أَيْنَ تَذْهَبُ بِكُمُ الْمَذَاهِبُ وَ تَتِيهُ بِكُمُ الْغَيَاهِبُ وَ تَخْدَعُكُمُ الْكَوَاذِبُ، وَ مِنْ أَيْنَ تُؤْتَوْنَ وَ أَنَّى تُؤْفَكُونَ؟ فَ «لِكُلِّ أَجَلٍ كِتابٌ» وَ لِكُلِّ غَيْبَةٍ إِيَابٌ، فَاسْتَمِعُوا مِنْ رَبَّانِيِّكُمْ وَ أَحْضِرُوهُ قُلُوبَكُمْ وَ اسْتَيْقِظُوا إِنْ هَتَفَ بِكُمْ، وَ لْيَصْدُقْ رَائِدٌ أَهْلَهُ وَ لْيَجْمَعْ شَمْلَهُ وَ لْيُحْضِرْ ذِهْنَهُ، فَلَقَدْ فَلَقَ لَكُمُ الْأَمْرَ فَلْقَ الْخَرَزَةِ وَ قَرَفَهُ قَرْفَ الصَّمْغَةِ.
الرَّبَّانِى: خداشناس.هَتَفَ بِكُمْ: بر شما فرياد زد.الرَّائِد: كسى كه در پيشاپيش كاروان جهت شناسايى راهها و محلهاى مناسب حركت ميكند.قَرْفُ الصَّمْغَة: كندن پوست درخت براى گرفتن صمغ.
تَتيهُ: حيران و سرگردان مى شودغَياهِب: تاريكيها و نادانيهارَبّانى: خداشناس و خداپرستهَتَفَ: صدا كرد، هاتف: صدا كننده، به تلفن هم هاتف گويندرائِد: كسى كه پيش قافله مى رود براى تهيه و بررسى منزلفَلَق: پاره و سوراخ كردنخَرَزَة: دانه هاى تسبيح و گردن بند (منجوق)قَرَف: پوست كندصَمغَة: كتيرا، شيره درخت
در اين راهها كارتان به كجا كشد و در اين تاريكيها تا چند حيران و سرگردان خواهيد بود و اين دروغها تا چند فريبتان دهد. شما را از كجا مى آورند و به كجا باز مى گردانند. هر زمانى را سرانجامى است و هر رفتنى را آمدنى.از مردان خدا، كه در ميان شما هستند، سخن بشنويد. دلهايتان را حاضر آوريد، كه اگر شما را فراخواند، بيدار شويد. پيشواى قافله بايد كه به اهل قافله دروغ نگويد و پراكندگان را گرد آورد و انديشه خود به كار دارد. درون كار را براى شما بشكافت، آن چنانكه مهره را شكافند يا پوست بركند آن را آن چنانكه، براى گرفتن صمغ پوست درخت را بر كنند.
اين راهها شما را كجا مى برد تاريكى ها تا چه وقت شما را سرگشته و حيران مى نمايد دروغها چگونه شما را مى فريبند اين بلا از كجا به سر شما مى آيد و به كجا باز گردانده مى شويد براى هر زمانى سرنوشتى است، و هر غيبتى را باز گشتى است.پس، از عالم ربّانى خود بشنويد، دلهاى خود را نزد او حاضر كنيد، و اگر بر شما فرياد زد بيدار شويد. خبر گزار بايد به مردمش راست بگويد، و پراكندگى كار و افكار خود را جمع نمايد، و ذهنش را آماده سازد. عالم ربّانى حقايق را همچون شكافتن مهره براى شما شكافت، و حقيقت را همچون كندن پوست درخت براى يافتن صمغ پوست كند.
6. هشدار و سفارش به اطاعت از اهل بيت عليهم السّلام:با توجّه به اين همه خطرات، روشهاى گمراه كننده شما را به كجا مى كشاند تاريكى ها و ظلمتها، تا كى شما را متحيّر مى سازد دروغ پردازيها تا چه زمانى شما را مى فريبد از كجا دشمن در شما نفوذ كرده به اينجا آورده و به كجا باز مى گرداند آگاه باشيد كه هر سر آمدى را پرونده اى، و هر غيبتى را بازگشت دو باره اى است.مردم به سخن عالم خداشناس خود گوش فرا دهيد، دل هاى خود را در پيشگاه او حاضر كنيد، و با فريادهاى او بيدار شويد رهبر جامعه بايد با مردم به راستى سخن گويد و پراكندگى مردم را به وحدت تبديل، و انديشه خود را براى پذيرفتن حق آماده گرداند. پيشواى شما چنان واقعيّت ها را براى شما شكافت چونان شكافتن مهره هاى ظريف، و حقيقت را از باطل چون شيره درختى كه از بدنه آن خارج شود، بيرون كشيد.
اين مذهبهاى گونه گون شما را به كجا مى كشاند و اين تاريكيها تا به كى در گمراهى تان مى نشاند و تا چند دروغها به راه فريبتان مى خواند از كجاتان آورده اند و به كجاتان باز مى گردانند هر عمر را به پايان رسيدنى است و هر رفته را باز آمدنى.پس حق را از عالم خداشناس خود بشنويد، و دلهاتان را آماده كنيد، اگر شما را خواند بيدار شويد. پيشواى قوم بايد با مردم خود به راستى سخن راند، و پراكندگى را به جمعيت كشاند، و ذهن خود را آماده پذيرفتن گرداند. درون كار را براى شما شكافت چنانكه مهره را شكافند، و يا درخت سلم را براى صمغ كافند.
(12) اين راهها شما را به كجا مى برد (با عقائد باطله و انديشه نادرست كجا مى رويد) و تاريكى ها (ى جهل و نادانى) شما را چگونه حيران و سرگردان مى نمايد و دروغها (آرزوهاى بيجا) چسان شما را فريب مى دهد و از كجا شما را (براى گمراه شدن) مى آورند و چطور شما را (از راه حقّ) باز مى گردانند، پس براى هر مدّتى سر نوشتى است و براى هر غايبى باز گشتى (اين فتنه و فسادها در زمان معيّنى واقع خواهد شد)(13) پس از عالم ربّانىّ خودتان (امام عليه السّلام، پند و اندرز) بشنويد، و دلهاى خويش را (براى قبول) حاضر نمائيد، و چون شما را صدا زند (از خواب غفلت) بيدار شويد، و بايد پيشرو و جلودار هر قومى به پيروان خود راست گويد (و جاى داراى آب و گياه كه صلاح باشد براى ايشان اختيار كند، و در نصيحت و پند خيانت ننمايد، چنانكه در مثل است «الرّائِدُ لا يكذب أهله» يعنى جلودار به پيروانش دروغ نمى گويد، خلاصه حاضرين اين علوم و اخبار را كه مى شنويد براى غائبين از روى راستى بگوئيد) و پراكندگى خويش را جمع آورى نمايد (تفرقه حواسّ و افكار بيهوده بخود راه ندهد) و ذهن و زير كيش را آماده كند (كه آنچه مى شنود به ديگران بى كم و بيش برساند)(14) پس آن عالم ربّانىّ امر (دين و دنيا) را براى شما شكافت همچون شكافتن دانه مهره (كه باطن آن نمايان است) و پوست كند آنرا مانند كندن پوست درخت براى بيرون آوردن صمغ (هر امرى را براى شما واضح و آشكار نمود).
روش هاى گمراه کننده، شما را به کجا مى برد؟! تاريکى ها و ظلمت ها تا کى شما را سرگردان مى سازد؟ و دروغ پردازى ها تا کى شما را مى فريبد؟! از کجا در شما نفوذ مى کنند و چگونه شما را منحرف مى سازند؟! (کى مى خواهيد بيدار شويد؟) براى هر اجل و سرآمدى، نوشته اى مقرّر شده، و براى هر غيبتى بازگشتى (عمر شما پايان مى پذيرد و اعمالتان در برابر شما ظاهر مى شود.)حال که چنين است، به سخنان پيشواى الهى خود، گوش فرا دهيد; دل هاى خود را نزد او حاضر سازيد و هنگامى که (به خاطر احساس خطر،) به شما فرياد مى زند، بيدار شويد! رهبر بايد براى پيروانش صادقانه سخن گويد، و آنها را متمرکز ساخته و محتواى ذهن خويش را (جهت برنامه ريزى براى نجات آنها) حاضر کند (و رهبر شما چنين است). پيشواى شما حقيقت را براى شما به خوبى شکافته، همانند مهره اى که آن را براى شناسايى درونش مى شکافند; يا همچون صمغ و شيره درختى که از بدنه آن جدا مى سازند.
پيام امام اميرالمؤمنين عليه السلام، ج4، ص: 541-538
بيدار شويد آينده شومى در پيش است!امام(عليه السلام) در اين بخش از خطبه، به دنبال پيش بينى حوادث سخت و دردناک - که در آينده دامن مسلمين را مى گيرد - طرق دور ماندن از آن، يا حداقل، کم کردن ضايعات آن را به اصحابش تعليم مى دهد.نخست براى جلب توجّه آنان فرياد مى زند: «مذاهب و روش هاى گمراه کننده شما را به کجا مى برد؟ تاريکى ها و ظلمت ها تا کى شما را سرگردان مى سازد؟ و دروغ پردازى ها تا کى شما را مى فريبد؟ از کجا در شما نفوذ مى کنند و چگونه شما را از راه منحرف مى سازند؟ (کى مى خواهيد بيدار شويد و پيام حق را بشنويد؟!)». (أَيْنَ تَذْهَبُ بِکُمُ الْمَذَاهِبُ، وَ تَتِيهُ(1) بِکُمُ الْغَيَاهِبُ(2) وَ تَخْدَعُکُمُ الْکَوَاذِبُ؟ وَ مِنْ أَيْنَ تُؤْتَوْنَ، وَ أَنَّى تُؤْفَکُونَ؟).و به اين ترتيب، اين معلّم بزرگ و رهبر آسمانى مخاطبين خود را از خواب غفلت بيدار و آماده شنيدن سخنان حق مى کند و در ادامه سخن آنها را متوجّه مسئله مرگ و پايان عمر و بازگشت اعمال مى کند و مى فرمايد: «براى هر اجل و سرآمدى، نوشته اى مقرر شده، و براى هر غيبتى، بازگشتى (عمر شما پايان مى پذيرد، و اعمالتان در برابر شما ظاهر مى شود)». (فَلِکُلِّ أَجَل کِتَابٌ، وَ لِکُلِّ غَيْبَة إِيَابٌ).اشاره به اينکه: تصوّر نکنيد عمر شما بى پايان است و هميشه فرصت براى جبران خطاها وجود دارد و تصوّر نکنيد که اعمال شما غائب و پنهان مى شود و هرگز به سوى شما باز نمى گردد; مرگ حق است و پيمانه هاى عمر، محدود و اعمال انسانها نزد خداوند محفوظ است.بنابراين، منظور از «غائبى که باز مى گردد»، يا اعمال انسانهاست و يا مرگ است; همانگونه که در خطبه هاى ديگرى از نهج البلاغه نيز اين تعبير ديده مى شود; امام(عليه السلام) در پايان خطبه 83 مردم را دعوت به توبه و اصلاح خويشتن، قبل از فرا رسيدن مرگ مى کند و از آن تعبير به «قَبْلَ قُدُومِ الْغَائِبِ الْمُنْتَظَرِ» مى فرمايد. و شبيه اين معنا در خطبه 64 نيز ديده مى شود.(3)سپس امام(عليه السلام) در ادامه سخن مى فرمايد: «حال که چنين است! به سخنان پيشواى الهى خود گوش فرا دهيد، دل هاى خود را نزد او حاضر سازيد، و هنگامى که (به خاطر احساس خطر) به شما فرياد مى زند، بيدار شويد». (فَاسْتَمِعُوا مِنْ رَبَّانِيِّکُمْ، وَ احْضِرُوهُ قُلُوبَکُمْ، وَ اسْتَيْقِظُوا إِنْ هَتَفَ(4) بِکُمْ).در ادامه سخن براى جلب توجّه مردم به نصايح و اندرزها و هشدارها مى افزايد: «رهبر بايد براى پيروانش صادقانه سخن گويد; و آنها را متمرکز ساخته، و محتواى ذهن خويش را (براى نجات آنها) حاضر کند، (و رهبر شما چنين است)». (وَلْيَصْدُقْ رَائِدٌ(5) أَهْلَهُ، وَلْيَجْمَعْ شَمْلَهُ(6)، وَلِيُحْضِرْ ذِهْنَهُ).خلاصه اينکه: رهبر و پيشواى جمعيّت وظيفه اى دارد و مردم هم وظيفه اى; او از يک سو، بايد واقعيّت ها را براى مردم بگويد و از سوى ديگر، افکار، يا نفرات خود را جمع کند و سامان و نظام دهد و از سوى سوم، فکر خود را متمرکز ساخته و برنامه ريزى دقيق کند و هنگامى که رهبر و پيشوا اين برنامه را انجام داد، وظيفه پيروان اين است که با تمام وجود خود، در انجام اوامر او بکوشند.سپس مى افزايد: «پيشواى شما، حقيقت را براى شما به خوبى شکافته; همانند مهره اى که آن را براى شناسايى درونش مى شکافند; يا همچون صمغ و شيره درختى که از بدنه آن جدا مى سازند». (فَلَقَدْ فَلَقَ(7) لَکُمُ الاَْمْرَ فَلْقَ الْخَرَزَةِ(8)، وَقَرَفَهُ(9) قَرْفَ الصَّمْغَةِ(10)).«خَرْزَه» به معناى مهره گران قيمت، يا ارزان قيمت است و هنگامى که مهره هايى مشکوک شوند که از چه نوع مى باشند، يکى از آنها را مى شکافند تا باطن آن آشکار شود. و اين سخن کنايه از تبيين واقعيّت ها و آشکار کردن باطن امور است و تعبير به: «قَرَفَهُ قَرْفَ الصَّمْغَةِ» اشاره به اين است که: «من عصاره و جوهره مطالب را بيرون کشيده ام، همانند جدا کردن شيره هاى سودمند از درختان».****پی نوشت:1. «تتيه» از مادّه «تيه» (بر وزن پيه) به معناى گمراه و سرگردان شدن است.2. «غياهب» جمع «غيهب» (بر وزن حيرت) به معناى شدّت تاريکى شب است .3. بعضى از شارحان نهج البلاغه چون پيوند روشنى براى اين جمله و جمله هاى قبل نديده اند، فرض را بر اين گرفته اند که اين جمله در کلام امام(عليه السلام) از جمله هاى قبل جدا بوده و مرحوم «سيّد رضى» به خاطر روش گزينشى، از نقل قسمت هاى وسط صرف نظر کرده است; در حالى که معمول «سيّد رضى» اين چنين نيست که جمله هايى را بيندازد و جمله هاى بعد را با ما قبل پيوند دهد، بى آنکه اشاره اى به آن (مثلا با کلمه «و منها») نداشته باشد و همانگونه که ما در بالا گفتيم: پيوند معنوى اين جمله، با جمله هاى قبل کاملا قابل درک است.4. «هتف» از مادّه «هتاف» (بر وزن حُباب) به معناى فرياد زدن است.5. «رائد» از مادّه «رَوْد» (بر وزن قوم) به معناى کسى است که پيشاپيش قافله حرکت مى کند و محلّ آب و مرتع را شناسايى مى کند، تا قافله در آنجا اطراق کند.6. «شمل» به معناى جمع کردن و گردآورى نمودن است.7. «فَلَق» از مادّه «فلق» (بر وزن خلق) به معناى شکافتن است.8. «خرزه» به جواهرات و دانه هاى زينتى گران قيمت، يا کم قيمت اطلاق مى شود.9. «قرف» از مادّه «قَرْف» (بر وزن حرف) به معناى تراشيدن، پوست کندن، يا جداکردن است.10. «صمغه» شيره اى است که از درختان جارى مى شود.
