جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص54
از سخنان آن حضرت (ع) اين خطبه چنين آغاز مى شود «و الله ما معاوية بادهى منى و لكنه يغدر و يفجر و لو لا كراهية الغدر لكنت من ادهى الناس» (به خدا سوگند كه معاويه زيرك تر از من نيست ولى غدر و مكر مى كند و اگر نه اين است كه غدر و مكر ناخوشايند است، من از زيرك ترين مردم بودم).
سياست على (ع) و اجراى آن طبق سياست پيامبر (ص):
بدان كه گروهى از آنان كه حقيقت فضل امير المومنين عليه السلام را نمى شناسند چنين پنداشته اند كه عمر از او سياستمدارتر بوده است هر چند كه او از عمر داناتر بوده است. رئيس ابو على سينا نيز به اين موضوع در كتاب الشفاء كه در حكمت است تصريح كرده است. شيخ ما ابو الحسين بصرى هم بر همين عقيده است و در كتاب الغرر خود اشاره و تعريض اين چنين دارد. وانگهى دشمنان و كينه توزان نسبت به على عليه السلام به ياوه چنين پنداشته اند كه معاويه هم از على عليه السلام مدبرتر و سياستمدارتر بوده است، ما قبلا در اين كتاب بحثى درباره بيان حسن سياست و صحت تدبير امير المؤمنين عليه السلام داشتيم و اينك مطالبى را كه آنجا نقل نكرده ايم و مناسب با اين خطبه است- كه مشغول شرح آن هستيم- مى آوريم.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص55
بدان و توجه داشته باش كه سياستمدار به سياست نمى رسد مگر اينكه به رأى خود و آنچه كه مصلحت مى بيند و استوارى پايه هاى پادشاهى و كشور خويش را در آن مى داند عمل كند، خواه مطابق با شرع باشد و خواه نباشد، و هرگاه از لحاظ سياست و تدبير به اين گونه كه گفتيم عمل نكند بسيار بعيد است كه كارهايش منظم گردد يا حكومت او استوار شود. امير المومنين على عليه السلام مقيد به قيود شريعت بود و مواظب به پيروى از آن و دور انداختن و اجتناب از آراء و سياستهاى جنگى و چاره انديشى ها و مكر و تزويرهايى كه با شرع موافق نباشد. بنابراين، روش او در خلافت نيز مطابق با روش ديگران كه به اين حدود مقيد نبوده اند نيست. ما نمى خواهيم با اين سخن خود بر عمر بن خطاب اعتراض كنيم يا چيزى را كه او از آن منزه است به او نسبت دهيم ولى اين را مى گوييم كه عمر مجتهد بوده است و با استحسان و قياس و مصالحى كه به نظرش مى رسيده عمل مى كرده است و معتقد بوده است كه مى توان احكام عموم را با آراء و بررسى و استنباط اصولى مختص كرد و بدين گونه نسبت به دشمن خود مكر و كيد مى ورزيده است و به اميران خود هم فرمان مى داده است كه حيله و مكر كنند و خود با تازيانه هر كه را كه گمان مى كرد مستوجب است ادب مى كرد و از كسان ديگرى كه مرتكب گناهانى شده بودند و مستوجب تأديب بودند گذشت مى كرد و همه اين امور را به قوت اجتهاد خود و آنچه مى انديشيد انجام مى داد. ولى امير المومنين على عليه السلام اين عقيده را نداشت و به ظواهر نصوص عمل مى كرد و هرگز به اجتهاد و قياس رفتار نمى كرد بلكه امور دنيايى را با امور دينى منطبق و همگان را يكسان مى دانست و هيچ كس را بر نمى كشيد و از مقامش نمى كاست مگر طبق نص كتاب. بدين سبب راه و روش آن دو در خلافت تفاوت داشت و سياست آنان از يكديگر جدا بود. عمر در عين حال بسيار خشن و بدون گذشت بود و حال آنكه على عليه السلام بسيار بردبار وبا گذشت بود. در نتيجه خلافت عمر هم همراه با قوت و شدت بود و خلافت على (ع) همراه با نرمى و مدارا. وانگهى عمر مانند على عليه السلام گرفتار فتنه يى چون فتنه عثمان كه او را نيازمند به مداراى با ياران و لشكريان نمايد و بخواهد به سبب اضطرابى كه در پى فتنه عثمان پديد آمده است خود را به ياران و سپاهيانش نزديك تر سازد نبود. پس از داستان عثمان گرفتاريهاى جمل و صفين و نهروان پيش آمد و
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص56
همه اين امور در اضطراب امور حاكم و سست شدن پايه هاى حكومتش مؤثر بوده است و حال آنكه براى عمر هيچيك از اين امور اتفاق نيفتاده است. بنابراين، فاصله ميان آن دو حكومت در تدبير نظام مملكت و صحت تدبير خلافت بسيار است.
اگر بگويى: عقيده ات در قبال سياست پيامبر (ص) و تدبير آن حضرت چيست مگر پيامبر (ص) با آنكه فقط به نصوص و وحى عمل مى فرمود كارش استوار و منظم نبود، و چون مى گوييد كه على هم فقط به نصوص عمل مى كرده است بايد تدبير و سياستش همچون تدبير و سياست پيامبر استوار و منظم باشد. مى گويم سياست و تدبير پيامبر (ص) خارج از اين بحث است كه ما در آن گفتگو مى كنيم، زيرا پيامبر (ص) معصوم است و غفلت در كارهاى او راه پيدا نمى كند و حال آنكه به عقيده ما هيچيك از اين دو مرد [عمر و على ] واجب نيست كه معصوم باشند، وانگهى بسيارى از مردم بر اين عقيده اند كه خداوند متعال به پيامبر اجازه فرموده است تا در مسائل شرعى و غير آن به رأى خويش عمل كند و به او فرموده است به آنچه مصلحت مى بينى حكم كن كه تو جز بر حق حكم نمى كنى. اينكه گفتم اعتقاد و مذهب يونس بن عمران است و با اين فرض سوال منتفى است كه پيامبر (ص) به مصلحتى كه خود تشخيص مى داده عمل مى فرموده است و منتظر وحى نمى مانده است.
بر فرض كه اين مذهب باطل باشد و سخن يونس بن عمران صحيح نباشد مگر چنين نيست كه گروهى بسيار از علماى اصول فقه بر اين عقيده اند كه براى پيامبر (ص) جايز است كه در احكام و تدبير اجتهاد فرمايد همان گونه كه يكى از علما مى تواند اجتهاد كند؟ قاضى ابو يوسف كه خدايش رحمت كناد بر اين عقيده است و به اين گفتار خداوند متعال استناد كرده كه فرموده است «تا با آنچه خداوندت ارائه مى دهد ميان مردم حكم فرمايى» و بر اين مذهب و عقيده هم سوال ساقط است كه اجتهاد على عليه السلام مساوى با اجتهاد پيامبر (ص) نيست و تفاوت ميان اجتهاد آن دو مانند تفاوت ميان منزلت ايشان است.
ابو جعفر بن ابى زيد حسنى نقيب بصره كه خدايش رحمت كناد هرگاه با او در اين مورد سخنى مى گفتيم مى گفت: از نظر كسانى كه سيره پيامبر (ص) و سياست
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص57
اصحاب آن حضرت را به روزگار زندگى اش خوانده باشند، هيچ گونه تفاوتى ميان سيره و روش پيامبر با سيره و روش على نيست، همان گونه كه على عليه السلام همواره گرفتار مسائل ياران خود بود و با او مخالفت و سركشى مى كردند و پيش دشمنانش مى گريختند و گرفتار فتنه ها و جنگها بود، پيامبر (ص) هم همين گونه بود و گرفتار نفاق منافقان و آزارهاى ايشان و مخالفت اصحاب با آن حضرت و گريختن آنان پيش دشمنانش بود و همان گونه گرفتار فتنه ها و جنگها بود.
نقيب ابو جعفر مى گفت: مگر نمى بينى كه قرآن عزيز انباشته از شكايت از آزار منافقان نسبت به پيامبر (ص) است، همان گونه كه سخنان على (ع) انباشته از شكايت از منافقان اصحاب خود است اينكه آنان او را آزار مى دهند و گرد او را گرفته اند و كاهلى و سستى مى كنند و اين شبيه اين گفتار خداوند متعال است كه فرموده است «آيا آنان را كه از راز گفتن منع شدند نديدى كه باز به آنچه از آن منع شده اند باز مى گردند و با گناه و ستيز راز مى گويند و براى سرپيچى از فرمان رسول و چون پيش تو مى آيند تو را تحيتى مى گويند كه خدايت آن چنان تحيت نگفته است و در دلهاى خود مى گويند: چرا خداوند ما را به آنچه مى گوييم عذاب نمى فرمايد جهنم آنان را كافى است كه در آن در مى افتند و چه بد سرانجامى است». و اين گفتار ديگر خداوند كه مى فرمايد «همانا كه راز گفتن از شيطان است تا آنانى را كه گرويده اند اندوهگين سازد» و تمام سوره منافقون كه در وصف گروهى از ياران پيامبر است. همچنين اين گفتار خداوند كه مى فرمايد «گروهى از ايشان به تو گوش فرا مى دهند و چون از پيش تو بيرون مى روند به اهل كتاب به تمسخر مى گويند باز اين مرد چه مى گفت آنان كسانى هستند كه خداوند بر دلهايشان زنگار بسته است و هواى نفس خويش را پيروى كردند» و اين گفتار خداوند متعال است كه فرموده «آنان را كه در دلهاشان مرض [نفاق ] است مى بينى چنان به تو مى نگرند چون نگريستن كسى كه از مرگ بيهوش است...» و اين گفتار خداوند متعال «آيا آنان كه در دلهايشان مرض است پنداشته اند كه خداوند كينه هاى آنان را آشكار نمى سازد و اگر بخواهيم آنان را به تو نشان مى دهيم بدان گونه كه سيماى ايشان را بشناسى و بدون ترديد از لحن
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص58
گفتارشان آنان را خواهى شناخت...» و اين گفتارهاى خداوند متعال است كه مى فرمايد «آن اعرابى كه همراهى نكردند بزودى به تو مى گويند نگهدارى اموال و زن و فرزندمان ما را [از اين كار] بازداشت اينك براى ما آمرزش بخواه. به زبانهايشان چيزى مى گويند كه در دلهايشان نيست...» آنان كه همراهى نكردند چون بسوى غنيمتها حركت كنيد كه بگيريد بزودى مى گويند بگذاريد ما از شما پيروى كنيم. مى خواهند سخن خدا را دگرگون كنند...» و اين گفتار خداوند «كسانى كه تو را از پس حجره ها به صداى بلند فرا مى خوانند بيشترشان نمى انديشند...» نقيب ابو جعفر مى گفت: همين اصحاب پيامبر (ص) بودند كه در مورد انفال ستيز كردند و آن را براى خود مطالبه كردند تا آنجا كه خداوند اين آيه را نازل كرد كه «بگو انفال از آن خداوند و رسول است، از خدا بترسيد و اصلاح ذات بين كنيد و خدا و رسول را فرمان بريد اگر مؤمنانيد». همين اصحاب پيامبرند كه روز جنگ بدر سستى كردند و روياروى شدن با دشمن را خوش نداشتند تا آنجا كه بيم آن مى رفت كه از جنگ خوددارى كنند و زبون شوند و اين موضوع پيش از رويارويى دو گروه بود و اين آيه درباره آنان نازل شد «آنان در مورد حق آن هم پس از آنكه آشكار شده است با تو ستيز مى كنند، گويى به چشم مى نگرند كه آنان را به سوى مرگ مى برند».
[نقيب افزود] برخى از همين اصحاب محمد (ص) هستند كه دوست مى- داشتند بدون رويارويى با دشمن با كاروان روياروى شوند. آنان ميان راه دو مرد را ديدند و اسير كردند و از آنها درباره كاروان پرسيدند. گفتند: اطلاعى نداريم ولى لشكر قريش را پشت همين تپه هاى ريگى ديده ايم- در آن هنگام پيامبر نماز مى گزارد، ياران پيامبر (ص) شروع به زدن آن دو مرد كردند. آن دو همين كه كتك خوردند، گفتند: كاروان پيشاپيش شما در حركت است، به تعقيب آن برآييد. چون از زدن آنان خوددارى مى كردند باز مى گفتند به خدا سوگند ما كاروان را نديده ايم و فقط سواران و سلاح و لشكر را ديده ايم. دوباره شروع به زدن آنان كردند در
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص59
همان حال كه كتك مى خوردند، مى گفتند: كاروان پيشاپيش شماست، دست از ما برداريد. در اين هنگام پيامبر (ص) نماز خود را تمام كرد و فرمود و «وقتى راست مى گويند آنان مى زنيد و وقتى دروغ مى گويند دست از آنها مى داريد، رهايشان كنيد كه ايشان چيزى جز سپاه اهل مكه را نديده اند» و خداوند اين آيه را نازل فرمود. «و هنگامى كه خداوند به شما وعده داد كه يكى از دو طائفه از شماست و دوست مى داشتيد آنكه شوكتى ندارد از شما باشد و خداوند مى خواست با كلمات خود حق را ثابت كند...» مفسران در تفسير اين آيه گفته اند منظور از دو طائفه يكى كاروانى است كه از شام به همراهى و سرپرستى ابو سفيان به سوى مكه در حركت بود و مسلمانان به قصد تصرف آن حركت كرده بودند و ديگرى لشكر با شوكت قريش بود و پيامبر (ص) هم يكى از آن دو را به مسلمانان وعده داده بود و ياران پيامبر (ص) جنگ را خوش نداشتند و غنيمت را دوست مى داشتند.
نقيب ابو جعفر مى گفت: اصحاب محمد (ص) همانها هستند كه در جنگ احد از حضورش گريختند و او را رها كردند و به بالاى كوه گريختند و او را به حال خود گذاشتند تا آنجا كه دشمنان چهره آن حضرت را دريدند و دندانهاى پيشين او را شكستند و بر كلاهخودش چنان ضربتى زدند كه تا استخوانهاى جمجمه اش نفوذ كرد و از اسب خود ميان كشتگان در افتاد و در همان حال با فرياد آنان را فرا مى خواند و از ايشان يارى مى خواست و هيچيك از ايشان جز همان كسى كه چون جان و خود پيامبر بود و سخت به او اختصاص داشت پاسخ نداد و اين است گفتار خداوند متعال كه فرموده است «به ياد آوريد هنگامى را كه از كوه بالا و دور مى رفتيد و نمى ايستاديد براى هيچ كس و پيامبر شما را از دنبال شما فرا مى خواند» يعنى پيامبر (ص) فرياد برآورده بود و فرياد او را فقط عقب ترين افراد در حال گريز مى شنيدند زيرا افراد جلو دورتر از آن شده بودند كه فرياد پيامبر را بشنوند و نتيجه اش چنين بود كه صدا و فرياد خواهى پيامبر (ص) فقط به گوش فراريانى كه در ساقه و عقب بودند برسد.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص60
نقيب ابو جعفر مى گفت: گروهى از ياران پيامبر در همان روز احد از فرمان او سرپيچى كردند و چنان بود كه پيامبر (ص) گروهى از آنان را براى نگهبانى دهانه و دره كوه گماشت و بيم داشت كه از آن نقطه سواران دشمن از پشت سر بر سپاه مسلمانان حمله آورند. آن گروه كسانى بودند كه فرمانده ايشان عبد الله بن جبير بود و آنان با دستور و فرمان او مخالفت كردند و به جمع آورى غنيمت روى آوردند و پايگاه و مركز خود را رها كردند و از همان طريق شكست و سستى بر لشكر اسلام وارد شد. خالد بن وليد همراه گروهى از سواران از همانجا حمله آورد و از همان دره كه آنان موظف به پاسدارى بودند وارد ميدان جنگ شد و مسلمانان ناگاه متوجه آنان شدند كه از پشت سر شمشير در آنان نهاده اند و همين موجب شكست و گريز شد. اين است معنى گفتار خداوند كه مى فرمايد «تا آنكه سستى و بد دلى كرديد و در آن كار ستيز كرديد و پس از آنكه آنچه را دوست مى داشتيد به شما ارائه فرمود نافرمانى كرديد گروهى از شما اراده دنيا دارند و گروهى اراده آخرت».
