و من خطبة له (علیه السلام) و هي إحدى الخطب المشتملة على الملاحم:الْحَمْدُ لِلَّهِ الْأَوَّلِ قَبْلَ كُلِّ أَوَّلٍ وَ الْآخِرِ بَعْدَ كُلِّ آخِرٍ، وَ بِأَوَّلِيَّتِهِ وَجَبَ أَنْ لَا أَوَّلَ لَهُ وَ بِآخِرِيَّتِهِ وَجَبَ أَنْ لَا آخِرَ لَهُ، وَ أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ، شَهَادَةً يُوَافِقُ فِيهَا السِّرُّ الْإِعْلَانَ وَ الْقَلْبُ اللِّسَانَ.
خطبه اى از آن حضرت (ع) مشتمل بر پيشگوييهايى:اوست خداوندى كه اول است پيش از هر چيز كه اولش پندارند، آخر است بعد از هر چيز كه آخرش انگارند. از آن رو، كه اول است بايد كه او را آغازى نباشد و از آن رو كه آخر است بايد كه او را پايانى نبود. شهادت مى دهم، كه هيچ معبودى جز الله نيست، شهادتى كه در آن نهان و آشكار و دل و زبان هماهنگ اند.
و از خطبه اى ديگر است مشتمل بر خبر از حوادث ناگوار:حمد خداى را همان اول پيش از هر اول، و آخر بعد از هر آخر. اوليّتش موجب آن است كه قبل از او اولى نباشد، و آخريتش موجب آنكه بعد از او آخرى نباشد. و شهادت مى دهم معبودى جز او نمى باشد، شهادتى كه باطن و ظاهر و دل و زبان در آن متّحد است.
(از خطبه هايى است كه در آن حوادث سخت آينده را بيان مى دارد، كه در شهر كوفه ايراد شد):1. ستايش و اندرز:ستايش خداوندى را كه اوّل هر نخستين است و آخر هر گونه آخرى، چون پيش از او چيزى نيست بايد كه ابتدايى نداشته باشد، و چون پس از او چيزى نيست پس پايانى نخواهد داشت، و گواهى مى دهم كه جز او خدايى نيست، و خدا يكى است، آن گواهى كه با درون و برون و قلب و زبان، هماهنگ باشد.
پيش از هر چيزى است كه آن را نخستين انگارند، و پس از هر چيزى است كه او را آخرين شمارند. چون پيش از او چيزى نيست، بايست كه او را ابتدايى نباشد، و چون پس از او چيزى نيست او را انتهايى نباشد، و گواهى مى دهم كه: خدا يكى است و جز او خدايى نيست. گواهيى كه موافق است با آن نهان و عيان، و هم دل و هم زبان.
از خطبه هاى ديگر (آن حضرت عليه السّلام) است مشتمل بر حوادث و پيش آمدهاى سخت (كه بعد از آن بزرگوار واقع شده):(1) او است خداوندى كه پيش از هر اوّلى اوّل (و مبدأ) است (پس هر اوّلى مؤخّر از او است) و بعد از هر آخرى آخر (و مرجع) مى باشد (پس برگشت هر آخرى بسوى او است) بسبب اوّل (و مبدأ بودن) او لازم است كه اوّل (و مبدأ) نداشته باشد (و گر نه مبدأ هر چيز نبود) و بجهت آخر (و مرجع بودن) او لازم است كه آخر (و مرجع) نداشته باشد (و گر نه مرجع هر چيز نيست، خلاصه ازلى و ابدى است كه چيزى پيش از او نبوده و بعد از او نمى باشد) و گواهى مى دهم باينكه بجز او خدائى نيست گواهى كه پنهان و آشكار و دل و زبان در آن موافقت دارند (و نفاق و دو روئى در آن راه ندارد).
ستايش مخصوص خداوندى است! که نخستين هستى است پيش ازهمه نخستين ها، و آخرين هستى است بعد ازهمه آخرها; به دليل نخست بودنش، لازم است آغازى نداشته باشد و به دليل آخر بودنش، واجب است پايانى برايش نباشد. و شهادت مى دهم که معبودى (جز ذات پاک) الله نيست; شهادتى که درون و برون در آن هماهنگ است، و دل با زبان هم صدا.
پيام امام اميرالمؤمنين عليه السلام، ج 4، ص: 379-375
و من خطبة له عليه السلام و هي إحدى الخطب المشتملة على الملاحم.از خطبه هاى آن حضرت است كه در آن از حوادث آينده پرده بر مى دارد.
