رَحِمَ اللَّهُ امْرَأً تَفَكَّرَ فَاعْتَبَرَ وَ اعْتَبَرَ فَأَبْصَرَ، فَكَأَنَّ مَا هُوَ كَائِنٌ مِنَ الدُّنْيَا عَنْ قَلِيلٍ لَمْ يَكُنْ وَ كَأَنَّ مَا هُوَ كَائِنٌ مِنَ الْآخِرَةِ عَمَّا قَلِيلٍ لَمْ يَزَلْ، وَ كُلُّ مَعْدُودٍ مُنْقَضٍ وَ كُلُّ مُتَوَقَّعٍ آتٍ وَ كُلُّ آتٍ قَرِيبٌ دَانٍ.
رحمت خداوند بر كسى كه بينديشد و عبرت گيرد و چون عبرت گرفت، ديده دلش گشوده شود. گويى، هر چه در دنيا موجود است، پس از اندك زمانى از ميان خواهد رفت و، هر چه از آخرت است، هرگز زوال نيابد. هر چه به شمار در آيد، پايان يافتنى است و هر چه انتظارش را برند، آمدنى است [و هر چه آمدنى است زودا كه از راه برسد.]
رحمت خداوند بر كسى كه انديشه كند و عبرت گيرد، و عبرت بگيرد و بيناى به امور شود. آنچه از دنيا موجود بوده پس از اندك زمانى كه بر آن بگذرد گويى وجود نداشته، و آنچه از آخرت وجود خواهد يافت گويى پس از اندك زمانى ابدى و هميشگى خواهد بود. آنچه به شماره آيد (ساعات عمر) پايان پذير است، و هرچه را انتظار برند آمدنى است، و هر چه آمدنى است نزديك و در حال رسيدن است.
خدا بيامرزد كسى را كه بدرستى فكر كند، و پند گيرد، و آگاهى يابد، و بينا شود(1) پس به زودى خواهيد دانست كه آنچه از دنيا وجود داشت از آن چيزى نمانده، و آنچه از آخرت است جاويدان خواهد ماند، هر چيز كه به شمارش آيد پايان پذيرد، و هر چه انتظارش را مى كشيديد خواهد آمد،(2) و آنچه آمدنى است نزديك باشد._______________________________(1) اشاره به: آپولوژى APOLOGY (عبرت آموزى و پند گيرى).(2). و آن مرگ حتمى است.
خدا بيامرزد مردى را كه بينديشد و پند گيرد، و پند گيرد و پذيرد، كه گويى باندك زمان آنچه از دنيا بود نمانده است، و آنچه از آخرت است پاينده است، و هر -عمر- شمرده به سرآيد، و هر چه چشمداشتنى است، در آيد، و هر چه در آمدنى است نزديك است و به زودى رخت گشايد.
(4) خدا رحمت كند مردى را كه (در امر دنيا و مبدأ و معاد خويش) انديشه كند و عبرت گرفته (به ناپايدارى دنيا) بينا شود (و باور نمايد) كه آنچه از دنيا باقى مانده بزودى نابود است (بوده آنرا نبوده انگارد) و آنچه از آخرت موجود است زوال ناپذير و همواره بوده است (نبوده آنرا بوده داند) و آنچه (از ساعات عمر) كه بحساب مى آيد بپايان مى رسد، و هر چه انتظار داريد (مرگ و قيامت) آينده است، و هر آينده اى نزديك است.
رحمت خدا بر آن کس باد که انديشه کند، عبرت گيرد، و بينا شود، آنچه هم اکنون از دنيا موجود است پس از مدّت کوتاهى فکر مى کنيد گوئى هرگز وجود نداشته، و آنچه از آخرت به زودى فرا مى رسد گوئى همواره بوده است. هر چيز که به شمارش آيد (مانند ساعات عمر،) سرانجام پايان مى گيرد، و هر چيز انتظارش را داريد، خواهد آمد و هر آينده اى قريب و نزديک است.