نقيب ابو جعفر مى گفت: همين اصحاب پيامبرند كه در جنگ تبوك پس از صدور اوامر موكد از فرمان پيامبر سرپيچى كردند و او را يارى ندادند و رها ساختند و همراهش حركت نكردند تا آنجا كه درباره ايشان اين آيه نازل شد: «اى كسانى كه گرويده ايد، شما را چه مى شود كه چون به شما گفته مى شود در راه خدا حركت كنيد و بيرون رويد سنگين مى شويد بر زمين. آيا به جاى آخرت به زندگى دنيا خشنود شديد و حال آنكه كالاى زندگى اين جهانى در قبال آخرت اندك است. اگر حركت نمى كنيد خداوند شما را عذاب مى كند عذابى دردناك...» مى بينى كه اين آيه خطاب به مومنان است نه منافقان و در اين آيه دليل روشن و واضح ديده مى شود كه اصحاب پيامبر و آنانى كه دعوت او را تصديق كرده بودند با پيامبر (ص) مخالفت و از فرمانش سرپيچى مى كردند و خداوند در مورد سرزنش و توبيخ آنان با اين گفتار ديگر خود تأكيد كرده است كه مى فرمايد «اگر كالايى نزديك و سفرى آسان بود همانا از تو پيروى مى كردند ولى اين مسافت بر آنان دور شد و بزودى سوگند خواهند خورد كه اگر مى توانستيم همراه شما بيرون مى آمديم.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص 61
خويشتن را هلاك مى كنند و خداوند مى داند آنان دروغگويان اند» سپس خداوند متعال پيامبر (ص) را مورد عتاب قرار داده است كه چرا به آنان در مورد تخلف و خوددارى از شركت در جنگ اجازه داده است و پيامبر (ص) از اين جهت به آنان اجازه داد كه مى دانست آنان با بيرون آمدن اطاعت و پيروى نخواهند كرد و چنين مصلحت ديد كه با اجازه دادن براى شركت نكردن در جنگ بر آنان منتى بگزارد چرا كه در غير آن صورت هم خوددارى مى كردند و برجاى مى نشستند و منتى بر آنان نبود و خداوند متعال خطاب به پيامبر فرموده است «خدايت ببخشايد، چرا پيش از آنكه كسانى كه راست مى گويند براى تو آشكار شوند و دروغگويان را بشناسى به آنان اجازه دادى» يعنى اى كاش از اجازه دادن به آنان خوددارى مى كردى تا براى تو خوددارى كسانى كه خوددارى خواهند كرد و حركت و بيرون آمدن كسانى كه بيرون خواهند آمد و راستگو و دروغگوى ايشان معلوم مى شد، همه مسلمانان [اصحاب پيامبر] به ظاهر به او وعده داده بودند كه همراهش حركت خواهند كرد و برخى از آنان قصد مكر داشتند و برخى تصميم قطعى گرفته بودند كه به آن وعده عمل نكنند و اگر پيامبر (ص) به آنان اجازه نمى فرمود كسانى كه تخلف مى كردند از كسانى كه تخلف نمى كردند شناخته مى شدند و راستگو از دروغگو شناخته مى شد. سپس خداوند متعال توضيح مى دهد كه كسانى كه پيامبر (ص) براى خوددارى از شركت در جنگ اجازه گرفتند از ايمان بيرون اند و خطاب به پيامبر فرموده است «آنان كه به خدا و روز رستاخيز ايمان آورده اند از تو در مورد جهاد كردن با اموال و جانهاى خويش براى تخلف اجازه نمى گيرند و خداوند به پرهيزگاران داناست، همانا كسانى از تو اجازه مى گيرند كه به خدا و روز رستاخيز ايمان نياورده اند و دلهايشان در شك است و خود در ترديدشان سرگردان اند».
نيازى به ذكر آيات بسيارى كه مناسب اين معنى است نمى باشد كه هركس در قرآن عزيز تأمل كند احوال آن حضرت (ص) را با اصحاب خويش خواهد دانست كه چگونه بوده است و خداوند متعال او را به جوار خويش منتقل نفرمود
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص62
مگر اينكه او با منافقان و كسانى كه بر خلاف آنچه در دل داشتند تظاهر به تصديق گفته هايش مى كردند در پيكار سختى بود، چند بار مخالفت خود را براى او به صورت روياروى آشكار كردند آن چنان كه در حديبية پيامبر (ص) مكرر فرمود سر بتراشيد و قربانى كنيد و آنان نه سر تراشيدند و نه قربانى كردند، حتى هيچيك از ايشان به هنگام سخن پيامبر (ص) حركت نكرد، و برخى از آنان به پيامبر (ص) كه مشغول تقسيم غنايم بود گفتند: «اى محمد دادگرى كن كه تو دادگرى نمى كنى».
همچنين انصار روز جنگ حنين به صورت روياروى به پيامبر گفتند: آيا آنچه را كه خداوند در پناه شمشيرهايمان به ما ارزانى فرموده است مى گيرى و به خويشاوندان و نزديكان خود، از مردم مكه، مى پردازى، و كار به آنجا كشيد كه پيامبر (ص) در بيمارى مرگ خويش خطاب به اصحاب خود فرمود «براى من استخوان سرشانه و دواتى بياوريد تا براى شما چيزى بنويسم كه پس از آن گمراه نشويد» و سرپيچى كردند و نياوردند و اى كاش به همين قناعت مى كردند و آنچه را گفتند نمى گفتند كه پيامبر (ص) هم مى شنيد.
ابو جعفر كه خدايش رحمت كناد از اين گونه سخنان بسيار مى گفت كه شرح آن طولانى مى شود و اندكى از آن نمودارى از خروار است. ابو جعفر مى گفت: اسلام در نظر بسيارى از ايشان شيرين نشد و در دلهايشان پايدار نگرديد مگر بعد از مرگ رسول خدا پيروزيهايى نصيب آنان شد و اموال و غنايم بدست آوردند و راههاى بدست آوردن مال براى آنان بسيار شد و مزه خوش زندگى را چشيدند و لذت دنيا را شناختند و لباسهاى نرم پوشيدند و خوراكهاى مطلوب خوردند و از زنهاى رومى بهره مند شدند و گنجينه هاى خسروان را مالك شدند و زندگى سخت و دشوار و ناپسند و خوردن سوسمار و خارپشت و موش صحرايى و پوشيدن جامه هاى مويينه و پشمينه و كرباس مبدل به خوردن باقلواهاى بادامى و پالوده هاى گوارا و پوشيدن ابريشم و ديبا شد و سپس در پناه فتوحى كه خداوند براى ايشان پيش آورد به صحت دعوت و صدق رسالت پيامبر (ص) استدلال كردند كه آن حضرت قبلا مكرر آنان را وعده داده بود كه بزودى گنجينه هاى خسرو و قيصر براى ايشان گشوده خواهد شد و چون ديدند كار به همان گونه كه پيامبر فرموده است
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص63
صورت گرفت او را تعظيم و تبجيل كردند و شكهايى كه در دل داشتند و نفاق و استهزايى كه نهان مى داشتند تبديل به ايمان و يقين و اخلاص شد و چون زندگى براى آنان خوش و آسان گرديد به دين و آيين تمسك جستند كه مايه فزونى دسترسى ايشان به دنيا شد، ناموس دين را بزرگ شمردند و در تجليل از آن و اداى احترام نسبت به پيامبرى كه آن آيين را آورده است سخت كوشيدند. آن گاه پيشينيان منقرض شدند و جانشين آنان و نسل بعد با عقيده اى استوارتر آمد كه آنرا در اثر تربيت در دامن پدران از ايشان تقليد مى كرد و چون آن نسل منقرض شد نسل بعد بدان گونه بيامد و همين گونه ادامه يافت.
ابو جعفر نقيب همچنين مى گفت: اگر اين فتوح و نصرت و ظفرى كه خداوند به پاس وجود محمد (ص) به آنان ارزانى فرمود نمى بود و دولتى كه بهره آنان شد فراهم نمى آمد همانا پس از مرگ رسول خدا (ص) دين اسلام منقرض مى شد، همان- گونه كه هم اكنون در كتابهاى تاريخ، پيامبرى خالد بن سنان عبسى ثبت است كه ظهور كرد و به دين و آيين فرا خواند، و مردم فقط از ذكر داستان او خوششان مى آيد همان گونه كه از ذكر داستان و خواندن سرگذشت سران و پادشاهان و داعيان دينى كه كارشان سپرى شده است خوششان مى آيد، آنان از ميان رفتند و اخبارشان باقى ماند.
ابو جعفر نقيب مى گفت: هركس در حال اين دو مرد- يعنى پيامبر و على- دقت كند مى بيند كه در بيشتر يا همه امورشان شبيه يكديگرند. براى مثال جنگهاى رسول خدا (ص) با مشركان همراه با پيروزى و شكست بود، در جنگ بدر پيروز شد و حال آنكه در جنگ احد مشركان پيروز شدند، در جنگ خندق مساوى بودند نه به سود پيامبر بود نه به زيان آن حضرت، زيرا آنان از انصار، سعد بن معاذ را كشتند سالار قبيله اوس، و از ايشان سوار كار معروف قريش عمرو بن عبدود كشته شد و هماندم بدون ادامه جنگ از ميدان برگشتند و پس از آن پيامبر (ص) در جنگ فتح مكه با قريش جنگ كرد و پيروز شد. جنگهاى على عليه السلام هم همين گونه بود: در جنگ جمل پيروز شد، جنگ
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص64
صفين براى او و معاويه يكسان بود. گروهى از سران سپاه على (ع) و گروهى از سران سپاه معاويه كشته شدند و سرانجام هر يك از نبرد ديگرى دست كشيد و پس از جنگ صفين با مردم نهروان جنگ كرد و پيروزى از او بود.
ابو جعفر نقيب مى گفت: شگفتى از اين است كه نخستين جنگ رسول خدا بدر است و پيامبر (ص) در آن روز پيروز بود، نخستين جنگ على جنگ جمل است كه او هم در آن پيروز بود و پس از آن موضوع حكميت و نگارش عهدنامه و صلح در جنگ صفين بسيار نظير معاهده و صلحنامه حديبيه است. آن گاه در آخرين روزهاى زندگى على عليه السلام معاويه مدعى خلافت شد و مردم را به خويشتن دعوت مى- كرد. مسيلمه و اسود عنسى هم در روزهاى آخر زندگى پيامبر ادعاى پيامبريى كردند و خود را پيامبر ناميدند. ادعاى معاويه بر على سخت آمد همان گونه كه ادعاى آن دو بر پيامبر بسيار سخت بود و خداوند پس از وفات پيامبر (ص) كار آن دو را باطل فرمود همچنان كه معاويه و بنى اميه هم پس از مرگ على عليه السلام باطل شد. پيامبر (ص) جز در جنگ حنين با كس ديگرى جز قريش جنگ نكرد و على (ع) هم با غير قريش جز در جنگ نهروان جنگ نكرد. على عليه السلام با ضربه شمشير به شهادت رسيد و پيامبر (ص) هم در حالى كه مسموم شده بود به شهادت رسيد و درگذشت. پيامبر (ص) تا هنگامى كه خديجه مادر فرزندانش زنده بود زنى ديگر نگرفت. على (ع) هم تا فاطمه مادر شريفترين فرزندانش زنده بود زن ديگرى نگرفت. پيامبر (ص) در سن شصت و سه سالگى رحلت فرمود و على عليه السلام هم در همان سن درگذشت.
نقيب مى گفت: اينك به اخلاق و خصائص آن دو بنگريد: او شجاع است و اين هم شجاع او فصيح و زبان آور است و اين هم همانگونه است او بخشنده و جواد است اين هم بخشنده و جواد است او عالم به شرايع و امور الهى است و اين عالم به فقه و شريعت و امور الهى دقيق و پيچيده او زاهد در اين امور دنيا و كم بهره از آن و بى توجه به آن است اين هم زاهد در اين جهان و رها كننده آن و بى بهره از خوشيهاى آن است. او خويشتن را در عبادت و نماز سخت به زحمت مى افكند و اين هم همان گونه است، براى آن يكى از امور دنياى زودگذر چيزى جز زنان مورد محبت نيست و اين يكى هم مانند اوست، آن يكى نوه عبد المطلب بن هاشم است و اين هم مانند اوست پدرانشان برادران پدر و مادرى هستند و حال آنكه ديگر فرزندان عبد المطلب
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص65
چنان نيستند. محمد (صلی الله علیه وآله) در دامن پدر اين يكى، يعنى ابو طالب پرورش يافته است و همچون يكى از فرزندان ابو طالب بوده است همين كه پيامبر (ص) جوان و بزرگ شد على را كه پسر بچه يى بود از ميان پسران ابو طالب برگزيد و به قصد پاداش كار ابو طالب او را در دامن خود پرورش داد و موجب شد خلق و خوى آن دو و سرشت ايشان شبيه يكديگر گردد و با هم بياميزد و در صورتى كه دوست و همنشين از همنشينى تقليد و به او اقتداء مى كند. بنابر اين، در مورد تربيت و پرورش دادن به روزگارى دراز چه مى پندارى و واجب است كه اخلاق محمد (ص) همچون اخلاق ابو طالب باشد و اخلاق على عليه السلام هم چون اخلاق پدرش ابو طالب و محمد (ص) مربى او باشد و اينكه يكى كاملا مانند ديگرى باشد و داراى سرشت يكسان و طبيعت و خوى همانند باشند كه از يكديگر جدا نيست و يكى را بر ديگرى فضيلت و فرقى نخواهد بود، جز اينكه خداوند متعال محمد (ص) را به رسالت خود ويژه فرموده است و او را براى وحى خود برگزيده است و اين به سبب مصالح خلق است كه در آن مورد خداوند مقرر فرموده است، و لطف خداوند نسبت به محمد (ص) كاملتر و نفع او عام تر و تمام تر است و رسول خدا (ص) با موضوع رسالت از همگان ممتاز است، و چون از پيامبرى بگذريم ديگر امور بر مبناى اتحاد ميان آن دو خواهد بود و خود پيامبر (ص) هم در اين گفتار خود خطاب به على (ع) همين موضوع را گنجانيده و فرموده است: «من از لحاظ نبوت بر تو فزونى دارم و تو بر مردم از هفت جهت برترى» همچنين خطاب به على (ع) فرموده است «منزلت تو نسبت به من چون منزلت هارون است نسبت به موسى جز اينكه پس از من پيامبرى نيست» و بدين گونه پيامبر (ص) خويشتن را با نبوت از على ممتاز فرموده است و براى على همه فضائل و خصائص ديگر را به طور مشترك ميان خود و او بيان كرده است.
ابو جعفر نقيب كه خدايش رحمت كناد. مردى پردانش و درست انديش و با انصاف در گفتگو و بدون تعصب در مورد مذهب بود، هرچند علوى بود به فضائل صحابه اعتراف داشت و بر شيخين [ابو بكر و عمر] ثنا مى گفت و اعتقاد داشت كه آن دو اركان و قواعد اسلام را كه هنگام زندگى پيامبر مضطرب بود استوار كردند و اين به سبب فتوح و غنيمتهايى بود كه در دولت آن دو براى عرب فراهم آمد. در مورد عثمان هم مى گفت: «حكومت به روزگار او در كمال اقبال و
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص66
علو درجه بود و فتوح به روزگارش بيشتر و غنايم بزرگتر بود جز اينكه او روش مورد احترام شيخين را مراعات نكرد و نتوانست راه ايشان را بپيمايد و در سرشت خود هم نرم و ضعيف بود و ديگران بر او غلبه كرده بودند. وانگهى نسبت به اهل و خويشاوندان خود بسيار پرمحبت بود، از آن گذشته از مروان كه بسيار وزير بدى بود كارهايى به زيان عثمان سر زد كه دلها را بر او تباه ساخت و مردم را بر خلع و كشتن او واداشت.
سخن نقيب ابو جعفر حسنى درباره آنكه چرا مردم على (ع) را دوست مى دارند:
خدا ابو جعفر حسنى نقيب را بيامرزاد كه هيچ عالم فاضلى نمى توانست منكر فضل و علم او شود و از سخن، سخن خيزد. بارى به او گفتم «از چه روى مردمان على بن ابى طالب عليه السلام را دوست دارند و دلباخته اويند و خود را در راه عشق او به كشتن مى دهند» و خواهش مى كنم در پاسخ من از دليرى و دانايى و سخنورى و ديگر ويژگيهايى كه خداى تبارك و تعالى بخش فراوان و پاك و پاكيزه آن را به على بن ابى طالب عليه السلام عطا فرموده است سخنى به ميان نياورى كه دليران و دانايان و سخنوران بسيارند.
ابو جعفر خنديد و گفت: وه، كه چه عهد و پيمانى با من مى بندى و سخت مى گيرى آن گاه گفت: اينجا مقدمه يى ديگر لازم است كه نخست بايد آن دانسته شود و آن اين است كه بيشتر آدميان سرخورده و ضرب ديده دست روزگارند و نيز در اينكه بيشتر مستحقان محرومند شكى نيست. بسا دانشمندى كه از دنيا تهيدست و بى بهره است و بسا نادانى كه در نهايت توانگرى و روزى گشادى ديده مى شود. بسا رزمنده دلير جنگ آزموده اى كه از پايدارى او در نبرد به مردمان سودها رسيده است ولى براى او آن قدر حقوق و شهريه يى كه پايمرد نيازمنديهاى او باشد نيست. اما بسا ترسوى بزدل رمنده از كارزارى كه از سايه خود مى ترسد مالك بخش بزرگى از دنيا و دارنده سهم فراوانى از مال و خواسته و تنخواه است. چه بسيار خردمند
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص67
روشن راى دورانديش استوارى كه در تنگدستى است و چنين بزرگمردى به چشم خويش دلقك ديوانه يى را مى بيند كه ثروت و خوشى بر سر و روى او مى بارد و روزگار چون گاوى شيرده پستانهاى لبريز از شير خود را در دهان او گذارده است. چه بسيارند ديندارانى پرهيزگار كه به بهترين روى فرمان خداى تعالى را مى برند و او را از جان و دل به يگانگى مى ستايند اما از دنيا بى بهره و كم روزى اند و هم آنان مى بينند فلان يهودى يا نصرانى يا زنديق لا مذهب بسيار مال دارد و خوش احوال است، حتى آنكه در بيشتر اوقات همين طبقات شايسته و مستحق و محروم نيازمند طبقاتى مى شوند كه ابدا و به هيچ روى شايستگى و استحقاقى ندارند، تا بدانجا كه احتياج و نيازمندى اين افراد شريف گزيده را به خوارى دست دراز كردن پيش آن ناكسان و كرنش در برابرشان وامى دارد، خواه براى دفع ضرر و زيانى باشد يا براى طلب سود و منفعتى و طرفه تر آنكه در ميان همين طبقات مستحق هم آنكه استحقاقش كمتر است به ميزان كمترى استحقاق از بيشترى رزق و روزى بهره مند است. ما به چشم خويش مى بينيم كه درودگرى چيره دست يا بنايى استادكار و دانا يا نگارگرى بى همتا يا صورتگيرى شيرينكار در نهايت تنگدستى و زمينگيرى و گمنامى و بيچارگى به سر مى برد اما افراد ديگرى از همان طبقه كه در آن حد از اعتبار و حذاقت نيستند و در همان رشته خود به پاى آن استادان حاذق بى همتاى شيرينكار نمى رسند بسيار فراخ روزى اند و نه تنها مردمان مراجعه شان به اين افراد فرودست زيادتر است كه براى آنان سر و دست مى شكنند و در نتيجه همين افراد دوم كسب و كارشان رونقى بيشتر دارد و روزگارى خوشتر و گذران بهترى دارند.
