«يا اهل الكوفه، منيت منكم بثلاث و اثنتين، صم ذوو اسماع، و بكم ذوو كلام، و عمي ذوو ابصار، لا احرار صدق عند اللقاء، و لا اخوان ثقه عند البلاء»!: (اي اهل كوفه، من از شما به سه خصلت و دو خصلت مبتلا شدهام: ناشنوايان گوشدار! لالهاي سخنگو! نابينايان چشمدار. (دو خصلت ديگر): نه آزاد مردان راستين هستيد در هنگام روياروئي با دشمنان و نه برادران قابل اطمينان در موقع آزمايش.)
هر يك از پنج خصلت كه مردم كوفه آن دوران دارا بودند و اميرالمومنين عليهالسلام را رنج ميداد، از علامات انحراف رواني و دوري از اعتدال بود، زيرا چنانكه در توصيف اعتدال رواني گفتيم، در يك روان معتدل هر استعدادي كه كار مختص خود را در حد قانوني خود انجام داد، آن استعداد از اعتدال برخوردار است، و بدان جهت كه همه استعدادهاي دروني در حال ارتباط با يكديگرند، لذا چنانكه گفتيم: اگر كل مجموعي استعدادها فعاليتهاي قانوني خود را معتدل انجام بدهند، معلوم ميشود هر يك از استعدادهاي آن كل مجموعي نيز معتدل است و بالعكس هم صحيح است، يعني اگر يك استعداد فعاليت قانوني خود را صحيح انجام داد، دليل آنست كه بقيه استعدادها هم در حال اعتدال ميباشند. مولوي در اين مورد نظريهاي بسيار قابل توجه دارد كه ذيلا آنرا متذكر ميشويم:
پنج حس با يكدگر پيوستهاند زانكه اين هر پنج ز اصلي رستهاند
قوت يك قوت باقي شود ما بقي را هر يكي ساقي شود
ديدن ديده فزايد عشق را عشق اندر دل فزايد صدق را
صدق بيداري هر حس ميشود حسها را ذوق مونس ميشود
چونكه يك حس در روش بگشاد بند مابقي حسها همه مبدل شوند
چون يكي حس غير محسوسات ديد گشت غيبي بر همه حسها پديد
چون ز جو جست از گله يك گوسفند پس پياپي جمله ز آن سو برجهند
گوسفندان حواست را بران در چرا از اخرج المرعي چران
حسها با حس تو گويند راز بي زبان و بي حقيقت بي مجاز
كاين حقيقت قابل تاويلها است وين توهم مايه تخييلهاست
آن حقيقت كان بود عين و عيان هيچ تاويلي نگنجد در ميان
چون كه هر حس بنده حس تو شد مر فلكها را نباشد از تو بد
چونكه دعوي ميرود در ملك پوست مغز آن كه بود قشر آن اوست
چون تنازع افتد اندر تنگ گاه دانه آن كيست؟ آنرا كن نگاه
بنا بر مضامين ابيات فوق، نه تنها اعتدال قانوني يكي از حواس و استعدادها دليل اعتدال بقيه حواس و استعدادها است، بلكه حتي ترقي و تكامل يك حس يا يك استعداد ميتواند عامل ترقي و تكامل بقيه آنها بوده باشد.
به نظر ميرسد توانائي بخشيدن ترقي و تكامل، مربوط به يك حس و استعداد نيست، بلكه من، روان يا روح انساني است كه واقعياتي را از كانال يك يا چند حس و استعداد ميگيرد و بقيه را در مسير تحصيل واقعيات ديگر كه موجب ترقي و تكامل ميباشد، قرار ميدهد. برگرديم به تطبيق جملات اميرالمومنين عليهالسلام به قانوني كه متذكر شديم. ميفرمايد: شما مردم ناشنواياني هستيد گوشدار، يعني حقائقي را كه بايد از راه گوش به منطقه تعقل و درك و اراده منتقل كنيد، وارد كانال گوش نمينمائيد. بنا بر قانون ارتباط، آنان با داشتن چشم هم نخواهند ديد و با داشتن زبان و قدرت سخنگوئي، لال خواهند بود. به همين ترتيب با داشتن وسائل عضوي تعقل، از خرد بي بهرهاند و با داشتن قطب نماي وجدان در كشتي درون، بدان جهت كه اهميتي بدان نميدهند، كشتي وجودشان در اقيانوس بيكران و پر طوفان زندگي مضطرب و بدون مقصد در حركت است.