«اين تذهب بكم المذاهب، و تتيه الغیاهب، و تخدعكم الكواذب؟ و من اين توتون، و اني توفكون؟ فلكل اجل كتاب، و لكل غيبه اياب» (اي مردم، اين راههاي مختلف شما را بكجا ميبرد؟ و تاريكيها در كدامين بيابان سرگردانتان ميسازد؟ و دروغها چگونه شما را ميفريبد؟ از كدامين راه بر شما تاختن ميآورند؟ و بكدامين مقصد از صراط مستقيم اسلام منحرف ميشويد؟ براي هر مدتي كتابي است و براي هر غيابي برگشتي).آيا فكر كردهايد كه اين عقائد و رفتارها شما را بكجا ميبرند؟ اصلا ميفهميد كه در تاريكيها گم شده و دروغها شما را فريفته است؟ كلمه مذهب داراي معاني مختلفي است كه ميتوان گفت: جامع كلي همه آنها حركت بسوي مقصد بعنوان آرمان است. اميرالمومنين عليهالسلام با استفهام توبيخي از آن مردم سوال ميكند كه بگوييد ببينم اين حركتهاي مغزي و رواني بعنوان رفتار ايدئال، شما را بكجا ميكشانند. امروز طوري فكر ميكنيد، فردا طوري ديگر ميانديشيد:سعيكم شتي تناقض اندريد روز ميدوزيد و شب برميدريد!امروز بچيزي اعتقاد ميورزيد، فردا خلاف آنرا ميپذيريد! آيا واقعا براي اين تلون و مخلوق الساعه بودن خود دليلي داريد؟! آيا واقعا آن روشها و هدف گيريها و نظريات متحول شما را قانع ميسازد؟! بمن بگوييد: ببينم شما چند شخصيت داريد، چند نوع تعقل داريد، واقعا داراي فطرتها و عقول و شخصيتهاي متناقض هستيد؟! قاعده ثابت عقل اين است كه آدمي يك هدف اعلا براي زندگي خود تعيين نمايد و آنگاه همه حركات مغزي و رواني و عضلاني خود را با انتخاب هدفهاي نسبي كه گاهي بعنوان وسيله منظور ميشوند، بان هدف توجيه نمايد. كسي كه از اين قاعده ثابت عقلاني تخلف كند، قطعي است كه توانائي تفسير و توجيه حيات خود را ندارد. و كسي كه توانائي توجيه زندگي خود را ندارد چنانكه همه مردم دنيا را با چشم وسيله مينگرد خود او هم ناآگاهانه وسيله ناآگاه غرائز دروني و نيروهاي بروني خواهد بود. پراكندگي در هدف گيري در زندگي نتيجه ناتواني از تفسير و توجيه زندگي است كه يكي از مختصات اساسي آن گم شدن و دست و پا زدن در تاريكيها است و فريب خوردن از دروغها.اين جريان را با اين تربيت هم ميتوان گفت: كه فريب دروغها را خوردن، در تاريكيها دست و پا زدن نتائج قطعي ناتواني از تفسير و توجيه زندگي است، و ناتواني از تفسير و توجيه زندگي معلول گم كردن هدف اعلاي زندگي است و گم كردن هدف اعلاي زندگي معلول سبكسري و رنگارنگ شدن و تحت تاثير قرار گرفتن شخص در برابر اعتقادات و تفكرات و خواستهها و روشهاي متضاد و متناقض ميباشد. لذا ميتوان گفت: اميرالمومنين عليهالسلام در جملات مورد تفسير جريان علل و معلولات را در يك رشته پيوسته بيان فرموده است.در اينجا مناسب است كه لحظاتي چند روي اين جمله «و تخدعكم الكواذب» (و دروغها شما را ميفريبد.) توقف كنيم و بينديشيم. با استقراء و تتبع كافي در سرگذشت تاريخ بشري، اين حقيقت را ميتوان مشاهده كرد كه اين انسانها آن اندازه و بان شدت صدمات و بدبدختيها و سقوطها كه از دروغهاي دروغگويان مبتلا بوده است، از وباها و زلزلهها و آتشفشانيها و طاعونها و درندگان و گزندگان و طوفانها و گردابه و حتي بيماريهاي كه مرگ خود را بر انسانها مسلط كنند، آنان را چنين معرفي ميكردند: اي مردم اين فرزند من يزيد، بقدري انسان است، بقدري رشد يافته است و باندازهاي اعتلاء و ترقي روحي دارد همين كه سلطنت و زمامداري او شروع شد، روي زمين در همان روز مبدل به بهشت برين خواهد گشت! يك قطره خون بنا حق ريخته نخواهد شد! كاخها و قصرهاي باشكوه و مجلل براي همگان ساخته خواهد شد كه يك عدد كوخ در اين روي زمين نخواهد ماند! وقتي كه اين فرزند من (كه در اين ساعت به جهت ناداني شماها مجبور شدهام بزور شمشير از شماها براي او بيعت بگيرم) به سلطنت برسد عدالت در روي زمين چنان حكمفرما خواهد گشت كه هيچ احدي توانائي زور گفتن به هم نوع خود نخواهد داشت! همه انسانها از مادر با مغز ابنسينا و دل اويس قرني زاييده خواهند شد!خوب، اين دروغگوييها و اين وعدههاي بياساس و ماكياولي گرانه از اشخاص خودكامه و برده مقام و اسير شهوت نه تنها بعيد نيست، بلكه اصلا كار اشخاص مزبور بدون اين دروغگوييها و وعدهها از پيش نميرود. آنچه كه جاي شگفتي و دريغ و اسف شديد است اين است كه هنوز تاريخ بشري بر مبناي همين دروغگوييها و وعدههاي بياساس جريان خود را طي ميكند و با اين حال، فرياد (من به تكامل رسيدهام و باصطلاح معمولي گوش فلك را كر كرده است.) و چه اندك است فرد يا جامعهاي كه مبناي حركت خود را بر صدق و خلوص نهاده باشد، اگر چه همين صدق و خلوص ميدان عمل و قدرت او را محدود بسازد، چنانكه ميبينيم. لذا لازم است كه معلمان و مربيان درباره اين مساله بينديشند كه چه شده است كه اغلب افراد بشر با اينكه بارها دروغ را ميشنوند و ضرر آن را هم ميچشند باز فريب دروغ را ميخورند!عجب از گمشدگان نيست عجب ديو را ديدن و نشناختن است (پروين اعتصامي)بنظر ميرسد كه اين مختص حيات كه آدمي هر لحظه از زندگي تازه و تازهتري برخوردار باشد و ناگواريهاي عارضه را از خود دفع كند و نگذارد ياس و نوميديها مغز و روان او را مختل بسازد و بپذيرد كه باغ وجود براي انسانهاي آگاه هر لحظه گلها و رياحين و ميوههاي جديدي را به ارمغان ميآورد، يعني واقعا بداند كه:هر دم از اين باغ بري ميرسد تازهتر از تازه تري ميرسدمختص بسيار ارزنده و سازنده اعجاز گونهاي است كه به تنهايي ميتواند عظمت فوق طبيعي بودن حيات را اثبات كند. ولي نبايد ما اين مختص بسيار ارزنده را با غفلت از قوانين و نتائج آن را كه ما انسانها را از هر طرف احاطه كردهاند اشتباه كنيم، يعني ما بايد با اين غفلت ضد حيات معقول مبارزه كنيم كه (ديو را كه ديده بوديم و نابكاري او را مشاهد كرده بوديم، بار ديگر ديو را ببينيم ولي آنرا نشناسيم).آري، حرص و آز موجب از بين رفتن درك و عقل عاقبت انديشي ميگردد و بقول اميرالمومنين عليهالسلام: «و تخدعهم الكواذب» (و دروغها آنان را ميفريبد.)دو جمله بعدي (براي هر اجلي كتابي است، و براي هر غيبتي برگشتي) چنانكه ابن ابيالحديد هم متوجه شده است، گسيخته از جملات قبلي است و ارتباطي با آنها ندارد و اين قطع و وصل مربوط به ذوق انتخاب مرحوم سيد رضي است. البته ميتوان با يك تاويل بسيار كلي، وجهي را براي ارتباط ميان آن دو جمله و جملات قبلي بيان نمود ولي بعيد بنظر ميرسد. آن تاويل اينست كه بالاخره در هرگونه جريان زندگي هم قرار بگيريد، آن جريان پاياني مقرر دارد كه نتائج همه كردارها و كوششها و هرگونه حركات را براي انسان ذخيره كرده است. و براي هر غيبتي برگشتي استهر كس كه كند كاري پرگار شود آخر برگشتي عالم را از كار تو ميبينمحركت در ميدان زندگي چنان است كه اگر از يك نقطه آغاز كرديد، مانند ترسيم دائره باز بهمان نقطه خواهيد رسيد، يا باين معني كه نقاط مشابه يكديگر، امتدا زندگي را فرا گرفته است.****«فاستمعوا من ربانيكم و احضروه قلوبكم و استيقظوا ان هتف بكم» (بشنويد از آن انساني رباني كه در ميان شما است، و دلهايتان را براي پذيرش از او حاضر كنيد، و اگر شما را صدا كرد بيدار شويد.)تعليم و تربيت براي حركت در مسير (حيات معقول) فقط در اختيار انسانهاي رباني است كه اميرالمومنين علي بن ابيطالب عليهالسلام در رديف اول آنان ميباشد و پاسخ به منكرين مذهب اصول و مباني و چگونگي حركت در مسير (حيات معقول) در اختيار فلاسفه حرفهاي يا بقول آقاي پروفسور ماير دانشمند آلماني كه در منزل اينجانب در موقع بحث تعبير نمودند در اختيار كارمندان فلسفه نيست. و همچنين دانشمندان علوم انساني كه تحت تاثير محصولات مغز بشري قرار گرفته و با عينك ساخته شده از مقداري اصول پيش ساخته و خواستههاي شخصي ناتوانتر از آنند كه تعليم و تربيت براي حركت در مسير (حيات معقول) را براي انسانها انجام بدهند. هيچ تناقضي در معلومات بشري صريحتراز اين نيست كه انسانهائي قرار دادن مردم را در مسير تكامل بعهده بگيرند كه از يك طرف انسان را حيواني پيچيدهتر از ديگر جانداران تلقي كنند و او را يكي از محصولات جست و خيز ناآگاه و بيهدف طبيعت كور بدانند و از طرف ديگر ادعا كنند كه ما اين بشر را ميتوانيم به تكامل ارزشي و كرامت اعلاي انساني برسانيم! اين همان تناقضي است كه الفرد نورث وايتهد از روش فكري ديويد هيوم گرفته و اين مضمون را درباره او گفته است: كه ديويدهيوم چگونه ميپذيرد كه انسان را يك حيوان تلقي كند كه چند روزي در اين دنيا ميخورد و ميخوابد و توليد مثل ميكند و ميميرد و با اين حال از مالكيت و بردگي ناراحت است! واقعا اعتراض بسيار بجا است و با هيچ منطقي نميتوان آن را پاسخ داد. اين همان تناقضي است كه اينجانب به برتراند راسل در آنموقع كه مراسلات علمي و فلسفي با ايشان داشتيم، نوشتم و خواستار پاسخ از ايشان شدم، ايشان پاسخي باين تناقض نداشتند، يعني نتوانستند آنرا حل نمايند.