گذرگاه دنيا:
«و الدنيا دار مني لها الفنا و لاهلها منها الجلا و هي حلوه خضرا و قد عجلت للطالب و التبست بقلب الناظر» (دنيا جايگاهي است كه فنا بر آن مقدر و خروج از آن براي اهلش مسطر گشته است. اين دنيا بر مذاق فرزندانش شيرين و بر خيره شوندگانش سبز و با طراوت است. اين دنيا براي جويندهاش شتابان است و بر دل نظاره كنندهاش مخلوط كننده و فريبا).
آنچه آمده است رفتني است:
مباني عالم خلقت و پديدههاي آن، فيض هستي خود را از خداوند فياض مطلق ميگيرد و بقاء و ابديت در ذات آن نيست، بلكه مقتضي بقا و ابديت را حتي بطور بالقوه هم دارا نميباشد. اصلا معناي حركت و دگرگوني مستمر در همهي اجزاء و روابط عالم خلقت از يكطرف و اينكه دستگاه هستي از فيض الهي شروع شده است و اين فيض به مقدار استعداد محدودي كه در دستگاه هستي وجود دارد، ادامه خواهد يافت، همين است كه دنيا رو به فنا است. «كل شيئي هالك الا وجهه» (همه چيز نابود شدني است مگر وجه خداوندي). «كل نفس ذائقه الموتت ثم الينا ترجعون» (همهي نفوس انساني مرگ را چشيده سپس بسوي ما برميگرديد). انك ميت و انهم ميتون (تو اي پيامبر، از دنيا ميروي و آنان نيز خواهند مرد). «كل من عليها فان و يبقي وجه ربك ذوالجلال و الاكرام» (هر كس (يا هر چيز) كه در روي زمين است رو به فنا است و تنها وجه پروردگار تو كه داراي جلال و كرامت است، باقي خواهد ماند).
اما فناي انسانها بمعناي فنا و اضمحلال اجسام آنان كه جزئي از عالم خلقت هستند، مطابق حس و دلايل عقلي و قرآني كه متذكر شديم، روشن است و خداوند متعال با قدرت مطلقهي خود اين اجسام فاني و پوسيده را در روز محشر جمع آوري نموده و بار ديگر آنها را براي ايفاي مسئوليت زنده خواهد كرد. ولي مطابق دلايل عقلي و قرآني و ديگر منابع اسلامي ارواح انسانها نابود نميگردند، زيرا: «خلقتم للبقا لا للفنا» (شما براي بقا آفريده شدهايد نه براي فنا).
اين دو مسئله مسلم و جاي ترديد نيست. فقط عدهاي از اسيران و غوطهوران در طبيعت هستند كه بقاي روح را نميپذيرند، و براي اين عدم پذيرش دليل قطعي نياوردهاند، و دليلشان همان نميبينم، پس نيست است كه اگر صحيح باشد، اكثر معرفتهاي بشري دربارهي انسان و جهان پوچ و نابود و بياساس خواهد بود. از آن مسائلي كه شعرا و مردم با ذوق و علاقمند به ادبيات را بشدت تحريك نموده و مطالب بسيار جالب و شيرين دربارهي آن گفتهاند عبارتست از زوال و فناي دنيا و انسانها. از آن جمله ابياتي كه ابوالعلا معري و خيام در رباعياتي كه منسوب به او است، گفتهاند.
