پيام امام اميرالمؤمنين عليه السلام، ج 2، ص: 243لما أنفذ عبد اللّه بن عباس إلى الزبير يستفيئه إلى طاعته قبل حرب الجمل.
اين قسمت در واقع خطبه نيست، بلكه بخشى از كلامى است كه على عليه السّلام به ابن عباس هنگامى كه او را در روز جنگ جمل، قبل از آغاز جنگ، به سوى زبير فرستاد، فرمود. حضرت با اين كلمات زبير را به اطاعت از خود دعوت كرد و چنانكه خواهد آمد اين سخنان در او مؤثّر واقع شد و وى از جنگ كناره گيرى كرد.
تلاش براى نجات خطاکاران:
مى دانيم که جنگ جمل نخستين جنگى است که بر اميرالمؤمنين على (عليه السلام) تحميل شد. گروهى از طرفداران عثمان و مخالفان او دست به دست هم دادند و همسر پيامبر، عايشه، را با خود همراه ساختند و عهد و تبعيّت مسلّمى را که با على(عليه السلام) داشتند، شکستند و براى به دست آوردن حکومت، آتش جنگ جمل را برافروختند. سرانجام کارشان به شکست منتهى شد و از هم متلاشى شدند و آتش افروزان اصلى، يعنى طلحه و زبير، کشته شدند.
تمام قرائن تاريخى، نه تنها در جنگ جمل که در جنگ صفين و نهروان نيز نشان مى دهد که على (عليه السلام) با اصرار زياد مايل بود که در ميان مسلمانان درگيرى پيدا نشود و به هر قيمتى که ممکن است، آتش جنگ، خاموش گردد.
جمله هاى بالا يکى از شواهد اين معنا است که امام قبل از شروع جنگ، پيامى به وسيله ابن عباس براى زبير که از دو فرمانده ی جنگ جمل بود فرستاد و اين پيام مؤثّر واقع شد و او از جنگ کناره گيرى کرد، هر چند در يکى از بيابانهاى بصره به دست مردى به نام «ابن جرموز» کشته شد. در آغاز اين سخن، امام، رو به ابن عباس کرده، مى فرمايد:
«با طلحه ملاقات نکن! که اگر با او رو به رو شوى، او را مانند گاوى خواهى ديد که شاخهايش در اطراف گوشهايش پيچ خورده باشد، مردى سرکش و خيره سر و انعطاف ناپذير است; لاتَلْقَيَنَّ طَلْحَةَ فَإِنَّکَ إِنْ تَلْقَهُ تَجِدْهُ کَالثَّوْرِ عَاقِصاً(1) قَرْنَهُ «او مردى است که بر مرکب سرکش (هوا و هوس) سوار مى شود و مى گويد: «مرکب رام و راهوارى است.»
(آرى، او، به خاطر هواپرستى، چشمش از ديدن واقعيات، کور و گوشش از شنيدن حقايق، کر است); يَرْکَبُ الصَّعْبَ وَ يَقُولُ: «هُوَ الذَّلُولُ».
تشبيه طلحه، به گاوى که شاخش پيچ خورده است، يا اشاره به طغيان و سرکشى او است، يا عبارت ديگرى از جمله اخير است که، او به خاطر هواپرستى، گوش شنوا در برابر حق ندارد.
در حقيقت امام در اين چند جمله روانکاوى دقيقى نسبت به طلحه انجام داده و يأس از نفوذ سخن در او را درباره صلح و بازگشت از جنگ بدين وسيله ابراز کرده است، ولى از آنجا که به زبير اميدوار بوده (و حوادث بعد نيز نشان داد که اين اميدوارى کاملا بجا بوده است) اضافه مى کند: «ولى زبير را ملاقات کن! چرا که او نرمخوتر است (و براى پذيرش حق آمادگى بيشترى دارد); وَلکِنِ الْقَ الزُّبَيْرَ! فَإِنَّهُ أَليَنُ عَرِيکَةً.(2)»
تعبير به «أَليَنُ عَرِيکَةً» با توجه به اين که «عَريِکَةً» به معناى «طبيعت و سرشت» و «أَلْيَنُ» به مفهوم «نرم تر» است، اشاره به اين است که او در برابر گفتار حق شنوايى بيشترى دارد و روح تسليم در برابر واقعيتها بر او غالب است، مخصوصاً نسبت به سخنانى که از پيامبر شنيده بود واکنش بهترى نشان مى داد، به عکس «طلحه» که مردى لجوج و خودخواه و سرکشى بود و حبّ جاه و مقام چشم و گوش او را کور و کر کرده بود.