خلاصه تعليم و تربيت براي حركت در مسير (حيات معقول) از عهده آن دسته از نوابغ هنري كه با شعار (هنر براي هنر) معناي واقعي آنرا منتفي ميسازند، نيز بر نميآيد. زيرا با ساختن يك مشت آثار هنري كه فقط شگفتي مردم را برانگيزد، كاري درباره واقعيات و حقائق از پيش نميرود. بطور كلي هيچ مكتب و متفكري همانطور كه هويت مغزي و رواني انسان و تجارب تاريخي او نشان ميدهد، كمترين قدمي در طريق پيشرفت انسان با كرامت و حيثيت ارزشي نخواهد برداشت مگر اينكه از بعد رباني برخوردار باشد. امروزه اين شعار كه (مذهب نميتواند كاري براي بشريت انجام بدهد) فرسوده شده و كمتر كسي ديده ميشود كه با داشتن اطلاع از سرگذشت بسيار اسف انگيز جامعه بيمذهب و امتيازات حياتي مذهب به مذهب ابراز علاقه نكند. اساس علت فرسودگي شعار فوق اين است كه در دوران اخير براي همه متفكران پاكدل اثبات شده است كه بشر دور از تربيت انساني و جاهل يا منكر ارزشهاي عالي حيات در هستي معني دار، از هر وسيله ضروري و مفيد ميتواند بدترين استفاده را بنمايد. ديگر امروز همگان حتي كودكان دبستاني هم ميدانند كه بشر حيوان صفت از نعمت عظماي علم بيشرمانهترين استفاده را در راه كشتار انسانها مينمايد. و از آزادي كه به جرات ميتوان گفت: پس از نعمت اعلاي حيات، عاليترين نعمت خدادادي است، بدترين نتائج گرفته ميشود. با اين مشاهده عيني بايد گفت: سود استفاده از مذهب كه بهترين وسيله براي تفسير و توجيه زندگي انساني است، هيچ ارتباطي به ماهيت آن ندارد. حال بسيار مناسب است كه دلائل بعضي از اشخاص را كه مذهب را با ديده منفي ناشي از حساسيت مينگرند، در اينجا مطرح و پاسخهاي آنها را نيز بطور مختصري بررسي نمائيم.دكتر تقي اراني ميگويد: (سه خاصيت مهم مذهب را روبه فنا ميبرد: 1- اختلاف مذهب با علم- مذهب اگر صحيح باشد، بايد ثابت باشد و حال آنكه علم متغير است و انسان متمدن نميتواند منكر ادراكات خود بشود. و اگر مذهب مانند علم تغيير پذيرد، پس هر يك از حالات آن نيز صحت مطلق را از دست ميدهد و خود را معدوم ميكند. 2- مذهب توليد اختلاف و نزاع مابين پيروان و امم مذاهب مختلفه ميكند، چه هر يك خود را حق، و ديگران را باطل ميداند، در صورتي كه تمام از يك ريشه توليد شده، داراي صفات عمومي و مطابق ميباشند. 3- مذهب همواره آلت دست طبقه مقتدر و هيئت حاكمه جامعه است و براي مغلوب كردن طبقه زيردست، همواره تسبيح و صليب با سر نيزه در يك صف حركت مينمايند. همين صفات باعث انقراض اساسي مذهب ميشود. فقط اختلاف اساسي كه ما بين علم و مذهب موجود است اين است كه مذهب معلومات موجوده را به دست خيالات سپرده علم آنها را بوسيله منطق و تجربيات، يعني به كمك فكر كردن كاملتر مينمايد.)در همين كتاب ميگويد: ظهور طبقه روحانيون نيز مانند طبقات ديگر برحسب طبيعت خود هيئت جامعه بوده و به مجرد اينكه تاريخ وجود آنها را نالازم دانسته ضعيف شده به خودي خود از ميان رفتهاند. عقايد آنها كه خود هم مانند عموم معتقد بودهاند، عقائد عمومي و مناسب با درجه تمدن زمان بوده است. در ادواري كه بشر با سادهترين قواي طبيعت هم مجبور بوده است، جنگ سخت بكند تا زندگاني خود را تامين نمايد، روحانيون كه از كار مستقيم براي زندگاني معاف بودند، يك سلسله تكاليف لازم اجتماعي را عهدهدار بودند.) در اين جملات كه با حساسيت شديد نويسنده به مذهب در رد و طرد مذهب گفته شده است، مطالبي را كه بايد در نظر گرفت، مطرح و دواي را بعهده كساني ميگذاريم كه مبتلا به حساسيت نبوده و اطلاعات لازم و كافي آنان در علوم انساني، توانسته باشد هويت مذهب و نتائج عمل به آن و طبيعت تربيت نشده بشري را در سوء استفاده از مذهب درك و دريافت كرده باشد.مطلب يكم- نويسنده ميگويد: (سه خاصيت مهم مذهب را رو به فناء ميبرد:1- اختلاف مذهب با علم- مذهب اگر صحيح باشد، بايد ثابت باشد و حال آنكه علم متغير است و انسان متمدن نميتواند منكر ادراكات خود بشود و اگر مذهب مانند علم تغيير پذيرد، پس هر يك از حالات آن نيز صحت مطلق را از دست ميدهد و خود را معدوم ميكند.) نميدانم چه علتي موجب شده است كه نويسنده جنبههاي ثابت علوم را كه عبارت است از واقعيتهاي منظم در جهان عيني (كه حتما مورد قبول نويسنده و مكتب او است) ناديده گرفته و توجهي به آن ننموده است! ميبايست نويسنده بداند كه آن قضاياي كليهاي كه متفكران در شناخت اجزاء و روابط موجودات بعنوان قوانين و اصول علمي از واقعيتهاي منظم انتزاع ميكنند قابل دگرگوني است، زيرا بشر در موارد فراوان در ارتباط با جهان عيني و موجوديت خود (براي شناخت آن دو) به خطا ميرود و با پيشرفت تدريجي در مشاهدات و تجارب و بروز بارقههاي مغزي، خطاهاي خود را تصحيح مينمايد.بعنوان مثال- منظومه شمسي از تعدادي كرات كوچك و بزرگ با كيفيتهاي معين، تشكيل شده و واقعيت دارد و اين واقعيت بدون نظم و هويتهاي تعين يافته براي خود امكان ناپذير است، ولي در دورانهاي قديم، بطليموس در ارتباط شناخت با همين منظومه نظرياتي بر مبناي قوانيني كه درك كرده بود، ابراز ميدارد كه بعدها خطا بودن آن نظريات بوسيله بعضي از دانشمندان مسلمين مانند ابوالوفاء بوزجاني كه بنا بگفته پي يرروسو: (علاوه بر حركتي كه بطليموس كشف كرده است، توانسته يك حركت كوچك ديگر ماه را نيز معلوم نمايد و بعدها تيكو براهه در آن تدقيق بيشتري كرد آشكار ميگردد.) محمد بن جابر بن سنان البتاني (وفات در سال 929) موجب افتخار كشور او است. البتاني مردي بزرگ از جمله اشراف بود و به بطليموس ارادت ميورزيد و خود او از لحاظ دقت در مطالعه تقويم اعتدالين از بطليموس نيز پيشتر رفت و اول كسي بود كه در علم مثلثات سينوس (جيب) را جانشين وتر ساخت و از اين تغيير تمام مثلثات جديد نتيجه شد.) (ابوريحان بيروني كسي است كه پانصد سال پيش از كوپرنيك دو پديده شب و روز را به گردش زمين مستند ميدارد.) و در قرون بعدي، علماي هيئت مغرب زمين، بطلان نظريات بطليموس را اثبات كردند. با اين حال، واقعيت و نظم (قانون واقعي) حاكم برمنظومه شمسي ثابت و بدون تغير به كار خود مشغول است. بنابراين، تغيرات مخصوص چگونگي ارتباط قطب ذاتي (عوامل درك) با قطب عيني است نه واقعيت و نظم و قانون حاكم بر آن. بايد از نويسنده و امثال او پرسيد: آيا (قانون دفاع جاندار از حيات خود) كه قطعا يك قانون علمي است، از آغاز بروز زندگي در اين كره خاكي تغيير يافته است؟! آيا (قانون توالد و تناسل در جانداران تغيير يافته است؟! آيا (قانون انبساط اجزاء اجسام در پديده حرارت) تغيير يافته است؟!مطلب دوم- نويسنده ميگويد: (مذهب اگر صحيح باشد بايد ثابت باشد.) در اين مساله هم نويسنده متوجه نبوده است كه مذهب هم مانند علم دو جنبه دارد: ثابت و متغير. جنبه ثابت مذهب عبارت است از:1- زندگي آدمي در اين دنيا داراي يك هدف عالي است كه فوق خواستههاي طبيعي است. 2- اين جهان هستي كه ما در آن زندگي ميكنيم، معني دار بوده، تصادفي و بيهوده و داراي حركت كور نيست و رو به يك هدف يا نتيجه بسيار مهمي در جريان است. 3- اين جهان هستي آفرينندهاي دارد كه داراي همه صفات جمال و جلال است كه مجموعا صفات كماليه ناميده ميشوند. مبارزه با اين حقيقت ثابت مساوي با مبارزه با بديهيترين حقائق است. باضافه دلائل نوعي و شخصي براي اثبات اين آفريننده. يكي از روشنترين دلائل اثبات خدا، اين است كه همه ارزشها و عظمتهايي كه در حيات انسانها ديده ميشوند، فقط با استناد به وجود خدا و مشيت او است كه ميتوانند قابل قبول بوده باشند.مثالي را براي توضيح در نظر بگيريم: اين مثال، همان احساس برين تكليف و استناد انجام آن، فقط به احساس برين نه به سوداگريهاي گوناگون است. بارها گفتهايم: اگر خدائي وجود نداشت، گذشت از لذائذ و بهرهبرداري نكردن از قدرت در مسير خود هدفي، با تكيه باينكه من احساس برين دارم و بايد در راه خدمت بانسانها از لذائذم دست بردارم و از قدرتم استفاده نكنم! يا قدرتم را در راه خدمت بانسانها بكار ببندم همه اين سخنان نهتنها بي ارزشتر از هذيانگوئيهاي ديوانگان ميشد، بلكه نوعي خودكشي محسوب ميگشت كه عبارت است از چشمپوشي از لذائذ طبيعي محض و مخصوصا دست بر داشتن از قدرت يا بهرهبرداري از آن در راه خدمت بهم نوع و غيرذلك.4- خداوند هستي آفرين انبيائي را براي اصلاح حال بشر و دور كردن او از كثافات و آلودگيها مبعوث نموده است. و كساني كه ميگويند: بشر ميتواند خود را اداره كند و نيازي به پيغمبران ندارد، اگر بگوئيم غرض ورزي ندارند، حتما از سرگذشت خونين و خونبار و خون آشام و حق كش و باطلپرستي بشر اطلاعي ندارند. اگر بشر را بحال خود بگذارند- آدمي خوارند اغلب مردمان از سلام عليكشان كم جوامان اگر پيامبراني نباشند كه اثبات كنند انسان موجودي است كه ميتواند با ابعاد معنوي مستند به مشيت الهي زندگي كند، شايعترين انديشه و سخن و رفتار همان خواهد بود كه توماس هابس گفته است: انسان گرگ انسان. خداوندا، تو شاهد باش كه هر وقت من در نوشتههايم يا درسهائي كه به دانش پژوهان ميگويم، يا در مباحث مختلف كه به اين مساله ميرسم، با همه تارو پودهاي وجودم و با تمامي نيروهاي مغزي و سطوح روانيام، مضمون بيت زير را درمييابم كه:روزگار و چرخ وانجم سربسر بازيستي گر نه اين روز دراز دهر را فرداستيمقداري از تكاليف و وظائفي را خداوند متعال براي رشد و تكامل بندگانش بوسيله پيامبران ابلاغ فرموده است كه با نظر به هويت و نتائج آنها، هر خردمندي ميپذيرد كه آن تكاليف و وظائف منحصرترين وسائل براي اعتلاء و ترقي انساني است كه بايد انجام بدهد. همچنين اصول ديگري كه در اديان الهي آمده و ثابتاند. اما جنبه متغير مذهب، عبارت است از قابليت انطباق اصول و قواعد كليه آن، با نيازهاي مادي و معنوي حيات آدمي. به توضيح اينكه تكاليف و احكامي كه مذهب (البته مقصود مذاهب حقه است) ميآورد، همانطور كه مختصرا اشاره نموديم، براي قرار دادن انسان در (حيات معقول) در مسير كمال است و هيچگونه ترديدي نيست در اينكه حيات طبيعي آدمي كه حيات معقولش تنظيم كننده و اعتلاء دهنده آن است، از آغاز زندگي بني نوع بشر در تغيير و تحولهاي رو بنائي بوده است، بنابراين همان تكاليف و احكام در مواردي كه تغييرات وارده بر حيات طبيعي آدمي، تغييرات منطقي و قانوني است، براي انزباق برآنها، دگرگون ميگردد. همان مثالهاي معروف راكه حتي يك مسلمان عامي هم ميداند در نظر بياوريد- در روزگار گذشته وسائل حركت و نقل و انتقال بسيار ساده و ابتدائي مانند چارپايان و زورقها و سفينههاي بسيار اوليه بوده است، امروزه پس از اكتشافات فراوان و شگفتانگيز در وسائل نقليه و همچنين گسترش ارتباطات ميان جوامع بشري، قطعي است كه اگر حركت موضوع تكليف باشد، با وسائل نقليه جديد خواهد بود نه با وسائل نقليه قديم.