پيام امام اميرالمؤمنين عليه السلام، ج 4، ص: 415-411
ساعات عمر به سرعت مى گذرد!امام(عليه السلام) در اين فراز از خطبه - که در واقع نتيجه گيرى از فراز سابق است - مى فرمايد: «رحمت خدا بر آن کس باد که انديشه کند و عبرت گيرد و بينا شود!». (رَحِمَ اللهُ امْرَأً تَفَکَّرَ فَاعْتَبَرَ، واعْتَبَرَ فَأَبْصَرَ).به يقين، منظور امام(عليه السلام) تفکّر در مسائلى است که درباره سرنوشت دنيا، در فراز قبل بيان فرموده است و به يقين تفکّر در آن ويژگى هاى شش گانه دنيا، مايه عبرت است و سبب بيدارى و هشيارى انسانها. و واضح است کسى که عبرت گيرد و پند بياموزد، بينا مى شود و به جاى ظواهر اشيا و حوادث، باطن آنها را مى نگرد و به ريشه ها و نتيجه ها فکر مى کند و راه نجات را در سايه اين تفکّر و عبرت و بينايى پيدا مى کند و به تعبير ديگر: انسان با تفکّر و انديشه در حوادث امروز و ديروز، با يک سلسله حقايق آشنا مى شود و با منطبق ساختن آنها بر امورى که در پيش دارد، راه صحيح را پيدا مى کند.در حديثى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم که شخصى سؤال کرد: «آيا اين روايت صحيح است که «إِنَّ تَفَکُّرَ سَاعَة خَيْرٌ مِنْ قِيَامِ لَيْلَة; ساعتى انديشيدن بهتر است از يک شب بيدار بودن و عبادت کردن؟» فرمود: آرى! پيامبر اکرم(صلى الله عليه وآله) فرمود: «تَفَکُّرُ سَاعَة، خَيْرٌ مِنْ قِيَامِ لَيْلَة» راوى سؤال مى کند: «کَيْفَ يَتَفَکَّرُ; چگونه فکر کند؟» حضرت فرمود: «يَمُرُّ بِالدُّورِ الْخَرِبَةِ، فَيَقُولُ: أَيْنَ بَانُوکِ؟ أَيْنَ سَاکِنُوکِ؟ مَالَکِ لاَ تَتَکَلِّمِينَ؟; از کنار خانه هاى ويران شده مى گذرد (رو به آنها کرده) مى گويد: سازندگان شما کجا رفتند، ساکنان شما چه شدند، چرا سخن نمى گوييد؟!»(2)و اگر گوش شنوايى در کار باشد پيام ها و گفتگوهاى اين ويرانه ها را به خوبى مى شنود: هر شکاف خرابه اى دهنى است که به معموره جهان خندد!در ادامه اين سخن مى فرمايد: «آنچه هم اکنون از دنيا موجود است پس از مدّت کوتاهى فکر مى کنيد اصلا وجود نداشته و آنچه از آخرت به زودى فرا مى رسد، همواره بوده است!» (فَکَأَنَّ مَا هُوَ کَائِنٌ مِنَ الدُّنْيَا عَنْ قَلِيل لَمْ يَکُنْ، وَ کَأَنَّ مَا هُوَ کَائِنٌ مِنَ الآخِرَةِ عَمَّا قَلَيل لَمْ يَزَلْ).اشاره به اينکه دنيا به قدرى سريع مى گذرد، و آخرت به قدرى سريع مى آيد، که انسان اين چنين تصوّر مى کند هرگز دنيايى وجود نداشته و هميشه آخرت وجود داشته است.ما اين مسأله را در بسيارى از حوادث دنيا آزموده ايم; گاه از کنار خانه بعضى از بزرگان پيشين، که روزى مرکزى پرغوغا و پر رفت و آمد بود مى گذريم، آنچنان سکوت و خاموشى بر آن حاکم است که گويى هرگز در اينجا خبرى نبود.در پايان فراز به سه نکته مهمّ ديگر در سه عبارت کوتاه اشاره مى فرمايد و مى گويد: «هر چيز به شمارش آيد (مانند ساعات عمر) سرانجام پايان مى گيرد، و هر چيز انتظارش را داريد خواهد آمد، و هر آينده اى قريب و نزديک است!» (وَ کُلُّ مَعْدُود مُنْقَض، وَ کُلُّ مُتَوَقَّع آت، وَ کُلُّ آت قَرِيبٌ دَان).جمله اوّل اشاره به قاعده کلّى فلسفى است که هر چيزى تحت عدد در آيد محدود است و هر چه محدود است پايان پذير است و از آنجا که عمر انسانها و عمر تمام دنيا تحت اعداد و ارقام در مى آيد، بايد همه در انتظار پايان گرفتن آن باشيم و جمله هاى بعد مکمّل آن است; چرا که آنچه در انتظارش هستيم روزى به سراغ ما مى آيد و آنچه روزى به سراغ ما مى آيد; از ما دور نيست! بنابراين، مرگ و پايان زندگى را نبايد مطلبى دور دست تصوّر کرد و عمر را نمى توان جاودانى شمرد و در واقع، اين جمله هاى سه گانه به منزله دليلى است براى آنچه در عبارات قبل آمد.****نکته:چشم عبرت بين!زندگى انسانها در هر عصر و مکان، مملوّ از درس هاى عبرت است; درسهايى که دل را بيدار مى کند و حجابها را کنار مى زند و ماهيّت زندگى دنيا را برملا مى سازد; ولى افسوس که ديده عبرت بين کم است!!