شاد از ديدهي من يكسان بشمر همه الحان را اين نغمهي بلبل را و آن نوحهي گريان را
از ديدهي دل بنگر بيني كه همانند است آرند صلاي مرگ يا مژدهي جانان را
بر گوي كبوتر را بر شاخهي گل سرده خه گريهي سوزان را خه نغمهي مستان را
اين پهن زمين پر گشت از لاشهي ما ياد آر آن دورهي عاد و طسم وان دوره قحطان را
آرام قدم بردار در صفحهي خاك آري تا بو كه نيازاري مغز و دل و چشمان را
گيرم كه زمان دور است بين پدران و ما توهين روا نبود اجساد نياكان را
بر روي هوا بر نه گام و به ره خود رو پامال مكن در خاك در هم شده جثمانرا
اين تاريك لحد صد بار گوري شد و ميخندد ز اضداد كه بگزينند اين دخمهي بيجان را
مدفون ز پي مدفون تازه ز پي كهنه انباشته بنمودن قانون شده ازمان را
زان فرقد رخشنده با ديدهي گريان پرس انبوه قوافل را آبادي ويران را
روزان و شبان رفتند پشت سر هم غلطان اي فرقد ديرينه ديدي همه دوران را
اين زندگي فاني زندان پر از رنج است من در عجبم، خواهند افزايش زندانرا
آنجمع درخشنده كاراسته پروين است در چهرهي هر يك بين تاريكي هجرانرا
مريخ كه از آتش شعله به فلك دارد خاموش كند گردون آن شعله و نيران را
بر وعدهگه مرگست آنرا كه زحل نامند هر چند كه از نخوت گردونزده دامانرا
اندوه زمان مرگ صد بار فزونتر بين از شادي ميلادي كافروخته شادانرا
آن خوابگه مرگست كارامگه جانست بيداري شب پندار اين عيش پريشانرا
مغرور نشد عاقل زيرا كه همي بيند يك نيستي موحش دنبالهي اكوانرا
حيرتزده انسانرا اين مشكله كاين جامد برگردد و بنمايد خاصيت حيوانرا
دعواي حق و باطل مردم بهم آميزند مبهم نتوان كردن هرگز ره يزدانرا
آمد ز عدم انسان جان رو به ابد دارد فاني نبود مشنو آن ياوهي نادانرا
از كارگه دنيا چون رخت همي بندند يا قهر خدا بينند يا روضهي رضوانرا
در اين ابيات، گذران بودن دنيا و پراكندگي جمعها و از بين رفتن انسانها را كاروان در كاروان متذكر ميشود، ولي بر خلاف بعضي از اشعار ديگرش كه بوي پوچ گرائي ميدهد، روشنائي امر و حكمت الهي را گوشزد ميكند و آنانرا كه به معاد و ابديت معتقد نيستند گمراه ميخواند و ميگويد: مردم كه از دنيا ميروند، از جايگاه اعمال به سراي پاداش و كيفر ميروند، بهمين جهت است كه در تفسير اين شخصيتها نميتوان با ديدن چند سخن و يا با مشاهدهي چند عمل بيزبان از آنان، قضاوت كلي نموده و همهي عناصر شخصيت آنان را در طول عمر و طرز تفكراتشان را در همان چند سخن و عمل خلاصه كرد. رباعياتي وجود دارد كه به عمر بن ابراهيم خيام نسبت داده شده است كه اغلب همهي آنها مشكوك است و احتمال داده شده است كه خيام شاعر غير از عمر بن ابراهيم خيامي باشد كه لقبش (خيام) با ياي نسبي (خيامي) ذكر ميشود و اگر گويندهي رباعيات همان فيلسوف و رياضيدان مشهور باشد كه تفكرات الهي دارد و لذا در توصيف او حجه الحق الامام گفته شده است، يا بايد بگوئيم: اين مرد به بيماري چند شخصيتي مبتلا بوده است، و يا زمان عمر او را دو قسمت كنيم و بگوئيم: در قسمتي از عمرش پوچ گرا بوده و بعضي رباعيات را در آن زمان گفته است و در قسمتي از عمرش يك فيلسوف و حكيم الهي بوده است. بهر حال برخي از رباعيات او را در فناي دنيا و انسانها بعنوان نمونه ميآوريم:
هنگام صبوح اي صنم فرخ پي بر ساز ترانهاي و پيش آور مي!
