جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 139
از سخنان على عليه السلام در باره انصار گفته اند كه چون اخبار سقيفه پس از رحلت رسول خدا (ص) به اطلاع امير المومنين عليه السلام رسيد، فرمود: انصار چه گفتند. گفته شد: انصار گفتند: اميرى از ما و اميرى از شما كار را بر عهده بگيرند. على (ع) فرمود: «فهلا احتججتم عليهم بان رسول الله صلى الله عليه و سلم وصى بان يحسن الى محسنهم و يتجاوز عن مسيئهم...» (كاش با آنان چنين احتجاج مى كرديد كه پيامبر (ص) سفارش فرمود كه نسبت به نيكوكار ايشان نيكى و از بدكار ايشان گذشت و عفو شود...) [در اين خطبه كه با عبارت فوق آغاز مى شود، ابن ابى الحديد ضمن شرح آن، مطالب تاريخى زير را آورده است ]:
در مباحث گذشته برخى از اخبار سقيفه را آورديم. اينك مى گوييم: خبر سفارش كردن پيامبر (ص) درباره انصار خبر صحيحى است كه دو شيخ بزرگ، يعنى محمد بن اسماعيل بخارى و مسلم بن حجاج قشيرى، در صحيح خود آن را از انس بن-
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 140
مالك آورده اند، كه گفته است: ابو بكر و عباس، كه خدايشان از آن دو خشنود باد، به هنگام بيمارى رسول خدا (ص) بر انجمنى از انصار گذشتند كه مى گريستند، آن دو پرسيدند: چه چيز شما را به گريستن وا داشته است گفتند: از نيكى هاى رسول خدا سخن مى گفتيم و مى گريستيم. آن دو پيش پيامبر (ص) رفتند و اين موضوع را به اطلاع وى رساندند. پيامبر (ص) در حالى كه كناره جامه يى را به صورت دستار بر سر بسته بود بيرون آمد و به منبر رفت- و پس از آن روز ديگر به منبر نرفت- نخست ستايش و سپاس خدا را بر زبان آورد و سپس فرمود: «به شما در مورد انصار سفارش مى كنم كه گروه مورد اعتماد و اطمينان و ياران ويژه منند. همانا آنچه بر عهده آنان بود انجام دادند اينك آنچه براى ايشان است باقى مانده است. از نيكو كارشان بپذيريد و از بدكارشان در گذريد.» و مقصود على عليه السلام در باره احتجاج كردن با انصار به استناد اين سفارش اين است كه اگر پيامبر (ص) مى خواست پيشوايى و امامت در ايشان باشد به ايشان در مورد ديگران سفارش مى فرمود نه اين كه خطاب به ديگران در مورد آنان سفارش فرمايد.
عمرو بن سعيد بن عاص هم كه ملقب به اشدق [كام گشاده و بليغ ] است در گفتگوى خود با معاويه به همين موضوع نظر داشته است. و چنين بود كه چون پدرش درگذشت او نوجوان بود، پيش معاويه رفت. معاويه از او پرسيد: پدرت درباره تو به چه كسى سفارش كرده است او گفت: پدرم به من درباره ديگران سفارش كرده است و در باره من به كسى سفارش نكرده است. معاويه اين سخن او را پسنديد و گفت: اين نوجوان سخن آور و بليغ است و ملقب به «اشدق» شد.
اما اين گفتار امير المومنين كه گفته است: «شگفتا مهاجران به درخت نبوت احتجاج مى كنند و ميوه آن را تباه مى سازند.» سخنى است كه نظير آن مكرر در گفتارش آمده است. مانند اين سخن او كه فرموده است: «هرگاه مهاجران به دليل قرب خود به پيامبر (ص) بر انصار احتجاج كرده اند، همين دليل در مورد ما بر مهاجران استوارتر است كه اگر برهان و حجت ايشان درست است به ما اختصاص
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 141
دارد نه به ايشان و اگر صحيح نيست، ادعاى انصار صحيح و بر قوت خود باقى است.» نظير همين معنى در سخن عباس به ابو بكر آمده كه به او گفته است: «اين ادعاى تو كه ما درخت پيامبر خدا (ص) هستيم، همانا كه شما همسايگان آن درختيد و حال آنكه ما شاخه هاى آنيم.»
اخبار روز سقيفه:
ما اينك خبر سقيفه را مى آوريم. ابو بكر احمد بن عبد العزيز جوهرى در كتاب سقيفه خود چنين مى گويد: احمد بن اسحاق، از احمد بن سيار، از سعيد بن كثير بن عفير انصارى براى من نقل كرد كه چون پيامبر (ص) رحلت فرمود، انصار در سقيفه بنى ساعده جمع شدند و گفتند: پيامبر (ص) قبض روح شد. سعد بن عبادة به پسرش قيس يا يكى ديگر از پسرانش گفت: من به سبب بيمارى نمى توانم سخن خود را به اطلاع مردم برسانم، تو سخن مرا گوش بده و بلند بگو و آن را به مردم بشنوان. سعد سخن مى گفت پسرش گوش مى داد و با صداى بلند تكرار مى كرد تا به گوش قوم خود برساند. از جمله سخنان او پس از سپاس و ستايش خداوند اين بود: همانا شما را سابقه يى در دين و فضيلتى در اسلام است كه براى هيچ قبيله عرب نيست. همانا رسول خدا (ص) ده و چند سال ميان قوم خويش درنگ كرد و آنان را به پرستش خداى رحمان و دور افكندن بتها فراخواند و از قومش جز گروهى اندك به او ايمان نياوردند و به خدا سوگند كه نمى توانستند از رسول خدا حمايت كنند و دين او را قدرت بخشند و دشمنانش را از او دور سازند. تا آنكه خداوند براى شما بهترين فضيلت را اراده كرد و كرامت را به شما ارزانى داشت و
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 142
شما را به آيين خود مخصوص كرد، و ايمان به خود و رسولش را و قوى ساختن دين خود و جهاد با دشمنانش را روزى شما كرد. شما سخت ترين مردم نسبت به كسانى كه از دين او سرپيچى كردند بوديد و از ديگران بر دشمن او سنگين تر بوديد. تا سرانجام خواه و ناخواه فرمان خدا را پذيرا شدند و دوردستان هم با كوچكى و فروتنى سر تسليم فرو آوردند و خداوند وعده خويش را براى پيامبرتان برآورد، و اعراب در قبال شمشيرهاى شما رام شدند. آن گاه خداوند متعال او را بميراند، در حالى كه رسول خدا از شما راضى و ديده اش به شما روشن بود. اينك استوار بر اين حكومت دست يازيد كه شما از همه مردم براى آن محق تر و سزاوارتريد.
آنان همگى پاسخ دادند: كه سخن و انديشه تو صحيح است و ما از آنچه تو فرمان دهى درنمى گذريم و تو را عهده دار اين حكومت مى كنيم كه براى ما بسنده اى و مومنان شايسته هم به آن راضى هستند. سپس آنان ميان خود گفتگو كردند و گفتند: اگر مهاجران قريش اين را نپذيرند و بگويند ما مهاجران و نخستين ياران پيامبر (ص) و عشيره و دوستان اوييم و به چه دليل پس از رحلت او با ما در باره حكومت ستيز مى كنيد، چه بايد كرد گروهى از انصار گفتند: در اين صورت خواهيم گفت: اميرى از ما و اميرى از شما باشد و به هيچ كار ديگرى غير از اين هرگز رضايت نخواهيم داد، كه حق ما در پناه و يارى دادن همچون حق ايشان در هجرت است. در كتاب خدا هم آنچه براى ايشان آمده است براى ما هم آمده است و هر فضيلتى را براى خود بشمرند ما هم نظيرش را براى خود مى شمريم، و چون عقيده نداريم كه حكومت مخصوص ما باشد در نتيجه خواهيم گفت: اميرى از ما و اميرى از شما. سعد بن عبادة گفت: اين آغاز سستى است.
خبر به عمر رسيد. او به خانه پيامبر (ص) آمد. ابو بكر را آنجا ديد و على (ع) مشغول تجهيز جسد [مطهر] پيامبر (ص) بود. كسى كه اين خبر را براى عمر آورد معن بن عدى بود. او دست عمر را گرفت و گفت: اى عمر برخيز. عمر گفت: اينك گرفتار و به خويشتن مشغولم. معن بن عدى گفت: چاره از برخاستن نيست. و عمر
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 143
همراه او برخاست. معن به او گفت: اين گروه انصار همراه سعد بن عباده در سقيفه بنى ساعده جمع شده اند و دور او را گرفته اند و به سعد بن عباده مى گويند: تو و پسرت تنها مايه اميد ماييد و گروهى از اشراف انصار هم در سقيفه حضور دارند و من از بروز فتنه ترسيدم. اينك اى عمر آنچه بايد بينديشى بينديش و به برادران مهاجرت بگو و براى خود راهى انتخاب كنيد كه من مى بينم هم اكنون در فتنه گشوده شده است، مگر اين كه خداوند آن را ببندد. عمر سخت ترسيد و خود را به ابو بكر رساند و دستش را گرفت و گفت: برخيز. ابو بكر گفت: پيش از خاك سپارى پيامبر خدا كجا برويم من گرفتار و به خويشتن مشغولم. عمر گفت: چاره از برخاستن نيست به خواست خدا بزودى برمى گرديم.
ابو بكر همراه عمر برخاست و عمر موضوع را به او گفت و او سخت ترسيد و آشفته شد. آن دو شتابان خود را به سقيفه بنى ساعده رساندند كه مردانى از اشراف انصار آنجا جمع شده بودند و سعد بن عبادة كه بيمار بود ميان ايشان بود. عمر برخاست سخن بگويد و كار را براى ابو بكر آماده سازد. او مى گفت: مى ترسم ابو بكر از گفتن برخى امور كوتاهى كند. همين كه عمر مى خواست آغاز به سخن كند ابو بكر او را از آن كار بازداشت و گفت: آرام بگير، سخنان مرا گوش بده و پس از سخنان من آنچه به نظرت رسيد بگو. ابو بكر نخست تشهد گفت و سپس چنين بيان داشت: همانا خداوند متعال محمد (ص) را با هدايت و دين حق مبعوث فرمود. او مردم را به اسلام فرا خواند، دلها و انديشه هاى ما را به آنچه كه ما را به آن فرا مى خواند متوجه ساخت و ما گروه مسلمانان مهاجر نخستين مسلمانان بوديم و مردم ديگر در اين مورد پيروان مايند. ما عشيره رسول خدا (ص) و گزيده ترين اعراب از لحاظ نژاد و نسيم. هيچ قبيله يى در عرب نيست مگر آنكه قريش را بر آن و در آن حق ولادت است. شما هم انصار خداييد و شما رسول خدا (ص) را يارى داديد، وانگهى شما وزيران و ياوران رسول خداييد و بر طبق فرمانى كه در كتاب خدا آمده است برادران ما و شريكهاى ما در دين و هر خيرى كه در آن باشيم هستيد و محبوب ترين و گرامى ترين مردم نسبت به ما بوده و هستيد. سزاوارترين مردم به قضاى خداونديد و
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 144
و شايسته ترين افراديد كه به آنچه خداوند به برادران مهاجرتان ارزانى فرموده تسليم باشيد، و سزاوارترين مردميد كه بر آنان رشك مبريد. شما كسانى هستيد كه با نيازمندى و درويشى خود ايثار كرديد و مهاجران را بر خود ترجيح داديد. بنابراين بايد چنان باشيد كه شكست و درهم و برهم شدن اين دين به دست شما نباشد و اينك شما را فرامى خوانم كه با ابو عبيدة جراح يا عمر بيعت كنيد، كه من از آن دو براى سرپرستى حكومت شاد و خشنودم و هر دو را براى آن شايسته مى دانم. عمر و ابو عبيده هر دو گفتند: هيچ كس از مردم را نسزد كه برتر از تو و حاكم بر تو باشد، كه تو يار غار و نفر دومى، وانگهى پيامبر خدا (ص) ترا به نمازگزاردن فرمان داده است. بنابراين تو سزاوارترين مردم براى حكومتى. انصار چنين پاسخ دادند: به خدا سوگند ما نسبت به خيرى كه خداوند بر شما ارزانى بدارد رشك نمى بريم و حسد نمى ورزيم و در نظر ما هيچ كس محبوب تر و بيش از شما مورد رضايت ما نيست، ولى ما در مورد آينده و آنچه پس از امروز ممكن است اتفاق بيفتد بيمناكيم. و از آن مى ترسيم كه بر اين حكومت كسى چيره شود كه نه از ما باشد و نه از شما. اگر امروز شما مردى از خودتان را حاكم قرار دهيد ما راضى خواهيم بود و بيعت مى كنيم به شرط آنكه چون او درگذشت مردى از انصار را به حكومت انتخاب كنيم و پس از اينكه او درگذشت مردى ديگر از مهاجران حاكم شود و تا هنگامى كه اين امت پايدار است و براى هميشه همين گونه رفتار شود. و اين كار در امت محمد (ص) به عدالت نزديكتر و شايسته تر است. هيچيك از انصار بيم آن را نخواهد داشت كه مورد بى مهرى افراد قريش قرار گيرد و او را فرو گيرند و هيچ قرشى بيم آن را نخواهد داشت كه مورد بى مهرى انصار قرار گيرد و او را فرو گيرند.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 145
ابو بكر برخاست و گفت: هنگامى كه رسول خدا (ص) مبعوث شد بر عرب بسيار گران آمد كه دين پدران خود را رها كنند، و با او مخالفت و ستيز كردند و خداوند مهاجران نخستين را از ميان قوم رسول خدا اختصاص به آن داد كه او را تصديق كنند و به او ايمان آورند و با او مواسات كنند و با وجود شدت آزارى كه قوم بر آنان داشتند همراه پيامبر صبر و پايدارى كنند و از شمار بسيار دشمنان خود نهراسند. بنابراين، آن گروه مهاجران، نخستين كسانى هستند كه خدا را در زمين پرستيدند و پيشگامان ايمان آوردن به رسول خدايند و هم ايشان دوستان و عترت او و سزاوارترين افراد براى حكومت پس از اويند. و در اين مورد هيچكس جز ستمگر با آنان ستيز نمى كند. و پس از مهاجران هيچ كس از لحاظ فضل و پيشگامى در اسلام همانند شما نيست. ما اميران خواهيم بود و شما وزيران خواهيد بود، بدون رايزنى با شما و اطلاع شما هيچ كارى نخواهيم كرد.
حباب بن منذر بن جموح برخاست و گفت: اى گروه انصار دستها و توان خود را براى خويش نگهداريد كه مردم همگان زير سايه شمايند و هيچ گستاخى ياراى مخالفت با شما را نخواهد داشت و مردم جز به فرمان شما نخواهند بود. شما مردمى هستيد كه پناه و يارى داديد و هجرت به سوى شما صورت گرفته است و شما صاحبخانه و اهل ايمانيد. به خدا سوگند كه خداوند آشكارا جز در حضور و سرزمين شما پرستش نشده است و نماز جز در مسجدهاى شما به صورت جماعت گزارده نشده و ايمان جز در پناه شمشيرهاى شما شناخته نشده است. اينك كار خود را براى خويش باز داريد و اگر آنان نپذيرفتند در آن صورت اميرى از ما و اميرى از ايشان بايد باشد.
