردن خودخواهاني بوده است كه براي يكهتازي خود، به نابودي هر چه جز خود است بكوشند. ولي هيهات! كه قدرتمندان بتوانند جانهاي آدميان را تباه كنند و خود بدون وسوسه و با فكر آسوده و قلبي مطمئن بيارامند. تا آنجا كه نويسندهي يكي از جوامع اصلح سازي ميگويد: اكنون بخوبي ميتوان وضعيت حكومتهاي علمي و فني را چنين مجسم نمود كه از وحشت انهدام و بيم توطئه همواره در هواپيماها مستقر هستند و فرود اجباري را هميشه با كمكهاي برج مراقبت در فرودگاههاي مطمئن انجام ميدهند. آيا ميتوان گفت: اين نوع حكومتها كه مردم را همانند ادوات ماشينها انگاشتهاند، براي رضايت زيردستان خود، رسالتي احساس نمايند؟ به اضافهي اشكهاي لحظات شكست خوردن كه در نتيجهي بخار شدن وسوسههاي مغزي اين اصلحها به گونههايشان فرو ميريزد. البته بايد پاسخ اينگونه تكاملهاي عقلاني بشري را از امثال هربرت سپنسر پرسيد كه آيا منظور شما از تكامل عقلاني همين است كه پيشتازان قدرتمند كه بعنوان اصلحهاي جامعهي خود سر بر ميكشند، همهي انسانها را ادوات و ابزار ماشين ميبينند!!
4- اصلحي ديگر كه از كارخانهي تنازع در بقاء زاييده شده است، اختلالهاي كنشي سيستمهاي زنده ميباشد، فيزيولوژيستها اخيرا به توضيح اين اصلح پرداختهاند (رجوع شود به كتاب هشت گناه بزرگ انسان متمدن).
5- افزايش بيماريهاي عصبي و رواني.
6- ويران ساختن محيط زندگي و تبديل مناظر زيباي طبيعت و فضاي حيات بخش كرهي زمين به كارگاههاي اسلحه سازي و وسايل تخدير و كالاهايي كه با ايجاد تقاضاهاي مصنوعي سود كلان به جيب سوداگران بريزد و دودش را به فضا و تفالههاي تباه كنندهاش را به آبهايي كه مواد حيات جانداران را تامين مينمايد.
7- رقابت و تضاد آدمي با خود و منتفي شدن احساس هرگونه وحدت در مسير حيات و اشتغال دائمي به سركوبي عقل و وجدان خويشتن.
8- سستي احساس كه تدريجا كسها را به چيزها تبديل مينمايد.
9- تباهي وراثتي.
10- سنت شكني بيعلت و متزلزل شدن پايههاي حيات بخش فرهنگها.
11- گم كردن هدف و فلسفهي زندگي و گرايش به پوچي.
12- بياطميناني و نگراني از آينده.
13- از دست رفتن اعتبار و اشتياق به جهان بينيها.
14- بيماري مرگبار از خود بيگانگي. مسلم است كه اگر كارخانهي تنازع در بقاء به اين اصلح سازيها ادامه بدهد، آخرين اصلحي كه از اين كارخانه زائيده خواهد شد، پرنده است كه در قاموس حيوانات بوم خرابه نشين ناميده ميشود كه از آن كارخانه بپرواز در آمده روي تلها و ويرانههاي جوامع و تمدن نشسته، بانگ واي سر خواهد داد.
قدرت در اختيار كساني كه شخصيت انساني خود را در نبرد با خودخواهي از دست دادهاند:
1- اولين قرباني تمايل قدرت پرستان، آگاهي و شعور واقع بينانهي خود قدرت پرست است، زيرا ماهيت قدرت، حقيقتي است ناآگاه و بيهدف كه با جاذبيت خود، شخصيت قدرتمند را تا مرحلهي نابودي به دنبال خود ميكشد.