خطبه در يك نگاه:اين خطبه -همانگونه كه از عنوان بالا معلوم شد- به طور عمده درباره حوادث آينده سخن مى گويد و خطراتى كه مسلمانان، مخصوصاً مردم عراق را تهديد مى كند، پيشگويى مى نمايد. ولى قبل از آن، به دو بحث ديگر مى پردازد: نخست، حمد و ثناى الهى و شهادت به يگانگى او، توأم با نكات تازه؛ و ديگر، اظهار نگرانى از قيافه منفى به خود گرفتنِ گروهى از مردم، در برابر سخنان امام و پيشگويى هاى او.
با تمام وجود گواهى مى دهيم:امام در آغاز اين خطبه، مانند بسيارى از خطبه هاى ديگر، از حمد و ثناى پروردگار و شهادت به وحدانيّت او شروع مى کند; ولى براى رعايت موازين فصاحت و بلاغت در هر مورد، نکته، يا نکات تازه اى درباره صفات حق به کار مى برد. مى فرمايد: «ستايش مخصوص خداوندى است که نخستين هستى است، قبل از همه نخستين ها و آخرين هستى است بعد ازهمه آخرها». (الْحَمْدُ للهِِ الأَوَّلِ قَبْلَ کُلِّ أَوَّل، وَ الآخِرِ بَعْدَ کُلِّ آخِر).امام(عليه السلام) در اينجا به سراغ ازليّت و ابديّت خداوند مى رود که از مهمترين اوصاف اوست و اوصاف ديگر به آن باز مى گردد; چرا که در بحث صفات خدا گفته ايم: اساس صفاتِ جمال و جلال او، نامحدود بودن ذات پاک او از تمام جهات است و ازليّت و ابديّت، بيان ديگرى از نامحدود بودن آن ذات مقدّس است.سپس به بيان دليل، يا توضيحى در اين زمينه پرداخته، مى فرمايد: «به دليل نخست بودنش، لازم است آغازى نداشته باشد; و به همين دليل آخر بودنش، واجب است پايانى برايش نباشد». (وَ بِأَوَّلِيَّتِهِ وَجَبَ أَنْ لاَ أَوَّلَ لَهُ، وَ بِآخِرِيَّتِهِ وَجَبَ أَنْ لاَ آخِرَ لَهُ).اين تعبير نکته لطيفى در بر دارد و آن اينکه: اوّل بودن خداوند، اوّليت زمانى نيست; بلکه اوّليت ذاتى و به معناى ازليّت است و روشن است ذاتى که ازلى است، آغازى از نظر زمان ندارد. همچنين آخريّت او ذاتى است، نه زمانى و به معناى ابديّت است و چيزى که ابدى است، آخرى از نظر زمان ندارد.بعضى از «شارحان نهج البلاغه» در تفسير اين جمله، احتمالات ديگرى داده اند که با تعبيرات جمله هاى امام سازگار نيست.سپس به شهادت بر الوهيّت خداوند پرداخته، چنين مى فرمايد: «و شهادت مى دهم که معبودى جز (ذات پاک) الله نيست; شهادتى که درون و برون در آن هماهنگ، و دل با زبان هم صدا است». (وَ أَشْهَدُ أَنْ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اللهُ شَهَادَةً يُوَافِقُ فِيهَا السِّرُّ الإِعْلاَنَ، وَ الْقَلْبُ اللِّسَانَ).اين تعبير نشان مى دهد شهادتى ارزش دارد که تمام وجود انسان را در برگيرد و ظاهر و باطن و قلب و زبان، در آن هماهنگ باشد. زيرا بسيارند که شهادت به توحيد را بر زبان جارى مى کنند، امّا دل آنها کانونى است از بت پرستى; و بتکده اى است با انواع بتها، و نيز بسيارند کسانى که دردل گواهى به يکتايى حق مى دهند، ولى به هنگام عمل آثار شرک در آنها نمايان است: در برابر مال و مقام سجده مى کنند و در مقابل شهوات، سر تعظيم فرود مى آورند; در حالى که در زبان و گاه در دل مى گويند: «معبودى جز خداى يکتا نيست!» و مى دانيم همه اينها، از شاخه هاى نفاق است و چنين کسانى به حق در زمره منافقانند.(1)***پی نوشت:1. سند خطبه: در كتاب هايى كه مصادر خطبه هاى نهج البلاغه در آن ذكر مى شود، سند ديگرى غير از آنچه سيّد رضى در اينجا آورده است، ديده نشد؛ گر چه در نهج البلاغه چاپ جامعه مدرسين، با تحقيق مرحوم حجّة الاسلام آقاى دشتى اسنادى براى اين خطبه ذكر شده است، ولى پس از مراجعه به منابع اصلى و آدرس هايى كه در آن كتاب آمده، معلوم شد آن هم اشتباه است.