مردم غالباً از کنار حوادث آموزنده مى گذرند و مخصوصاً تکرار آنها سبب بى اعتنايى است.مسئله «فرا افکنى» عامل ديگرى براى عبرت نگرفتن از حوادث است. گويى ناکامى ها، شکست ها، زوال قدرت ها، همه براى ديگران است و ما جاودانه، جوان و تندرست و پرقدرت، خواهيم ماند و دنيا به کام ما مى گردد!اگر واقعاً ديده عبرت بين باشد، در و ديوار و زمين و زمان، با زبان بى زبانى به ما درس مى آموزند و هشدار مى دهند.در حديث جالبى که از امام موسى بن جعفر(عليه السلام) نقل شده به اين نکته اشاره گرديده است. روزى «هارون الرشيد» نامه اى خدمت آن حضرت نوشت با اين مضمون کوتاه: «عِظْنِي وَ أَوْجِزْ; مرا موعظه کن و اندرز ده، امّا مختصر کن!». (البتّه بسيار بعيد است که اين گونه افراد در گفته ها و نوشته هايشان صادق باشند و خواهان پند و اندرز; زيرا معمولا اين مسائل نيز جزيى از برنامه هاى سياسى آنهاست، تا به مردم نشان دهند، ما هم اهل موعظه ايم و از فرزند پيامبر، اندرز و رهنمودى خواستيم).امام(عليه السلام) در پاسخ او اين جمله کوتاه و پرمعنا را رقم زد: «مَا مِنْ شَيْء تَرَاهُ عَيْنَکَ إِلاَّ وَ فِيهِ مَوْعِظَةٌ; هر چه را مى بينى موعظه و پيامى دارد».(3)آرى! زمين و آسمان، برگ هاى درختان و تمام جان داران، حوادث زندگى بشر، ناله بيماران، موى سپيد پيران، قامت خميده بزرگسالان، قبرستان هاى خاموش و کاخ هاى ويران شده شاهان، به هر کدام بنگرى مجموعه اى از عبرت ها و اندرزها را در دل خود نهفته است.در واقع، امام(عليه السلام) با کنايه به هارون مى گويد: ديده عبرت بين پيدا کن! عبرت فراوان است; گوش شنوا پيدا کن! همه جا پر از آواز و اندرز است. کمبود در عبرت ها و اندرزها نيست، کمبود در گوش هاى شنوا و چشم هاى بيناست.کاخ کسرى، اندرزهاى مؤثّر خود را به همه مى دهد، تنها خاقانى ها که گوش شنوا دارند آن را مى شنوند.ويرانه هاى کاخ جمشيد در فارس، به همه گردشگران اندرز مى دهد، ولى آنها که به هنگام تماشاى اين آثار گوش شنوا دارند، کمند! امّا مرد عالم و دانشمند و روحانى گرانقدرى همچون «شيخ على ابى وردى شيرازى»(1) پيام آن را با گوش جان مى شنود و از زبان فاخته اى (پرنده اى است با آواز حزن انگيز) که در کنار اين کاخ ويران نشسته بود، گفتنى ها را مى گويد و چنين مى سرايد:در بارگه جمشيد دى فاخته اى خوش خوان با نغمه چنين مى گفت: اى طُرفه کهن ايوانبر تخت درو ريزت، در پايه دهليزت کو جم که دهد فرمان؟ کو درگه و کو دربان؟جمشيد که بر خورشيد بر سود کلاهِ زر آن تارک و آن افسر، با خاک شده يکسانجم عبرت مردم شد، افسر ز سرش گم شد سر خشت سر خُم شد، هان اى سر باهُش، هان!اين پند خموشان است، گر پند زبان خواهى رو آيه «أَوْرَثْنَا» از سوره قرآن خوانگويد که نشد يکدم، بر مرگ تبهکاران نى خاطر خود پژمان، نى چشم فلک گريان(4)****پی نوشت:1. بحارالانوار، جلد 68، صفحه 324، حديث 16.2. سفينة البحار، ماده «وعظ».3. اين مرد از بزرگانى است که قريب به عصر ما مى زيسته، از شاگردان مرحوم آيت الله خراسانى و شرحى بر فرائد شيخ انصارى (ره) دارد.4. اشاره به اين آيات شريفه است: «کَمْ تَرَکُوا مِنْ جَنَّات وَ عُيُون * وَ زُروُع وَ مَقَام کَرِيم * وَ نَعْمَةِ کَانُوا فِيهَا فَاکِهينَ * کَذلِکَ وَ أَوْرَثْنَاها قَوْماً آخِرَينَ * فَمَا بَکَتْ عَلَيْهُمْ السَّمَاءُ وَ الأَرْضُ وَ مَا کَانُوا مُنْظرِينَ; چه بسيار باغ ها و چشمه ها که از خود به جاى گذاشتند. و زراعت ها و قصرهاى زيبا و گران قيمت و نعمت هاى فراوان ديگر که در آن (غرق) بودند. اين چنين بود ماجراى آنان و ما اينها را ميراث براى اقوام ديگرى قرار داديم. نه آسمان بر آنان گريست و نه زمين و نه به آنها مهلتى داده شد» (سوره دخان، آيات 25 تا 29).