به همين دليل، تاريخ نويسان نوشته اند که زبير هنگامى که وارد بصره شد و فهميد که «عمار» در لشکر على (عليه السلام) است و به ياد اين حديث افتاد که پيامبر درباره «عمار» فرموده بود: «وَيْحُکَ يَا بْنَ سُمَيَّة! تَقْتُلُکَ الْفِئَةُ الْباغِيَةُ;» اى عمار! تو را گروه ستمکار، خواهد کشت.» وحشت کرد و تحيّر و ترديد شديد بر دل و جان او سايه افکند و مى ترسيد که عمار، در ميدان جمل، شهيد شود و او جزء «فئه باغيه» (گروه ستمکاران) باشد.
به هر حال، امام(عليه السلام) به ابن عباس فرمود: «هنگامى که زبير را ملاقات کردى» به او بگو «پسر دايى تو (على) مى گويد: تو در حجاز، مرا شناختى و در عراق نشناخته انگاشتى! (و انکار کردى) چه شد که از پيمان خود بازگشتى؟ و چه امرى تو را از آنچه درباره من مى دانستى منصرف ساخت؟ فَقُلْ لَهُ: «يَقُولُ لَکَ ابْنُ خَالِکَ: عَرَفْتَني بِالْحِجَازِ وَ أَنْکَرْتَنِي بِالْعِرَاقِ؟ فَمَا عَدَا مِمَّا بَدَا؟»
اين جمله، اشاره به سوابق بسيار درخشان مولا على(عليه السلام) است که در عصر پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) و بعد از آن همه از آن آگاه بودند و زبير هم که در زمره ياران پيامبر بود به خوبى اين مطالب را مى دانست، به خصوص در روايتى آمده است که روز جنگ جمل، زبير در برابر على(عليه السلام) به ميدان آمد. «عايشه» فرياد زد: «اى واى زبير را دريابيد!» به او گفتند: «خطرى، متوجه او نيست، زيرا على(عليه السلام) زره ندارد و زبير زره دارد».
امام(عليه السلام) به او فرمود: «اين، چه کارى است که کردى؟». گفت: من مطالبه خون عثمان مى کنم.» حضرت فرمود: «تو و طلحه بوديد که قاتلان عثمان را رهبرى مى کرديد و وظيفه تو اين است که خود را به ورثه عثمان بسپارى تا از تو قصاص کنند.» سپس فرمود: «تو را به خدا سوگند مى دهم! آيا به خاطر دارى آن روز که از کنار من عبور کردى، در حالى که رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) بر دست تو تکيه کرده بود و از قبيله بنى عمروبن عوف مى آمد؟ پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) به من سلام کرد و در صورت من خنديد. من هم خنديدم و کارى بيش از اين نکردم. تو گفتى: على بن ابيطالب، دست از کارهاى سبک بر نمى دارد.» پيغمبر(صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: «خاموش باش! على کار سبک نمى کند; ولى بدان در آينده اى نزديک تو با او جنگ مى کنى در حالى که ظالمى.» زبير گفت: اِنّا للهِ وَ اِنّا اِلَيْهِ راجِعُونَ. آرى اين گونه بود، ولى روزگار، مرا به فراموشى افکند و من به يقين دست از جنگ با تو بر مى دارم.» اين را گفت و دست از جنگ کشيد و پس از گفتگو با عايشه، از ميدان جنگ بيرون رفت(3).