2- بزرگترين و با ارزشترين امتيازي را كه شيفتگان دلباختهي قدرت، از دست ميدهند. آزادي و اختيار است، زيرا قدرت آن عامل تحرك است كه با وعدهي دروغين آزادي مطلق، همهي عناصر شخصيت قدرتمند را در طبيعت ناآگاه و بيهدفش ميفشارد و همهي دگرگونيهايي را كه در جريان موقعيتهاي وي بوجود ميآورد، چيزي جز انتقال از يك موقعيت جبري به موقعيت جبري ديگر نميباشند.
3- ناتوانترين جانوران روي زمين قدرت پرستانند كه براي اثبات موجوديت خود، راهي جز منتقي ساختن موجوديت ديگران نميشناسند.
4- اگر قدرتمند قدرت پرست كسي را براي اشباع حس قدرت پرستي خود پيدا نكند، خواهد كوشيد كه كساني را كه بسازد كه در برابر او سر تسليم فرود بياورند و تاسف و زجري كه از نبودن موردي براي اجراي قدرت گريبان او را ميفشارد، تلختر از ياس و تلاش آن ناتوان است كه حيات خود را در چنگال قدرتمند رو بزوال ميبيند. قوانين اخلاقي و حقوقي و ديگر مقررات ضد تزاحم براي تعديل و خاموش ساختن جوش و خروش قدرتمندان، آن اندازه موثر است كه چند عدد سنگ و كلوخ ناچيز براي خفه كردن كوه آتش فشان.
5- روياروي قرار گرفتن دو عقل يا دو وجدان با يكديگر روشنائيها بوجود ميآورد و آدميان را بر استعداهاي نهفته در نهادشان آگاه ميسازد و آنان را به مسير حيات معق
ول رهنمون ميشود. در صورتيكه روياروئي بردگان قدرت مهار نشده و بر تاريكيها ميافزايد و استعدادهاي مثبت را خنثي و نيروهاي ويرانگر را بيدار نموده و به كار مياندازد.
6- يكي از نارسائيهاي عقول قدرتمندان اينست كه منطقي براي خود ميسازند كه رويدادهاي غيرقابل پيش بيني را بهيچ وجه به حساب نميآورند. اينان پس از فرود آمدن رويدادهاي محاسبه نشده يا غيرقابل پيش بيني بر موجوديتشان اگر فرصتي پيدا كنند، فقط به اشك سوزان قناعت ميكنند يا در لابلاي پردههاي ضخيم از تاريكيها فرو ميروند، برويد صفحات تاريخ بشري را ورق بزنيد، ناپلئونهائي نقش بر زمين شدهاند كه قرباني يك قطعه ابري سياه در فضاي درهي واترلو گشتهاند. كاندولهائي را خواهيد ديد كه بجهت علاقه به اينكه همهي مردم بايد اعتراف كنند كه زن او زيباترين زنها است، زمامداري را از دست ميدهد و زير ضربات گيگز آجودان حرمسرايش، متلاشي ميگردد.
7- شيريني طعم روي آوردن قدرت آنچنان نيست كه تلخي زوال آنرا جبران نمايد، زيرا بديهي است موقعي كه قدرت شخصيت يك قدرتمندي را در جاذبيت خود فرو ميبرد، محاسبات منطقيي و عقلائي او را در مغزش مختل ميسازد و در نتيجه طعم قدرت بدست آمده، طعم تورم خود طبيعي ميباشد بدون آگاهي به آنچه كه واقعيات در قلمرو طبيعت و انساني اقتضا ميكند و اين يك شيريني در ذائقهي مختل است كه خوشيهايش ناب و خالص نيست، و در صورتيكه قدرت، مخصوصا در موقع زوال تدريجي با نيشخندهائي كه به بردهي قدرت ميزند، اگر بتواند انديشه و تعقل او را بيدار نمايد، تلخي جانگزائي را در ذائقهي جان قدرت پرست بوجود ميآورد كه فقط خود او ميتواند طعمش را بچشد. بعبارت ديگر ميتوان گفت: قدرت در هنگام روي آوردن، تخيلات و توهمات بيپايه را به منطقهي شخصيت قدرتمند سرازير مينمايد و آنرا متورم ميسازد، و در موقع زوال همهي عناصر شخصيت را از خواب عميق بيدار ميسازد و تباهي آنها را نشان ميدهد و راه خود را پيش ميگيرد.