«الحمدلله الاول قبل كل اول، والاخر بعد كل آخر و باوليته وجب ان لا اول له و باخريته وجب ان لا آخر له» (حمد مر خداي را است كه اول پيش از همهي اولها و آخر بعد از همهي آخرها است و اوليت مطلقه او است كه اول نداشتن او را ايجاب كند و آخريت مطلقه او است كه آخر نداشتن او را ايجاب مينمايد.)اوست اول بياول و آخر بيآخر:اين مبحث در مجلد يازدهم از صفحه 45 تا صفحه 49 و در مجلد سيزدهم از صفحه 215 تا صفحه 217 در مجلد پانزدهم از صفحه 279 تا 288 آمده است. مطالعه كنندگان محترم ميتوانند به آن مجلدات هم مراجعه فرمايند. در اينجا به يك مطلب با اهميت اشاره ميكنيم و آن اينست كه تعبير اميرالمومنين در توصيف خدا با مفهوم اول، براي تفهيم مردم است چنانكه در قرآن مجيد آمده است: «هو الا والاخر والظاهر والباطن و هو بكل شيء عليم». (او (خدا) است اول و آخر و (او است) ظاهر و باطن و او بهمه چيز دانا است.) نه اينكه واقعا خداوند سبحان با دو مفهوم اول و آخر بمعناي آغاز و انجام، قابل توصيف است، زيرا اين دو مفهوم بمعناي معمولي در دو نقطه از امتداد و دو نقطه از سلسله مركب از رويدادها تصور ميشوند كه يكي آغاز آن امتداد يا سلسله است و دومي پايان آن، و بقيه امتداد و سلسله را نقاط وسط تشكيل ميدهند و جاي ترديد نيست كه اگر ما خدا را مانند دو نقطه آغاز و انجام امتدادها و سلسله هستي قرار بدهيم، آن ذات اقدس را در امتداد و سلسله ي متعين و محدود ساختهايم كه قطعا بجهت داشتن آغاز و پايان و حد وسط محدود ميباشد. و خداوند سبحان مافوق هستي است با امتداد دو سلسله موجوداتي كه هستي دارد. چنانكه نميتوان گفت: تعقل رياضيدان آغاز عمل رياضي است و انديشه يك مهندس آغاز نقشهاي است كه او ميكشد، همچنان نميتوان گفت: خداوند آغاز و انجام هستي است بطوريكه هستي حد وسط آن بوده باشد.خلاصه چنانكه در بالا اشاره كرديم معناي اول و آخر، هم در آيهي شريفه و هم در سخنان اميرالمومنين عليهالسلام بمعناي معمولي آن دو نيست، بلكه معناي احاطه مطلقهي آن ذات اقدس بر همه موجودات و تقدم وجود او بر همه مقدمها و بقاي لايزالي او پس از همه موجودات متاخر و لا حق به سلسله هستي ميباشد.
****«و اشهد ان لا اله الا الله شهاده يوافق فيها السر الاعلان و القلب اللسان» (و من شهادت ميدهم به اينكه خدائي جز او نيست، شهادتي كه نهان آدمي در آن با ظاهرش موافق و قلبش با زبانش متحد باشد.)در شهادت بوحدانيت خدا، بايد نهان با آشكار و قلب با زبان توافق داشته باشند. شايد به جرات بتوان گفت كه چنانكه وجود خداوندي منكر واقعي ندارد، همانطور وحدانيت خداوند ذوالجلال نميتواند مورد انكار و ترديد واقعي قرار بگيرد. آنچه كه مهم است اينست كه شهادت به وجود خداوندي و وحدانيت او نتيجه واقعي اعتقاد به آن دو بوده باشد، يعني همانطور كه اميرالمومنين عليهالسلام ميفرمايد، شهادت بايد از اعماق قلب سر بكشد و درون و برون انساني در آن شهادت با يكديگر توافق داشته باشد. وجود خدا و وحدانيت او منكر واقعي ندارد اينكه گفتيم وجود خدا و وحدانيت او منكر واقعي ندارد مقصود اين نيست كه هيچ احدي پيدا نميشود كه انكار خدا و وحدانيت او را ننمايد، بلكه مقصود اينست كه اگر ذهن شخص منكر و مردد را از تخيلات و سفسطهها و قضاياي وهمي خالي كنيد و او را با فطرت صاف و ذهن روشن، بدون اينكه كاري كنيد كه لجاجت در او انگيخته