جمله بالا، مى تواند اشاره به اين گونه مسائل نيز باشد. اين نکته نيز قابل توجه است که زبير، از کسانى بود که به على(عليه السلام) عشق مى ورزيد و حتى در جريان سقيفه، به دفاع از على(عليه السلام) برخاست و شمشير کشيد، ولى مخالفانش برخاستند و شمشير او را شکستند و در جريان شوراى شش نفره عمر نيز زبير به على(عليه السلام) رأى داد.
به هر حال، اين جمله هاى کوتاه و تکان دهنده، در روح زبير اثر گذاشت و روز به روز، بر ترديد و شک او در مشروعيت راهى که در پيش گرفته بود، مى افزود و سرانجام، تصميم خود را گرفت و به طور کامل، از لشکر جمل جدا شد و راه خود را در پيش گرفت و سر به بيابان گذارد و رفت، هر چند، به دست مرد ستمکارى به نام «ابن جرموز» کشته شد و مجال کافى نيافت که اين اشتباه خود را جبران کند.
تعبير به «ابن خالک» (پسر دايى تو)، يک تعبير عاطفى است که امام (عليه السلام) براى برانگيختن عواطف زبير، به کار برد! اين تعبير از اينجا سرچشمه مى گيرد که زبير فرزند «صفيه» خواهر «ابوطالب» است، بنابراين زبير پسر عمه على (عليه السلام) و آن حضرت پسر دايى زبير محسوب مى شود.
اين جمله کوتاه اشاره به تمام مطالبى است که زبير، از پيغمبر اکرم (صلى الله عليه وآله وسلم) در تمام عمرش درباره على (عليه السلام) شنيده بود و به همين دليل به آن حضرت علاقه شديدى داشت، ولى جاه طلبى ـ که انگيزه اصلى جنگ جمل بود ـ مانند حجابى تمام اين مسائل را پوشانده بود و امام (عليه السلام) با اين جمله کوتاه حجاب را کنار زد و زبير را بيدار کرد.
مرحوم سيد رضى (ره) در ذيل اين خطبه مى گويد: «على (عليه السلام) نخستين کسى است که جمله زيباى «فَمَا عَدَا مِمَّا بَدَا؟»، از او شنيده شده است.»
جمله کوتاهى که بسيار جذاب و پرمعنا است و اشاره به اين نکته مى کند که چه چيز سبب شد که حقيقتى را که بر تو آشکار شده بود، به دست فراموشى بسپارى و چشم دل را به روى واقعيتها ببندى و آگاهانه از راه حق باز گردى و در طريق باطل قدم نهى؟(4)
کوتاهى و زيبايى و پرمحتوايى اين جمله، در آن حدّ است که امروزه در ادبيات عرب، به صورت يک ضرب المثل در آمده است.
***
نکته ها:
1 ـ عکس العمل زبير در برابر پيام امام (عليه السلام)
در بعضى از روايات آمده است که ابن عباس مى گويد: وقتى پيام امام را به زبير رساندم، در جواب گفت: «به على بگو: إنّى اُريدُ ما تُريد; من نيز همان را مى خواهم که تو مى خواهى.»(5) (اشاره به اين که تو دنبال حکومت بر مردم هستى، چرا من نباشم؟ گويى جاه طلبى آنچنان چشم و دل او را کور کرده بود که مى پنداشت على(عليه السلام) به خاطر جاه و مقام قيام کرده است.) ابن عباس مى گويد: «من، خدمت على(عليه السلام) آمدم و داستان را خدمت او عرض کردم.»
ولى همچنان که در بالا اشاره شد، زبير نتوانست در برابر فشار وجدان مقاومت کند و سرانجام پرده ها از برابر ديدگان او کنار رفت و به واقعيت ها توجه کرد و از جنگ کناره گرفت، هر چند بسيار دير شده بود.
2 ـ خلاصه اى از زندگى طلحه و زبير
«طلحه» از طايفه قريش است. پدرش عبيدالله بن عثمان و از پيشگامان در اسلام بود و در جنگهاى اسلامى شرکت داشت، ولى در جنگ «بدر» نبود. گويا براى مأموريتى از سوى پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) به شام رفته بود و لذا هنگامى که بازگشت سهم خود را از غنائم بدر مطالبه کرد.
رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) به او فرمود: لَکَ سَهْمُکَ وَ أَجْرُکَ; تو هم سهمى در غنائم دارى و هم سهمى در پاداش». مى گويند: هنگامى که «طلحه» و «زبير» ايمان آوردند، پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) در مکه پيمان برادرى ميان آنها برقرار ساخت، ولى بعد از هجرت پيمان برادرى طلحه را با «ابوايّوب» برقرار کرد. از پسرش نقل شده که: پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) مرا در روز احد «طلحةُ الخير ناميد». حمايت او از رسول الله (صلى الله عليه وآله وسلم) در جنگهاى اسلامى، جاى ترديد نيست.
ولى از آنجا که او مرد جاه طلبى بود، بعد از پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) تغيير چهره داد و به راه ديگرى افتاد و در عصر پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) نيز گاهى کلمات نامناسبى ـ که ناشى از جاه طلبى او بود ـ از وى شنيده شد، از جمله طبق روايت دُرّ المنثور طلحه مى گفت: محمد (صلى الله عليه وآله وسلم) دستور مى دهد دختر عموها در برابر ما حجاب داشته باشند، ولى با زنان، بعد از جدا شدن از ما، ازدواج مى کند. به يقين هرگاه از جهان چشم بپوشد، ما با زنان او ازدواج خواهيم کرد».
اينجا بود که آيه تحريم ازدواج با زنان پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) بعد از او نازل شد.(6)
فخر رازى در تفسير خود در سبب نزول آيه فوق مى گويد که يکى از مردم ـ مى گويند طلحه بوده است ـ گفت: «اگر بعد از پيامبر زنده بمانم همسرش عايشه را به نکاح خود در مى آورم.» در اين هنگام آيه تحريم ازدواج با زنان پيامبر، بعد از رحلت او، نازل شد.(7)
در داستان «شوراى عمر» نيز مى خوانيم که او، رو به سوى طلحه کرد و گفت: «بگويم يا نگويم؟». طلحه گفت: «بگو! تو هرگز سخن خوبى نخواهى گفت.» عمر گفت: «پيامبر از دنيا رفت در حالى که به خاطر آن سخنى که هنگام نزول آيه حجاب گفتى، بر تو خشگمين بود.» (منظور، جمله اى است که در بالا آمد).(8)
به هر حال او از کسانى بود که شديداً با عثمان مخالف بود، بر ضدّ او آتش افروزى کرد. به همين دليل «مروان» او را از قاتلان «عثمان» مى دانست و در جنگ «جمل» ـ که هر دو در لشکر «عايشه» بودند ـ مروان طلحه را نشانه گيرى کرد و با يک تير او را مجروح کرد و سپس مرد. مروان گفت: «من انتقام خون عثمان را از طلحه گرفتم.»
همان جاه طلبى سبب شد که آتش جنگ بر ضدّ اميرمؤمنان على (عليه السلام) بيفروزد و جنگ جمل را به راه بيندازد و سبب ريختن خون گروه عظيمى از مسلمانان گردد و سرانجام به هدف خود که رسيدن به مقام خلافت بود، نرسيد و چنانکه گفتيم در جنگ جمل کشته شد.
بعضى نيز گفته اند که اميرمؤمنان على (عليه السلام) سخنانى شبيه آنچه به زبير فرمود، براى او بيان کرد و او پشيمان شد و از جنگ کناره گيرى کرد، ولى با تير مروان کشته شد.