بهمين جهت است كه ميتوان گفت در دنيا هيچ سقوطي دردناكتر از سقوط قدرت پرستان نيست، و ما بهيچوجه نميتوانيم عذاب مغزي بينهايت را كه در ساعتها و لحظات محدود سراغ قدرت پرست را ميگيرد، درك كنيم.
8- آيا هيچ اتفاق افتاده است كه دربارهي تناقض وحشتناك قدرت، لحظاتي بينديشد؟ ميدانيد اين تناقض چيست؟ قدرت كه تجسمي ناخودآگاه از پديدهها و واقعيتهايي ناخودآگاه است، از ديدگاه قدرتمندان، عين تجسم آگاهي و آزادي و قانون است. در نظر قدرت پرستان: فقط قدرت است كه ملاك همهي نيك و بدها و زشت و زيبائيها و هشياريها و ناهشياريها است!! با اين تناقض حيرت آور كه هويت قدرت در ديدگاه قدرت پرستان دارد و حمايت كنندگان آن هم تاريخ بشري را با همين هويت تفسير و توجيه ميكنند، باز ادعاي تكامل عقلائي در و ديوار قرن بيستم را ميلرزاند!!
9- آنچه كه براي شخص قدرتمند مطرح نيست، نسبيت و وابستگي قدرتي است كه بدست آورده است. لذا او خود را ازتهديد گذشت زمان كه فرسايندهي قدرت و بروز حوادث غيرقابل پيش بيني و دگرگونيها در هدف گيري و انتخاب وسيله بجهت دگرگون شدن واحدهاي سيستم انسان و طبيعت كه هميشه باز است و بروز تغييرات در فعاليتهاي مغزي و رواني خود او و يا رقيباني كه به اصطلاح معمولي چهار چشمي در كمين او نشستهاند و غير ذلك در امان ميبيند!!
10- هيچ ناتواي وقيحتر از آن نيست كه بردهي يك پديدهي خود را مالك آن تلقي نمايد. اين بردگان قدرت هرگز به ذهن خود خطور نميدهند كه بردگان ناهشيار قدرتي هستند كه وابسته به صدها عامل انساني و طبيعي ميباشد. اينان قدرتي را ميپرستند كه از هزاران مثبتها و منفيها غير اختياري و نامعلوم عبور ميكند و در اختيار آنان قرار ميگيرد و آنان هم با تمام سادهلوحي مستانه گمان ميبرند كه با همهي آزادي و اختيار قدرت را بدست آورده و ميتوانند آنرا با كمال هشياري و آزادي حفظ نمايند! مثلا آن بيماري كه در كودكي يا جواني بسراغش آمده بود، با خوردن يك غذاي مفيد كه كمترين اطلاعي از خواص طبي آن نداشته باشد، منفي گشته است. دشمناني كه او را براي از بين بردن تعقيبش ميكردند راه را گم كرده او را نديدهاند. پس از عبور از دامنهي كوهي بهمني سرازير شده است كه اگر چند لحظه در عبور از دامنهي كوه تاخير ميكرد، زير آن بهمن متلاشي ميگشت. اين منفيها كه براي قدرتمند، كانالي بسيار باريك باز كرده و او را به موقعيت فعليش رسانيدهاند، مورد توجه قرار نميگيرند، همچنين مثبتهاي غير اختياري و نامعلوم، مانند اينكه معشوقهاش لباس زيباي نظامي را دوست دارد و براي جلب نظر او وارد دانشكده نظام ميشود و تحت تعليم و تربيت يك استاد نظامي ماهر كه بهيچ وجه در اختيارش نيست مراتب نظاميگري را سپري ميكند، آنگاه براي بدست گرفتن مراحلي از قدرت، خوابها ميبيند و در روياها غوطهور ميگردد و بدون آنكه شايستگي واقعي براي مديريت داشته باشد، همرديفهايش در يك جنگ كشته ميشوند، يا بازنشست و يا اخراج ميگردند و براي رسيدن او به قدرت راه باز ميشود.