عمر گفت: هيهات كه دو شمشير در نيامى نگنجد. همانا اعراب هرگز راضى نخواهند شد شما را به اميرى خود بپذيرند و حال آنكه پيامبرشان از قبيله ديگرى غير از شماست. و اعراب از اين كه حكومت را به افرادى واگذار كنند كه پيامبرى هم
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 146
ميان ايشان بوده است و ولى امر از آنان بوده است ممانعت نخواهند كرد و در اين مورد ما را حجت و برهان آشكار نسبت به كسى كه با ما مخالفت كند در دست است و دليل روشن با كسى كه ستيز كند داريم. چه كسى مى خواهد با ما در مورد ميراث محمد (ص) و حكومت او خصومت كند و حال آن كه ما دوستان نزديك و عشيره اوييم، مگر آن كس كه به باطل درآويزد و به گناه گرايش يابد و خويشتن را به درماندگى و نابودى دراندازد.
حباب برخاست و گفت: اى گروه انصار سخن اين مرد و يارانش را مشنويد كه در آن صورت بهره شما را از حكومت خواهند ربود. و اگر آنچه به ايشان پيشنهاد كرديد نپذيرفتند آنها را از سرزمين خود برانيد و خود عهده دار حكومت برايشان باشيد كه از همگان بر آن سزاوارتريد كه در پناه شمشيرهاى شما كسانى كه بر اين دين سر فرونمى آوردند تسليم شدند و سر فرو آوردند. من خردمندى هستم كه بايد از رأى او بهره برد و مرد كارديده و آزموده ام. اگر هم مى خواهيد كار را به حال نخست برگردانيم. و به خدا سوگند هيچكس اين سخن و پيشنهاد مرا رد نخواهد كرد مگر آن كه بينى [سر] او را با شمشير فرو مى كوبم.
گويد: و چون بشير بن سعد خزرجى كه از سران و سرشناسان قبيله خزرج بود هماهنگى انصار را براى اميرى سعد بن عباده ديد و نسبت به او رشك مى ورزيد برخاست و گفت: اى گروه انصار هر چند كه ما داراى سابقه هستيم ولى ما از اسلام و جهاد خود چيزى جز خشنودى پروردگار خويش و فرمانبردارى از پيامبر خود را اراده نكرده ايم و براى ما سزاوار نيست كه با سابقه خود بر مردم فزونى طلبيم و چيرگى را جستجو كنيم و در صدد يافتن عوض دنيايى باشيم. همانا محمد (ص) مردى از قريش است و قوم او به ميراث حكومت او سزاوارترند. خدا نكند كه با آنان در اين كار ستيزه كنم. شما هم از خدا بترسيد و با آنان اختلاف و ستيز مكنيد.
ابو بكر برخاست و گفت: اينك عمر و ابو عبيده حاضرند، با هر كدام مى خواهيد بيعت كنيد. آن دو گفتند: به خدا سوگند ما هرگز عهده دار حكومت بر تو نخواهيم
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 147
شد كه تو برترين مهاجران و نفر دوم [يار غار] و خليفه رسول خدا (ص) بر نمازى و نماز برترين كار دين است. دست بگشاى تا با تو بيعت كنيم.
همين كه ابو بكر دست خود را دراز كرد و عمر و ابو عبيده خواستند با او بيعت كنند، بشير بن سعد بر آن دو پيشى گرفت و با ابو بكر بيعت كرد. حباب بن منذر او را مخاطب قرار داد و گفت: نافرمانى ترا بر اين كار ناشايسته واداشت و به خدا سوگند، چيزى جز رشك و حسد تو بر پسر عمويت تو را بر اين كار وانداشت.
چون اوسيان ديدند سالارى از سالارهاى خزرج با ابو بكر بيعت كرد، اسيد بن- حضير كه سالار قبيله اوس بود برخاست و او هم به سبب حسد بر سعد بن عباده و رشك بر اين كه مبادا به حكومت رسد با ابو بكر بيعت كرد. و چون اسيد بيعت كرد همه افراد قبيله اوس بيعت كردند. سعد بن عباده را كه بيمار بود به خانه اش بردند و او آن روز و پس از آن از بيعت خوددارى كرد. عمر خواست او را به زور وادار به بيعت كند. به او گفته شد: اين كار را نكند كه او حتى اگر كشته شود بيعت نمى كند و او كشته نمى شود مگر اين كه همه افراد خانواده اش كشته شوند و آنان كشته نمى شوند مگر آن كه با همه خزرجيان جنگ شود و اگر با خزرج جنگ شود قبيله اوس هم با آنان خواهند بود. و در اين صورت كار تباه خواهد شد. اين بود كه از او دست بداشتند و او هم با آنان نماز نمى گزارد و در اجتماعات و نمازهاى جمعه و جماعت آنان حاضر نمى شد و احكام و قضاوت آنان را نمى پذيرفت و چنان بود كه اگر يارانى مى يافت با آنان زد و خورد مى كرد. سعد بن عباده تا هنگامى كه ابو بكر زنده بود همچنين بود. سپس در حكومت عمر در حالى كه او سوار بر اسب و عمر سوار بر شتر بود با او برخورد كرد. عمر به او گفت: اى سعد، هيهات او هم در پاسخ به عمر گفت: هيهات. عمر به او گفت: آيا تو همانى كه بوده اى و بر همان عقيده اى گفت: آرى من همانم و به خدا سوگند هيچ كس همسايه من نبوده است كه به اندازه تو از همسايگى با او خشمگين باشم.
عمر گفت: هر كس همسايگى كسى
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 148
را خوش نمى دارد از كنار او كوچ مى كند. سعد گفت: اميدوارم بزودى مدينه را براى تو رها كنم و به همسايگى گروهى بروم كه همسايگى ايشان را از همسايگى با تو و يارانت خوشتر مى دارم و پس از آن مدت كمى در مدينه بود و به شام رفت و در «حوران» درگذشت و با هيچ كس نه ابو بكر و عمر و نه كس ديگرى بيعت نكرد.
جوهرى مى گويد: مردم بسيارى پيش آمدند و در همان روز گروه بيشتر مسلمانان با او بيعت كردند. بنى هاشم در خانه على بن ابى طالب جمع شده بودند. زبير بن عوام هم همراه ايشان بود، كه خويشتن را از بنى هاشم مى شمرد و على (ع) هم همواره مى گفت: زبير پيوسته در زمره ما اهل بيت بود تا پسرانش در رسيدند و او را از ما برگرداندند. بنى اميه پيش عثمان بن عفان و بنى زهره نزد سعد بن ابى وقاص و عبد الرحمان بن عوف جمع شدند. عمر همراه ابو عبيده پيش ايشان آمد و گفت: چگونه است كه شما را در حال درنگ و جامه به خود پيچيده مى بينم برخيزيد و با ابو بكر بيعت كنيد كه مردمان و انصار با او بيعت كرده اند. عثمان و همراهانش و سعد و عبد الرحمان و همراهانش برخاستند و با ابو بكر بيعت كردند.
عمر همراه گروهى كه اسيد بن حضير و سلمة بن اسلم نيز در زمره آنان بودند به خانه فاطمه (ع) رفت و به كسانى كه آنجا بودند گفت: برويد بيعت كنيد. آنان نپذيرفتند و زبير در حالى كه شمشير در دست داشت بيرون آمد. عمر به همراهان خود گفت: مواظب اين سگ باشيد. سلمة بن اسلم برجست و شمشير را از دست زبير بيرون
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 149
كشيد و آن را به ديوار زد و سپس او و على (ع) را در حالى كه بنى هاشم همراهشان بودند حركت دادند و با خود بردند و على مى گفت: من بنده خدا و برادر رسول خدايم. آنان او را پيش ابو بكر آوردند و به او گفته شد: بيعت كن. گفت: من به اين حكومت از شما سزاوارترم، با شما بيعت نمى كنم و شما بايد با من بيعت كنيد. اين حكومت را از دست انصار بيرون كشيديد و با آنان به قربت خود با پيامبر احتجاج مى كرديد و آنان حكومت را به شما واگذار كردند و اينك من با شما به همان چيزى كه شما با انصار احتجاج كرديد حجت مى آورم. اگر از خدا مى ترسيد از خويشتن نسبت به ما انصاف دهيد و همان حقى را كه انصار براى شما شناختند شما براى ما بشناسيد و رعايت كنيد و در غير اين صورت خود مى دانيد كه ستم مى كنيد.
عمر گفت: دست از تو برداشته نمى شود تا بيعت كنى. على به او فرمود: اى عمر شيرى را مى دوشى كه نيمى از آن براى خودت باشد. امروز حكومت ابو بكر را استوار مى كنى كه فردا آن را به تو برگرداند. همانا به خدا سوگند، سخن تو را نمى پذيرم و با او بيعت نمى كنم. ابو بكر به على گفت: اگر با من بيعت نكنى تو را بر آن مجبور نمى كنم. ابو عبيدة گفت: اى ابا الحسن تو هنوز جوانى و اينان سالخوردگان قريش و قوم تو هستند و براى تو تجربه يى نظير تجربه و شناخت ايشان در كارها هنوز فراهم نيست و من ابو بكر را براى اين كار از تو داناتر مى بينم و ياراى او براى شانه دادن به زير اين بار بيشتر است. اين كار را به او تسليم كن و به حكومت او راضى شو كه تو نيز اگر زنده بمانى و عمرت بيشتر شود به مناسبت فضيلت و خويشاوندى نزديك با رسول خدا و سابقه و جهاد از هر جهت شايسته و سزاوار حكومت خواهى بود.
على (ع) گفت: اى گروه مهاجران خدا را، خدا را، حكومت محمد (ص) را از خانه و كاشانه اش به خانه هاى خود مكشيد و خاندان او را از حق و مقام او ميان مردم محروم و دور مسازيد. اى گروه مهاجران به خدا سوگند، ما اهل بيت به اين حكومت از شما سزاوارتريم. مگر بهترين خواننده و درك كننده كتاب خدا كه در احكام دين خدا فقيه و به سنت دانا و در كار رعيت تواناست از ما نيست؟ به خدا سوگند كه چنان شخصى ميان ما وجود دارد بنابراين از هوس پيروى مكنيد تا فاصله شما از حق افزون نگردد.
در اين هنگام بشير بن سعد گفت: اى على اگر انصار اين سخن را پيش از
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 150
بيعت خود با ابو بكر از تو شنيده بودند حتى دو تن هم در مورد تو مخالفت نمى كردند، ولى اينك بيعت كرده اند. على به خانه خود برگشت و بيعت نكرد و در خانه خود نشست تا فاطمه (ع) درگذشت و سپس بيعت كرد.
مى گويم [ابن ابى الحديد]: اين سخن دلالت بر باطل بودن ادعاى نص براى خلافت امير المومنين على و هر كس ديگر غير از او دارد. كه اگر نص صريحى وجود مى داشت همانا كه على (ع) به آن استناد مى كرد و حال آن كه از آن سخنى به ميان نياورده است و احتجاج او در مورد خود با ابو بكر و احتجاج ابو بكر با انصار مبتنى بر سوابق و فضايل و قرب به رسول خدا (ص) است و اگر نصى در مورد امير المومنين على يا ابو بكر وجود مى داشت ابو بكر از آن براى قانع كردن انصار استفاده مى كرد و امير المومنين هم از آن در مقابل ابو بكر بهره مى برد. وانگهى اين خبر و اخبار آشكار ديگر دليل بر آن است كه ميان على عليه السلام و آنان پرده ها برداشته شده بوده است و آشكارا آنچه بايد، گفته مى شده است. مگر نمى بينى چگونه آنان را به ستم و ظلم بر خود نسبت مى دهد و از اطاعت آنان سر مى پيچيد و سخت ترين سخنان را به گوش آنان مى رساند و اگر نصى وجود مى داشت على (ع) خود يا برخى از شيعيان و گروه او به آن استناد مى كردند و بهترين مورد براى استفاده از آن بوده و پس از مرگ عروس ديگر عطر را چه ارزشى است.
اين موضوع همچنين دليل بر آن است كه خبر نص در مورد ابو بكر كه در صحيح بخارى و مسلم آمده، صحيح نيست و آن حديثى است كه گفته اند پيامبر (ص) به عايشه در بيمارى مرگ خويش فرمودند: «پدرت را پيش من فرا خوان تا براى او نامه يى بنويسم كه بيم آن دارم كسى سخنى گويد يا آرزويى كند و خداوند و مومنان جز ابو بكر را نمى خواهند».
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 151
و اين عين اعتقاد مذهب اعتزال است. احمد بن عبد العزيز جوهرى همچنين مى گويد: احمد، از ابن عفير، از ابو عوف عبد الله بن عبد الرحمان، از ابى جعفر محمد بن على، كه خدايشان از هر دو خشنود باد، براى ما روايت كرد كه مى فرموده است: على عليه السلام شبها فاطمه (ع) را بر خرى سوار مى كرد و همراه او بر در خانه هاى انصار مى رفت و هر دو براى اعاده حق على (ع) از آنان طلب يارى مى كردند. انصار مى گفتند: اى دختر رسول خدا بيعت ما براى اين مرد تمام شده است، اگر پسر عمويت در اين مورد زودتر از ابو بكر پيش ما مى آمد ما از او عدول نمى كرديم. و على (ع) پاسخ مى داد: آيا من كسى بودم كه جسد مطهر پيامبر خدا را در خانه اش رها كنم و آن را تجهيز نكنم و پيش مردم بيايم و در مورد حكومت با آنان ستيز كنم؟ فاطمه (ع) هم مى گفت: ابو الحسن جز آنچه كه براى او لازم و شايسته بوده انجام نداده است. آنان هم كارى كردند كه خداوند خود در آن مورد بسنده است. ابو بكر احمد بن عبد العزيز جوهرى همچنين از احمد، از سعيد بن كثير، از ابن لهيعة نقل مى كند كه چون رسول خدا (ص) رحلت فرمود ابوذر در مدينه نبود و هنگامى برگشت كه ابو بكر حاكم شده بود. گفت: آرى به بهره و ميوه آن دست يافتيد و پوسته آن را رها كرديد و حال آنكه اگر اين كار را در خاندان پيامبرتان قرار مى داديد حتى دو تن هم با شما اختلاف نمى كردند.
جوهرى همچنين از ابو زيد عمر بن شبه، از ابو قبيصه محمد بن حرب نقل مى كند كه چون پيامبر (ص) رحلت فرمود و در سقيفه بنى ساعده چنان كارى صورت گرفت، على عليه السلام به اين بيت تمثل جست: «آرى چون زيد را گرفتارى ها فرو گرفت قومى سركشى كردند و آنچه خواستند بر زبان آوردند و انجام دادند».
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 152
قصيده ابو القاسم مغربى و تعصب او در مورد انصار بر قريش:
ابو جعفر يحيى بن محمد بن زيد علوى نقيب بصره براى من نقل كرد كه چون ابو القاسم على بن حسين مغربى از مصر به بغداد آمد شرف الدوله ابو على بن بويه كه امير همه اميران و در واقع سلطان بارگاه بود او را به دبيرى خود گماشت و در آن هنگام القادر خليفه بود. قضا را ميان او و القادر كدورت افتاد. پاره يى از دشمنان بد سرشت هم كه براى ابو القاسم مغربى پديد آمده بودند قادر را از او ترساندند و براى او چنين وانمود كردند كه او درباره فروگرفتن و خلع قادر از خلافت با شرف الدوله همدست است. قادر زبان به نكوهش مغربى گشود و پيوسته از او گله گزارى مى كرد و او را به رفض و دشنام دادن به خلفاى سلف و كفران نعمت نسبت مى داد و مى گفت: او از حاكم مصر پس از نيكى كردنهاى او گريخته است.