امّا خطبه بالا نشان مى دهد که اين سخن درست نيست; چرا که مفهوم خطبه اين است که حضرت از هدايت او مأيوس بود.(9)
در روايتى آمده است که بعد از پايان جنگ على (عليه السلام) از کنار کشته او گذشت و فرمود: «اين همان کسى است که بيعت مرا شکست و آتش فتنه را در امّت اسلامى روشن ساخت و مردم را براى کشتن من و خاندانم، دعوت کرد. او را بلند کنيد و بنشانيد!» چنين کردند. امام (عليه السلام) رو به جنازه او کرده فرمود: «اى طلحه! من آنچه را که خداوند وعده داده بود بر حق يافتم، تو چطور؟» سپس فرمود: «او را بخوابانيد!» و حرکت کرد. بعضى از همراهان عرض کردند: اى اميرمؤمنان! آيا با طلحه بعد از مرگ او صحبت مى کنى؟ فرمود: «به خدا سوگند! او سخن مرا شنيد. همان گونه که بدنهاى بى جان کفارِ مکه ـ که بعد از جنگ بدر در چاهى افکنده شده بودند ـ سخنان رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) را شنيدند».(10)
در اينجا اين سؤال پيش مى آيد که پيامبر اکرم (صلى الله عليه وآله وسلم) گاهى از طلحه، تعريف فرموده: و حتّى به عقيده بعضى او جزء ده نفرى بود که پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) بشارت بهشت به آنها داده بود، (عشرة مبشرة)، چگونه ممکن است چنين سخنانى در حقّ او صحيح باشد؟
در جواب مى گوييم به فرض که چنين چيزى صحيح باشد، انسان مى تواند در سنين مختلف زندگى خود شايستگى هاى گوناگونى داشته باشد و يک روز در صف حق باشد و بهشت بر او واجب گردد و روز ديگر از آن صف خارج شود و در صفِ باطل قرار گيرد و مورد غضب خداوند واقع شود.
در تاريخ اسلام بسيار بودند کسانى که در طول عمر خود تغيير چهره دادند و از صفوف حق به باطل يا از صفوف باطل به حق گرائيدند. وگرنه چه کسى مى تواند بگويد کسى که آتش جنگ جمل را ضد امام و پيشواى خود ـ که همه او را به رهبرى پذيرفته اند ـ برافروخته و سبب ريختن اين همه خون شد، آدم خوب و اهل نجات باشد؟ اين سخن با کدام منطق سازگار است؟
شاهد اين سخن، اين که قرآن مجيد درباره پيشگامان در اسلام اعم از مهاجران و انصار و نيز تابعان، در سوره توبه وعده بهشت مى دهد و مى فرمايد:
(وَ السّابِقُونَ الاَْوَّلُونَ مِنَ الْمُهاجِرينَ وَ الاَْنْصارِ وَ الَّذينَ اتّبَعُوهُمْ بِإِحسان رَضِىَ اللهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ وَ أَعَدَّلَهُمْ جَنّات تَجْرِى تَحْتَهَا الاْنْهارُ خالِدينَ فِيها أَبَداً ذالِکَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ); پيشگامان نخستين، از مهاجران و انصار و آنها که به نيکى از آنها پيروى کردند، خداوند از آنها خشنود و آنها (نيز) از او خشنود شدند و باغهايى از بهشت براى آنها فراهم کرده که نهرها از زيرش جريان دارد. جاودانه در آن خواهند ماند و اين است پيروزى بزرگ.(11)
اين آيه شامل تمام مهاجران و انصار مى شود، در حالى که مى دانيم بعضى از آنها مانند عبدالله ابن ابى سرح،(12) و ثعلبة ابن حاطب انصارى،(13) از راه راست منحرف شدند و مغضوب خدا و پيغمبر گشتند، در حالى که در آغاز در صف اصحاب پيامبر و جزء مهاجران و يا انصار بودند و نيز مى دانيم که گروهى از منافقان ـ که قرآن مجيد شديدترين حملات را به آنها دارد ـ جزو اصحاب بودند.
بر اين اساس جاى شک نيست که صحابه پيامبر را نيز بايد بر مقياس اعمالشان تا پايان عمر سنجيد و درباره آنها قضاوت کرد وگرنه گرفتار تناقضهايى مى شويم که براى آنها هيچ پاسخى نمى توان يافت.
