[فَإِنَّكَ] وَ إِنَّكَ وَ اللَّهِ مَا عَلِمْتُ الْأَغْلَفُ الْقَلْبِ الْمُقَارِبُ الْعَقْلِ، وَ الْأَوْلَى أَنْ يُقَالَ لَكَ إِنَّكَ رَقِيتَ سُلَّماً أَطْلَعَكَ مَطْلَعَ سُوءٍ عَلَيْكَ لَا لَكَ، لِأَنَّكَ نَشَدْتَ غَيْرَ ضَالَّتِكَ وَ رَعَيْتَ غَيْرَ سَائِمَتِكَ وَ طَلَبْتَ أَمْراً لَسْتَ مِنْ أَهْلِهِ وَ لَا فِي مَعْدِنِهِ؛ فَمَا أَبْعَدَ قَوْلَكَ مِنْ فِعْلِكَ، وَ قَرِيبٌ مَا أَشْبَهْتَ مِنْ أَعْمَامٍ وَ أَخْوَالٍ حَمَلَتْهُمُ الشَّقَاوَةُ وَ تَمَنِّي الْبَاطِلِ عَلَى الْجُحُودِ بِمُحَمَّدٍ (صلی الله علیه وآله)، فَصُرِعُوا مَصَارِعَهُمْ حَيْثُ عَلِمْتَ لَمْ يَدْفَعُوا عَظِيماً وَ لَمْ يَمْنَعُوا حَرِيماً بِوَقْعِ سُيُوفٍ مَا خَلَا مِنْهَا الْوَغَى وَ لَمْ تُمَاشِهَا الْهُوَيْنَى. وَ قَدْ أَكْثَرْتَ فِي قَتَلَةِ عُثْمَانَ، فَادْخُلْ فِيمَا دَخَلَ فِيهِ النَّاسُ، ثُمَّ حَاكِمِ الْقَوْمَ إِلَيَّ أَحْمِلْكَ وَ إِيَّاهُمْ عَلَى كِتَابِ اللَّهِ تَعَالَى؛ وَ أَمَّا تِلْكَ الَّتِي تُرِيدُ فَإِنَّهَا خُدْعَةُ الصَّبِيِّ عَنِ اللَّبَنِ فِي أَوَّلِ الْفِصَالِ؛ وَ السَّلَامُ لِأَهْلِهِ.
اغْلَفُ الْقَلْبِ: كسى كه درك ندارد، (گوئى عقلش در غلافى است كه معانى در آن نفوذ نمى كند).مُقَارِبُ الْعَقْل: كسى كه عقلش ناقص و ضعيف است.الضَّالَة: كسى كه چيزى از او گم شده است.نَشَدْتَ غَيْرَ ضَالّتِكَ: غير گمشده خود را طلب كردى، اين مثلى است براى كسى كه خواستار غير حق خود مى باشد.السَّائِمَة: حيوانى كه در بيابان مى چرد.مَصَارِع: جمع «مصرع»، قتلگاه، محل افتادن.الْوَغَى: جنگ.لَمْ تُمَاشِهَا الْهُوَيْنَى: سهل انگارى با آن نمى سازد، (معناى «هوينى»، در نامه 63 گذشت).الْخُدْعَة: آنچه كه بواسطه آن كودك را از شير باز مى گيرند، حيله دشمن در جنگ.الْفِصال: بچه را از شير گرفتن.
أغلَف القَلب: قلب با پوشش، بى درك و فهممُقارِب العَقل: ناقص العقلنَشَدتَ: جستجو كردىضالَّة: گمشدهوَغَى: جنگ و ستيزلَم تُماشِهَا الهُوَينا: همراه نشده با آنها مسامحه
به خدا سوگند، تو -چنانكه دريافتم- دلى فرو بسته دارى و خردى اندك. شايسته است در باره تو بگويند كه از نردبامى فرا رفته اى و از آن فراز منظره اى ناخوشايند مى بينى و هر چه بينى به زيان توست نه به سود تو. زيرا در طلب گمشده اى هستى كه از آن تو نيست و ستورى را مى چرانى كه از آن ديگرى است. مقامى را مى طلبى كه سزاوار آن نيستى و نه از معدن آن هستى. چه دور است گفتار تو از كردارت. چه همانندى با عموها و داييهايت، كه آنها را شقاوتشان و آرزوهاى باطلشان واداشت كه رسالت محمد (صلى الله عليه و آله) را انكار كنند و چنانكه مى دانى در ورطه هلاكت افتادند. نتوانستند هيچ حادثه عظيمى را دفع كنند يا از حريم خود دفاع نمايند، زيرا در برابر، مردان شمشير زنى بودند كه ميدان نبرد را پر كرده بودند و در رزم سستى نمى نمودند.در باره قاتلان عثمان فراوان سخن مى گويى. نخست بايد در بيعت با من همان كنى كه ديگر مردم كرده اند. سپس، با آنان پيش من به داورى نشينى تا تو را و ايشان را به هر چه كتاب خداى تعالى حكم كند، ملزم سازم. اما آنچه اكنون مى گويى و مى خواهى، فريفتن كودك است از شير در آغاز از شير باز گرفتنش. و سلام بر كسى كه شايسته آن باشد.
