ثُمَّ إِنَّ الدُّنْيَا دَارُ فَنَاءٍ وَ عَنَاءٍ وَ غِيَرٍ وَ عِبَرٍ؛ فَمِنَ الْفَنَاءِ أَنَّ الدَّهْرَ مُوتِرٌ قَوْسَهُ لَا تُخْطِئُ سِهَامُهُ وَ لَا تُؤْسَى جِرَاحُهُ، يَرْمِي الْحَيَّ بِالْمَوْتِ وَ الصَّحِيحَ بِالسَّقَمِ وَ النَّاجِيَ بِالْعَطَبِ، آكِلٌ لَا يَشْبَعُ وَ شَارِبٌ لَا يَنْقَعُ؛ وَ مِنَ الْعَنَاءِ أَنَّ الْمَرْءَ يَجْمَعُ مَا لَا يَأْكُلُ وَ يَبْنِي مَا لَا يَسْكُنُ، ثُمَّ يَخْرُجُ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى لَا مَالًا حَمَلَ وَ لَا بِنَاءً نَقَلَ؛ وَ مِنْ غِيَرِهَا أَنَّكَ تَرَى الْمَرْحُومَ مَغْبُوطاً وَ الْمَغْبُوطَ مَرْحُوماً، لَيْسَ ذَلِكَ إِلَّا نَعِيماً زَلَّ وَ بُؤْساً نَزَلَ؛ وَ مِنْ عِبَرِهَا أَنَّ الْمَرْءَ يُشْرِفُ عَلَى أَمَلِهِ فَيَقْتَطِعُهُ حُضُورُ أَجَلِهِ فَلَا أَمَلٌ يُدْرَكُ وَ لَا مُؤَمَّلٌ يُتْرَكُ. فَسُبْحَانَ اللَّهِ مَا أَعَزَّ سُرُورَهَا وَ أَظْمَأَ رِيَّهَا وَ أَضْحَى فَيْئَهَا، لَا جَاءٍ يُرَدُّ وَ لَا مَاضٍ يَرْتَدُّ؛ فَسُبْحَانَ اللَّهِ مَا أَقْرَبَ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ لِلَحَاقِهِ بِهِ وَ أَبْعَدَ الْمَيِّتَ مِنَ الْحَيِّ لِانْقِطَاعِهِ عَنْهُ.
الدَّهْرُ مُوَتِّرٌ قَوْسَهُ: دنيا كمانش را زه كرد، در اينجا دنيا تشبيه شده است به كسى كه كمانش را زه نموده تا فرزندان خود را مورد هدف قرار دهد.لَا تُؤْسَى: مداوا نمى شود.لَا يَنْقَعُ: سيراب نمى شود.غِيَرَهَا: دگرگونيهايش.زَلَّ: بسرعت گذشت.اضْحَى: خورشيد آشكار شد، بالا آمد.الْفَىء: سايه.لَا جَاءٍ يُرَدُّ: آينده (مرگ) رد نمى شود.
غير: تغيير و تبديلموتر قوسه: زه كمانش كشيده و آماده تيراندازى استلا تواسى جراحه: زخمهاى او مداوا و معالجه پذير نيستعطب: هلاكتمغبوط: كسى كه وضع و حال او را ديگران آرزو ميكنندلا ينقع: عطش او زايل نمى شوداضحى فيئها: چقدر آفتابى و گرما است سايه آن
دنيا سراى فنا و رنج و دگرگونيها و عبرتهاست. سراى فناست، زيرا كه همواره كمان خود را به زه كرده، تيرهايش خطا نمى رود و زخمش بهبود نمى يابد. زنده را به تير مرگ مى زند و تندرست را به تير بيمارى و، آن را كه رهايى يافته، به تير شور بختى و ناتوانى. خورنده اى است سيرى ناپذير و نوشنده اى سيراب ناشدنى.سراى رنج است، زيرا آدمى گرد مى آورد آنچه را كه نمى خورد و بنا مى كند آنچه را كه در آن سكنا نمى گزيند. سپس، مى ميرد و به سوى خدا مى رود. در حالى كه، نه از آن مال، پشيزى با خود مى برد و نه از آن بنا، خشتى.سراى دگرگونيهاست، زيرا يكى را بينى كه روزگارى بر نعمت و مال او رشك مى بردند و امروز به بيچارگايش ترحم مى كنند و يكى را بينى كه روزگارى بر بيچارگيش ترحم مى كردند و امروز بر نعمت و مالش رشك مى برند. آرى، اين ترحم به سبب نعمتى است كه از دستش رفته و فقرى است كه گريبان او را گرفته.دنيا سراى عبرتهاست، زيرا انسان را آرزويى است و آن آرزو را روياروى مى بيند، بناگاه مرگ در مى رسد و آرزو را بر باد مى دهد. نه ديگر آرزو فراچنگ مى آيد و نه آرزومند از چنگ مرگ رهايى مى يابد.منزه است خدا، چه فريبنده است شادمانى دنيا و چه عطش افزاست سيراب كردنش و چه گرم است سايه آن. آن را كه مى آيد باز نتوان گردانيد و گذشته را باز نتوان آورد. منزه است خدا. چه نزديك است زنده به مرده تا به او پيوندد و چه دور است مرده از زنده به سبب بريدن از او.
دنيا سراى فنا و رنج و تغيير و جاى عبرت است. از اسباب فنايش اين كه كمانش را كشيده، نه تيرش به خطا مى رود، و نه زخمهايش علاج مى گردد. زنده را هدف تير مرگ مى سازد، سالم را به بيمارى مبتلا مى كند، و نجات يافته را به هلاكت مى اندازد. خورنده اى است كه سير نمى شود، و نوشنده اى است كه سيراب نمى گردد.و از رنجهاى دنيا اين كه: شخص جمع مى نمايد چيزى را كه نمى خورد، و خانه اى مى سازد كه در آن ساكن نمى شود، آن گاه به سوى خدا مى رود بدون آنكه مالى بردارد، و ساختمانى همراه ببرد.و از جمله نمونه هاى تغيير وضع دنيا اين كه: آن كس كه روزى مورد ترحم مردم بود روز ديگر مورد غبطه واقع مى شود، و آن كه مورد غبطه بود مورد ترحم قرار مى گيرد، اين نيست مگر به خاطر نعمتى كه از بين رفته و به جاى آن رنج و محنت جاى گرفته.و از جمله اسباب عبرتهاى دنيا اين كه: همين كه نزديك است انسان به آرزويش برسد ناگهان حضور مرگ اميدش را قطع مى كند، بر اين حساب نه آرزو درك مى شود، نه آرزومند را آزاد مى گذارند تا ادامه حيات دهد.سبحان اللّه، چه فريبنده است خوشى دنيا، و چه مايه تشنگى است سيرابى آن، و چه موجب گرمى است سايه اش نه آينده اش قابل ردّ است، نه گذشته اش قابل بازگشت. سبحان اللّه، چه نزديك است آدم زنده به مرده براى ملحق شدن به مرده، و چه دور است مرده از زنده به خاطر جداييش از زنده.
3. شناخت دنيا:آرى همانا دنيا خانه نابود شدن، رنج بردن از دگرگونى ها، و عبرت گرفتن است، و از نشانه نابودى، آن كه: روزگار كمان خود را به زه كرده، تيرش به خطا نمى رود، و زخمش بهبودى ندارد، زنده را با تير مرگ هدف قرار مى دهد، و تندرست را با بيمارى از پا در مى آورد، و نجات يافته را به هلاكت مى كشاند. دنيا خورنده ايست كه يرى ندارد، و نوشنده اى است كه سيراب نمى شود.و نشانه رنج دنيا آن كه آدمى جمع آورى مى كند آنچه را كه نمى خورد، و مى سازد بنايى كه خود در آن مسكن نمى كند، پس به سوى پروردگار خود مى رود نه مالى برداشته و نه خانه اى به همراه برده است.و نشانه دگرگونى دنيا آن كه، كسى كه ديروز مردم به او ترحّم مى كردند امروز حسرت او را مى خورند و آن كس را كه حسرت او مى خوردند امروز به او ترحّم مى كنند، و اين نيست مگر براى نعمت هايى كه به سرعت دگرگون مى شود، و بلاهايى كه ناگهان نازل مى گردد.و نشانه عبرت انگيز بودن دنيا، آن كه، آدمى پس از تلاش و انتظار تا مى رود به آرزوهايش برسد، ناگهان مرگ او فرا رسيده، اميدش را قطع مى كند، نه به آرزو رسيده، و نه آنچه را آرزو داشته باقى مى ماند.سبحان اللّه شادى دنيا چه فريبنده و سيراب شدن از آن، چه تشنگى زاست و سايه آنچه سوزان است نه زمان آمده را مى شود رد كرد و نه گذشته را مى توان باز گرداند، پس منزّه و پاك است خداوند چقدر زنده به مرده نزديك است براى پيوستن به آن و چه دور است مرده از زنده كه از آنان جدا گشته.