«رحم الله امرا تفكر فاعتبر، و اعتبر فابصر» (خدا رحمت كند مردي را كه انديشيد و عبرت اندوخت و از عبرت اندوخته بينائي يافت.)بدون عبرت بينائي نيست و بدون انديشه عبرتي:نگوئيد زندگي بهر حال در گذر است چه بينديشيم و چه نينديشيم، زيرا اين سخن مستلزم آن است كه زندگي آدمي قانوني ندارد كه نيازمند آموختن بوسيله تجربه و عبرت بوده باشد و چون زندگي قانوني ندارد پس بينائي به چه كار آيد؟!! گوينده چنين سخني حتما مدتها پيش از آنكه آنرا بزبان بياورد، زندگي را وداع نموده است و باري از حركتهاي كورانه و احساسهاي بيعلت و نتيجه را بنام زندگي به دوش ميكشد، زيرا معناي زندگي بيعبرت، يعني حركت و احساس تسليم به عوامل قويتر بدون اينكه آگاهي و بينائي و ارادهاي از خود داشته باشد. اگر يك لحظه هوشياري و انديشه براي اينگونه اشخاص روي دهد، و بتوانند هويتي از زندگي، اگر چه دورنمائي از آن براي خود مطرح كنند، از زندگي كه دارند شرمنده خواهند گشت. ميگويند: يك انسان بيدار، روزي به محاسبه با خويشتن پرداخت و روزهاي عمرش را از مقدار ساليان عمرش استخراج كرد، گويا ساليان عمرش 75 بوده است. نتيجه گرفت كه با فرض ارتكاب يك گناه در هر روز (حداقل) 2160 گناه از او صادر شده است (15 سال ما بلوغ از رقم 75 منها شده است). بااحساس اين مقدار گناه از شدت شرمندگي فريادي زد و قالب تهي كرد. هر كه او آگاهتر با جانتر است.اينكه ميگوئيم: بدون بينائي و هشياري، زندگي حقيقي وجود ندارد، يك قضيه ذوقي را مطرح نميكنيم، بلكه حقيقتي را با نظر به ماهيت حيات تا آنجا كه براي بشر از اين پديده (حيات) قابل شناخت است، مطرح مينمائيم: شايد شما در تعريف رسمي زندگي از دانشمندان و فلاسفه قديم و جديد شنيده باشيد كه ميگويند: حيات يعني احساس و حركت و اراده (خواستن). يعني حيات تاآنجا كه براي ما قابل درك است، داراي سه ركن اساسي مزبور است و با فقدان هر يك از آنها، يا تضعيف و تقويت آن، ركني از حيات مفقود، يا ضعيف ميگردد، زيرا حيات اگر چه امري بسيط است، ولي نوع بساطت آن ميتواند با شدت و ضعف سازگار بوده باشد، مانند بساطت دور كن از اركان سه گانه (احساس، اراده) كه براي حيات ضروري است زيرا، احساس قابل تجزيه و تركيب فيزيكي نيست، چنانكه اراده هم قابل تجزيه و تركيب فيزيكي نميباشد. و اما حركت كه داراي دو بعد است:بعد يكم، جريان عيني و محسوس. حركت از اين بعد قابل تجزيه و تركيب است، مانند تجزيه حركت به امتداد يك كيلومتر به حركت در يكي از دو پانصد متر و تركيب حركت در پانصد متر با پانصد متر ديگر كه مجموعا حركت در يك كيلومتر را تشكيل ميدهند.بعد دوم، حركت با نظر به عامل دروني آن، مثلا اشتياق به انتقال از نقطهاي به نقطه ديگر. قطعي است كه اشتياق و مشاهده دروني، جرياني قابل تجزيه و اضافه و تراكم تركيبي نميباشد، بلكه همانطور كه گفتيم اشتياق مانند ديگر پديدههاي كيفي و رواني قابل شدت و ضعف ميباشد. تعريف مزبور براي حيات از ديدگاه علمي و ذهني در همه دورانها تا اين لحظه كه اينجانب اين كلمات را مينويسم مورد قبول است.البته ميدانيم كه با گذشت قرون و اعصار درباره منشا حيات و مادي آن و همچنين درباره تكامل و انواع تكامل حيات و غيرذلك صدهامسائل مهم وارد ميدان تحقيق شده است، ولي در اينكه سه ركن مزبور (احساس، حركت، اراده) اركان اساسي حياتند، هيچ احدي ترديد قابل توجه منطقي ننموده است. ما در اينجا براي اثبات اينكه انسان فقط با بينائي و آگاهي است كه ميتواند اثبات كند كه او زنده است، احساس و حركت و اراده را مورد بررسي قرار دادهايم، و الا هر يك از امور سه گانه مسائل بسيار زيادي دارد كه در علوم مربوطه مورد تحقيق قرار ميگيرد. احساس، مقدمه اصلي آگاهي و بينائي است و بدون احساس، آگاهي و بينائي قابل تحقق نيست. اكنون براي توجه و تحقيق بيشتر مطالبي را كه مولوي درباره آگاهي و اينكه ركن اساسي جان آدمي آگاهي است، آورده، متذكر ميشويم:چون سر و ماهيت جان مخبر است هر كه او آگاهتر با جانتر است (مولوي)در اين بيت، مطلب واقعا بسيار مهمي را مطرح نموده است كه بايد بطور جدي مورد توجه قرار بگيرد و آن اينست كه بدانجهت كه خبر مهمي به سر (درون) و ماهيت جان داده شده است (از طرف خدا) و جان آدمي بجهت داشتن آگاهي، آن خبر را شنيده و فهميده است، پس آگاهي در ماهيت جان وجود دارد و ملاك پستي و عظمت يك جان بسته به كميت و كيفيت آگاهي ميباشد.