نقيب ابو جعفر، كه خدايش رحمت كناد، گفت: درباره مغربى رافضى بودن صحيح است اما اينكه حاكم فاطمى نسبت به او نيكى كرده باشد صحيح نيست، كه حاكم پدر و عمو و يكى از برادران مغربى را كشت و ابو القاسم مغربى با خدعه دينى از چنگ او گريخت و اگر حاكم بر او دست مى يافت او را هم به ايشان ملحق مى كرد.
ابو جعفر نقيب مى گفت: ابو القاسم مغربى نسبت خود را به قبيله ازد مى دانست
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 153
و نسبت به قحطانى ها در قبال عدنانى ها و نسبت به انصار در قبال قريش تعصب داشت و با اين همه در تشيع خود غلو مى كرد. او مردى اديب و فاضل و شاعر نويسنده و به بسيارى فنون آگاه بود و همراه شرف الدوله به واسط رفت. اتفاق را دفترى كه به مجموعه يى شباهت داشت و مغربى در آن نمونه هايى از خط و شعر و گفتار خويش را يادداشت كرده بود [و به اصطلاح چرك نويس بود و هنوز پاك نويس نكرده بود] در اختيار قادر قرار گرفت و آن را يكى از كسانى كه با مغربى رابطه خوبى نداشت و او را نكوهش مى كرد و نسبت به او قصد مكر داشت به قادر هديه داد. قادر در آن مجموعه قصيده يى از مغربى ديد كه در آن تعصب شديدى نسبت به انصار در قبال مهاجران اظهار كرده بود، تا بدانجا كه نوعى از الحاد و زندقه در آن نمايان بود و به رافضى بودن خود نيز تصريح كرده بود. قادر اين موضوع را بهترين دستاويز يافت و آن را به دفتر و ديوان خلافت فرستاد. آن مجموعه و همان قصيده در حضور گروهى از اعيان و اشراف و قضات و فقها و گواهان عادل خوانده شد. بيشتر آنان گواهى دادند كه خط مغربى است و آنان خط او را همانگونه تشخيص مى دهند كه چهره او را مى شناسند. قادر فرمان داد در اين باره براى شرف الدوله نامه نوشته شود. اما پيش از آنكه آن نامه به شرف الدوله برسد خبر آن به ابو القاسم مغربى رسيد و او شبانه همراه يكى از غلامان خود و كنيزى كه به او عشق مى ورزيد و از او بهره مند مى شد گريخت. نخست به بطيحة و از آنجا به موصل رفت و سپس آهنگ شام كرد و در راه در گذشت. او وصيت كرد جسدش را به بارگاه امير المومنين على ببرند. و جسدش در حالى كه گروهى از نگهبانان عرب آن را بدرقه مى كردند به نجف حمل و نزديك مدفن على عليه السلام به خاك سپرده شد.
من [ابن ابى الحديد] مدتى از ابو جعفر نقيب مسألت مى كردم كه آن قصيده را به من بدهد و او امروز و فردا مى كرد و سرانجام پس از مدتى آنرا براى من املاء كرد و اينك برخى از ابيات آن قصيده را مى آورم، زيرا جايز و روا نمى بينم كه تمام
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 154
آن را بياورم. ابو القاسم مغربى در آغاز آن قصيده پيامبر (ص) را ياد كرده و گفته است اگر انصار نمى بودند دعوت محمدى پايه و مايه نمى گرفت. ولى ابياتى ناپسند است كه خوش نمى دارم آن همه را بياورم، از جمله گفته است: «ما كسانى هستيم كه پيامبر به ما پناه آورد و ميان ما ضايع نشد، بلكه در نيرومندترين پناه قرار گرفت. آرى در جنگ بدر با شمشيرهاى ما مشركان قريش همچون لاشه شتران كشته شده بدست قصاب كشته شدند و ما بوديم كه در جنگ احد از بيم نام و ننگ جانهاى خود را در دفاع از او به مرگ عرضه داشتيم. پيامبر (ص) از آن معركه جان سالم بدر برد و اگر دفاع ما از او نبود در چنگ درندگان فرومى افتاد...» اين ابيات كه ما برگزيديم ابيات نسبتا پاكيزه آن قصيده است. در حالى كه ابيات ناپسند آن را حذف كرده ايم و با وجود اين در همين ابيات هم مطالبى هست كه گفتن آن نارواست، نظير: «ما كسانى هستيم كه به ما پناه آورد» يا «جان سالم برد...» و اينكه در ابيات بعد از ابو بكر به «بنده قبيله تيم» ياد كرده و به سه خليفه كه خدايشان از آنان خشنود باد آن نسبتها را داده است... اما سخن او در مورد بنى اميه كه گفته است «افرادى بودند ميان گزافه گوى و چرب زبان و درمانده...» از سخن عبد الملك بن مروان گرفته شده است. عبد الملك خطبه خواند و خليفگان بنى اميه را كه پيش از او بودند چنين ياد كرد و گفت: «به خدا سوگند من خليفه درمانده و چرب زبان و گزافه گوى فرومايه نيستم.» و مقصود او عثمان و معاويه و يزيد بن معاويه بود. و اين شاعر دو تن ديگر از آنان را با كلمات «متزندق» و حمار [بى دين- خر] ياد كرده و مقصودش وليد بن يزيد بن عبد الملك و مروان بن محمد بن مروان است.
كار مهاجران و انصار پس از بيعت ابو بكر:
زبير بن بكار در كتاب الموفقيات مى گويد: چون بشير بن سعد با ابو بكر بيعت كرد و مردم هم بر ابو بكر گرد آمدند و بيعت كردند. ابو سفيان بن حرب از كنار خانه يى كه على بن ابى طالب عليه السلام در آن بود گذشت، آنجا ايستاد و اين ابيات را سرود:
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 155
«اى بنى هاشم مردم را در حق خود به طمع ميندازيد به ويژه خاندان تيم بن- مره و خاندان عدى را. حكومت فقط بايد براى شما و ميان شما باشد و كسى جز ابو الحسن على شايسته و سزاوار آن نيست...» على به ابو سفيان فرمود: همانا كارى را اراده كرده اى كه ما اهل آن نيستيم، و همانا پيامبر (ص) با من عهدى فرموده است و ما همگان بر همان عهد پايداريم.
ابو سفيان على را رها كرد و به خانه عباس بن عبد المطلب رفت و به او گفت: اى ابا الفضل تو به ميراث برادر زاده ات سزاوارترى، دست بگشاى تا با تو بيعت كنم زيرا مردم پس از بيعت من با تو در مورد تو مخالفت نخواهند كرد. عباس خنديد و گفت: اى ابو سفيان كارى را كه على نمى پذيرد و كنار مى زند عباس به جستجوى آن برآيد؟ ابو سفيان نا اميد برگشت.
زبير بن بكار مى گويد: محمد بن اسحاق گفته است: قبيله اوس چنين نقل مى كند كه نخستين كسى كه با ابو بكر بيعت كرده بشير بن سعد است و قبيله خزرج چنين نقل مى كند كه نخستين كس اسيد بن حضير است كه با ابو بكر بيعت كرده است.
من [ابن ابى الحديد] مى گويم: بشير بن سعد، خزرجى و اسيد بن حضير، اوسى است و هر دو قبيله اين دو موضوع را به پاس حرمت سعد بن عباده نقل مى كنند، زيرا هيچ كدام خوش نمى دارند متهم به اين شوند كه در باره او كار شكنى كرده اند. خزرجيان كه خويشاوندان و نزديكان اويند نمى خواهند اقرار كنند كه بشير بن سعد نخستين بيعت كننده با ابو بكر است و كار سعد بن عباده را تباه كرده است و مى خواهند چاره سازى كنند و آن را به اسيد بن حضير نسبت مى دهند، زيرا او از طايفه اوس است كه دشمنان خزرج بوده اند. اوسى ها هم خوش نمى دارند كه اين كار را به اسيد بن- حضير نسبت دهند و بگويند او نخستين كسى است كه در مورد سعد بن عباده كار شكنى كرده است تا متهم به رشك بردن بر خزرجيان نشوند. به اين جهت چاره انديشى
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 156
مى كنند كه كار شكنى را به خود قبيله خزرج نسبت دهند. و مى گويند: نخستين كسى كه با ابو بكر بيعت كرد و كار سعد بن عباده را تباه نمود بشير بن سعد بود و بشير يك چشمش كور [و سست عهد] بوده است. آنچه در نظر من [ابن ابى الحديد] ثابت شده اين است كه نخست عمر با ابو بكر بيعت كرد و پس از او به ترتيب بشير بن سعد و اسيد بن حضير و ابو عبيدة بن جراح و سالم- وابسته و آزاد كرده ابو حذيفه- بوده اند.
زبير بن بكار مى گويد: دو مرد از انصار كه از شركت كنندگان در جنگ بدر بودند و آن دو عويم بن ساعده و معن بن عدى هستند ابو بكر و عمر را براى شكستن بيعت سعد بن عباده و به تباهى كشاندن كار او تحريك كردند. مى گويم [ابن ابى الحديد]: اين دو مرد به روزگار زندگى پيامبر (ص) هم از دوستان ابو بكر بودند. البته كينه و دشمنى يى كه با سعد بن عباده داشتند و آن را سببى است كه در كتاب القبائل ابو عبيدة معمر بن مثنى آمده به اين موضوع دامن زده است و هر كس مى خواهد از آن آگاه شود به آن كتاب مراجعه كند.
عويم بن ساعده همان كسى است كه چون انصار گرد سعد بن عباده جمع شدند به آنان گفت: اى گروه خزرج اگر اين حكومت به جاى آنكه در قريش باشد از شماست دليل بياوريد و به ما نشان دهيد تا ما هم با شما بيعت كنيم و اگر مخصوص ايشان است و به شما ارتباطى ندارد، حكومت را به آنان واگذار كنيد و به خدا سوگند پيامبر (ص) رحلت نفرمود مگر اين كه ما دانستيم ابو بكر خليفه اوست و اين هنگامى بود كه به او فرمان داد با مردم نماز بگزارد. انصار دشنامش دادند و او را بيرون كردند و او شتابان خود را به ابو بكر رساند و تصميم او را براى طلب حكومت استوار ساخت. اين موضوع را زبير بن بكار همينگونه در كتاب الموفقيات آورده است.
مدائنى و واقدى گفته اند: معن بن عدى و عويم بن ساعده با يكديگر براى تحريك ابو بكر و عمر براى به دست آوردن حكومت و برگرداندن آن از انصار اتفاق كردند. مدائنى و واقدى مى گويند: معن بن عدى، ابو بكر و عمر را با خشونت و تندى به طرف سقيفه بنى ساعده مى كشاند تا پيش از آنكه كار از دست بشود به آن پيشى گيرند و برسند.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 157
زبير بن بكار مى گويد: چون با ابو بكر بيعت شد جماعتى كه با او بيعت كرده بودند او را شتابان به مسجد رسول خدا (ص) آوردند و پايان آن روز پراكنده شدند و به خانه هاى خود رفتند. گروهى از انصار و گروهى از مهاجران جمع شدند و در آنچه ميان ايشان رخ داده بود نسبت به يكديگر عتاب كردند. عبد الرحمان بن عوف به آنان گفت: اى گروه انصار شما هر چند كه با فضيلت و اهل نصرت و داراى سابقه ايد ولى ميان شما كسانى همچون ابو بكر و عمر و على و ابو عبيده نيست.
زيد بن ارقم گفت: اى عبد الرحمان ما منكر فضيلت اينان كه نام بردى نيستيم و همانا بدان كه سرور انصار، يعنى سعد بن عباده، از ماست و آن كسى كه خداوند به پيامبر خويش فرمان داد بر او سلام رساند و به قرآن خواندنش گوش فرا دهد، يعنى ابى بن كعب، و آن مردى كه روز رستاخيز پيشاپيش عالمان حركت خواهد كرد، يعنى معاذ بن جبل، و آن مردى كه رسول خدا گواهى او را به جاى گواهى دو مرد پذيرفت يعنى خزيمة بن ثابت، همگى از مايند و اين را بخوبى مى دانيم كه ميان اين كسان از قريش كه نام بردى آن كسى كه اگر در جستجوى حكومت برمى آمد هيچ كس در آن مورد با او ستيز نمى كرد على بن ابى طالب است.
زبير بن بكار مى گويد: فرداى آن روز ابو بكر برخاست و براى مردم خطبه خواند و چنين گفت: اى مردم من عهده دار كار شما شدم و حال آنكه بهترين شما نيستم. اگر پسنديده رفتار كردم ياريم دهيد و اگر ناپسند كردم و به كژى گراييدم مرا راست كنيد. همانا مرا شيطانى است كه گاه آهنگ من مى كند پس هر گاه خشم گرفتم شما و من بايد بر حذر باشيم. شما را از لحاظ روى و موى بر يكديگر برترى نخواهد بود. راستى امانت است و دروغ خيانت. ضعيف شما در نظر من قوى است تا حق او را به او باز گردانم و قوى شما ضعيف است تا حق را از او باز گيرم. همانا هيچ قومى جهاد در راه خدا را رها نمى كند مگر اينك خداوند او را زبون مى سازد و تبهكارى ميان هيچ قومى شيوع پيدا نمى كند مگر آن كه بلاء و گرفتارى همه ايشان را فرو مى گيرد. تا هنگامى كه از خداوند اطاعت مى كنم از من اطاعت كنيد و چون از فرمان او نافرمانى كردم ديگر اطاعت از من بر عهده شما نخواهد بود. خدايتان رحمت كناد براى نماز خود برخيزيد.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 158
ابن ابى عبرة قرشى در اين باره ابيات زير را سروده است: «سپاس آن را كه شايسته و سزاوار ستايش است، ستيزه از ميان رفت و با صديق بيعت شد...».
زبير بن بكار مى گويد: محمد بن اسحاق روايت كرده است كه چون با ابو بكر بيعت شد خاندان تيم بن مره افتخار كردند. ابن اسحاق مى گويد: عموم مهاجران و تمام انصار در اين موضوع هيچ شك و ترديد نداشتند كه پس از پيامبر (ص) على (ع) خليفه و حاكم خواهد بود. فضل بن عباس گفت: اى گروه قريش و به ويژه اى بنى تميم شما خلافت را به عوض نبوت گرفتيد و حال آن كه ما سزاوار خلافت هستيم و شما را در آن سهمى نيست. هر چند اگر مى خواستيم در جستجوى اين حكومت كه خود شايسته آنيم برآييم كراهت مردم از ما به سبب كينه و رشك ايشان نسبت به ما از كراهت آنان به ديگران بيشتر بود و ما خوب آگاهيم كه با سالار ما [على عليه السلام ] عهدى شده است كه او پايبند آن است.
يكى از فرزندان ابو لهب بن عبد المطلب بن هاشم هم در اين مورد چنين سروده است: «گمان نمى بردم كه خلافت از بنى هاشم بيرون باشد تا چه رسد از ابو الحسن على مگر او نخستين كس از شما نيست كه بر قبله شما نماز گزارده است و از همه مردم به قرآن و سنت ها آگاه تر نيست...» زبير بن بكار مى گويد: على عليه السلام به او پيام داد و او را از اين كار نهى كرد و دستور فرمود ديگر اينگونه نگويد. و فرمود: سلامت دين براى ما از هر چيز ديگر بهتر است.