و آن گاه دنيا خانه نيست شدن است، و رنج بردن، و دگرگونى پذيرفتن، و عبرت گرفتن. نشان نابود شدن، اين كه روزگار، كمان خود را به زه كرده است، تيرش به خطا نرود، و زخمش به نشود، بر زنده تير مرگ ببارد، و تندرست را به بيمارى از پا در آرد، و نجات يافته را در ناتوانى و ماندگى دارد. خورنده اى است كه روى سيرى نبيند، نوشنده اى است كه تشنگى اش فرو ننشيند.و نشان رنج دنيا، اين كه: آدمى فراهم مى كند آنچه نمى خورد، و مى سازد آنچه در آن نمى نشيند، پس به سوى خدا مى رود، نه مالى برداشته، و نه خانه اى با خود داشته.و نشان دگرگونى آن، اين كه: كسى را كه بدو رحمت آرند بينى كه -روزى- حسرت وى خورند، و حسرت خورده را بينى كه بر او رحمت برند، و اين نيست جز به خاطر نعمتى كه رخت بر بسته، و يا نقمتى كه فرود آمده و بار گسسته.و نشان عبرت دنيا، اين كه: آدمى بدانچه آرزو دارد، نزديك مى شود، و رسيدن اجل رشته آرزوى او را مى برد. نه آنچه آرزو داشت به دست آمده، و نه آن كه مرگ، چشم بدو دوخته، واگذارده است.پاك و منزّه است خدا شادى دنيا چه فريبنده است، و سيرابى آن چه تشنگى آورنده، و سايه آن چه گرم و سوزنده. نه آينده -مرگ- را ردّ توان كرد، و نه گذشته را باز توان آورد. پاك و منزّه است خدا، چه نزديك است زنده به مرده، به خاطر پيوستن بدان، و چه دور است مرده از زنده، به خاطر بريدن وى از آن.
(10) پس دنيا سراى نابود شدنى و رنج و تغيير حالات و عبرتها است: و از جمله اسباب فناء و نيستى آنست كه روزگار (براى نابود كردن) تيرش را به چلّه كمان نهاده، تيرهاى آن بخطاء نمى رود، و زخمهايش مداوا نمى شود، تير مرگ را به زنده، و بيمارى را به تندرست، و سختى و ناجورى را به رستگار مى اندازد، خورنده اى است كه سير نمى شود، و نوشنده اى است كه عطش تمام نمى گردد.(11) و از جمله اسباب رنج و سختى آنست كه مرد فراهم ميكند چيزى را كه نمى خورد، و بناء ميكند آنچه كه در آن سكونت نمى نمايد، پس بجانب خدا مى رود (از دنيا رخت بر مى بندد) نه مالى برداشته و نه بناء و ساختمانى همراه برده (با دست تهى و بى خانمان و حسرت جاودان كوچ ميكند).(12) و از جمله اسباب تغيير حالات آنست كه مى بينى شخصى را كه به (فقر و پريشانى) او رحم مى كردند (اكنون به خوشى و توانگرى او) غبطه مى برند، و ديگرى را كه به (فراوانى نعمت و ثروت) او غبطه مى بردند (اكنون بذلّت و بيچارگيش) رحم مى نمايند، نيست اين ترحّم مگر بجهت نعمتى كه (از چنگ او) رفته، و سختى (بجاى آن) رسيده.(13) و از جمله اسباب عبرتها آن است كه مردى (پس از صرف عمر و رنج بسيار) نزديك ميشود كه به آرزوى خود برسد، رسيدن مرگ نوميدش مى گرداند، پس نه آرزويى دريافته ميشود (تا كامرانى كند) و نه آن مرد (از چنگ مرگ) رها مى گردد (تا بهر حال و اگر چه بنا اميدى زندگانى نمايد)(14) سبحان اللّه (شگفتا) چيست كه سرور و خوشى آن فريبنده است (بطوريكه خواهان خود را از طاعت و بندگى باز مى دارد) و سيرآبيش سبب تشنگى (در آخرت) و سايه اش موجب گرمى (دوزخ) است نه آينده (مرگ) ردّ ميشود، و نه گذشته (از دست رفته) باز مى گردد (تا كارى انجام دهد).(15) سبحان اللّه (شگفتا) چه بسيار نزديكست زنده به مرده براى ملحق شدن باو، و چه بسيار دور است مرده از زنده براى جدائى هميشگى از او (چون هر زنده اى بزودى مى ميرد، و هر كه مرد هرگز باز نمى گردد، پس از اينرو زنده به مرده بسيار نزديك و مرده به زنده بسيار دور است).
(آگاه باشيد) دنيا سراى فنا، مشقت، دگرگونى و عبرت است. از نشانه هاى فناى آن، اين است که اين جهان همچون تيرانداز ماهرى است که کمان را آماده ساخته (هرگز) تيرهايش به خطا نمى رود، و مجروحانش بهبودى نمى يابند. زندگان را هدف تيرهاى مرگ و تندرستان را هدف بيمارى، و نجات يافتگان را هدف هلاکت قرار مى دهد. دنيا خورنده اى است که هرگز از خوردن (انسان ها) سير نمى شود و نوشنده اى است که (از نوشيدن خون بشر) هيچ گاه عطش او فرو نمى نشيند.و از نشانه هاى درد و رنج دنيا اين است که انسان اموالى را گردآورى مى کند که هرگز نمى تواند آن را بخورد و مصرف کند، و بناهايى مى سازد که هيچ گاه در آن ساکن نمى شود، سپس از اين جهان به سوى خدا مى رود در حالى که نه مالى با خود مى برد و نه خانه اى را همراه خويش منتقل مى سازد.و از نشانه هاى دگرگونى آن، اين است که آن کس که روزى مورد ترحم مردم بوده است روز ديگر مورد غبطه آنها واقع مى شود، و آن کس که مورد غبطه بود مورد ترحم قرار مى گيرد، و اين نيست مگر به خاطر زوال سريع نعمت ها و نزول ناگهانى بلاها.و از نشانه هاى عبرت انگيز بودن آن، اين است که انسان در حالى که نزديک است به آرزوهايش برسد ناگهان اجلش فرا مى رسد و اميدش را قطع مى کند، نه او به آرزو رسيده و نه آنچه مورد آرزوى اوست بقايى دارد.سُبْحَانَ اللهِ چه کمياب است سرور و نشاط در اين دنيا ! و چه تشنگى زاست سيراب شدنش، و چه زود سايه هايش از ميان مى رود. نه آنچه قرار است رخ دهد، قابل پيشگيرى است و نه آنچه گذشته است باز مى گردد.سُبْحَانَ اللهِ چقدر زندگان به مردگان نزديکند چرا که به زودى به آنها ملحق مى شوند و چقدر مردگان از زندگان دورند، زيرا براى هميشه از آنها جدا شده اند !