كافكند بخاك صد هزاران جم و كي اين آمدن تير مه و رفتن دي
در كارگه كوزهگران رفتم دوش ديدم دو هزار كوزه گويا و خموش
ناگاه يكي كوزه برآورد خروش كو كوزهگر و كوزهخر و كوزهفروش
مرغي ديدم نشسته بر بارهي طوس در پيش نهاده كلهي كيكاوس
با كله همي گفت كه افسوس افسوس كو بانگ جرسها و كجا نالهي كوس
اين كهنه رباط را كه عالم نامست آرامگه ابلق صبح و شامست
بزميست كه واماندهي صد جمشيدست گوريست كه تكيه گاه صد بهرامست
از تن چو برفت جان پاك من و تو خشتي دو نهند بر مغاك من و تو
وانگاه براي خشت گور دگران در كالبدي كشند خاك من و تو
با اينكه دنيا گذران است و مرگ هر لحظه نزديكتر ميشود هم دنيا زيبا و فريبا است، هم زندگي شيرين با اينكه همهي مردم ميدانند كه دنيا در گذر است و مرگ هر لحظه نزديكتر ميشود و هيچ شريني ندارد مگر اينكه يك تلخي در دنبال خود ميآورد و هيچ آسايشي را به انسان نميآورد مگر اينكه رنج و مشقتي در پي آن نهفته است، و از همه مهمتر آنكه لطافت و ظرافت روح آدمي كه مبناي كار و ديدگاهش كيفيتها و رهائي و آزادي از خشونت ماده و كميتها است مخصوصا اشتياق ذاتي كه روح براي آزادي از زنجير قوانين طبيعت دارد با اينحال كمتر كسي است كه از زندگي در اين دنيا و ادامهي آن خوشحال نباشد و كمتر كسي است كه بقول مردم پايش در گل اين دنيا فرو نرود. مردم دنيا معمولا از فراق دنيا احساس وحشت ميكنند و زيبائيها و خوشيهاي دنيا همهي سطوح روحي آنان را ميخرد.
به جالينوس حكيم چنين نسبت دادهاند كه او گفته است: من از زندگي اين دنيا بقدري خوشحالم كه ميخواهم زنده بمانم اگر چه در شكم قاطري باشم و از … آن قاطر جهان را تماشا كنم:
آنچنانكه گفت جالينوس راد از هواي اينجهان و از مراد
راضيم كز ممن بماند نيم جان كه ز استري بينم جهان
البته اين نكتهي بسيار مهم را فراموش نبايد كرد كه علت چسبيدن عدهاي فراوان از مردم باين دنيا و زر و زيور آن، نه بدانجهت است كه واقعا بخود اين دنيا و لذايذ و زيبائيهاي آن عشق ميورزند، بلكه علت زير بنائي آن قدرت و فشار خود حيات به ادامهي خويش است، و باصطلاح بايد گفت: جبر ميكانيسم حيات بسيار قوي است و براي ادامهي خود از هيچ گونه تكاپو و تلاش دريغ نميدارد.
عدهاي ديگر بجهت ترسي كه از مرگ و ماوراي آن دارند، دو دستي به زندگي ميچسبند و نميدانند كه هر اندازه هم از مرگ وحشت و خوف داشته باشند و هر اندازه هم از آن فرار كنند، بالاخره كل نفس دائقه الموت (همهي نفوس انساني مرگ را خواهند چشيد). بطور كلي شيريني و طراوت و زيبائيها و لذايذ جهان، بقدري جالب است كه همهي تلخيها و شكستها و ناكاميها را قابل هضم ميسازد، با اينحال اين امور چيزي بدست نميدهند كه حتي در طول عمر آدمي پايدار بماند. بلكه اگر درست دقت كنيم همهي لذايذ و خوشيها پس از آنكه آدمي را موقتا اشباع نموده و منقرض شدند، يادآوري آنها پس از سپري شدن نوعي تلخي و تاسف ببار ميآورد، مخصوصا وقتي كه عمر انساني از ميانسالي تجاوز ميكند و پيري او آغاز ميگردد:
افسوس كه ايام جواني بگذشت سرمايهي عمر جاوداني بگذشت
تشنه بكنار جوي چندان خفتم كز جوي من آب زندگاني بگذشت
اگر بخواهيم تصور خوبي دربارهي لذايذ و خوشيهاي گذشته داشته باشيم، رباعي زير را در نظر ميگيريم:
دنيا چو حبابست ولكن چه حباب نه بر سر آب بلكه بر روي سراب
آن هم چه سرابي كه ببينند بخواب آن خواب چه خواب، خواب بدمست خراب
