در بيان صفات خداوندي:
«الحمدلله المعروف من غير رويه، و الخالق من غير رويه» (سپاس مر آن خداوند را كه بدون رويت شناخته شده و عالم هستي را بدون انديشه آفريده است.)
او شناخته شده است بدون اينكه با چشمان ظاهري ديده شود:
اگر در بعضي از كتابها نديده بوديم و از بعضيها نشنيده بوديم كه ميگويند: (نميبينيم پس نيست) باور نميكرديم كه بشر منطقي هم به نام (نميبينيم پس نيست!) دارد و آن را اگر هم از روي عقل و دل نپذيرفته باشد، حداقل بر زبان ميآورد! به هر حال، چه باور كنيم و چه باور نكنيم، با چنان منطقي (ضد منطق) روياروي هستيم. شايد اين مثالها را بارها در نظر گرفتهايم كه: ما (من) را نميبينيم و اگر آن را بدان جهت كه نميبينيم، منكر شويم، بايد همهي علوم روانشناسي و روانپزشكي و روانكاوي و اخلاق را منكر شويم، زيرا اساس همهي آنها بر فرض واقعيت (من) ميباشد. و همچنين اگر ما آن سم كشندهي همهي منطقها را كه ميگويد: (نميبينم، پس نيست) بپذيريم، بايد به واقعيت ميليونها جريانات مغزي و رواني و ديگر استعدادها و نيروهاي دورني مانند تعقل و تداعي معاني و تجسيم و تجريد كه در رياضيات ضرورت دارد، قلم بطلان بكشيم! زيرا
هيچ يك از آنها را نه با چشم ميبينيم و نه با ديگر حواس و آزمايشگاهها. نيز اگر ما در تحصيل معرفت بنا را بر آن پندار ضد منطق (نميبينم، پس نيست) بگذاريم، با كدامين دليل ميتوانيم وجود روابط ضروري ميان علل و معلولات جهان هستي را اثبات كنيم!
توضيح اينكه از ديدگاه علمي ميان علل و معلولات آنها، روابطي بايد وجود داشته باشد كه ضرورت اختصاص معلولهايي را به عللي اثبات كند، يعني قطعا ميان علت و معلول خاص آن، رابطهاي ضروري وجود دارد كه موجب ميشود از آن علت فقط همان معلول به وجود بيايد و الا لازم ميآيد كه از هر چيزي، هر چيزي صادر شود، و اين تصور باطل و محالي است، زيرا چيزي كه در يك حقيقتي به عنوان علت وجود ندارد، چگونه ميتواند آن را به معلول منتقل نمايد! آيا يك عاقل احتمال ميدهد كه روزي فرارسد كه از يك درخت آلبالو يك فيل به وجود بيايد! و از نطفهي موش يك ببر متولد گردد! پس بايستي از هر علتي معلول خاصي كه با آن علت رابطه دارد به وجود بيايد. آيا اين رابطه را كسي تاكنون با چشمان ظاهري ديده است؟ نه، هيچ كس تاكنون ادعاي رويت و مشاهدهي اين رابطه را با چشمان ظاهري ننموده است. آيا ميتوان گفت: ما بين علت خاص و معلول خاصش رابطهاي نيست، زيرا با چشمان ظاهري و با هيچ ابزار و آزمايشگاهي ديده نميشود! اگر گفته شود براي به وجود آمدن يك معلول مثلا سيب چيزي جز همان علت كه مركب است از اجزايي معين مورد نياز نميباشد، يعني آنچه كه براي تحقق سيب در جهان عيني مورد نياز است، اجزائي از درخت و خارج از هويت درخت مانند اشعهي خورشيد و مواد غذايي زمين ميباشد و بس، ديگر احتياجي به واقعيات چيزي به عنوان رابطه يا رابطهي ضروري، يا ضرورت وجود ندارد. در پاسخ اين مطلب ميتوان گفت: وجود محض آن اجزاء در همهي لحظات دو كار انجام ميدهد، يا براي ما نمايش دو كار دارد:
كار يكم- مربوط به هر يك از اجزاء است كه در ارتباط با ديگر اجزاء عالم طبيعت در جريان معلولزايي حركت ميكند، مثلا آبي كه يكي از اجزاء سيب گشته است، در موقعيت علت قرار گرفته و معلولش را كه مثلا نرمي و آبدار بودن اجزاء سيب است، به وجود ميآورد.
كار دوم- مربوط به مجموع اجزايي است كه با تشكل خود مجموع سيب را كه يك واحد است به وجود ميآورد. در اين دو كار اگر رابطهي ضروري ميان اجزاء در هر دو موقيعت و معلولهاي آنها وجود نداشته باشد، هيچ ضرورتي وجود ندارد كه از اجزاء معيني معلولهاي معيني بروز نمايد، در صورتي كه اين يك تصور محالي است كه چنان كه در بالا اشاره كرديم: احتمال داده شود كه ميوهي درخت آلبالو فيل بوده باشد واز نطفهي موش يك ببر به وجود بيايد و بديهي است كه رابطهي خاص ميان علل و معلولات هرگز نه با حواس ظاهر ديده ميشود و نه به وسيلهي آزمايشگاهها. ما كه امروزه در موقعيتي خاص از جهان هستي قرار گرفتهايم، ميدانيم كه در آينده مطابق قوانين حاكم بر هستي ميلياردها حوادث در كيهان ما به وقوع خواهد پيوست و با در نظر گرفتن احتمالات دگرگونيها، ما مطابق همان قوانين دربارهي آنچه كه به وقوع خواهد پيوست پيش بيني علمي ميتوانيم انجام بدهيم، مانند خسوف و كسوف و غيرذلك، با اين كه اين حوادث را نديدهايم، حتي ممكن است رويدادهايي را پيش بيني علمي نماييم كه اصلا مشابه آنها را مشاهده ننمودهايم. همچنين ما حوادث گذشته بر اين كيهان را مورد بررسيهاي علمي قرار ميدهيم، با اين كه هرگز آنها را نديدهايم.
بالاتر از همهي اينها ما در بارهي تفسير مجموع عالم طبيعت اعم از انسان و غير انسان، با حقايقي روبرو ميگرديم و از مفاهيمياستمداد مينماييم كه آنها را نديدهايم و براي ابد هم نخواهيم ديد. وقتي كه حركت به طور كلي را براي تفسير عالم طبيعت مورد بررسي قرار ميدهيم و آن را به عنوان يك واقعيت حاكم بر طبيعت ميپذيريم آيا ميتوان گفت ما اين حركت كلي را ديدهايم، در صورتي كه آنچه را كه ما در سطوح طبيعت مشاهده ميكنيم حركتهاي مشخص است آن هم در صحنههايي محدود از طبيعت نه در همهي آن. و نيز وقتي كه دربارهي قانون ميانديشيم و اين مطلب را به عنوان يك اصل كلي در جهان شناسي مطرح مينماييم و ميگوييم به طور كلي قانون بر همهي هستي حاكم است، ما كي چنين قانون كلي را مشاهده كرديم!؟ بالاتر از اين هيچ مكتبي وجود ندارد كه به طور كلي دربارهي (كل هستي)، (جهان به طور كلي)، (ماده به طور مطلق) حكمي صادر ننموده باشد (چون اگر حكم كلي دربارهي مفاهيم مزبور صادر نكند، حق اظهار نظر فلسفي ندارد) آيا ما آن مفاهيم را به طور كلي و مطلق با چشمان ظاهري و آزمايشگاهها ديدهايم! اميرالمومنين (ع) ميفرمايد (حمد از آن خداوندي است كه بدون مشاهده با حواس ظاهري، شناخته شده است).