پيام امام اميرالمؤمنين عليه السلام، ج 5، ص: 105-98
دگرگونيها و عبرت ها:از آن جا که عامل مهم بى تقوايى دنياپرستى و خودباختگى در برابر زرق و برق جهان مادى است، امام (عليه السلام) به دنبال بحث تقوا سخن از بى اعتبارى دنيا و ناپايدارى و مصائب و رنج هاى آن مى گويد، تا ريشه هاى بى تقوايى را بسوزاند، مى فرمايد : «سپس (آگاه باشيد که) دنيا سراى فنا، مشقت، دگرگونى و عبرت است». (ثُمَّ إنَّ الدُّنْيَا دَارُ فَنَاء وَعَنَاء، وَغِيَر وَعِبَر).به اين ترتيب چهار ويژگى از ويژگى هاى دنيا را که تفکر در آن، انسان را به چهره واقعى دنيا آشنا مى سازد، بر مى شمرد و در عبارات بعد، به شرح يک يک آنها مى پردازد و دقايق لطيفى درباره هر يک بيان مى کند.نخست به سراغ ويژگى فناپذيرى دنيا مى رود و مى فرمايد : «از نشانه هاى فناى دنيا اين است که اين جهان همچون، تيرانداز ماهرى است که کمان را آماده ساخته و تيرهايش به خطا نمى رود، و مجروحانش بهبود نمى يابند !» (فَمِنَ الْفَنَاءِ أَنَّ الدَّهْرَ مُوتِرٌ(1) قَوْسَهُ، لاَ تُخْطِىءُ سِهَامُهُ، وَلاَ تُؤْسَى(2) جِرَاحُهُ).چرا که کسى را از مرگ و پيرى و ناتوانى و بيمارى و درد و رنج، خلاصى نيست، لذا امام (عليه السلام) در شرح اين جمله، چنين مى فرمايد : «دنيا زندگان را هدف تيرهاى مرگ، و تندرستان را هدف بيمارى، و نجات يافتگان را هدف هلاکت قرار مى دهد» (يَرْمِي الْحَيَّ بِالْمَوْتِ، وَالصَّحِيحَ بِالسَّقَمِ، وَالنَّاجِيَ بِالْعَطَبِ(3)).قدرتمندترين انسان ها سرانجام در دام مرگ گرفتار مى شوند و قوى ترين تندرستان روزى به بستر بيمارى مى افتند و پيروزمندان، گرفتار شکست و ناتوانى مى شوند، آرى اين طبيعت زندگى دنياست و قانونى است که هيچ گونه استثنايى در آن راه ندارد و عجب اين که همگان اين را مى دانند و مى بينند، با اين حال، دل به آن مى بندند و بر آن تکيه مى کنند و بدان مغرور مى شوند.سپس سخن خود را در توضيح فناپذيرى دنيا با اين جمله پايان مى دهد : «دنيا خورنده اى است که هرگز از خوردن (انسان ها) سير نمى شود و نوشنده اى است که (از نوشيدن خون بشر) هيچ گاه عطش او فرو نمى نشيند !» (آکِلٌ لاَ يَشْبَعُ، وَشَارِبٌ لاَ يَنْقَعُ(4)).امام (عليه السلام) با اوصاف هشتگانه اى که براى دنيا بيان کرده، فناپذيرى آن را به روشن ترين وجه نشان داده است که هر کس به راستى در آن بينديشد فناى دنيا را با تمام وجودش، لمس مى کند.سپس امام (عليه السلام) به شرح و تفسير عناء (درد و رنج) دنيا پرداخته مى فرمايد : «از درد و رنج دنيا اين است که انسان اموالى را گردآورى مى کند که هرگز نمى تواند آن را بخورد و مصرف کند، و بناهايى مى سازد که هيچ گاه در آن ساکن نمى شود، سپس از اين جهان به سوى خدا مى رود در حالى که نه مالى با خود مى برد و نه خانه اى را همراه خويش منتقل مى سازد» (وَمِنَ الْعَنَاءِ أَنَّ الْمَرْءَ يَجْمَعُ مَا لاَ يَأْکُلُ وَيَبْنِي مَا لاَ يَسْکُنُ، ثُمَّ يَخْرُجُ إلَى اللهِ تَعَالَى لاَ مَالاً حَمَلَ، وَلاَ بِنَاءً نَقَلَ).آرى بسيارند کسانى که ثروت فراوان مى اندوزند ولى هرگز توفيق استفاده از آن جز به مقدار کم نمى يابند و فراوانند آنها که قصرها و کاخ ها براى خود مى سازند و جز مدت کمى در آن ساکن نمى شوند و گاه حتى يک روز هم در آن سکونت اختيار نمى کنند و يا چنان که ديده ايم تنها مراسم مرگشان در آن خانه نو و پر زرق و برق برگزار مى شود، سرانجام همه را مى گذارند و مى گذرند و تنها از مال دنيا يک کفن با خود مى برند و گاه آن را نيز نمى برند و گاه لباسشان همان کفنشان است و خانه آنها همان قبرشان مى شود.در حديث جالب و پرمعنايى که مرحوم «علامه مجلسى» از اميرمؤمنان على (عليه السلام) نقل کرده چنين مى خوانيم : «کَمْ مِنْ غَافِل يَنْسَجُ ثَوْباً لِيَلْبِسَهُ وَإنَّما هُوَ کَفَنُهُ وَيَبْني بَيْتاً لِيَسْکُنَهُ وَإنّما هُوَ مَوْضِعُ قَبْرهِ; چه بسيار غافلانى که لباسى مى بافند که آن را بپوشند در حالى که کفن آنها مى شود و خانه اى بنا مى کنند که در آن ساکن شوند در حالى که قبر آنها خواهد شد»(5).سپس در شرح و تفسير سوّمين ويژگى دنيا چنين مى فرمايد : «از دگرگونى هاى آن، اين است که آن کس که روزى مورد ترحم مردم بوده است روز ديگر مورد غبطه آنها واقع مى شود، و آن کس که مورد غبطه بود، مورد ترحم قرار مى گيرد و اين نيست مگر به خاطر زوال سريع نعمت ها و نزول ناگهانى بلاها !» (وَمِنْ غِيَرِهَا أَنَّکَ تَرَى الْمَرحُومَ مَغْبُوطاً، وَالْمَغْبُوطَ مَرْحُوماً; لَيْسَ ذلِکَ إلاَّ نَعِيماً زَلَّ(6)، وَبُؤْساً نَزَلَ).نه تنها در صفحات تاريخ که در زندگى روزمره خود نيز بارها ديده ايم افرادى که در اوج قدرت بودند و بسيار کسان آرزو مى کردند بخشى از قدرت آنها داشتند ولى ناگهان چنان سقوط کردند که همه بر آنها ترحم مى نمودند و بالعکس افراد قابل ترحّمى را که هر کس وضع آنها را مى ديد به حال آنها تأسّف مى خورد و گاه اشک مى ريخت، به خاطر داريم که ناگهان به اوج قدرت صعود کردند و مورد غبطه و اعجاب همگان واقع شدند.آرى تنها «قارون» نبود که يک روز چنان نمايش قدرت و ثروتى داد که دل هاى ظاهربينان بنى اسرائيل را پر از حسرت و آرزو کرد که اى کاش ! به جاى او بودند، اما فرداى آن روز با يک زمين لرزه چنان شکافى در دل خاک پيدا شد که او و تمام گنجهايش را در دل خود جاى داد و آرزوکنندگان ديروز را به شکر الهى واداشت که چه خوب شد که به جاى او نبودند، آرى ! تاريخ اين گونه صحنه ها را بسيار به خود ديده است.شبانگه به دل قصد تاراج داشت سحر گه، نه تن سر، نه سر تاج داشتبه يک گردش چرخ نيلوفرى نه «نادر» به جاى ماند، نى نادرىو در تفسير چهارمين ويژگى دنيا يعنى عبرت انگيز بودن آن مى فرمايد : «از نشانه هاى عبرت انگيز بودن آن، اين است که انسان در حالى که نزديک است به آرزوهايش برسد ناگهان اجلش فرا مى رسد و اميدش را قطع مى کند، نه او به آرزو رسيده، و نه آنچه مورد آرزوى اوست باقى مى ماند !» (وَمِنْ عِبَرِهَا أَنَّ المَرْءَ يُشْرِفُ عَلَى أَمَلِهِ فَيَقْتَطِعُهُ حُضُورُ أَجَلِهِ. فَلاَ أَمَلٌ يُدْرَکُ، وَلاَ مُؤَمَّلٌ يُتْرَکُ).