زبير بن بكار مى گويد: خالد بن وليد كه از پيروان ابو بكر و مخالفان على (ع)
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 159
بود، براى ايراد خطبه برخاست و چنين گفت: اى مردم ما در آغاز اين دين گرفتار كارى شديم كه به خدا سوگند قبول و پذيرش آن بر ما سخت و سنگين بود و چنان بوديم كه گويا كينه هاى خونخواهى داريم. و به خدا سوگند چيزى نگذشت كه سنگينى آن بر ما سبك شد و دشوارى آن بر ما آسان گرديد، و پس از آن كه از ايمان آوردن افراد شگفت مى كرديم چنان شد كه از هر كس كه درباره بر حق بودن آن شك مى كرد دچار شگفتى مى شديم و سرانجام به همان چيزى كه از آن نهى مى كرديم فرمان داده شديم و از چيزهايى كه به آن فرمان مى داديم بازداشته شديم. به خدا سوگند چنان نبود كه در پناه عقل و انديشه مسلمان شويم، بلكه توفيق [خداوند] بود. همانا كه وحى تا استوار نشد قطع نگرديد و پيامبر از ميان ما نرفته است كه پس از او پيامبر ديگرى را عوض بگيريم و پس از انقطاع وحى منتظر وحى ديگر باشيم. امروز شمار ما از ديروز بيشتر است، در حالى كه در گذشته بهتر از امروز بوديم هر كس آن را رها كرده است او را به حال خود رها مى كنيم. و به خدا سوگند اين صاحب امر، يعنى ابو بكر، كسى نيست كه از او بازخواست شود يا در مورد او اختلافى باشد و شخصيت او پوشيده و نيزه اش كژ و خميده نيست. مردم از سخن او تعجب كردند. حزن بن ابى وهب مخزومى- كه رسول خدا (ص) نام او را سهل نهاده بود و او جد سعيد بن مسيب فقيه است- خالد را ستود و اين ابيات را سرود: «مردان بسيارى از قريش بر پا خاستند، ولى هيچيك از ايشان چون خالد نبود...».
زبير بن بكار مى گويد: محمد بن موسى انصارى كه به ابن مخرمة معروف است براى ما از قول ابراهيم بن سعد بن ابراهيم بن عبد الرحمان بن عوف زهرى نقل مى كرد: كه چون با ابو بكر بيعت و كار او مستقر شد، گروه بسيارى از انصار از بيعت با او پشيمان شدند و برخى برخى ديگر را سرزنش كردند و على بن ابى طالب را ياد كردند و نام او را بلند بر زبان مى آوردند و حال آنكه او در خانه خود بود و پيش ايشان نيامد و مهاجران از اين موضوع بيتابى مى كردند و بيم داشتند و در اين باره سخن بسيار شد. و سخت ترين افراد قريش نسبت به انصار تنى چند بودند كه سهيل بن- عمرو يكى از افراد خاندان عامر بن لوى، و حارث بن هشام و عكرمة بن ابى جهل كه
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 160
هر دو مخزومى بودند در شمار ايشانند. و آنان اشراف قريش بودند كه نخست با پيامبر (ص) جنگ كرده بودند و سپس به اسلام در آمده بودند و همگى مصيبت ديده و خونخواه بودند كه انصار كسان ايشان را كشته بودند. سهيل بن عمرو را در جنگ بدر مالك بن دخشم به اسيرى گرفته بود، و اما حارث بن هشام را در جنگ بدر عروة بن عمرو زخمى كرد در حالى كه او از برادر خود مى گريخت. عكرمة بن ابى جهل چنان بود كه پدرش ابو جهل به دست دو پسر عفراء كشته شد و زرهش را زياد بن لبيد به غنيمت گرفت و اين كينه ها در دلهاى ايشان بود. و چون انصار از كار كناره گرفتند اين گروه جمع شدند. سهيل بن عمرو برخاست و گفت: اى گروه قريش همانا اين قوم را خداوند انصار ناميده و در قرآن آنان را ستايش فرموده است و بدينگونه براى آنان بهره يى بزرگ و شأنى عظيم است و آنان مردم را به بيعت خود و على بن ابى طالب فرا مى خوانند. على بن ابى طالب در خانه خود نشسته است و اگر مى خواست به آنان پاسخ مى داد. اينك آنان را به تجديد بيعت و تسليم شدن به حكومت سالار خود [ابو بكر] فرا خوانيد اگر پذيرفتند چه بهتر و گرنه با آنان جنگ كنيد كه به خدا سوگند از پيشگاه خداوند اميد دارم كه شما را بر آنان پيروز فرمايد همانگونه كه به يارى ايشان پيروز شديد.
سپس حارث بن هشام برخاست و گفت: هر چند در گذشته انصار پايگاه ايمان بودند و مدينه را خانه ايمان قرار دادند و پيامبر (ص) را از خانه ما به خانه خود بردند و پناه و يارى دادند و سپس چندان تحمل زيان كردند كه اموال خود را با ما تقسيم كردند و دوشادوش ما كار كردند، ولى اينك در مورد كارى سخن مى گويند كه اگر بر آنان پايدارى كنند از آنچه به آن موصوفند بيرون خواهند شد و در اين صورت ميان ما و ايشان چيزى جز شمشير نخواهد بود. و اگر از سخن خود برگردند چيزى است كه براى آنان و كسانى كه متهم به همراهى با آنان هستند سزاوارتر است.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 161
سپس عكرمه پسر ابو جهل برخاست و گفت: به خدا سوگند، اگر اين گفتار رسول خدا (ص) كه فرموده است: «پيشوايان از قريش هستند» نبود ما هرگز اميرى و حكومت انصار را منكر نمى شديم و هر آينه شايسته آن بودند، ولى اين گفتار سخنى است كه در آن شكى و با وجود آن اختيارى نيست، و انصار در اين مورد بر ما شتاب كردند و به خدا سوگند ما حكومت را با زور نگرفته ايم و آنان را از شوراى خود بيرون نكرده ايم و اين حالتى كه انصار در آن قرار گرفته اند از امور سست و ياوه و از مكايد شيطان است و هيچ اميد و آرزويى به آن نبايد داشت. اينك بر آنان حجت آوريد و اگر نپذيرفتند با ايشان جنگ كنيد و به خدا سوگند، اگر از همه قريش جز يك مرد باقى نماند خداوند اين حكومت را بهره او خواهد فرمود.
گويد: در اين هنگام ابو سفيان بن حرب هم آمد و چنين گفت: اى گروه قريش انصار را نشايد كه بر مردم برترى جويند مگر آنكه به برترى ما بر خودشان اقرار كنند و گرنه درباره ما كار به هر كجا رسد بسنده است و براى آنان هم كارشان به هر كجا رسد بسنده خواهد بود. و به خدا سوگند اگر سر مستى و كفران نعمت كنند ما ايشان را براى حفظ اسلام فرو مى كوبيم، همانگونه كه خودشان براى آن شمشير زدند. اما على بن ابى طالب، به خدا سوگند سزاوار و شايسته است كه بر قريش سرورى كند و انصار هم از او فرمان خواهند برد.
چون سخنان اين گروه به انصار رسيد، خطيب ايشان ثابت بن قيس بن شماس برخاست و گفت: اى گروه انصار اگر اين سخنان را دينداران قريش مى گفتند صحيح بود كه بر شما گران آيد ولى اينك كه دنياداران و خاصه آنانى كه همگى از شما مصيبت ديده و خونخواهند اين سخنان را گفته اند بر شما گران نيايد، و سخن پسنديده، سخن مهاجران برگزيده است. بنابراين اگر مردانى از قريش كه اهل آخرت هستند سخنى مانند سخن اين گروه گفتند در آن صورت هر چه مى خواهيد بگوييد و گرنه خويشتندار باشيد.
حسان بن ثابت در اين باره چنين سروده است: «سهيل و پسر حرب و حارث و عكرمه پسر ابو جهل كه سرزنش كننده ماست
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 162
بانگ برداشتند. ما پدرش را كشتيم و سلاح او را از تنش بيرون كشيديم و در بطحاء بى ارزش تر از نعل ستوران شد...» چون اين شعر حسان به قريش رسيد خشمگين شدند و به ابن ابى عزة كه شاعر ايشان بود فرمان دادند پاسخ حسان را بدهد و او چنين گفت: «اى گروه انصار، از پروردگار خود بترسيد و از شر فتنه ها به خداوند پناه بريد من از جنگى خطرناك بيم دارم كه در آن شير در گلوى شير خواران گير كند. سعد بن عباده آن را دامن مى زند و او فتنه است. اى كاش سعد وجود نمى داشت...»
زبير بن بكار مى گويد: پس از آن كه جمهور مردم با ابو بكر بيعت كردند، قريش، معن بن عدى و عويم بن ساعده را كه داراى فضل قديم در اسلام بودند گرامى داشتند. انصار انجمنى فراهم ساختند و آن دو را فرا خواندند و چون آمدند آنان را در پيوستن به مهاجران سرزنش كردند و خطاى آن دو را بزرگ شمردند. نخست معن سخن گفت و چنين اظهار داشت: اى گروه انصار آنچه خداوند براى شما اراده فرموده است بهتر از آن چيزى است كه خودتان براى خويش خواسته و اراده كرده ايد. از شما كار بسيار خطرناكى سرزد كه سرانجام پسنديده آن خطر آن را كاست. اگر شما بر قريش آن حقى را مى داشتيد كه ايشان بر شما دارند و شما مى خواستيد همان كارى را كه ايشان كردند انجام بدهيد، آن گونه كه از ايشان درباره شما احساس ايمنى مى كنم از شما درباره آنان در امان نبودم. اينك اگر متوجه اشتباه خود شده باشيد از عهده آن بيرون آمده ايد و گرنه همچنان در آن باقى خواهيد بود.
مى گويم [ابن ابى الحديد]: مقصود از اين كه «از شما كار بسيار خطرناكى سر زد كه فرجام پسنديده خطر آن را كاست.» اين است كه شما با ادعاى خلافت كار
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 163
بسيار خطرناكى را مرتكب شديد ولى اين كه سرانجام از آن دست برداشتيد و خويشتندارى كرديد و آرام گرفتيد و با مهاجران بيعت كرديد از شدت خطر كاسته شد. معن آن كار را خطرى بزرگ دانسته است از اين جهت كه اگر صرف نظر كردن و خويشتندارى در پى آن نبود فتنه يى بزرگ بر پا مى شد. و اين سخن معن «كه اگر شما بر قريش آن حقى را مى داشتيد...» به اين معناست كه: اگر شما بر قريش حق برترى مى داشتيد و قريش ادعاى خلافت مى كرد و شما از آنان مى خواستيد كه از آن دست بردارند و همين گفتگو و ستيزى كه ميان شماست صورت مى گرفت من در امان نبودم كه شما آنان را نكشيد و خونريزى نكنيد و به بردبارى شما مطمئن نبودم كه صبر و شكيبايى پيشه سازيد و حال آنكه قريش صبر و بردبارى كردند و براى خود روا ندانستند كه با شما جنگ كنند و اقدام به كشتن و ريختن خونهاى شما نكردند.
زبير بن بكار مى گويد: سپس عويم بن ساعده سخن گفت و چنين اظهار داشت: كه اى گروه انصار يكى از نعمتهاى خداوند بر شما اين بود كه آنچه را براى خود خواستيد او براى شما نخواست. اينك خداوند را بر اين نيك آزمايى و عافيت و برگرداندن اين بلا و گرفتارى از خود، سپاس و ستايش كنيد. و من در آغاز و انجام اين فتنه شما نگريستم و ديدم كه سرچشمه آن آرزوهاى بى مورد و رشك بوده است. اينك از كينه توزيها بپرهيزيد. البته من هم دوست مى داشتم كه خداوند اين حكومت را به حق ميان شما قرار مى داد و ما هم در آن زندگى مى كرديم.
انصار بر آن دو پريدند و به آنان دشنام دادند. فروة بن عمرو مقابل آن دو ايستاد و گفت: گويا اين سخن خود را فراموش كرده ايد كه به قريش گفته ايد: «ما مردمى را پشت سر خود گذاشته ايم كه به سبب فتنه انگيزى ايشان ريختن خون آنان حلال شده است» به خدا سوگند اين سخنى است كه هرگز آمرزيده و فراموش نمى شود. «گاه مار باز مى گردد در حالى كه زهرش در دندانش باقى است». معن در اين باره اين ابيات را سروده است: «انصار به من گفتند: سخن درست و صواب نگفتى. گفتم: آيا براى من سهم و بهره يى در سخن باقى است...» عويم بن ساعده هم در اين باره چنين سروده است: «انصار چند برابر بيش از آنچه به معن گفته بودند به من گفتند و اين كار، نادانى است و از نادانى سرچشمه مى گيرد...».
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 164
فروة بن عمرو از كسانى است كه از بيعت با ابو بكر خوددارى كرده بود. او از كسانى بود كه در ركاب پيامبر (ص) جهاد كرد و در راه خدا همواره دو اسب يدك مى كشيد و همه ساله از حاصل نخلستانهاى خود هزار شتر بار خرما زكات و صدقه مى پرداخت و از سروران محترم بود. او از ياران على عليه السلام و در جنگ جمل همراه او بود. فروه در مورد سخن معن و عويم كه گفته بودند: «قومى را پشت سر نهاده ايم كه به سبب فتنه انگيزى ريختن خون ايشان حلال است» با سرودن ابيات زير آن دو را نكوهش كرده است: «هان چون پيش معن و آن ديگرى كه شيخ او پدرش ساعده است رفتى به آن دو بگو سخنى كه شما گفتيد براى ما سبك و بى ارزش است...»