شود، با جهان دروني و بروني و با نظم و قانوني كه در آن دو قلمرو جريان دارد آشنا بسازيد، محال است كه از انكار به ترديد به پذيرش حركت ننمايد. اينست معناي آياتي در قرآن مجيد كه ميفرمايد: «و لئن سئلتهم من خلق السماوات والارض و سخر الشمس و القمر ليقولن الله». (و اگر از آنان بپرسي كيست كه آسمان و زمين را آفريده و آفتاب و ماه را تسخير نموده است، قطعا خواهند گفت: الله.) «و لئن سئلتهم من نزل من السماء ماء فاحيا به الارض من بعد موتها ليقولن الله». و اگر از آنان بپرسي كيست كه آب از آسمان فرستاد و زمين را پس از موت (ركود) بوسيله آن، احياء كرد، قطعا، خواهند گفت: الله.)اين مضمون در سوره لقمان آيه 25 و الزمر آيه 38 و الزخرف آيه 9 نيز آمده است. بديهي است كه هيچ منكر و مرددي بمجرد شنيدن سوال مزبور نميگويد: آفريننده آسمانها و زمين و مسخر كننده آفتاب و ماه و فرستنده آب از آسمان و احياء كننده زمين خدا است. زيرا تخيلات و سفسطهها و حجابهائي در درون شخص منكر يا مردد وجود دارد كه باعث پيدا كردن حالت انكار و تردد در وي گشته است. و چون امور مزبوره حالات ذهني بياساس و بيمدرك و خلاف عقل سليم ميباشند، لذا بطلان همه آنها با تحليل صحيح منطقي و بررسي و نقد علمي آشكار گشته، هيچ چارهاي نخواهد داشت، مگر اينكه اعتراف به وجود خداوندي بنمايد، بعنوان نمونه شرائط ذهني برخي از اشخاصي را كه ميگويند: اعتقادي بوجود خدا ندارند يا وحدانيت او را نميپذيرند در اينجا ميآوريم:1- گرفتاري ذهني در مقوله الفاظ، يعني اشخاصي هستند كه بوجود يك حقيقت بزرگ كه عالم هستي مستند به آن است اعتراف دارند، ولي از بكار بردن كلمه الله، خدا، تاري، گاد، ديو، بوك و غيرذلك كه مفهوم اعلاي تجرد و بينيازي مطلق و شاهد و ناظر همه اعمال انسان و اراده كننده رشد و كمال انساني را دارا است، وحشت نموده، ميگويند: ما به يك نيروي بزرگ، طبيعت، عامل زيربنا، دهر، مادهي مطلق و غيرذلك معتقديم، در صورتيكه اگر از اين اشخاص بپرسيد كه اين مفاهيم رابراي شما توضيح بدهندواصالت و واقعيت آنهارا اثبات نمايند، مسائل و مفاهيم و اصولي را مطرح خواهند كرد كه كاملا قابل تطبيق بر خداي ازلي و ابدي و مافوق و آفريننده عالم هستي ميباشد. طرز تفكر اين اشخاص داستان (انگور و اوزوم و عنب) را بياد ميآورد.2- اشخاصي هستند كه بدون توجه، واقعيات محسوس متحرك از (كون به فساد) و از (فساد به كون) و وابسته به قوانين را بقدري بالا ميبرند و با صفاتي آنهارا توصيف ميكنند كه تا حد خدائي ميرسانند!! از محدود، نامحدود در ميآورند و از متناهي، نامتناهي، از محتاج، بينيازي مطلق و از موضوع حركت و سكون، حقيقتي مافوق حركت و سكون استنتاج مينمايند!! و از اين راه فطرت و وجدان خداجوي خود را خاموش ميسازند و دلائل علمي متقن را كه خدا و وحدانيت او را با وضوح كامل اثبات مينمايند، ناديده ميگيرند!!!3- ناراحتيها و ناگواريهائي كه انسانها را در خود فرو برده است، مانند بيماريها، زلزلهها، سيلها، آتشفشاني كوهها، جنگ و كشتارها، نارسائيهاي اقتصادي رفاه و آسايش مردم بياصل و حيوانصفت، و زجر و شكنجه و محروميتهائي كه گريبانگير انسانهاي وارسته و داراي فضائل اخلاقي است، موجب رويگردان شدن عدهاي از اشخاص سطحنگر ميباشد، اگر چه داراي مطالعات علمي هم هستند. پاسخ اين سادهلوحان (كه ناآگاهانه ماده خام براي مكتب سازان توجيه شده بسوي مقاصد و مخالف واقعيتها ميسازند و تحويل ميدهند) اين است كه واقعيتهاي جهان هستي و نظم و قانون بر مبناي خواستهها و تمنيات و خوشيهاي من و تو قرار نگرفته است كه در صورت تماس ناخوشيها و ناگواريها با وجود ما، آن واقعيتها و نظم را مورد انكار و مسخره قرار بدهيم!!