آرى ! گاهى انسان مقدمات زيادى براى رسيدن به مال و ثروت يا جاه و مقامى مى چيند امّا در لحظات آخر که به گرفتن نتيجه نزديک و نزديک تر مى شود، ناگهان داس مرگ خرمن عمر او را درو مى کند و تمام نقشه هاى او نقش بر آب مى شود حتى مال و مقامى که آرزوى آن را مى کرد آن هم باقى و برقرار و جاويدان نمى ماند.ودر پايان اين سخنان با اظهار تعجّب از کسانى که فريفته چنين دنياى مملوّ از فنا و عناء وغير و عبر مى شوند مى فرمايد : «سبحان الله ! چه کمياب است سرور و نشاط در اين دنيا ؟ ! و چه تشنگى زاست سيراب شدنش ؟ ! و چه زود سايه هايش از ميان مى رود، نه آنچه قرار است رُخ دهد قابل پيشگيرى است و نه آنچه گذشته است باز مى گردد» (فَسُبْحَانَ اللهِ مَا أَعَزَّ سُرُورَهَا ! وَ أَظْمَأَ رِيَّهَا(7) ! وَأَضْحَى فَيْئَهَا ! لاَ جَاء يُرَدُّ، وَلاَ مَاض يَرْتَدُّ).آرى ! لحظات سرور و شادمانى بسيار زودگذر، همچون لحظات سيراب شدن از نعمتها و در سايه قدرتها آرميدن است.جمله «لاَ جَاء يُرَدُّ، وَلاَ مَاض يَرْتَدُّ» ممکن است اشاره به انسانها باشد که گروهى مى آيند و هيچ کس قادر بر جلوگيرى از آنها نيست و گروهى از اين جهان مى روند و کسى را توانايى بر بازگشت دادن آنها نمى باشد.و نيز مى تواند اشاره به حوادث روزگار اعم از نيک و بد باشد که هيچ کس توانايى بر جلوگيرى از آنها را هنگامى که حتمى و قطعى باشند ندارد همان گونه که امورى که پشت مى کند و دوران آن سپرى مى شود قابل بازگشت نيست. نه دوران کودکى در جوانى برمى گردد و نه دوران جوانى در پيرى.سپس با اين جمله که تکميل کننده جمله هاى سابق است اين فراز را پايان مى دهد مى فرمايد : «سبحان الله چقدر زندگان به مردگان نزديکند، چون به زودى به آنها ملحق مى شوند، و چه اندازه مردگان از زندگان دورند چرا که براى هميشه از آنها جدا شده اند» (فَسُبْحَانَ اللهِ، مَا أَقْرَبَ الْحَيَّ مِنَ المَيِّتِ لِلَحَاقِهِ بِهِ، وَأَبْعَدَ المَيِّتَ مِنَ الْحَيِّ لإنْقِطَاعِهِ عَنْهُ).آرى ! فاصله مرگ و حيات به اندازه اى نزديک است که در حديثى از پيامبر اکرم (صلى الله عليه وآله) مى خوانيم که مى فرمايد : «وَالَّذِي نَفْسُ مُحَمَّد بِيَدِه مَا طَرَفَتْ عَيْناىَ إلاَّ ظَنَنْتُ اَنَّ سَفْرَيَّ لاَ يَلْتَقيانِ حَتَّى يَقْبِضَ اللهُ روُحِي وَلاَ رَفَعْتُ طَرْفي وَظَننْتُ اَنّي خَافِضُه حَتّى اُقْبَضَ وَلاَ تَلقَّمْتُ لُقْمَةً إلاّ ظَنَنْتُ اَنّي لاَ اُسِيْفُها حَتّى اُعَضَّ بِها مِنَ الْمَوْتِ(8); سوگند به کسى که جان محمّد در دست قدرت اوست هرگز پلک هاى چشم من به هم نخورد مگر اين که فکر مى کردم ممکن است پيش از آن که آنها به روى هم آيند خداوند جان مرا بگيرد و هرگز چشم را نگشودم مگر اين که فکر مى کردم ممکن است پيش از آن که آن را بر هم نهم قبض روح شوم و هرگز لقمه اى را فرو نبردم مگر اين که فکر مى کردم ممکن است گلوگيرم شود و مرا به مرگ بکشاند».کسانى که به ساختمان بدن انسان آگاهند به خوبى مى دانند که تا چه اندازه اين فاصله نزديک است، کافى است مقدار کمى از خون به صورت لخته درآيد و راه رگهاى قلب يا مغز را بگيرد و به زندگى انسان در يک لحظه پايان دهد. کافى است لقمه غذايى که انسان مى خورد، بر اثر پديدآمدن اختلال کوچکى در گلو به جاى اين که سرازير به سوى معده شود در راه دستگاه تنفس قرارگيرد و انسان را خفه کند. کافى است که يک شوک به انسان وارد شود و قلب او براى هميشه بايستد.در حوادث بيرون کافى است که زمين مختصر تکانى بخورد و در يک لحظه يک شهر آباد زيرورو شود يا طوفان و گردباد و سيلاب در چند دقيقه همه چيز را در کام خود فرو برد يا صاعقه اى از آسمان فرود آيد و فرد يا گروهى را مبدل به خاکستر کند.در حوادث روزمره زندگانى ماشينى امروز، نيز تصادفات، سقوط هواپيماها، آتش سوزى ها وانفجارها امورى غير قابل اجتناب هستند همان امورى که در يک لحظه ممکن است زندگانى هايى را براى هميشه برچيند. آرى ! فاصله زندگى و مرگ بسيار کم است. ولى از سويى ديگر فاصله مرگ و زندگى بسيار زياد است. اگر تمام اطباى جهان جمع شوند و تمام وسايل پزشکى را آماده سازند، مردگان به حيات برنمى گردند همان گونه که نوزادان به شکم مادر باز نمى گردند و ميوه هايى که از شاخه درختان جدا شده به آن متصل نخواهد شد. يکى آن قدر نزديک و ديگرى آن قدر دور !اين سخن را با حديثى که از امام صادق (عليه السلام) نقل شده است پايان مى دهيم فرمود : «ثَلاَثَةُ أشْيَاء لاَ يَنْبَغِي لِلْعاقِلِ اَنْ يَنْسَاهُنَّ عَلَى کُلِّ حال، فَنَاءُ الدُّنْيا وَتَصَرُّفُ اْلاَحْوالِ وَالآفَاتُ الَّتي لاَ اَمَانَ لَها; سه چيز است که سزاوار است هيچ انسان عاقلى آن را فراموش نکند : فناى دنيا، و تغيير و دگرگونى حالات، و آفاتى که بى امان دامان انسان را مى گيرد»(9).* * *پی نوشت:1. «موتر» از مادّه «وتر» (بر وزن خبر) به معنى زه کمان گرفته شده است و موتر به معنى کسى است که کمان خودرا زه کرده و براى تيراندازى آماده ساخته است. (توجه داشته باشيد که کمان از دو قسمت تشکيل مى يابد قسمت اوّل قوس فنرمانندى که به همين نام قوس ناميده مى شد و قسمت دوّم «زه» که معمولاً از روده حيوانات درست مى شد و به صورت طناب باريک و محکمى بود و دو سر قوس را به هم پيوند مى داد. هنگامى که ته تير را روى زه مى گذاشتند و آن را مى کشيدند قوس کمى جمع مى شد و هنگامى که رها مى کردند به جلو پرتاب مى گشت).2. «تؤسى» از مادّه «اَسو» (بر وزن اسب) به معنى مداوا کردن و درمان زخم است.3. «عطب» به معنى هلاکت است.4. «ينقع» از مادّه «نقع» (بر وزن نفع) به معنى سيراب کردن و سيراب شدن است.5. بحار الانوار، جلد 6، صفحه 132.6. «زلّ» از مادّه «زلّ» (بر وزن حلّ) به معنى لغزيدن و سقوط کردن يا سريع گذشتن است.7. «رىّ» به معنى سيراب شدن است.8. بحار الانوار، جلد 70، صفحه 166.9. بحار الانوار، جلد 75، صفحه 238.