در اين مورد اين سوال پيش ميآيد كه خدا با چه وسيلهاي شناخته ميشود؟ پاسخ اين سوال براي آن انسانهايي كه تعقل و انديشه و احساسهاي برين خود را به كار انداختهاند، كاملا روشن است. ميتوان گفت: شناخته شدن خدا از چند راه امكانپذير ميباشد:
راه يكم- آيات آفاقي است كه در نظم و قانون حاكم بر جهان مشاهده ميشود و هيچ احدي را به اين شرط كه از آگاهي برخوردار باشد، ياراي ترديد در آن نيست. اگر به وسيلهي شطرنج بازيهاي مغزي و خود فريبي با اصطلاح بافيهاي خوشايند و تسليت دادن به خويشتن، خود را به ناداني نزنيم و اگر از اسارت در حلقههاي زنجيري اصول پيش ساختهاي كه ميتواند همهي واقعيتها را زير پا بگذارد و آن را ناديده بگيرد، نجات پيدا كنيم، با كمال وضوح خواهيم ديد كه نظم و قانون حاكم در هستي، با داشتن ثبات شگفتانگيز در عرصهي موجودات دائمالتغير مانند يك رودخانهي جاري، وجود كمال اعلا و واضع و اجراء كنندهي نظم و قانون را اثبات ميكند. اين نكته را هم ناگفته نميگذاريم كه فلسفهها و فلاسفهي همهي دورانها و جوامع درصدد حل (رابطهي ثابت (نظم و قانون حاكم بر هستي) با متغيرات (موجودات عالم هستي)) با كمال دقت و اهتمام برآمدهاند، ولي همهي آنان ميدانند كه مساله به هيچ وجه حل و فصل نشده است، يعني بدون پذيرش كمال اعلا كه خدا است مسالهي مزبور حل و فصل نخواهد شد، مگر اينكه مطلقهاي ثابتي را از خود متغيرات درآورند!! و به قول بعضي از متفكران بسيار بزرگ: با حذف يك مطلق (خدا) به شمارهي موجودات عالم هستي مطلقها وضع ميكنند، و با حذف يك ارادهي كلي به عدد موجودات عالم وجود ارادهها، وضع مينمايد!!
راه دوم- آيات انفسي است كه با بررسي و مطالعه در درون انساني و آنچه كه در آن ميگذرد، قابل درك و فهم است. چون بحث در آيات انفسي بسيار مفصل و دامنهدار است، آنرا موكول به مباحث آينده مينماييم، ولي در اين مورد اجمالا به اين مطلب تذكر ميدهيم كه براي اثبات و معرفت خدا كافي است كه به تجرد نفس در درون توجه داشته باشيم، حتي اگر كسي نتواند تجرد نفس را بپذيرد، لااقل ميتواند فعاليتهاي تجريدي مانند عدد و مفاهيم كلي و واقعيات مجرد را مورد مطالعه قرار بدهد و بفهمد كه همانگونه كه خود آن فعاليتها و واقعيات با هويت و قانون ماده و ماديات سازگار نيست، ارتباط آنها با بدن مادي نيز به هيچ وجه قابل تفسير با اصول و قوانين علمي طبيعي نميباشد. مثلا تجريد عدد دوازده امر انعكاسي نيست، بلكه فعاليتي است كه اگر حقيقتي مجرد را به عنوان عامل آن تجريد در نظر نگيريم، فعاليت مزبور براي ابد به عنوان يك مجمهول غير قابل حل خواهد ماند. همچنين تحقق همان عدد يا مفهوم كلي و يا دريافت شدههاي مجرد مانند عدالت، زيبايي و غيرذلك در ميدان مادي سلولها و اعصاب، به هيچ وجه قابل توصيف علمي نميباشد. و آن توصيفات معمولي كه در كتب علمي صورت ميگيرد، فقط از بيان كلماتي روشنتر به جاي اصطلاحات پيچيدهتر تجاوز نميكند، مانند اينكه در توصيف حقيقت عدالت بگوييم: (روش مطابق قانون). درست است كه سه كلمهي (روش)، (مطابق) و (قانون) روشنتر از مفهوم عدالت است مخصوصا از جنبهي رواني (قطب ذاتي) آن، ولي ميدانيم كه ما با آن سه كلمه هرگز معناي واقعي عدالت را كه از واقعيتهاي فوق مادي درون ما است درك نميكنيم. دو راه ديگر براي معرفت خدا: ملكوت بروني، ملكوت دروني دو راه ديگر براي معرفت خداوندي پيش پاي بشر گسترده است، به شرط اينكه انسان بخواهد راه برود و از طواف دور خود دست بردارد و رو به كوي حقيقت به راه بيفتد. و اگر كسي نخواهد راه برود، يقين بدانيد كه حتي به انكار وجود خويشتن هم رضايت ميدهد كه مبادا يك قدم از موقعيتي كه خود را در آن فرو برده است، فراتر برود. يكي از اين دو راه عبارتست از:
1- ملكوت عالم بروني- ما چنانكه در بعضي از مباحث و درسها اشاره كردهايم، به اضافهي نمودها و حركات و اجزاء و روابطي كه در پهنهي عالم هستي ميبينيم و با وسائل و ابزار علمي به سراغ شناخت علمي آنها ميرويم، دريافتهايي در چهرهي شفاف هستي داريم كه تابش فروغ والايي را از ماوراي اين عالم به چهرهي شفافش، به ما نشان ميدهد. بار ديگر اين نكته را گوشزد ميكنيم كه كسي كه به كلي فاقد چنين احساس برين است، مورد بحث ما نيست و اگر گذارش به مطالعهي اين بحث بيفتد، با سرعت ورق بزند و اين بحث را مطالعه نكند و به قول ابن سينا در اواخر كتاب اشارات: برود به سراغ فهم چيزهايي كه براي او امكانپذير است. به هر حال، فروغ والايي كه جهان را در خود فرو برده است يا فروغي كه بر چهرهي هستي ميتابد و آن را قابل توجه و شگفتانگيز ميسازد، ملكوت اين عالم است كه خداوند در قرآن مجيد توجه به آن دستور داده است. اولم ينظروا في ملكوت السماوات و الارض (آيا در ملكوت آسمانها و زمين ننگريستهاند.)