نابكارانهتر از اين سطحنگريها كه ناشي از خودخواهيها است، آنست كه بعضي از مدعيان معرفت انجام ميدهند كه از هنر بيان شعري هم برخوردارند. براي اشباع خودخواهي، تا خودفروشي كه نتيجه مستقيم خودنمائي است پيش ميروند!! و بدين ترتيب از هستي، نيستي حاصل ميدارند و از صيانت ذات ميوه اي بنام اعدام ذات ميچينند! آيا براستي ابوالعلاء معريها، كاموها، هدايتها، (نه در همه آثارشان و نه در همه اوقات زندگيشان) مشمول جريان فوق (از هستي، نيستي درآوردن) براي ارائهي هنر بيان نيستند؟ ابوالعلاء ميگويد: اما اليقين، فلا يقين و انما اقصي اجتهادي ان اظن و احدسا (اما يقين، يقيني وجود ندارد و جز اين نيست كه نهايت كوشش من اينست كه گمان و حدسي بدست بياورم.) اما خودنمائي اين شاعر اديب مطلع از ادبيات عرب ولي بياطلاع از علوم انساني و فلسفه و حكمت، در اينست كه ميخواهد بگويد: من از كثرت معلومات و انديشهها و آگاهيهاي فراگير دربارهي عالم هستي به درجهاي رسيدهام كه ديگر هيچ مسالهاي براي من يقيني نميباشد و من از همه فلاسفه و حكماي بزرگ دنيا بالاتر رفتهام كه از ابزار حيرت در دستگاه هستي كه مقام بسيار والائي است امتناع ميكردند!!امير عنصرالمعالي كيكاوس بن اسكندر بن قابوس بن وشمگير در عبارت زير مطلبي بسيار مهم از شيخ فلاسفه يونان- سقراط- نقل ميكند كه بسيار بسيار آموزنده است: (و سقراط با دانائي خود ميگويد كه اگر من نترسيدمي كه بعد از من بزرگان اهل خرد در من عيب كنند و گويند كه سقراط همه دانش جهان را به يك بار دعوي كرد، مطلق بگفتمي كه من هيچ ندانم و عاجزم و ليكن نتوانم گفتن كه از من دعوي بزرگ باشد. ابوشكور بلخي خود را بدانش ستايد، ميگويد: تا بدانجا رسيد دانش من كه بدانم همي كه نادانم) بسيار خوب، حالاي آقاي ابوالعلاء، آقاي كامو، آقاي هدايت، بفرمائيد ببينيم مطالعات و انديشههاي شما درباره جهان هستي با آن سطوح و ابعاد بيكرانش و دربارهي مغزهائي كه در شرق و غرب و در گذشته و حال حاضر دربارهي عالم هستي و ابعاد آن انديشيده و نظرياتي دادهاند، به چه كميت و كيفيت بوده است؟ آيا نميدانيد كه براي آگاهيهاي نسبي از يك رشته از هزاران رشتههاي علوم انساني و يا غير انساني يك عمر معمولي كفايت نميكند؟ آيا نميدانيد كه براي اطلاع از تراوش فكري يك متفكر مانند ابوريحان بيروني، ابومعشر بلخي، ابنسينا، ابنرشد، موسي خوارزمي، فيلون اسكندري، صدرالمتالهين، و ميرداماد همه ساليان يك عمر معمولي كافي نيست؟ با اينحال آقاي شاعر خودنما، چگونه ادعا ميكني كه نميتوان دربارهي واقعيات جهان هستي، يقين حاصل كرد؟! مگر عمر شما ميليونها سال و مغز ميليونها برابر مغز ابنسينا و ابنخلدون است كه بتواني چنان ادعائي را راه بيندازي؟!! اينگونه اشخاص كه با معلومات بسيار ناچيز و انديشههاي نارسا در صدد انكار واقعيات يا ترديد دربارهي آنها بر ميآيند، در حقيقت از توجه به فطرت وجدان ناب به اين بهانه كه كار آنها دريافت ساده است، رويگردان شده، و در مراحل اوليه تعقل نظري بدون وصول بمراحل