«ثم ان الدنيا دار فناء و عناء، و غير و عبر، فمن الفناء ان الدهر موتر قوسه، لا تخطيء سهامه، و لا توسي جراحه، يرمي الحي بالموت، و الصحيح بالسقم، و الناجي بالعطب، آكل لا يشبع و شارب لا ينقع». (پس اي بندگان خدا، اين دنيا خانهي فنا و رحمت است، و جايگاه دگرگونيها و عبرت گيريها، و از جريان دنيا در مسير فنا كردن است كه تير در كمان كرده است و تيرهايش به خطا نميرود و جراحتهايش مرهم نميپذيرد. زنده را با تير مرگ ميزند و تندرست را با بيماري و نجات يافته (از سختي را) با هلاكت و مشقت شديد.)طرح دنيا و مختصات آن در سخنان اميرالمومنين عليهالسلام در نهجالبلاغه در موارد متعدد آمده است:توصيف آن حضرت دربارهي دنيا و مختصات آن بقدري دقيق و فراگير است كه گوئي عمر مبارك آن حضرت از آغاز تاريخ دنيا تا آخر آن امتداد داشته و در همهي امواج و فراز و نشيب و سرد و گرم دنيا با كمال دقت شركت فرموده از كوچكترين حادثهي آن تا بزرگترين رويدادهايش تحت مشاهده و تجربهي آن جهانشناس حقيقي قرار گرفته است. و اين مطلبي است كه آن حضرت در وصيتي كه به فرزند گرامي خود امام حسن بن علي عليهالسلام فرموده، تذكر داده است: «اي بني، اني و ان لم اكن عمرت عمر من كان قلبي، فقد نظرت في اعمالهم، و فكرت في اخبارهم، و سرت في آثارهم، حتي، عدت كاحدهم، بل كاني بما انتهي الي من امورهم قد عمرت مع اولهم الي آخرهم، فعرفت صفو ذلك من كدره، و نفعه من ضرره، فاستخلصت لك من كل امر نخيله، و توخيت لك و صرفت عنك مجهوله». (شماره 31 از نامهها وصيت آنحضرت به فرزندش امام حسن مجتبي عليهماالسلام ص 393 و 394) (اي فرزندم. اگر چه من بامتداد عمر گذشتگان عمر نكردهام، ولي در اعمال آنان نگريسته و در اخبارشان انديشيده و در آثاري كه از آنان بجاي مانده به سير و تفكر پرداختهام بطوريكه يكي از انسانهايي گشتهام كه در هر زماني زندگي كردهاند، بلكه بدانجهت كه از همهي امور آنان اطلاع پيدا كردهام گوئي از اولين انسانها كه در اين روي زمين زندگي كردهاند، هم كاروان بودهام تا آخرين آنان، در نتيجه امور صاف زندگي آن انسانها را از امور تيره و سودمندش را از ضرربارش باز شناخته و تميز داده و از هر امري براي تو برگزيده و زيباي آن را انتخاب نمودم و آنچه كه ابهامانگيز بود از تو دور ساختم).اينك ميپردازيم به برخي از مختصات اين زندگي دنيوي كه اميرالمومنين عليهالسلام در اين خطبه آوردهاند:1- دنيا رو به زوال و فناء است. ممكن است اين توهم پيش بيايد كه مگر كسي در فناء و زوال ترديد دارد كه اميرالمومنين عليهالسلام اينهمه به آن اصرار ميورزند! پاسخ اين توهم روشن است. آري انسان بجهت تخديرپذيري از عوامل لذت در اين دنيا، مخصوصا تخذيرپذيري از نفس حيواني و خودبزرگ بيني، اصلا توجهي به دنيا و قوانين جاويد در آن نميكند تا زوال و فناي آن را در نظر بگيرد و در صيانت ذات خود قدم بردارد. حتي گاهي كار اين (خودستيز) به جايي ميرسد كه از احساس زوال و فناي دنيا بجاي انديشه در مابعد آن، حماقت و جنون خانمانسوزتري بخود ميگيرد و ميگويد: حال كه چنين است، پس دم را غنيمت بشمار و سرخوش باش!! بدين علت است كه مولاي متقيان اينهمه اصرار به معرفي دنيا و مختصات آن ميفرمايد.2- دنيا جايگاه مشقت و رنج است. و بايد بدانيم كه دست به ناهشياري زدن و احساس و تعقل را از كار انداختن هرگز پاسخگوي ناگواريها و رنجهاي زندگي نيست. شما يك نفر در اين دنيا پيدا كنيد كه دچار بيماري بياحساسي و بيفكري نباشد و با مغز و روان كاملا معتدل زندگي كند، و يك روز تمام از آغاز بامداد تا ورود شبانگاه با كمال بيداري و هشياري، مبتلاء به مشقت و رنجي نشود، اگر براي آدمي هيچ زحمت و ناگواري وجود نداشته باشد جز رنج اينكه قواي او تدريجا به سقوط ميرود، دشمناني درصدد وارد كردن آسيب بر او كمين گرفتهاند. تندرستي از هيچ عاملي نه تنها براي ابد، بلكه براي سالياني نسبتا طولاني تضمين نشده است … و احتمال دهها بلكه صدها امثال اين عوامل، كافي است كه مانع احساس خوشي وي باشد.3- دنيا جايگاه دگرگونيها است. حوادثي كه در دنيا رخ ميدهد، از دو منطقهاي سرازير ميگردد كه عوامل بوجود آورندهي حوادث در آن دو، به حركت دائمي و نامحدود و غير قابل پيش بيني پيوسته است. اين سه جهت (نامحدوديت و غير قابل پيشبيني بودن و دوام حركت در آن عوامل) ارتباط انسان را با دنيا در نظام (سيستم) باز قرار ميدهد و موجب ميشود كه آدمي يقين كند: نداند بجز ذات پروردگار كه فردا چه بازي كند روزگار.4- دنيا جايگاه عبرت گيريها است. خداوند سبحان با سه عامل بسيار مهم انسان را از نعمت عظماي عبرت گيري برخوردار فرموده است: الف- حافظه يا قدرت كتابت و ثبت رويدادها و قوانين. ب- جريان نظم در عالم هستي كه منشاء انتزاع قوانين در ذهن بشري ميباشد. ج- تعقل كه انسان بوسيلهي آن قوانين تثبت شده را ميتواند بر رويدادها تطبيق نموده و نتيجه بگيرد.عبرت عبارتست از آموزش و پذيرش اصول و قوانين جاريه در هستي و در انسان، و بكار بستن صحيح آنها. سپس اميرالمومنين عليهالسلام نمودهاي فناي دنيا را تذكر داده و ميفرمايد: دنيا با جريان قوانين حاكمه در آن، همواره تيرهائي در كمان و مشغول انداختن آنها است. اين تيرها از دست يك انسان انداخته نميشود كه اشتباه كند و خطائي بورزد و در نتيجه انسانهائي از آن تيرها در امان بمانند، زيرا همانگونه كه اشاره كرديم اين تير و كمان همان قوانين هستند كه در مقابل آن قوانين كه از انحلال به كون ميكشانند و از كون به انحلال و متلاشي شدن ميكشانند. اگر اين تيرها جراحت وارد كند، چون مقدمه براي انحلال و متلاشي شدن است، لذا التيامپذير نخواهد بود، دنيا زنده را با تير مرگ نشانه ميرود و تندرست را با تير بيماري و نجات يافته از سختيها را با هلاكت و مشقت. اين دنيا خورندهايست كه هرگز سير نميشود و تشنهايست كه هيچ وقت سيراب نيمگردد. البته با توجه به اينكه خوردن و خورده شدن در اين دنيا وابسته به حكمت الهي است، كساني در اين جريان ميبازند كه نخواهند نفس خود را تصفيه و آنرا از جريان مزبور بالاتر ببرند و اگر نفس انساني از اين حقيقت آگاه گردد كه خوردن و خورده شدن مانند غربالي است كه براي گذراندن دانههاي گندم خود همان نفس، ارتباط خود را با همين جريان به بهترين وجهي برقرار ميسازد. و از طرز جملات مورد تفسير چنين برميآيد كه منظور اميرالمومنين عليهالسلام ماكول قرار گرفتن مردماني است كه هيچ توجهي به عالم نفس و جان ندارند و لذا خورده شدن آنان پايمال شدن تمام موجوديتشان را بدنبال دارد. و الا اصل جريان خوردن و خورده شدن پيرو قانون حكيمانهي الهي است. مولوي ميگويد:حلق بخشد جسم را و روح را حلق بخشد بهر هر عضوي جدااين گهي بخشد كه اجلالي شوي از دغا و از دغل خالي شويتا نگوئي سر سلطان را به كس تا نريزي قند را پيش مگسباز خاكي را ببخشد حلق و لب تا گياهش را خورد اندر طلبچون گياهش خورد حيوان گشت رفت گشت حيوان لقمهي انسان و رفتباز خاك آمد شد اكال