تا اينجا كه گفتم حال و روز افراد برگزيده اجتماع و مستعدان و مستحقان و شايستگان بود، اما حال كسانى كه از طبقه فاضله جامعه نيستند همچون بيشتر مردم خرده پا خود آشكار است. اينان نيز از كينه ورزى نسبت به دنيا و نكوهش آن و خشم حاصله از حسادتى كه بر همگنان و همسايگان خود مى ورزند خالى نيستند و در ميان همين مردم هيچ كس ديده نمى شود كه بدانچه دارد قانع و از زندگى خود خشنود باشد بلكه همو نيز همواره در مقام زيادت طلبى است و وضعيتى بالاتر از آنچه را كه دارد مى جويد.
سپس ابو جعفر نقيب فرمود: حال كه اين مقدمه را دانستى بدان كه معلوم و
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص68
مسلم است كه على عليه السلام نه تنها مستحق محروم بود كه سرور مستحقان و محرومان و سردسته و بزرگ آنان بود و باز معلوم و مسلم است كه كسانى كه مورد ستم قرار مى گيرند و دچار اهانت و ستمديدگى مى شوند همه هوادار يكديگر مى گردند و پشت به پشت هم مى دهند و همگى در برابر نامستحقان توانگر و دنيا دوستانى كه جهان را در دست دارند و بر آن چنگ انداخته اند و به آرزوهاى خود رسيده اند قد علم مى كنند و همدست مى شوند، زيرا كه همگى اين مستحقان و محرومان شايسته هم، چنانكه در آنچه دلشان را به درد آورده و ناخشنودشان ساخته و نيش گزندش آنان را گزيده است شريك اند، در غيرت و حميت و زير بار ستم نرفتن و ابر از خشم نسبت به عزيزان بى جهتى كه بر شايستگان و برگزيدگان اجتماع چيره گشته و بر آنان سرورى مى كنند و به منافع و مزايايى دست مى يابند و به مراتب و مقاماتى مى رسند كه حق اين شايستگان و محرومان است ولى بدان دست نمى- يابند و نمى رسند نيز شريك و همدست و همداستان اند. پس هنگامى كه اينان- يعنى اين گروه محروم- كه همگى در طبقه اجتماعى و هوادارى از يكديگر برابرند به خاطر هم تعصب مى ورزند و جانفشانى مى كنند چگونه است كه وقتى از اين ميان يكى كه از همه والاتر و بالاتر و بزرگ مرتبه تر واندازه فضائلش از همه بيشتر و شرف و بزرگوارى و كرامتش نه تنها در حد كمال كه از هر مقياسى برتر است و جامع و گردآورنده همه فضيلتها و حائز و در بردارنده همه ويژگيها و ستودگيهاست محروم و محدود بماند و دنيا همه تلخيهاى خود را به او بچشاند و نه يكبار و دوبار و صدبار كه همواره و همه روزه آزار روزگار كام او را با شرنگ ناكامى ناگوار سازد و از دنيا جز سختيهاى دلگداز و آزارهاى جانگزا و رنجهاى توانفرسا چيزى نبيند و ببيند آنكه فرودست اوست فرا دست او شود و ناكسان فرومايه كه هيچ كس آنان را به چيزى نمى شمرد و دل كسى به حكمرانى آنها باز نمى داد و حكومت چنان اراذلى را بر نمى تافت و چشم نمى داشت در كار حكومت و فرمانروايى در آيند و فرمان شان بر على عليه السلام و فرزندان و خاندان و خويشان او روا شود و در آخر كار نيز اين ابرمرد در محراب عبادت خويش به دست همان ناكسان شهيد شود و فرزندانش پس از او كشته و حرم محترم او به اسيرى برده شود و حتى خويشان و عموزادگان او با همه فضيلت و زهد و عبادت و جوانمردى و آزادگى و جود و كرم و بهره برى مردمان از وجودهاى نازنينشان، پيگيرى و ردگيرى شوند تا كشته يا آواره يا زندانى گردند.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص69
مگر ممكن است كه بشريت سرتاسر بر دوستى اين ابر مرد يكدل و يك داستان نشود و به مهر او دل نبندد. مگر دلها مى توانند كه او را نخواهند و به او وابسته نشوند و عاشق او نگردند تا بدانجا كه در راه عشق او دلها آب شود و جانها فانى گردد كه اين همه به خاطر يارى دادن او و غيرت ورزيدن در راه او و ابراز انزجار و تنفر از ستمى كه به او رسيده و نشان دادن ناخشنودى خود از آنچه بر سر او آورده اند مى باشد. اين معنى كه گفته شد در سرشت بشر سرشته و در نهاد او نهاده است.
در مقام تشبيه مى گويم كه اگر گروهى از مردم بر كنار گردابى ژرف يا رودخانه يى سيل آسا ايستاده باشند و ببينند كه كسى در آن آب بيفتد و شنا نداند و دست و پا زند مردمى كه بر لب ايستاده اند بنابر سرشت انسانى و طبيعت بشرى خود بر او شديدا دلسوزى مى كنند و ترحم مى ورزند و دسته يى از همان مردم بى هيچ تأملى خود را در آب مى افكنند و به طرف او مى شتابند تا او را برهانند. آنان در اين كار هيچ پاداشى نمى خواهند و توقع هيچ سپاسگزارى يا دستمزدى و حتى چشمداشت ثواب اخروى هم ندارند.
چه بسا كه در ميان همين دسته اى كه خود را به آب مى زنند كسانى هم باشند كه دنياى ديگر را باور نمى دارند چرا كه «كار دل است اين كارها». طبيعت بشرى و سرشت آدمى چنين است كه نوعدوست باشد و گوئيا هر يك از اينان كه خود را براى نجات آن غريق به آب مى افكند در دل خود مى انديشد كه اين خود اوست كه به آب افتاده و در حال غرق شدن است پس همان سان كه اگر خود او غريق مى بود براى نجات و رهايى خويش دست و پا مى زد هم اينك نيز براى رهاندن اين همنوع خود كه به چنين حالت سخت ناگوارى دچار شده است دست و پا مى كند و خود را در معرض هلاكت قرار مى دهد. باز براى مثال اضافه مى كنم كه اگر پادشاهى به مردمان شهرى از مملكت خود ستمى سخت روا دارد اهل اين شهر همگى پشت به پشت يكديگر مى دهند و همدست مى شوند و ديگران را به يارى مى خواهند تا داد خويش را از آن پادشاه ستمگر بستانند حال اگر در ميان اين مردم ستمديده بزرگمرد والا تبار عاليمقامى باشد كه پادشاه بيشترين ستم را بر او كرده باشد و مال و منال او را گرفته و فرزندان و خاندان او را كشته باشد، بسيار عادى و طبيعى است كه توجه مردمان و پشتگرمى آنان و گردن نهادنشان بر حكم چنين بزرگمردى برتر و بيشتر از هر كس ديگر باشد و لذا مردم شهر به دور او گرد مى آيند و بدو پناه مى برند و او را
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص70
رهبر واقعى خود مى شناسند زيرا كه سرشت آدمى به نحو غير قابل انكارى چنين امرى را ايجاب مى كند و آدمى نمى تواند جز اين كارى كند و از چنين رويه يى سرباز زند.
اين خلاصه گفتار نقيب ابو جعفر حسنى رحمه الله تعالى بود كه من آن را بازگو كردم. الفاظ از من است و معانى از او زيرا اينك كه من به نگارش اين كتاب مى پردازم عين كلمات او را به خاطر ندارم ولى آنچه گفتم معنى و مضمون سخنان اوست كه خداى او را رحمت كند. نقيب ابو جعفر در مورد صحابه اعتقادى را كه بيشتر اماميه دارند نداشت و عقيده كسانى را كه آنان را منافق و كافر مى دانند سفيهانه مى دانست و مى گفت حكم آنان حكم مسلمان مؤمنى است كه در برخى از كارها خلاف و سرپيچى كرده است و حكم درباره او به دست خداوند است اگر بخواهد عذابش مى كند و او را بر آن گناه مى گيرد و اگر بخواهد مى آمرزدش.
يك بار به او گفتم آيا معتقدى كه آن دو از اهل بهشت خواهند بود گفت: آرى به خدا سوگند كه چنين عقيده يى دارم كه آن دو را يا خداوند متعال به كرم خويش يا به شفاعت رسول (ص) يا به شفاعت على عليه السلام عفو خواهد فرمود يا آنكه اندكى سرزنش و عذاب خواهد كرد و سپس آن دو را به بهشت منتقل خواهد فرمود و در اين موضوع هيچ ترديدى ندارم و در ايمان آن دو به رسول خدا (ص) و صحت عقيده ايشان هيچ گونه شكى ندارم. به او گفتم درباره عثمان چه مى گويى گفت: همچنين درباره عثمان. سپس گفت: خداوند او را بيامرزد مگر نه اين است كه او هم يكى از ما و شاخه يى از درخت عبد مناف است ولى خويشاوندان او ميان ما و او دشمنى درافكندند و او را براى ما تيره ساختند.
به نقيب گفتم: بنابر آنچه در مورد اينان معتقدى چنان لازم مى آيد كه داخل شدن معاويه را هم به بهشت جايز بشمرى كه از او هم چيزى جز مخالفت و ترك فرمان پيامبر (ص) سر نزده است. گفت: هرگز كه معاويه اهل دوزخ است. نه به سبب مخالفت و جنگ او با على عليه السلام كه عقيده او درست و ايمانش بر حق نبود. او از سران منافقان است
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص 71
هم خودش و هم پدرش و دلش هرگز مسلمان نشد بلكه فقط به زبان مسلمان شد. نقيب درباره سخنان و لغزشهاى معاويه گفت و آن قدر از سخنان او كه مقتضى فساد عقيده است بيان كرد كه اينجا جاى آوردن آنها نيست.
نقيب يك بار به من گفت: خدا نكند و امكان ندارد كه نام معاويه در رديف نام دو شيخ فاضل ابو بكر و عمر قرار بگيرد. به خدا سوگند، آن دو همچون زر ناب اند و معاويه همچون درهم ناسره و پست. نقيب از من پرسيد: ياران شما [معتزليان ] در مورد ابو بكر و عمر چه عقيده دارند؟ گفتم: آنچه پس از اختلافات زياد ميان قديميهاى معتزله در مورد تفضيل و مسائل ديگر پديد آمده است و اينك بر آن پايدارترند اين است كه على عليه السلام از همگان فاضل تر است و آنان به مناسبت مصلحتى افضل را رها كردند و نصى هم كه موجب شود عذرى باقى نماند وجود نداشته بلكه اشاره و ايماء بوده و متضمن هيچ گونه نص صريحى نبوده است و معتقدند گر چه على عليه السلام نخست نزاع كرد ولى سپس بيعت فرمود و خواسته آنان را پس از رد كردن پذيرفت و اگر على همچنان در ممانعت خود از بيعت پايدارى مى كرد هرگز معتقد به صحت بيعت و لزوم آن براى ديگران نبوديم و اگر على (ع) در آن مورد هم شمشير كشيده بود همان گونه كه در مورد ديگر شمشير كشيد معتقد به فاسق بودن و تباهى همه كسانى كه با او مخالفت مى كردند مى بوديم، هر كه مى خواست باشد، ولى على (ع) سرانجام به بيعت راضى شد و به طاعت در آمد. خلاصه اينكه ياران معتزلى ما مى گويند و معتقدند كه حكومت از آن على عليه السلام بوده و او مستحق و متعين است ولى اگر مى خواست خود عهده دار آن مى شد و اگر مى خواست ديگرى را بر آن ولايت مى داد و چون مى بينيم كه بر ولايت ديگرى موافقت فرموده است ما هم از او پيروى كرده ايم و به آنچه او راضى شده است راضى شده ايم.
نقيب گفت: ميان من و شما چيز اندكى باقى مانده است. من معتقدم كه نص وجود داشته است و شما به آن اعتقاد نداريد. گفتم: براى ما آنچنان كه علم پيدا كنيم نص ثابت نشده است. آنچه هم كه شما مى گوييد فقط خودتان آن را نقل مى كنيد ولى در اخبار ديگر ما و شما شريكيم. وانگهى براى آن تأويلات معلومى است. نقيب در حالى كه دلگير شده بود به من گفت: فلانى، اگر بخواهيم دنباله تأويلات باشيم جايز است كه درباره «لا اله الا الله، محمد رسول الله» هم معتقد به تأويل
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص72
شويم. مرا رها كن و دست از تأويلات خنك بردار، آن هم تأويلاتى كه دلها و جانها مى داند مقصود و مراد آن تأويلات نيست، و متكلمان با تكلف و تعصب ايراد كرده اند، و اينك در اين خانه فقط من و تو هستيم و شخص سومى نيست كه يكى از ديگرى آزرم كند و بترسد و چون سخن ما اينجا رسيد گروهى وارد شدند كه نقيب از آنان بيم داشت و اين سخن را رها كرديم و به سخن ديگر پرداختيم.
مقايسه سياست على (ع) و معاويه با يكديگر و ايراد كلام جاحظ در آن باره:
سخن درباره سياست معاويه اين است كه گروهى از دشمنان و سرزنش كنندگان على (ع) چنين پنداشته اند كه سياست او بهتر از سياست امير المومنين بوده است و در اين باره آنچه شيخ ما ابو عثمان جاحظ گفته است و ما آن را با همان الفاظ او مى آوريم كافى و بسنده است.
ابو عثمان جاحظ مى گويد: چه بسا افرادى را مى بينى كه خود را عاقل و تحصيلكرده و داراى فهم و تشخيص مى داند و با آنكه از عوام است خويشتن را از خواص مى داند چنين مى پندارد كه معاويه دورانديش تر و خردمندتر و پسنديده تر روشن تر و خوش فكرتر و دقيق تر از على عليه السلام بوده است و حال آنكه كار بدين گونه نيست و اينك مختصرى براى تو مى گويم تا بشناسى كه چگونه گرفتار خطا و اشتباه شده است و از كجا اين فكر نادرست براى او سرچشمه گرفته است.
على عليه السلام در جنگهاى خود چيزى را جز آنچه موافق قرآن و سنت باشد عمل نمى كرد و بكار نمى برد. ولى معاويه همان گونه كه گاهى مطابق كتاب و سنت عمل مى كرد مخالف آن هم عمل مى كرد و همه حيله ها و چاره انديشى ها را، چه روا و چه ناروا، بكار مى برد. او در جنگ همان روشى را معمول مى داشت كه پادشاه هند در رويارويى با پادشاه ساسانى و خاقان چين در جنگ با شاه تركان معمول داشتند. حال آنكه على عليه السلام خطاب به سپاهيان خود مى گفت: شما جنگ را با آنان شروع مكنيد تا آنان با شما شروع كنند و هيچ گريخته اى را تعقيب مكنيد و هيچ زخمى اى را مكشيد و هيچ دربسته اى را مگشاييد. اين روش على (ع) است، حتى در مورد سالارهاى سپاه دشمن همچون ذو الكلاع و ابو الاعور سلمى و عمرو بن عاص و حبيب بن مسلمه و ديگران و همان گونه رفتار مى كند كه با افراد عادى و
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص73
پيروان و اشخاص كم ارزش رفتار مى كند. حال آنكه نظاميان و جنگجويان اگر بتوانند شبيخون بزنند مى زنند و اگر بتوانند سر همه افراد دشمن را در حالى كه خواب باشند با سنگهاى گران بكوبند مى كوبند و اگر امكان داشته باشد كه اين كار را در يك لحظه انجام دهند يك ساعت هم تأخير نمى كنند و اگر آتش زدن دشمن زودتر از غرق كردن آنان امكانپذير باشد معطل نمى شوند و آتش مى زنند و منتظر غرق كردن نمى شوند و اگر بتوانند جايى را ويران كنند، براى محاصره معطل نمى گردند. آنان از نصب كردن منجنيق ها و بكاربردن عراده ها- سنگ انداز- و نقب زدن و كندن گودال و چاه و بهره گيرى از زره پوش و ساختن كمين خوددارى نمى كنند. همچنين در مورد لزوم زهرهاى گوناگون بكار مى برند و ميان مردم به دروغ شايعه پراكنى مى كنند و نامه هاى حاكى از سخن چينى ميان لشكرهاى دشمن مى پراكنند و كارها را پيچيده نشان مى دهند و برخى را از برخى ديگر به بيم مى اندازند و با هر تزوير و وسيله كه بتوانند آنان را مى كشند و ديگر توجه به اين ندارند كه اين كشتن چگونه و در چه حال و احوالى باشد.