امّا «زبير»:
زبير، فرزند عوام و مادرش صفيه عمه رسول خدا بود. او در پانزده سالگى (يا کمى کمتر يا بيشتر) اسلام را پذيرفت و شايد چهارمين يا پنجمين نفر بود که مسلمان شد. او جزو مهاجران حبشه بود و سپس به مدينه آمد و پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) پيمان اخوّت او را با عبدالله ابن مسعود منعقد فرمود.
او، در جنگهاى اسلامى به خوبى درخشيد و در جنگهاى بدر و أُحد و خندق، خيبر و حُنَين شرکت داشت و سخنان خوبى از پيامبر درباره او نقل شده است.
او، جزء شوراى شش نفره عمر بود که به على (عليه السلام) رأى داد، ولى طلحه به آن حضرت رأى نداد.
متأسفانه او نيز بر اثر جاه طلبى و شايد وسوسه هاى طلحه در پايان کارش از مسير حق منحرف شد و براى رسيدن به مقام خلافت يا پست مهم ديگرى دست در دست طلحه گذاشت و آتش جنگى را برافروخت که هزاران نفر در آن سوختند و شکافى در جامعه مسلمانان به وجود آورد. پيمان و بيعتش را با على (عليه السلام) شکست و تسليم خواسته هاى نفس شد، ولى به گفته مورّخان در ميدان جنگ جمل، پيش از آغاز جنگ، با نصايح على (عليه السلام) متوجه اشتباه خود شد و از جنگ کناره گيرى کرد و به يکى از بيابانهاى اطراف به نام «وادى السباع» رفت و به نماز و توبه پرداخت و مردى به نام «ابن جرموز» به گمان اين که کشتن او سبب خشنودى على (عليه السلام) و دريافت جايزه مى شود، به سراغ او رفت و در حال نماز او را کشت و انگشتر و شمشيرش را براى على (عليه السلام) آورد. حضرت ناراحت شد و در جمله مهمى درباره شمشير او فرمود: «هَذَا السَّيْفُ ظالِماً فَرَجَ الْکَربَ عَنْ وَجْهِ الرَّسُولِ اللهِ; اين شمشيرى است که بارها اندوه را از صورت پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) برطرف ساخت.»
بعضى گفته اند که حضرت، به ابن جرموز، اجازه ملاقات نداد و به آن کس که براى گرفتن اجازه نزدش آمده بود، فرمود: بَشِّرْ قاتِلَ ابْنِ صَفْيةِ بِالنّارِ; «قاتل زبير، را به آتش دوزخ بشارت ده!» بعضى گفته اند «ابن جرموز» با شنيدن اين سخن، از شدّت ناراحتى خودکشى کرد.
در بعضى از اسناد تاريخى، اين مطلب به خوبى تبيين شده که پيمان شکنى طلحه و زبير به تحريک معاويه بوده است.(14)
سرگذشت فشرده بالا ـ که درباره طلحه و زبير نقل شد ـ ضمن اين که بحثهاى خطبه ما را تکميل و به فهم محتوايى کمک مى کند، درس عبرتى است براى همگان که چگونه ممکن است انسانى که قسمت عمده عمر خود را در راه حق سپرى کرده، مجاهدتها کرده، جوايز معنوى گرفته و نام نيکى در تاريخ براى خود گذارده، به خاطر حبّ دنيا و جاه طلبى و عشق به مال يا مقام کارش به جايى رسد که سرنوشت دردناک او مايه تأسّف همگان گردد. اَللّهُمَّ! اجْعَلُ عاقِبَةَ أَمرنا خيراً.
3 ـ شرايط لازم براى امر به معروف و نهى از منکر
در سخن بالا اشاره به يکى از شرايط مهم امر به معروف و نهى از منکر شده است و آن احتمال تأثير است. حضرت مى فرمايد: «با طلحة ملاقات مکن! که مردى سرکش و نفوذ ناپذير است، ولى با زبير ملاقات کن که انسانى نرمخو و طبعاً نفوذپذير است.»
بديهى است که نيروى انسان هر چه باشد، محدود است و بايد اين نيرو در جايى مصرف گردد که احتمال اثر باشد.