پس چه بايد كرد كه زندگي ما در اين دنيا داراي معنائي باشد كه زر و زيورها و لذايذ و زيبائيهاي دنيا با آمدن و رفتن خود، جان عزيز ما را متلاطم نسازد، دريغها و افسوسها جان ما را مجروح ننمايد و در پايان كار احساس پوچي نكنيم. بايد گفت: فقط يك اصل است كه ميتواند معناي مزبور را به زندگي ما ببخشد و اين اصل چنين است: «اعمل لدنياك كانك تعيش ابدا و اعمل الاخرتك كانك تموت غدا» (براي دنياي خود چنان عمل نما كه گوئي زندگاني تو در اين دنيا جاودانيست و براي آخرت خود چنان عمل نما كه گوئي فردا خواهي مرد). اين اصل چنين توضيح داده ميشود كه با نظر به صفت اساسي حيات كه عبارتست:
هر نفس نو ميشود دنيا و ما بيخبر از نو شدن اندر بقا
عمر همچون جوي نو نو ميرسد مستمري مينمايد در جسد
شاخ آتش را بجنباني به ساز در نظر آتش نمايد بس دراز
اين درازي مدت از تيزي صنع مينمايد سرعت انگيزي صنع
پس ترا هر لحظه مرگ و رجعتيست مصطفي فرمود دنيا ساعتيست (مولوي)
هر لحظه از جريان ممتد حيات از پشت پردهي طبيعت آغاز ميشود و لحظهاي در روي پردهي طبيعت نمودار ميگردد، و آنگاه به پشت پرده ميخزد. اين يك مطلب فلسفي تجريدي و ذوقي محض نيست، بلكه زيست شناساني كه از ديدگاه علم محض به پديدهي حيات مينگرند، همين مثال رودخانه را براي توضيح حيات ميآورند. او پارين زيست شناس معروف در كتاب خود (حيات، طبيعت، منشا تكامل آن ص 57) از اين مثال استفاده كرده است. او ميگويد: بدنهاي ما مانند نهرها روانند و موادشان بسان آب جويي پيوسته تازه ميشود و ميدانيم كه او پارين و امثال او پديدهي حيات را حقيقتي مجزا از بدن و اجزاء آن نميدانند. و بهر حال ما خود اين حركت دائمي و جريان نو به نو در حيات را در خود مشاهده مينمائيم. اين جريان مستمر حيات را بايستي تا بتوانيم از حالت تسليم شدن و تاثيرپذيري از زر و زيور و لذايذ و زيبائيهاي دنيا كه موجب رنگآميزي و آلودگي حيات ميشوند، محفوظ بداريم و آنرا بصورت عامل فعال نه يك موجود منفعل درآوريم. با اين عمل رواني بسيار با اهميت، ما ميتوانيم هم با عوامل حيات طبيعي و حتي زر و زيور و لذايذ و زيبائيهاي دنيا بطور جدي با ارزيابي صحيح آنها، ارتباط برقرار كنيم و هم جوهر حيات را كه از پشت پردهي طبيعت توجيه و راهنمائي ميشود و در روي پردهي طبيعت با عوامل حيات طبيعي ارتباط برقرار ميكند، مورد توجه و با اهميت تلقي كنيم.
بعبارت روشنتر: حيات كه ذاتا اعتلا طلب و استقلال جو و مشتاق كمال است، در اين دنيا با ارتباط با عوامل حيات طبيعي و مزاياي جالب آن، اگر بتواند ذات خود را حفظ نمايد، در ارتباط مزبور با عوامل و مزايا، هر يك از آنها مانند يكي از عوامل روئيدن و شكوفا نمودن گل، استعدادها و خواص با عظمت و با ارزش حيات را به فعليت ميرساند و براه خود ميرود، بعنوان مثال: هنگاميكه انسان جاندار و عاقل به موقعيتي ميرسد كه با انحراف از اصول انساني ميتواند ثروت يا مقام يا شهرت اجتماعي بدست بياورد، او در اين موقعيت صبر و شكيبائي و تحمل مينمايد و از انحراف صرف نظر ميكند. اين صرف نظر كردن موجب به فعليت رسيدن استعداد تحمل و ظرفيت انسان در برابر رويدادهائي ميگردد كه ممكن است در امتداد زندگي به ضرر او تمام شوند. اين صرف نظر كردن استقلال و جنبه فاعليت مفيد انسان را تقويت مينمايد. در اين فرض جوهر حيات در گذرگاه خود شكوفا ميشود.