2- ملكوت عالم دروني- شايد اين اصطلاح براي بعضي از مطالعه كنندگان ارجمند تازگي داشته و او را به تفكري بيشتر وادار كند كه مقصود از اين اصطلاح چيست؟ در برابر فعاليتها و نمودهاي جهان دروني كه در دو قلمرو مغز و روان وجود دارند و علوم روانشناسي و علم النفسن به طوركلي از آنها بحث مينمايد، حقايقي را در درون مشاهده ميكنيم كه ميتوانيم آنها را ملكوتي بناميم. اين حقايق فوق انديشهها و مواد تشكيل دهندهي آنها است و فوق تخيلات و تداعي معاني و تجسم و اراده و تصميم و تجريد و آرزوها و اميال و غيرذلك ميباشند. نمونهاي از حقايق ملكوتي عالم درون را ميتوان در زير ملاحظه نمود:
1- احساس برين تكليف كه موجب ميشود آدمي تكليف را مافوق سوداگريها و لذت جويي و فرار از ضرر انجام بدهد. ايكاش، تعليم و تربيت و هدفها و فعاليتهاي آن به حدي ميرسيد كه احساس فوق را در مردم زنده ميكرد، در آن موقع ميفهميديم كه معناي سكوت عالم دروني يعني چه؟ و سطح كمال بشري به كجا ميرسد؟ اين احساس برين تكليف كه اگر از يك انسان منها شود، فقط حيوانيتي از او مينمايد كه اگر ميدان براي جولان خود پيدا كند، بساط همهي هستي را براي نفع خود در هم ميپيچد. و چون احساس مزبور فوق تمايلات و مقتضيات حيواني است و به قول بعضي از انسان شناسان فوق حدود و هويت اين گل پاره است، بايد گفت: امري است ملكوتي و شعاعي است از اشعه عالم امر كه جلوهگاه مستقيم ربوبي است. ابتهاج و شكوفائي روح آدمي با اين احساس است كه صورت ميگيرد و ما ميدانيم كه ابتهاج و شكوفائي روح با تحمل مشقتها و سختيها در انجام تكليف، يك پديدهي طبيعي ناشي از فعاليتهاي طبيعي مغز و روان آدمينميباشد. اين يكي از حقائق ملكوتي درون آدميان است.
2- احساس تعهد برين- معناي تعهد برين اين است كه آدمي با يك دريافت بسيار شريف و والا احساس ميكند كه در اين زندگي پر از شگفتيها و در اين جهان پر معني نميتواند مانند يك حيوان بيعقل و بيوجدان فقط براي خوردن و خوابيدن رها شده باشد. او در مافوق فعاليتها و تعهدهاي طبيعي كه براي گذراندن زندگي طبيعي خود دارد، بايستگيها و شايستگيهائي دارد كه روح بدون توجه به آنها، از سرنوشت خود سخت نگران و مضطرب است. و بيهوده نيست اينكه بعضي از متفكران ميگويند: براي اينكه يك انسان داراي مغز معتدل را چنان مضطرب بسازيد كه كارش به اختلال مغزي بينجامد، بطور جدي به او بگوئيد (تو در اين دنيا آزاد مطلقي)!! احساس تعهد برين كه ناشي از شنيدن آهنگ با عظمت هستي است، يكي از حقايق ملكوتي درون ما است. هر كسي كه از اين احساس محروم است، در حقيقت او از تفسير وجود خويشتن محروم است و راهي براي اثبات معني وجود خويشتن ندارد.
3- درك جمال مطلق مطابق ظرفيت دروني، يكي ديگر از حقايق ملكوتي درون ما است. بديهي است كه دريافت شدهاي بعنوان جمال مطلق داريم كه هر زيبائي معين و مشخص را مانند اين گل، آن آبشار، آن صورت زيبا، آن اثر هنري … به آن تطبيق مينمائيم. البته نميگويم: هر كسي كه يك نمود زيبا را ديد، فورا آنرا به جمال مطلق تطبيق مينمايد، زيرا دريافت جمال مطلق كار هر كسي نيست، بلكه مقصود دريافت يك مفهوم مشترك براي انواعي از زيبائيها است كه بهيچ وجه آن مفهوم، جامع مشترك منطقي رسمي آن انواع متباين و متضاد نميباشد. آن مفهوم مشترك با مقداري دقت كه در هويت و مختصات آن، انجام بگيرد، ما را به همان جمال مطلق رهنمون ميگردد-
مولوي ميگويد: آوازهي جمالت از جان خود شنيديم چون با دو آب و آتش در عشق تو دويديم
مولوي ميگويد: چه عروسي است در جان كه جهان ز عكس رويش چو دو دست نوعروسان تر و پر نگار بادا
مولوي ميگويد: تا بداني كآسمانهاي سمي هست عكس مدركات آدمي
مولوي ميگويد: گر نبودي عكس آن سرو سرور پس نخواندي ايزدش دارالغرور
اينها نمونهي اندكي از حقائق ملكوتي درون ما است كه ميتوانند ما را در آشنائي با خدا و قرار گرفتن در شعاع تابناك معرفت او ياري نمايند.
****
«الذی لم يزل قائما دائما، اذ لاسماء ذات ابراج و لا حجب ذات ارتاج، و لا ليل داج و لا بحر ساج، و لا جبل ذو فجاج، و لا فج ذو اعوجاج، و لا ارض ذات مهاد، و لا خلق ذو اعتماد» (او از ازل قائم بذاته و دائم بوده است، در حاليكه نه آسماني داراي برجها وجود داشته است و نه حجابهائي بسته و نه شبي تاريك و نه دريائي ساكن و نه كوهي داراي راههاي فراخ و نه راهي پيچيده و كج، و نه زميني گسترده براي قرار گرفتن، و نه مخلوقي داراي قدرت (يا داراي تكيهگاه.)
قدمت ذات مقدس پرودگار و ديمومت و قيمومت آن:
اگر چه هيچ ذهن معمولي نميتواند موضوع و ذاتي را بدون گسترش امتداد زمان در ديدگاهش (كه آن موضوع و ذات را مانند ظرفي در خود جاي داده است) تصور نمايد، ولي اين پديدهي رواني عمومي را نميتوان ناديده گرفت كه هر انساني كه دريافتي از مفهوم خدا را دارد، اينكه حقيقت آن مفهوم فوق تغييرات و وابستگيها و مكان و زمان است، اگر چه بطور اجمال هم بوده باشد، قابل درك براي او ميباشد. اما مغزهاي رشد يافته و ورزيده كه با انديشه و تحقيق سر و كار دارند، و بر مبناي دليل حركت ميكنند، ميدانند كه منشاء انتزاع زمان حصول تدريجي و حركت است، و اگر حركت و تحصل تدريجي در هستي منقضي شود، براي زمان موضوعي نميماند، يا براي زمان منشاء انتزاعي وجود نخواهد داشت. او است آفرينندهي زمان و زمانيات و ابزار زمانسنج كه در مغز ما آدميان وجود دارد. خداوند متعال از ازل الازال تا ابد الاباد وجود دارد. و چون ضرورت در ذات اقدس او است، هيچ امتدادي حتي (وعا) ئي باصطلاح افلاطون و پيروان او (كه در ازل و ابد و قديم، احساس ميشود) نميتواند وجود خدا را در بر بگيرد و براي آن كميتي معين نمايد.