اينك، خدايت حفظ فرمايد اگر كسى در تدبير و چاره سازى هم بخواهد فقط به آنچه در قرآن و سنت آمده و مطابق آن است رفتار كند خويشتن را از بسيارى چاره انديشى ها كه بر پايه مكر و دروغ استوار است محروم كرده است و خدايت حفظ فرمايد توجه داشته باش كه دروغ بيشتر از راست و حرام به مراتب بيشتر از حلال است. مثلا اگر نام انسانى را بگويند صدق است و او نام ديگرى جز آن ندارد ولى اگر گفته شود او شيطان و سگ و خر و گوسفند و شتر و هر چيز ديگرى كه به خاطر مى گذرد هست در اين موضوع دروغگو خواهد بود ايمان و كفر، طاعت و معصيت، حق و باطل، درستى و نادرستى، صحيح و اشتباه هم همين گونه است. على (ع) در بند كشيده پارسايى بود او از گفتن هر سخنى جز آنچه مورد رضايت خداوند بود خوددارى مى كرد و از دستيازى و هجوم جز در آنچه كه رضايت خداوند در آن بود خوددارى مى كرد. او خشنودى را فقط در چيزى مى ديد كه خداوند آن را دوست بدارد و از آن خشنود باشد و رضايت را جز در آنچه قرآن و سنت به آن هدايت كند نمى ديد و بدون اعتناء به آنچه كه افراد زيرك و داراى شيطنت و حيله گر و چاره انديش انجام مى دهند، و چون مردم عوام فراوانى كارهاى نادر معاويه را در حيله گرى ها چاره سازى ها و فريب كارى ها مى ديدند و كارهايى را كه براى او آماده مى شد مشاهده مى كردند و از على (ع) چنان نمى ديدند.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص74
با كوتاهى فكر و كمى دانش خود چنين مى پنداشتند كه اين به سبب برترى معاويه و كاستى على (ع) است و با همه اين كارها اگر درست بنگرى خدعه يى براى او جز بر افراشتن قرآنها باقى نماند و فقط كسانى فريب خوردند كه با انديشه على عليه السلام و فرمان او مخالفت كردند.
اگر چنين مى پندارى كه معاويه به آنچه مى خواست رسيد و اختلاف انداخت حق با توست و راست مى گويى و ما در اين موضوع و در گول خوردن ياران على عليه السلام و شتاب و نافرمانى و ستيزه گرى آنان اختلافى نداريم، بلكه سخن ما درباره فرق گذاردن ميان على (ع) و معاويه در زيركى و شيطنت يا صحت عقل و انديشه و فرق ميان حق و باطل است. وانگهى ما هيچ گاه صالحان را به زيركى و شيطنت ستايش نمى كنيم و نمى گوييم ابو بكر بن ابى قحافه و عمر بن خطاب زيرك و شيطان بودند. هيچكس كه اندك خيرى در او باشد هرگز نمى گويد رسول خدا (ص) زيرك ترين عرب و عجم و حيله گرترين قريش و چاره سازترين فرد كنانه است زيرا اين كلمات براى ستايش آرزومندان حكومت و كسانى كه در پى دنيا و زيورش و استوار ساختن پايه هاى آن باشند استعمال مى شود. اما كسانى كه اصحاب آخرت اند و اعتقاد دارند كه مردم با تدبير بشر اصلاح نمى شوند بلكه با تدبير خالق بشر اصلاح مى شوند آنان را هرگز به زيركى و شيطنت نمى ستايند و برتر و بهتر از اين كلمات به آنان اطلاق مى شود. مگر نمى بينى مغيرة بن شعبه كه يكى از زيركان اعراب است هنگامى كه سخن عمرو بن عاص را كه او هم يكى از زيركان عرب است در مورد عمر بن خطاب رد مى كند و مى گويد اين تو هستى كه ادعا مى كنى كارى انجام دادى يا عمر را به شك و گمانى انداختى كه از تو متأثر شد، خيال نمى كنم عمر با هيچ كس تنها باشد مگر اينكه بر او رحم خواهد كرد و به خدا سوگند عمر عاقلتر از اين است كه نسبت به او خدعه شود و برتر از آن است كه نسبت به كسى خدعه كند.
مى بينى مغيرة بن شعبه با اينكه خودش از اينكه به او زيرك مى گفتند لذت مى برد ولى عمر را به زيركى و شيطنت نمى ستايد. مغيره مى دانست كه بر ائمه اين گونه كلمات كه براى اهل طهارت شايسته نيست اطلاق نمى شود و اگر بگويد از او پذيرفته نيست و اين نكته مورد توجه است. و بر همين منوال است سخن معاويه براى جميع سپاهيان و مردم همراه على (ع) كه براى ما قاتلان عثمان را بيرون بياوريد و بما بسپاريد، ما تسليم شماييم. و اگر تمام كوشش خود را انجام
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص75
دهى و از همه همفكران خود كمك بگيرى تا به راى صواب برسى، خواهى دانست كه آرى معاويه در هر حال فريب دهنده است و على عليه السلام فريب خورده است.
اگر بگويى به هر حال معاويه به آنچه مى خواست و دوست داشت رسيد. مى- گويم مگر ما اين كتاب خود را بر اين پايه تنظيم نكرده ايم كه على عليه السلام در مورد روزگار حكومت و ياران خويش چنان گرفتار فتنه بود كه هيچ پيشوايى پيش از او بدان گونه گرفتار نبود. ياران او گرفتار ستيز و اختلاف و شتاب و عجله براى رياست بودند و مگر جز اين است كه على عليه السلام از همين مورد صدمه ديد؟ مگر نه اين است و خود اين موضوع را نمى دانيم- كه سه نفر براى كشتن سه نفر توطئه و همدستى كردند: ابن ملجم داوطلب كشتن على عليه السلام و برك صريمى داوطلب كشتن عمرو بن عاص و ديگرى كه عمرو بن بكر تميمى بود داوطلب كشتن معاويه شد ولى اتفاق چنين شد يا براى امتحان و گرفتارى چنين مقدر شده بود كه از آن ميان فقط على عليه السلام كشته شود.
بر فرض كه شما در مذهب و عقيده خود چنين پنداريد و قياس كنيد كه سلامت ماندن عمرو عاص و معاويه به سبب حزم و دورانديشى ايشان بوده است و كشته شدن على عليه السلام از اين جهت بوده كه خود توجهى نفرموده است. ولى به هر حال اين موضوع هم براى شما ثابت است كه بر خلاف آنچه در دشمن او مى بينيد اين پيشامد نوعى گرفتارى و آزمون سرنوشت و تقدير براى اوست و هر چيز ديگر هم جز اين تابع نفس است.
گفتار ابو عثمان جاحظ در اين مورد به پايان رسيد. و هر كس با چشم انصاف به گفتارش بنگرد و از هواى نفس پيروى نكند درستى تمام گفتار او را درك خواهد كرد و امير المومنين به سبب اختلاف نظر يارانش و نافرمانى ايشان و اينكه ملتزم به راه عدل و شريعت بود به ظاهر عقب ماند و معاويه و عمرو بن عاص براى استمالت و دلجويى از مردم با بيم و اميد از قاعده شرع سرپيچى مى كردند. در عين حال بايد به اين نكته توجه داشت كه اگر على عليه السلام آشناى به انواع سياست و تدبير امور حكومت و خلافت نبود و در آن ورزيده نمى بود كسى جز اندكى از مردم كه آن هم فقط طالبان آخرت بودند گرد او جمع نمى شدند و مى بايست فقط آنان كه گرايشى به دنيا ندارند اطرافش باشند ولى مى بينيم هنگامى كه عهده دار كار شد چنان تدبير امور كرد كه گروهى بيش از شمار و لشكرهاى فراوان گرد او
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص76
جمع شدند و او توانست با دشمنان خود كه آن همه زيرك بودند جنگ كند و در بيشتر جنگهايش پيروز شود وانگهى اگر ببينيم كار ميان او و معاويه نيز يكسان و مساوى بود بلكه على (ع) به پيروزى نزديكتر بود خواهيم دانست كه جايگاه على (ع) در شناخت تدبير حكومت بلند مرتبه است.
سخنان كسانى كه در سياست على (ع) خرده گرفته اند و پاسخ به آن:
كسانى كه در سياست على عليه السلام خرده گرفته اند امورى را دستاويز قرار داده اند كه از جمله آنها اين كارهاست. آنان مى گويند: اگر هنگامى كه در مدينه با على (ع) بيعت شد معاويه را در شام تثبيت مى فرمود تا كار حكومت استوار و پابرجا شود و معاويه و مردم شام هم با او بيعت كنند و سپس معاويه را عزل مى كرد از جنگى كه ميان آن دو صورت گرفت آسوده مى شد و آن جنگ اتفاق نمى افتاد.
پاسخ اين اعتراض چنين است: از قرائن احوال در آن هنگام امير المؤمنين عليه السلام دانسته بود كه معاويه با او بيعت نخواهد كرد هر چند او را بر ولايت شام ابقا كند، بلكه چنان بود كه ثابت داشتن او بر حكومت شام معاويه را بيشتر تقويت مى كرد و موجب امتناع بيشترش از بيعت مى شد و واقع امر اين است كسى كه اين اعتراض را طرح مى كند يا مى گويد مناسب بود على (ع) ضمن آنكه از معاويه مى خواست بيعت كند در همان حال او را در حكومت شام تثبيت مى فرمود و در واقع آن دو كار با هم صورت مى گرفت، يا مى گويد مناسب بود نخست از او براى خود بيعت مى گرفت و سپس او را تثبيت مى كرد، يا مى گويد مناسب بود نخست او را بر حكومت شام ابقا مى كرد و سپس از او بيعت مى گرفت. اگر فرض اول صورت مى گرفت ممكن بود كه معاويه فرمان تثبيت خود را بر حكومت شام براى مردم بخواند و وضع خود را مستحكم سازد و در ذهن شاميان چنين القا كند كه اگر شايسته نمى بود على (ع) بر او اعتماد نمى كرد و سپس در مورد بيعت امروز و فردا و از انجام آن خوددارى مى كرد. اگر فرض دوم را در نظر بگيريم همانى است كه امير المومنين همان گونه رفتار فرموده است و اگر فرض سوم را در نظر بگيريم مثل فرض اول بلكه از آن براى آنچه معاويه اراده كرده بود كه عصيان و ستيز كند آسوده تر بود. كسى كه از سيره و تاريخ آگاه باشد چگونه ممكن است تصور
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص77
كند كه اگر على عليه السلام معاويه را بر حكومت شام پايدار بدارد معاويه با او بيعت خواهد كرد و حال آنكه ميان آن دو خونها و كينه هاى كهن افزون از شمار است. اين على است كه در يك رويارويى برادر معاويه، يعنى حنظله، و دايى او، يعنى وليد، و پدربزرگش، عتبه را كشته است، سپس به روزگار خلافت عثمان ميان آن دو كدورتهايى پيش آمد آن چنان كه هر يك ديگرى را تهديد و نسبت به او خشونت كرد و معاويه با تهديد به على گفت من آهنگ شام دارم و اين شيخ [يعنى عثمان ] را پيش تو مى گذارم، به خدا سوگند، اگر تار مويى از او كم شود با صد هزار شمشير بر تو ضربه خواهم زد. ما مختصرى را از آنچه ميان آن دو گذشته است در مباحث گذشته آورده ايم.
اما اين سخن ابن عباس كه به على عليه السلام گفت: او را يك ماه ولايت بده و سپس براى هميشه عزل كن و آنچه مغيرة بن شعبه به آن اشاره كرد مطلبى بود كه آن دو چنان گمان مى كردند و در انديشه آنان چنان مى گذشت و على عليه السلام به حال خود و معاويه داناتر بود و مى دانست كه هيچ علاج و تدبيرى ندارد. چگونه ممكن است در انديشه كسى بگذرد كه به معاويه و شيطنت و زيركى او آگاه باشد و بداند كه در اندرون سينه معاويه چه كينه يى از كشته شدن عثمان وجود داشته است و مسائلى را كه پيش از كشته شدن عثمان بوده است آگاه باشد، آنگاه تصور كند كه معاويه تثبيت خود را به حكومت شام از سوى على مى پذيرد و بدان گونه فريب مى خورد و با على (ع) بيعت مى كند و دست تسليم به او مى سپرد.
معاويه گريزتر و زيركتر از آن بود كه بدان گونه با او مكر شود و على عليه السلام به معاويه آشناتر از كسانى است كه پنداشته اند اگر على از او استمالت مى كرد و بر حكومت شام پايدارش مى داشت بيعت مى كرد. به نظر و اعتقاد صحيح على عليه السلام دارو و چاره يى براى آن كار جز شمشير نبود كه ناچار كار به آنجا مى كشيد و على عليه السلام كارى را كه در آخر صورت مى گرفت در اول قرار داد.
من اينجا خبرى را كه زبير بن بكار در كتاب «الموفقيات» خود آورده است نقل مى كنم تا هر كس آن را بخواند و بر آن آگاه شود بداند كه معاويه هرگز سر به فرمان و اطاعت على عليه السلام نمى نهاد و با او بيعت نمى كرد و تضاد و اختلاف ميان آن دو همچون اختلاف سپيد و سياه است كه هرگز با يكديگر جمع نمى شود و همچون سلب و ايجاب است كه مباينت ميان آن دو هرگز از بين نمى رود.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص78
زبير بن بكار چنين مى گويد: محمد بن محمد بن زكريا بن بسطام، از محمد بن- يعقوب بن ابى ليث، از احمد بن محمد بن فضل بن يحيى مكى، از پدرش، از جدش فضل بن يحيى، از حسن بن عبد الصمد، از قيس بن عرفجة براى من نقل كرد كه چون عثمان محاصره شد مروان بن حكم دو پيك تندرو به شام و يمن گسيل داشت. حاكم يمن در آن هنگام يعلى بن منية بود- او همراه هر يك از پيكها نامه يى فرستاد كه در آن چنين نوشته بود: اينك بنى اميه ميان مردم لكه سياه و نگون بخت اند. مردم بر سر هر راه در كمين ايشان نشسته اند و باران دروغ و تهمت بر آنان مى بارد و ايشان نشانه بهتان و سخنان ناروايند و شما مى دانيد كه چه حادثه ناخوشايندى بر سر عثمان آمده و همچنان دنباله اش ادامه خواهد داشت و من بيم آن دارم كه اگر عثمان كشته شود تو ميان بنى اميه همچون ستاره ثريا باشى. اينك اگر به استوارى پايه هاى استوار يارى ندهيم و چنان نشويم و اگر عمود خانه سست شود ديوارهايش فرو مى ريزد. آنچه كه بر عثمان خرده گرفته شده اين است كه شام و يمن را در اختيار شما نهاده است و شكى نيست كه اگر بر حذر نباشيد شما دو تن هم از پى او خواهيد بود. اما من از هركسى كه در اين باره، رايزنى كند پذيراى انديشه اش خواهم بود و هر فرياد خواهى را يارى خواهم داد و هر فراخواننده اى را پاسخ مى دهم و همچون يوزپلنگ منتظر فرصتم تا غفلت شكار را ببينم و بر او حمله برم، و اگر بيم آن نبود كه مبادا پيكها اسير و نابود و نامه ها تباه شود براى شما كار را چنين تشريح مى كردم كه وحشتى براى شما باقى نماند. بر فرض كه كارى پيش آيد، اينك در طلب آنچه كه شما دو تن ولى و سزاوار آنيد كوشش كنيد و بايد عمل بر اين برنامه منطبق باشد ان شاء الله. و در آخر نامه خود اين ابيات را نوشت. «... كار به گونه نخست برگشته است و اگر شما دو كوشش نكنيد سرانجام نيستى و نابودى است و اگر فرو نشستيد ديگر در مطالبه ميراث خود نباشيد...» چون اين نامه به معاويه رسيد ميان مردم ندا داد و آنان را فراخواند و براى ايشان سخنرانى كرد، سخنرانى مردى كه يارى و فريادرسى مى خواهد. در همان حال و پيش از آنكه براى مروان نامه بنويسد نامه ديگر مروان كه حاكى از خبر كشته شدن عثمان بود رسيد. مروان در اين نامه چنين نوشته بود: اى ابا عبد الرحمان خداوند به تو قوت عزم دهد و صلاح نيت ارزانى
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص79
دارد، و بر تو براى شناخت حق و پيروى از آن توفيق كرامت فرمايد من اين نامه را براى تو پس از كشته شدن عثمان، امير المؤمنين عليه السلام مى نويسم. اى واى كه چگونه كشته شد او را همان گونه كه از شتر سالخورده اى كه در مورد حمل بار از او نوميد مى شوند مى كشند، كشتند آن هم پس از آنكه بر اثر پيمودن مرحله ها و راه رفتن در نيمروز سوزان كف پايش ساييده و سوراخ شده بود. من اينك داستان او را بدون آنكه خلاصه كنم يا سخن درازى نمايم مى گويم كه آن قوم روزگارش را دراز و يارانش را اندك و بدنش را زار و نحيف يافتند و با كشتن او آرزو دارند به آنچه كه عثمان از آنان گرفته بود دست يازند و گروه گروه بر او شورش كردند و او را محاصره كردند و از اقامه نماز جماعت و از بررسى به مظالم و نگريستن در كار امت باز داشته شد و چنان شد كه گويى او انجام دهنده كارهايى است كه آنان انجام داده اند. و چون اين كار ادامه يافت از فراز بام بر آنان مشرف شد و آنان را از خداوند بيم داد و سوگندشان داد و وعده هاى پيامبر (ص) را فرا يادشان آورد و گفتار رسول خدا را در مورد خود به آنان تذكر داد. ايشان فضل عثمان را منكر نشدند و انكار نكردند. سپس دروغها و ياوه هاى ساخته و پرداخته به او نسبت دادند تا آن را بهانه و دستاويز كشتن او قرار دهند. عثمان آنان را وعده داد كه از آنچه ناخوش مى دارند توبه كند و به آنچه خوش مى دارند عمل كند ولى نپذيرفتند، نخست خانه اش را تاراج كردند و حرمتش را پاس نداشتند و بر او تاختند و خونش ريختند و از گرد او پراكنده شدند همچون پراكنده شدن ابرى كه بارانش تمام شود.
آن گاه آهنگ پسر ابو طالب كردند همچون هجوم و آهنگ گله ملخى كه چمنزار ببيند. اينك اى ابا عبد الرحمان، توجه داشته باش كه اگر خونخواهى براى خون عثمان از ميان بنى اميه قيام نكند آنان از صحنه چنان دور خواهند شد كه ستاره عيوق. اينك اى ابا عبد الرحمان، اگر مى خواهى تو آن قيام كننده و خونخواه باشى، باش. و السلام.