بطور كلي كساني كه ميخواهند درباره مذهب حق مخصوصا اسلام اظهار نظر نمايند، بايد به اين قانون كلي اطلاع پيدا كنند كه هر دين الهي (مذهب حق) با نظر به ثابت بودن و متغير بودن به پنج قسمت اساسي تقسيم ميگردد:قسمت يكم- اصول و عقائد كلي و اساسي مانند اصول پنجگانه (توحيد، عدل، نبوت، امامت، و معاد) و چون اين عقائد مربوط به واقعيات ثابت و لايتغر ميباشد، لذا همواره ثابت و فوق دگرگونيها هستند.قسمت دوم- احكامي است كه با نظر به طبيعت اصلي بشر در اصطلاح دو بعد مادي و معنوي بشري و تنظيم و تهذيب آن دو، ابلاغ شدهاست. اين احكام تابع مباني كلي بعد جسماني و اصول كلي بعد معنوي بشر بوده و قابل تغيير نميباشد و اين احكام و تكاليف را پيشرو مينامند، زيرا انسانها اگر خواهان صلاح بعد مادي و معنوي و دوري از فساد آن دو بعد باشند بايد از اين احكام و تكاليف پيروي نمايند و هيچگونه تمايلات نميتواند آنها را تغيير بدهد. بعنوان مثال: قرار دادن انسان خود را در معرض بيماري محكوم به حرمت است زيرا به بعد جسماني انسان آسيب ميرساند و هم چنين انسان نميتواند اندك ضرري به بعد جسماني ديگران ضرري برساند. اين يك حكم پيشرو است و قابل تغيير نيست.هم چنين وارد كردن آسيب معنوي برخود و بر ديگران مانند تاييد جهل خود و ديگران، و اهانت بر شرف و حيثيت و كرامت خود و ديگران كه محكوم به حرمت است ميباشد و بهيچ وجه قابل تغيير نيست. هم چنين رباخواري كه زايانيدن پول بدونه كار و كوشش است و قمار كه سرطان اقتصادي ناميده ميشود و ميگساري كه باضافه اينكه مبارزه با هشياري و خرد است ضررهاي جسماني آن نيط كاملا روشن است و نكاح محارم كه ضررش از ديدگاه علمي ثابت شده است و ديگر محرمات مضر بر بعد مادي انسان احكام ثابت و لايتغير ميباشند و بشر در اين احكام پيرو است نه بجهت تعبد محض، بلكه بجهت حكم صريح عقل بواقعيت دائمي اين احكام ماداميكه بشر داراي اين ساختمان جسماني ميباشد. و نيز مانند عبادات با كيفيات مختلف در شرايط گوناگون كه علت اساسي همه آنها جذب شدن انسان در حال معرفت به كمال الهي است و بعبارت ديگر عبادت يعني قرار گرفتن بشر در موقعيت رصد گاهي كه رو به بينهايت نصب شده و در حال انجذاب به آن ميباشد. البته كيفيتها و كميتهاي مختلفي براي عبادات در اديان الهي آمده است كه خللي به آن علت اساسي كه گفتيم وارد نميسازد. بشر در عمل به اين احكام ثابت نيز پيرو است و احكام جنبه پيشروي دارند.قسمت سوم- احكام پيرو، يعني اين بشر است كه راه خود را در ابعاد گوناگون زندگي انتخاب مينمايد و خود را مشمول حكمي خاص كه براي آن انتخاب شده مقرر است، ميسازد. كسي كه زراعت را انتخاب ميكند و يا دامداري را براي معاش خود برميگزيند، با كمال اختيار خود را در معرض پرداخت حق زكوه با جمع شدن شرائط آن قرار ميدهد. و كسي كه آزادانه به مسافرت ميرود، با حصول شرائط مزبوره در فقه، خود را مشمول قصر (نماز شكسته خواندن) مينمايد. و بطور كلي انتخاب آزادانه طرق و موضوعات در زندگي، موجب فعليت احكامي ميشود كه مشروط بانتخاب آن طرق و موضوعات ميباشد.قسمت چهارم- احكام مبتني بر عناوين ثانويه كه عبارتند از احكامي كه فقهاء جامع الشرايط به جهت بروز مصالح و مفاسد مقتضي، آن احكام را مقرر ميدارند و پس از منتفي شدن علت، آن احكام را لغو مينمايند، بلكه خود به خود لغو ميشوند. و بديهي است كه اين احكام متغير و تابع حوادث و جريانات روزگار ميباشند.قسمت پنجم- احكام اضطراري كه هر كسي در صورت ناتواني از عمل به احكام اوليه و اختياريه، محكوم به آن احكام ميباشد، مانند حكم به وجوب تيمم در صورت فقدان آب يا مضر بودن استعمال آن، و مانند خوردن گوشت حيواني كه ذبح شرعي نشده است در حال اضطرار و معلوم است كه با منتفي شدن اضطرار احكام اضطراري هم منتفي ميگردند.مطلب سوم- نويسنده ميگويد: (مذهب توليد اختلافات و نزاع ما بين پيروان و امم مذاهب مختلفه ميكند، چه هر يك خود را حق و ديگران را باطل ميداند، در صورتي كه تمام از يك ريشه توليد شده و داراي صفات عمومي و مطالق ميباشند) آيا در نظريات سياسي، علمي، حقوقي، هنري، اخلاقي، و عناصر فرهنگي بطور كلي، اختلاف و نزاع وجود ندارد؟! آيا اختلافات سياسي در طول تاريخ بشريت، قدرتها را در برابر هم قرار نداده است؟! آيا از روياروئي قدرتها كارزارهاي سهمگين بوجود نيامده است؟! آيا كارزارها صدها ميليون بشر را به خاك و خون نينداخته است؟! آيا جنگ اول و دوم جهاني كه مجموعا در حدود شصت ميليون را به خاك و خون كشيد و انسانهاي بيشماري را مجروح معلول و بيخانمان ساخت مربوط به اختلافات مذهبي بوده است؟! آيا اين همه حق كشيها و انسان كشيها مستند به اختلافات مذهبي است؟!حال فرض ميكنيم كه اين همه نابخرديها و نابكاريها مستند به اختلافات مذهبي بوده است، آيا اختلافات ميان ارباب مذاهبي بود كه خود را قدرتمند ميديدند و در صدد جنگ و كشتارو حق كشيها برميآمدند يا ميان خود مذاهب؟ بايد توجه كنيم كه قطعا آن همه نابسامانيها ناشي از اعراض از متن اصل مذهب است كه در مطلب دوم تا حدودي آنرا مطرح نموديم. هرگز پيامبران الهي كه واقعا از طرف خدا مبعوث شدهاند نه تنها امر بايجاد اختلاف ننموده و اختلافات موجود را دامن نزدهاند بلكه مطابق آيات قراني به اين مضمون كه ملاك ارزش در نزد خداوند سبحان تقوي و فضيلت است بايستي اختلافات انساني در مسير رقابتهاي سازنده نه تضادهاي كشنده بكار بيفتد، لذا مذاهب اختلافات طبيعي و فكري و ذوقي را نفي نميكنند، بلكه چنانكه از سير تاريخي اديان الهي ميبينيم آن اختلافات را با انداختن در مسير رقابتهاي سازنده به ثمر ميرسانند. آيه لا نفرق بين احد من رسله (ما مردم با ايمان ميان هيچ يك از رسولان الهي جدائي نمياندازيم.) زيرا همه آنان از يك مبداء آمده براي يك هدف والا دعوت ميكنند. البته مذهب با جامعهاي كه عليه مذهب حقيقي حركت ميكند و با مذهبي كه بوسيله سود جويان و قدرتمندان ساخته شده با بينوايان را تخدير كنند و با هر مذهب غير انساني- الهي اختلاف شديد و آشتي ناپذير دارد، زيرا فقط مذهب حقيقي است كه ميتواند حيات معقول و قابل تفسير و توجيه را براي انسانها بوجود بياورد پس منطق حقيقي اقتضاء ميكند كه رهبران دلسوز به نوع انساني به تهذيب بشري بپردازند و او را با مكارم اخلاق آشنا بسازند و با بكار انداختن قواي محرك عقل و قطب نماي وجدان، او را در مسير كمال قرار بدهند تا اختلافاتي را كه موجب تضاد كشنده ميباشد: چنان تفسير و توجيه نمايند كه به رقابتهاي سازنده مبدل شوند. گمان نميرود نويسنده از (طبيعي و معمولي بودن سوء استفاده بشر تربيت ناشده از همه امتيازات عالي مانند فرهنگ و علم و ادب و ثروت و هرگونه امتيازي كه بتواند وسيله قدرت باشد) بياطلاع بوده باشد.آيا مذهبي كه ميگويد: «انه من قتل نفسا بغير نفس او فساد في الارض فكانما قتل الناس جميعا و من احياها فكانما احيا الناس جميعا (حقيقت اين است كه اگر كسي يك انسان را بدون عنوان قصاص يا فساد در روي زمين بكشد، مانند اين است كه همه انسانها را كشته است و هر كسي يك فرد را احياء كند، مانند اين است كه همه مردم را احياء نموده است.) ميتواند اختلافي را كه موجب كشته شدن يا بيچاره گشتن مردم است، بوجود بياورد يا آنرا دامن بزند؟! اينكه حتي ارباب اديان گوناگون با يكديگر همزيستي داشتهاند مانند بودائي با شنتوئي در ژاپون و اسلام و يهودي و مسيحي و زرتشتي در عدهاي از جوامع مسلمين، مانند ايران و غير ذلك، قابل انكار و ترديد نيست. آيا در گذشته و حال دانشگاهها و مراكز علمي و بيمارستانهاي كشورهاي اسلامي پر از اساتيد و دانش پژوهان اديان مزبوره نبوده و نيست؟! آيا خود جوامع يهود و نصاري نبودند كه زمامداري مسلمين را به جهت دادگري قوانين اسلامي و آزاد بودن در امور مذهبيشان ميپذيرفتند.