به خدا قسم چنانكه دانستم بر دلت غلاف گمراهى پوشيده، و عقلت اندك و ناقص است، شايسته است در باره تو گفته شود كه بر نردبانى بالا رفته اى كه تو را بر جاى بدى مشرف ساخته كه به زيان توست نه سود تو، چرا كه چيزى را خواستى كه گمشده تو نيست، و گوسپندى را چراندى كه مالكش نمى باشى، و امرى را خواستى كه نه اهلش هستى و نه در معدنش قرار دارى، چه اندازه گفتارت از عملت دور است، چه زود شبيه عموها و دايى هايت شدى كه شقاوت و آرزوهاى باطل آنان را به انكار محمّد صلّى اللّه عليه و آله واداشت، همان گونه كه مى دانى با او جنگيدند تا به خاك و خون در افتادند، نه از حادثه عظيمى به نفع خود دفاع كردند، و نه حريمى را در برابر شمشيرهايى كه ميدان نبرد از آن خالى نيست و با سهل انگارى سازگارى ندارد حمايت نمودند.در باره كشندگان عثمان زياد از اندازه سخن گفتى، بيا مانند ديگران از من اطاعت كن، سپس آنان را نزد من به محاكمه كشان، تا بين تو و ايشان به كتاب خدا داورى كنم. ولى آنچه تو مى خواهى به مانند گول زدن طفل در ابتداى باز گرفتن او از شير است. سلام بر اهلش.
به خدا سوگند، مى دانم تو مردى بى خرد و دل تاريك هستى بهتر است در باره تو گفته شود از نردبانى بالا رفته اى كه تو را به پرتگاه خطرناكى كشانده، و نه تنها سودى براى تو نداشته، كه زيانبار است، زيرا تو غير گمشده خود را مى جويى، و غير گلّه خود را مى چرانى. منصبى را مى خواهى كه سزاوار آن نبوده، و در شأن تو نيست، چقدر گفتار تو با كردارت فاصله دارد. چقدر به عموها و دايى هاى كافرت شباهت دارى شقاوت و آرزوى باطل آنها را به انكار نبوّت محمّد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم وا داشت، و چنانكه مى دانى در گورهاى خود غلتيدند، نه در برابر مرگ توانستند دفاع كنند، و نه آنگونه كه سزاوار بود از حريمى حمايت، و نه در برابر زخم شمشيرها خود را حفظ كردند، كه شمشيرها در ميدان جنگ فراوان، و سستى در برابر آن شايسته نيست.تو در باره كشندگان عثمان فراوان حرف زدى، ابتدا چون ديگر مسلمانان با من بيعت كن، سپس در باره آنان از من داورى بطلب، كه شما و مسلمانان را به پذيرفتن دستورات قرآن وادارم، امّا آنچه را كه تو مى خواهى، چنان است كه به هنگام گرفتن كودك از شير، او را بفريبند، سلام بر آنان كه سزاوار سلامند.
و تو -به خدا سوگند- چنانكه دانستم دلى ناآگاه دارى و خردى تباه، و بهتر است تو را بگويند بر نردبانى بلندتر شده اى كه منظرى به تو نمايانده است بد نمود و آن تو را زيان است نه سود. چه تو گمشده اى را مى جويى كه از تو نيست و گوسفندى را مى چرانى كه ملك ديگرى است. منصبى را مى خواهى كه نه در خور آنى و نه گوهرى از آن كانى. چه دور است گفتارت از كردار. چه نيك به عموها و دايى هايت مى مانى، كه بخت بد و آرزوى باطل آنان را وانگذاشت تا به انكار پيامبرى محمد (صلی الله علیه وآله) شان واداشت، و چنانكه مى دانى در هلاكت جاى خود افتادند. نه دفاعى از خود كردند چنانكه بايد، و نه حريمى را حمايت كردند آنسان كه شايد. برابر شمشيرهايى كه از آن تهى نيست ميدان كارزار و نه سستى در آن پديدار.و فراوان در باره كشندگان عثمان سخن راندى پس -نخست- آنچه را مردم پذيرفته اند قبول دار، سپس داورى آنان را به من واگذار، تا تو و آنان را به -پذيرفتن- كتاب خداى تعالى ملزم گردانم -و حكم آنرا در باره تان به انجام رسانم-. و اما اين كه مى خواهى چنان است كه كودكى را بفريبند آن گاه كه خواهند او را از شير باز گيرند. و سلام به آنان كه در خور سلامند.