اقتضاي جان چو اي دل آگهيست هر كه آگهتر بود جانش قويستروح را تاثير آگاهي بود هر كه را اين بيش، اللهي بودبمنكرين الهيات بگوئيد: هر اندازه كه آگاهي و بينائي يك انسان عاليتر باشد، آن انسان الهيتر است. ما بايد بيت دوم (روح را تاثير آگاهي بود هر كه را اين بيش اللهي بود) را چند بار مورد دقت قرار بدهيم و از اين بيت بسادگي نگذريم. اگر اين جمله كه به پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم و من الشعر لحكمه (و از شعر حكمتي است.) نسبت داده شده است، ده تا مصداق داشته باشد، قطعا يكي از آنها همين بيت است. آيا باز جائي براي ترديد در اينكه اساسيترين و منحصرترين عامل الهي بودن انسان آگاهي و هشياري بينائي است، باقي ميماند؟ بيائيد اين حياتيترين مساله بشري را مقداري با انصاف و اخلاص و دور از هر گونه انگيزههاي خلاف واقع بيني، مطالعه كنيم. آري، اي نونهالان باغ معرفت، اي تازه براه افتادگان مسير دانش و بينش، يقين بدانيد كه-روح را تاثير آگاهي بود هر كه را اين بيش، اللهي بوديعني با افزايش آگاهي كميت و كيفيت تاثير روح در جهان هستي و درباره شخصيت و موجوديت آدمي افزايش مييابد و انساني الهي ميگردد. اين را جلالالدين محمد مولوي گفته است. مولوي متدين است، مولوي حكيم است، مولوي عارف است. شما ميبينيد اين مرد با كمال صراحت ميگويد: هر اندازه درجه آگاهي و بينائي آدمي بالاتر برود، بهمان اندازه آن انسان الهيتر و من او ربانيتر ميگردد. اين مولوي متدين، حكيم و عارف است كه ميان آگاهي بطور عموم و الهي بودن، اثبات تلازم مينمايد، آيا با اينحال باز ميگوييد: دين عامل تخدير تودهها است؟ آيا باز بر اين عقيده هستيد كه دين ضد آگاهي است، آيا وجود خود مولوي به تنهائي با آن سوز و گداز عرفاني و ديني همراه با اطلاعات عظيم علمي محض و حكمي كه غير قابل توصيف با اندازهگيريهاي متداول است نميتواند خطاي قضيه فوق (دين عامل تخدير تودههااست) را اثبات نمايد؟!خود جهان جان سراسر آگهيست هر كه بيجان است از دانش تهي استدر اين بيت هم اثبات ميشود كه جان يعني آگهي، از طرف ديگر آدمي باندازه بينشي كه دارد جهان هستي را براي خود مطرح مينمايد-عالمش چندان بود كش بينش است چشم چندين بحر هم چندينش استآيا ما راه براي وصول به بينائي داريم؟ آري، آدمي ميتواند با افزودن به دانشها و معارفهايش به مقام بينش برسد، مقام بينش بالاتر از درجات علم است-وين عجب ظني است در تو اي مهين كه نميپرد به بستان يقينهر گمان تشنه يقين است اي پسر ميزند اندر تزايد بال و پرچون رسد در علم پس پرپا شود مر يقين را علم او پويا شودزانكه هست اندر طريق مفتتن علم كمتر از يقين و فوق ظنعلم جوياي يقين باشد بدان وان يقين جوياي ديداست و عياناندر الهاكم بجو اين را كنون از پس كلا پس لو تعلمونميكشد دانش به بينش اي عليم گر يقين بودي بديدندي جحيمآن بخاري غصه دانش نداشت چشم بر خورشيد بينش ميگماشتهر كه در خلوت به بينش يافت راه او ز دانشها نجويد دستگاهبا جمال جان چو شد هم كاسهاي باشدش ز اخبار و دانش تاسهاي****«فكان ما هو كائن من الدنيا عن قليل لم يكن و كان ما هو كائن من الاخره عما قليل لم يزل و كل معدود منقض و كل متوقع آت و كل آت قريب دان» (و گوئي آنچه كه از دنيا وجود دارد، در اندك زماني وجود نداشته است و گوئي آنچه كه از آخرت وجود دارد، پس از اندك زماني (پس از مرگ) ابدي است، هر قابل شمارشي، پايانپذير و هر چه كه مورد انتظار است، آينده و هر آيندهاي، نزديك و در حال رسيدن است.)اشيائي كه انسان با آنها ارتباطي مثبت دارد، در موقع خزيدن از هستي به نيستي، خيال برميانگيزند و شگفتي در درون او بوجود ميورند. پيش از تفسير جملات اميرالمومنين عليهالسلام به يك مساله همه درباره حركت اشاره ميكنيم: حركت و تحولي كه با مشيت بالغه خداوندي در همه اشياء حاكميت دارد، ميتوان گفت در دو كاروان جلوه مينمايد:1- از عدمها سوي هستي هر زمان هست يا رب كاروان در كاروان2- باز از هستي روان سوي عدم ميروند اين كاروانها دمبدم انعكاس حركت در دو كاروان مزبور در درون آدميان و تاثر از آن دو يكسان و يكنواخت نيست.اختلاف انعكاس و تاثر مزبور را از دو جهت بايد در نظر گرفت:جهت يكم- هستي و نيستي با قطع نظر از شيئي كه در حركت قرار گرفته است. جهت دوم- اشيائي كه در حركت قرار ميگيرند.