جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص164
از سخنان على عليه السلام هنگامى كه از كنار جسد طلحة بن عبيد الله و عبد الرحمان بن عتاب بن اسيد كه در جنگ جمل كشته شده بودند عبور كرد اين خطبه چنين آغاز ميشود «لقد اصبح ابو محمد بهذا المكان غريبا اما و الله لقد كنت اكره ان تكون قريش قتلى تحت بطون الكواكب.» «همانا كه ابو محمد [طلحه ] در اين جايگاه غريب در افتاده است. همانا به خدا سوگند، خوش نميداشتم كه قريش كشتگان زير شكم هاى ستارگان درافتند».
عبد الرحمن بن عتاب بن اسيد:
او عبد الرحمن بن عتاب بن اسيد بن ابى العبص بن اميه بن عبد شمس است. او از اصحاب نيست و در زمره تابعان شمرده ميشود. پدرش از مسلمانانى است كه در فتح مكه مسلمان شده است، هنگامى كه پيامبر (ص) از مكه براى رفتن به حنين بيرون آمد عتاب را كارگزار مكه فرمود. او تا هنگام رحلت پيامبر (ص) امير مكه بود و پس از آن هم در تمام مدت خلافت ابو بكر صديق آن سمت را داشت. و او و ابو بكر در يك روز مردند و هيچ كدام از مرگ ديگرى آگاه نشد. عبد الرحمان پسر عتاب همان كسى است كه چون امير المومنين على عليه السلام از كنار جسدش كه در جنگ جمل كشته شده بود عبور كرد خطاب به او فرمود: تاسف و اندوه من در مورد توست اى سالار قريش. اين جوانمرد جوانمردان و خرد ناب خاندان عبد- مناف بود. گروه خودم را كشتم و نفس خود را تسكين بخشيدم، از مشكلات و گرفتاريهاى خودم به خدا شكايت ميكنم.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص165
كسى به امير المومنين گفت: امروز او را چه نيكو ميستايى فرمود: او را و مرا زنانى پرورش داده اند كه تو را پرورش نداده اند. كف دست عبد الرحمان را كه قطع شده بود عقابى در ربود و به يمامه انداخت كه چون انگشترش در دستش باقى بود دانسته شد كه آن دست از كيست و مردم يمامه از واقعه آگاه شدند.
من در شرح نهج البلاغه قطب راوندى در اين فصل مسائل شگفتى ديدم كه خوش ميدارم برخى از آنها را بگويم، از جمله آن است كه در تفسير و شرح اين جمله كه فرموده است «خون خود را از بنى عبد مناف گرفتم» گفته است، يعنى از طلحه و زبير كه از خاندان عبد مناف بوده اند. اين اشتباه زشتى است زيرا طلحه از خاندان تيم بن مره و زبير از خاندان اسد بن عبد العزى بن قصى است و هيچ كدام از آن دو از خاندان عبد مناف نيستند كه پسران عبد مناف چهار تن بوده اند هاشم و عبد شمس و نوفل و عبد المطلب و هر كس از فرزندزادگان اين چهار نفر نباشد از خاندان عبد مناف نيست.
ديگر از سخنان او اين است كه ميگويد مروان بن حكيم از بنى جمح است. اين فقيه بزرگوار كه خدايش رحمت كناد از شناخت انساب بسيار به دور است. مروان از خاندان امية بن عبد شمس است و بنى جمح از بنى هصيص بن كعب بن لوى بن غالب هستند و نام اصلى جمح تيم بن عمرو بن هصيص است و برادرش سهم بن عمرو بن هصيص خاندان عمرو عاص هستند و اينها كجا و مروان بن حكم كجا. ديگر آنكه كلمه «اعيار» به معنى گورخران را «اغيار» ديگران خوانده و معنى كرده است و چنين كلمه اى روايت نشده است.
بنى جمح:
بدان كه امير المومنين عليه السلام اين كلام را به عنوان نكوهش كسانى از بنى جمح كه همراه عايشه همسر رسول خدا (ص) به جنگ جمل آمده بودند ايراد فرموده است و گفته است «گورخران بنى جمح از چنگ من گريختند» و گروهى از
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص166
افراد بنى جمح همراه عايشه بودند كه روز جنگ جمل گريختند و كسى از ايشان جز دو تن كشته نشدند. از جمله كسانى كه گريختند و جان به در بردند عبد الله طويل بن صفوان بن اميه بن خلف بن وهب بن حذافة بن جمح است كه خودش شريف و پدرش هم والاتبار بودند. عبد الله طويل چندان زنده ماند كه همراه ابن زبير در مكه كشته شد. ديگر از ايشان، يحيى بن حكيم بن صفوان بن امية بن خلف است كه چندان زيست تا آنكه عمرو بن سعيد اشدق هنگامى كه حاكم مدينه و مكه شد او را كارگزار خود در مكه قرار داد. عمرو در مدينه مقيم بود و يحيى در مكه اقامت داشت. ديگر از ايشان عامر بن مسعود بن امية بن خلف است كه به سبب كوتاهى قامت و سياهى رنگش به «كوز گرد» مشهور بود و او چندان زندگى كرد كه زياد او را سرپرست صدقات بكر بن وائل قرار داد و عبد الله بن زبير بن عوام هم او را به سالارى كوفه گماشت.
ديگر از ايشان ايوب بن حبيب بن علقمه بن ربيعة بن اعور بن اهيب بن حذافة بن جمح است. او چندان زنده ماند كه به دست خوارج در قديد كشته شد. اينها افرادى هستند كه من از حضور آنان در جنگ جمل همراه عايشه اطلاع دارم. از قبيله بنى جمح عبد الرحمان بن وهب بن اسيد بن خلف بن وهب بن حذافة بن جمح و عبد الله بن ربيعة بن دراج بن عنبس بن وهبان بن وهب بن حذافة بن جمح كه همراه عايشه بودند كشته شده باشد. همچنين اگر به جاى كلمه «اعيار» كلمه «اعيان»، كه در بعضى نسخ ذكر شده، آمده است يعنى بزرگان و سرشناسان بنى جمح از چنگ من گريختند. در سخن على (ع) ضمير به قريش بر ميگردد. يعنى آنان آهنگ خلافت كردند و بدون رسيدن به آن كشته شدند.
اگر بگويى: آيا معتقدى كه طلحه و زبير شايستگى خلافت نداشته اند. كه در اين صورت مذهب و عقيده ياران معتزلى خود را رها كرده اى و اگر به اين مسئله معتقد نباشى با گفته امير المومنين عليه السلام كه فرموده است «آنان شايسته خلافت نبودند» مخالفت كرده اى.
مى گويم: آن دو تا هنگامى كه امير المومنين على عليه السلام به خلافت نرسيده بود شايستگى آن را داشته اند ولى همين كه امير المومنين در جستجوى خلافت بر آمد و به آن رسيد ديگر هيچكس، نه آن دو و نه غير ايشان، شايستگى خلافت [و حق خروج بر او را] نداشته اند. همان گونه كه اگر اطاعت ظاهرى و رضايت على عليه السلام به حكومت كسانى كه پيش از او بوده اند نمى بود [و عدم خروج آن حضرت بر آنان مطرح نبود] ما به صحت و درستى خلافت و حكومت آنان - ابو بكر، عمر، عثمان- هم حكم نمى كرديم.