با اين توضيح، بعضي از ابيات مولوي را كه در پاورقي نقل كرديم، مانند: چون به غايت ممتلي بود و شتاب پس نگنجد اندرو الا كه آب صحيح نيست، زيرا جوهر حيات و ابعاد عالي آن، در ارتباط با عوامل طبيعي به فعليت ميرسند. اكنون ميتوانيم معناي اصل براي دنياي خود چنان عمل نما كه گوئي زندگاني تو در اين دنيا جاودانيست و براي آخرت خود چنان عمل نما كه گوئي فردا خواهي مرد. را به خوبي درك و تصديق نمائيم. و خلاصهي معناي اين اصل با نظر به مطالب فوق چنين است كه آنچه كه براي ادامهي حيات طبيعي ضروري و موجب لذايذ مشروع است، (البته با ملاحظهي نسبيت) چنان اهميتي دارد كه بايد بعنوان عامل ادامهي حيات ابدي تلقي شود، زيرا جريان و ادامهي حيات وابسته به آن است. بنابراين رابطهي ما با عوامل حيات طبيعي، رابطهي كاملا جدي بوده و در گذران بودن آنها از اهميت جدي آنها نميكاهد، در عين حال اين عوامل گذرنده نبايد ما را در چارچوبهي خود چنان اسير و ميخكوب نمايند كه اصل حيات و ابديت آنرا فراموش كنيم. ما بايد هر لحظه اين حقيقت را در ذهن خود آگاه و يا ضمير ناخودآگاه داشته باشيم كه هر يك از عوامل حيات طبيعي با ماهيت و مختصاتي كه دارد، بزودي ارتباط خود را با ما قطع خواهد كرد، اگر چه همان ارتباط موقت و محدود براي حيات ما يك امري حياتي ميباشد. با حركت بر مبناي اين اصل است كه حيات طبيعي براي ما ارزيابي منطقي ميشود و زر و زيور و مقام و ديگر عوامل لذت بار همهي سطوح روح ما را اشغال نميكنند.
***
«فارتحلوا منها باحسن ما بحضرتكم من الزاد و لاتسئلوا فيها فوق الكفاف و لاتطلبوا منها اكثر من ابلاغ» (از اين دنيا با بهترين زاد و توشه كه اندوختهايد، كوچ كنيد و بيش از حد كفايت از اين دنيا مخواهيد و بيش از آنچه كه براي معاش زندگاني لازم است، مجوئيد).
ضرورت كسب و اندوختن زاد و توشه براي ابديت از اين دنيا، اصلي بسيار مهم در اسلام است كه در تفسير خطبههاي آينده مورد بحث قرار خواهد گرفت. در اين جملات به تفسير لزوم قناعت به حد كفاف در معيشت ميپردازيم: قناعت بحد كفاف در معيشت از شرايط ضروري حيات معقول است آيا ميدانيد كه: ده تن از تو زرد روي و بينوا خسبد همي تا به گلگون ميتو روي خويش را گلگون كني آيا ميدانيد كه: مواد طبيعت بعنوان وسائل معيشت، بطور محدود و با كوشش و دسترنج انسانها در اختيار ما قرار ميگيرند و هرگز پاسخگوي حرص و طمع بينهايت وسيع و عميق ما نميباشند؟ آيا ميدانيد كه تلاش براي افزودن يك تنفس براي ادامهي حيات محض حيواني نوعي از بيماريهاي خوشايند است؟ آيا ميدانيد كه اشباع حس بينهايت جوئي روح فقط با مواد اقتصادي كه هيچ هدفي جز بحركت درآوردن ماشين مدفوع سازي در كار نباشد، بزرگترين جنايت به روح است؟ آيا ميدانيد كه: «في حلالها حساب و في حرامها عقاب و في شبهاتها عتاب» (در حلال اين دنيا حساب و در حرامش عقاب و در مشتبهاتش توبيخ و سرزنش است)؟. آيا در اين باره انديشيدهايد كه پرداخت بيش از اندازهي منطقي به بعد مادي، خود موجب خفقان استعدادهاي روحي و بروز تاريكيهاي دروني كه جايگاه فروغ رباني است، ميباشد؟ اگر عشاق دلباختهي تنفس حيواني فرصتي پيدا كردند، لحظاتي هم در جنگها و كشتارها كه فضاي تاريخ را با خون و خونابه رنگين كرده است، بينديشند كه اغلب آنها به علت يغماگريهاي اقتصادي و تكاثر در مواد معيشت مردم صورت گرفته است.