****
«ذلك مبتدع الخلق و وارثه و اله الخلق و رازقه، و الشمس و القمر دائبان في مرضاته، يبليان كل جديد و يقربان كل بعيد» (اوست خداوند ابداع كنندهي خلق و وارثش، و معبود خلق و رازقش، آفتاب و ماه در مسير رضاي او در حركتند، هر تازهاي را كهنه مينمايند و هر دوري را نزديك.)
خلقت ابداعي (آفرينش بيسابقهي هستي) در مجلد دوم از ص 87 تا ص 92 بحث شده است، لطفا مراجعه فرمائيد. معناي اينكه خداوند وارث مخلوقات است در آيات قرآني در چند مورد وارثان زمين بندگان صالح خداوندي ذكر شده است: «ان الارض يرثها عبادي الصالحون» (قطعا زمين را بندگان صالح من به ارث خواهند برد) «ان الارض لله يورثها من يشاء من عباده» (قطعا زمين از آن خداوندي است و آن را به آن بندگانش كه ميخواهد به ارث ميگذارد) «و نريد ان نمن علي الذين استضعفوا في الارض و نجعلهم ائمه و نجعلهم الوارثين» (و ما ميخواهيم بر آنانكه در روي زمين مستضعف شدهاند، احسان نمائيم و آنانرا پيشوايان قرار داده و آنان را وارثان زمين نمائيم).
پيش از بحث دربارهي معناي وارث بودن خداوندي، چند مساله را در وارث بودن انسانهاي صالح و مستضعف متذكر ميشويم: «انا نحن نرث الارض و من عليها و الينا يرجعون» (مائيم كه زمين را و هر كه و هر چه در آن است به ارث ميبريم و آنان بسوي ما برميگردند).
بدانجهت كه خداوند وارث همهي عالم هستي است، لذا احتمال قوي ميرود كه مقصود از اين آيه وارث شدن بندگان صالح خداوند است و احتمال ديگر وارث بودن خداوندي است مخصوصا با نظر بقرينهي «و من عليها» زيرا فقط خداوند است كه وارث انسانهاست. انسانهاي صالح و مستضعف وارثان زمين خواهند بود تاريخ بشري با همهي سنگلاخها و پيچ و خمهاي گوناگون، سه نوع حكومت (با نظر به شايستگي) بر خود ديده است:
نوع يكم- حكومتهائي بودند كه هدف آنان اشباع خودخواهيها و افزودن بر قدرتها و وصول به آمال و اميال خودشان بوده است كه اگر قوانين اجتماعي را هم اجرا ميكردند و توانائي تحقق بخشيدن به همزيستي افراد و طبقات اجتماعشان را دارا بودند و آنرا انجام ميدادند، استفادهي ضمني بوده است كه مردم اجتماعاتشان ميبردند و طبق همان مثالي كه مولوي آورده است: هيزم ميكشيدند و ميآوردند و براي بهرهبرداري خودشان در اشباع خودخواهيها و كامكاريها و افزايش قدرتشان، حمام جامعه را گرم ميكردند. مولوي چنين ميگويد:
شهوت دنيا مثال گلخن است كه از او حمام تقوي روشن است
ليك قسم متقي زين تون صفا است زانكه در گرمابه است و در تقا است
اغنياء مانندهي سرگين كشان بهر آتش كردن گرمابه دان
اندر ايشان حرص بنهاده خدا تا بود گرمابه گرم و با نوا
ترك اين تون گير و در گرمابه ران ترك تون را عين آن گرمابه دان
هر كه در تونست او چون خادم است مرو را كاو صابر است و حازم است
هر كه در حمام شد سيماي او هست پيدا بر رخ زيباي او
تونيان را نيز سيما آشكار از لباس و از رخان و از غبار
ور نبيني روش بويش را بگير بو عصا آمد براي هر ضرير
ور نداري بو در آرش در سخن از حديث نو بدان راز كهن
درجاي ديگر ميگويد:
هود گرد مومنان خطي كشيد تا زباد، آن قوم او رنجي نديد
مومنان از دست باد ضائره جمله بنشستند اندر دائره
باد طوفان بود و او كشتي عسي هست ازين طوفان و اين كشتي بسي
باد طوفان بود و كشتي لطف هو بس چنين طوفان و كشتي دارد او
پادشاهي را خدا كشتي كند تا به حرص خويش بر صفها زند
قصد شاه آن ني كه خلق ايمن شوند قصد آنكه ملك گردد پاي بند
آن خراسي ميدود قصدش خلاص تا بيابد او ز زخم آن دم مناص
قصد او آن ني كه آبي بركشد يا كه كنجد را بدان روغن كند
گاو بشتابد ز بيم زخم سخت ني براي بردن گردون و رخت
ليك حق دادش چنين خوف و وجع تا مصالح حاصل آيد در تبع
و با دقت در سرگذشت اسفناك پديدهي حكومت در اكثريت بسيار چشمگير كه براي بدست آوردن آن، خونها ريخته شده و حقكشيها و زورگوييها صورت گرفته و صفحات تاريخ را سياه كرده است از همين نوع بوده است و همه ميدانيم كه روش (ماكياولي) (وسيله هر چه باشد قرباني هدف هر چه باشد) براي اين نوع حكومتها نه تنها مجاز بوده بلكه ضرورتي تلقي شده است كه بدون آن، يا دستيابي به حكومت و قدرت امكانناپذير بوده و يا ادامهي آن محال بوده است. مسلم است كه آنچه اينگونه حكومتها مورد توجه و اهميت قرار ندادهاند، مستضعفان و بينوايان جوامع بودهاند، اگر چه اغلب با ادعاي خدمت به آنان و حمايت و دفاع از حقوق آنان سلطه و اقتدار را بدست آورده ولي بسرعت آنان را به فراموشي سپردهاند و اگر افراد و گروههائي از آن بينوايان توانستهاند به نوائي برسند، موجب بروز مستضعفان ديگري گشتهاند و بدين ترتيب تاريخ بشري در جريان اين نوع حكومتها اكثريت را با مستضعفان و اقليت را با صاحبان سلطه و قدرت نشان ميدهد.
نوع دوم- حكومتهاي لايق و شايسته ميباشند كه همواره در اقليت بودهاند. مقصود از شايستگي اين نوع حكومتها شايستگي نسبي در برابر حكومتهاي جائر و خودكامه ميباشد و هر اندازه كه يك حكومت از شايستگي بجهت اجراي حق و عدالت بيشتر برخودار بوده است، (هر چند كه توانائي ايجاد رفاه و آسايش براي همهي افراد و گروههاي جامعه نداشته است)، مستضعف بمعني كسي كه حقوق او عمدا و از روي ستم پايمال شده باشد، كمتر بوده و در صورت افزايش شايستگي چه بسا كه استضعاف مستند به خود حكومت از بين رفته است. البته چنانكه اشاره كرديم، اين نوع حكومتها بسيار اندك بودهاند.