نخست جهت يكم را در نظر ميگيريم يعني هستي و نيستي را. آيا گام گذاشتن يك شيء به عرصه هستي با قطع نظر از اينكه آن شيء چيست و ارتباطش با انسان چگونه است چه تفاوتي با بيرون رفتن يك شيء يا همان شيء از عرصه هستي دارد؟ بنظر ميرسد براي درك صحيح اين مساله بايد ديد: ناظر در حركت در هر دو جلوهگاه (از نيستي به هستي و از هستي به نيستي) كيست و دريافت او درباره حركت و جهان هستي كه حركت در آن حاكميت دارد چيست؟ اگر ناظر، يك انسان آگاه و مشرف به جهان هستي (و لو اجمالا) است و براي حركت و جهان و انسان معنائي غير از خود محسوسات درگذر، پذيرفته است، قطعي است حركت با جلوه در هر دو نمود (از نيستي به هستي و از هستي به نيستي) براي او تفاوتي نميكند، چنانكه در دريافت هويت و معناي يك چشمهسار، آبهائي كه از آن چشمهسار رفته است با آبهائي كه در حال حاضر در حال رفتن است و آبهائي كه بعدا خواهد آمد، تفاوتي ندارد و اگر حركت براي چنين شخصي موجب خيال و شگفتي باشد، قطعي است كه حكيمانه و عارفانه خواهد بود نه ابهام انگيز.اين شخص بخوبي ميداند كه آنچه در كاروان اول (از نيستي به هستي) وارد شده و قدم به عالم هستي گذاشته است، قطعا حركت در كاروان دوم (از هستي به نيستي) را هم بدنبال خواهد داشت، و اگر ناظر كسي باشد كه آگاهي و اشرافي بجهان هستي ندارد، انعكاس حركت در درون او و تاثر او از آن، بستگي به دانستهها و خواستههاي خودطبيعي او دارد، بهمين جهت است كه ما در كتاب (تحليل شخصيت عمر بن ابراهيم خيام) صريحا صحت انتساب رباعيات پوچ گرائي را به آن مرد فيلسوف و رياضيدان انكار كرديم، زيرا در قسمت عمدهاي از آن رباعيات حركت در هر دو جلوهاش (از نيستي به هستي و از هستي به نيستي) مخصوصا در جلوه دومش، انعكاس و تاثر عاميانهاي در درون گوينده يا گويندگان آن رباعيات داشته است.جهت دوم- در توضيح اين تفاوت، اشيائي را كه در درون دو كاروان مزبور در حركتند، مورد تقسيم و تحليل قرار ميدهيم:1- اشيائي كه در عرصه كيهان بزرگ بوجود ميآيند و مدتي يا بطور معمولي و يا با ارقام نجومي بوجود خود ادامه ميدهند و سپس راه فنا و زوال را پيش ميگيرند. ارتباط ما با اين اشياء همين مقدار است كه ميدانيم چنين موجوداتي در پهنه كيهان بزرگ يكبار در كاروان اول-از عدمها سوي هستي هر زمان هست يا رب كاروان در كاروانو بار ديگر در كاروان دوم-باز از هستي روان سوي عدم ميروند اين كاروانها دمبدمدر حركت بودهاند. اگر هم آن اشياء در موجوديت ما بوسيله كره زمين (كه جزئي بسيار بسيار كوچك از اين كيهان ولي مربوط به همه اجزاي آن ميباشد) تاثيري داشته باشند، احساس آن تاثير در حالات عادي بقدري ناملموس است كه مانند عدم تلقي ميشود و لذا هيچ انعكاس و تاثيري در انسانها ايجاد نميكند.2- اشيائي كه بنحوي با ما در ارتباط قرار ميگيرند. بديهي است كه نظاره بر جريان حركت اشيائي كه با ما در ارتباطند با نظر به اختلاف شدت و ضعف ارتباط، انعكاس و تاثيراتي مختلف در ما بوجود ميآورد. هر اندازه كه ارتباط آن اشياء با ما شديدتر باشد، بديهي است كه نظاره بر حركت آن اشياء در هر دو جلوهاي كه دارد (از نيستي به هستي و از هستي به نيستي) در درون ما انعكاس عميقتر و تاثير شديدتري ايجاد خواهد كرد. بعنوان مثال: كسي كه ساليان طولاني از ازدواجش گذشته و داراي فرزند نشده است، هنگاميكه داراي فرزند ميشود، يعني انساني كه رابطه فرزندي بسيار محبوب (بجهت مطلوب و غيرمنتظره بودنش با نظر بوضع طبيعي او) با او دارد، از نيستي وارد ديار هستي ميگردد، براي او بسيار مطلوب و بااهميت تلقي ميشود، چنانكه در موقع نظاره بر حركت چنين فرزندي از هستي به نيستي شديدترين تاثر در او بوجود خواهد آمد. و بطور كلي هر اندازه كه ارتباطش شيء متحرك با حيات مادي يا معنوي ما شديدتر بوده باشد، انعكاس و تاثر شديدتري در ما بوجود خواهد آورد. در ميان همه اشيائي كه با ما در ارتباطند، هيچ موجودي مانند همنوع انساني، در حال حركت، موجب شگفتي و خيال انگيز نميباشد.