11- از آنموقع كه تاريخ رسمي بشري مطرح شده و احساس همنوعي كه احساس همدردي را به دنبال ميآورد. بروز كرده است و از آنموقع كه حداقل هشياران بشريت متوجه شدهاند كه آفرينندهي هستي، محبت به مخلوقات خود دارد، در هر جامعهاي در هر دوراني دريايي از اشك سوزناك براي شكمهاي گرسنه و بدنهاي برهنه، ريخته شده است. اگر دوشا دوش جريان سيل اين اشكهاي مقدس، قطراتي هم در راه دلسوزي به نابودي قدرتمندان قدرت پرست كه بوسيلهي همان قدرت از انسانيت محروم گشته و دست به خودكشي با سلاح من قهرمانم زدهاند، ريخته ميشد، قرنها پيش از اكتشاف باروت و سموم شيميايي و اتم هيدروژن، حساب انسانهاي با قدرت تصفيه ميگشت و پرستشي بنام قدرت پرستي در قاموس بشري پيدا نميشد و بني نوع انساني ميتوانست با تحمل وجود ديگران، زندگي كند. اگر همزمان با ريختن دريائي از اشكهاي سوزان براي شكمهاي گرسنه و بدنهاي برهنه و بيمسكن، قطراتي هم بر ارواح تشنه و گرسنهي معرفت و نور ريخته ميشد، بدون ترديد قدرت پرستان براي سيراب كردن تشنگي روحشان بدنبال مايع قرمز رنگي به نام خون نميرفتند و براي اشباع گرسنگي روحشان دنبال گوشت و استخوان همنوع خود نميرفتند و براي روشن ساختن تاريكيهاي درونشان بجاي نور معرفت، سراغ برق شمشير را نميگرفتند.
12- عشق و پرستش قدرت يك ناتواني ديگري نيز به وجود ميآورد كه با ناداني مطلق دست بهم داده قدرتمند را به پايكوبي روي شخصيت متلاشي شدهاش وادار ميسازد. او انسان و جهان را از ديدهي مالكيت خود بر آندو تماشا ميكند. نظم و هندسهي طبيعت و قوانين صحيح انساني را در وجود خود متبلور ميبيند و چنين ميپندارد كه انسان و جهان نه پيش از او نظم و قانون داشته است و نه پس از او خواهد داشت!! خداوندا، چه چاه عميق و تاريكي است كه اين ناتوانان در آن افتادهاند! و كجا است آن طنابي كه بتواند اين چاه نشينان طبيعت را بيرون بياورد؟! مولانا در اين باره اظهار ياس و نوميدي كرده است:
در چهي افكنده او خود را كه من در خور قعرش نمييابم رسن
در چهي افتاده گان را غورنيست آن گناه او است جبر و جور نيست
قدرت در اختيار كساني كه شخصيت انساني آنان در نبرد با خودخواهي پيروز گشته است:
1- اولين امتيازي كه انسانهاي پيروز در كارزار خودخواهي، از بدست آوردن قدرت دارا ميگردند، افزايش آگاهي و هشياري آنان ميباشد، زيرا قدرت كه امكان تصرف و ايجاد دگرگوني در طبيعت انسانها را در اختيار دارندهي قدرت ميگذارد، شخصيت انساني وي براي انجام مسئوليت، خود را بر افزودن آگاهي ملزم ميبيند، تا آنجا كه بتواند در كاربرد قدرت به خطا نيفتد و مرتكب خلاف تعهد نگردد.