زبير بن بكار مى گويد: سرانجام انصار ميان اين دو مرد و ياران ايشان را صلح دادند. پس از آن و بعد از منصرف شدن انصار از ادعاى خود و آرام شدن فتنه، روزى جماعتى از قريش همراه تنى چند از انصار و گروههاى مختلف مهاجران نشسته بودند، قضا را عمرو بن عاص از سفرى كه رفته بود برگشته بود و آمد و ميان ايشان نشست. سخن درباره روز سقيفه و ادعاى سعد بن عباده براى حكومت شد. عمرو عاص گفت: به خدا سوگند كه خداوند بلاى بزرگى را كه انصار براى ما فراهم آورده بودند از ما مرتفع كرد، هر چند كه بلايى كه از خود ايشان مرتفع نمود بزرگتر بود، و به خدا سوگند نزديك بود آنان رشته اسلام را كه خود براى استوارى آن جنگ كرده اند از هم بگسلند و كسانى را كه خود به اسلام درآورده اند از آن بيرون كشند. به خدا سوگند اگر اين سخن پيامبر (ص) را كه فرمود: «پيشوايان از قريشند» شنيده باشند و با وجود آن چنان ادعايى كرده باشند كه بدون ترديد هلاك شده اند و ديگران را هم به هلاكت افكنده اند و بر فرض كه آن را نشنيده باشند، ايشان همچون مهاجران نيستند و سعد بن- عباده به اهميت ابو بكر نيست و مدينه همتاى مكه نمى باشد. آرى آنان در گذشته با ما
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 165
جنگ كردند و راست است كه در آغاز اسلام آنان بر ما پيروز شدند ولى اگر امروز ما با آنان جنگ كنيم سرانجام ما بر ايشان غلبه خواهيم كرد. هيچكس به او پاسخى نداد و او كه [به خيال خويش در سخن ] پيروز شده بود به خانه اش برگشت، و اين ابيات را سرود: «هان چون پيش قبيله اوس و خزرج رسيدى به آنان بگو شما آرزوى پادشاهى در يثرب [مدينه ] را در سر پرورانديد، ولى ديگ پيش از آنكه پخته و آماده شود پايين آورده شد...» چون سخن و شعر او به اطلاع انصار رسيد مرد زبان آور و شاعر خود، نعمان بن عجلان را كه مردى كوته قامت و سرخ چهره و در انظار حقير مى نمود، در حالى كه از سروران بزرگ بود، پيش عمرو عاص گسيل داشتند. او نزد عمرو عاص كه ميان جماعتى از قريش نشسته بود آمد و به او گفت: اى عمرو به خدا سوگند همانگونه كه شما جنگ با ما را خوش نمى داريد ما هم جنگ با شما را خوش نمى داريم و چنان نيست كه خداوند شما را از اسلام به دست كسانى بيرون ببرد كه شما را به اسلام درآورده اند. اگر پيامبر به احتمال فرموده باشد: «پيشوايان از قريشند» ولى بدون ترديد فرموده است: «اگر همه مردم به راهى و دره يى بروند و انصار به راه و دره ديگرى بروند، بدون ترديد من به راه انصار خواهم رفت». به خدا سوگند هنگامى كه ما گفتيم اميرى از ما و اميرى از شما باشد، شما را از حكومت بيرون نكرديم اما آن كسى را كه نام بردى به جان خودم سوگند كه ابو بكر بهتر از سعد بن- عباده است، ولى سعد ميان انصار مطاع تر از ابو بكر ميان قريش است. اما ميان مهاجران و انصار در فضيلت هرگز فرقى نخواهد بود. اما تو اى پسر عاص با رفتن خود به حبشه به منظور كشتن جعفر بن ابى طالب و يارانش، خاندان عبد مناف را از
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 166
خود رنجاندى و مصيبت زده و اندوهگين ساختى و با به كشتن دادن عمارة بن وليد، خاندان مخزوم را مصيبت زده كردى. و برگشت و اين ابيات را سرود: «به قريش بگو ما آنانيم كه مكه را گشوديم و سواركاران جنگهاى حنين و بدر و احد و بنى نضير و خيبريم و ماييم كه از جنگ بنى قريظه با آوازه برگشتيم...» و چون سخن و شعر نعمان بن عجلان به اطلاع قريش رسيد، گروهى بسيار از ايشان خشمگين شدند و اين موضوع مصادف شد با برگشتن خالد بن سعيد بن عاص از يمن. خالد بن سعيد را پيامبر (ص) به كارگزارى يمن منصوب فرموده بود و او و برادرش را در اسلام منزلتى بزرگ است و آن دو از نخستين كسان قريشند كه مسلمان شده اند و معروف به عبادت و فضل بوده اند. خالد بن سعيد به پاس انصار خشم گرفت و عمرو عاص را دشنام داد و گفت: اى گروه قريش عمرو عاص هنگامى وارد اسلام شد كه چاره اى جز آن نداشت و چون نتوانست با دست و قدرت خود نسبت به اسلام حيله سازى كند. اينك با زبان خود حيله سازى مى كند و از جمله مكرهاى او نسبت به اسلام اين است كه ميان مهاجران و انصار تفرقه بيندازد. به خدا سوگند كه ما با آنان نه براى دين و نه براى دنيا جنگ نكرديم، بلكه ايشان بودند كه در راه خداوند متعال براى حفظ ما و ميان ما خونهاى خويش را بذل و بخشش كردند و حال آن كه ما در مورد ايشان چنين كارى نكرديم. آنان اموال و خانه هاى خود را در راه خدا با ما تقسيم كردند و ما چنين كارى نسبت به ايشان نكرديم. آنان با آن كه فقير بودند نسبت به ما ايثار كردند و ما با توانگرى ايشان را محروم ساختيم و پيامبر (ص) در مورد ايشان سفارش و وصيت فرمود و آنان را از جفاى حكومت تسليت داد و امر به آرامش فرمود. به خدا پناه مى برم كه من و شما اخلاف تبهكار و حكومت جنايتكار باشيم.
مى گويم [ابن ابى الحديد]: اين سعيد بن عاص همان است كه از بيعت با ابو بكر خوددارى كرد و گفت: جز با على با كس ديگرى بيعت نمى كنم و ما خبر او را در گذشته آورده ايم. اما سخن او كه درباره انصار گفته است كه پيامبر (ص) آنان را از جور حكومت
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 167
تسليت داده است اشاره به اين گفتار رسول خدا (ص) است كه به انصار فرمود: «بزودى پس از من سختى و گرفتارى خواهيد ديد. صبر كنيد تا كنار حوض پيش من آييد». و اين همان خبرى است كه گروه بسيارى از ياران معتزلى ما معاويه را بدان سبب كه به آن استهزاء كرده است تكفير مى كنند. و چنين بود كه نعمان بن بشير انصارى همراه گروهى از انصار پيش معاويه آمدند و از فقر و تنگدستى خود به او شكايت آوردند و گفتند: همانا به تحقيق پيامبر (ص) راست فرمود كه به ما گفت: «بزودى پس از من سختى و گرفتارى خواهيد ديد» و ما اينك به آن رسيده ايم. معاويه به ريشخند پرسيد: ديگر چه چيزى براى شما گفت گفتند: به ما فرمود: «صبر كنيد تا كنار حوض كوثر پيش من آييد». معاويه گفت: همان گونه كه گفته است عمل كنيد، شايد فردا كنار حوض او را ملاقات كنيد و همانگونه باشد كه به شما خبر داده است. و معاويه ايشان را محروم كرد و چيزى به آنان نداد.
زبير بن بكار مى گويد: خالد بن سعيد بن عاص در مورد سخنان عمرو عاص ابيات زير را سروده است: «عمرو سخنانى بر زبان آورد كه ما آن را نخواسته ايم و كينه و خشم خود را در مورد انصار تصريح كرده است. بر فرض كه انصار لغزشى داشته باشند ما از آن در مى گذريم و هرگز بدى آنان را با بدى پاداش نمى دهيم. اى عمرو رشته محبت ميان ما و انصار را گسسته مكن و برخى را بر برخى مشوران...» زبير بن بكار مى گويد: پس از آن گروهى از سفلگان و فتنه انگيزان قريش نزد عمرو عاص جمع شدند و به او گفتند: تو سخنگوى قريش و مرد ايشان در دوره جاهلى و اسلام بوده اى، مگذار انصار هر چه مى خواهند بگويند. و چون از اين سخنان با او بسيار گفتند به مسجد رفت. گروهى از قريش و افراد ديگر در مسجد حاضر بودند. عمرو عاص چنين گفت: انصار چيزى را كه از آنان نيست براى خود فرض و تصور مى كنند و به خدا سوگند، دوست مى داشتم خداوند ميان ما و ايشان را آزاد مى گذاشت و به هر چه دوست مى داشت ميان ما و ايشان حكم مى فرمود. البته خود ما بوديم كه خويشتن را تباه كرديم و آنان را از هر مكروهى پاسدارى كرديم و براى هر چيز مطلوبى آنان را مقدم داشتيم، آنچنان كه از بيم و هراس ايمنى يافتند و هنگامى كه آن چنان شدند حق ما را كوچك شمردند و پاس احترامى را
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 168
كه ما به حقوق ايشان مى نهاديم رعايت نكردند.
عمرو عاص در اين هنگام برگشت و فضل بن عباس بن عبد المطلب را ديد، از گفتار خود پشيمان شد زيرا انصار داييهاى فرزندان عبد المطلب بودند وانگهى انصار على عليه السلام را تعظيم مى كردند و در آن هنگام آشكارا نام او را براى خلافت بر زبان مى آوردند. فضل گفت: اى عمرو بر عهده ما نيست كه آنچه را از تو شنيده ايم پوشيده داريم. و بر عهده ما نيست كه پاسخ ترا بدهيم، ابو الحسن على در مدينه حاضر است هر فرمانى كه او بدهد آن را انجام مى دهيم.
فضل نزد على آمد و موضوع را به او گفت. على خشمگين شد و عمرو را دشنام داد و گفت: او خدا و رسول خدا را آزار داده است. سپس برخاست و به مسجد آمد. گروه بسيارى از قريش پيش او جمع شدند و او در حالى كه خشمگين بود چنين گفت: اى گروه قريش همانا دوست داشتن انصار از ايمان و كينه توزى با آنان از نفاق است. آنان آنچه بر عهده داشتند انجام دادند و آنچه بر عهده شماست باقى مانده است و به ياد آوريد كه خداوند پيامبر شما را از مكه به مدينه منتقل نمود و اقامت با قريش را براى او خوش نداشت و او را كنار انصار آورد. سپس ما پيش انصار و كنار خانه هاى ايشان آمديم. آنان اموال خود را با ما قسمت كردند و كار را كفايت نمودند و ما ميان آنان چنان بوديم كه ثروتمندشان بر ما مى بخشيد و بينواى ايشان نسبت به ما ايثار مى كرد و چون مردم با ما جنگ كردند ايشان با نثار جانهاى خويش ما را حفظ كردند و خداوند درباره آنان آيه يى از قرآن نازل فرموده كه در آن پنج نعمت را براى ايشان جمع كرده است و چنين گفته است: «و آنان كه پيش از مهاجران در خانه ايمان جاى گرفتند و هر كس را به سوى ايشان هجرت كرده است دوست مى دارند و در سينه هاى خود نسبت به آنچه داده شده اند احساس حاجتى نمى كنند و اگر نيازمند هم باشند ديگران را بر خود ايثار مى كنند و هر كس از بخل نفس خويش نگاهداشته شود همانا ايشان رستگارانند».
هان كه عمرو عاص كارى را انجام داده است كه در آن زنده و مرده را آزار داده است. آن كس را كه خونخواه است اندوهگين و آن را كه به خون خود نرسيده است شاد ساخته است و بدينگونه سزاوار آن است كه شنونده پاسخ او را دهد و آن كس كه غايب بوده است بر او
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 169
خشم گيرد و همانا هر كس كه خدا و پيامبرش را دوست مى دارد انصار را هم دوست مى دارد. بنابراين، عمرو خويشتن را از ما باز دارد.
زبير بن بكار مى گويد: در اين هنگام قريشيان پيش عمرو بن عاص رفتند و گفتند: اى مرد هر گاه على خشم بگيرد تو ديگر بس كن.
خزيمة بن ثابت انصارى خطاب به قريش چنين سروده است: «اى قريشيان بياييد ميان ما و خود را اصلاح كنيد كه ريسمان ستيز و لجاج طولانى شده است. پس از ما ميان شما خيرى نيست. با ما مدارا كنيد و ميان ما هم پس از اعقاب فهر بن مالك خيرى نيست...».
زبير بن بكار مى گويد: على به فضل بن عباس گفت: اى فضل انصار را با دست و زبان خود يارى ده كه آنان از تو و تو از ايشانى و فضل چنين سرود: «اى عمرو گفتارى زشت گفتى و به خدا سوگند اگر تكرار كنى هر چه ديدى از خودت ديده اى، همانا كه انصار شمشيرى برنده اند و لبه تيز شمشير به هر كس بخورد هلاك مى شود...» فضل پيش على (ع) رفت و شعر خود را براى او خواند كه شاد شد و گفت: اى فضل، «آتش زنه خود را با تو افروختم» تو شاعر و جوانمرد قريشى، اين شعر خودت را آشكار كن و براى انصار بفرست. چون اين شعر به اطلاع انصار رسيد گفتند: كسى جز حسان بن ثابت پاسخ [قدر دانى ] اين شمشير برنده را نمى دهد. به حسان پيام دادند و چون آمد شعر فضل را به او عرضه داشتند. گفت: چگونه به او پاسخ دهم كه اگر قافيه يى همچون قافيه او نيابم رسوايم مى سازد. خزيمة بن ثابت به او گفت: در شعر خود از على (ع) و خاندانش نام ببر و سپاسگزارى كن، از هر چيز ديگرى ترا كفايت مى كند. حسان بن ثابت چنين سرود: «خداوند از جانب ما، ابو الحسن على را پاداش دهد كه پاداش به دست خداوند است، و چه كسى همچون ابو الحسن است اى ابو الحسن تو از همه قريش به آنچه شايسته بودى پيشى گرفتى، آرى سينه ات گشاده و دلت آزموده شده است. بسيارى از مردان گرانسنگ قريش آرزوى جايگاه ترا دارند و هيهات كه لاغر با فربه مقايسه نمى شود...»
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 170
زبير بن بكار مى گويد: انصار اين شعر خود را براى على بن ابى طالب فرستادند. او به مسجد آمد و به قريشيان و افراد ديگرى كه در مسجد بودند چنين فرمود: اى گروه قريش همانا خداوند انصار را انصار قرار داده و در قرآن آنان را ستوده است و بدانيد كه پس از انصار ميان شما خيرى نيست. همانا فرومايه و نادانى از فرومايگان قريش كه اسلام او را زيان و آسيب رسانده و او را به پذيرش حق واداشته است و شرف او را خاموش كرده و ديگرى را بر او ترجيح داده است، همواره سخنان زشت بر زبان مى آورد و از انصار به بدى ياد مى كند. از خدا بترسيد و حق انصار را رعايت كنيد و به خدا سوگند آنان به هر راه روند، من هم همراهشان خواهم بود كه رسول خدا به آنان فرموده است: «هر كجا برويد همراه شما خواهم بود.» مسلمانان همگى گفتند: اى ابو الحسن، خدايت رحمت كناد كه سخن راست گفتى.
زبير بن بكار مى گويد: عمرو عاص مدينه را رها كرد و از آن بيرون رفت تا على و مهاجران از او خشنود شوند. زبير مى گويد: پس از آن، وليد بن عقبة بن ابى معيط كه انصار را دشمن مى داشت- زيرا آنان پدرش را در جنگ بدر اسير گرفته بودند و در برابر پيامبر (ص) گردنش را زده بودند- شروع به دشنام دادن انصار كرد و سخنان ياوه درباره شان مى گفت. از جمله گفت: انصار براى خود بر عهده ما حقى را مى بينند كه ما آن را نمى بينيم. به خدا سوگند اگر آنان پناه دادند، همانا در پناه ما عزت و قدرت يافتند و اگر مواساتى كردند، منت آن را بر ما نهادند. به خدا سوگند نمى توانيم آنان را دوست بداريم كه همواره كسى از ايشان درباره زبونى ما در مكه سخن مى گويد و ديگرى از به عزت رسيدن ما در مدينه سخن مى گويد. همواره مردگان ما را دشنام مى دهند و زندگان ما را به خشم مى آورند. اگر پاسخ دهيم، مى گويند: «قريش بر كوهان خود خشم گرفته است.» البته كه اين كار ايشان به سبب حرص گذشته ايشان بر حفظ دين و عذر خواهى امروز ايشان از گناه براى من سبك و قابل تحمل است.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 171
سپس اين ابيات را سرود: «انصار ميان مردم با اين نام خود گردنكشى مى كنند و حال آنكه نسب آنان ميان قبيله ازد، عمر بن عامر است. آنان مى گويند: ما را حق بزرگ و منت بر همه شهرنشينان و باديه نشينان قبيله معد است. بر فرض كه انصار را فضيلتى باشد هرگز با همه حرمت خود به فضيلت مهاجران نمى رسند...» گويد: اين شعر او ميان مردم آشكار شد و باز انصار خشمگين شدند و گروهى از قريش به پاس انصار خشمگين شدند كه از جمله ايشان ضرار بن خطاب فهرى و زيد بن خطاب و يزيد بن ابى سفيان بودند. ايشان به وليد پيام دادند و چون پيش ايشان آمد، زيد بن خطاب به او چنين گفت: اى پسر عقبة بن ابى معيط همانا به خدا سوگند، اگر تو از مهاجران فقيرى مى بودى كه آنان را از خانه ها و كنار اموال خود بيرون راندند و آنان در صدد بدست آوردن رضايت خداوند بودند و از او طلب فضيلت مى كردند هر آينه انصار را دوست مى داشتى، ولى تو از جفا كارانى هستى كه در مسلمانى و پذيرفتن آيين اسلام درنگ كردى و از آنانى كه پس از پيروزى دين خداوند، در حالى كه از آن كراهت داشتند، در آن در آمدند. ما اين را به خوبى مى دانيم كه در حال فقر و تنگدستى پيش انصار آمديم ما را توانگر و بى- نياز ساختند. پس از آنكه به ثروت رسيديم از ما طمعى نداشتند و در هيچ مورد ما را آزار ندادند. اما اينكه مى گويند: قريش در مكه خوار و زبون بودند و در مدينه عزيز و قدرتمند شدند، ما همانگونه بوديم و خداوند متعال فرموده است: «به ياد آوريد هنگامى را كه اندك و در زمين مستضعف بوديد و بيم آن داشتيد كه مردم شما را فرو گيرند و در ربايند.» خداوند متعال ما را به وسيله انصار يارى داد و در شهر ايشان پناه ارزانى داشت.