بشر چون جدا شد از بشر روح و بصرذرهها ديدم دهانش جمله باز گر بگويم خوردشان گردد درازبرگها را برگ از انعام او دايگان را دايه لطف عام اورزقها را رزقها او ميدهد ز آنكه گندم بيغذائي كي زهدنيست شرح اين سخن را منتهي پارهاي گفتم بدان ز آن پارههاجمله عالم آكل و ماكول دان باقيان را مقبل و مقبول داناين جهان و ساكنانش منتش ر و آن جهان ساكنايش مستمراين جهان و عاشقانش منقطع اهل آن عالم مخلد مجتمعپس كريم آنست كاو خود را دهد آب حيواني كه ماند تا ابدباقيات الصالحات آمد كريم رسته از صد آفت و اخطار و بيمگر هزارانند يك تن بيش نيست چون خيالات عدد انديش نيستآكل و ماكول را حلق است و ناي غالب و مغلوب را عقل است و رايحلق بخشيد او عصاي عدل را خورد او چندان عصا و حبل راو اندرو افزون نشد ز آن جمله اكل ز آنكه حيواني نبودش اكل و شكلخلاصه با نظر به مطالب فوق معلوم ميشود كه منظور اميرالمومنين عليهالسلام از خوردنده كه دنيا است و خورده شده كه انسانها است، دنيا بمعناي متداول آن است و انسانها همان كساني كه مانند حيوانات در اين دنيا جز (خور و خواب خشم و شهوت) چيزي را هدف گيري نكردهاند. همچنين جملهي اميرالمومنين عليهالسلام شامل ابعاد مادي همهي انسانها ميباشد كه در مجراي خورده شدن بر مبناي زوال و فنا قرار گرفته است.****«و من العناء ان المرء يجمع ما لا ياكل و يبني ما لا يسكن، ثم يخرج الي الله تعالي لا مالا حمل و لا بناء نقل» (و از مشقتهاي اين دنياست كه انسان مياندوزد آنچه را كه نميخورد و بنا ميكند چيزي را كه در آن سكونت نميكند، سپس از اين دنيا بسوي خدا حركت ميكند بدون اينكه مالي با خود حمل كند يا بنائي را منتقل بسازد).مشقتهاي بينتيجهي دنيا در اندوختنهاي بيش از ضرورت:با چه مشقتهائي مياندوزد و نميخورد و با چه زحماتي بناء ميكنند و در آن مسكن نمينشينند و سپس رو به سوي خدا ميروند، نه مالي را با خود حمل ميكنند و نه بنايي را با خود منتقل ميسازند.منظور اميرالمومنين عليهالسلام توبيخ شديد همان اصحاب تكاثر است كه مال دنيا را براي خود همان مال ميخواهند، و نظري به اين ندارند كه مال دنيا موقعي براي انسان معني دارد و داراي ارزش است كه براي رفع نيازمنديها باشد نه وابسته كردن مال و پول و ديگر عوامل امتيازات دنيوي به خوشتن و درآويختن آنها از گردن جاي كمال جوي خود. براستي چه سنگين است آن عوامل امتيازات دنيوي كه با مستهلك ساختن نقدينه بسيار گرانبهاي عمر و با تحمل مشقتها و رنجها تحصيل شود و از گردن جان سبكبال و تيز پرواز بسوي بارگاه خداوندي آويخته شود و آنرا از حركت باز بدارد. و اما اگر همين مال دنيا در هر شكلي كه باشد بعنوان وسيلهاي براي رفاه و آسايش ضروري خود و ديگر همنوعان باشد، تكاثر پليد نبوده، بلكه تنظيم وسائل زندگي براي بندگان خدا ميباشد كه خود نوعي عبادت و مشقت در راه آن، جلب كنندهي پاداش در سراي ابديت خواهد بود.****«و من غيرها انك تري المرحوم مغبوطا، و المغبوط مرحوما، ليس ذلك الا نعيما زل و بوسا نزل» (و از دگرگونيهاي اين دنياست- انساني را ميبيني كه روزي مورد ترحم بود، روز ديگر مورد غبطه و آرزو قرار ميگيرد و آنكه مورد غبطه و آرزو بود روز ديگر مورد ترحم قرار ميگيرد و اين دگرگوني نيست مگر معلول نعمتهائي كه از دست رفته يا ناگواري كه نازل شده است).نمودهائي از دگرگونيهاي دنيا:چه انسانهايي كه روزي از بينوايي مورد دلسوزي بودند، روز ديگر مورد غبطه و آرزو قرار گرفتند و بالعكس انسانهايي كه بامدادان مورد غبطه بودند بدانجهت كه از امتيازات بزرگ دنيوي برخوردار بودند، شامگاهان مورد دلسوزي گشتند. اين دگرگونيها بوجود نميآيد مگر بجهت از دست رفتن نعمتها و نزول ناگواريها. يا روي نمودن امكانات با نظر به قرار گرفتن انسان در محاصرهي حوادث كوچك و بزرگي كه خواه قابل محاسبه باشند و يا بيرون از محاسبه، او را در زير رگبار خود قرار ميدهند، عنان اختيار را از دست وي ميگيرند و بقول مولوي:پر كاهم در مصاف تندباد خود ندانم در كجا خواهم فتادامروزه با پيشرفت فراوان در شناخت مسائل زندگي فردي و اجتماعي، و با ترقي شگفتانگيز در آيندهنگريها و حدسهاي نافذ در سرنوشت جوامع، و با صرف هزينههاي مادي بسيار كلان و مستهلك ساختن انرژيهاي مغزي بسيار بااهميت، با همهي اينها هيچ تضمين قطعي در هيچ يك از مسائل زندگي كه وابستهي نظام (سيستم) باز حيات انسانها است وجود ندارد كه براي يكسال جريان چنين و چنان است، حتي براي يك ماه، حتي براي يك روز. كاري كه ميتوان كرد اينست كه قدرتمندان انسانها را مانند ماشينها يا حداكثر مانند حيوانات سيرك چنان قالب ريزي كنند كه يك سال سهل است تا آخر عمرشان را تحت نظر بگيرند! آري چنين هم ميشود، همانگونه كه انسانها را ميتوان از بين برد و مسائل و مشكلات مربوط باو را بشكل سالبه به انتفاء موضوع درآورد!! و بهرحال، دنيا در ارتباط با انسان داراي دو نوع دگرگوني است.1. دگرگوني با سابقهي علم. مانند اينكه ميدانيم اين دانشجو روزي استاد ميشود. انسانها با گذشت زمان پير ميگردند.2. دگرگوني در ارتباط با رويدادهاي محاسبه نشده يا غير قابل محاسبه.****«و من عبرها ان المرء يشرف علي امله فيقتطعه حضور اجله، فلا امل يدرك و لامومل يترك» (و از موارد عبرت گيري از اين دنياست اينكه آدمي به وصول به آرزويش نزديك ميگردد، در آن حال حضور مرگش آرزو را از او قطع ميكند پس نه آرزوئي دريافت شده و نه آنچه آرزو شده او را رها ميسازد).آن امور دنيوي كه موجب عبرت ميباشد:از آن اموري كه عامل عبرت ميباشد، يكي اينست كه انسان نزديك به آرزويش ميگردد، يعني مدتها زحمت و مشقت را متحمل ميشود و تلخي انتظار وصول را ميچشد و همينكه به آرزويش نزديك شد، ناگهان پيك اجل بر سر او تاختن ميآورد و بساط آمادگيها و دلخوشيها او را براي برخورداري از آرزوئي كه سالياني متمادي در انتظار عملي شدن آن چشم براه دوخته بود، برميچيند و بدون اينكه خيال و آرزو او را رها كند، او از تحقق يافتن آرزو محروم ميگردد.چه عبرتي بالاتر و چه درسي آموزندهتر از اين ميتوان پيدا كرد كه «ما كل ما يمتني المرء يدركه تجري الرياح بما لا تشتهي السفن» (نيست چنانچه انسان هر آنچه را كه آرزو كند به آن برسد. بادها برخلاف سمت حركت كشتيها بجريان ميافتد) خداوند سبحان بندگان خود را هشدار داده و آگاهشان فرموده است كه: ام للانسان ما تمني (آيا براي انسان است هر آنچه را كه ميخواهد به آن برسد).****«فسبحان الله ما اعز سرورها و اظما ريها، و اضحي فيئها! لا جاء يرد و لا ماض يرتد» (پس پاك است پروردگار، چه اندك است شادي دنيا و چه تشنگيآور است سيراب شدن از اين دنيا و چه گرم است سايهي آن، نه آيندهاي باين دنيا برميگردد و نه گذشتهاي از اين دنيا رجوع مينمايد.)