عالي تعقل (كه در واقع به فعليت رسانندهي سرمايه فطرت ووجدان هم ميباشد) دور خود طواف مينمايد!!4- گروهي ديگر را ميشناسيم كه اصلا دربارهي مفهوم خدا و صفات جلال و جمال او و مخصوصا در وحدانيت آن ذات اقدس، فكري نكردهاند و معرفت آنان دربارهي آن مسائل و ديگر عوامل، تجاوز نميكند. اين گروه قرباني نارسائي علم و معرفتشان دربارهي خدا و صفات او ميباشند. به اين معني كه وقتي از آنان مخواهيد: خدائي را كه مورد انكار يا ترديد شما قرار گرفته است، براي ما توصيف كنيد در پاسخ مطالبي بس كودكانه بشما تحويل خواهند داد كه گوش دادن يا مطالعه كردن آنها جز صرف بيهوده عمر ثمري ديگر در بر ندارد. اينان نميخواهند با مقداري تحمل كنار كشيدن ذهن خود از تخيلات و توهمات و مغالطههاي فريبنده، با واقعيتها روياروي شوند. يعني اينان بقدري در جاذبهي تخيلات و توجيهات غيرمنطقي و سفسطههائي (كه فقط براي نابود ساختن احساس برين مسووليت در اين دنيا بوجود ميآيند) قرار ميگيرند كه خود را از خداي ابراهيم و موسي و عيسي و محمد بن عبدالله صلوات الله عليهم اجمعين محروم ميسازند. دريافت اينان خداي علي بن ابيطالب عليهالسلام را همانقدر امكانپذير است، كه دريافت صحيح من براي يك خودپرست- كه قطعا براي او شناخت من امكانپذير است، ولي دست از خودپرستي برداشتن بسيار دشوار، مگر جهش و انقلابي در مغز او بوجود بيايد و يا يك عامل بسيار نيرومندي، تكامل تدريجي چنان مغزي را تعهده بگيرد.5- بعضي ديگر را ميبينيم كه دلائل كساني را كه با نظر مثبت به الهيات مينگرند نميپسندند (يا بدانجهت كه مخالف احساسات آنان ميباشد و يا از آنجهت كه مخالف عقائدي است كه محكم به آن چسبيدهاند) و در نتيجه در صدد نفي مسائل الهيات برميآيند!! چاره صحيح اينست كه بايد در شرايط ذهني اينگونه اشخاص بينديشيم كه آيا واقعا آنان با اينكه ميدانند ممكن است احساسات را با ارزش مطلق ميپذيرند؟! و آيا آنان واقعا آن عقيده را ميپذيرند كه ميگويد: اگر مقداري از دلائل اثبات كننده يك حقيقت مورد ترديد قرار گرفت، همين ترديد براي نفي مطلق آن حقيقت كافي است؟ يا بر فرض اينكه همه آن دلائل اثبات كننده مورد ترديد قرار بگيرد، نفي يك حقيقت در ميدان بينهايت هستي با محدوديت حواس و عوامل ذهني قطعا ضد منطق واقعيات نميباشد؟!!
از خطبه هاى آن حضرت عليه السّلام است كه در آن اشاره به رويدادهاى دشوار آينده مى فرمايد:مضمون اين خطبه پس از ذكر يگانگى خداوند، بر حذر داشتن شنوندگان از نافرمانى اوست، و همچنين بيم دادن آنها به اين كه اخبارى را كه در باره آينده بيان مى فرمايد، با اشاره به يكديگر تكذيب نكنند. تفسير «الأوّل و الآخر» پيش از اين گفته شد.فرموده است: «بأوليّته وجب أن لا أوّل له»:يعنى به سبب اوليّت او لازم مى آيد كه او را آغازى نباشد، چون منظور امام (ع) از اوليّت خداوند، اين است كه او مبدأ همه چيزهاست و مراد آن حضرت از آخريّت او، اين است كه او غايت و نهايتى است كه همه اشيا در هر حال به او منتهى مى شود، بنا بر اين لازم مى آيد كه براى او اوّلى كه مبدأ هستى او باشد، و آخرى كه به آن منتهى و متوقّف شود وجود نداشته باشد، اين كه امام (ع) در توصيف گواهى خود بر يگانگى خداوند فرموده است كه در اين شهادت درون با برون و دل با زبان همراه است، كنايه از خلوص اين شهادت از شايبه نفاق و انكار بارى تعالى است.