مطلب چهارم- نويسنده ميگويد: (مذهب همواره آلت دست طبقه مقتدر و هيئت حاكمه جامعه است و براي مغلوب كردن طبقه زير دست، همواره تسبيح و صليب با سر نيزه در يك صف حركت مينمايند.) آيا سوء استفاده طبقه مقتدر و هيئت حاكمه جامعه مخصوص به مذهب است؟! آيا قدرتمندان و گردانندگان انساننشناس جامعه براي وصول به آرمانهاي خود از كدامين امتيازات انساني صرف نظر كردهاند كه ميبايست مذهب هم يكي از آنها باشد؟! آيا صنعتي كه بايد در رفاه و آسايش انسانها بكار گرفته شود در راه نابود كردن انسانها مورد بهرهبرداري قرار نگرفته است؟! آيا سياست كه عبارت است از مديريت انسانها بطرف بهترين هدفهاي مادي و معنوي به صورت بدترين وسيله در دست دژخيمان ماكياولي چنگيز منيش موجب نابودي انسان و انسانيت نگشته است؟! آيا هنر كه ميتواند عاليترين وسيله هشياري آدميان باشد، بعنوان موثرترين وسيله تخدير در دست مقتدران استخدام نميشود. بالاتر از همه اينها آيا نويسنده نميداند كه علم آن چراغ روشنگر واقعيات چگونه در دست مقتدران وسيله جهانخواري و انسان كشي و پايمال كردن حقوق و ارزشهاي انساني بوده و ميباشد؟! آيا ناله دانشمندان آزاد را نشنيدهايد كه ميگويند: (سياستمداران نبايد دانشمندان را آلت دست خود قرار بدهند.)؟!حال به جملات زير كه از آلبرت اينشتين نقل ميكنيم، دقيقا توجه فرمائيد: (علت پراكندگي- اينشتين ميگويد: در قرن هفدهم هنوز همه دانشمندان و هنرمندان اروپا پيرو آرمان مشتركي بودند و از اين جهت، چنان با يكديگر وابسته بودند كه هيچ حادثه سياسي حتي جنگ ما بين دولتها نميتوانست در همكاري و اشتراك مساعي ايشان موثر باشد. امروزه از اين وضع فقط بعنوان بهشتي مفقود ياد ميكنيم.) تا اينجا جملات انيشتين اثبات ميكند كه دانش و دانشمند و هنر و هنرمند در استخدام سياست قرار گرفتهاند. جملات بعدي ميتواند توضيحي براي جملات فوق باشد. ميگويد: (تعصبهاي ملي و نژادي اشتراك مساعي فكري را نابود كرده است و زبان لاتين كه در گذشته زبان مشترك دانشمندان جهان بود، مرده است. دانشمندان وحدت خود را از دست داده و در عوض عنوان نماينده سنتهاي ملي يافتهاند.)جملات زير را هم دقت فرمائيد: علم است يا حقه بازي (استانيسلاواندرسكي) استاد علوم اجتماعي در دانشگاه (ريدينگ) انگلستان، به تازگي كتابي به نام (علوم اجتماعي به سان شعبدهبازي) منتشر كرده است كه طي آن اكثر دانشمندان علوم اجتماعي را متهم ميكند كه آثار پر از مطالب مبتذل و بياهميت است كه چيزي جز (تجديد بيان كسل كننده بديهيات) نيست كه در پوشش (هالهاي از اصطلاحات) قرار گرفته است. وي بدون اينكه چندان به كليات بپردازد اتهامات خود را مستند نموده، براي نمونه (تالكات پرسانز) معروف به پدر جامعهشناسي نوين، را بغرنج غير قابل فهم) جلوه ميدهد. چيزي كه مخصوصا (آندوسكي) را نسبت به (پرسانز) ميشوراند (نظريه اراده در عمل) اوست.خلاصه اين نظر چنين است كه براي فهم سلوك آدمي لازم است كه تمايلات، معتقدات، تدابير و تصميمات در نظر گرفته شود (اندرسكي) به طيز ميگويد كه اين (كشف) معروف يك گام مهم در توسعه ذهن بشر است، اما بايد در زماني از عصر حجر روي داده باشد، چون هومر و پيامآوران كتب مقدس مسيحيان كاملا درباره آن آگاه بودند. نيز، علماي سرشناس ديگري را در مورد حمله قرار ميدهد. از جمله (پل لازار سفلد) نويسنده معروف و همكارانش را كه كتاب پر سرو صدائي بنام (نفوذ شخصي) منتشر كردهاند (اندرسكي) در مورد اينان ميگويد: (پس از مطالعه پر درد سر انبوهي از جداول و فرمولها ميرسيم به يك كشف معمولي (كه البته به بغرنجترين نحو ممكن بيان شده است) مبني بر اينكه افراد از اين امر لذت ميبرند كه در متن توجه قرار گيرند، يا اينكه آدمي تحت نفوذ كساني است كه با آنها معاشرت دارد … كه البته مسائلي هستند بديهي كه مادر بزرگم بارها در زمان كودكي متذكر شده بود.) ديگر از مشاهيري كه به باد انتقاد گرفته شده (سكينر) استاد دانشگاه (هاروارد) است كه به عقيده (اندسكي) فطرت آدمي را سخت نادرست مورد تفسير قرار داده با پيش كشيدن بياهميت ترين مطالب به عنوان (تصوير واقعي ذهن انسان) بشر را ترغيب به (مسئوليت زدائي و احساس بيارزشي) مي كند كه مالا (در حيات اجتماعي آدميان موثر واقع ميشود.)حتي درباره (فرويد)، (آدلر) و (يونگ) بدون اينكه اهميت كارشان را در مورد تبليغ خود آگاهيهاي اساسي در موقعيتهاي حيات واقعي از نظر دور بدارد، خيلي محترمانه آنها را فاقد (حسن انسجام و تناسب) معرفي ميكند و سر انجام در نتيجهگيري خود از تحقيقات اين دسته از دانشمندان مينويسد: (ما ميمانيم و خلاي ميان مبتذلات كمي و طيران در عوالم دلانگيز اما بينظم و قاعده.) مهمترين نكته نگراني (اندرسكي) همين (مبتذلات كمي) است كه از ويژگيهاي علوم اجتماعي محسوب ميشود. به اعتقاد او، صفات حقيقتا مهم آدمي هيچ وقت قابل اندازهگيري نيست و بيشتر آنچه كه قابل محاسبه و جدول بندي است (مثل پاسخهاي داده شده به پرسشنامههائيكه به دفعات توسط جامعه شناسان توزيع شده) غير قابل نتيجهگيري است. در انتقاد از متخصصين علوم رفتاري اظهار ميكند كه اينها با استفاده از (دكورهاي شبه رياضي) كار خود را علمي جلوهگر ميسازند و انسان متحير ميماند كه چه تعبيري بايد داشته باشد. مثلا (كلودلوي ستراوس)، مردم شناس معروف، جدائي ميان دو حيوان را با نگارش (يوزپلنگ مورچه خوار) تصوير ميكند. اگر اين فرمول به مفهوم رياضي بيان شود، معناي جمله چنين است، يك يوزپلنگ برابر است با عدد يك تقسيم بر مورچه خوار، كه نتيجهاي جز مشاهده چراغ جادوي افسانهها ندارد كه بايد با ديدن رنگهاي گوناگون آن دچار ماليخوليا شد. نشانه ديگري كه از رياضيات اقتباس شده و مورد استفاده علماي متعددي از جامعهشناسان است حرف (ان) است كه (به همان اندازه ماليخولياانگيز) است اين حرف معرف كلمه (نياز) بوده كه از جمله مورد استفاده (ديويدمك كله لند) استاد روانشناسي دانشگاه هاروارد براي تصوير نيازهاي گوناگون به كار رفته و (اندرسكي) به كنايه ميگويد كه انسان براي خواندن اين مطالب، (نياز) تازهاي پيدا ميكند به نام (فراگيري شعبده بازي) به طور كلي (اندرسكي) با استثناي چند تن از محققين با ذكر نام، علماي علوم اجتماعي را متهم ميكند كه كمتر خود را وقف حقيقت يابي ميكنند و بيشتر به پول و شهرت و نام چسبيدهاند كه البته در مقام مقايسه، به ترتيبي كه پيش گرفتهاند خيلي سريعتر ميتوانند به خواست خود برسند. به گفته او، در علوم اجتماعي (افراد خيلي كم سواد و بسيار غافل متوجه ميشوند كه ميتوانند به سهولت تمام يك محقق و استاد شوند).سپس (اندرسكي) براي عيني كردن اتهام خود، به شيوه آنان، يك آزمون (لغت شناسي) از دانشجويان علوم اجتماعي انگليسي به عمل آورد و اثبات كرد كه (اين عده از همه دانشجويان ديگر، حتي رشتههاي مهندسي و فيزيك) كمتر نمره آوردند! هدف (اندرسكي) از انتشار اين كتاب اين است كه به اهل مطالعه و تحقيق هشدار دهد كه در خواندن اينگونه آثار دقت به خرج دهند و فريب لغت پردازيها و فرموله و جدولها و نتيجهگيريها و اكتشافات مبتذل نويسندگان (والا مقام) را نخورند.) در اين مبحث، براي تاكيد به آنچه كه گفتيم: كه علم مجرد از آرمانهاي اعلاي بشري نميتواند پاسخگوي سوالات او بوده باشد عباراتي را از ژان فوراستيه نقل ميكنيم كه در اين مبحث بسيار مفيد است. در كتاب ژان فوراستيه درباره علم چنين ميخوانيم: (هياهو درباره پيروزيهاي علمي و فني نميتواند گوشهاي همه افراد بشر را نسبت به اشتغالات احساسات و حساسيت آدمي بمقاصد نهائي، يعني نتايج كوتاهي عمر بشر و وسعت سرنوشت ابدي او كر سازد. آيا علم ميخواهد با اين ادعا كه قادر است به تمام احتياجات بشر پاسخ گويد، ما را فريب دهد؟ يا فقط به قدرت خود مغرور است و آيا اين غرور با روح تجربي سازگار است؟!علم بر اثر وفاداري نامعقول به اصل موجبيت، قسمتي از واقعيت، يعني امور غير معقول و امور احساسي و بنحوي وسيعتر احساسات و رويا و هنر را مورد غفلت قرار داده و كم ارزش شمرده و بدين ترتيب بسياري از صاحبان انديشه را نااميد ساخته و از فعاليت باز داشته است. همچنين به رواج فرار از واقعيت و عصيان و انفجار كه در اوج عصر تجربي موجب شده است كه مللي كه قهرمان روح علمي بودند بر اثر آلودگي از هم بپاشند و ديوانهاي زنجيري و پارانوئيك را به رهبري خود برگزينند و موضوعات اصلي فلسفه آنان تحقيق در ياس و وحشت از عدم باشد. باري امروز در مييابيم كه سوالي كه رومن رولان از ارنست رنان كرده بود مهمترين مساله قرن ما است، اگر در صد سال پيش بشر ميتوانست اميدوار باشد كه علم ميتواند نقائص را فورا رفع كند و بر فراز ويرانهها بسرعت بنائي نو بسازد، امروز ميدانيم كه علم تجربي ممكن است براي تخريب و نابود ساختن جوابهائي كه حكمت و دين قديم بسوالات بشر ميداد، آماده باشد، اما نميتواند اين سوالات را از ميان ببرد كه سهل است، بر وسعت وحدت و خامت آن نيز ميافزايد. افكار ضد ديني امروز راه بزرگي براي آشنايي با دلهره متافيزيكي است، امروز ديگر كشيش نيست كه انسان فراموشكار و بي غم و خيالباف را از مرگ ميترساند، و به او تعليم ميدهد.