بنظر ميرسد اين عظمت و پرمعني بودن حيات آدمي در اين دنيا است كه با خاموشي شعله آن، با هر وسيله كه باشد، ناظر به شگفتي فرو ميرود اگر چه صدها بار مرگ انسانها را با چشم ديده باشد. لذا بيجهت نبوده است كه حساسترين و خيال انگيزترين جملات نثري كه نويسندگان گفتهاند يا شعري كه شعرا سرودهاند، آن جملات است كه درباره مرگ (خاموشي شعله حيات) گفته شده است. با اينحال بايد گفت: براي انسان آگاه اگر چه مرگ اسرار آميزتر و شگفت انگيزتر از تولد آدمي بنظر ميرسد ولي با توجه شايسته به نظاره و سلطه و حكمت ربوبي در جهان هستي، مخصوصا در پديده حيات انساني كه زيباتر و عاليتر از ديگر اجزاي هستي است، هر دو نمود حركت براي انسان (از نيستي به هستي و از هستي به نيستي) مستند به مالك زندگي و مرگ است.اكنون ميپردازيم به تفسير جملات اميرالمومنين عليهالسلام. آن حضرت ميفرمايد: آنچه كه از دنيا است، بزودي چنان از عرصه هستي ناپديد ميگردد كه گوئي اصلا چنين چيزي وجود نداشته است كان لم يكن بين الحجون الي الصفا انيس و لم يسمر بمكه سامر (گوئي ميان حجون تا صفا يك انسان مانوس وجود نداشته و هيچ داستانگوئي در مكه داستان نگفته است.) در ابيات معروف ابوالحسن تهامي كه در رثاي فرزندش گفته است، مضمون فوق چنين آمده است: حكم المنيه في البريه جار ما هذه الدنيا بدار قرار بينا يري الانسان فيها مخبرا حتي يري خبرا من الاخبار (حكم مرگ در ميان مردم جاري است، اين دنيا جايگاه استقرار نيست، در آنهنگام كه ديده ميشود انسان از گذشتهها خبر ميدهد بزودي خود خبري از اخبار ميگردد.)همچنين همه پديدهها و آثار انساني و غير انساني همينكه از عرصه هستي ناپديد شدند، مغز و روان آدمي، آن رهسپار ديار نيستي را چنان تلقي ميكند كه اصلا وجود نداشته است. آري، فقط علم و معرفتي كه از انسان بيادگار ميماند و يا باقيات صالحاتي كه براي استفاده مشروح مردم بوجود ميآيد، موجب ادامه زندگي او در ميان مردم اين دنيا ميباشد. اميرالمومنين عليهالسلام در سخنان معروفش به كميل بن زياد نخعي فرمودند: يا كميل، هلك خزان الاموال و العلماء باقون ما بقي الدهر، اعيانهم مفقوده و امثالهم في القلوب موجوده. (اي كميل، جمع كنندگان اموال هلاك شدند و علماء تا آخر دنيا به بقاء خود ادامه ميدهند. اعيان محسوس آنها از صحنه وجود مفقود شده است، ولي تجسم روحاني آنان در دلها وجود دارد. اين انسانهائي كه بوسيله يادگار گذاشتن معرفت و علم يا ديگر باقيات صالحات، بقاي خود را در طول روزگار تضمين مينمايند، بدانجهت است كه آنچه را كه از خود بيادگار ميگذارند، با عشق به خدمت به نهالهاي باغ خداوندي مياندوزند و بيادگار ميگذارند و ميروند. و بديهي است كه-هرگز نميرد آنكه دلش زنده شد به عشق ثبت است در جريده عالم دوام ما (حافظ)سپس اميرالمومنين عليهالسلام ميفرمايد: (و گوئي آنچه كه از آخرت وجود دارد پس از اندك زماني (پس از مرگ) ابدي است) يعني هنگامي كه آدمي با امور اخروي ارتباط برقرار ميكند، گوئي آن امور هميشگي و غير قابل زوال ميباشد و شايد علت آن اينست كه آدمي تا از جويبار زمان خارج نشود نميتواند با امور اخروي ارتباط برقرار كند. خروج از جويبار زمان بر دو نوع است: خروج موقت در اين دنيا، مانند موقع خواب يا موقع بعضي از بيماريهاي موقت است كه درك زمان از حركت عالم عيني و عالم دروني امكانناپذير ميشود. خروج ابدي كه با مرگ انجام ميگيرد. از مرگ به آنطرف واقعيات اخروي كه مافوق زمانند، چنان ثابتند كه گوئي اصلا حدوثي نداشتهاند. انسانها كه در اين زندگاني، بعد از مرگ را نديدهاند و نميدانند واقعيات ثابته يعني چه، ميتوانند از نوع اول (از خروج موقت) عبرت بگيرند و امكان مشاهده واقعياتي بينياز از زمان يا زمان ناپذير را تصديق نمايند. آنگاه اميرالمومنين عليهالسلام ميفرمايد: (هر قابل شمارشي پايانپذير است) مقصود قابل شمارشهائي است كه در جويبار زمان يكي پس از ديگري يا يكي در كنار ديگري در حركت و جرياني غير قابل برگشتند. بهمين ترتيب فرموده امام كه (هر مورد انتظاري در حال فرا رسيدن و هر چه كه در حال فرا رسيدن ميباشد نزديك است) در حقيقت اميرالمومنين عليهالسلام مقتضاي ذاتي حركت را كه در زمينه از هستي به نيستي است در چند بيان ميفرمايد:نمود يكم- حركت و تحول معمولي (حركت همه اشياء از هستي به نيستي.)نمود دوم- هر قابل شمارشي كه در حركت است، بالاخره به پايان ميرسد.نمود سوم- آنچه در امتداد حركت مورد انتظار است كه فرا رسد، بالاخره فرا ميرسد.نمود چهارم- هر آنچه كه آينده است و فرا ميرسد، نزديك است.اميرالمومنين عليهالسلام با اين بيان بسيار پرمحتوي، انسانها را با مقتضاي ذاتي حركت كه بر وجود آنها و جهان عيني حاكميت دارد، آشنا ميسازد.