شاديهاي اين دنيا اندك و سيراب شدنش تشنهكننده است:شايد كم كسي باشد در اين دنيا كه با اندك توجه نفهمد كه شاديهاي اين دنيا نه تنها عميق نيست، بلكه از نظر مدت هم كمتر از غم و غصههائي است كه در اين دنيا انسان را احاطه مينمايد. اين نه براي آن است كه خداوند بندگان خود را بدون علت از سرور و نشاط محروم فرموده است، بلكه به اين جهت است كه مردم با غرق شدن در شاديها و لذائذ از هدف بسيار بااهميتي كه در پيش دارند غافل نگردند و با غوطهور گشتن در شاديها احساس مسئوليتهايي كه در اين زندگاني متوجه آنان ميباشد در درونشان فروكش كند و نابود گردد.بالاتر از همهي اينها وقتي كه سطوح رواني آدمي را شاديها و خوشيهاي دنيوي فرا گرفت، از وابستگي خود به كمال اعلا غافل ميشود و فراموش ميكند كه خداوند كريم و رحيم ميخواهد او را ببارگاه و حضور خود بپذيرد. موضوع ديگر كه از مختصات اين دنياست اينست كه هر اندازه انسان به طرف آن ميرود، ميخواهد بيشتر از پيش برخوردار گردد. حريصتر و تشتهتر ميگردد. افزايش تشنگي آدمي به فرو رفتن در خواستههاي دنيوي، معلول گسترش و به فعليت رسيدن استعدادهاي او است كه اگر در مسير كمال و اعتلاي شخصيت انجام ميگرفت توفيق حيات معقول نصيبش ميگشت، ولي دريغا كه آن همه عظمت و استعدادها در موردي مستهلك ميگردد كه جز سرابي آب نما چيز ديگري نيست آري براي كسي كه دنيا را از ديدگاه هدف بودن مورد توجه قرار بدهد در پايان كار جز اين نخواهد ديد كه:دنيا چو حبابست ولكن چه حباب نه بر سر آب بلكه بر روي سرابآن هم چه سرايي كه؟ ببينند به خواب آن خواب چه خواب؟ خواب بدست خرابكاروان اين دنيا نه از آن دري كه وارد شده است ميتواند برگردد و نه از آن در ديگري كه بيرون رفته است ميتواند مراجعت نمايد. اين آمدن و رفتن معنائي بسيار بااهميت را دربردارد كه هر كسي ميتواند اجمالا آنرا در درون خود دريابد. يعني اگر انسان هشياري طبيعي خود را از دست نداده باشد و اگر با آن هشياري طبيعي بتواند سرش را از (خور و خواب و خشم و شهوت) بردارد و مقداري با جان پاك خود آشنائي پيدا كند، بدون ترديد ميفهمد كه در عالم عالم آفريدن به زين نتوان رقم كشيدن تا مايهي طبعها سرشتند ما را ورقي دگر نوشتند كار من و تو بدين درازي كوتاه كنم كه نيست بازي نظامي گنجوي نيز ميفهمد كه:روزگار و چرخ و انجم سر بسر بازيستي گر نه اين روز دراز دهر را فرداستي (ناصر خسرو)آن شكاكين كوردل كه پديدهي طبيعي آمدن و رفتن را ميبينند ولي حكمت عاليه كه اين پديده را بجريان انداخته است نميبينند و ميگويند: اين آمدن و رفتن براي چه بوده است؟ اگر يكبار با دقت لازم به شكوه و نظم هستي مينگريستند، سپس وارد درون خود گشته، نغمههاي فطرت اصلي روح خود را ميشنيدند هرگز چنين ترديدي را در اين جريان پرمعني به مغز خويشتن راه نميدادند، ولي چه بايد كرد كه قهر از خويشتن و از خودبيگانگي از آن دردها است كه خود انسان را چنان تخدير ميكند كه گمان ميبرد هيچ كسي در روي زمين مانند او با خويشتن در صلح و صفا و آشنائي بسر نميبرد!!****«فسبحان الله ما اقرب الحي من الميت للحاقه به و ابعد الميت من الحي لانقطاعه عنه» (پاك است پروردگار ما، چه نزديك است زنده به مرده كه به او ملحق خواهد گشت و چه دور است مرده از زنده كه از او منقطع شده است!)يكي از ابيات ابوالحسن تهامي كه در رثاء فرزندش گفته است، چنين است. «الشرق نحو الغرب اقرب شقه من بعد تلك الخمسه الاشبار) (اي فرزندم، فاصله شرق تا غرب كمتر است از فاصلهي آن پنج وجب خاك كه تو در آن آرميدهاي) يعني اي فرزند، اگر تو در غرب بودي من در شرق يا بالعكس، بالاخره من به تو ميرسيدم ولي فاصلهاي كه اين چند وجب زير خاك به وسيلهي مرگ مابين من و تو انداخته است، خيلي بيش از فاصلهي شرق تا غرب است. آري، هر نفسي كه زنده برميآورد او را به ديار خاموشي نزديكتر ميكند، ولي آن كس كه چشم از اين دنيا پوشيده و رفته است، هيچ احتمالي براي برگشتن او وجود ندارد، آن خاك رفتگان از اين دنيا و زندگانش منقطع گشتهاند و از آن راه كه عبور نمودهاند قابل برگشت نيست.
10- امام (ع) نخست بطور اجمال، به ذكر عيبها و زشتيهاى دنيا پرداخته و مى فرمايد: سراى نيستى و رنج و دگرگونيها و عبرتهاست، و سپس تا جمله «و لا مؤمّل يترك» اين عيبها را به تفصيل، شرح داده است، در آن جا كه موثّر قوسه فرموده واژه إيتار (زه به كمان بستن) را براى روزگار بطور استعاره آورده و با ذكر قوس (كمان) آن را ترشيح داده است، جهت مشابهت اين است كه زمانه تير مصيبتها و حوادث خود را كه قضاى لا يتغيّر الهى آنها را رقم زده همچون تيرانداز چالاكى كه تير او خطا نمى كند به سوى مردم رها مى سازد، همچنين واژه جراح (زخم) را براى رويدادهاى ناگوار روزگار استعاره فرموده است، زيرا هر دو درد آورند و با ذكر عدم امكان درمان پذيرى، آن را ترشيح داده است، و نيز واژه هاى آكل و شارب را كه از خوردن و آشاميدن سير نمى شود براى زمانه استعاره آورده و جهت مناسبت اين است كه روزگار همچون خورنده و آشامنده اى كه پيوسته مى خورد و مى آشامد و خوردنيها و آشاميدنيها را به پايان مى رساند، به آفريدگان يورش مى برد و آنها را نابود مى گرداند.و مراد آن حضرت از مرحوم يعنى كسى كه مورد ترحّم ديگران بوده تهيدستان و بينوايانى است كه تنگدستى و نادارى آنها به توانگرى و ثروتمندى تبديل يافته و اكنون مورد رشك و حسد ديگران قرار گرفته اند، و منظور از مغبوط كه اكنون مورد ترحّم است توانگرى است كه بر اثر گردشهاى روزگار غناى او به فقر مبدّل شده تا آن جا كه مورد ترحّم ديگران قرار گرفته است، و اين سخن كه فرموده است: اين نيست مگر اين كه نعمتى زايل شده است، مراد زوال نعمت از كسانى است كه مورد رشك و غبطه بوده و سپس سختى و بدبختى بر آنها وارد شده است.11- امام (ع) با اظهار شگفتى و ذكر سبحان الله بر سبيل تعجّب، شادى دنيا را فريبنده، و سيرابى آن را تشنگى زا، و بهره گرفتن از سايه آن را باعث احساس گرماى آفتاب، بيان فرموده است. ذكر سير آب بودن اشاره است به بهره ورى و كامگيرى كامل از لذّات دنيا، و واژه فيء كه به معناى سايه است كنايه است بر ميل به تحصيل دنيا و تكيه بر مال و منال آن، و جهات مشابهت اين است كه شادى و خوشحالى، و دلبستگى به دنيا و اعتماد به آن، انسان را از عمل براى تحصيل ثوابهاى آخرت باز مى دارد، و نمى گذارد انسان به سوى خدا رو آورد، از اين رو شادى و سرور آن نيرومندترين انگيزه اى است كه آدمى را به دنيا شيفته و فريفته مى كند.همچنين سيرابى و كاميابى از لذائذ و آسودگى در سايه مال و منال دنيا، قويترين اسبابى است كه انسان را به اين امور تشنه و دلباخته مى كند، و صلحا و نيكان را از معامله جان و مال با خدا باز مى دارد و آتش دوزخ را براى آنان فراهم مى كند، بدين مناسبت است كه غرور به سرور و ظماء (تشنگى) به رىّ (سير آب شدن) و ضحى (آفتاب پيش از ظهر) به فيء (سايه) نسبت داده شده است.مراد از عبارت «لا جاء يردّ» (آينده باز گردانيده نمى شود) آفتها و مصيبتهاى روزگار است مانند مرگ و كشتار و مانند اينها، و منظور از جمله «لا ماض يرتدّ» (گذشته باز نمى گردد) مردگان و چيزهاى ارزشمندى است كه از دست رفته است.