امروز آموزگار و مورخ و شيميدان و زيست شناس و ستارهشناس و زمينشناس … و گاگارين خيالات (ايدههاي) پاسكال را محسوس و عالمگير ميسازند. امروز ديگر امثال بوسوئه و بوردالو نيستند كه از بالاي منبر كليسا سعي ميكنند رنج بشر بي دين را ابداع و مجسم كنند. امروز سارتر اين رنجها را برروي صحنه تماشاخانهها به آزمايش و نمايش ميگذارد. امروز برخلاف گذشته قدرتهاي سياسي بجاي آنكه بكوشند اديان كهنه را نگهدارند، سعي ميكنند ظهور مجدد احساسات ديني را در نطفه خفه كنند … البته بهيچ وجه مسلم نيست كه ظهور مجدد احساسات ديني دوام داشته باشد (منظور احساسات خام بايد باشد نه احساسات برين كه پاسخ گوي سوالات اساسي بشر بوسيله حكمت و دين ميباشد) تقريبا يقين است كه اديان آينده ناگزير با اديان گذشته متفاوت خواهد بود. اما بديهي است كه سعي در خفه كردن اين نهضتهاي جديد از راه سانسور سياسي و منع كردن اينگونه تحقيقات با روح علمي مغاير است و همچنين مخالف با روح علمي است كه چنان رفتار كنند كه گويي احتياجاتي كه وجود دارد، وجود نداشته و مسائلي كه مطرح است، مطرح نبوده است گمان ميرود كساني كه از علم بطور مطلق دفاع ميكنند، يعني بشريت را به پرستش علم توصيه مينمايند، خود گرفتار علم پرستي شدهاند كه از عللي مختلف ناشي ميشود: ما در طول مباحث اين تفسير آن علل را تا حدودي ولو بطور اشاره مورد بررسي قرار دادهايم كه مطالعه كنندگان ارجمند ميتوانند با مراجعه به آن مباحث، بياساس بودن علم پرستي را بپذيرند.1- علم متغير است و هر چيزي كه متغير باشد قابل پرستش نيست. 2- درجات علم بسيار بسيار گوناگون است، از شناخت اينكه خورشيد فضا را روشن ميسازد تا شناخت همه جهان هستي علم است بنابراين بايد به عدد افراد انسانها معبود وجود داشته باشد. 3- علم به پديدهها و جريانات كثيف و پليد نيز مانند علم به جنايت و دزدي و حقكشي و مقدمات آنها كه شايد به دانستن هزاران مساله نيازمند باشد، علم است و نه فقط قابل پرستش نيست، بلكه بايد از چنين علمي متنفر بود. 4- علم به خودي خود، يك حقيقت آگاه از خود نيست و بطريق اولي از خواستن و آزادي نيز بدور است، اين انسان عالم و آگاه است كه بوسيله علم آگاه ميشود يا آگاهي او را ميافزايد. 5- اشخاص جاهل يا آنانكه از علمي اندك بهرهمندند نبايد چيزي را بپرستند.ممكن است گفته شود: اين مطالب كه گفتيد بقدري بديهي است كه احتياج به تذكر ندارد و هيچكس علم را به آن نحو كه مطرح كرديد نميپرستد. پاسخ اين اعتراض روشن است. آري، ما هم نميگوئيم: علم پرستان واقعا علم را مانند خداپرستان ميپرستند، ميگوئيم: كساني كه همه عوامل و وسائل و روش درك و شناخت را جز علم نفي ميكنند، در حقيقت وضع رواني آنان شبيه به وضع رواني پرستندگان است كه موضوع مطلوب خود را تا حد پرستش بالا بردهاند.مطلب پنجم- نويسنده ميگويد: فقط اختلاف اساسي كه ما بين علم و مذهب موجود است، اين است كه مذهب معلومات موجوده را بدست خيالات سپرده، علم آنها را بوسيله منطق و تجربيات يعني به كمك فكر كردن كاملتر مينمايد. حقيقت اين است كه معلوم نشد مقصود نويسنده از مذهب و علم چيست؟ كاش نويسنده نخست بر مبناي روش علمي، اين دو موضوع (مذهب و علم) را بطور قانع كننده تعريف ميكرد و سپس به بيان مختصات هر يك و تفاوت آن دو با يكديگر ميپرداخت.بنظر ميرسد مقصود نويسنده جريان مذهب در مغرب زمين و ديگر سرزمينهائي بوده است كه باداشتن مختصاتي كه نويسنده آنها را شمرده است، اين خاصيت را هم كه (معلومات موجوده را بدست خيالات ميسپارد) دارا است اما دين اسلام كه نويسنده به جهت نشو و نمايي كه در كشورهاي اسلامي داشته است، ميبايست اطلاعات لازم و كافي درباره آن داشته باشد، نه تنها معلومات موجوده را بدست خيالات نميسپارد، بلكه بدان جهت كه غوطهور شدن در خيالات خلاف واقعيات است، مردم را به اجتناب از آنها دعوت ميكند و با طرق گوناگون به تعلق و تفكر و تدبر و تفقه و پيشبرد شعور و بينائي دستور اكيد صادر مينمايد.من تاكنون در هيچ يك از مباحث اين 19 مجلد از ترجمه و تفسير نهجالبلاغه اينگونه خواهش و التماس اكيد نكردهام كه در اين مبحث از مطالعه كنندگان ارجمند خواهش و التماس ميكنم و تقاضاي اكيد مينمايم كه براي اثبات اين حقيقت كه اسلام اساسيترين خدمت را به علم انجام دادهاست، مراجعه فرمايند به كتابهاي:1- تاريخ علوم- پي سر روسو ترجمه آقاي حسن صفاري 2- علم در تاريخ- جان برنال ترجمه آقاي اسدپور پيرانفر- و آقاي كامران فاني 3- فرهنگ اسلام در اروپا- زيگريدهونكه ترجمه آقاي مرتضي رهباني. 4- علم در نزد عرب و مسلمين- الدومييلي ترجمه بوسيله دكتر عبدالحليم نجار و دكتر محمد يوسف موسي به عربي با تطبيق دكتر حسين فوزي به اصل ايتاليائي. 5- مقدمهاي بر تاريخ علم- جورج سارتن ترجمه آقاي غلامحسين صدري افشار. 6- تمدن اسلام و عرب- گوستاو لوبون ترجمه آقاي فخرداعي گيلاني. 7- منابع تاريخ علوم اسلامي- آقاي سيد حسين نصر با همكاري ويليام چيتيك در سه مجلد. 8- طبقات الاطباء و الحكماء تاليف ابوداود سليمان معروف به ابن جلجل 9- تاريخ الحكماء من كتاب اخبار العلماء باخبار الحكماء تاليف جمال الدين ابوالحسن علي بن يوسف القفطي. 10- علم از ديدگاه اسلام- تاليف اينجانب محمد تقي جعفري.هر انساني محقق با مطالعهاي حتي در بعضي از صفحات اين كتابها، يقين پيدا ميكند كه دين اسلام اساسي خدمت را در راه ترويج علم و تشويق دانشمندان و حكماء انجام داده است. در برخي از ماخذ (هونكه) اين جمله را خواهيد ديد كه اندلس، قاهره، بغداد، تونس، و جنديشاپور و غير ذلك مراكزي بودند كه از همه اطراف و اكناف مسلمانان و حتي غيرمسلمانان روي به آنها ميآوردند و مشغول آموزش علوم عمومي يا تخصصي ميگشتند. حتي در سفر حج كه مسلمانان براي اداي فريضه عازم مكه ميشدند، مدت مسافرت را طوري تنظيم ميكردند كه در سر راه خود به مراكز علمي و فرهنگي اسلام وارد شده تا ميتوانستند استفاده كنند، عرصه پهناوري از دنياي آن روز ميدان سيعحت و مسافرتهاي علمي آنان بوده است. از سواحل خزر گرفته تا سواحل اقيانوس اطلس شاهد تكاپوي گروههايي از دانشمندان اسلامي بوده است مانند جغرافي دانان، مورخان، گياهشناسان، جويندگان ادبيات اقوام و ملل و غيرذلك جالب ترين مسالهاي كه در تكاپو ديده ميشود، تقواي علمي اين كاروان بزرگ علم و معرفت بوده است، زيرا با آنكه در آن دوران ارتباطات رسانهاي وجود نداشته يا بسيار ضعيف بودهاست، دانشمندان ميتوانستند حقايقي را كه ديگران كشف كرده بودند، بخود نسبت بدهند، با اين حال، امانت و تقواي علمي نميگذاشت كه آنان حق ديگران را ضايع كنند، لذا (همواره نام آن كسي را كه حقيقتي را از او شنيده يا لذا كتابش خوانده بودند با صراحت و يا واسطهاي كه از او دريافته بودند يا بدون واسطه از خود كشف كننده حقيقت دريافت كرده بودند، نام او را ذكر ميكردند.) مراجعه فرماييد به فرهنگ اسلام در اروپا- هونكه ترجمه آقاي مرتضي رهباني.با اين وصف نميدانم نويسنده و امثال ايشان با چه انگيزه درباره مذهب بطور عموم چنان داوري كرده است! در مباحث آينده از اين ترجمه و تفسير (رساله علم از ديدگاه اسلام) تاليف اينجانب را كه سازمان پژوهشهاي علمي و صنعتي ايران چاپ كردهاست، طرح خواهم كرد انشاءالله تعالي. مطلب ششم- نويسنده ميگويد: (ظهور طبقه روحانيون نيز مانند طبقات ديگر برحسب طبيعت خود هيئت جامعه بوده و به مجرد اينكه تاريخ وجود آنها را نالازم دانسته ضعيف شده به خودي خود از ميان رفتهاند. عقايد آنها كه خود هم مانند عموم معتقد بودهاند، عقائد عمومي و مناسب با درجه تمدن زمان بوده است. در ادواري كه بشر با سادهترين قواي طبيعت هم مجبور بوده است، جنگ سخت بكند تا زندگاني خود را تامين نمايد، روحانيون كه از كار مستقيم براي زندگاني معاف بودند، يك سلسله تكاليف لازم اجتماعي را عهدهدار بودند.) در اين عبارت ابهام عميق وجود دارد كه بايد آنرا مورد توجه قرار داد زيرا نويسنده ميگويد: (طبقه روحانيون نيز مانند طبقات ديگر برحسب طبيعت خود جامعه بوده … ) همچين ميگويد: (عقايد آنها كه خود هم مانند عموم معتقد بودهاند، عقائد عمومي و مناسب با درجه تمدناست … )بنابراين دو جمله، اولا طبقه روحانيت يك طبقه تحميي شده برجامعه نيست و نيز اين طبقه نماينده مردم گذشته و عقائد پوسيده گذشتگان (كه امروز مرتجع گفته ميشود) نيست، بلكه همانطور كه صريحا در دو جمله ديده ميشود اين طبقه برحسب طبيعت خود هيئت جامعه و متناسب با درجه تمدن تثبيت ميشود. ثانيا- اينكه ميگويد: (و بمجرد اينكه تاريخ وجود آنها را نالازم دانسته، ضعيف شده بخودي خود از ميان رفتهاند) بايد پرسيد مگر بوجود آمدن طبقه روحانيون مستند به طبيعت هيئت جامعه و درجه تمدن آن نيست، بنابراين، تاريخ به عنوان يك امر انتزاعي و تجريدي نميتواند آن طبقه را از بين ببرد، بلكه بايد چنان تغيير و دگرگوني در طبيعت هيئت جامعه و درجه تمدن آن بوجود بيايد كه بتواند آن طبقه را تضعيف كرده و از ميان بردارد. از طرف ديگر بايد با يك ديد علمي به علت يابي ضرورت وجود طبقه روحانيون در جامعه پرداخته و ببينيم چه علتي باعث ميشود كه طبيعت هيئت جامعه و درجه تمدن آن، طبقه روحانيت را بوجود ميآورد و ضامن ادامه وجود آن ميگردد؟