2- قدرت در دست شخصيت رشد يافته همواره يك احساس ناتواني بسيار ظريف و در نهايت عظمت را همراه دارد. اين احساس ناتواني ناشي از توجه به اين حقيقت است كه مالك مطلق حيات و موت خدا است و بس و يك در ميليارد احتمال خطا در خونريزي، مساوي احتمال مبارزه با خدا را در بر دارد بازوي قدرتمند علي بن ابيطالب (ع) كه او را در رديف اول ازسلحشوران قرون و اعصار قرار داده است، وي را از بازي با شمشير سخت هراسناكش ميسازد و همواره در ميدانهاي نبرد كه مرز زندگي و مرگ است، او را وادار ميسازد كه جنگ را تا عصر و نزديكي تاريكي به تاخير بيندازد، زيرا ساعتهاي واپسين روز، حالت خستگي و سستي پيش از ظهر است و در نتيجه خونريزي تقليل پيدا ميكند، و كساني كه مجروح شدهاند، از تاريكي استفاده كرده ميتوانند ميدان جنگ را ترك كنند و آنانكه رو به ميدان جنگ ميروند، تاريكي شب مانع رسيدن آنان به مرز زندگي و مرگ شود و با غروب آفتاب درهاي ديگي از رحمت الهي برروي خاك نشينان باز ميشود و سربازان ميتوانند با دلهاي حساستر متوجه بارگاه خداوندي گردند. اين احساس ناتواني كه مقدسترين تواناييهاي انساني است، رديف علي بن ابيطالب (ع) را از قدرت پرستان ناتوان جدا ميكند و او را حاكم بر قدرت نشان ميدهد نه محكوم و بردهي قدرت.
3- هر اندازه كه شاخههاي مالكيت برخود، از نظر كميت و كيفيت افزايش پيدا ميكند از فشار جبي قدرت كاسته ميشود.
4- تاسف و شكنجهاي كه قدرتمند مالك بر شخصيت خود، در موقع خطاي قدرتش تمام سطوح رواني او را فرا ميگيرد و هستي او را در تاريكيها فرو ميبرد، بسيار ناگوارتر از سوز و گداز كسي است كه خطاي قدرتمند گريبان او را گرفته است.
5- بدان جهت كه بهرلباداري از قدرت براي مالك شخصيت خود، از روي محاسبهي عقل و وجدان صورت ميگيرد، هراسي از رويدادهاي محاسبه نشده و دشمنان كمين گرفته به خود راه نميدهد، زيرا اين قدرت شناس با هدفگيري والائي كه دارد، تا آنجا كه مقدور است مسامحه در تحصيل قدرت مشروع و بكار بردن آن روا نميدارد، و بدانجهت كه او هرگز شخصيت خود را بازيچهي قدرت ناآگاه نميكند، لذا در برابر رويدادهاي ناگهاني و عرض اندام دشمنان قويتر، كمترين نگراني و دلهره از احساس امكان شكست ظاهري نخواهد داشت، زيرا او بخوبي ميداند كه مهم نيست كه او چه قدرتي دارد و كاربرد اين قدرت چيست؟ مهم آن است كه او قدرت را وسيلهاي براي نظم حيات معقول انسانها و بهرهبرداري از طبيعت در راه وصول به آن حيات تلقي نموده و از روي آگاهي و اختيار مرتكب خطا نشود. او بخوبي ميداند كه نه طرز تفكرات او ميتواند سيستم رويدادهاي طبيعي و انساني را ببندد و نه قدرتي كه در اختيار دارد، آنچنان مطلق است كه از تزلزل و فنا در امان بماند. كساني كه شخصيت خود را در نبرد با تمايلات و خودخواهيها پيروز ساختهاند، نه تنها قدرت را تعيين كنندهي سرنوشت خويش و ديگر انسانها تلقي نميكنند، بلكه هر امتيازي كه بدست ميآورند، آنرا مانند آب رودخانهاي ميدانند كه موجوديت آنان مجرائي براي آن آب است كه در آن جريان پيدا ميكند و به مزارع حيات انسانها ميرسد و آنها را سيراب مينمايد.