اين مسائل را كه مطرح كرديم، مسائل بسيار ساده و قابل فهم همگاني است و هيچ چارهاي براي رفع اين بدبختيها جز تربيت انسانها و تعليم آنان براي درك و پذيرش ضرورت قناعت به ضرورتهائي كه متن زندگي را اداره كند، وجود ندارد. و هر تلاش و كوششي كه بدون تعليم و تربيت جدي مردم براي اكتفا به ضرورتهاي معاش و عدالت در برخورداري از تجملات مشروع، انجام بگيرد، تاثير ندارد. آخرين سخن اينست كه اسراف و تبذير كه عبارتست از تباه ساختن مواد حياتي معيشت مردم بايد از صحنهي زندگي اولاد آدم منتفي گردد. در قرآن مجيد اسراف كنندگان برادران شياطين معرفي شدهاند: «ان المبذرين كانوا اخوان الشياطين» (قطعا اسراف كنندگان برادران شياطينند). «و لاتسرفوا انه لايحب المسرفين» (و اسراف نكنيد، زيرا خداوند اسراف كنندگان را دوست نميدارد). «و ان المسرفين هم اصحاب النار» (و قطعا اسراف كنندگان اصحاب آتشند). آيات مربوط به اين مضمون با بيانات مختلف در قرآن مجيد فراوان است. اهميت قناعت به حد كفاف (ضرورت معاش) مستند به دو عامل بسيار مهم است:
عامل يكم- ريشه كن شدن فقر از زندگي خود قناعت كننده و از زندگي مردم جامعه كه بطور محدود مواد طبيعي را به مواد معيشت تبديل ميكنند. بهمين جهت است كه اميرالمومنين فرموده است: ما منع فقير الا بما متع به غني (هيچ فقيري از معاش خود محروم نمانده است، مگر اينكه يك غني از حق مالي آن فقير بهرهمند گشته است).
عامل دوم- اسراف و تبذير و مال پرستي همان مقدار با رشد و تكامل روحي انسان ميتواند سازگار باشد، كه نيستي با هستي و ظلمت با نور. محمد بن يعقوب كليني در كتاب كافي باب مستقلي را دربارهي كفاف آورده است. ما دو روايت را بعنوان نمونه در اين مبحث ميآوريم:
روايت يكم- «قال رسولالله (ص) اللهم ارزق محمدا و آل محمد العفاف و الكفاف» (پروردگارا، به محمد و ال محمد (ص) پاكدامني و كفاف عطا فرما).
روايت دوم- «قال رسولالله (ص) يا اباذر اني قد دعوت الله جل ثناوه ان يجعل رزق من يحبني الكفاف و ان يعطي من يبغضني كثره المال والولد» (رسول خدا فرمود: اي اباذر، من از خداوند سبحان كه سپاسش بزرگست خواستهام كه روزي كسي را كه مرا دوست ميدارد، بقدر كفاف قرار دهد و روزي كسي را كه مرا دشمن ميدارد، مال و اولاد فراوان بدهد).
البته اين دعاي حضرت رسول براي زندگي معتدل و طبيعي مردم است و اما در صورت روياروئي با دشمنان كه زيادي مال و فرزندانشان موجب ضرر بر مسلمين بوده باشد، مطابق آيهي: «و اعدوا لهم ما استطعتم من قوه» (و آماده كنيد براي مقابله با آنان هر قدرتي را كه بتوانيد)، عمل خواهد گشت.