اما خشم گرفتن تو براى قريش صحيح نيست كه ما هيچ كافرى را يارى نمى- دهيم و هيچ ملحد و فاسقى را دوست نمى داريم. تو سخنى گفتى آنان هم پاسخ دادند. سخنگو و شاعرشان سخن تو را بريدند و بر دهانت لگام زدند. اما سخن گفتن درباره آنچه در گذشته صورت گرفته است، بهتر است مهاجران و انصار را رها كنى كه تو از زبان ايشان راضى نيستى و ما از دست آنان خشمگين نيستيم.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 172
يزيد بن ابى سفيان هم سخن گفت و چنين اظهار داشت: اى پسر عقبه انصار سزاوارترند كه براى كشته شدگان جنگ احد خشم بگيرند. زبان خود را نگهدار زيرا كسى را كه حق كشته است برايش نبايد خشم گرفت. ضرار بن خطاب هم گفت: به خدا سوگند اگر چنين نبود كه پيامبر (ص) فرموده است: «پيشوايان از قريش هستند» ما مى گفتيم پيشوايان بايد از انصار باشند، ولى دستور و فرمانى رسيده است كه بر رأى و انديشه غالب است. اينك حرص و آز خود را سركوب كن و مرد بد نيتى مباش كه خداوند متعال در اين جهان فرقى ميان انصار و مهاجران نگذاشته است و در آن جهان هم آنان را از يكديگر پراكنده نخواهد كرد.
در اين هنگام حسان بن ثابت در حالى كه از سخن و شعر وليد بن عقبه خشمگين بود وارد مسجد شد. گروهى از قريش در مسجد بودند. حسان گفت: اى گروه قريش بزرگترين گناه ما در نظر شما اين است كه كافران شما را كشته ايم و از رسول خدا (ص) حمايت كرده ايم و اگر از منتى كه در گذشته بر شما نهاده ايم خشمگين هستيد اينك خداوند شر آن را كفايت فرموده است. بنابراين ما و شما را چه مى شود به خدا سوگند چنين نيست كه بيم و ترس ما را از جنگ با شما باز- دارد يا گولى و كم فهمى ما را از پاسخ دادن به شما مانع باشد كه ما قبيله يى فعال و سخن آوريم، ولى انديشيديم و ديديم اين جنگى است كه آغاز آن ننگ و پايان آن زبونى است. به اين جهت چشمپوشى كرديم و دامن بر چيديم تا بينديشيم و بينديشيد. اينك اگر سخنى بگوييد پاسخ مى دهيم و اگر سكوت كنيد سكوت مى كنيم. هيچكس از قريش به او پاسخ نداد و هر گروه از پاسخگويى و ستيزه جويى خوددارى كرد و همگان راضى شدند و مخالفت و تعصب تمام شد.
آنچه زبير بن بكار در كتاب الموفقيات گفته است پايان يافت و اينك به آنچه كه ابو بكر احمد بن عبد العزيز جوهرى در كتاب السقيفة آورده است برمى گرديم.
جوهرى مى گويد: ابو يوسف يعقوب بن شيبة، از بحر بن آدم، از قول رجال او، از سالم بن عبيد نقل مى كند كه مى گفته است: چون پيامبر (ص) رحلت فرمود و
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 173
انصار گفتند: اميرى از ما و اميرى از شما. عمر دست ابو بكر را گرفت و گفت: دو شمشير در نيامى نگنجد و در اين صورت كار هيچيك از آن دو امير به صلاح نمى- انجامد. سپس گفت: براى چه كسى اين سه خصلت جمع است نخست اينكه خداوند فرموده است «آن دومى آن دو تن، هنگامى كه در غار بودند» آن دو نفر كيستند «هنگامى كه به يار خود گفت: اندوهگين مباش» يار پيامبر چه كسى است «همانا خداوند با ماست» يعنى با چه كسى؟ سپس دست خود را به سوى ابو بكر گشود و با او بيعت كرد و مردم بهترين و پسنديده ترين بيعت را با او كردند.
جوهرى مى گويد: احمد بن عبد الجبار عطاردى، از ابو بكر بن عياش، از زيد بن عبد الله نقل مى كند كه مى گفته است: خداوند متعال بر دلهاى بندگان نگريست و دل محمد (ص) را بهترين دل بندگان يافت. او را براى خود برگزيد و به پيامبرى خويش مبعوث فرمود. سپس بر دلهاى امتها نگريست و دلهاى ياران محمد (ص) را بهترين دلهاى بندگان ديد و آنان را وزيران پيامبر خويش قرار داد و آنان براى دين او جنگ كردند. بنابراين آنچه را كه مسلمانان پسنديده بدانند، در پيشگاه خداوند پسنديده است و آنچه را آنان ناپسند بدانند در پيشگاه خداوند ناپسند است. ابو بكر بن عياش مى گويد: و چون مسلمانان مصلحت ديدند پس از پيامبر (ص) ابو بكر را حاكم خود قرار دهند، بنابراين، ولايت و حكومت او پسنديده است.
جوهرى مى گويد: يعقوب بن شيبه براى ما نقل كرد كه چون پيامبر (ص) رحلت فرمود و انصار گفتند: «بايد اميرى از ما و اميرى از شما باشد.» عمر گفت: اى مردم كداميك از شما راضى مى شود كه بر دو قدمى كه پيامبر (ص) آن دو قدم را براى نماز مقدم داشته است پيشى بگيرد سپس به ابو بكر گفت: خداوند براى دين ما ترا پسنديده است، آيا ما تو را براى دنياى خود نپسنديم.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 174
جوهرى مى گويد: ابو زيد عمر بن شبه، از زيد بن يحيى انماطى، از صخر بن- جويريه، از عبد الرحمان بن قاسم، از پدرش نقل مى كند كه مى گفته است: ابو بكر دست عمر و مرد ديگرى از مهاجران را، كه مى گويند ابو عبيدة بوده است، گرفت تا پيش انصار كه در سقيفه بنى ساعده و حضور سعد بن عباده جمع شده بودند برود. عمر مى گويد: به ابو بكر گفتم بگذار من سخن بگويم كه من از شتابزدگى ابو بكر مى ترسيدم و او مردى شتابزده بود. ابو بكر گفت: نه، خودم سخن مى گويم و به خدا سوگند، چون پيش انصار رسيديم هر آنچه كه در دل داشتم و مى خواستم بگويم ابو بكر همان را گفت. گويد: ابو بكر به انصار چنين گفت: اى گروه انصار هيچ مسلمانى حق شما را منكر نيست. به خدا سوگند ما هرگز به خيرى نرسيده ايم مگر اينكه شما در آن با ما شريك بوده ايد. شما پناه و يارى داديد و همكارى و مواسات كرديد، ولى خودتان بخوبى مى دانيد كه عرب از هيچكس جز اميرى كه از قريش باشد اطاعت نمى كند و بر حكومت ديگرى اقرار نمى آورد. قريش گروه پيامبر (ص) و از همه اعراب از لحاظ خويشاوندى به او نزديك تر و خانه و سرزمين آنان از همه بهتر و از لحاظ زبان فصيح تر و از نظر زيبايى زيباروى ترند. شما پيشگامى و آزمونهاى پسر خطاب را در اسلام ديده ايد و شناخته ايد، بياييد با او بيعت كنيم. عمر گفت: فقط با تو بيعت مى كنيم. عمر خود مى گويد: من نخستين كس بودم كه دست دراز كردم تا با ابو بكر بيعت كنم، در اين هنگام مردى از انصار دست خود را ميان دست من و دست ابو بكر درآورد و پيش از من با او بيعت كرد. مردم بستر سعد بن عباده را لگد كوب كردند. گفته شد: مواظب باشيد كه سعد را كشتيد عمر گفت: خداوند سعد را بكشد مردى از انصار برجست و گفت: من خردمندى هستم كه بايد از رأى او بهره برد و مرد كار ديده و آزموده ام. او را گرفتند و شكمش را لگد كوب و دهانش را از خاك انباشته كردند.
جوهرى همچنين مى گويد: يعقوب، از محمد بن جعفر، از محمد بن اسماعيل از مختار اليمان، از عيسى بن زيد نقل مى كند كه چون با ابو بكر بيعت شد، ابو سفيان پيش على (ع) آمد و گفت: آيا بايد در مورد حكومت خوارترين و كم شمارترين خاندان قريش بر شما غلبه پيدا كنند و چيره شوند؟ به خدا سوگند، اگر بخواهى مدينه را براى نبرد با ابو بكر از هر سو انباشته از سواران و پيادگان مى كنم و از
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 175
هر سو راه را بر او مسدود مى كنم. على فرمود: اى ابو سفيان چه روزگار درازى كه نسبت به اسلام و مسلمانان حيله سازى كردى و به آنان هيچ زيانى نرسيد، خود را باش كه ما ابو بكر را شايسته حكومت مى بينيم.
ابو بكر جوهرى مى گويد: يعقوب همچنين از قول رجال خود براى ما حديث كرد كه چون با ابو بكر بيعت شد، على از آن سرپيچى كرد و با او بيعت نكرد. به ابو بكر گفته شد: على حكومت ترا ناخوش مى دارد. ابو بكر به على پيام فرستاد كه آيا حكومت مرا ناخوش مى دارى فرمود: نه، ولى بيم آن دارم كه بر قرآن چيزى افزوده شود، بدين سبب سوگند خوردم كه رداء بر دوش نيفكنم تا قرآن را جمع كنم، فقط براى شركت در نماز جمعه رداء بر دوش مى افكنم. ابو بكر گفت: به راستى كه چه نيكو كردى. گويد: على، كه سلام و درود بر او باد، قرآن را همانگونه كه نازل شده بود با ناسخ و منسوخ آن جمع كرد.
ابو بكر جوهرى مى گويد: يعقوب، از ابو نصر، از محمد بن راشد، از مكحول نقل مى كند كه پيامبر (ص) خالد بن سعيد بن عاص را به حكومتى گماشته بود، او پس از رحلت پيامبر به مدينه آمد و مردم با ابو بكر بيعت كرده بودند. ابو بكر او را به بيعت با خود فراخواند. نپذيرفت. عمر گفت: اى ابو بكر او را در اختيار من بگذار. ابو بكر عمر را از آزار او منع كرد. پس از گذشتن يك سال روزى ابو بكر از كنار خالد كه بر در خانه اش نشسته بود گذشت. خالد او را صدا زد و گفت: اى ابو بكر آيا مى خواهى با تو بيعت كنم گفت: آرى. خالد گفت: پيش بيا، او نزديك رفت و خالد همچنان كه بر در خانه خود نشسته بود با او بيعت كرد.
ابو بكر جوهرى مى گويد: ابو يوسف يعقوب بن شيبة، از خالد بن مخلد، از يحيى بن عمر نقل مى كرد كه مى گفته است: ابو جعفر باقر (ع) براى من حديث كرد كه به روزگار پيامبر (ص) مرد عرب صحرا نشينى پيش ابو بكر آمد و به او گفت مرا اندرزى بده. گفت: بر دو تن هم هرگز اميرى مكن. آن اعرابى به ربذه برگشت و چون خبر رحلت پيامبر به او رسيد پرسيد: چه كسى عهده دار حكومت بر مردم شده است گفتند: ابو بكر. آن مرد به مدينه آمد و به ابو بكر گفت: مگر به من فرمان ندادى كه هرگز بر دو تن هم حكومت نكنم گفت: آرى. گفت: پس ترا چه مى شود ابو بكر گفت: براى حكومت هيچكس را سزاوارتر از خود نديدم. گويد: ابو جعفر باقر دستهاى خود را بالا برد و پايين آورد و فرمود: راست گفت، راست گفت.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 176
ابو بكر جوهرى مى گويد: اين روايت به گونه ديگرى كه از اين كامل تر است روايت شده است و آن چنين است: كه يعقوب بن شيبة، از يحيى بن حماد، از ابو عوانه، از سليمان اعمش، از سليمان بن ميسرة، از طارق بن شهاب، از رافع بن- ابى رافع طايى نقل مى كند كه پيامبر (ص) گروهى را به جنگى گسيل داشت و عمرو بن- عاص را به فرماندهى ايشان گماشت در حالى كه ابو بكر و عمر هم با آن گروه بودند و پيامبر به آنان دستور داد از كنار هر قومى كه مى گذرند آنان را دعوت به همراهى كنند. رافع مى گويد: آنان از كنار ما گذشتند و از ما خواستند همراهشان بيرون آييم و چنان كرديم و همراهشان به جنگ «ذات السلاسل» رفتيم. اين همان جنگى است كه شاميان به آن افتخار مى كنند و مى گويند: پيامبر (ص) عمرو عاص را به فرماندهى لشكرى منصوب فرمود در حالى كه ابو بكر و عمر هم در آن بودند. رافع مى گويد: من با خود گفتم به خدا سوگند، در اين جنگ مردى از ياران پيامبر (ص) را براى خود انتخاب مى كنم و از او راهنمايى مى خواهم كه من نمى توانم به شهر مدينه بروم، لذا بدون كوتاهى و درنگ ابو بكر را برگزيدم. او عبايى فدكى داشت كه چون سوار مى شد با دو چوبه از آن براى خود سايبان مى ساخت و چون فرو مى آمد آن را مى پوشيد. در همين مورد افراد قبيله هوازن او را سرزنش كردند و پس از پيامبر گفتند: هرگز با كسى كه چنان عبايى داشته است بيعت نمى كنيم.
رافع مى گويد: چون جنگ خويش را انجام داديم، به ابو بكر گفتم: من با تو دوستى و همراهى كردم و از اين روى مرا بر تو حقى است، چيزى به من بياموز كه از آن بهره مند شوم. گفت: بر فرض كه اين را نگفته بودى خودم مى خواستم چنين كارى انجام دهم. خدا را پرستش كن و هيچ چيز را با او انباز مكن. نمازهاى واجب را بر پا دار و زكات واجب را بپرداز و حج بگزار و ماه رمضان را روزه بگير و هرگز بر دو مرد هم اميرى مكن. من به ابو بكر گفتم: عباداتى كه گفتى دانستم، آيا اينكه مرا از اميرى نهى كردى درست است و مگر مردم جز با امارت به نيكى و
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 177
بدى مى رسند گفت: تو از من خواستى كوشش خود را در نصيحت انجام دهم و چنان كردم. همانا مردم خواه و ناخواه مسلمان شدند و خداوند آنان را از ظلم و ستم پناه داد و مردم همگى پناهندگان خدا و در ذمه خداوندند و به سوى او باز مى گردند و هر كس از شما ستمى كند همانا كه خداوند خود را كوچك كرده است و به خدا سوگند، ممكن است يكى از شما بزغاله و بره يا شتر همسايه خويش را بگيرد و همين عمل او ستم به همسايه اش باشد. و خداوند طرفدار و حمايت كننده پناهنده خويش است.