منهاج البراعة في شرح نهج البلاغة (خوئى)، ج 7، ص: 163
و من اخرى و هى المأة من المختار فى باب الخطب و من الخطب التي تشتمل على ذكر الملاحم:الأوّل قبل كلّ أوّل، و الآخر بعد كلّ آخر، بأوّليّته وجب أن لا أوّل له، و بآخريّته وجب أن لا آخر له، و أشهد أن لا إله إلّا اللّه شهادة يوافق فيها السّرّ الإعلان، و القلب اللّسان.اللغة:(الملحمة) الوقعة العظيمة القتل مأخوذة من التحم القتال أى اشتبك و اختلط اشتباك لحمة «1» الثوب بالسّدى.الاعراب:الأوّل خبر لمبتدأ محذوف.المعنى:اعلم أنّ هذه الخطبة الشريفة من الخطب التي تشتمل على ذكر الملاحم و الوقايع العظيمة التي اتفقت بعده عليه السّلام أخبر فيها عمّا يكون قبل كونه، و افتتحها بأوصاف العظمة و الكمال للّه المتعال فقال (الأوّل قبل كلّ أوّل و الآخر بعد كلّ آخر) قد مضى تحقيق الكلام مستقصى في أوّليته و آخريّته سبحانه و أنّه لا شي ء قبله و بعده في شرح الخطبة الرابعة و السّتين و الرابعة و الثمانين و الخطبة التسعين.و أقول هنا إنّ قوله الأوّل قبل كلّ أوّل، اخبار عن قدمه، و قوله و الآخر بعد كلّ آخر، اخبار عن استحالة عدمه، يعني أنه تعالى قديم أزلي و دائم أبدي و هو أوّل الأوائل و آخر الأواخر، فلو فرض وجود شيء قبله لزم بطلان قدمه، و لو فرض وجود شيء بعده لزم جواز عدمه، و كلاهما محال لتنافيهما لوجوب الوجود و لا بأس بتحقيق الكلام في قدمه تعالى فنقول: إنّ القديم على ما حقّقه بعض المتألّهين له معنيان بل معان ثلاثة:أحدها القديم الزّماني، و هو أن لا يكون للزّمان و وجوده ابتداء و اللّه سبحانه لا يتّصف بالقدم بهذا المعنى، لأنه تعالى برىء عن مقارنة الزّمان و التغيّر و التقدّر بالمقدار، سواء كان مقدارا قارّا كالجسم و الخطّ، أو غير قار كالزّمان.و الثاني القديم الذاتي، و هو أن لا يكون ذاته من حيث ذاته مفتقرا إلى غيره حتّى يكون متأخّرا عنه بالذّات، و لا أن يكون معه شيء آخر معيّة بالذات حتّى يتأخّرا جميعا عن شيء ثالث تأخّرا بالذّات، فانّ المعية الذاتية بين شيئين هو أن لا يمكن انفكاك أحدهما نظرا إلى ذاته عن صاحبه، و هذا المعنى يستلزم أن يكون كلاهما معلولى علّة واحدة، فانّ الذّاتين إذا لم يكن بينهما علاقة ذاتية
منهاج البراعة في شرح نهج البلاغة (خوئى)، ج 7، ص: 167
افتقارية بأن يكون إحداهما سببا للاخرى، أو يكونا جميعا مسبّبين عن ثالث موجب لهما، فيجوز عند العقل انفكاك كلّ منهما عن صاحبه، فكانت مصاحبتهما لا بالذّات بل بالاتفاق في زمان أو نحوه.فالحق تعالى إذ هو مبدء كلّ شيء كان الزّمان مخلوقا له متأخّرا عنه، فلم يكن قديما بالزّمان، فهو قديم بالذّات لأنّ ذاته غير متعلّق بشي ء فلا شي ء قبله قبليّة بالذات، و لا معه معيّة بالذات لما علمت، و إذ كلّ ما سواه مفتقر الذات إليه فيكون متأخّرا عنه فيكون حادثا.فظهر بذلك عدم جواز كون شيء قبله أو معه، لأنّه لو كان معه شي ء لم يكن اللّه سببا موجدا له، بل يلزم أن يكون ثالث موجدا لهما، و لو كان قبله شيء لكان ذلك القبل خالقا و الخالق مخلوقا له.و تحقّق من ذلك بطلان قول من قال إنّ العالم قديم، لأنّه إن أراد به أنّه قديم بالذات فهو يناقض كونه عالما مفتقرا إلى غيره، و إن أراد أنّ ذاته مع ذات البارى فحيث ذات البارى لم يكن له وجود في تلك المرتبة أصلا، و إن قال إنّه قديم بالزّمان فالزّمان ليس الّا كمية الحركة و عددها و الحركة ليست حقيقتها الّا الحدوث و التجدّد، فكذلك كلّ ما فيها أو معها فعلم بذلك أن لا قديم بالذّات إلّا الأوّل تعالى.