***
«تربت ايديكم! يا اشباه الابل غاب عنها رعاتها! كلما جمعت من جانب تفرقت من آخر، و الله لكاني بكم فيما اخالكم ان لو حمس الوغي و حمي الضراب قد انفرجتم عن ابن ابيطالب انفراج المراه عن قبلها»: (پست و به خاك آلوده باد دستهايتان، اي امثال شتراني كه ساربانهاي آنها غائب از آنها است، از هر طرفي جمع شوند از طرف ديگر پراكنده ميشوند. سوگند به خدا، شما را ميبينم (در گماني كه درباره شما دارم) اگر جنگ شدت بگيرد و زد و خورد و پيكار گرم شود، فرزند ابيطالب را از خود رها ميكنيد، مانند رها كردن زن، نوزاد خود را در موقع زائيدن.)
اين هم يك انحراف رواني ساقط كننده كه انسان با اعراض از رهبر حقيقي خود احساس نجات و آرامش نمايد!! دو تشبيهي كه اميرالمومنين عليهالسلام در جملات مورد تفسير فرمودهاند، فوقالعاده باعظمت و آموزنده ميباشند:
تشبيه يكم- آن مردم سست عنصر و پيرو هوي مانند شتراني هستند كه ساربان ندارند، هر عامل ديگري كه آنها را از يك طرف جمع آوري كند، از طرف ديگر پراكنده ميشوند. علت اين پراكندگي بروني و ناتواني از اجتماع و تشكل عبارتست از پراكندگي رواني، يعني هنگامي كه روان هر يك از افراد جامعه مبتلا به بيماري چند شخصيتي يا تجزيه شخصيت شد و از ضبط و جمع آوري استعدادها و فعاليتهاي دروني خود ناتوان گشت، ترديدي نيست كه از تجمع و تشكل بروني با ديگر افراد جامعه كه احساس ارتباط با آنها براي اكثريت افراد معمولي دشوار، بلكه امكان ناپذير است، ناتوانتر خواهد بود. همين علت موجب شده است كه آن جوامع بشري در طول تاريخ كه در مسير (حيات معقول) نيستند، هرگز نتوانستهاند از هماهنگي و اتحاد معقول برخوردار شوند و اين قرن ما كه بعضي از انسانشناسان آنرا قرن (بيگانگي انسان از انسان) ناميدهاند، اگر درست دقت ميكردند ميبايست نام اين قرن را با نظر به علت اصلي (بيگانگي انسان از انسان) كه عبارت است از ناآشنائي انسان با خويشتن، (از خود بيگانگي) ميناميدند، چنانكه برخي ديگر اين كار را كردهاند. يعني بيگانگي انسان از برادرش ناشي از بيگانگي انسان از خويشتن است.
هست احوالت خلاف يكدگر هر يكي با هم مخالف در اثر
چون كه هر دم راه خود را ميزني با دگر كس سازگاري چون كني
موج لشكرهاي احوالت ببين هر يكي با ديگري در جنگ و كين
مينگردد خود چنين جنگ گران پس چه مشغولي به جنگ ديگران!
تا مگر زين جنگ حقت واخرد در جهان صلح يك رنگت برد
تشبيه دوم- كه واقعا از لحاظ ظرافت بسيار شگفتانگيز است، اين است كه اميرالمومنين عليهالسلام احساس راحتي و نجات آن مردم را در هنگام جنگ بوسيله پراكنده شدن از پيرامون آن حضرت، به احساس راحتي و نجات زني كه بچه بزايد، تشبيه فرموده است. اين احساس خيلي راحت بخش و بسيار لذيذ است، زيرا زن در موقع زايمان، بچه را عامل قرار گرفتن خود در مرز زندگي و مرگ ميبيند و همينكه آن بچه را زاييد، مانند اين است كه عامل مرگ و درد و اضطراب را از خود دور كرده است. اين است معناي عنوان بحث ما در اين مورد كه گفتيم: اين هم يك انحراف رواني ساقط كننده كه انسان با اعراض از رهبر حقيقي خود احساس نجات و آرامش نمايد!