6- در آنهنگام كه قدرت آن انساني كه مالك شخصيت خويش است، سير نزولي پيش ميگيرد و رو به زوال ميرود، احساس بي نيازي روح از آن قدرت رو به زوال از يكطرف و اطمينان به برداشت محصول مفيد در روزگار قدرت از طرف ديگر، نه تنها كمترين ناگواري براي او بوجود نميآورد، بلكه حالت لذت بار كسي را در خود ميبيند كه با تحمل مشقت و رمج، تكليف خود را انجام داده و تعهد خود را ايفاء كرده است. تكامل يا نابود شدن قدرتها كه مايهي حيات انسانها است بدست يكديگر!! بيائيد شوخيها را كنار بگذاريم و اصطلاحات جالب فلسفهي سياسي را براي مدتي بايگاني كنيم و يك عزاي جهاني براي همهي جوامع بشري اعلان نمائيم كه ساعتي در اين عزاي عمومي بنشينيم، و يك انسان نابود شده در كشاكش قدرتها را به سخنگوئي عزاي عمومي انتخاب كنيم و ببينيم اين انسان بشرط آنكه از نتايج متلاشي شدن قدرتها با دست يكديگر آگاه بوده باشد، چه سخني قابل توجه بما خواهد گفت؟ جاي ترديد نيست كه اين شخص سخنهاي زيادي براي گفتن خواهد داشت، ولي هيچ يك از آنها از نظر اهميت با اين پرسش برابري نخواهد كرد كه بگويد: آقايان قدرت مداران از فراعنهي مصر گرفته تا قدرت زدگان امروز، من كاري با دفاع از جان آدميان ندارم، من كاري با آن ندارم كه در كشتارگاه تاريخ چه گذشته است، كاري با آن هم ندارم كه دربارهي تلخي متلاشي شدن حيات انسانها زير چنگالهاي شما، بر بشريت چه گذشته است.
من يك سئوال دارم و بس: اگر شما با همهي اين تبهكاريها و خون آشاميها مشغول دريدن انسانها بوديد و ادعاي تكامل عقلاني نميكرديد، باز من حق هيچ پرسشي را در اين باره بخود نميدادم چنانكه حق پرسش نابودي خرگوش ناتواني را در زير پنجهي پلنگ و شير بخود نميدهم، ولي شما ادعاي تكامل عقلاني نموده قرنها است كه خود را سر سبد محصول خلقت معرفي ميكنيد. آيا اين تكامل عقلاني شما حكم ميكند كه قدرتها كه مايهي حيات انسانها است در راه نابودي خود بكار بيفتند؟! آيا يكي از مختصات تكامل عقلاني خودكشي است؟! آيا عاليترين جلوهي تكامل عقلاني آتش زدن بر مواد حيات بخش طبيعت و انرژيهاي مغزي و عضلاني بشري است كه ادامهي حيات نسلهاي آينده را غير ممكن بسازد؟! آيا معناي تكامل عقلاني: من، من، من است؟! با اين تكامل عقلائي پيش برويد، برويد تا ببينيم بكجا خواهد رسيد، طنين قهرماني و غرور و افتخار شما، خاكستر اجسادتان را تا كهكشانها خواهد برد!!
***
«فقبحا لكم و ترحا، حين صرتم غرضا يرمي: يغار عليكم و لاتغيرون و تغزون و يعصي الله و ترضون» (زشتي و اندوه بر شما باد، زيرا كه شما نشانههايي بر تيرهاي دشمن گشتهايد. غارت ميشويد، و هجوم نميبريد، مورد حمله و كشتار قرار ميگيريد، حمله نميكنيد. بر امر خدا معصيت ميشود و شما رضايت ميدهيد.)