و بخدا سوگند تو آن چنان كه من دانستم دلت در غلاف (فتنه و گمراهى است كه پند و اندرز بآن سودى نبخشد) و خردت سست و كم است (كه براه حقّ قدم نمى نهى) و سزاوار آنست كه در باره تو گفته شود بر نردبانى بالا رفته اى كه بتو نشان داده جاى بلند بدى را كه به زيان تو است نه به سودت، زيرا طلب نمودى چيزى را كه گمشده تو نيست، و چرانيدى چراكننده اى را كه مال تو نمى باشد، و خواستى امرى را كه شايسته آن نيستى و از معدن آن دورى، پس چه دور است گفتار تو از كردارت (زيرا ميگوئى من در صدد خونخواهى عثمانم و مى خواهم يارى مظلوم و ستمكشيده نموده از فساد و ناشايسته جلوگيرى نمايم، ولى كردارت ستم و تباهكارى و ياغى شدن بر امام زمان خود مى باشد)(5) و زود به عموها و دائيها (خويشانت) مانند شدى كه ايشان را بدبختى و آرزوى نادرست به انكار محمّد صلّى اللّه عليه و آله واداشت، پس آنها را در هلاكگاه خود آنجا كه ميدانى (در جنگ بدر و حنين و غير آنها) انداختند (كشتند) پيشآمد بزرگى را جلو نگرفتند، و از آنچه كه حمايت و كمك بآن لازم است منع ننمودند در برابر شمشيرهايى كه كارزار از آنها خالى و سستى با آنها نبود.(6) و در باره كشندگان عثمان پر گفتى پس داخل شو در آنچه را كه مردم در آن داخل شدند (تو نيز مانند ديگران اطاعت و فرمانبرى نما) بعد از آن با آنان پيش من محاكمه كن تا تو و ايشان را بر كتاب خداى تعالى وادارم (طبق قرآن كريم بين شما حكم نمايم، براى دو كس كه با هم نزاع دارند ناچار حاكمى لازم است، و حاكم بحقّ امام عليه السّلام بود، پس معاويه را نمى رسيد كه گروهى از مهاجرين و انصار را از حضرت بطلبد و بقتل رساند، بلكه واجب بود زير بار اطاعت و فرمانبرى رود تا با آنان پيش امام محاكمه نمايند آنگاه يا بر سود او تمام مى شد يا بر زيانش، ولى منظور معاويه محاكمه و خونخواهى عثمان نبود) و امّا آنكه مى خواهى فريب دهى (كه بنام خونخواهى عثمان حكومت شام را بتو واگزارم) فريب دادن به كودك است براى (نياشاميدن) شير هنگام باز گرفتن او از شير، و درود بر شايسته آن.
به خدا سوگند مى دانم تو مردى پوشيده دل و ناقص العقل هستى و سزاوار است درباره تو گفته شود که از نردبانى بالا رفته اى که تو را به پرتگاه خطرناکى کشانده و به زيان توست نه به سود تو زيرا تو به دنبال غير گمشده خود هستى و گوسفندان ديگرى را مى چرانى و مقامى را مى طلبى که نه سزاوار آن هستى و نه در معدن و کانون آن قرار دارى. چقدر گفتار و کردارت از هم دور است! و چقدر تو با عموها و دايى هاى (بت پرستت) شباهت نزديک دارى همان ها که شقاوت و تمناى باطل وادارشان ساخت که (آيين) محمد(صلى الله عليه وآله) را انکار کنند و همان گونه که مى دانى (با او ستيزه کرده اند تا) به خاک و خون غلطيدند و در برابر شمشيرهايى که ميدان نبرد هرگز از آن خالى نبوده و سستى در آن راه نمى يافته نتوانستند در مقابل بلاى بزرگ از خود دفاع کنند و يا از حريم خود حمايت نمايند.تو درباره قاتلان عثمان زياد سخن گفتى بيا نخست همچون ساير مردم با من بيعت کن سپس درباره آنها (قاتلان عثمان) نزد من طرح شکايت نما تا من بر طبق کتاب الله ميان تو و آنها داورى کنم; اما آنچه را تو مى خواهى همچون خدعه و فريب دادن طفلى است که در آغاز از شير باز گرفتن است. سلام و درود بر آنها که لياقت آن را دارند.