***
«و اني لعلي بينه من ربي و منهاج من نبيي و اني لعلي الطريق الواضح، القطه لقطا»: (و من يقينا بر مبناي روشني از پروردگارم و در مسير مستقيمي از پيامبرم حركت ميكنم و من در طريق واضح حركت ميكنم و آن را از طرق گوناگون پيدا ميكنم و انتخاب مينمايم.)
من متكي بر دليلي روشن از خدايم و در مسيري مستقيم از پيامبرم حركت مينمايم. اين مدعا از اميرالمومنين عليهالسلام هيچ نيازي به استشهاد و استدلال ندارد، حتي اگر آن بزرگوار به اين مدعا تصريح نميفرمود، اندك اطلاعي از زندگي آن حضرت (كه بايد گفت پر حادثهترين زندگي بوده است كه براي يكي از فرزندان آدم عليهالسلام پيش آمده بود) خود گوياي همين حقيقت است كه اين انسان كامل:
1- واقعيات را بيپرده ميديده است. 2- آماده پاسخگويي براي هر سوالي بود كه امكان داشت براي بشر مطرح گردد. 3- او شايستگي دروازه شهر علمي را داشت كه در سينه پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم بوده است. 4- او بود كه دريايي از علم را در درون داشت كه براي ابرازش مردم لايق پيدا نميكرد. 5- او بود كه از آن هنگام كه حق براي او ارائه شده بود، هرگز درباره هيچ حقي ترديد نكرده بود. 6- او بود كه هيچ حقيقتي را بر خود مشتبه نساخته بود، چنانكه هيچ كس و هيچ رويدادي نتوانسته بود حقيقت را بر او مشتبه بسازد.
با اين حال، در اين دنيا متاسفانه اكثريت با مردمي است كه توانائي استشمام حقائق را از رويدادها و شخصيتها ندارند. قدرت آموزش از كتاب زندگي خود و ديگران را ندارند. نه به آن معني كه خداوند سبحان در دادن فهم و درك براي مخلوقاتش تبعيضي صورت داده است- تبعيضي كه موجب اهانت بر قسمتي از مخلوقات بوده باشد- بلكه اين خود انسانها هستند كه با غوطهور شدن در محسوسات و عدم تحمل مشقت درك معقولات و گذشتن از لذايذ حيواني، از درك عظمتهاي خيرهكننده انسانيت محروم گشتهاند. آن مردماني كه در اين دنيا دنبال معلوماتي جز آنچه كه براي آنان وسيله سود مادي و يا به نحوي موجب اشباع حس خودخواهي آنان باشد نميروند و اراده و تصميمشان جز بر مقاصد هوي پرستي به حركت درنميآيد، از شخصيت علي بن ابيطالب عليهالسلام چه خواهند فهميد؟ هيچ، زيرا قانون حقيقي معرفت چنين است كه:
عقل باشي عقل را داني كمال عشق گردي عشق را يابي جمال
در تفسير جمله «القطه لقطا» دو احتمال ميرود: احتمال يكم بنا بر يك معناي لغوي (برداشتن چيزي از زمين به آساني) اينست كه من بدون رويارويي با اشكال و گرفتاري در ابهامات، راه روشن و مستقيم را در مييابم و در پيدا كردن اين طريق نه گرفتار دودليها هستم و نه حركت در آن براي من سخت و دشوار است. احتمال دوم كه تقريبا ميتوان گفت مخالف معناي فوق است، اين است كه راههاي گسترده در پيش پاي آدميان كه اغلب به ضلال ميانجامد فراوان و سهل الوصول است، لذا پيدا كردن راه راست كه به طرف حق كشيده شده است، از ميان آن همه راههاي گمراهي به كوشش و تلاش و تمييز و انتخاب نيازمند است. اين احتمال از محقق مرحوم حاج ميرزا حبيبالله هاشمي خوئي است.