آنجا که احتمال تأثير نيست نبايد نيروها را به هدر داد و بى نتيجه مشت بر سندان کوبيد، ولى در صورت احتمال اثر نيز نبايد در انتظار يقين نشست و گفت چون يقين بر اثر نيست نبايد اقدام کرد! نه علم بر اثر شرط است و نه در صورت يقين به عدم تأثير وظيفه اى داريم.
هرگاه اين شرط با شروط ديگر مانند شناخت معروف و منکر و عدم وجود خطر همراه گردد، وظيفه امر به معروف و نهى از منکر قطعى مى شود.
اين نکته نيز قابل توجه است که بسيارى از انسانها داراى خوهاى حيوانى هستند و هر کدام شباهتى به يکى از حيوانات دارند. بعضى مانند روباه و بعضى مانند گرگ درنده اند و بعضى مانند شير شجاعند و بعضى مانند خوک شهوتران و شکم پرستند و بعضى مانند گاو نادانند و... در سخن بالا امام (عليه السلام) «طلحه» را به گاو سرکشى تشبيه مى کند که در مقابل حق تسليم نمى شود و در تشخيص واقعيتها گرفتار خطا و اشتباه است و وقتى به سراغ کارهاى سخت مى رود آن را آسان مى انگارد و سرانجام شکست مى خورد.
* * *
پی نوشت:
1 ـ «عاقصا» از مادّه «عقص»، به معناى «پيچيدگى شاخ در اطراف شاخ ها» است.
2 ـ «عريکه» در اصل از مادّه «عرک»، به معناى «مشت و مال دادن چيزى» است و ميدان جنگ را از اين جهت معرکه گويند که افراد به هم حمله مى کنند. «عريکه» به معناى «سجيّه و نفس آدمى» آمده است که محل تغيير و تحوّل است.
3 ـ شرح نهج البلاغه،ابن ابى الحديد، جلد 2، صفحه 167.
4 ـ عدا، به معناى «منصرف ساختن و بازگرداندن» است، و فاعل آن ضمير مستتر است که به «ما» برمى گردد و «من» در «ممّا» به احتمال ارحج، به معناى «عن» مى باشد و «بدا» از مادّه «بدو» به معناى «ظاهر شدن» است.
5 ـ مصادر نهج البلاغه، جلد 1، صفحه 411.
6 ـ سوره احزاب، آيه 53; درالمنثور، جلد 5، صفحه 214.
7 ـ تفسير فخر رازى، جلد 25، صفحه 225.
8 ـ شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، جلد 1، صفحه 184.
9 ـ اسد الغابه، جلد 3، صفحه 59.
10 ـ احتجاج طبرسى، مطابق نقل سفينة البحار، مادّه «طلح».
11 ـ سوره توبه، آيه 100.
12 ـ در تفسير درّالمنثور، در ذيل آيه 93 انعام، مذمّت بسيار شديدى از او شده است (درّالمنثور، جلد 3، صفحه 30.) در أسد الغابة، نيز بعد از ذکر اين نکته که او از کتّاب وحى بود، تصريح مى کند که مرتد شد و پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) دستور قتل او را صادر فرمود. (أسد الغابة، قسمت شرح حال عبدالله بن سعد بن ابى سرح).
13 ـ در أسد الغابة فى معرفه الصّحابه در شرح حال اين مرد آمده که پيامبر او را طرد کرد و حتّى خلفاى ثلاثه (ابوبکر و عمر و عثمان) هم او را طرد کردند، زکات او را نپذيرفتند و هر چه اصرار کرد که من از صحابه پيامبر بوده ام و مقام و منزلتى نزد او داشته ام، کسى از او نپذيرفت و سرانجام در خلافت عثمان از دنيا رفت.
14 ـ اسد الغابة، جلد 2، صفحه 196; سفينة البحار، از ماده «طلحه»; ابن ابى الحديد، در شرح نهج البلاغه، داستان نامه تحريک آميز معاويه به زبير را نقل مى کند: شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، جلد 1، صفحه 231.