اين نكته ايست كه نويسنده ميبايست آن را با ديد علمي قانعكننده مطرح نمايد. اگر گفته شود: مذهب وسيله دست قدرتمندان براي كوبيدن ضعفاء است چنانكه در مباحث گذشته ديديم، پاسخ اين گفتار را صريحا با برهان روشن متذكر شديم، لذا نميتوان گفت: طبقه روحانيت آلت دست قدرتمندان براي كوبيدن ضعفاء است و با از بين رفتن قدرتمندان و باصطلاح كليتر با از بين رفتن قدرت از بين خواهد رفت، بلكه چنانكه در گذشته اشاره كرديم كه قدرتمندان در گذشته پيامبران را به اين دليل كه ميخواهند قدرت در همه اشكالش را از دشت آنان بگيرند و با برقرار ساختن عدالت اجتماعي ضعفاء و ناتوانان را هم از آن قدرت برخوردار بسازند، آنان را (قدرتمندان را) بوسيله مذهب تخدير ميكنند، طرد ميكردند. در داستان سبيئيون و پيامبراني كه قدرتمندان آنانرا تهديد به وجود مبداء و معاد مينمودند، آن قدرتمندان به پيامبران ميگفتند: ما به سخنان شما گوش نخواهيم داد، زيرا شما ما را تخدير ميكنيد تا از ما بگيريد و به ناتوانان بدهيد. و مولوي در تحليل علمي اين داستان ميگويد: آن قدرتمندان به پيامبران ميگفتند: اين وعد و وعيدهاي مذهبي شما رنج را صد تو و افزون ميكند عقل را دارو به افيون ميكند بنابراين، ما بايد به بينيم علت واقعي وجود و دوام طبقه روحانيت در جوامع چيست؟ علت حقيقي وجود طبقه روحانيت، همان علت ضرورت مذهب براي حيات انسانها است كه عبارت است از پاسخ عقيدتي و عملي به چهار سوال اصلي بشري. اين چهار سوال عبارتند از: 1- من كيستم؟ 2- از كجا آمده؟ 3- براي چه آمدهام؟ 4- بكجا ميروم؟و ما ميدانيم كه هيچ متفكر و هيچ مكتبي به غير از مذهب تاكنون نتوانسته است پاسخ اين سوالات را بدون سفسطه بازي و مغلطهكاري به افكار بشري عرضه نمايد. البته ميتوان مغزهاي بشري را بطوري توجيه كرد كه اصلا پيرامون اين سوالات نگردد، چنانكه در سالهاي گذشته با آقاي پروفسور ماخ از نژاد چكسلواكي و ساكن آمريكا در بحثي كه داشتيم، همين مساله عنوان شد، ايشان گفتند: در خيلي از كشورهاي غربي و شرقي و امريكا، مردم بدون اينكه پاسخي به اين سوالات داشته باشند زندگي ميكنند. اينجانب گفتم: آري حتي بدون اينكه بگذارند مغزشان به لزوم اين سوالات متوجه شود با كمال رضايت ميتوانند زندگي كنند، ولي شما و ما همه ميدانيم كه شدت قابليت انعطاف انسان و انصراف او از واقعيات به اندازهاي است كه حتي ميتواند بدون خويشتن هم زندگي كند و امروزه اين شناسنامه بيسابقه (انسان جانداري است از خود بيگانه) را ما از همان سرزمينها ميشنويم. آيا اين يك زندگي معقول است كه بشر حتي از خويشتن اطلاعي نداشته باشد؟! ايشان پاسخي به اين مساله ندادند. خلاصه، هيچ پاسخي معقولي براي سوالات چهارگانه جز بوسيله مذهب ارائه نشده است و اينكه از مذهب سوء استفاده شده است، همان اندازه ميتواند مذهب را مردود بسازد كه سوء استفاده از علم، پول، هنر، سياست، حقوق، و اخلاق و ديگر وسائل ضروري حيات انسانها.مذهب مسير حيات انسانها را در فرمول «انالله و انا اليه راجعون» مشخص ميسازد و اين روحانيت است كه در مرزهاي طبيعت و ماوراي طبيعت رسالت پيامبران را در دو منطقه اعتقادات و عمل و انديشه تفسير و توجيه نموده و مردم را آماده پيروي از آنان مينمايد. بعضي از نويسندگان ميگويند: آري، همين طور است، ولي چنانكه در پاسخ مشابه اين سوال در بالا گفتيم، اكثريت اسفانگيز بشر از قديمترين توارخ تا دوران حاضر بدون شناخت خويش، از زندگي رضايت داشته است، حتما ميدانيد كه شماره بسياربسيار فراواني از انسانها از زندگي بردگي رضايت داشتهاند، آيا اين گونه رضايتها دليل آن است كه بشر كه رضايت به زندگي بدون مذهب ميدهد زندگي معقولي را پيش گرفته است؟! بلي، از يك جهت ميتوان گفت: بشر هرگز بدون گرايشهاي مذهبي زندگي نميكند، نهايت امر اشكال موضوعات مذهبي متفاوت است. بعنوان مثال: بشر ميتواند قهرمانان ملي خود را مانند خدايان بپرستد. بشر ميتواند نژاد پرستي را تا حد خداپرستي ارتقاء بدهد. و همين بشر ميتواند امتيازاتي را كه مانند مقام و قدرت بدست ميآورد بپرستد. او ميتواند مفاهيمي مانند انسان و انسانيت را بقدري تجريد نموده و به درجهاي از مطلق برساند كه بقول بعضي از متفكران آن مفاهيم را به درجه خدائي برساند و با اين تجريدها و مطلقسازيها گرايش مذهبي خود را اشباع نمايد.****«و ليصدق رائد اهله، و ليجمع شمله، و ليحضر ذهنه، فلقد فلق لكم الامر فلق الخرزه، و قرفه قرف الصمغه» (و هر طلايهداري بايد به پيروان خود راست بگويد، و پراكندگي آنانرا (يا خود را) جمع كند و قواي مغزي خود را تمركز بخشد. آن شخص رباني حقيقت امر را براي شما مانند مهره شكافت، و مانند گرفتن صمغ از درخت، چيزي از دين را فروگذار نكرد.)هر طلايهداري بايد به كساني كه تكيه بر او نمودهاند، راست بگويد و حواس و قواي مغزي خود را متمركز بسازد. كسي كه پيشتازي و رهبري قومي را بعهده ميگيرد، مانند كسي است كه جلوتر از قافله براه ميافتد و ميرود براي قافلهاي كه خود عضوي از آن است، جاي نشستن و استراحت مناسبي از جهت آب و سبزه و سايه و ديگر امور مورد نياز را پيدا كند. اين رائد (پيشتاز و طلايهدار) هرگونه محلي را براي نشستن و استراحت قافله انتخاب كند، در حقيقت براي خود نيز انتخاب كرده است، زيرا چنانكه گفتيم، خود عضوي از آن قافله است، سود و زيان قافله قطعا سود و زيان او نيز ميباشد، به همين جهت است كه اين جمله به عنوان يك قانون ثابت در حركتهاي دسته جمعي تلقي شده است كه الرائد لايكذب اهله (طلايهدار و مامور پيدا كردن محل براي نشستن و استراحت كاروان نبايد به مردمي كه خود يكي از آنها است دروغ بگويد.) آيا به راستي قدرتمنداني كه جمعي از انسانها را زير سيطره خود دارند، اين قانون را شنيدهاند؟ و اگر شنيدهاند، آيا آنرا پذيرفتهاند؟ به اين معني كه آيا قدرتمندان ميدانند كه هر انديشه و حكم و عملي كه درباره افراد جامعه زير سيطره خود انجام ميدهند، خود نيز محكوم بهمان انديشه و حكم و عمل ميباشند! شايد بتوان گفت: اگر آن مقامات ميدانستند كه:اين جهان كوه است و فعل ما ندا سوي ما آيد نداها را صدابر من است امروز و فردا بر وي است خون همچون من كسي ضايع كي استاگر آنان ميدانستند كه چنانكه سيركنندگان خود مورد سيرند، و نابخرداني كه بر جراحتهاي مردم ميخندند، به جراحت خود آنان نيز خواهند خنديد، و آنانكه مردم را گرياندهاند، خودشان نيز خواهند گريست، اگر ميدانستند باصطلاح ادبيات محلي دير يا زود دارد ولي سوخت و سوز ندارد، قطعا تاريخ بشري دگرگون ميگشت. ولي بديهي است كه آن تخدير و مستي را كه قدرت، (حتي گاهي خيال قدرت) در انسان ايجاد ميكند، از هيچ شرابي ساخته نيست.اميرالمومنين عليهالسلام فرياد ميزند: اگر دلتان به خودتان ميسوزد، اگر واقعا موجوديت خودتان براي خودتان مطرح است بياييد به زيردستان و به هيچ كس دروغ نگوئيد، زيرا موج آن دروغ به حكم روح انساني كنفس واحده است شما را هم در خود فرو خواهد برد. در جمله وليجمع شمله دو احتمال وجود دارد: احتمال يكم- اينكه مقصود جمع پراكندگيهاي خود پيشتاز و رهبر باشد، بنابراين احتمال، اميرالمومنين عليهالسلام از پيشتازان ميخواهد كه نخست ابعاد و نيروهاي خود را جمع و هماهنگ نمايند و طوري آنها را رها نكنند كه متفرق و متشتت شوند و در نتيجه شخصيت خود آنان پر از تضاد و تزاحم ابعاد و نيروها باشد. احتمال دوم- اينكه مقصود لزوم جمع كردن پراكندگيهاي اهل خود (رعيت و مردمي كه دنبالهرو او هستند،) ميباشد.البته هر دو احتمال در جمله فوق معقول است. سپس اميرالمومنين عليهالسلام ميفرمايد: (قواي مغزي خود را تمركز بخشد) مديريت صحيح در جامعه انساني اگر چه آن جامعه از افراد محدودي تشكيل يافته باشد، با درك و دريافتها و معلومات سطحي و اندك امكان پذير نيست. شخص يا اشخاصي كه مديريت يك جمعي را ميپذيرند، در حقيقت خواه به زبان شخص يا اشخاصي كه مديريت يك جمعي را ميپذيرند، در حقيقت خواه به زبان بياورند و خواه نياورند، ادعا ميكنند كه ما حقيقت افراد آن جمع را يك بيك و كيفيت حاصله از اجتماعشان را در يك نظام ميشناسيم يعني من كه مدير اين جمعم همه ابعاد و استعدادهاي اجزاء مجموعهاي را كه اداره آنرا بعهده گرفتهام چه در موقعيتهاي اوليه و چه در موقعيتهاي اثرپذيري از علت، ميشناسيم. براي چنين ادعائي اگر معقول باشد، جمع كردن و تمركز دادن تمامي قواي مغزي ضرورت دارد، كه يكي از آن قواي مغزي هم اين است كه اگر مدير احساس كند كه موردي را نميداند و احتمالا ديگري يا ديگران ميدانند، باآنان به مشورت بنشيند و بوسيله علاقه به استبداد، خود و مجموعه متشكل را به نابودي نكشاند. نيز اين قانون را بداند و مورد عمل قرار بدهد كه ذهن آدمي در هر حال و با هرگونه شرائط آماده درك همه چيز نيست، لذا هنگامي كه يك مدير خردمند و با وجدان روياروي مسالهاي مربوط به مجموعه مورد مديريتش قرار ميگيرد تا آخرين درجه بايد بكوشد و از نيروهاي ابتكاري و فكري و عقلي خود استفاده كند و به استعداد و نبوغ خود مغرور نگردد كه چه بسا خسارات غرور و خودخواهي تا نابودي مجموعه تحت مديريت و خود مديرپيش مي رود.بياييد اي مردم، در شخصيت رباني رهبرتان (علي بن ابيطالب) بينديشيد. اين شخص رباني با جديت تمام و با اخلاص كامل و باآگاهي همه جانبه حقائق را براي شما آشكار كرده است. او در رسالت خود كه بيان و تفسير همه معارف اسلامي انسان ساز است كوتاهي نميورزد. «فاين تذهبون» (آخر كجاميرويد!) اصلا ميدانيد چه ميكنيد و چه هدفي را انتخاب كردهايد؟! اگر براي من همه حقايق تعليم نشدهبود نميگفتم: «سلوني قبل ان تفقدوني» (از من بپرسيد پيش از آنكه مرا گم كنيد.) و بگرديد و نيابيد. و نميگفتم: و انا علي بينه من ربي (و من برمبناي دليلي روشن از پروردگارم حركت ميكنم.) و نميگفتم: ما شككت في الحق مذ اريته (من از آن هنگام كه حق به من ارائه شده است در دريافت و عمل به هيچ حقي شك نداشتهام.)