رافع مى گويد: چيزى نگذشت كه خبر رحلت پيامبر (ص) به ما رسيد. پرسيدم: چه كسى پس از پيامبر خليفه شده است گفتند: ابو بكر. گفتم: همان دوست من كه مرا از اميرى نهى مى كرد زين بر مركوب خويش نهادم و به مدينه آمدم و در صدد آن برآمدم كه ابو بكر را تنها ببينم، موفق شدم. گفتم: آيا مرا مى شناسى من فلان پسر فلانم. آيا سفارشى را كه به من كردى به ياد دارى گفت: آرى، ولى هنگامى كه پيامبر (ص) رحلت فرمود، چون مردم تازه مسلمان بودند و به دوره جاهلى نزديك بودند، ترسيدم به فتنه افتند، وانگهى ياران من اين كار را بر من بار كردند. و ابو بكر آن قدر عذر و بهانه آورد كه او را معذور داشتم و سرنوشت خود من هم چنان بود كه سرانجام از سران قبيله و سرشناس شدم.
ابو بكر جوهرى مى گويد: ابو زيد عمر بن شبه، از قول رجال خود، از شعبى نقل مى كند كه مى گفته است: در حالى كه ابو بكر بر منبر پيامبر (ص) خطبه مى خواند حسن بن على (ع) برخاست و گفت: از منبر پدرم پايين بيا. ابو بكر گفت: راست مى گويى به خدا سوگند كه اين منبر پدر توست نه منبر پدر من. على (ع) به ابو بكر پيام فرستاد كه اين پسرك كم سن و سالى است توجه داشته باش ما به او دستور نداده ايم چنين كند. ابو بكر گفت: مى دانم، راست مى گويى ما ترا متهم نمى كنيم.
ابو بكر جوهرى مى گويد: ابو زيد از حباب بن يزيد، از جرير، از مغيره نقل مى كند كه مى گفته است: سلمان و زبير و برخى از انصار خواسته شان اين بود كه پس از رحلت پيامبر (ص) با على (ع) بيعت كنند و چون با ابو بكر بيعت شد، سلمان به اصحاب گفت: هر چند به خير رسيديد ولى در [يافتن ] معدن آن خطا كرديد و در روايت ديگرى آمده است كه گفت: درست است كه با سالخورده خود بيعت كرديد ولى در بيعت نكردن با اهل بيت پيامبرتان اشتباه كرديد. همانا اگر خلافت را در ايشان مى نهاديد دو تن از شما با يكديگر اختلاف نمى كرديد و از آن با آسايش و فراخى بهره مند مى شديد.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 178
مى گويم [ابن ابى الحديد]: اين همان خبرى است كه متكلمان آن را در باب امامت از سلمان نقل مى كنند كه به فارسى گفت: «كرديد و نكرديد». شيعيان اين كلمه را چنين تفسير مى كنند كه اسلام آورديد و تسليم نشديد و ياران معتزلى ما چنين تفسير مى كنند: كه هر چند راه شما خطا بود ولى سرانجام به خير رسيديد.
ابو بكر جوهرى مى گويد: ابو زيد، از محمد بن يحيى، از غسان بن عبد الحميد نقل مى كند كه چون درباره خوددارى على (ع) از بيعت سخن بسيار شد و عمر و ابو بكر در آن سخت گرفتند، ام مسطح دختر اثاثه بيرون آمد و كنار مرقد مطهر پيامبر (ص) ايستاد و خطاب به آن حضرت چنين سرود: «همانا كه پس از تو هياهو و گفتگوهايى صورت گرفت كه اگر حضور مى داشتى گرفتاريها فراوان نمى شد. ما ترا چنان از دست داده ايم كه زمين باران پر بركت را. براى قوم خويش چاره يى بينديش و ميان آنان حاضر شو و غايب مباش.» ابو بكر جوهرى مى گويد: از ابو زيد عمر بن شبه شنيدم كه براى مردى با اسنادى كه آنرا نشنيدم نقل مى كرد كه مغيرة بن شعبه پس از رحلت پيامبر (ص) از كنار ابو بكر و عمر كه بر در خانه پيامبر (ص) نشسته بودند گذشت و گفت: چه چيزى شما را اينجا نشانده است گفتند: منتظريم اين مرد- يعنى على- از خانه بيرون آيد تا با او بيعت كنيم. گفت: آيا مى خواهيد به تاك و انگور نارسيده اين خاندان بنگريد خلافت را ميان قريش گسترش دهيد تا گسترش يابد. و آن دو برخاستند و به سقيفه بنى ساعده رفتند.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 179
گويد: اگر الفاظ ابو زيد هم اين الفاظ نبود ولى معناى آن همينگونه بود.
ابو بكر جوهرى مى گويد: ابو جعفر محمد بن عبد الملك واسطى، از يزيد بن هارون، از سفيان بن حسين، از انس بن مالك نقل مى كند كه مى گفته است: چون پيامبر (ص) به بيمارى يى كه منجر به مرگ ايشان شد، مبتلا شدند بلال به حضورش آمد و اعلام وقت نماز كرد. پس از اينكه اين كار را دو بار انجام داد، پيامبر (ص) فرمودند: اى بلال موضوع را ابلاغ كردى، هر كس مى خواهد با مردم نماز بگزارد و هر كس مى خواهد نگزارد. گويد: در اين حال پرده ها را كنار زدند و ما به چهره پيامبر (ص) كه چون سيم سپيد و رخشان بود نگريستيم و پيامبر (ص) عبايى سياه بر تن داشت. بلال باز به حضور پيامبر آمد. فرمود: به ابو بكر بگوييد با مردم نماز بگزارد. راوى اين روايت مى گويد: پس از آن ديگر ايشان را نديدم. سلام بر او باد.
ابو بكر جوهرى مى گويد: ابو الحسن على بن سليمان نوفلى مى گويد: از ابى شنيدم كه مى گفت: پس از داستان سقيفه، سعد بن عباده از على (ع) سخن به ميان آورد و مطلبى را گفت كه طبق آن ولايت و خلافت على واجب بود. ابو الحسن على بن سليمان آن مطلب را فراموش كرده بود. گويد: قيس پسر سعد بن عباده گفت: پدر خودت شنيده اى كه رسول خدا (ص) در مورد على بن ابى طالب چنين فرموده است و با وجود آن در طلب خلافت هستى و يارانت مى گويند اميرى از ما و اميرى از شما؟ به خدا سوگند از اين پس با تو يك كلمه هم سخن نمى گويم.
ابو بكر جوهرى مى گويد: ابو الحسن على بن سليمان نوفلى، از قول پدرش، از شريك بن عبد الله، از اسماعيل بن خالد، از زيد بن على بن حسين، از پدرش، از جدش نقل كرد كه على عليه السلام مى گفته است: من همراه انصار بودم و نخست بيعت ايشان چنين بود كه در هر خوش و ناخوش سخن پيامبر را بشنوند و اطاعت كنند، و چون اسلام قوى و مسلمانان بسيار شدند پيامبر (ص) به من فرمود: اى على بر بيعت انصار اين موضوع افزوده شود كه «پيامبر و خاندان او را از آنچه كه خود و خاندانتان را حفظ مى كنيد حفظ و پاسدارى كنيد» و اين موضوع را بر انصار عرضه
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 180
داشت و مورد قبول آنان قرار گرفت، ولى گروهى به اين عهد خود وفا كردند و گروهى در اين مورد هلاك شدند.
مى گويم [ابن ابى الحديد]: اين موضوع مطابق است با آنچه كه ابو الفرج اصفهانى در كتاب مقاتل الطالبيين خود نقل مى كند كه چون عبد الله بن حسن و افراد خاندانش را در حالى كه به غل و زنجير كشيده بودند در محمل هايى از مدينه به عراق مى بردند جعفر بن محمد عليه السلام جايى پوشيده ايستاده بود و مى نگريست و چون آنان را از مقابل او عبور دادند گريست و گفت: انصار و فرزندان انصار به پيمان خود با رسول خدا (ص) وفا نكردند. پيامبر (ص) با آنان بيعت فرمود كه محمد و فرزندان و خاندان و ذريه او را از آنچه خود و فرزندان و خاندان و ذريه خود را حفظ مى كنند، حفظ كنند. بار خدايا، خشم خود را بر انصار محكم و استوار بدار.
ابو بكر جوهرى مى گويد: ابو سعيد عبد الرحمان بن محمد، از احمد بن حكم، از عبد الله بن وهب، از ليث بن سعد نقل مى كند كه چون على عليه السلام از بيعت با ابو بكر خود دارى كرد او را در حالى كه جامه هايش را بر سينه و گردنش پيچيده بودند و با زور مى كشيدند از خانه بيرون آوردند و او مى گفت: اى گروه مسلمانان به چه گناهى بايد گردن مرد مسلمانى زده شود كه از بيعت به منظور مخالفت سرپيچى نمى كند، بلكه به سبب كار لازمى خوددارى مى كند ولى از كنار هيچ انجمنى عبور نمى كرد مگر اينكه به او مى گفتند: برو بيعت كن.
ابو بكر مى گويد: على بن جرير طائى، از ابن فضل، از اجلح، از حبيب بن- ثعلبة بن يزيد نقل مى كرد كه مى گفته است: شنيدم على (ع) سه بار فرمود: همانا سوگند به خداى آسمان و زمين كه پيامبر امى با من عهد فرمود و گفت: «بدون ترديد امت پس از من نسبت به تو غدر و مكر خواهد ورزيد».
ابو بكر جوهرى مى گويد: ابو زيد عمر بن شبه با اسنادى كه به عبد الله بن عباس مى رساند براى ما نقل كرد كه ابن عباس مى گفته است: در كوچه يى از كوچه هاى
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 181
مدينه همراه عمر حركت مى كردم و دست او در دست من بود. عمر گفت: اى ابن عباس من دوست تو [على (ع)] را مظلوم مى دانم. با خود گفتم: به خدا سوگند نبايد او بر من پيشى بگيرد و خودش پاسخى بدهد. گفتم: اى امير المومنين حق او را به او برگردان و داد او را بستان. دستش را از دست من بيرون كشيد و ساعتى با خود همهمه كرد و پس از آن ايستاد، من خود را به او رساندم. گفت: اى ابن عباس خيال نمى كنم چيزى قوم را از دوست تو بازداشته باشد جز اينكه آنان سن او را كم مى دانستند. با خود گفتم: اين سخن از سخن نخست بدتر است و گفتم: به خدا سوگند كه خداوند سن او را كم نشمرد در آن هنگامى كه به او فرمان داد سوره براءة را از ابو بكر بگيرد و ابلاغ كند.
آنچه در باره كار فاطمه (ع) و ابو بكر روايت شده است:
آنچه كه بخارى و مسلم در كتابهاى صحيح خود ضمن چگونگى بيعت ابو بكر آورده اند چنين است كه من براى تو نقل مى كنم- اسناد روايت به عايشه مى رسد. گويد: فاطمه و عباس نزد ابو بكر آمدند و ميراث خود از اموال پيامبر (ص) را خواستند، يعنى زمين فدك و سهم خيبر را. ابو بكر به آن دو گفت: من شنيدم رسول خدا (ص) مى گفت: «ما گروه پيامبران چيزى ارث نمى گذاريم. آنچه از ما باقى بماند صدقه است و آل محمد هم از درآمد آن مال بهره مند خواهند شد.» و به خدا سوگند من كارى را كه ديده ام رسول خدا انجام داده است رها نمى كنم و همان را انجام مى دهم. فاطمه (ع) ابو بكر را رها كرد و ديگر تا هنگامى كه درگذشت با ابو بكر سخن نگفت. على (ع) شبانه پيكر مطهر فاطمه را به خاك سپرد و ابو بكر را از آن كار آگاه نساخت. تا هنگامى كه فاطمه (ع) زنده بود على ميان مردم داراى وجهه
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 182
بود و چون فاطمه درگذشت چهره هاى مردم از على برگشت. فاطمه (ع) پس از رحلت پيامبر (ص) شش ماه زنده بود و رحلت فرمود.
مردى به زهرى، كه راوى اين روايت از عايشه است، گفت: يعنى على شش ماه با ابو بكر بيعت نكرد گفت: نه تنها او كه هيچكس از بنى هاشم با ابو بكر بيعت نكرد، تا آنكه على با او بيعت كرد. و چون على چنين ديد آهنگ بيعت با ابو بكر كرد و به او پيام داد كه پيش ما بيا و نبايد هيچكس ديگر با تو بيايد. على كه خشونت عمر را مى شناخت خوش نداشت كه او بيايد. عمر به ابو بكر گفت: تنها پيش ايشان مرو. ابو بكر گفت: به خدا سوگند تنها مى روم. مگر چه مى خواهند با من انجام دهند ابو بكر حركت كرد و به خانه على آمد كه همه افراد بنى هاشم را هم جمع كرده بود. على برخاست، نخست حمد و نيايش خدا را آنچنان كه سزاوار است بر زبان آورد و سپس گفت: اى ابو بكر چنين نبوده است كه انكار فضيلت تو يا همچشمى و رشك بر خيرى كه خداوند به تو ارزانى داشته است ما را از بيعت با تو باز دارد، ولى عقيده ما بر اين است كه در اين كار ما را حقى است، و شما در آن مورد نسبت به ما استبداد كرديد. سپس خويشاوندى و حق خود را نسبت به رسول خدا (ص) اظهار داشت و در اين باره چندان توضيح داد كه ابو بكر گريست. و چون على خاموش شد ابو بكر شهادتين گفت و خداوند را چنان كه بايد ستود و گفت: به خدا سوگند، رعايت حق خويشاوندى و نزديكى با پيامبر (ص) در نظر من مهمتر و بهتر از رعايت حق خويشاوندان خودم مى باشد و من در مورد اين اموالى كه موجب نزاع ميان من و شماست نسبت به شما جز نيت خير ندارم، ولى من شنيدم پيامبر مى فرمود: «از ما ارث برده نمى شود، آنچه باقى بگذاريم صدقه است و البته آل محمد هم از آن مال بهره مند خواهند بود» و به خدا سوگند، من كارى را كه پيامبر انجام داده است رها نمى كنم و همان را انجام مى دهم. على فرمود: موعد ما بعد از عصر امروز براى بيعت. و چون ابو بكر نماز ظهر را گزارد روى به مردم كرد و موجه بودن عذر على در بيعت نكردن را بيان داشت. سپس على برخاست و حق ابو بكر را بزرگ داشت و فضل و سابقه او را بيان كرد و پيش رفت و با ابو بكر بيعت نمود، مردم هم روى به على كردند و گفتند: چه خوب و نيكو كردى. و على به هنگام امر به معروف به مردم نزديك بود.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 183
ابو بكر جوهرى مى گويد: ابو زيد عمر بن شبه، از ابراهيم بن منذر، از ابن وهب از ابن لهيعة، از ابو الاسود نقل مى كند كه مى گفته است: تنى چند از مهاجران از اينكه بيعت ابو بكر بدون مشورت صورت گرفته است خشمگين شدند، على و زبير هم خشم گرفتند و در حالى كه اسلحه داشتند وارد خانه فاطمه شدند. عمر همراه گروهى آمد كه اسيد بن حضير و سلمة بن سلامة بن قريش كه هر دو از خاندان عبد الاشهل هستند در زمره آنان بودند. آن دو با زور وارد خانه شدند. فاطمه فرياد برآورد و آن دو را به خدا سوگند داد. و آنان شمشير على و زبير را گرفتند و چندان بر سنگ زدند كه شكسته شد و عمر آن دو را از خانه بيرون كشيد و جلو مى راند تا آنكه با ابو بكر بيعت كردند. آنگاه ابو بكر برخاست و براى مردم خطبه خواند و از آنان معذرت خواست و گفت: بيعت با من «لغزشى» بود كه خداوند شر آن را حفظ كرد و من از فتنه ترسيدم و به خدا سوگند، هرگز بر آن حريص نبوده ام و هرگز از خداوند در نهان و آشكار آن را نخواسته ام و اينك كارى بزرگ بر گردنم نهاده شده است كه يارا و توان آنرا ندارم و بسيار دوست مى داشتم كه نيرومندترين مردم به جاى من عهده دار آن مى بود. مهاجران سخن ابو بكر را پذيرفتند و على و زبير هم گفتند: ما جز در مورد اينكه مشورت نشده است خشم نگرفتيم و ابو بكر را سزاوارترين مردم براى خلافت مى دانيم، او يار غار و نفر دوم آن دو تن است و ما احترام و قدر سن و سال او را مى دانيم و در حالى كه پيامبر (ص) زنده بود به او فرمان داد با مردم نماز بگزارد.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 184
ابو بكر جوهرى مى گويد: ابن شهاب بن ثابت نقل كرده است كه قيس بن- شماس از افراد خاندان حارث خزرج هم همراه آن گروهى بوده كه به خانه فاطمه وارد شده اند. گويد: سعد بن ابراهيم روايت كرده است كه در آن روز عبد الرحمان بن- عوف همراه عمر بوده است. محمد بن مسلمه هم ميان آن جماعت بوده و همو كسى است كه شمشير زبير را شكسته است. ابو بكر جوهرى مى گويد: ابو زيد عمر بن- شبه، از قول رجال خود نقل مى كند كه مى گفته است: عمر همراه مردانى از انصار و شمارى از مهاجران كنار خانه فاطمه (ع) آمد و بانگ برداشت: سوگند به كسى كه جان من در دست اوست يا براى بيعت بيرون آييد يا اين خانه را بر شما آتش مى زنم. زبير در حالى كه شمشير خود را كشيده بود بيرون آمد. زياد بن لبيد انصارى و مرد ديگرى با او دست به گريبان شدند و گرفتندش، شمشير از كف او افتاد و عمر آنرا بر سنگ زد و شكست و آنان را در حالى كه جامه هايشان را بر گردنشان پيچيده بودند بيرون آوردند و با شدت و كشان كشان بردند تا با ابو بكر بيعت كنند.