چون اين نامه به معاويه رسيد فرمان داد مردم جمع شوند و براى آنان خطبه يى خواند كه چشمها به گريه و دلها به طپش افتاد و بانگ ناله و شيون برخاست و چنان شد كه زنها هم آماده سلاح برداشتن شدند. معاويه آن گاه براى طلحة بن عبيد الله و زبير بن عوام و سعيد بن عاص و
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص80
عبد الله بن عامر بن كريز و وليد بن عقبه و يعلى بن منية نامه نوشت منية نام مادر يعلى است و نام پدرش امية است.
نامه يى كه معاويه براى طلحه نوشته بود چنين بود. اما بعد، تو از همه افراد قريش از قريشيان خون كمترى ريخته اى، وانگهى آبرومند و بخشنده و سخن آورى و از لحاظ سابقه و پيشگامى همچون ديگرانى و در رديف آنان كه از تو داراى سابقه بيشترى هستند. همچنين پنجمين فرد از آنان هستى كه به بهشت مژده داده شده اند، و براى تو فضيلت و شرف جانبازى روز احد محفوظ است. اينك خدايت رحمت كناد به اين موضوع كه رعيت مى خواهد حكومت را به تو واگذارد پيشى بگير و نمى توانى از آن كار تخلف كنى و خداوند هم از تو راضى نخواهد شد مگر به قيام بر آن كار. اينك من كار را در ديار خودم و اينجا براى تو آماده ساخته ام. زبير هم از لحاظ فضيلت بر تو مقدم نيست و هر كدام شما كه بر دوست خود در اين كار پيشى گيرد همو پيشوا خواهد بود و پس از او حكومت براى ديگرى است، خداوند راه هدايت شدگان و كاميابى موفقان را به تو ارزانى بدارد. و السلام.
معاويه براى زبير چنين نوشت: اما بعد، همانا كه تو زبير پسر عوامى و برادرزاده خديجه و پسر عمه و حوارى و باجناق پيامبرى و داماد ابوبكر و سواركار مسلمانانى و در راه خدا در مكه هنگامى كه شيطان بانگ بر آورده بود جانبازى كردى، ايمان تو را بر انگيخت كه با شمشير كشيده همچون اژدهاى دمان بيرون آمدى و همچون شتر نر باز داشته شده پاى بر زمين كوفتى و همه اين ها نشانه قوت ايمان و صدق يقين توست. وانگهى رسول خدا (ص) از پيش به تو مژده بهشت داده است و عمر هم تو را يكى از اعضاى شورى و شايستگان خلافت مسلمانان و امت قرار داده است. اى ابا عبد الله، بدان كه رعيت اينك چون گله گوسپند پراكنده شده است و اين به سبب غيبت شبان است، اينك خدايت رحمت كناد، براى حفظ خونها و جبران پراكندگى و اصلاح ذات بين و وحدت سخن، پيش از آنكه كار از دست برود و امت پراكنده گردد، اقدام كن كه مردم بر لبه گودال و مغاكى ژرف قرار دارند و اگر دريافته نشود به اندك روزگارى سرنگون مى شود. اينك براى سامان اين امت كمر ببند و راهى
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص 81
به سوى پروردگارت بجوى، و من كار حكومت را بر مردمى كه در سرزمين من هستند براى تو و دوستت [طلحه ] آماده ساخته ام: بدين گونه كه حكومت از آن كسى از شما دو تن است كه پيشگام شود و پس از او براى دوستش. خداوند تو را از پيشوايان هدايت و جويندگان خير و پرهيزگارى قرار دهد و السلام.
معاويه براى مروان بن حكم چنين نوشت. اما بعد، نامه ات كه متضمن خبر مشروح [كشته شدن ] امير المومنين بود به دستم رسيد. اى واى كه نسبت به او چه كردند و از روى نادانى و گستاخى نسبت به خدا و سبك شمردن حق او بر سر عثمان چه آوردند. [اين كار] براى رسيدن آرزوهايى بود كه شيطان ترسيم كرده بود. و در دام بطلان قرار داده بود تا آنان را در فتنه ها و هوسها نابود و تباه كند و در بيابانهاى پست گمراهى در افكند. به جان خودم سوگند، شيطان گمان خويش را در مورد ايشان راست و درست يافت و با رشته هاى دام خود آنان را به دام افكند. اينك تو اى ابا عبد الله خود را باش. آرام حركت كن و بر حذر باش و چون اين نامه مرا خواندى چون يوزپلنگ باش كه جز با مكر و فريب شكار نمى كند و فقط با حيله گرى با گوشه چشم مى نگرد و چون روباه باش كه جز به پويه دويدن رهايى نمى يابد و خود را از آنان پوشيده بدار، همان گونه كه خارپشت به محض احساس كف دستها سرش را پوشيده و پنهان مى دارد، و خويشتن را چنان خوار و زبون بدار كه آن قوم از نصرت و انتقامش نوميد شوند. در عين حال همان گونه كه مرغ كنار جوجه هايش در جستجوى ارزن است در جستجوى كارهاى ايشان باش و حجاز را بر كينه توزى برانگيز كه من شام را بر كينه توزى وا مى دارم. و السلام.
معاويه آن گاه براى سعيد بن عاص چنين نوشت: اما بعد، نامه مروان كه همان ساعت وقوع بلاى بزرگ نوشته بود بسيار سريع به دست من رسيد. پيكهاى تيزرو با شتران تندرو و در حال جست و جهش، همچون جهش مار از بيم تبر و اسير شدن به دست افسونگر و مارگير آن را، بياوردند. مروان همچون ديده بان پيشتاز است كه به اهل خويش دروغ نمى گويد. اينك اى پسر عاص چگونه مى خواهى رهايى يابى اكنون هنگام گريز نيست اى خاندان اميه بدانيد كه بزودى از دورترين راهها ساده ترين زندگى را مطالبه خواهيد كرد و آنان كه آشناى شما بودند شما را نخواهند شناخت و كسانى كه خود را به
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص82
شما پيوسته مى دانستند از شما خود را باز مى دارند. شما در دره ها پراكنده مى گرديد و در تمناى اندكى وسيله زندگى خواهيد بود. همانا بر امير المومنين در مورد شما خرده گرفته شد و او در راه شما كشته شد. اينك چرا از يارى دادن او و مطالبه خونش فرو مى نشينيد و حال آنكه شما فرزندان نياى او و خويشاوندان و نزديكان و خونخواهان اوييد. اينك به پاره ايى از زندگى درويشانه متمسك شده ايد كه همان هم بزودى و هنگامى كه قواى شما ضعيف گردد و زبون شويد از چنگ شما بيرون كشيده مى شود. اينك چون اين نامه مرا خواندى آرام همچون نفوذ بهبودى در پيكر ناتوان و همچون حركت ستارگان زير ابر به جنبش درآى، و همچون مورچه كه در تابستان براى روزهاى سرد زمستان آذوقه فراهم مى آورد كوشش كن كه من شما را با افراد قبيله هاى اسد و تيم [زبير و طلحه ] پشتيبانى داده ام.
معاويه در پايان نامه اش اين دو بيت را نوشت: «به خدا سوگند خون شيخ من- عثمان- بيهوده از ميان نمى رود تا آنكه مالك و كاهل هم نابود شوند، يعنى قاتلان آن پادشاه شريف كه از لحاظ تبار و بخشش بهترين فرد قبيله معد بوده است». معاويه براى عبد الله بن عامر چنين نوشت: اما بعد، منبر مركب رهوار و رامى است كه مهترى آن آسان است و لگامش با تو ستيز نخواهد كرد و اين موضوع فراهم نمى شود مگر پس از آنكه خود را ميان امواج مهلكه ها در افكنى و به طوفانهاى مرگ درافتى. گويا شما خاندان اميه را همچون شتران پراكنده يى مى بينم كه چون شاخه هاى درختان اراك هستيد و آوازه خوانان به هر سوى آنان را مى كشند يا چون پرندگان كوچك منطقه خندمه هستيد كه از بيم عقاب سرگين مى اندازند. اينك خدايت رحمت كناد، هم اكنون پيش از آنكه فساد و درماندگى شعله ور گردد و پيش از آنكه تازيانه جديد فرود آيد و تا زخم چركين نشده و سرباز نكرده است و پيش از آنكه شير شرزه حمله آورد و آرواره هايش شكار را فرو گيرد قيام كن و بر پا خيز و مراقب كار باش همچون مراقبت گرگ سياه درمانده. با انديشه قرين باش و دام بگستر و كوشش كن پيش از آنكه
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص83
سراپاى بدن شتر را جرب فرا گيرد در جاهاى جرب قطران بمالى بيشترين ساز و برگ تو مواظبت و بر حذر بودن و تيزترين سلاح تو بايد تحريك مردم باشد. از افراد بد دل چشم بپوش و نسبت به لجوج مسامحه كن و دل افراد رمنده را بدست آور و با آنان كه به گوشه چشم مى نگرند نرمى كن و عزم كسى را كه اراده كارى دارد قوى گردان و زودتر و شتابان خود را به گردنه برسان و همچون مار سرعت سير داشته باش و پيش از آن كه بر تو پيشى گيرند تو پيشى بگير و پيش از آنكه براى تو قيام كنند خود قيام كن و بدان كه تو را رها نمى كنند و مهمل نمى گذارند و من براى شما خير خواهى امين هستم.
معاويه پايين نامه خود اين ابيات را نوشت: «اى قيس بن عاصم سلام و رحمت خدا تا هرگاه كه رحمت مى فرمايد بر تو باد، نابود شدن قيس نابودى يك تن نبود بلكه بنيان قومى فرو ريخت» معاويه براى وليد بن عقبه چنين نوشت: اى پسر عقبه در جوش و خروش باش. لذت زندگى به هر حال بهتر از وزش بادهاى سوزان در نيمروز جوزا خواهد بود. همانا برادرت عثمان از تو سخت دور شد. اينك براى خويشتن در جستجوى سايه يى باش كه به آن پناه ببرى. چنين مى بينمت كه بر خاك خفته اى و چگونه ممكن است تو را خواب باشد كه خواب مبادت اگر اين كار حكومت براى كسى كه آهنگ آن دارد استوار شود همچون شتر- مرغان پراكنده خواهى شد كه از سايه پرنده يى بيم مى كنند و بزودى جام ناكامى را خواهى نوشيد و معنى بيم را خواهى فهميد. اينك تو را گشاده سينه و سست كمربند و حمايل و بى پروا مى بينم و در اندك مدتى ريشه و بنيان تو از جاى كنده خواهد شد. والسلام.
معاويه در پايان نامه خويش اين ابيات را براى او نوشت: «هرگاه نسيمى به هنگام گرماى نيمروز بورزد تو خواب نيمروزى و باده نوشى شامگاهى را بر ميگزينى با آنكه به خيال خود مى خواهى از بنى حكم خونخواهى كنى ولى از شخص خفته چه دور است كه بتواند خونخواهى كند».
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص84
معاويه براى يعلى بن اميه هم چنين نوشت. خداوند در پناه خود بداردت و با توفيق خويش مؤيدت فرمايد اين نامه را براى تو بامداد شبى كه نامه مروان در مورد كشته شدن امير المومنين و شرح حال آن واقعه رسيد نوشتم. همانا مدت عمر امير المومنين چندان به درازا كشيد كه همه نيرويش كاسته شد و نشست و برخاستن او سنگين گرديد و لرزش بر اندام او آشكار شد و چون گروهى كه پايبند به موضوع پيشوايى و امانت و تقليد از ولايت نبودند آن حال را ديدند بر او شورش كردند و از هر سو بر او گرد آمدند و بزرگترين چيزى كه بر او عيب گرفتند و او را بر آن كار سرزنش كردند فرمانروايى تو بر يمن و طول مدت آن بود و سپس كار براى آنان چنان شد كه او را كشتند، همان گونه كه گوسپند صدمه ديده از شاخ را كه مشرف به مرگ است مى كشند و عثمان در آن حال روزه داشت و قرآن به دست نهاده و كتاب خدا را تلاوت مى كرد. به هر حال چه سوگ بزرگى با از دست دادن داماد پيامبر و امام كشته شده بى گناه پيش آمد. آنان خونش را ريختند و پرده حرمتش دريدند، و تو خوب مى دانى كه بيعت او بر گردن ماست و خونخواهى او بر ما لازم و در كار دنيا كه ما را از حق منصرف كند خيرى نيست و در كارى كه ما را به دوزخ درآورد بهره يى نخواهد بود. خداوند از بهانه تراشى در مورد دين خشنود نمى گردد. اينك براى ورود به عراق كمر ببند. اما شام را من براى تو كفايت كردم و كارش را استوار ساختم و براى طلحة بن عبيد الله نوشته ام كه در مكه با تو ديدار كند تا آنكه راى شما در مورد آشكار ساختن دعوت و خونخواهى امير المومنين عثمان مظلوم متحد شود. براى عبد الله بن عامر هم نوشتم كار عراق و هموار كردن دشواريهاى آن را براى شما بر عهده بگيرد. اى پسر اميه بدان كه آن قوم در همين آغاز كار آهنگ تو خواهند كرد تا ريشه مالى را كه در دست دارى از بن بر آرند و با مواظبت در آن مورد كار كن، به خواست خداوند متعال.
معاويه در پايان نامه خود اين اشعار را هم نوشت: «خليفه محاصره شد و آنان را گاه به خداوند و گاه به قرآن سوگند مى داد و همانا گروههايى بر كينه توزى هماهنگ شدند و بدون آنكه عثمان جرمى داشته باشد در موردش بهتان زدند...» زبير بن بكار در كتاب خود مى گويد: مروان در پاسخ نامه معاويه براى او
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص85
چنين نوشت: اما بعد. نامه ات رسيد چه نيكو نامه اى از سالار عشيره و حمايت گر پيمانها و تعهدها. سپس به تو خبر مى دهم كه قوم بر شاهراه استقامت هستند مگر گروههاى بسيار اندكى كه گفتار و سخن من، آن هم بدون اينكه با آنان روياروى شوم، ميان ايشان پراكندگى پديد آورده است و اين هم طبق فرمان تو صورت گرفته است.
اين عادت گنهكاران است، و تيرى تيره رنگ از شاخهاى درخت است، و من به هر حال سفره آنان را با چنان كينه توزى آميخته ام كه پوست از آن تباه مى شود كسى كه در مورد ما گمان كند كه دادخواهى خود را رها كرده ايم دروغ پنداشته است و چنان نيست كه خفتن و آرامش را دوست بداريم، مگر همان مقدار كه سوار شتابان چرت مى زند تا آنگاه كه جمجمه ها قطع و از تن جدا شود جمجمه هاى فرو هشته چون خوشه هاى خرما كه هنگام چيدن آنها فرا رسيده باشد. به هر حال من همچنان بر نيت صحيح خود پابرجايم و قصد من همچنان قوى است و ارحام و خويشاوندان را به سود خودم تحريك مى كنم. خون من در جوشش است بدون اينكه در سخن و كار بر تو پيشى بگيرم كه به هر حال تو پسر حرب و خونخواه همه خونها و كينه ها و سرفرازى هستى كه از پذيرش درماندگى خوددارى مى كنى. اينك كه اين نامه را براى تو مى نويسم همچون آفتاب پرست صحرايم كه به هنگام نيمروز نگران خورشيد است يا همچون كفتارى كه از دام جسته است و از صداى نفس خود بيم مى كند و منتظرم ببينم عزم تو بر چه قرار مى گيرد و فرمان تو در چه موردى مى رسد تا به آن عمل كنم و همان برنامه من باشد.
مروان در پايان نامه خود اين ابيات را نوشت: «آيا ممكن است عثمان كشته شود و اشكهاى ما فرو نريزد و شب را بدون آنكه بيم و هراس نداشته باشيم بخوابيم آيا ممكن است آب سرد بياشاميم و حال آنكه عثمان در حالى كه قرآن مى خواند و ركوع مى كرد با تشنگى مرد. سوگند به كسى كه تلبيه گويندگان به حج خانه او مى روند و بر آن طواف و سعى مى كنند و خداوند صاحب عرش مى شنود، من نفس خويش را از هر چيزى كه در آن لذتى باشد باز مى دارم تا بر آن طمع نبندد، و در قبال خون مظلوم هر كه را ظالم باشد مى كشم و اين فرمان خداوند است و از آن گريزى نيست».
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص86
گويد: عبد الله بن عامر هم براى معاويه چنين نوشت. اما بعد، همانا امير المومنين براى ما بال و پرى بود كه همه جوجه هايش زير بال و پر او پناه مى بردند و چون تير روزگارش هدف قرار داد، همچون شترمرغان پراكنده شديم. من فكرم با تو مشترك بود ولى انديشه و فهمم سرگردان، در جستجوى پناهگاهى بودم كه از خطاى حوادث به آن پناه برم و خويشتن را پوشيده دارم. اينك كه نامه تو به دست من رسيد از غفلتى كه درنگ و خفتن من در آن طولانى شده بود بيدار شدم و به خود آمدم. اكنون همچون كسى هستم كه كنار بزرگراه سرگردان بوده و آن را نمى يافته و اينك آن را يافته است و گويى آنچه را كه از دگرگون شدن روزگار براى من توصيف كردى به چشم مى بينم.