شما سست عنصرها دو معصيت بزرگ مرتكب ميشويد:
معصيت يكم اينكه - حيات خود و دودمان و جامعهي خود را مانند خس و خاشاك ناچيز زير پاي طوفانهاي نابود كنندهي شمشيرها و خواستههاي دشمنتان پايمال ميكنيد. شما آبروي جان را كه مطلوب مطلق در متن طبيعت است ميريزيد شما پستتر از هر حيوان پست و محقريد، هيچ حيواني پيدا نميشود كه جان خود را دو دستي به دشمن خود تقديم نمايد. چه معصيتي بزرگتر از اينكه ارزش با ارزشترين واقعيات جهان را كه عبارتست از جان و حيات، يا نميشناسيد و يا اگر هم ميشناسيد، از حفظ و نگهداري آن، زبون و ناتوانيد. نخستين دشمن بيامان و بيرحم شما، خود شمائيد كه با تلقين ناتواي بر خويشتن، قدرت را كه نعمت الهي است محو و نابود ميسازيد.
معصيت دوم - نافرماني دستورات خداوندي است. مگر نميبينيد در هر غارت و هجومي كه در جوامع شما صورت ميگيرد، جانهاي آدميان به شعاعي از خورشيد الهي بر آنها تابيدن گرفته است، در خاك و خون ميغلطند! مگر نالهها و فريادهاي كودكان خردسال و كهنسالان ناتوان را نميشنويد! مگر از اصول مسلم كتب شما اين نيست كه اگر در جامعهاي يك مظلوم فرياد بزند و براي نجات جانش كمك بطلبد، و كسي او را ياري نكند، همهي مردم آن جامعه مسئول جان آن مظلوم خواهند بود؟! اگر بگويم: شما با آن جنايتكاران در جنايتي كه بجوامع شما وارد ميآورند، شريك هستيد، خيلي ناراحت خواهيد گشت، ابرو در هم خواهيد كشيد و خواهيد گفت: اميرالمومنين چه ميگويد؟! مگر ما شمشير بدست گرفته، بجان مردم جامعهي خودمان افتادهايم؟! نه هرگز، من چنين چيزي نميگويم، بلكه ميگويم: بهانه در آوردن و از اينطرف و از آنطرف رفتن و تلقين ناتواني، عرضه كردن حيات خود بر لبهي شمشير دشمن ضد جانهاي بشري است، شما با اين عرضه كردن، كمك بر دشمن ميكنيد. و من عان علي قتل امرء مسلم جاء يوم القيامه مكتوبا بين عينيه: آيس من رحمه الله (اگر كسي به كشتن يك انسان مسلمان كمك كند، روز قيامت به عرصه محشر وارد ميگردد ما بين دو چشمش نوشته شده است: اين شخص از رحمت خداوندي مايوس و نااميد است يا مايوس و نااميد باد اين شخص از رحمت خداوندي آيا كسي كه نشسته و ميبيند يك انسان در آب غرق شود، آيا كمك به مرگ او نكرده است؟!
***
«فاذا امرتكم بالسير اليهم في ايام الحر قلتم هذه حماره القيظ امهلنا ينسلخ عنا الحر. و اذا امرتكم بالسير اليهم في الشتاء قلتم هذه صباره القر. امهلنا ينسلخ عنا البرد: كل هذا فرارا من الحر و القر فاذا كنتم من الحر و القر تفرون، فانتم والله من السيف افر». (هنگاميكه در روزهاي گرم دستور حركت به سوي دشمن ميدهم، ميگوئيد: اين روزها هوا گرم و سوزان است، بما مهلت بده تا گرما شكسته شود و هنگاميكه در روزهاي سرد دستور حركت ميدهم، ميگوئيد اين موقع سرماي شديد است، بما مهلت بده تا سرما از ما دور شود، همهي اين بهانه جوئيها براي فرار از گرما و سرما است. اگر شما از گرما و سرما گريزان باشيد، به خدا سوگند كه از شمشير گريزانتر خواهيد بود.)