امام(عليه السلام) در اين بخش از نامه روى سخن را به معاويه کرده و او را زير رگبار شديدترين ملامت ها و سرزنش ها گرفته است. مى فرمايد: «به خدا سوگند مى دانم تو مردى پوشيده دل و ناقص العقل هستى»; (وَإِنَّکَ وَاللهِ مَا عَلِمْتُ الاَْغْلَفُ(1) الْقَلْبِ، الْمُقَارِبُ الْعَقْلِ).تعبير به «الاَْغْلَفُ الْقَلْبِ» به اين معناست که قلب تو در غلاف قرار گرفته و چيزى به آن منتقل نمى شود و درک نمى کند. همان گونه که در قرآن مجيد از زبان بعضى از کفار يهود آمده است که به عنوان استهزا مى گفتند «(قُلُوبُنَا غُلْفٌ); يعنى ما چيزى از سخنان تو سر در نمى آوريم».(2)تعبير به «الْمُقَارِبُ الْعَقْلِ» اشاره به کم عقلى معاويه است، زيرا «مقارب» به معناى چيزى است که حد وسط ميان خوب و بد و به بيان ديگر داراى کمبود باشد; يعنى عقل تو کمبودى دارد و ناقص است که اين گونه سخنان دور از منطق را بر زبان يا قلم جارى مى سازى.آن گاه مى افزايد: «سزاوار است درباره تو گفته شود که از نردبانى بالا رفته اى که تو را به پرتگاه خطرناکى کشانده و به زيان توست نه به سود تو، زيرا تو به دنبال غير گمشده خود هستى و گوسفندان ديگرى را مى چرانى و مقامى را مى طلبى که نه سزاوار آن هستى و نه در معدن و کانون آن قرار دارى»; (وَالاَْوْلَى أَنْ يُقَالَ لَکَ: إِنَّکَ رَقِيتَ سُلَّماً أَطْلَعَکَ مَطْلَعَ سُوء عَلَيْکَ لاَ لَکَ، لاَِنَّکَ نَشَدْتَ(3) غَيْرَ ضَالَّتِکَ(4)، وَ رَعَيْتَ غَيْرَ سَائِمَتِکَ(5)، وَطَلَبْتَ أَمْراً لَسْتَ مِنْ أَهْلِهِ وَلاَ فِي مَعْدِنِهِ).مى دانيم معاويه همان طور که خودش نيز صريحاً پس از شهادت امام و سلطه بر عراق گفت علاقه شديدى به حکومت و مقام داشت و حاضر بود همه چيز را فداى آن کند و حتى خون هاى بى گناهان را براى رسيدن به اين هدف نامشروع بريزد; او با صراحت مى گفت: «ما قاتَلْتُکُمْ عَلَى الصَّلاةِ وَالزَّکاةِ وَالْحَجِّ وَإنّما قاتَلْتُکُمْ لأتَأَمَّرَ عَلَيْکُمْ عَلى رِقابِکُمْ; من با شما پيکار نکردم که نماز بخوانيد و زکات بدهيد و حج به جا آوريد من براى اين پيکار کردم که بر شما حکومت کنم و بر گردن شما سوار شوم».(6) در حالى که هيچ گونه صلاحيت و شايستگى براى خلافت پيغمبر نداشت; از اين رو امام(عليه السلام) نخست با اين دو تشبيه (غير گمشده خود را مى طلبى و گوسفندان ديگران را مى چرانى) و سپس با تصريح به او گوشزد مى فرمايد که تو نه اهليت براى اين کار دارى و نه در معدن نبوّت پرورش يافته اى. اشاره به اينکه حکومت پيامبر حکومتى ظاهرى چون پادشاهان دنيا نيست، بلکه حکومتى روحانى و معنوى است که تنها شايسته کسانى است که در آن معدن پرورش يافته و علم و تقواى لازم را از آنجا کسب کرده اند.آن گاه امام در ادامه اين سخن خطاب به معاويه مى فرمايد: «چقدر گفتار و کردارت از هم دور است!»; (فَمَا أَبْعَدَ قَوْلَکَ مِنْ فِعْلِکَ!!).اشاره به اينکه تو از يک سو ادعاى خونخواهى عثمان مى کنى و از سوى ديگر بر امام و پيشواى خود که قاطبه مردم با او بيعت کرده اند به مبارزه برمى خيزى در حالى که مشروعيت ظاهرى امام و پيشواى تو از مشروعيت ظاهرى خلافت عثمان بسيار روشن تر است. معلوم نيست تو با خليفه مسلمانان موافقى يا مخالف.