آنچه كه بايد به تو خبر دهم اين است كه مردم در اين كار و براى حكومت نه تن با تو هستند و يك تن بر ضد تو. به خدا سوگند مرگ در جستجوى عزت بهتر از زندگى در زبونى است. تو پسر حرب و جوانمرد همه جنگهايى و برگزيده خاندان عبد شمسى و همتها همگى به تو وابسته است و تو به جنبش درآورنده همتهايى. «اينك كه قيام كرده اى هنگام نشستن نيست» و من امروز بر خلاف گذشته كه عافيت طلب و سلامت جو بودم و هنوز بر سويداى دلم تازيانه نكوهش فرو نياورده بودى دگرگون شده ام و تو چه نيكو مودبى براى عشيره هستى و من اينك منتظر فرمانهاى تو هستم كه به خواست خداوند بر آنها جامه عمل بپوشانم. و در پايان نامه نوشت. «در زندگى آميخته با كاستى و زبونى خيرى نيست و مرگ بهتر از ننگ و زبونى است. ما خاندان عبد شمس گروهى سپيد چهره گرانقدر و سالاريم كه همگى در طلب خونهاييم. به خدا سوگند، اگر كسى از اهل ذمه براى رسيدن به عزت پناهنده و همسايه ما مى بود از يارى دادن او خوددارى نمى كرديم...» وليد بن عقبه براى معاويه چنين نوشت: اما بعد، همانا كه تو استوار عقل ترين قريش و خوش فهم تر و صواب انديش ترين ايشانى. حسن سياست دارى و شايسته رياستى با شناخت پاى در معركه مى نهى و سپس سيراب از آبشخور بيرون مى آيى آن كس كه با تو ستيزه گرى كند همچون باژگونه يى از ستاره عيوق است كه باد شمال او را براى فرو انداختن ميان درياى ژرف مى كشاند.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص87
براى من نامه نوشته بودى و سخن از جامه لطيف پوشيدن و زندگى آسوده به ميان آورده و كنايه زده اى. انباشتن شكم من بيش از آنچه براى حفظ رمق باشد بر من حرام است تا آنگاه كه رگهاى گردن كشندگان عثمان را همچون شكافتن پوستهاى دباغى نشده با تيغهاى تيز نشكافم. اما نرمى و مدارا چه بسيار دور است مگر همان دقت و نگرانى كه شخص مواظب بايد براى غافلگير ساختن بكار برد. همانا كه ما هر چند تظاهر به مدارا مى كنيم هنوز نيت واقعى ما آشكار نشده است و خون را جز خون پاك نمى كند. ننگ مايه كاستى و ناتوانى مايه زبونى است. مگر ممكن است قاتلان عثمان از زندگى مرفه بهره مند شوند و آب سرد گوارا بياشامند و حال آنكه هنوز واديهاى خوف و گردنه هاى دشوار را نپيموده اند و هنوز با نگرانى عهد و پيمانى نبسته اند اگر چنين شد مرا پسر پدرم عقبه مى دانيد. چنان جنگى براى ايشان بر پا خواهم كرد كه زنان باردار بار خويش سقط كنند. فاصله ميان ما و تو بسيار است و ما در آبشخور مرگ درآمده ايم. من بر جان خويش براى مرگ پايبند زده ام همان گونه كه به شتر پايبند مى زنند تا نگريزد و بايد قاتل عثمان را بكشم يا عثمان دوم شوم [همچون او كشته شوم ] و گمان نمى كردم با ترسى كه از استوار شدن حكومت اين قوم دارم كار تو تا اين حد باشد. و در انتهاى نامه نوشت: «خواب بر من حرام است اگر براى گرفتن انتقام خون پسر مادرم از بنى علات اقدام نكنم...».
يعلى بن اميه براى معاويه چنين نوشت: اى بنى اميه، ما و شما همچون سنگ هستيم كه بدون ملاط بر يكديگر قرار نمى گيرد و چون شمشيريم كه بدون ضربه زننده چيزى را نمى برد. نامه ات كه حال و خبر آن قوم را نوشته بودى رسيد. اگر آنان عثمان را همچون گوسپند شاخ خورده به كارد آمده كشتند، همانا كشنده او همچون شترى كه براى قربانى مى برند كشته خواهد شد. آن بانو كه من پسرش هستم بر من بگريد اگر درباره خون عثمان تنبلى و كوتاهى و سستى كنيم، مگر آنكه گفته شود ديگر رمقى در من باقى نمانده است، كه من پس از كشته شدن عثمان زندگى را تلخ مى بينم. اگر آن قوم آماده شبروى و كارزارند من هم آماده ام. اما اينكه نوشته اى آنان آهنگ گرفتن اموال مرا دارند، مال آسان ترين چيزى است كه از دست مى دهم به شرط آنكه قاتلان عثمان را به ما تسليم كنند و اگر از اين كار خوددارى كنند من آن مال را در راه
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص88
كارزار با آنان هزينه مى كنم و بدون ترديد براى ما و ايشان آوردگاهى خواهد بود كه در آن همان گونه كه قصاب شتران غارت شده را مى كشد كشتار خواهد بود و در اندك مدتى گوشتهايش پاره پاره مى شود. او در پايان نامه خود اين شعر را نوشت: «مردم براى چنين روزى سفارش كرده اند و گفته اند تا سرت كوبيده نشده است زبونى را مپذير».
زبير بن بكار مى گويد: همه آنان كه معاويه براى ايشان نامه نوشته بود براى معاويه نامه نوشتند و او را تشويق و ترغيب به جنگ كردند، مگر سعيد بن عاص كه بر خلاف ديگران براى او پاسخى نوشت كه اين چنين بود. اما بعد، حزم و دورانديشى در تأمل و درنگ كردن است و اشتباه در شتاب كردن، و در پيشگامى براى شروع ستيز و جنگ نافرخندگى نهفته است. تا آنگاه كه تير از كمان رها نشده است در اختيار تو خواهد بود و هرگز كسى نمى تواند شير دوشيده شده را به پستان باز گرداند. تو از حق امير المومنين بر ما و خويشاوندى نزديك ما با او اينكه او ميان ما كشته شده است سخن مى گويى. دو خصلت از اين سه موضوع تذكرش مايه نقصان و كاستى است و سومى هم به دروغ بر ما بسته مى شود. اينك هم به ما فرمان مى دهى كه مطالبه خون عثمان كنيم اى ابا عبد الرحمان، چه راهى را مى پيمايى شاهراه بسته و كار بر ضد تو استوار شده است و كسى ديگر جز تو لگام آن را بر دست گرفته است. اينك ستيز خود را با آن كس كه اگر به حكومت دست يازد هيچ كس با او برابر نيست، رها كن. چنان سخن مى گويى كه گويى يكديگر را هم نمى شناسيم مگر جز اين است كه ما هم شاخه يى از قريش هستيم و بر فرض كه حكومت به ما نرسد حق بر ما تنگ نخواهد بود كه خلافتى در خاندان مناف است و به خدا سوگند مى خورم سوگند راستين كه اگر قصد و عزيمت تو بر آنچه كه نامه ات از آن حاكى است استوار شود تو را در دو حال خواهم ديد: نخست، درمانده و وامانده از جوش و خروش خودت، دوم آنكه فرض كن چنين پندارمت كه پس از خونريزى ها به پيروزى دست يابى آيا آن پيروزى در قبال انجام گناهان و كاستى دين ارزشى دارد و مى تواند بهاى آن باشد اما من، نه بر ضد بنى اميه كارى انجام مى دهم و نه براى آنان.
پهنه دورانديشى را خانه خويش و حجره خود را زندان خويشتن قرار مى دهم و اسلام را تكيه گاه
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص89
خود و جامه عافيت مى پوشم. اما تو اى ابا عبد الرحمان، لگام مركوب خود را به شاهراه حقيقت برگردان و براى خاندان خود در جستجوى عافيت باش و عطوفت مردم را بر قوم خويش برانگيز و بسيار دور مى بينم كه آنچه را به تو مى گويم بپذيرى و سرانجام مروان چشمه هاى فتنه را به جوشش خواهد آورد كه در سرزمينها روان گردد و همه را به آتش كشد. گويى هم اكنون شما دو تن را مى بينم كه به هنگام رويارويى با پهلوانان چنين بهانه خواهيد آورد كه سرنوشت بدين گونه بود و پشيمانى چه بد سرانجامى است و پس از اندك روزگارى كار براى تو روشن مى شود. والسلام.
اينجا پايان نامه هايى است كه آن قوم با معاويه رد و بدل كرده اند و هركس به مضمون اين نامه ها آگاه شود مى فهمد كه موضوع چنان نبوده است كه علاجى براى آن ممكن باشد و تدبيرى فراهم گردد، و چاره جز شمشير نبوده است و على عليه السلام نسبت به آنچه انجام داده آشناتر و داناتر از همگان بوده است. ابن سنان در كتاب خود كه آن را عادل ناميده اين اعتراض را بدين گونه پاسخ داده و گفته است: همه مردم مى دانند كه در داستان شورا عبد الرحمان بن- عوف به على عليه السلام پيشنهاد كرد كه خلافت را براى او قرار دهد مشروط بر اينكه او به كتاب خدا و سنت رسول خدا و روش ابوبكر و عمر عمل كند و على- عليه السلام اين پيشنهاد را نپذيرفت و فرمود «با اين شرط مى پذيرم كه به كتاب خدا و سنت پيامبر و اجتهاد و رأى خودم عمل كنم»، و مردم در سبب اين كار اختلاف نظر دارند شيعيان مى گويند: على عليه السلام اين شرط را نپذيرفت به اين جهت كه روش ابوبكر و عمر را درست نمى دانست و ديگران مى گويند او چون خودش مجتهد بوده است آن شرط را نپذيرفته است زيرا مجتهد از مجتهد تقليد نمى كند.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص90
به هر حال و با توجه به اين دو عقيده اين موضوع طرح مى شود كه كداميك از اين دو كار زيان بيشترى داشته است، اينكه با عبد الرحمان به ظاهر پيمان ببندد كه به روش ابو بكر و عمر عمل كند و پس از استقرار حكومتش با برخى از احكام مخالفت ورزد يا آنكه معاويه را به حكومت شام باقى بگذارد آن هم با آن همه ستم و ستيز و دستيازى به اموال و خونهاى مردم كه در مدت امارت معاويه بر شام از او سرزده بود و ترديد نيست كه بر هيچ كس اختلاف فاحش ميان اين دو و تفاوت ميان اين دو زيان پوشيده نيست. بنابراين، آن كس كه براى خلافت و تسلط بر همه سرزمينهاى اسلام حاضر نيست به ظاهر سخنى بگويد كه ممكن است آن را تعبير هم كرد چگونه ممكن است پس از آنكه بنيان حكومتش استوار شده است به باقى داشتن ستمگر بر ستم و تقويت او كمك كند آن هم براى اينكه اطاعت مردم شام و افزوده شدن منطقه يى بر مناطق حكومت براى او فراهم شود، هرگز اين سخن كسى كه مى گويد «كاش على (ع) معاويه را بر حكومت شام باقى مى گذاشت»، مثل اين است كه بگويد كاش على عليه السلام در كار دين سست و براى كار دنيا راغب مى بود و آن را استوار مى ساخت.
پاسخ به اين اعتراض آشكار و نادانى پرسنده و اعتراض كننده روشن است. بدان كه حقيقت اين است كه على عليه السلام هرگز به خاطر سياست مخالفت با شرع را جايز نمى دانسته است، خواه اين سياست به ظاهر براى امور دينى باشد يا دنيايى، مثلا در مورد امور دنيايى بر فرض آنكه گمان مى شد شخصى آهنگ فساد و تباهى در كار حكومت دارد على عليه السلام هرگز بدون اثبات قطعى آن حاضر به كشتن آن شخص و زندانى كردنش نبود و هرگز گنهكارى را به گمان و سخنى كه ثابت نشده بود مكافات نمى كرد در مورد امور دينى هم نظير اجراى حد سرقت هرگز به گمان عمل نمى كرد بلكه مى فرمود اگر با اقرار متهم يا شواهد مسلم جرم قطعى شد بر او حد جارى خواهم كرد و گرنه متعرض او نخواهم شد. حال آنكه افراد ديگر غير از على عليه السلام بر خلاف اين نظر داشتند: مذهب مالك بن انس اين است كه مى توان بر مصالح قطعى عمل كرد و براى امام و پيشوا جايز است و مى تواند يك سوم از امت را بكشد براى اينكه دو سوم ديگر اصلاح شوند بيشتر مردم اجازه مى دهند و مى گويند عمل به راى و گمان غالب جايز و صحيح
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص91
است. اينك كه مذهب على عليه السلام چنان است كه گفتيم و معاويه در نظر او فاسق بود و براى او اين موضوع ثابت شده بود وانگهى به كار گماشتن افراد فاسق را جايز نمى دانست و از كسانى نبود كه معتقد باشد با مخالفت با احكام دينى قاعده حكومت را استوار كند، روشن مى شود كه او بايد آشكارا معاويه را عزل مى كرد، هر چند كه اين كار منجر به جنگ مى شد. اينكه ما گفتيم پاسخ حقيقى و واقعى اين اعتراض است و اگر سخن ما پاسخ حقيقى اين اعتراض نباشد، جايز است كسى به ابن سنان بگويد «نپذيرفتن شرط عبد الرحمان بن عوف هم نمونه ديگرى از بى تدبيرى است و مانند ابقاء نكردن معاويه بر حكومت شام است» و اگر كسى در آن يكى كار على را اشتباه بداند در ديگرى هم راه او را اشتباه مى داند.
ابن سنان مى گويد: در اين مورد پاسخ ديگرى هم هست و آن اين است كه ما مى دانيم يكى از بدعتها و كارهاى عثمان كه مورد اعتراض قرار گرفت و به آنجا كشيده شد كه عثمان را محاصره كردند و كشتند مسئله حكومت معاويه بر شام بود، آن هم با آن همه ستم و دشمنى و مخالفت با احكام دينى كه در مدت حكومت او بر شام از او سر زد. در اين باره با عثمان گفتگو شد او عذر و بهانه آورد كه عمر پيش از عثمان معاويه را به حكومت گماشته است ولى مسلمانان اين عذر او را نپذيرفتند و قانع نشدند مگر به اينكه او را از كار بر كنار سازد. او نپذيرفت و كار به آنجا كشيد. على عليه السلام از مسلمانانى بود كه حكومت معاويه را سخت ناخوش مى داشت و بيشتر از همگان بر فساد دينى معاويه آگاه بود. حال اگر على عليه السلام آغاز خلافت خود را با تثبيت و ابقاى معاويه بر حكومت شام آغاز مى كرد، آغاز كارش چنان بود كه انجام كار عثمان بدانگونه بود و منجر به خلع و كشتن او شد و بر فرض كه باقى داشتن معاويه بر حكومت از لحاظ شرعى و گناه مانعى هم نمى داشت از لحاظ سياست بسيار زشت بود و سبب مهمى براى مخالفت و شورش ديگران مى شد و براى على عليه السلام ممكن نبود كه به مسلمانان بگويد حقيقت راى و انديشه من اين است كه پس از استقرار حكومت و اطاعت همه مردم از من معاويه را از حكومت شام عزل كنم و اينك كه او را بر حكومت باقى مى دارم به منظور گول زدن اوست و اينكه به سرعت به اطاعت درآيد و لشكرهايى هم كه پيش او مستقرند بيعت
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص 92
كنند و سپس او را عزل خواهم كرد و به مقتضاى عدل با او رفتار خواهم كرد. و اگر اين موضوع را اظهار مى فرمود بلافاصله خبرش به معاويه مى رسيد و رأى و تدبيرى را كه شروع كرده بود، به تباهى مى كشاند.
ديگر از اعتراضهايى كه به على (ع) شده است اين سخن آنان است كه چرا طلحه و زبير را رها كرد تا به مكه بروند و چرا به آنان اجازه عمره گزاردن داد و بدين وسيله امكان بازداشت آن دو را پيش از ظهور فتنه جمل از دست داد كه از او دور بودند.
پاسخ به اين اعتراض اين است كه راويان چگونگى بيرون آمدن طلحه و زبير از مدينه را با اختلاف نقل كرده اند [به گونه اى كه مشخص نبوده ] كه آيا بيرون آمدن آن دو از مدينه با اجازه على بوده است يا نه. آن كس كه مى گويد آن دو بدون اجازه و اطلاع امير المومنين بيرون آمده اند حق ندارد اين اعتراض را طرح كند و آن كس كه مى گويد آن دو درباره عمره گزاردن از على (ع) اجازه گرفتند و به آنان اجازه فرمود، بايد بداند كه در اين مورد روايت است كه آن حضرت به آن دو فرمود «به خدا سوگند كه قصد عمره گزاردن نداريد بلكه آهنگ فريب دادن داريد» و آن دو را از خداوند بيم داد كه مبادا براى فتنه انگيزى شتاب كنند. وانگهى چه از لحاظ شرع و چه از لحاظ سياست براى على (ع) جايز نبود كه آن دو را زندانى كند. چرا كه از نظر شرع نمى توان انسانى را در مورد كارى كه هنوز انجام نداده است و به صرف گماردن زندانى كرد، زيرا ممكن است بدان كار اقدام نكند. از لحاظ سياست نيز درست نبوده است كه اگر در مورد آن دو كه از پيشگامان با فضيلت و بزرگان مهاجران بودند بدگمانى خود را آشكار و آنان را متهم مى ساخت موجب چنان سرزنش و نفرتى مى شد كه پوشيده نيست و مى گفتند على (ع) در مورد پيشوايى و ادامه حكومت خود اعتماد ندارد و به همين منظور سران و بزرگان قوم را متهم مى كند و حتى از بزرگان هم احساس امنيت نمى كند بويژه كه طلحه نخستين كسى بود كه با آن حضرت بيعت كرده بود و زبير هم همواره به يارى دادن
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص93
على (ع) شهره بود و اگر آن دو را زندانى مى كرد و در مورد ايشان شك و بدگمانى خود را آشكار مى ساخت هيچ كس ديگر آرام نمى گرفت و احساس امنيت نمى كرد و همه مردم از اطاعت او بيرون مى رفتند. اگر اعتراض كنندگان بگويند «اى كاش على آن دو را به حكومت مى- گماشت و بدانگونه آنان را به صلح و صلاح در مى آورد و با بر آوردن خواسته آنان آن دو را براى خود نگه مى داشت» پاسخ داده مى شود كه فحواى سخن شما اين است كه از امير المومنين عليه السلام مى خواهيد در خلافت از خود رأى و تدبيرى نداشته باشد معاويه را غاصبانه بر حكومت شام بگمارد و طلحه و زبير را به زور به حكومت مصر و عراق منصوب كند. اين پيشنهادى است كه هيچ يك از خلفاى پيش از او نپذيرفتند. و راضى نشدند كه از امامت فقط نامى و از خلافت فقط لفظى بر آنان باشد. شما مى دانيد كه عثمان را محاصره و با او جنگ كردند كه بعضى از اميران خود را عزل كند نپذيرفت، چگونه از على انتظار داريد كه حكومت خود را با اين زبونى شروع كند و قدم در اين مرحله بگذارد، و آشكار است كه صحيح نبوده است.