ابو زيد مى گويد: نضر بن شميل روايت مى كرد كه چون شمشير زبير از دستش افتاد آنرا پيش ابو بكر كه بر منبر خطبه مى خواند بردند. گفت: آنرا به سنگ بزنيد و و بشكنيد. ابو عمرو بن حماس مى گفته است من آن سنگ را كه نشانه ضربت شمشير بر آن بود ديدم و مردم مى گفتند: اين نشانه شمشير زبير است.
ابو بكر جوهرى مى گويد: ابو بكر باهلى، از اسماعيل بن مجالد، از شعبى نقل مى كرد كه مى گفته است: ابو بكر گفت: اى عمر خالد بن وليد كجاست گفت: همين- جاست. گفت: شما دو تن برويد على و زبير را پيش من بياوريد. آن دو رفتند، عمر وارد خانه شد و خالد بيرون در خانه ايستاد. عمر به زبير گفت: اين شمشير چيست گفت: آنرا آماده ساخته ام تا با على بيعت كنم. در خانه گروه بسيارى بودند كه از جمله ايشان مقداد بن اسود و عموم هاشميان بودند، عمر شمشير را از دست زبير بيرون كشيد و بر سنگى كه در خانه بود زد و شكست و سپس دست زبير را گرفت و او را بلند كرد و كشيد و از خانه بيرون آورد و گفت: اى خالد مواظب اين باش. خالد او را گرفت. بيرون خانه همراه خالد جمع بسيارى از مردم بودند كه ابو بكر آنانرا براى پشتيبانى آن دو گسيل داشته بود. عمر دوباره وارد خانه شد و به على گفت: برخيز و بيعت كن.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 185
على خوددارى و درنگ كرد. عمر دست او را گرفت و گفت: برخيز. او برنخاست. عمر او را كشيد و همانگونه كه با زبير رفتار كرده بود رفتار كرد و خالد آن دو را گرفت و عمر و همراهانش آن دو را با تندى و خشونت مى بردند. مردم هم جمع شده بودند و مى نگريستند و كوچه هاى مدينه انباشته از مردان شده بود، و چون فاطمه (ع) ديد كه عمر آن چنان رفتار مى كند فرياد بر آورد و ولوله كرد و گروه بسيارى از زنان بنى هاشم و ديگران با او جمع و همراه شدند و بر در حجره خويش آمد و با صداى بلند گفت: اى ابو بكر چه زود بر خاندان رسول خدا حمله آورديد، به خدا سوگند ديگر تا هنگامى كه خدا را ديدار كنم با عمر سخن نخواهم گفت.
ابو بكر جوهرى مى گويد: مومل بن جعفر، از قول محمد بن ميمون، از داود بن مبارك براى من نقل كرد كه مى گفته است: هنگامى كه از حج برمى گشتيم همراه گروهى به ديدار عبد الله بن موسى بن عبد الله بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب عليه السلام رفتيم و درباره مسائلى از او سوال كرديم. من هم از كسانى بودم كه از او چيزهايى و از جمله درباره ابو بكر و عمر پرسيدم. گفت: به تو همانگونه پاسخ مى دهم كه جدم عبد الله بن حسن پاسخ داده است كه چون از او در اين مورد پرسيدند گفت: مادر ما صديقه و دختر پيامبر مرسل است و او در حالى كه بر آن قوم خشمگين بود درگذشت و ما هم به سبب خشم او خشمگين هستيم.
مى گويم [ابن ابى الحديد]: همين معنى را يكى از شاعران خاندان ابو طالب كه حجازى بوده است گرفته و در شعر گنجانيده است. اين شعر را نقيب جلال الدين عبد الحميد بن محمد بن عبد الحميد علوى براى من خواند و گفت: آن شاعر خودش اين شعر را براى من خواند ولى نامش را فراموش كرده ام. گويد: «اى ابا حفص [عمر] آرام بگير كه اگر مرگ پيامبر نمى بود جرأت چنين كارى را نداشتى. آيا سزاوار است كه بتول خشمگين بميرد و ما راضى باشيم هرگز فرزندان گرامى اينگونه رفتار نمى كنند.» اين شاعر عمر را مورد خطاب قرار داده و مى گويد: اى عمر آرام بگير و آهسته
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 186
باش مدارا كن و مهرورزى كن و بر ما خشونت مكن، هر چند كه تو شايسته آن نيستى كه اينگونه مورد خطاب قرار گيرى و از تو خواسته شود كه مهرورزى كنى، و اگر رحلت پدرش نمى بود، كه خانه فاطمه به پاس پدرش محترم و محفوظ بود، نمى توانستى اين چنين وارد آن خانه شوى و پس از رحلت پيامبر بود كه طمع بر اين كار بستند. سپس مى گويد: آيا سزاوار است كه مادر ما خشمگين بميرد و ما راضى و خشنود باشيم در آن صورت ما فرزندان گرامى نخواهيم بود زيرا فرزند گرامى به سبب رضايت پدر و مادرش راضى و در قبال خشم آنان خشمگين مى شود.
در نظر من [ابن ابى الحديد] صحيح آن است كه فاطمه در حالى كه بر ابو بكر و عمر خشمگين و از آن دو دلگير بود درگذشت و وصيت فرمود كه آن دو بر جنازه اش نماز نگزارند، و اين در نظر ياران [معتزلى ] ما از كارهاى قابل آمرزش است و براى عمر و ابو بكر شايسته تر بود كه فاطمه را گرامى بدارند و حرمت خانه اش را رعايت كنند، ولى آن دو از تفرقه و فتنه ترسيدند و كارى را انجام دادند كه به تصور خودشان به صلاح نزديك تر بوده است و ابو بكر و عمر از لحاظ دين و قوت يقين داراى مكانت بزرگى بودند كه در آن شك نيست. آگاهى كامل بر انگيزه ها و اسباب كارهاى گذشته هم دشوار است و حقايق آنرا جز كسانى كه شاهد بوده اند نمى دانند، بلكه كسانى هم كه حاضر و شاهد بوده اند باطن امر را نمى دانستند. بنابراين، جايز نيست كه از حسن نيت آنان در آنچه اتفاق افتاده است عدول كرد و خداوند عهده دار آمرزش و عفو است و اين موضوع، اگر هم ثابت شود، خطايى است كه گناه كبيره نيست بلكه از باب گناهان صغيره است كه اقتضاى تبرى از آن دو و زوال دوستى را ندارد.
ابو بكر جوهرى مى گويد: ابو زيد عمر بن شبه، از محمد بن حاتم، از رجال او، از ابن عباس براى ما نقل كرد كه مى گفته است: عمر از كنار على، كه بر در خانه خود نشسته بود و من هم همراهش بودم، عبور كرد. عمر بر على سلام داد.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 187
على به او گفت: كجا مى روى گفت: به بقيع مى روم. على گفت: مگر با اين دوست خود [ابن عباس ] همراه نمى شوى كه با تو بيايد گفت: آرى. على به من فرمود: همراه او برو. من برخاستم و كنار عمر حركت كردم. او انگشتهايش را ميان انگشتان من قرار داد و چون اندكى رفتيم و بقيع را پشت سر نهاديم به من گفت: اى ابن عباس به خدا سوگند كه اين دوست تو پس از رسول خدا سزاوارترين مردم براى حكومت بود، جز اينكه ما در دو مورد بر او ترسيديم. ابن عباس مى گويد: سخنى گفت كه چاره يى جز پرسيدن از او نداشتم و گفتم: اى امير المومنين آن دو مورد چيست گفت: از كمى سن او و محبت او نسبت به خاندان عبد المطلب.
ابو بكر جوهرى همچنين مى گويد: ابو زيد، از محمد بن عباد، از قول برادرش سعيد بن عباد، از ليث بن سعد از قول رجال او نقل مى كند كه ابو بكر صديق مى گفته است: اى كاش در خانه فاطمه را نمى گشودم هر چند به من اعلان جنگ مى شد.
ابو بكر جوهرى مى گويد: حسن بن ربيع، از عبد الرزاق، از معمر، از زهرى، از على بن عبد الله بن عباس، از پدرش براى ما حديث كرد كه مى گفته است: در حالى كه مرگ پيامبر (ص) فرا رسيد و در خانه مردانى حضور داشتند كه عمر هم ميان آنان بود، پيامبر (ص) فرمود: براى من قلم و دوات و كاغذى آوريد تا براى شما نامه يى بنويسم كه هرگز پس از من گمراه نشويد. عمر سخنى گفت كه معنايش اين بود كه درد بر پيامبر چيره شده است. و سپس گفت: قرآن پيش ماست و كتاب خدا ما را بسنده و كافى است. كسانى كه در خانه بودند اختلاف نظر پيدا كردند و به بگو و مگو پرداختند. يكى مى گفت: سخن همان است كه رسول خدا فرمود و ديگرى مى گفت: سخن همان است كه عمر گفت. چون اختلاف و بگو و مگوى آنان بسيار شد پيامبر (ص) خشم گرفت و فرمود: برخيزيد، «براى پيامبرى شايسته و سزاوار نيست كه در حضورش چنين ستيز و اختلاف شود». آنان برخاستند و پيامبر (ص) همان روز رحلت فرمود. ابن عباس مى گفته است: مصيبت بزرگ و تمام مصيبت اين بود كه ميان ما و نوشته پيامبر (ص) حائل و مانع شدند- يعنى به سبب اختلاف و درشتگويى.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 188
مى گويم [ابن ابى الحديد]: اين حديث را محمد بن اسماعيل بخارى و مسلم بن حجاج قشيرى هر دو در كتابهاى صحيح خود آورده اند و عموم محدثان هم در مورد روايت آن متفقند.
ابو بكر جوهرى گويد: ابو زيد، از رجال خود، از جابر بن عبد الله براى ما حديث كرد كه پيامبر (ص) فرمود: اگر خلافت را به ابو بكر واگذاريد هر چند او را در بدنش ضعيف مى يابيد ولى در فرمان خدا نيرومند است و اگر به عمر واگذاريد هم از لحاظ بدنى نيرومند است و هم در اجراى فرمان خدا و اگر به على واگذاريد- و نمى بينيم كه اين كار را بكنيد- او را رهنمون و راهنما خواهيد يافت كه شما را بر شاهراه هدايت و راه راست مى برد.
ابو بكر جوهرى مى گويد: احمد بن اسحاق بن صالح، از احمد بن سيار، از سعيد بن كثير انصارى، از قول رجال خود، از عبد الله بن عبد الرحمن نقل مى كند كه پيامبر (ص) در بيمارى مرگ خود، اسامة بن زيد را به فرماندهى لشكرى گماشت كه عموم بزرگان مهاجران و انصار در آن شركت داشتند و ابو بكر و عمر و ابو عبيدة بن جراح و عبد الرحمان بن عوف و طلحه و زبير هم در زمره آنان بودند. پيامبر (ص) به اسامه فرمان داد به موته، يعنى جايى كه پدر اسامه كشته شده بود، حركت كند و در وادى فلسطين جنگ و جهاد كند. اسامه در اين كار سنگينى كرد و لشكر هم بدان سبب سنگينى كرد. پيامبر (ص) در بيمارى خود گاه سنگين و گاه سبك و بهتر مى شد و همواره درباره حركت كردن و گسيل داشتن لشكر تاكيد مى فرمود تا آنجا كه اسامه به پيامبر (ص) گفت: پدر و مادرم فداى تو باد آيا اجازه مى فرمايى چند روزى درنگ كنم تا خداوند متعال شفايت دهد فرمود: نه حركت كن و در پناه بركت خداوند برو. گفت: اى رسول خدا اگر بروم و تو بر اين حال باشى در دل من قرحه يى از اضطراب درباره تو خواهد بود. فرمود: در پناه نصرت و عافيت حركت كن و برو. گفت: اى رسول خدا من خوش نمى دارم كه از همه مسافران و كاروانها مرتب درباره حال تو بپرسم. فرمود: آنچه را به تو فرمان مى دهم انجام بده. سپس ضعف بر رسول خدا (ص) چيره شد. اسامه هم برخاست و آماده حركت شد و چون پيامبر (ص) از آن حال ضعف بيرون آمد درباره اسامه و آن لشكر پرسيد. گفتند: مجهز مى شوند و در جناح حركتند. شروع
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 189
فرمود به گفتن اين جمله: «لشكر اسامه را روانه كنيد. هر كس را كه از آن تخلف كند خدا لعنت كناد» و اين جمله را مكرر فرمود. اسامه در حالى كه پرچم بر دوش داشت و صحابه هم همراهش بودند بيرون رفت و در جرف فرود آمد در حالى كه ابو بكر و عمر و بيشتر مهاجران و از انصار اسيد بن حضير و بشير بن سعد و سران ديگر انصار همراهش بودند. در اين حال فرستاده ام ايمن پيش اسامه آمد و پيام آورد: برگرد كه پيامبر در حال مرگ است. اسامه هماندم برخاست و در حالى كه لواء همراهش بود به مدينه برگشت و آن را بر در خانه پيامبر (ص) بر زمين نهاد و پيامبر (ص) همان ساعت رحلت فرموده بود. گويد: ابو بكر و عمر تا هنگامى كه زنده بودند اسامه را با عنوان امير مورد خطاب قرار مى دادند.