سپس از اين كه بر گمراهى و سرگردانى خود همچنان پايدارند آنها را مورد نكوهش قرار مى دهد، و با شگفتى از آنها مى پرسد كه تا كى به دنبال اعتقادات نادرست و روشهاى باطلند و از آنچه آنان را در ظلمات حيرت و نادانى سرگردان و گرفتار ساخته و از پندارهاى دروغينى كه آنها را فريب داده پرسش و آنان را به سوى خويش دعوت و از اين كه جز خدا مطلوب ديگرى دارند سرزنش مى كند، و آنها را از اختيار راهى جز طريق شرع و دين نهى مى فرمايد. سپس در باره اين كه اين كژيها از چه ناحيه اى بر آنها وارد، و اين بيماريها و نارواييها از كجا براى آنان آورده مى شود پرسش مى كند، و آن حضرت خود مى داند كه آنچه به آنها مى رسد از ناحيه جهالت و نادانى آنهاست ليكن سخن را به مقتضاى بلاغت ادا فرموده است، و چنان كه گفته ايم اين گونه سخن «تجاهل العارف» ناميده مى شود، همان گونه كه خداوند متعال فرمود: «فَأَيْنَ تَذْهَبُونَ» و نيز فرموده است: «فَأَنَّى تُؤْفَكُونَ» يعنى كى و در چه هنگام از اين غفلت و ناآگاهى كه دچاريد باز مى گرديد؟فرموده است: «و لكلّ أجل كتاب و لكلّ غيبة إياب»:مردم را با اشاره به نزديك بودن مرگ، مى ترساند و به آنان گوشزد مى فرمايد كه ممكن است مرگ ناگهان فرا رسد، و از نظر عمل در زمره زيانكارترين افراد قرار گيرند، سپس به آنها تذكّر مى دهد كه به موعظه هاى او گوش فرا دهند، و مراد از ربّانى، دانشمندى است كه در علوم الهى، ماهر و عامل باشد، پس از آن دستور مى دهد كه دلهاى خود را براى پذيرش آنچه مى گويد حاضر سازند، و منظور از حضور دل اين است كه ذهن خود را متوجّه گفتار او كنند، و هنگامى كه آنها را صدا مى كند و ندا مى دهد از خواب غفلت بيدار شوند.و اين كه فرموده است «و ليصدق رائد أهله» يعنى كسى كه جلوتر از كاروان در پى آب و علف حركت مى كند، و هدايت آن را بر عهده دارد بايد به كاروانيان راست گويد مثلى است كه امام (ع) براى بيان مقصود خود به آن تمثّل جسته است، و اصل مثل «لا يكذب رائد أهله» مى باشد، و واژه رائد را براى فكر استعاره آورده است، زيرا رائد كسى است كه كاروانيان او را براى يافتن آب و گياه جلوتر از كاروان روانه مى كنند، و فكر هم كه براى پيدا كردن سرچشمه زندگى بخش علوم و مرغزارهاى كمالات از جانب نفس برانگيخته مى شود بدان شباهت دارد، پس رائد كنايه از فكر و اهل كاروان طبق اين بيان عبارت از نفس مى باشد، و مانند اين است كه فرموده باشد: بايد انديشه ها و خيالات شما در برابر نفوس شما راستگو باشند، و صدق و راستى افكار در برابر نفوس اين است كه رفتار آنها كه ملهم از افكار و انديشه هاى آنهاست زير فرمان عقل، و دور از مشاركت هوا و هوس باشد، زيرا اگر نفس با مشاركت هوا و شهوت اين رائد را روانه كند، ره آورد او جز دروغ و فريب نخواهد بود، و محتمل است كه مراد از رائد اشخاصى باشند كه نزد امام (ع) حضور داشته اند، زيرا هر يك از آن حاضران داراى عشيره و قبيله اى بوده كه به سوى آن باز مى گشته اند و آن حضرت دستور مى دهد كه با قبيله خود سخن از روى صدق و راستى گويند، و آنچه را شنيده اند به گونه اى كه سزاوار است به گوش آنها برسانند و خيرخواه آنها باشند، و همان گونه كه رائد پس از آن كه جاى مناسب با آب و گياه را يافت نزد كاروانيان باز مى گردد، و آنان را بشارت داده كاروان را بدانجا راهنمايى مى كند آنان نيز افراد قبيله خود را دعوت و به سوى او هدايت كنند.فرموده است: «و ليجمع شمله»:يعنى رائد يا فرستاده بايد آنچه مايه پراكندگى خاطر است از خود دور، و امور و مقاصد دنيوى خويش را جمع و جور كند، و معناى «و ليحضر ذهنه» اين است كه هوش و حواس خود را به آنچه امام (ع) بيان مى كند متوجّه سازد.فرموده است: «و لقد فلق لكم الأمر فلق الخزرة»:يعنى: آنچه را از دين و احكام شريعت نمى دانستيد براى شما بيان داشته، يا بنا به قولى يعنى: فتنه و آشوبهايى را كه در آينده روى خواهد داد براى شما آشكار كرده است، و نيز تاريكى جهل و نادانى را مانند مهره اى كه آن را شكاف مى دهند تا بشناسند براى شما شكافته و روشن ساخته است.«و قرفه قرف الصّمغة» يعنى: آگاهى و دانش خود را در اين باره به شما القا كرده، و شرايط خيرخواهى و ارشاد را به جا آورده، و همان گونه كه صمغ را از درخت جدا مى كنند و چيزى از آن باقى نمى گذارند در اين باره نيز چيزى فروگذار نكرده و مطلبى باقى نگذاشته است، گفته مى شود: «تركته على مثل مقرف الصّمغه» و اين مثل در جايى است كه كارى را به تمامى انجام دهند و چيزى از آن باقى نگذارند، زيرا صمغ آن چنان از درخت كنده مى شود كه چيزى از آن بر جاى نمى ماند.
أين تذهب بكم المذاهب، و تتيه بكم الغياهب، و تخدعكم الكواذب، و من أين تؤتون، و أنّى تؤفكون، و لكلّ أجل كتاب، و لكلّ غيبة إياب، فاستمعوه من ربّانيّكم، و أحضروه قلوبكم، و استيقظوا إن هتف بكم، و ليصدق رائد أهله، و ليجمع شمله، و ليحضر ذهنه، فلقد فلق لكم الأمر فلق الخرزة، و قرفه قرف الصّمغة.اللغة:و (تاه) يتيه تيها بالفتح و الكسر تحيّر و (الغيهب) الظلمة و الشديد السّواد من الليل و (تؤتون) بالبناء على المفعول و (الرّباني) منسوب إلى الربّ و فسّر بالمتألّه العارف باللّه، أو الذي يطلب بعلمه وجه اللّه، أو العالم العامل المعلّم و (الرائد) الذى يتقدّم القوم يبصر لهم الكلاء و مساقط الغيث و (الفلق) الشقّ و (الخرزة) محرّكة الجوهر و ما ينظم و (قرفت) الشيء قرفا من باب ضرب قشرته.و (الصمغ) ما ينحلب من شجر العضا و نحوها و في القاموس و لكلّ شجر صمغ و الصمغ العربي غراء القرظ و الواحدة صمغة و الجمع ضموغ مثل تمر و تمرة و تمور في المثل، و تركته على مثل مقرف الصمغة، و يروى مقلع لأنّ الصمغة إذا قرفت لم يبق لها أثر.الاعراب:و الباء في قوله عليه السّلام اين تذهب بكم المذاهب، للتعدية، و كذا في قوله تتيه بكم، و إن، في قوله عليه السّلام إن هتف بكم، بكسر الهمزة شرطية و في بعض النسخ بالفتح فيكون مصدريّة أى لتهافه بكم، و فاعل فلق راجع إلى الرائد.المعنى:ثمّ استفهام تقريعى استفهم عليه السّلام عنهم على سبيل التقريع لهم و التوبيخ ببقائهم على ضلالتهم و قال (اين تذهب بكم المذاهب) أى الطرق المنحرفة عن الحقّ، و المراد بها العقائد الفاسدة، و اسناد الاذهاب إليها على المجاز مبالغة (و تتيه بكم الغياهب) أى تجعلكم ظلمات الجهالات تائها متحيّرا في بوادي الضّلال (و تخدعكم الكواذب) أى تمكر بكم الامنيات الكاذبة و الأوهام الباطلة التي لا أصل لها. «كَسَرابٍ بِقِيعَةٍ يَحْسَبُهُ الظَّمْآنُ ماءً حَتَّى إِذا جاءَهُ لَمْ يَجِدْهُ شَيْئاً». (من أين تؤتون) أى من أىّ جهة و طريق يأتيكم من يضلّكم من الشّياطين أو تأتيكم تلك الأمراض المزمنة (و أنّى تؤفكون) أى كيف «1» تصرفون عن قصد______________________________ (1) هذه التفاسير مبنية على الاختلاف فى معنى أنّى الاستفهامية فقيل انها بمعنى كيف و قيل بمعنى اين و قيل بمعنى متى و الى كلّ ذهب فريق فى قوله تعالى: نسائكم حرث لكم فأتوا حرثكم أنّى شئتم و بذلك اختلف آراء الفقهاء فى مسئلة جواز الوطى فى الدبر، منه.
منهاج البراعة في شرح نهج البلاغة (خوئى)، ج 7، ص: 301
السبيل أو أين تقلبون و تذهبون، أو متى يكون انصرافكم عن الغفلة و الجهالة.و قوله (فلكلّ أجل كتاب و لكلّ غيبة إياب) يحتمل أن يكون منقطعا عمّا قبله و يكون بينه و بين ما قبله ما يربطه به فأسقط السيد (ره) على مجرى عادته و أن يكون متّصلا به، فانه لما استفهم عن تيههم و انخداعهم و تقلّبهم توبيخا و تقريعا و تنبيها على غفلتهم عن الحقّ أردفه بذلك توكيدا لما أراد و أشار به الى أنهم ليسوا بمهملين، بل كلّ ما عملوه في زمان الغفلة محفوظ مكتوب و أنهم ليسوا في الدّنيا بباقين، و سوف يخرجون منها و ينزعون فيكون تهديدا لهم بالاشارة إلى قرب الموت و أنهم بمعرض أن يأخذهم على غفلتهم، و المعنى أنه لكلّ أمد و وقت حكم مكتوب على العباد، و لكلّ غيبة إياب و رجوع.ثمّ أكّده ثانيا بقوله (فاستمعوا من ربّانيّكم) اى اصغوا الحكم و المواعظ و ما ينجيكم من الرّدى و يدلّكم على الرّشاد من المتألّه العارف باللّه المبتغى بعلمه وجه اللّه سبحانه، و أراد به نفسه الشريف (و أحضروه قلوبكم) أراد إقبالهم بكلّهم إليه لا الغيبة بالقلوب و الحضور بالأبدان فقط (و استيقظوا ان هتف بكم) أى استيقظوا من نوم الغفلة إن ناداكم و تنبّهوا من رقدة الضلّة إن دعاكم (و ليصدق رائد أهله) أى وظيفة الرائد أن يصدق، و في المثل: الرائد لا يكذب أهله.و لعلّ المراد بالرائد نفسه أى وظيفتي الصدق فيما اخبركم به ممّا تردون عليه من الامور المستقبلة في الدّنيا و الآخرة، كما أنّ وظيفتكم التوجّه و الاستماع و احضار القلب (و ليجمع شمله) أى ما تشتّت من أمره، و المراد به الأفكار و العزائم أى يجب علىّ نصحكم و تذكيركم بقلب فارغ من الخطرات و الوساوس، و التوجّه إلى هدايتكم و إرشادكم باقبال تامّ، و يجوز أن يراد بالشّمل من تفرّق من القوم في فيافي الضّلالة (و ليحضر ذهنه) فيما يقول و يتفوّه به. (فلقد فلق) الرائد (لكم الأمر فلق الخرزة) أى أوضح لكم أمر الدّين و ما جهلتموه من أحكام الشرع المبين، أو أمر ما يحدث من الفتن ايضاحا تامّا، فأظهر لكم باطن الأمر كما يرى باطن الخرزة بعد شقّها.(و قرفه قرف الصمغة) أى ألقاه بكلّيته اليكم و لم يدّخر شيئا عنكم كما أنّ قارف الصمغة لا يترك منها شيئا إذا قرفها و لا يبقى منها أثر بعد قرفها.الترجمة:كجا مى برد شما را راههاى كج، و متحيّر مى سازد شما را ظلمتهاى جهالت، و فريب مى دهد شما را آرزوهاى كاذبه، و از كجا آورده مى شويد، و چه طور برگردانيده مى شويد از جادّه حق، پس مر هر أجليرا از آجال كتابيست، و هر غيبت را باز گشتى است.پس گوش كنيد و بشنويد نصيحت را از رباني خودتان يعني از كسى كه أهل اللّه است و عارفست بأحكام اللّه و مراد خود نفس نفيس آن بزرگوار است، و حاضر نمائيد بسوى آن رباني قلبهاى خود را، و بيدار شويد از خواب غفلت اگر صدا كند شما را و بايد كه راست گويد مرشد قوم بأهل خود، و بايد كه جمع كند آن مرشد تفرقه خواطر خود را، و بايد كه حاضر سازد ذهن خود را.پس بتحقيق كه شكافت از براى شما كار دين را، و واضح نمود مثل شكافتن مهره كه ظاهر شود باطن آن، و مقشّر نمود آن كار را مثل مقشّر نمودن صمغ از درخت، يعني تمام أمر را بجهة شما القاء نمود و هيچ چيز از آن فرو نگذاشت چنانچه كسى كه از درخت صمغ را باز گيرد تمامى آن را باز گيرد كه هيچ چيز از آن باقى نمى گذارد.