ديگر از اعتراضهاى ايشان اين است كه چرا امير المؤمنين محمد بن ابى بكر را به حكومت مصر گماشت و قيس بن سعد را از مصر عزل كرد و نتيجه چنان شد كه محمد در مصر كشته شد. پاسخ اين اعتراض چنين است كه ممكن نيست گفته شود محمد بن ابى بكر، كه رحمت خدا بر او باد شايسته حكومت مصر نبوده است. چرا كه محمد مردى دلير و پارسا و فاضل و نيك انديش و مدبر بوده و علاوه بر اين از مخلصان در محبت امير المومنين عليه السلام و سخت كوش در اطاعت از او بوده است و از كسانى است كه هيچ گونه ترديد و بدگمانى در مورد خيرخواهى او نمى توان كرد كه او پسرخوانده و پرورده و همچون يكى از پسران على عليه السلام بود كه او را تربيت كرده و بر او مهربانى فرموده بود. از اين گذشته مصريها نسبت به محمد، كمال محبت را داشتند و ولايت او را بر خود از هر كس ديگر بهتر مى دانستند و چون مصريان عثمان را محاصره كردند از او خواستند عبد الله بن سعد بن ابى سرح را از حكومت مصر عزل كند و محمد بن ابى بكر را براى حكومت بر خود پيشنهاد كردند، عثمان فرمان حكومت او را بر
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص94
مصر نوشت و او همراه مصريان حركت كرد تا آنكه نامه عثمان به عبد الله بن سعد بن ابى سرح در مورد محمد بن ابى بكر و مصريان نوشته شد و اين موضوع معروف است و آنان همگى برگشتند و كشته شدن عثمان بدان گونه صورت گرفت.
بنابراين، بهترين انديشه و تدبير امير ساختن محمد بن ابى بكر بر مصر بوده است كه ميل مصريان در مورد حكومت او و ترجيح دادن او را بر ديگران واضح و آشكار بود. وانگهى با توجه به خصال پسنديده اى كه در او بود شايسته و سزاوار حكومت مصر بود و گمان قوى مى رفت كه همه مصريان بر اطاعت از او هماهنگ شوند و بر محبت او يكدل و بر يارى دادنش فرمانبردار باشند. متأسفانه كار را بر او تباه ساختند و چندان نگرانى پيش آوردند كه كار آن چنان شد و بر اين كار نمى- توان بر امير المومنين على (ع) خرده گرفت كه امام و رهبر در امور طبق مصلحتى كه گمان مى كند عمل مى كند و غيب را جز خداوند متعال كسى نمى داند. پيامبر (ص) در جنگ موته جعفر و زيد و عبد الله بن رواحه را امير قرار داد كه هر يك پس از ديگرى كشته شدند و لشكر مسلمانان گريخت و با بدترين حال به مدينه برگشتند آيا كسى را شايد كه بر پيامبر (ص) در اين مورد خرده بگيرد و بر تدبيرش طعنه زند.
ديگر از دستاويزهاى آنان اين سخن ايشان است كه جماعتى از اصحاب على عليه السلام از او جدا شدند و به معاويه پيوستند نظير عقيل بن ابى طالب برادرش و نجاشى شاعرش و رقبة بن مصقله يكى از سران و سرشناسان يارانش، و اگر نه اين بود كه على (ع) آنان را به وحشت انداخته و دلجويى نكرده بود از او جدا نمى شدند و به دشمنش نمى پيوستند و اين كار مخالف حكم سياست است و مخالف با به دست آوردن دلهاى ياران و رعيت است.
پاسخ به اين اعتراض اين است كه اولا ما منكر اين موضوع نيستيم كه همه كسانى كه به حطام دنيا و زر و زيورش گرايش داشتند و لذت و خوشى اين جهانى را هدف قرار داده بودند به معاويه گرايش داشتند معاويه اى كه هر نعمت پسنديده را ريخت و پاش مى كرد و آرزوهاى اين جهانى را برمى آورد و تمام خراج مصر
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص95
را به عمرو بن عاص مى بخشيد و براى ذو الكلاع و حبيب بن مسلمه ضمانت مى كرد كه هر چه پيشنهاد كنند و بگويند برآورد. حال آنكه على عليه السلام در آنچه از بيت المال كه خود را امين حفظ آن مى دانست از دستور دين و فرمان آيين عدول نمى كرد، كار به آنجا كشيد كه خالدبن معمر سدوسى به علباء بن الهيثم كه او را به جدا شدن از على (ع) و پيوستن به معاويه تشويق مى كرد گفت اى علباء چرا در مورد خودت و عشيره ات از خدا نمى ترسى خود و خويشان نزديكت را باش، تو پيش على چه اميد و آرزويى ممكن است داشته باشى على مردى است كه از او خواستم و پيشنهاد كردم كه فقط چند درهم بر مقررى حسن و حسين بيفزايد شايد اندكى از سختى زندگى خود را كاهش دهند، نه تنها نپذيرفت كه خشمگين شد و انجام نداد.
اما در مورد عقيل سخن درستى كه راويان مورد اعتماد بر آنند اين است كه او پيش معاويه نرفته است مگر پس از رحلت امير المومنين عليه السلام. البته او در مدينه ماند و در جنگ جمل و صفين شركت نكرد و اين با اجازه امير المومنين بود. عقيل پس از موضوع حكميت براى على (ع) نامه نوشت و اجازه خواست كه با فرزندان و خانوده اش به كوفه بيايد و امير المومنين براى او نوشت كه در مدينه بماند و در خبرى مشهور آمده است كه معاويه سعيد بن عاص را به سبب شركت نكردن در جنگ صفين سرزنش كرد، او گفت اگر مرا فرا خوانده بودى نزديك مى يافتى ولى من به مقابله عقيل و افراد ديگر بنى هاشم نشستم كه اگر براى جنگ با ما هجوم آورند آماده باشيم و اگر آنان همه به جنگ رفته بودند ما هم همگى به جنگ مى آمديم.
اما نجاشى در ماه رمضان باده نوشى كرد و على عليه السلام او را حد زد و بيست تازيانه بر او بيشتر زد. نجاشى گفت: اين افزونى به چه سبب فرمود «به سبب گستاخى تو در ماه رمضان به احكام خداوند». نجاشى گريخت و به معاويه پيوست. اما رقبة بن مصقله گروهى از اسيران بنى ناجيه را خريد و آزاد كرد و مال آن را پرداخت نكرد و پيش معاويه گريخت و امير المومنين عليه السلام فرمود «كارى همچون كار سروران انجام داد و گريزى همچون گريز بندگان و تعطيل كردن اجراى حدود و روا و ناروا كردن احكام دينى و تباه ساختن اموال مسلمانان براى كسى كه مى خواهد ملتزم به احكام دينى و جلب رضايت خداوند باشد سياست و دلجويى نيست و در مورد على عليه السلام نمى توان گمان برد كه در هيچ كار بزرگ و كوچكى آسان گيرى و گذشت كند.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص96
ديگر از دستاويزها شبهه يى است كه خوارج به آن دامن زدند و گفتند «او مرتكب كارى شده است كه مطابق با تدبير صحيح نبوده است. اعتراض نخست آنان در اين مورد چنين بود كه مى گفتند: على در مورد دين خدا و احكام آن مردان را حكم قرار داده است و حال آنكه خداوند متعال مى فرمايد «حكم جز براى خداوند نيست». و اعتراض دوم ايشان آن بود كه مى گفتند: نشانه هاى غلبه و پيروزى بر معاويه براى على عليه السلام آشكار شده بود و چيزى نمانده بود كه گريبانش را به چنگ آورد و تصميم در آن مورد را رها كرد و به حكميت روى آورد. خوارج گاهى هم مى گفتند: تسليم شدن على (ع) به حكميت دليل شك و ترديدش در كار خود مى باشد. همچنين مى گفتند: چگونه به حكميت ابو موسى تن در داد و حال آنكه ابو موسى به سبب جلوگيرى از شركت مردم كوفه در جنگ جمل از نظر على تبهكار بود از آن گذشته چگونه حكميت عمرو بن عاص را كه تبهكارترين تبهكاران بود پذيرفت.
پاسخ به اين اعتراض چنين است: نخست آنكه تعيين حكم و برگزيدن مردان براى حكميت در كارهاى شرعى مانعى ندارد كه خداوند متعال در مورد اختلاف ميان زن و شوهرش به اين كار فرمان داده و فرموده است «اگر از ناسازگارى ميان آن دو بيم داشتيد حكمى از كسان شوهر و حكمى از كسان زن گسيل داريد» و در مورد تعيين ميزان كفاره صيد نيز فرموده است «چيزى كه بر آن دو عادل از ميان شما حكم كنند» اما اينكه گفته اند، على (ع) چگونه پس از آشكار شدن نشانه هاى پيروزى تصميم ادامه جنگ را رها كرد، اخبار متواتر رسيده است كه شاميان همين كه نشانه پيروزى عراقيان و مشرف شدن معاويه و يارانش را بر هلاك ديدند و ناچار قرآنها را برافراشتند ياران على (ع) با اين كار فريب خوردند و گفتند ديگر براى ما پافشارى در جنگ با آنان جايز نيست و هيچ كارى جز سلاح بر زمين نهادن و
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص97
ترك جنگ و مراجعه به قرآنها و حكم آن جايز نيست. على (ع) به آنان فرمود «اين فريب است و كلمه حقى است كه با آن اراده باطل كرده اند» و به آنان فرمان داد فقط يك ساعت پايدارى كنند. نپذيرفتند و گفتند: به مالك اشتر پيام بده بازگردد.
على عليه السلام كسى را پيش اشتر فرستاد. اشتر گفت: اينك كه نشانه هاى فتح و پيروزى آشكار شده است چگونه برگردم؟ آنان به على گفتند: بار ديگر به او پيام بفرست و چنان فرمود و او همان گونه پاسخ داد و درخواست كرد به او يك ساعت مهلت دهند. مردم به على (ع) گفتند: ميان تو و او عهد و سفارشى است كه پيام را نپذيرد، اينك اگر كسى نفرستى كه او را بازگرداند با شمشيرهاى خويش تو را مى كشيم همان گونه كه عثمان را كشتيم يا آنكه تو را دستگير و به معاويه تسليم مى كنيم. فرستاده نزد اشتر رفت و گفت: آيا دوست دارى كه تو را دستگير و به معاويه تسليم مى كنيم. فرستاده نزد اشتر رفت و گفت: آيا دوست دارى كه تو در اينجا پيروز شوى و لشكرهاى شاميان را در هم شكنى و امير المومنين عليه السلام در خيمه خود كشته شود اشتر گفت: خداى فرخندگى بر آنان ارزانى ندارد، آيا چنين خواهند كرد، آن هم پس از اينكه گلوى معاويه را گرفته ام و او مرگ را آشكارا مى بيند برگردم اشتر باز- گشت و عراقيان را ناسزا و دشنام داد و سخنان درشت به آنان گفت و آنان هم پاسخ درشت دادند كه شهره است و نقل شده است و ما بسيارى از آن را در مباحث گذشته خود آورده ايم.
بنابراين، وقتى كه اوضاع چنين است چه تقصيرى از امير المومنين عليه السلام سرزده است و آيا ممكن است كسى را كه بر كارى مجبور شده و رأى و انديشه اش را درهم شكسته اند به كوتاهى يا بى تدبيرى نسبت داد و با همين استدلال به اعتراض ديگر ايشان هم، كه مى گويند پذيرفتن حكميت دليل بر شك و ترديد على در كار خودش است، پاسخ مى دهيم: آرى اگر خود او اين كار را شروع مى كرد چنين بود ولى هنگامى كه ديگرى او را به اين كار فرا مى- خواند و يارانش نيز آن را مى پذيرند على (ع) آنان را بر حذر مى دارد و فرمان مى دهد بر حال و موضع خود پايدار بمانند و نمى پذيرند و براى آنان روشن مى سازد كه اين مكر و فريب است، آگاه نمى شوند و كار چنان مى شود كه مى ترسد كشته يا به دشمن تسليم شود، پذيرش حكميت هيچ دليلى بر شك او نيست بلكه اين كار بر آن دلالت دارد كه ناچار با اين كار زيان بزرگى را از جان خود دور مى كند وانگهى اميد مى دارد كه شايد دو حكم به فرمان قرآن گردن نهند و حكم كنند و بدين گونه شبهه كسانى از يارانش كه خواهان حكميت بودند برطرف شود.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص98
اما در مورد عمرو عاص، با توجه آشكار بودن فسق او، على (ع) هرگز به [حكميت] او راضى نبوده است و اين معاويه دشمن و مخالف على است كه عمرو را به حكميت برمى گزيند، على او را ناخوش مى داشت و حكم او را هم نپذيرفت.
گفته شده است ابن عباس، كه خدايش رحمت كناد به اين اعتراض خوارج پاسخ داده و به آنان گفته است : در آن مورد كه خداوند فرموده است «حكمى از كسان شوى و حكمى از كسان زن گسيل داريد». اگر زن يهودى باشد و حكمى يهودى گسيل دارد بايد از اين موضوع خشمگين شويم اما در مورد ابو موسى هم چنان بود كه امير المومنين عليه السلام او را خوش نمى داشت و تصميم گرفت ابن عباس را به جاى او بگمارد، اصحابش نپذيرفتند و گفتند: نبايد هر دو حكم از قبيله مضر باشد على فرمود: در اين صورت اشتر حكم باشد. گفتند: مگر اين آتش جنگ را كسى جز او بر افروخته و مگر فرمانروايى اشتر كار را به اينجا كه مى بينى نكشانده است كسى جز ابو موسى نبايد باشد. على (ع) نپذيرفت آنان هم از او نپذيرفتند. آنان ابو موسى را ستودند و گفتند: با انتخاب او راضى نخواهيم شد و على (ع) به ناچار و با اظهار اندوه او را حكم قرار داد.
ديگر از سخنان ايشان اين است كه به هنگام رحلت پيامبر (ص) هنگامى كه عباس به على گفت «دست فراز آر تا با تو بيعت كنم و مردم بگويند عموى پيامبر (ص) با پسر عموى پيامبر بيعت كرد و دو نفر هم در مورد تو اختلاف نخواهد كرد»، نپذيرفت و اين ترك رأى و تدبير [درست] بود. على فرمود «مگر ممكن است كسى جز من بر خلافت طمع بندد» و در همان هنگام بانگ غوغا و هياهو را بر در خانه شنيد كه مى گفتند: با ابو بكر بيعت شد.
پاسخ به اين اعتراض اين است كه صواب و فساد رأى در اين گونه موارد به آنچه كه گمان غالب بر آن قرار دارد استوار است و ترديد نيست كه به گمان على عليه السلام نمى گذشت كه كس ديگرى جز او را براى خلافت برگزينند و ترجيح دهند و اين به سبب امورى بود كه پيامبر (ص) آن را آماده فرموده بود و على (ع) توهم ديگرى نداشت جز اينكه منتظر اويند تا از خانه بيرون آيد و در انجمن حاضر شود. شايد به ذهن على (ع) فقط اين چنين خطور مى كرد كه او خودش خليفه است يا آنكه با او مشورت خواهد شد كه خلافت به چه كسى واگذار
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص99
شود. و هرگز تصور نمى كرد كه كار آن چنان با شتاب و ناگهانى و در آن هنگامه فتنه صورت گيرد و حتى با او و عباس مشورت نشود و با هيچيك از بنى هاشم رايزنى نكنند. آرى، اگر على (ع) تصور و بيم آن را داشت كه حكومت از دستش بيرون مى رود و اگر پشت درهاى بسته و ديوار با او بيعت نشود حكومت را از دست مى دهد خلاف تدبير رفتار كرده بود و حال آنكه على عليه السلام نيت خود و آنچه را در دل دارد آشكارا اظهار مى دارد و مى گويد، مگر كسى غير از من در آن طمع بسته است؟ سپس نيز فرمود «من دوست ندارم اينجا با من بيعت شود بلكه دوست مى دارم كاملا آشكار صورت گيرد» و بى پرده و آشكارا فرمود كه بيعت كردن با خود را به صورت پوشيده و پشت ديوارها و پرده ها ناپسند مى داند و واجب است آشكارا و در حضور مردم با او بيعت شود. همان گونه كه پس از كشته شدن عثمان همين كه از او خواستند در خانه اش با او بيعت كنند، فرمود: «نه، بايد در مسجد باشد» به هر حال على (ع) نه علم داشت و نه به خاطرش مى گذشت كه روزگار چه انديشه يى در سر دارد و اينكه در آن هنگام موضوعى اتفاق مى افتد كه عاقلان و انديشمندان احتمال وقوع آن را نمى داند.
ديگر از دستاويزهاى آنان اين سخن است كه على عليه السلام پس از بيعت ابو بكر هم در طلب حق و خلافت خود كوتاهى كرد، زيرا از بنى هاشم و بنى اميه و مردم ديگر چندان گرد او جمع شده بودند كه مى توانست شروع به ستيز و مطالبه خلافت كند و در اين كار كوتاهى كرد نه از بيم كه او شجاع ترين افراد بشر است ولى به سبب ضعف رأى و سستى تدبير چنان كرد و به همين سبب «كامليه» او و صحابه را تكفير كردند و گفتند «صحابه كافر شدند از اين جهت كه بيعت با على را ترك كردند و على كافر شد از اين جهت كه ستيز و جنگ با آنان را رها كرد».