و إذا اطلق على غيره كان بمعنى ثالث نسبى غير حقيقى و هو أن يكون ما مضى من وجود شي ء أكثر مما مضى من وجود شيء آخر و هو القديم العرفي هذا.و لما عرفت أنّ معنى أوليّته سبحانه كونه قديما بالذات و مبدءا للموجودات و معنى آخريّته كونه أبديا و غاية الغايات تعرف بذلك أنه سبحانه (بأوليته وجب أن لا أوّل له و بآخريّتة وجب أن لا آخر له) يعني أنّه سبحانه لما كان بذاته أولا آخرا لا يمكن أن يكون لذاته أوّل و بداية، و لا له آخر و نهاية، كما لا يمكن أن يكون له أوّل سبقه، و لا له آخر بعده.و يوضح ذلك رواية ميمون البان التي تقدّمت في شرح الخطبة الرابعة و الثمانين
منهاج البراعة في شرح نهج البلاغة (خوئى)، ج 7، ص: 168
قال: سمعت أبا عبد اللّه عليه السّلام و قد سئل عن الأوّل و الآخر، فقال: الأوّل لا عن أوّل قبله و لا عن بدىء سبقه، و آخر لا عن نهاية كما يعقل عن صفة المخلوقين، و لكن قديم أوّل آخر لم يزل و لا يزول بلا بدىء و لا نهاية، لا يقع عليه الحدوث و لا يحول من حال إلى حال، خالق كلّ شيء.قال بعض شرّاح الحديث، البدىء فعيل بمعنى المصدر أى البداية لوقوعه في مقابل النهاية، و عن الثانية بمعنى إلى، و المراد أنّ أوّليته تعالى لا عن ابتداء و آخريّته لا إلى نهاية، فهو الأوّل لم يزل بلا أوّل سبقه و لا بداية له، و هو الآخر لا يزول بلا آخر بعده و لا نهاية له.و قوله عليه السّلام: و لكن قديم أوّل آخر بترك الواو العاطفة اشارة إلى أنّ أوليّته عين آخريته ليدلّ على أن كونه قديما ليس بمعنى القديم الزماني أى الامتداد الكمي بلا نهاية إذ وجوده ليس بزماني سواء كان الزّمان متناهيا أو غير متناه و إلّا لزم التغيّر و التجدّد في ذاته بل وجوده فوق الزمان، و الدّهر نسبته إلى الأزل كنسبته إلى الأبد، فهو بما هو أزليّ أبديّ، و بما هو أبديّ أزليّ، و أنّه و إن كان مع الأزل و الأبد، لكنه ليس في الأزل و لا في الأبد حتّى يتغيّر ذاته، و إليه الاشارة بقوله: لا يقع عليه الحدوث إذ كلّ زمان و زماني و إن لم يكن ذا بداية فهو حادث اذ كلّ من وجوده مسبوق بعدم سابق فهو حادث.و قوله عليه السّلام لا يحول من حال إلى حال، إمّا تفسير للحدوث، و إمّا إشارة إلى أن لا تغيّر أصلا في صفاته كما لا تغيّر في ذاته، فليست ذاته و لا صفاته الحقيقية واقعة في الزمان و التّغير.و قوله عليه السّلام خالق كلّ شيء، كالبرهان لما ذكر، فانه تعالى لما كان خالق كلّ شيء سواء كان خالقا للزمان و الدّهر، فيكون وجوده قبل الزّمان قبلية بالذات لا بالزمان، و إلّا لزم تقدّم الزّمان على نفسه و هو محال، فاذا حيث هو تعالى لا زمان و لا حركة و لا تغيّر أصلا فهو تعالى أوّل بما هو آخر و آخر بما هو أوّل، نسبته إلى الآزال و الآباد نسبة واحدة و معيّة قيّومية غير زمانيّة.(و أشهد أن لا إله الا اللّه شهادة يوافق فيها السّر الاعلان و القلب اللّسان) أى شهادة صادرة عن صميم القلب خالصة عن شؤب النفاق و الجحود هذا.الترجمة:از جمله خطب ديگر است كه متضمّن اخبارات غيبيه است و مشتمل ميباشد بر ذكر واقعه هاى عظيمه مى فرمايد: خداوند تعالى اولى است پيش از هر أوّل و آخرى است بعد از هر آخر، بمقتضاى أوّل بودنش واجبست كه نبوده باشد هيچ أوّل مر او را، و بمقتضاى آخر بودنش واجبست كه نبوده باشد هيچ آخر مر او را و شهادت مى دهم آنكه نيست هيچ معبودى بحق غير از واجب الوجود بالذات چنان شهادتى كه موافقت نمايد در او باطن با ظاهر و قلب با زبان.