اين احتمال نيز در تفسير اين جمله وجود دارد که منظور از تضاد قول و فعل معاويه اين است که از يک سو مى خواهد حمايت از خليفه (عثمان) کند و خود را جانشين او بداند و از سوى ديگر آشکارا اعمالى بر خلاف شرع انجام مى دهد مانند پوشيدن لباس ابريشمى و نوشيدن شراب و ريختن خون بى گناهان.سپس مى فرمايد: «چقدر تو با عموها و دايى هاى (بت پرستت) شباهت نزديک دارى همان ها که شقاوت و تمناى باطل وادارشان ساخت که (آيين) محمد(صلى الله عليه وآله) را انکار کنند و همان گونه که مى دانى (با او ستيزه کرده اند تا) به خاک و خون غلطيدند و در برابر شمشيرهايى که ميدان نبرد هرگز از آن خالى نبوده و سستى در آن راه نمى يافته است نتوانستند در مقابل بلاى بزرگ از خود دفاع کنند و يا از حريم خود حمايت نمايند»; (وَقَرِيبٌ مَا أَشْبَهْتَ مِنْ أَعْمَام وَ أَخْوَال! حَمَلَتْهُمُ الشَّقَاوَةُ، وَتَمَنِّي الْبَاطِلِ، عَلَى الْجُحُودِ بِمُحَمَّد(صلى الله عليه وآله) فَصُرِعُوا مَصَارِعَهُمْ(7) حَيْثُ عَلِمْتَ، لَمْ يَدْفَعُوا عَظِيماً، وَلَمْ يَمْنَعُوا حَرِيماً، بِوَقْعِ سُيُوف مَا خَلاَ مِنْهَا الْوَغَى(8)، وَلَمْ تُمَاشِهَا(9) الْهُوَيْنَى(10)).منظور از «اعمام»; (عموها و عمه ها) به گفته بعضى همسر ابولهب «ام جميل» و منظور از «اخوال»; (دايى ها) «وليد بن عتبه» است; ولى با توجّه به اينکه «اعمام» غالباً جمع عمو است و اطلاق آن به عنوان تغليب بر عمه ها کم است و «اخوال» نيز جمع است و بعيد به نظر مى رسد که بر يک نفر اطلاق شود به علاوه «ام جميل» به قتل نرسيد، از اين رو بعضى از محققان گفته اند: منظور در اينجا عموها و دايى هاى پدر و مادر معاويه است، بلکه گاه به تمام نزديکان پدر و مادر اعمام و اخوال مى گويند که آنها متعدد بوده اند.(11)در واقع امام مى خواهد قداست خيالى معاويه را در هم بشکند و بر ادعاى او در طرفدارى از اسلام و خلفا خط بطلان کشد و به او نشان دهد که تو باقى مانده دشمنان قسم خورده اسلام هستى و گواهش اينکه بسيارى از خويشاندان پدرى و مادرى تو در صف دشمنان اسلام بودند و در ميدان هاى جنگ به دست مسلمانان کشته شدند.سپس امام(عليه السلام) در بخش آخر اين نامه به پاسخ يکى ديگر از سخنان معاويه پرداخته مى فرمايد: «تو درباره قاتلان عثمان زياد سخن گفتى بيا نخست همچون ساير مردم با من بيعت کن سپس درباره آنها (قاتلان عثمان) نزد من طرح شکايت نما تا من بر طبق کتاب الله ميان تو و آنها داورى کنم»; (وَقَدْ أَکْثَرْتَ فِي قَتَلَةِ عُثْمَانَ، فَادْخُلْ فِيمَا دَخَلَ فِيهِ النَّاسُ، ثُمَّ حَاکِمِ الْقَوْمَ إِلَيَّ، أَحْمِلْکَ وَإِيَّاهُمْ عَلَى کِتَابِ اللهِ تَعَالَى).اين پاسخى منطقى و روشن است که امام در مقابل بهانه قتل عثمان به معاويه فرموده، زيرا اولاً مسأله قصاص بايد در حضور حاکم شرع و بعد از طرح دعوا و اثبات آن باشد; کسى که هنوز حکومت اسلامى را به رسميت نشناخته چگونه مى تواند چنين تقاضايى کند.ثانياً حاکم اسلامى نمى تواند پيش از محاکمه عادلانه قاتلان، کسى را به دست صاحبان خون بسپارد، بلکه بايد قاتلان حقيقى دقيقا شناخته شوند سپس به قصاص اقدام گردد.ثالثاً معاويه از صاحبان خون حساب نمى شود، بلکه اين فرزندان مقتول هستند که در درجه اوّل بايد خونخواهى کنند.رابعاً از همه اينها گذشته قاتلان حقيقى که مورد قصاص واقع مى شوند کسانى هستند که مباشر قتل بوده اند نه آنهايى که راه را براى قاتلان گشوده اند يا آنها را تشويق نموده اند و مى دانيم مباشران قتل عثمان در همان روز در خانه عثمان کشته شدند(12) و کسان ديگرى که به نحوى معاونت کردند و راه را براى قتل عثمان گشودند قصاص نمى شوند.