نوع سوم- حكومتهاي الهي كه ميتوان گفت: از نظر مقدار شبيه به موارد استثنائي بوده است، مانند حكومت داود و سليمان عليهما السلام و حكومت پيامبر اسلام حضرت محمد بن عبدالله (ص) و اميرالمومنين علي بن ابيطالب عليهالسلام. حكومت اين پيشوايان بزرگ الهي حكومت حق و عدالت بوده است، نه اينكه همهي مردم جوامع آن پيشوايان در رفاه و آسايش زندگي كردهاند، ولي استضعاف و مستضعف مستند به خود حكومت اين پيشوايان وجود نداشته است، هر چند كه ممكن است انواعي از فقر اضطراري و جهلي كه نتيجهي عوامل جبري محيط و سرگذشت و ديگر نابسامانيهاي حتمي بوده در آن جوامع وجود داشته و آن پيشوايان با كمال جديت براي منتفي ساختن آنها اهتمام و تلاش ورزيدهاند. و ميدانيم كه اين حكومتهاي الهي مبني بر حق و عدل و تحقق بخشيدن به (حيات معقول) بوده و مانند مشعلهاي فروزندهاي در گذرگاه تاريخ بشري نصب ميشدند. از طرف ديگر عمر اين پيشوايان مدت طبيعي خود را سپري مينمود و بار ديگر حكومتهاي بشري معمولي زمام امور جوامع را بدست ميگرفتند و باصطلاح همان آش بود و همان كاسه. آنچه كه از آن حكومتهاي الهي براي بشريت باقي ميماند عقائد و تكاليفي بود كه براي اصلاح حال مادي و معنوي انسانها از طرف خداوند به آن پيشوايان وحي شده، و آنان نيز با كمال صدق و امانت، ابلاغ آنها را به عهده گرفته و عمل نمودهاند. خاتم پيامبران محمد مصطفي صلي الله عليه و آله دين اسلام را كه خاتم اديان است، به وسيلهي دو ركن هماهنگ در ميان مردم ابلاغ و تمسك به آندو را وسيلهي سعادت دنيا و آخرت مردم معرفي فرمود و از اين دنيا رحلت فرمود پس از وفات آن پيامبر عظيم الشان چند سالي با حكومت عدل علي (ع) سپري شد و در اين مدت نيز استضعاف مستند به حاكميت آن بزرگواران نبود. پس از رحلت آن انسان كامل بار ديگر همان جريان معمولي قدرت بازي و خودكامگيها كه بطور طبيعي مولد استضعاف است بجريان افتاد.
بعضي آيات قرآني چنانكه در اول اين مبحث ديديم مستضعفان را و بعضي ديگر بندگان صالح را وارثان زمين معرفي مينمايد. و با نظر به ساير منابع مربوطه معلوم ميشود كه حكومت مستضعفان همان حكومت الهي به پيشوايي حضرت حجه بن الحسن العسكري عليهالسلام است كه قسط و عدل را مطابق احاديث فوق تواتر از تشيع و تسنن در همهي اقاليم روي زمين اجرا خواهد فرمود عجل الله تعالي فرجه الشريف و جعلنا من اعوانه و انصاره. اينكه خداوند وارث مطلق هستي است- بديهي است كه مقصود از وارث بودن خدا، بمعناي حقوقي ارث نيست، زيرا اين معني دربارهي خدا امكانناپذير است، بلكه معنايش اينست كه چنانكه آغاز و انشاء و ابداع و آفرينش هستي از آن ذات اقدس است، همچنان پايان هستی و سرنوشت نهائي آن نيز از آن خداست و چنانكه بوجود آمدن هستي از قدرت و ارادهي خداوندي، مانند بوجود آمدن يك جزء طبيعي و يك معلول طبيعي از علت طبيعي نبوده است كه موجب تغييري در موجوديت خداوندي بوده باشد، همچنان با رجوع همهي موجودات به بارگاه او چه بمعناي كل شي هالك (همهي موجودات از بين خواهند رفت) و چه بمعناي رجوع آنها بهمان صقع و نفسالامري كه خداوند آنرا بوجود آورده بود، كمترين تغييري در آن ذات اقدس بوجود نخواهد آمد چنانكه حركت و تحول و انقباض و انبساط و كون و فساد عالم هستي در ميان آغاز و انجام خلقت نيز، كوچكترين تاثيري در ذات اقدس نميتواند داشته باشد. اينكه در بعضي از روشهاي وحدت وجودي ميبينيم كه:
چون حق به تفاصيل و شئون گشت عيان مشهود شد اين عالم پر سود و زيان
گر باز روند عالم و عالميان در رتبهي اجمال، حق آيد به ميان (جامي)
اگر به ذوق پردازي محض حمل نكنيم، از ديدگاه اديان و خرد و وجدان و شهود برين صحيح بنظر نميرسد. زيرا بر مبناي اين مكتب هيچ علت و هدفي كه قابل قبول بوده باشد براي دگرگوني موجود از اجمال به تفصيل (از وحدت به كثرت) و از تفصيل به اجمال (از كثرت به وحدت) ديده نميشود، و نيز هيچ علت و هدفي معقول براي عبادات و ارسال پيامبران و انزال كتب آسماني و اشتياق ورود به جاذبه الهي با در نظر گرفتن طرز تفكر وحدت موجودي، قابل پذيرش نميباشد. آياتي كه وارث بودن خدا را بيان نموده است، به قرار زير است: «و انا لنحن نحيي و نميت و نحن الوارثون» (و مائيم كه زنده ميگردانيم و ميميرانيم و مائيم وارث) «و لله ميراث السموات و الارض» (و از آن خدا است ميراث آسمانها و زمين) آيات متعددي با بيانات مختلف رجوع همهي موجودات هستي را بسوي پروردگار تذكر ميدهد. از آن جمله: «الا الي الله تصير الامور» (آگاه باشيد پايان سرنوشت همهي امور بسوي خداست) «و الي الله المصير» (و بسوي خدا است پايان سرنوشت) «و لله ملك السماوات و الارض و ما بينهما و اليه المصير» (و از آن خدا است ملك آسمانها و زمين و آنچه كه در ميان آنهاست و بسوي اوست پايان سرنوشت).