پاسخ اين اعتراض بر طبق مذهب ما اين است كه در مورد على عليه السلام نصى وجود نداشت و على (ع) با توجه به افضليت و قرابت [با پيامبر] و پيشگامى و جهاد و خصائص ديگر مدعى حكومت بود. پس از اينكه بيعت با ابو بكر صورت
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص 100
گرفت على عليه السلام چنين تشخيص داد كه آنچه بيشتر به صلاح اسلام است ترك نزاع است و بيم آن داشت كه اگر جنگ و نزاع كند فتنه اى پيش آيد كه همه اركان دين را سست ويران سازد. بدين سبب حضور پيدا كرد و با رغبت بيعت فرمود. بر ما هم واجب است كه پس از بيعت و رضايت او نسبت به آن كسى كه آن حضرت عليه السلام راضى شده است راضى شويم و هر كه را او اطاعت فرموده است ما هم اطاعت كنيم زيرا كه على عليه السلام پيشوا و فاضل ترين كسى است كه پيامبر (ص) براى بعد از خود، او را باقى گذارده است اما شيعيان را در اين مورد پاسخ ديگرى است كه معروف و منطبق بر قواعد خودشان است.
ديگر از سخنان ايشان آن است كه على عليه السلام با شركت در شوراى تعيين خليفه مخالف رأى صحيح رفتار كرده است زيرا با شركت در آن شورا خود را نظير و قرين عثمان و آن چهار تن ديگر قرار داده است و حال آنكه خداوند متعال منزلت على را بر آن گروه و كسانى كه پيش از ايشان بوده اند برترى داده است، و على (ع) با اين كار قدر خود را كاسته و جلال خويش را شكسته است. آنها مى گويند مگر نمى بينى كه بسيار زشت و ناپسند است اگر ابو حنيفه يا شافعى كه رحمت خدا بر ايشان باد خود را نظير كسى بدانند كه اندكى فقه مى داند و براى سيبويه و اخفش زشت و ناپسند است كه خود را با كسى برابر بدانند كه چند باب مختصر از نحو مى داند.
پاسخ اين است كه حضرت على عليه السلام هر چند از همه اعضاى آن شورا برتر بوده است ولى گمانش بر اين بود كه اگر يكى از آنان پس از عمر خليفه شود شايد به روش پسنديده رفتار نكند و برخى از كارهاى اسلام نابسامان شود و چون على عليه السلام سيره عمر را مى ستود بر او واجب بود به مقتضاى گمان خويش در كارى كه عمر او را با آنان همراه ساخته است وارد شود. وانگهى توقع و انتظار داشته كه به خلافت برسد تا به حكم كتاب و سنت رفتار كرده و روشهاى پيامبر (ص) را زنده كند. بنابراين، اعتماد به آنچه كه شرع آن را مقتضى بداند چيزى نيست كه موجب نقص و كاستى در رأى باشد، بلكه هيچ تدبيرى صحيح تر و استوارتر از تدبير شرع نيست.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص101
ديگر از اعتراضهاى آنان اين است كه مى گويند: على (ع) كار درستى نكرده است كه به هنگام محصور بودن عثمان در مدينه مانده است و راى صحيح چنين حكم مى كند كه او از مدينه بيرون مى رفته تا بنى اميه نتوانند خون عثمان را برگردن او بگذارند و اگر آن حضرت از مدينه دور مى بود از اين تهمت نارواى ايشان مبرا و پاكيزه مى ماند.
پاسخ به اين اعتراض اين است كه على عليه السلام با برائت خود از آن تهمت و خون عثمان هرگز گمان نمى كرد كه تبهكاران بنى اميه او را هدف چنان تيرى قرار دهند، و غيب را كسى جز خداوند نمى داند، و على (ع) چنان مصلحت مى ديد و اعتقاد داشت كه بودن او در مدينه براى يارى رساندن به عثمان در قبال محاصره- كنندگان مفيدتر است و خود شخصا مكرر حاضر شد و مردم را از در خانه عثمان و هجوم به او بازداشت و دو پسر خود [امام حسن و امام حسين ] و پسر برادرش يعنى عبد الله بن جعفر را پيش عثمان فرستاد و اگر حضور على عليه السلام در مدينه نبود عثمان مدتى پيش از آن كشته مى شد و كشتن عثمان به تأخير نيفتاد مگر اينكه مردم از على (ع) آزرم مى كردند كه مى ديدند او را يارى مى دهد و از او حمايت مى كند.
ديگر از اعتراضهاى ايشان آن است كه مى گويند مقتضاى راى صحيح چنان بود كه چون عثمان كشته شد، على (ع) در خانه خود را مى بست و از آمد و شد مردم به خانه و پيش خويش جلوگيرى مى كرد. درست است كه در آن صورت اعراب دچار اضطراب مى شدند ولى سرانجام به حضور او باز مى گشتند. زيرا در آن حال حكم خلافت مشخص و معلوم بود كه به او برمى گردد، ولى او چنان نكرد بلكه در خانه خود را [به روى مردم] گشود و براى حكومت اظهار آمادگى كرد و براى آن دست گشود و بدين سبب اعراب از هر گوشه بر او شورش كردند.
پاسخ اين است كه على عليه السلام در آن هنگام اعتقاد داشت قيام به كار حكومت بر او واجب است و سستى در آن باره براى او جايز نيست زيرا به گمان او، كسى كه شايسته خلافت باشد وجود نداشت. بنابراين، براى او جايز نبود كه در خانه خويش را ببندد و از پذيرش خلافت خوددارى كند. وانگهى چه چيزى او را در امان مى داشت از اينكه در آن صورت مردم با طلحه يا زبير يا كسى ديگر كه على (ع) او را شايسته خلافت نمى دانست بيعت كنند. عبد الله بن زبير در آن هنگام
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص102
به دروغ مى پنداشت كه عثمان به هنگام محصور بودن خلافت را به او واگذار كرده و او را ولى عهد قرار داده است. مروان هم طمع داشت كه به گوشه يى بگريزد و خود را داوطلب خلافت كند و او را پيروانى و يارانى از بنى اميه بود و اين شبهه را داشتند كه او پسر عموى عثمان است و به روزگار او تدبير كارهاى خلافت را بر عهده داشته است. از سوى ديگر معاويه هم آرزومند و اميدوار به خلافت بوده كه از بنى اميه و عموزادگان عثمان بود، وانگهى بيست سال اميرى شام را بر عهده داشت. گروهى از بنى اميه هم در مورد پسران عثمان كه كشته شده بود تعصب داشتند و آهنگ آن را داشتند كه خلافت را به آنان برميگردانند. با توجه به اينكه مسلمانان از على مى خواستند خلافت را بپذيرد چه مانع شرعى براى او وجود داشت كه از آن سرباز زند وانگهى مى دانست كه اگر از پذيرش خلافت خوددارى كند، كار حكومت به دست همان اشخاص خواهد افتاد.بدين سبب بود كه در خانه خود را گشود، در عين حال براى اينكه از آنچه در دل مردم مى گذرد آگاه شود و بداند آيا آنان به حقيقت به او رغبت دارند يا نه در آن كار شتاب نكرد و درنگ كرد و پس از آنكه تصميم قطعى ايشان را ديد موافقت فرمود كه در آن حال موافقت بر او واجب بود و خودش در خطبه اى كه ايراد كرد در اين مورد مى فرمايد «اگر حضور اين حاضران نبود و حجت به سبب وجود ياوران واجب نمى شد... همچنان ريسمانش را بر كوهان آن ناقه مى افكندم و آخرش را هم به جام نخستين سيراب مى كردم». و اين تصريحى است از كلام او به آنچه ما گفتيم.
ديگر از اعتراضهاى ايشان اين است كه مى گويند: كاش هنگامى كه شريعه فرات را، پس از آنكه معاويه به تصرف درآورده بود، به تصرف در آورد، همان گونه كه معاويه آب را از اهل عراق بازداشت او هم از معاويه و شاميان باز مى داشت و در نتيجه تسليم مى شدند. ولى على (ع) نه تنها در اين باره پافشارى نكرد بلكه به آنان اجازه داد و براى ايشان راه گشود كه كنار آبشخور آيند و سيراب شوند و اين كار مخالف با تدبيرهاى جنگى است.
پاسخ به اين اعتراض چنين است: على (ع) آنچه را معاويه درباره شكنجه دادن بشر با تشنگى روا مى داشت حلال نمى شمرد و خداوند متعال در مورد كيفر
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص103
گنهكارانى كه ريختن خون آنان را روا دانسته است نظير حد قتل يا زناى محصنه يا اعدام راهزنان و كسانى كه ستمگرانه خروج مى كنند اين شكنجه را روا نداشته است و امير المومنين على عليه السلام هيچ گاه از آن گروه نبوده است كه حكم و شريعت خدا را رها كند و براى پيروزى بر دشمن و شكست دادنش به كارى حرام متوسل شود و به همين سبب بود كه هرگز شبيخون زدن و فريبكارى و پيمان شكنى را نيز روا نمى دانست. وانگهى ممكن است على عليه السلام چنين پنداشته باشد كه اگر شاميان از آب محروم شوند انگيزه يى براى حمله هاى سخت از سوى آنان بر لشكرش گردد و ممكن است ميان آنان شمشير نهند و همه را از پاى درآورند و به سبب كوشش بسيار براى ورود به كنار فرات عراقيان را بسختى شكست دهند و بستن آب به روى آنان از مهمترين انگيزه ها بود كه تن به مرگ دهند و تا پاى جان بكوشند، كيست كه برابر لشكرى گران و انبوه و خشمگين كه تشنگى بر آنان فشار مى آورد و آب را چون شكم ماهيها مى بينند ايستادگى كند، آن هم در حالى كه ميان ايشان و آب فقط قومى نظير خودشان بلكه به شمار كمتر و ساز و برگى اندك تر مانع و حايل باشند و به همين جهت بود كه چون معاويه ميان عراقيان و آب مانع شد و گفت آنان را از آمدن به كنار آب منع مى كنم و با تيغ تشنگى مى كشم. عمرو بن عاص به او گفت: ميان ايشان و آب را رها كن آنان از آن گروه نيستند كه آب را ببينند و از دستيابى به آن خوددارى كنند. معاويه گفت: نه، به خدا سوگند كه رها نمى كنم.
عمرو عاص انديشه او را نادرست دانست و گفت: آيا گمان مى كنى پسر ابى طالب و عراقيان در قبال تو مى ايستند و از تشنگى مى ميرند و حال آنكه آب در دسترس و شمشيرهاى ايشان در دستهاى آنان است معاويه لجبازى كرد و گفت: قطره يى آب به آنان نخواهم داد همانگونه كه عثمان را تشنه كشتند. چون عراقيان را تشنگى فرا گرفت، على عليه السلام به اشعث و اشتر اشاره كرد تا حمله كنند و آن دو با كسانى كه همراهشان بودند حمله كردند و چنان ضربتى بر شاميان زدند كه موهاى پسر بچه ها از بيم آن سپيد شد. معاويه و همفكرانش و كسانى كه از نظر او پيروى كرده بودند گريختند همچون گريختن گوسپندانى كه پلنگان بر آنان حمله آورند و نهايت كوشش معاويه اين بود كه فقط بتواند سر خويش را بگيرد و خود را نجات دهد. عراقيان آب را متصرف شدند و شاميان را از آن كنار زدند و آنان به بيابان خشك عقب
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص104
نشستند و على (ع) و يارانش شريعه فرات را به تصرف درآوردند. اگر على (ع) شاميان را به تشنگى گرفتار مى كرد چه تأمينى داشت كه او و يارانش از سوى ايشان گرفتار چنان حمله سنگينى نشوند و مگر پس از مرگ بر اثر تشنگى كارى باقى مى ماند كه آدمى از آن بترسد مگر براى او پناهگاهى جز شمشير باقى مى ماند كه با آن حمله كند و بر دشمن خود ضربه زند تا آنكه يكى از آن دو كشته شود.
ديگر از اعتراضهاى آنان اين است كه على (ع) مرتكب اشتباه شد كه در عهدنامه حكمين عنوان خلافت را از نام خود برداشت و اين از كارهايى بود كه او را نزد عراقيان خوار و سبك ساخت و شبهه را در دل شاميان قوى كرد.
پاسخ اين است كه على عليه السلام در اين مورد و درباره پيشنهاد دشمن همان گونه رفتار كرد كه پيامبر (ص) در صلحنامه «حديبية»: سهيل بن عمر و گفت: اگر ما تو را پيامبر خدا مى دانستيم هرگز با تو جنگ نمى كرديم و از آمدن تو و كنار بيت- الحرام جلوگيرى نمى كرديم. پيامبر (ص) در آن روز به على (ع) كه نويسنده صلحنامه حديبيه بود فرمود: بزودى تو را هم به چنين كارى فرا مى خوانند، بپذير. و اين از نشانه هاى پيامبرى و دلائل صدق رسول خدا (ص) است كه براى على هم دقيقا همان گونه اتفاق افتاد.
ديگر از اعتراضيهاى ايشان اين است كه مى گويند: على عليه السلام در اينكه مواظبت و پاسدارى از خويشتن را ترك فرموده با آنكه از بسيارى دشمنان خود آگاه بوده است راه صواب نپيموده است او شبانه با يك پيراهن و ردا بيرون مى آمد تا سرانجام ابن ملجم براى او در مسجد كمين ساخت و او را كشت و حال آنكه اگر از خويشتن مواظبت و پاسدارى مى كرد و جز با جماعت بيرون نمى آمد و شبها با پاسداران خود و چراغ حركت مى كرد آن چنان به او دست نمى يافتند.
پاسخ به اين اعتراض چنين است كه اگر اين كار خلاف تدبير و سياست است بنابراين تدبير و سياست عمر هم كه در نظر مردم در بالاترين موضع سياست و تدبير بوده است و تدبير معاويه هم كه از نظر اعتراض كنندگان داراى تدبيرى استوار است مخدوش بوده است: زيرا آن مرد خارجى ديگر در همان شب كه امير المومنين عليه السلام ضربت خورد به معاويه ضربت زد و او را زخمى ساخت، هر چند او را نكشت.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص105
وانگهى همين اعتراض را بايد نسبت به پيامبر (ص) وارد دانست كه آن حضرت با داشتن آن همه دشمن در مدينه روز و شب تنها از خانه بيرون مى آمد و بر سر هر سفره كه دعوت مى شد بدون هيچ گونه مواظبت و تدبيرى حاضر مى شد و مى خورد تا آنجا كه از دست زنى يهودى گوشت گوسپندى را كه به زهر آلوده كرده بود خورد و چنان بيمار شد كه بيم مرگ بر آن حضرت مى رفت و پس از آنكه بهبود نسبى يافت همواره از آن همچنان ناراحت بود و سرانجام نيز در اثر همان رحلت فرمود و به هنگام بيماريى كه منجر به مرگ او شد مى گفت «من از همان خوراك مى ميرم». در آن روزگاران عرب حراست و پاسدارى نداشت، غافلگير ساختن و حمله ناگهانى را هم نمى شناخت و اين كار در نظر ايشان بسيار زشت بود و همواره غافلگير كننده را سرزنش مى كردند كه شجاعت غير از آن بود و غافلگير ساختن كار اشخاص ناتوان و مردان درمانده بود. وانگهى هيبت على (ع) چنان در سينه هاى مردم جاى گرفته بود كه هيچ كس را گمان آن نبود كه در جنگ با او پيشقدم شود يا او را غافلگير كند، و على عليه السلام به چنان آوازه يى از دليرى رسيده بود كه هيچ- يك از قدما و متأخران نرسيده بودند، آن چنان كه همه دليران عرب از نام او مى ترسيدند. مگر نمى بينى كه عمرو بن معدى كرب مرد شجاع عرب كه در آن مورد ضرب المثل است به روزگار عمر كارى كرد كه عمر را ناخوش آمد و مكر و حيله يى ساخت كه عمرو به بيم افتاد و براى او نوشت به خدا سوگند، اگر بخواهى بر همين كار پايدار بمانى مردى را گسيل مى دارم كه خود را در قبال او بسيار كوچك پندارى، شمشيرش را بر فرق سرت مى نهد و از ميان را نهايت بيرون مى كشد. عمرو بن معدى كرب چون بر آن نامه آگاه شد گفت: به خدا سوگند، عمر مرا به على بن ابى طالب تهديد كرده است. به همين سبب است كه شبيب بن بجره همين كه ديد ابن ملجم پارچه ابريشمى بر سينه و شكم خود مى پيچد به او گفت: اى واى بر تو چه قصد دارى گفت: مى خواهم على را بكشم. شبيب گفت: زنان گم كرده فرزند بر تو بگريند آهنگ كارى شگرف كرده اى، چگونه بر آن توانا خواهى بود، و شبيب بعيد مى دانست كه ابن ملجم بتواند آنچه را قصد دارد انجام دهد و آن را كارى بسيار دشوار مى دانست. در اين مورد و نظاير آن گمان غالب حاكم است و آن كس كه گمانش بر سالم ماندن است و چنين گمان مى برد كه با آزادى و طريق معمولى سالم مى ماند هيچ گونه حراست و پرهيزى بر او لازم نيست، پرهيز و حراست بر كسى واجب است كه گمان كند اگر چنان نكند كشته مى شود.
با اين مطالب كه توضيح داديم فساد گفتار كسانى كه مى گويند تدبير و سياست على (ع) پسنديده نبوده است آشكار مى شود و معلوم مى گردد كه على در ميان همه مردم، صاحب پسنديده ترين تدبير و سياست بوده است ولى تعصب و هواى نفس را چاره يى نيست.