اي قدرتمندان متكي به حق، تاكي با تلقين ناتوانيها بر خويشتن، قدرت واقعي خود را محو و نابود خواهيد ساخت؟! خداوندا. زين همرهان سست عناصر دلم گرفت شير خدا و رستم دستانم آرزوست زين خلق پر شكايت و گريان شدم ملول آن هاي و هوي نعرهي مستانم آرزوست مولوي كجا است مالك، آن فرزند اشتر، نجات دهندهي جانهاي ستمديدگان از شمشير بران ضد انسانها؟ كجا رفت عمار بن ياسر؟ كه گذشت ساليان عمر، ناتوانش نكرد و روح هميشه بهارش سرما و گرماي فصول اين كرهي خاكي را به درونش راه نداد؟ اي ابوذر، ترا ميجويم كه دشت سوزان ربذه را كه تنها حشرات زميني آن، حيات را بياد ميآورد، بر هواي بهشتي و كاخهاي مجلل شام معاويه نشين ترجيح دادي؟ اي مردم سست عنصر، مگر آفتاب سوزان بر آن مردان راه حق و حقيقت نسيم سرد بود؟ مگر فضاي زمهريري بيابانهايي كه براي نبرد پشت سر ميگذاشتند، براي آنان شعلههاي آتش ميفرستاد؟ آيا كالبد آنان از عناصري تشكيل يافته بود كه سرما و گرما تاثيري در آنها نداشت؟
اينگونه سئوالات و صدها سئوال ديگر كه از اين سئوالات مشتق ميشود و يا در پشت پردهي آنها، بعنوان مسائل بنيادين وجود دارد، يك پاسخ بيشتر ندارد و آن اينست كه آن رهگذران مسير رشد و كمال با ارادهي خود قدرت بوجود ميآورند و شما با تلقين ناتواني، قدرت و اراده را با هم ميكوبيد و آنها را محو و نابود ميسازيد. سرتاسر تاريخ بشري و مشاهدات بسيار فراوان و تجارب كاملا اطمينان بخش، اين حقيقت را اثبات كرده است كه به اضافهي خاصيت سازش طبيعي بدن و پديدههاي آن با هواها و محيطهاي گوناگون، هنگاميكه اراده دست به كار ميشود، موانع نه تنها در پيش پاي آدمي مقاومت خود را از دست ميدهند، بلكه جهت اوج گرفتن فعاليتهاي رواني و باز شدن استعدادها، همان موانع ابعاد و جنبههاي توافق و همگامي خود را با حركت مطلوب بروز ميدهند. اينكه مولوي ميگويد:
باده از ما مست شد ني ما از او قالب از ما هست شدني ما از او
نميخواهد واقعا اثبات كند كه پديدهاي از درون ذات ما بيرون ميآيد و داخل مايعات مست كننده وارد ميشود و خاصيت مستي را در آنها به وجود ميآورد و آنها را درهم ميآميزد و قالب بدن ما را از نيستي به هستي در ميآورد. بلكه مقصودش اشاره به معنايي است كه ما بطور مختصر متذكر شديم و آن اينست كه قدرت و اراده و ساير استعدادهاي آدمي بقدري از نيروي تاثير برخوردار است كه ميتواند واقعيات هستي موجود را به سوي هدفهاي خود توجيه نمايد. و چون اين قدرت و اراده و استعدادها محدود و مشخص و قابل قالبگيري نيستند، لذا حركت آدمي در اين دنيا بر اصل امكان بنا شده است، تا آنگاه كه عدم امكان و ناتواني بطور قاطع و از روي حس و برهان يقيني اثبات شود، تا آنگاه كه عدم امكان و ناتواني بطور قطع و از روي حس و برهان يقيني اثبات شود، مانند پريدن به نقطهاي مرتفع از هوا، بدون وسيلهي مناسب و جهش از يك جويبار به عرض صد متر.