تبصره- از همهي آن آياتي كه مالكيت مطلقهي عالم وجود را به خدا نسبت داده است، همين معني (رجوع مطلق همهي موجودات بسوي او) بخوبي استفاده ميشود. بعضي از آياتي كه مصير را به سوي خداوند بيان نموده است، به طور مستقيم در مورد انسانها است، ولي ميدانيم كه ملاك مالكيت مطلقهي خداوندي شامل همهي موجودات است. همچنين آياتي متعدد در قرآن وجود دارد كه با مادهي رجوع به حضور خداوندي را پايان سرنوشتها مطرح مينمايد. مانند: «و لله ما في السماوات و ما في الارض و الي الله ترجع الامور» (و از آن خداوندي است كه آنچه كه در آسمانهاست و آنچه كه در زمينها است و همهي امور بسوي خدا رجوع ميكند) «الله يبدء الخلق ثم يعيده ثم اليه ترجعون» (خداوند آفرينش خلق را آغاز ميكند، سپس آن را برميگرداند سپس به سوي او برميگرديد).
مسالهي بسيار با اهميتي كه در اين مبحث وجود دارد اين است كه با آغاز قيامت كه مقدمهي ابديت است، وضع فيزيكي جهان خلقت دگرگون ميشود چنانكه در بعضي از آيات آمده است، مانند: «اذا الشمس كورت» (هنگاميكه خورشيد تيره و تاريك شد … ) «يوم تبدل الارض غير الارض» (و روزي كه زمين به غير اين زمين مبدل ميگردد) لذا ممكن است گفته شود: جهان خلقت (در برابر جهان امر و ملكوت) هويت طبيعي (فيزيكي و شيميايي) خود را از دست ميدهد و اگر با مشيت الهي به بقاء خود ادامه بدهد، با هويت و چهرهاي ماوراء طبيعي كه با ابديت سنخيت داشته باشد، ادامه خواهد داد. مولوي ميگويد:
عالم افسرده است و نام او جماد جامد افسرده بود اي اوستاد
باش تا خورشيد حشر آيد عيان تا ببيني جنبش جسم جهان
چون عصاي موسي اينجا مار شد عقل را از ساكنان اخبار شد
چون عصا از دست موسي گشت مار جمله عالم را بدين سان ميشمار
بادهي خاك تو را چون زنده ساخت خاكها را جملگي بايد شناخت
مرده زينسويند و زانسو زندهاند خامش اينجا و آنطرف گويندهاند
چون از آنسوشان فرستد سوي ما آن عصا گردد سوي ما اژدها
كوهها هم لحن داودي شود آهن اندر كف او مومي بود
باد، حمال سليماني شود بحر با موسي سخنداني شود
ماه با احمد (ص) اشارت بين شود نار، ابراهيم را نسرين شود
خاك قارون را چو ماري در كشد استن حنانه آيد در رشد
سنگ احمد را سلامي ميكند كوه يحيي را پيامي ميكند
جمله ذرات عالم در نهان با تو ميگويند روزان و شبان
ما سميعيم و بصيريم و هشيم با شما نامحرمان ما خامشيم
چون شما سوي جمادي ميرويد محرم جان جامدان چون شويد
از جمادي در جهان جان رويد غلغل اجزاي عالم بشنويد
فاش تسبيح جمادات آيدت وسوسهي تاويلها بر بايدت
****
«و اله الخلق و رازقه. و الشمس و القمر دائبان في مرضاته: يبليان كل جديد، و يقربان كل بعيد» (و او است معبود خلق و رازق آن. آفتاب و ماه در مسير رضاي خداوندي در حركتند، هر تازهاي را كهنه و هر دوري را نزديك مينمايند).
فقط خداست معبود بر حق مخلوقات بشمرد دانايان انسان بين و نقاد شعور روح پرستش را ز طبع خاص انسان فكور اين آب شيرين در رگ انسان رود تا نفخ صور گه در زمين قابلش ريزد گهي در خاك شور در شوره زارش خس به باغش لالهي حمراستي تتبع همه جانبه در سرگذشت بشري، اين حقيقت را با وضوح كامل اثبات ميكند كه پرستش جزئي از طبيعت انسان است، يا بعبارت اصطلاحيتر پرستش يكي از غرائز اصيل انساني است. آنچه كه موجب انكار و يا ترديد بعضي اشخاص در اين مساله گشته است، تنوع موضوعات مورد پرستش و كيفيتهاي رواني است كه در موقع پرستش بروز ميكنند. اعتراض بوسيلهي تنوع در هر دو قلمرو موضوعي و درون ذاتي بدين ترتيب است كه گفته شده است:
1- اگر پرستش يك غريزهي اصيل در انسانها بود، نميبايست اولاد آدم (ع) در انتخاب معبود اينهمه اختلاف با يكديگر داشته باشند.
2- اگر پرستش يك غريزهي اصيل در انسانها بود، نميبايست كيفيت رواني مردم دربارهي اين پديده آنهمه اختلاف داشته باشد، بطوريكه اين اختلاف گاهي در حد هستي و نيستي پرستش ميباشد. پاسخ اعتراض اول واضحتر از آن است كه نيازي به شرح و بسط زيادتري داشته باشد، زيرا اگر بخواهيم اختلاف در موضوعات را كه مورد پرستش قرار گرفتهاند، دليل بياساس بودن پديدهي پرستش تلقي نمائيم، بايد با كمال صراحت و قاطعانه دست از عقل و فعاليتهاي آن و وجدان و عمليات آن برداريم، زيرا اين دو عنصر بزرگ و اساسي دروني ما در افراد همهي اقوام و ملل، موضوعات و قضايا و احكام مخصوصي را براي خود انتخاب ميكنند. آيا چنين نيست كه: «مساوي قوم عند قوم محاسن: (بديهاي قومي در نزد قوم ديگر نيكوئيها است) آيا از ديدگاه علمي ميتوان اين پديده را كه عقول انسانها با يكديگر اختلاف دارند، حتي اين اختلاف در طول تاريخ موجب بروز شديدترين كشمكشها و پيكارها گشته و باعث ظهور صدها طرز تفكر مكتبي و جهان بيني گشته است، دليل اسقاط عقل از كار و ارزش تلقي كرد!؟ همچنين ميدانيم كه وجدانهاي اقوام ملل دربارهي شئون زندگيشان با كديگر اختلاف دارند. آيا اختلاف در سمت حركت كشتيها ميتواند بياساس بودن قطبنما را اثبات كند!؟ پس معلوم ميشود كه اختلاف در موضوعاتي كه ناشي از اختلاف محيطها و فرهنگها بطور عام ميباشد، هرگز نميتواند دليل بياساس بودن يك نيرو و يا يك غريزه بوده باشد. با نظر به عظمت پديدهي پرستش، كه متاسفانه صرف موضوعات ناشايست ميگردد، وظيفهي اساسي معلمان و مربيان اقوام و ملل بوده است كه آن را از مستهلك شدن در موضوعات ناشايست نجات بدهند و نگذارند كه مانند پديدهي بسيار عالي و سارندهي عشق در سرگذشت بشري ورشكست شود، تا آنجا كه بالزاك بگويد: (امروزه عشق معناي درشكهي كرايهاي را دربردارد)! كدامين عشق، آن عشق كه حافظ ميگويد:
عاشق شو ارنه روزي كار جهان سر آيد ناخوانده درس مقصود از كارگاه هستي
و مولوي درباره آن ميگويد:
عشق امر كل ما رقعهاي، او قلزم و ما قطرهاي
او صد دليل آورده و ما كرده استدلالها
شگفتا، بعضي از اشخاص ميگويند: ما انسان را ميشناسيم و ما عظمتها و پستيهاي اين موجود را ميشناسيم، و ما ميتوانيم طرق و الگوهاي رشد و تكامل را به او ارائه بدهيم، نخست ميآيند ناتوانيهاي مغزي و رواني بعضي از افراد بشري را درباره والاترين پديدهها مانند عشق و پرستش و حق و جمال و آزادي كه موجب تعلق اين پديدهها به پستترين موضوعات ميگردد، ناديده ميگيرند و متعلق ساختن پديدههاي مزبور را به موضوعات پست امري طبيعي و ناشي از اين ميدانند كه هويت پرستش همين اقتضاء را دارد، مانند سائر خواستههاي غرائز طبيعي ما!! آنگاه دربارهي(انسان آنچنانكه هست) پديدهي پرستش را دربارهي همهي انسانها به ترتيب فوق تلقين ميكنند و بدين ترتيب، آگاهانه يا ناآگاه به بشر دستور ميدهند يا توصيه ميكنند كه پرستش چنين است و چنين بايد باشد!! اين دستور و توصيه عين همان است كه خودكامگان دورران ما درباره عشق و حق و آزادي انجام داده و بشريت را تا حد يك ماشين بيارزش كه اسباب زحمت قدرتمندان خودكامه هم ميباشد، پائين آوردهاند.