منهاج البراعة في شرح نهج البلاغة (خوئى)، ج 8، ص: 54
ثمّ إنّ الدّنيا دار فناء و عناء، و غير و عبر، فمن الفناء إنّ الدّهر موتر قوسه، و لا تخطي سهامه، و لا توسى جراحه، يرمى الحيّ بالموت، و الصّحيح بالسّقم، و النّاجي بالعطب، آكل لا يشبع، و شارب لا ينقع، و من العناء أنّ المرء يجمع ما لا يأكل، و يبنى ما لا يسكن، ثمّ يخرج إلى اللَّه لا مالا حمل، و لا بناء نقل، و من غيرها أنّك ترى المرحوم مغبوطا، و المغبوط مرحوما، ليس ذلك إلّا نعيما زلّ، و بؤسا نزل، و من عبرها أنّ المرء يشرف على أمله، فيقتطعه حضور أجله، فلا أمل يدرك، و لا مؤمّل يترك، فسبحان اللَّه ما أغرّ سرورها، و أظمأ ريّها، و أضحى فيئها، لا جاء يردّ، و لا ماض يرتدّ، فسبحان اللَّه ما أقرب الحيّ من الميّت للحاقه به، و أبعد الميّت من الحيّ لانقطاعه عنه.اللغة:و (الغير) اسم من غيره جعله غير ما كان و حوّله و بدله و غير الدهر وزان عنب احداثه المغيرة و (موتر) من باب الافعال أو التفعيل و كلاهما مرويّان يقال: أو تر القوس أى جعل لها وترا و وترها توتى را شدّ وترها، و الوتر محرّكة شرعة القوس و معلقها و الجمع أوتار و (أسى) الجرح اسوا واسى داواه، اسوت بين القوم أصلحت و (أضحى) فيئها من ضحى الرجل إذا برز للشمس.الاعراب:و أكل بالرفع خبر لمبتدأ محذوف، و قوله لا مالا حمل، لا للنّفى و ما لا منصوب بفعل محذوف يفسّره ما بعده، و جملة المنفي حال من فاعل يخرج.المعنى:ثمّ انّه عليه السّلام وصف الدّنيا بأوصاف منفّرة و عن الركون إليها فقال (ثمّ انّ الدّنيا دار فناء و عناء و غير و عبر) أى دار موصوفة بالفناء و المشقة و التغيّر و الاعتبار استعاره بالكنايه- استعاره تخييلية- استعاره مرشحة (فمن الفناء انّ الدّهر موتر قوسه) شبّه الدّهر بالرامي بالقوس على سبيل الاستعارة بالكناية، و الجامع بينهما أنّ الدّهر يرمى بمصائبه و حوادثه المستندة إلى القضاء الالهى الذي لا يتغيّر و لا يتبدّل، كما أنّ الرامي يرمي بسهامه الغير الخاطئة، و ذكر القوس تخييل، و ذكر الايتار ترشيح (و) رشّح ثانية بقوله (لا تخطي سهامه و) ثالثة بأنه (لا توسى جراحه) أى لا تداوى و لا تصلح.و لما جعل الدّهر بمنزلة الرامى بيّن كيفيّة رميه بقوله (يرمى الحىّ بالموت و الصحيح بالسّقم و الناجي بالعطب) و الهلاك و قوله تشبيه بليغ (آكل لا يشبع و شارب لا ينقع) يعني أنّ الدهر آكل لا يشبع من أكل لحوم الناس و افنائهم، و شارب لا يروى من شرب دمائهم، و هو من باب التّشبيه البليغ على حدّ قولنا زيد أسد، لا الاستعارة كما توهّمه البحراني، لأنّ مبنى الاستعارة على تناسى التشبيه مبالغة كما في قولك رأيت أسدا يرمى، فيلزمه أن لا يؤتي بطرفى التّشبيه معا في الكلام، لأنّ الاتيان بهما يبطل ذلك الغرض، و قد تقدّم تحقيقه في ديباجة الشرح. (و من العناء) أى من عناء الدّنيا و مشقّتها (أنّ المرء يجمع) فيها (ما لا يأكل و يبنى ما لا يسكن) لا يزال مشغولا بالجمع و البناء حتى تتمّ المدّة و تقضى (ثمّ يخرج إلى اللَّه سبحانه) فيدع ما جمع و يذر ما بنى يأكله الأعقاب و الأبناء و يسكنه الأباعد و الأعداء (لا مالا حمل) ه إلى محطّه «1» (و لا بناء نقل) ه إلى مخطّه و في هذا المعنى قال الشّاعر:هبك بلّغت كلّما تشتهيه و ملكت الزّمان تحكم فيه هل قصارى الحياة إلّا الممات يسلب المرء كلّ ما يقتنيه ______________________________ (1) المحط و المخط بالحاء المهملة و الخاء المعجمة معا القبر، منه
منهاج البراعة في شرح نهج البلاغة (خوئى)، ج 8، ص: 61
(و من غيرها) أى تغيّر الدّنيا و انقلابها (انّك ترى المرحوم مغبوطا و المغبوط مرحوما) يعني ترى من يرحمه الخلايق بسبب الضّر و الفقر و المسكنة يصير في زمان قليل موصوفا باليسار و الرّخاء و السعة فيغبطونه بذلك، و ترى من يغبطه الخلائق بالعزّ و المنعة و الغنى يصير عمّا قليل مبتلا بالذلّ و الفقر و العناء، فيرحمونه لأجل ذلك.و (ليس ذلك إلّا نعيما زلّ و بؤسا نزل) أى ليس كون المغبوط مرحوما إلّا بنعيم انتقل من المغبوط إلى غيره، أو شدّة نزلت عليه و فقر و سوء حال حلّ به (و من عبرها أنّ المرء يشرف على أمله فيقتطعه حضور أجله) أى يطلع على أمله و يعلو عليه بحيث يكاد يدركه فيحضر إذا أجله و يقتطعه عنه و يحول بينه و بينه (فلا أمل يدرك و لا مؤمّل يترك) ثمّ تعجب من بعض حالات الدّنيا و أطوارها و قال كنايه (فسبحان اللَّه ما أغرّ سرورها و أظماء ريّها و أضحى فيئها) أراد بالرّى استتمام لذّتها و بفيئها الرّكون إلى قنياتها و الاعتماد عليها، أى أيّ شي ء أوجب لكون سرورها سببا للغرور، و كون ريّها سببا للعطش و ظلّها سببا للحرارة، فانّ الضحى هي وقت ارتفاع الشّمش و عنده تكون الحرارة.و نسبة الغرور إلى السرور و الظماء إلى الرّى و الضحى إلى الفىء باعتبار أنّ سرورها و لذّاتها و زخارفها هي الصّوارف عن العمل للآخرة، و الشواغل عن الاقبال إلى اللَّه سبحانه، فكان سرورها أقوى سبب للاغترار بها، و ريّها من آكد الأسباب للعطش في الآخرة و الحرمان من شراب الأبرار، و فيئها من أقوى الدواعى إلى إيراده في حرّ الجحيم و تصلية الحميم.و يحتمل أن يكون المراد باظماء ريّها أنّ الارتواء منها لا ينقع و لا ينفع من الغلة، بل يزيد في العطش كمن شرب من الماء المالح و الاجاج، فيكون كناية عن كون الاكثار منها سببا لمزيد الحرص عليها، و كذا يكون المراد باضحاء فيئها أنّ من طلب الراحة فيها اعتمادا على ما جمعها منها لا يجد فيها الراحة و لا ينجو به من حرارة الكبد و فرط المحبة إلى جمعها و تحصيلها و إكثارها، بل هو دائما في
منهاج البراعة في شرح نهج البلاغة (خوئى)، ج 8، ص: 62
التّعب و العطب للتحصيل و الطلب إلى أن يموت فيكفن و يخرج فيدفن (لاجاء يردّ) به أراد به الموت (و لا ماض يرتد) أزاد به الميّت.ثمّ تعجب ثانية و قال (فسبحان اللَّه ما أقرب الحىّ من الميّت للحاقه به و أبعد الميّت من الحىّ لانقطاعه عنه) و هو من أفصح الكلام و أحسنه في تأدية المرام يعرف ذلك من له دراية في صناعة البيان و إحاطة بلطايف فنّ المعان.الترجمة:پس بدرستى كه دنيا دار فنا و مشقّت و تغيّر و عبرت است، پس از جمله فناء دنيا اين است كه روزگار بزه كرده كمان خود را، خطا نمى كند تيرهاى او، و دوا كرده نمى شود زخمهاى او، مى اندازد زنده را بمرگ، و تندرست را به بيمارى، و رستگار را بهلاكت و گرفتارى، خورنده ايست كه سير نمى شود، و آشامنده ايست كه سيراب نمى باشد، و از جمله مشقّتهاى دنيا اين است كه بدرستى كه مرد جمع ميكند چيزى را كه نمى خورد، و بنا ميكند چيزى را كه ساكن نمى شود، پس بيرون مى رود بسوى خدا در حالتى كه نه مالى باشد كه برداشته باشد، و نه بنائى باشد كه نقل نمايد.و از جمله تغيّرات دنيا اين است كه تو مى بينى فقير عاجزيكه خلايق بحال او رحم مى نمايند غبطه برده شده بجهة ثروت و مال، و كسى كه بحال او غبطه مى نمايند رحم شده بجهة فقر وفاقه يعنى در اندك زمانى پريشاني فقير برفاه حال مبدّل مى شود و رفاه حال غني بفقر تبديل مى يابد، نيست اين حال يعني تبدّل حال غني به پريشاني مگر نعمتى كه منتقل شده باشد، و شدّتى كه فرود آمده باشد.و از جمله عبرتهاى دنيا اينست كه مرد مشرف و نزديك مى شود بادراك آرزوى خود پس جدا ميكند او را حاضر شدن مرگ او، پس سبحان اللَّه چه چيز سبب غرور گردانيده شادى دنيا را، و تشنه ساخته سيرابى دنيا را، و گرم گردانيده سايه دنيا را، نه آينده باز گردانيده مى شود نه بر گذشته رجوع مى نمايد.پس سبحان اللَّه چه چيز غريب و عجيب باعث شده بر نزديكى زنده از مرده بجهة سرعت لحوق او بآن، و چه چيز باعث شده بدورى مرده از زنده بجهة بريده شدن او از آن.