سپس امام (ع) دعا مى كند براى كسانى كه مى انديشند و از انديشه خود سود برده به وسيله آن عبرت مى گيرند، بدين معنا كه ذهن را به آنچه حقّ و سزاوار است منتقل مى سازند كه همان وجوب ترك دنيا و كار و كوشش براى آخرت است، و اين توجّه و انتقال ذهن موجب ادراك حقّ و مشاهده با چشم باطن براى او خواهد بود.به دنبال اين مطلب امام (ع) متاع موجود دنيا را به معدوم، تشبيه فرموده است براى اين كه مردمان را گوشزد فرمايد كه آنچه موجود است بزودى معدوم خواهد شد، و گويا وجود آن بر اثر سرعت زوال و نابودى، همانند عدم است، همچنين عدم حضور آخرت را در حال حاضر، و ثوابها و عقابهايى كه در آن عايد انسان مى شود، به سبب اين كه بزودى موجود و عايد خواهد شد، به وجود حاضر و دائم تشبيه، و با جمله «كلّ معدود منقض» پايان گرفتن عمرها را كه از روزها و ساعتها و نفس بر آوردنها تشكيل شده گوشزد فرموده است.فرموده است: «و كلّ متوقّع آت و كلّ آت قريب دان»:اين عبارت، نوع ضرب اوّل از شكل اوّل قضاياى منطقى است، و نتيجه اين است كه هر چه مورد انتظار است، قريب و نزديك است، و اشاره است به مرگ و آنچه پس از آن است.
منهاج البراعة في شرح نهج البلاغة (خوئى)، ج 7، ص: 181
رحم اللّه امرء تفكّر فاعتبر، و اعتبر فأبصر، فكأنّ ما هو كائن من الدّنيا عن قليل لم يكن، و كأنّ ما هو كائن من الآخرة عمّا قليل لم يزل، و كلّ معدود منقض، و كلّ متوقّع آت، و كلّ آت قريب دان.اللغة:و (النّقض) كالانتقاض ضد الابرام و في بعض النسخ منتقض بدل منقض.الاعراب: و جملة رحم اللّه امرء دعائية لا محلّ لها من الاعراب، و عن في قوله عن قليل بمعنى بعد، و كذلك في قوله عليه السّلام عمّا قليل و ما زايدة على حدّ قوله سبحانه: «عَمَّا قَلِيلٍ لَيُصْبِحُنَّ نادِمِينَ».المعنى:ثمّ دعا عليه السّلام و ترحّم لاولى الفكر بقوله (رحم اللّه امرء تفكر) في أمر نفسه و مبدئه و معاده (فاعتبر) أى فكان ذا اعتبار و اتّعاظ (و اعتبر فابصر) أى أوجب اعتبار حاله نور بصيرة و ذلك إنّما يحصل بالانقطاع من الشّهوات و التّجافي عن الامنيات.قال أبو الحسن موسى بن جعفر عليه السّلام لهشام بن الحكم: يا هشام من سلّط ثلاثا على ثلاث فكأنّما أعان على هدم عقله: من أظلم نور تفكره بطول أمله، و محى طرايف حكمته بفضول كلامه، و أطفأ نور عبرته بشهوات نفسه فكأنّما أعان هواه على هدم عقله. و من هدم عقله أفسد عليه دينه و دنياه.
منهاج البراعة في شرح نهج البلاغة (خوئى)، ج 7، ص: 184
ثمّ نبّه على سرعة انقضاء متاع الدّنيا بقوله: تشبيه مبالغة (فكأنّ ما هو كائن من الدّنيا عن قليل لم يكن) يعني أنّ ما هو كائن من الدّنيا من زبرجها و زخارفها و لذايذها سيصير بعد زمان قليل معدوما فكأنّه لم يكن موجودا أصلا و لم يكن شيئا مذكورا.و نبّه على سرعة لحوق الآخرة بقوله (و كأنّ ما هو كائن من الآخرة عما قليل لم يزل) يعنى أنّ ما هو كائن من شدايد الآخرة و أحوالها و أهوالها بعد زمان قليل قصير يكون موجودا ثانيا، و الاتيان بلفظ كأنّ في المقامين للتقريب و تشبيه وجود الدّنيا بعدمه في الأوّل و تنزيل عدم الآخرة منزلة الوجود في الثاني تأكيدا و مبالغة في قصر زمان تصرم الدنيا و قلّة زمان لحوق الآخرة.ثمّ قال (و كلّ معدود منقض) أراد أنّ أيّام العمر و لياليه و ساعاته و أنفاس الحياة معدودة محصاة، و كلّ ما هى معدودة فهى منقضة منصرمة و منقضية منتهية (و كلّ متوقع آت و كلّ آت قريب دان) فكلّ متوقّع قريب دان، و أراد بالمتوقّع الموت.و نظير هذه الفقرة من كلامه عليه السّلام قول قس بن ساعدة الأيادي:مالى أرى النّاس يذهبون ثم لا يرجعون، أرضوا فأقاموا، أم تركوا فناموا اقسم قس قسما إنّ فى السماء لخبرا، و في الأرض لعبرا، سقف مرفوع، و مهاد موضوع و نجوم تمور، و بحار لا تغور، اسمعوا أيّها النّاس وعوا، من عاش مات، و من مات فات، و كلّ ما هو آت هذا.الترجمة:رحمت كند خداوند مردى را كه تفكّر كند پس عبرت بگيرد و عبرت بگيرد پس صاحب بصيرت شود پس گويا آنچه واقع است در دنيا پس از اندكى نبوده است، و گويا آنچه كه واقع خواهد شد از آخرت پس در اندك زمانى ثابت و موجود است، و هر شمرده شد بنهايت خواهد رسيد، و هر انتظار كشيده شده خواهد آمد، و هر آينده نزديكست و قريب.