پاسخ اعتراض دوم كه اختلاف در كيفيت رواني مردم را درباره پرستش پيش ميكشد و ميگويد: اين اختلاف دليل عدم اصالت غريزهي پرستش ميباشد چنين است كه اولا اختلاف در ديگر نيروها و غرائز دروني هم، حكمفرما است، بطوريكه ميتوان گفت: مردم در بهرهبرداري از غرائز بطوري متفاوت هستند كه گويي: اصل هويت غرائز آنان با يكديگر مختلف ميباشد. برخورداري از انديشه براي بعضي از اشخاص فقط براي جلب لذائذ طبيعي و دفع ضررهاي طبيعي است، در صورتيكه اشخاص ديگر انديشه را فقط براي كشف مجهولات علمي ميخواهند. گروهي ديگر انديشه را تنها در راه بكار بردن نبوغ هنري خويش بكار مياندازد. همهي ما باور ميكنيم كه عده اي از خودكامگان نابكار در همهي دورانها و در همهي جوامع نه فقط نيروهاي انديشه و نبوغهاي بسيار با اهميت خود را در مسير تحصيل سلطه و اقتدار بر ديگران و تابع ساختن ارادهي مردم به ارادهي خويش صرف و مستهلك ساختهاند، بلكه حتي انديشههاي بسيار با ارزش ديگران را هم در همين مسير تلف نمودهاند، آيا با اينجال، ميتوان گفت كه انديشهها و نبوغها را از مغزهاي مردم بزذاييد، زيرا عدهاي از قدرت پرستان و جاهطلبان سوءاستفادههاي ويرانگر از اين نيروها نمودهاند!؟ يا اينكه گفته ميشود: چون اختلافات زيادي در طرز برخورداري از انديشهها و نبوغها ميشود و موجب اختلاف آرمانها و سليقهها ميگردد، لذا بايد آنها را از ميان برداريم! مسئلهي ديگري كه در موضوع پرستش وجود دارد و بايد مورد توجه جدي قرار بگيرد، اين است كه بدانجهت كه هيچ موجودي جز خدا شايستهي پرستش نيست زيرا معناي پرستش چنان كه ميدانيم حد اعلاي گرايش و انجذاب به معبود در مسير كمال مطلوب از حيات آدمي است، لذا آن چه كه در درون پرستش كنندهي غير معبود حقيقي (خدا) بوجود ميآيد، پرستش حقيقي نبوده و تمايلي است شديد به سوي يك موضوع و قرار گرفتن در جاذبهي آن كه با بازيگري ذهني آن را به حد قابل پرستش در آورده است. چنانكه ميدانيم ناميدن اين بيماري به نام پرستش، نتيجهي بياطلاعي يا غرض ورزي در شناختن يا شناساندن نمودها و فعاليتهاي مغزي و رواني انسانها ميباشد.
پاسخ اعتراض دوم را كه ميگويد: (اگر پرستش يك غريزهي اصيل در انسانها بود، نميبايست كيفيت رواني مردم دربارهي اين پديده آنهمه متفاوت بوده باشد) اگر چه ميتوان از مطالبي كه در بالا طرح شد استنباط نمود، با اينحال بايد اضافه كرد كه كوتاهي انسانها در تنظيم قانون مغز و روان و عمل صحيح به آن قانون، عامل اصلي تفاوتها و اختلافات ميباشد. بعنوان نمونه:
1- بعضي از مردم در امتداد ساليان عمر اصلا متوجه ضرورت پرستش مبدء كمال نميشوند و آنرا ضروري نميدانند همانگونه كه اشخاص فراواني در طول عمرشان حتي يكبار هم دربارهي خرد و وجدان و پيشرفت در عمل به فضيلتها وسعادت حقيقي نميانديشند!
2- دستهاي از مردم پرستش را به مضوعاتي تقسيم و متعلق مينمايند كه هيچ يك از آنها تنها شايستگي پرستش را ندارد، و در حقيقت محبت و گرايش ناقصي است كه محصول تجزيه و تقسيم پديدهي پرستش ميباشد مثلا به دوستان خود علاقه و محبت ميورزد، نژاد و جامعهي خود را مورد گرايش قرار ميدهد، مقداري از زيبائيها را هم دوست ميدارد، از بدست آوردن محبوبيت و شهرت در ميان مردم لذت ميبرد و در بدست آوردن آن ميكوشد، مسلم است كه محبت و تعلق خاطر به هر يك از موضوعات فوق بهيچ وجه با پرستش قابل مقايسه نميباشد، و همچنين گرايش شديد به مجموع آنها بدانجهت كه امور متفرقه، بلكه متضاد ميباشند، و نميتوانند وحدتي براي معبود بودن تشكيل بدهند، نيز نميتوانند حس پرستش انسان را برانگيزد، زيرا چنانكه گفتيم هيچ حقيقت واحدي از آن موضوعات جز پديدهي خودخواهي به وجود نميآيد كه شايستهي پرستش بوده باشد.
3- گروهي از مردم بتهاي مخصوصي را ميپرستند كه محيط و جامعه و فرهنگ براي آنان ميتراشند بدون اينكه دربارهي هويت و قابليت پرستش آنها فكري كرده باشند. اين همان پرستش تقليدي است كه آگاهي و انديشه و اختيار والا دخالتي در آن ندارد، لذا هرگز نه لذتي از اينگونه پرستش درمييابند و نه تغييرات رو به رشد و كمال به جهت اين پرستش در وضع روحي آنان به وجود ميآيد. اساسيترين مختص پرستش حقيقي، قرار گزفتن پرستنده در مسير كمال است. پرستش حقيقي آن نيست كه فقط وسيلهاي براي نجات دادن انسان از يكنواخت گذشتن زندگي بوده باشد. پرستش حقيقي آن نيست كه به وسيلهي آن، انسان براي خود در جامعه موقعيتي مطلوب بدست بياورد. پرستش حقيقي آن نيست كه انسان به وسيلهي آن، خود را در برابر سختيها و خشونتهاي زندگي تخدير نمايد و از احساس تلخي ناگواريها و مشقتها خود را نجات بدهد. پرستش حقيقي آن نيست كه آدمي آن را روپوشي براي جهلها و بيخبريهاي خود قرار بدهد.
پرستش حقيقي آن نيست كه به نيت منفعت طلبي و به دست آوردن رفاه براي خودطبيعي انجام بدهد. اينكه پرستش در موارد مذكوره پرستش حقيقي نيست از نظر موضوع معبود تفاوتي ندارد كه خدا باشد يا بت و يا ديگر موضوعات پرستش حقيقي عبارتست از قرار گرفتن در مسير كمال با آن كيفيت و كميت كه براي انسان امكانپذير ميباشد. اين پرستش كه ابتهاج و شكوفايي حقيقي روح است و بدون وصول به آن مقام هرگونه ادعاي تكامل و ابتهاج و سرور واقعي و شكوفايي روح، قطعا خلاف واقع است، با هرگونه معامله مخالف است، اگر چه قيمت درخواست شده، خود وصول به كمال بوده باشد و اين همان اصل است كه عرفا و انسان شناسان دربارهي گرديدن تكاملي ميگويند كه: كسي كه عرفان را فقط براي عارف شدن دريابد و بپذيرد او در مسير عرفان حقيقي قرار نگرفته است.
اين عبارت ابنسينا را فرموش نكردهايم كه: «التبجح بزينه الذات و ان كان بالحق تيه» (افتخار و به خود باليدن به سبب آرايش ذات اگر چه به وسيلهي حق بوده باشد نوعي گمراهي است) نظير اين اصل آموزنده آن مطلبي است كه از جبران خليل جبران در كلمات حكيمانهاش ديدهايم: (جوهر لطف با آن لطافت و ظرافت و شفافيت اعلايش اگر در آينه به روي خود بنگرد، مبدل به سنگ خارا ميشود) اگر شخص عالم براي ديدن چهرهي عالمانهي خود در آينه بنگرد شخصيت كمالجوي او در تاريكي درونش گم ميگردد. همچنين اگر پرستش براي وصول به نعمتهاي بهشتي و فرار از عذاب الهي كه انعكاسي از نابكاريهاي خود انسان است، صورت بگيرد اگر چه ممنوع نيست و بهتر از انگيزههاي گذشته است كه فقط براي اشباع خودخواهيها سر ميكشند ولي همانطور كه اميرالمومنين عليهالسلام فرموده است: (عبادت احرا است) زيرا پرستش آزادگان واصل به مقام شامخ اختيار و استكمال اختياري حتي از معاملهي وصول به بهشت و فرار از دوزخ نيز به دور ميباشد.
پس از نفي انگيزههاي فوق براي پرستش فقط يك انگيزهي اصيل و معنيدار ميماند كه عبارتست از تكميل و به ثمر رساندن شخصيت يعني مبتهج و شكوفا ساختن شخصيت با قرار گرفتن در جاذبهي كمال ربوبي است كه استعدادش را خداوند در نهاد همهي انسانها قرار داده است. و رازقه به مباحث مربوط به رزق (روزي) و تقسيم آن در ميان بندگان، به مجلد چهار از صفحهي 68 تا 86 مراجعه فرماييد والشمس و القمر دائبان في مرضاته، يبليان كل جديد و يقربان كل بعيد (آفتاب و ماه در مسير رضايت او در حركتند، هر تازهاي را كهنه مينمايند و هر دوري را نزديك) خاصيت قرار گرفتن در جويبار حركت خورشيد و ماه و همهي ثوابت و سيارات سپهر نيلگون هر اندازه هم كه از خود دوام و ثبات نشان بدهند، تدريجا به پايان سرنوشت خود كه فنا و زوال است نزديك ميشوند، و هر چيزي كه در شعاع رس خورشيد و ماه قرار گرفته است چه تحت تاثير آن دو قرار بگيرد يا نگيرد، در مجراي حركت رو به پايان سرنوشت ميرود. توالي و تعاقب خورشيد و ماه و شب و روز بيشتر و روشنتر از ديگر نمودهاي عوامل حركت، رو به زوال بودن اشياء و كهنه شدن تازهها و نزديك شدن دورها را اثبات ميكند. نشستهايد و در دريايي از تفكر دربارهي خواستهها و آرمانهاي خود فرو رفتهايد، ناگهان رو به طرف ديوار برميگردانيد و ميگوييد: بله، آفتاب امروز هم به لب بام رسيد و اكنون اشعهي وداع خود را بر فضاي ما ميفرستد، شبي را در شاديها يا اندوهها با بيداري به صبح رسانيدهايد و ناگهان روشنايي فجر شما را به خود جلب ميكند و با خويشتن يا با دمسازان آن شب ميگوييد، بله، شبي از عمر ما هم سپري شد. براي سير و سياحت وارد باغي ميشويد و چشمهي صاف و گوارايي شما را به سوي خود ميكشاند و با كمال رضايت خاطر كه در خود احساس ميكنيد، شمارا در كنار خود مينشاند و ميگويد:
بنشين بر لب جوي و گذر عمر ببين كاين اشارت ز جهان گذران ما را بس
در آن هنگام كه از شدت شادي و انبساط خاطر، از خود بيخود شدهايد، ناگهان صداي زنگ ساعت شما را به خود ميآورد كه هوشيار باشيد، يك ساعت ديگر گذشت و تازههايي كه تا يك ساعت پيش تو را به خود مشغول داشته بود به قدر گذشت شصت دقيقه كهنه شد و آن رويدادهايي كه در آينده به سراغ شما خواهند آمد، به قدر 3600 ثانيه به شما نزديك شدهاند، كه شايد بعضي از آن رويدادها موجب اندوه سالياني از عمر تو خواهد بود. چه مبارك است صداي زنگ ساعتي كه انسان را به خود بياورد و در آن موقع از شدت اندوه و گرفتگي رواني در دريايي از غم و غصه فرو رفته و از خود بيخود شدهايد، در اين موقع هم صداي زنگ ساعت كه انقراض يازده ساعت از نيمه شب گذشته را اعلام ميدارد، شما را به خود ميآورد، برخيز اين ساعت هم درگذر است، چه مبارك است صداي زنگ ساعت در اين موقع كه ميگويد: اندوهي را كه موقتا تو را به خود مشغول داشته است، با ديدهي ابديت در آن منگر و آن را با بازيگري ذهن خود مطلق مساز.