خامساً کسى که به اوضاع آن زمان آشنا بوده مى دانسته که در آن شرايط قصاص قاتلان عثمان (به فرض که قاتلانى جز آنها که کشته شده اند داشته است) غير ممکن بوده، زيرا طرفداران قتل عثمان ـ همان گونه که امام در خطبه 168 بيان فرموده ـ گروه عظيمى بودند که کسى نمى توانست با آنها مقابله کند و چنان که در ذيل نامه 58 از اخبار الطوال دينورى نقل کرده ايم گروهى در حدود ده هزار نفر در حضور امام در مسجد در حالى که همه مسلح بودند فرياد مى زدند همه ما قاتلان عثمان هستيم(13).ولى معاويه مى خواست با اين بهانه از يک سو مردم شام را بر ضد على(عليه السلام) بشوراند و از سوى ديگرى ادعا کند که جمعى از دوستان و اطرافيان اميرمؤمنان على(عليه السلام) به نحوى راضى و دخيل در اين قتل بوده اند و همه آنها بايد کشته شوند در حالى که ادعاى معاويه از نظر حقوق اسلامى و قوانين بشرى از جهات مختلف مخدوش و بى اعتبار بود و به يقين خود او هم به اين نکته توجّه داشت; ولى چون فکر مى کرد بهانه خوبى به دست آورده پيوسته آن را تکرار مى کرد.به همين دليل امام(عليه السلام) در آخرين جمله مى فرمايد: «اما آنچه را تو مى خواهى همچون خدعه و فريب دادن طفلى است که در آغاز از شير باز گرفتن است»; (وَأَمَّا تِلْکَ الَّتِي تُرِيدُ فَإِنَّهَا خُدْعَةُ الصَّبِيِّ عَنِ اللَّبَنِ فِي أَوَّلِ الْفِصَالِ(14)).اشاره به اينکه ادعاى تو در طلب قاتلان عثمان نيرنگى بى ارزش است که هرکس اندک فکرى داشته باشد مى داند که فريبى کودکانه و بى پايه و اساس است.آن گاه با اين جمله نامه را پايان مى دهد: «سلام و درود بر آنها که لياقت آن را دارند»; (وَالسَّلاَمُ لاَِهْلِهِ).کنايه از آن که تو با اين اعمال و گفتار و رفتارت اهل اين که سلام الهى شامل حالت شود نيستى.*****نکته:آيا باز هم مى گوييد همه صحابه اهل بهشتند؟در کتاب صفين نصر بن مزاحم که پيش از سيّد رضى مى زيسته ذيل اين نامه مطالب ديگرى نيز آمده است که حاصلش اين است: «وَلَعَمْرِي لَئِنْ نَظَرْتَ بِعَقْلِکَ دُونَ هَوَاکَ لَتَجِدَنِّي أَبْرَأَ قُرَيْش مِنْ دَمِ عُثْمَانَ وَاعْلَمْ أَنَّکَ مِنَ الطُّلَقَاءِ الَّذِينَ لاَ تَحِلُّ لَهُمُ الْخِلاَفَةُ وَلاَ تُعْرَضُ فِيهِمُ الشُّورَى وَقَدْ أَرْسَلْتُ إِلَيْکَ وَإِلَى مَنْ قِبَلَکَ جَرِيرَ بْنَ عَبْدِ اللهِ وَهُوَ مِنْ أَهْلِ الاِْيمَانِ وَالْهِجْرَةِ فَبَايِعْ وَلاَ قُوَّةَ إِلاَّ بِاللهِ; (اى معاويه) به جان خودم سوگند هر گاه به عقل خود بنگرى و هوا و هوس را کنار بگذارى مرا پاک ترين فرد قريش از خون عثمان مى يابى (که هيچ گونه دخالتى در آن نداشته ام) و بدان تو از طلقا (کفار آزادشده روز فتح مکه) هستى که خلافت براى آنها جايز نيست و شورى نيز شامل حال آنها نمى شود. من جرير بن عبدالله را که مردى است اهل ايمان و از مهاجران است به سوى تو فرستادم و او نماينده من است که از تو بيعت بگيرد. با او بيعت کن و لا قوة الا بالله».هنگامى که معاويه اين نامه را خواند، جرير بن عبدالله برخاست، حمد و ثناى الهى را به جا آورد و خطاب به مردم گفت: جريان کار عثمان آنها را که حاضر و ناظر بودند خسته و ناتوان ساخته (که چرا و چه کسى او را به قتل رسانده است) پس چگونه کسانى که در آنجا حضور نداشته اند مى خواهند در اين رابطه قضاوت کنند؟ مردم با على(عليه السلام) با رضايت کامل و بدون درگيرى و اجبار بيعت کردند و طلحه و زبير نيز در صف بيعت کنندگان بودند. سپس بى آنکه حادثه اى رخ داده باشد بيعت خود را شکستند. بدانيد اين دين تاب تحمل فتنه ها را ندارد و عرب در شرايطى هستند که طاقت شمشير ندارند. ديروز در بصره آن حادثه خونين واقع شد مبادا مانند آن (دوباره) واقع شود. (بدانيد) عامه مردم با على(عليه السلام) بيعت کردند و ما اگر اختيار امورمان به دستمان باشد جز او را براى اين کار انتخاب نخواهيم کرد و هر کس مخالفت کرده درخور سرزنش است، بنابراين اى معاويه تو هم راهى را که مردم پيموده اند بپيما.سپس رو به معاويه کرد و به او گفت: مى گويى عثمان تو را بر اين مقام (حکومت شام) انتخاب کرده و معزول نساخته اگر اين سخن درست باشد هر کسى مقامى را که در دست دارد براى خود حفظ مى کند و حاکمان آينده اختيارى نخواهند داشت; ولى بدان اين مقام ها چنان است که هر کدام روى کار مى آيد گذشته را نسخ مى کند.معاويه در پاسخ گفت: تو منتظر باش و من هم در انتظارم.سپس در اينجا نقشه اى شيطانى طرح کرد و گفت: برويد مردم را از هر سو فرا خوانيد. هنگامى که گروه عظيمى از مردم جمع شدند بر فراز منبر رفت و بعد از سخنان طولانى گفت: اى مردم شما مى دانيد من نماينده عمر بن خطاب و نماينده عثمان بن عفان در منطقه شما هستم و من هيچ مشکلى براى هيچ يک از شما فراهم نکرده ام من صاحب خون عثمانم. او مظلوم کشته شد و خداوند مى گويد: کسى که مظلوم کشته شود وليش حق دارد خونخواهى کند ... و من دوست دارم شما آنچه در دل داريد درباره قتل عثمان بگوييد.شاميان (ناآگاه و بى خبر) همگى برخاستند و گفتند: ما هم طالب خون عثمانيم و در همانجا با معاويه براى خونخواهى عثمان بيعت کردند و به او اطمينان دادند که جان و مال خود را در اين راه بدهند.(15)به راستى شيطنت عجيبى است; همه مى دانند اولا: هنگامى که حاکم قبلى از دنيا رفت اختيار تمام زمامداران به دست حاکم بعد است و در هيچ نقطه اى از دنيا کسى به اين منطق معاويه متوسل نمى شود که مثلاً وزيرى بگويد: مرا دولت پيشين به وزارت انتخاب کرده و همچنان وزيرم و از جاى خود تکان نمى خورم; همه بر او مى خندند.ثانياً عثمان نزديکانى داشت که ولى دم او بودند و نوبت به معاويه نمى رسيد.ثالثاً از همه جالب تر اينکه چون معاويه زمام حکومت را به دست گرفت به سراغ احدى از کسانى که در قتل عثمان شرکت داشتند نرفت و نشان داد که تمام آنها بهانه براى رسيدن به حکومت بود.عجيب اين است که با اين همه رسوايى باز هم گروهى مى گويند معاويه از صحابه بود و صحابه عادل، پاک و پاکيزه، بدون عيب و با تقوا هستند.****** پی نوشت:1. «الاغلف» به معناى چيزى است که در غلاف است و از ريشه «غلاف» گرفته شده است اين واژه از صفات مشبهه است که مفرد و جمع در آن يکسان است.2. بقره، آيه 88.3. «نَشَدْتَ» از ريشه «نَشْد» بر وزن «نشر» به معناى ياد آوردن و نيز طلب کردن شىء گمشده است.4. «ضالَّة» به معناى گمشده است.5. «سائِمَة» به معناى چهارپايى است که در بيابان مى چرد.6. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 14. اين سخن معاويه را تنها ابن ابى الحديد نقل نکرده بلکه عده زيادى از مورخان و محدثان اهل سنّت در کتاب هاى خود آورده اند از جمله: ابن کثير در البداية والنهايه، ج 8، ص 140 و ابن عساکر در تاريخ دمشق، ج 59، ص 151 و ذهبى در سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 146 و جمعى ديگر.7. «مَصارِع» از ريشه «صَرْع» بر وزن «فرع» به معناى به زمين افکندن است و «مَصارِعْ» جمع «مَصْرَع» به محلى که شخصى بر زمين مى افتد و يا به قتلگاه شهيدان گفته مى شود.8. «الوَغى» به معناى سر و صدايى است که از جنگجويان در ميدان جنگ ظاهر مى شود و به صداى گروه زنبوران نيز «وَغى» گفته مى شود و گاه به صورت کنايه از جنگ يا ميدان نبرد استعمال مى گردد و در عبارت بالا همين معنا اراده شده است.9. «لَمْ تُماشِها» از ريشه «مماشاة» گرفته شده که به معناى با چيزى همراهى کردن است. و جمله «لَمْ تُماشِها الْهُوَيْنى» يعنى سستى با آن (شمشيرها) مماشات نمى کند و سازگار نيست.10. «الْهُوَيْنى» همان گونه که در نامه قبل آمده به معناى چيز کوچک، ساده و آسان است.11. شرح نهج البلاغه علاّمه شوشترى، ج 4، ص 268.12. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 14، ص 38.13. اخبار الطوال، ص 162 و 163.14. «فِصال» به معناى از شير باز گرفتن از ريشه «فصل» به معناى جدايى است.15. بحارالانوار، ج 32، ص 368، روايت 341 به نقل از واقعه صفين، ص 29.
عبارت: «و انّك و اللّه... الهوينا»،سرزنشى آميخته به تهديد است، و ما در عبارت ما عملت، موصوله است، كلمه اغلف را استعاره از قلب معاويه آورده، دليل استعاره آن است كه قلب وى، وسيله ويژگيهاى جسمانى و پرده هاى باطل از پذيرش و درك حق به دور است، گويى كه در غلاف و پوششى از موانع قرار گرفته است. و صفت ناتمام و ناقص در مورد عقل معاويه، از آن جهت است كه او باطل را برگزيده است.آن گاه امام (ع) چيزى را از باب سرزنش و ملامت به معاويه اعلام فرموده كه سزاوار است تا در باره او بگويند، كلمه السّلم را استعاره براى حالتى آورده است كه معاويه مرتكب شده، و جايگاهى كه وى در صدد رسيدن بدان جاست، و با ذكر عبارت ارتقاء و بالا رفتن، صنعت ترشيح به كار برده است. كلمه مطلع مصدر ميمى و احتمالا اسم مكان باشد.امام (ع) براى اثبات درستى سخن خود، با اين عبارت: «لانك... معدنه»، استدلال كرده و كلمات الضّالة- السّايمة، را براى موضعى كه وى شايسته جستن و ايستادن در آن جاست استعاره آورده، و جز اين يعنى امر خلافت را او شايستگى ندارد.عبارت: «النشيد و الراعى»،(جوينده و چراننده) را از باب صنعت ترشيح به كار برده است. سرانجام پس از بيان گفتار و رفتار وى، از اين تعجب كرده كه محور سخن وى در ظاهر خونخواهى عثمان، و به طورى كه ادعا كرده، ردّ خلاف شرع است، در صورتى كه محور رفتار و حركاتش، دست يافتن به حكومت و شورش در برابر امام عادل است، و چه قدر فاصله است بين اين دو محور.آن گاه به شباهت نزديك او با عموها و دائيهايش نظر داده است. ما در ما اشبهت مصدريه است، و مصدر مبتدا و قريب خبر آن است. از جمله شقاوتمندان از ميان عموهاى معاويه، حمالة الحطب، و از دائيهايش وليد بن عتبه است، اعمام و اخوال را از آن رو نكرده آورده كه معاويه عمو و دائى زيادى نداشته، يكى و دو تا را نيز براى مبالغه، به طور مجاز، در مورد ناسزاگويى، مى توان به صورت جمع نكرده آورد، در صورتى كه جمع معرفه چنين نيست. و در عبارت: «حملتهم... الهوينا» اشاره به وجه شبه، نموده است.و جمله: «حملتهم»، در موضع جر، صفت اخوال است، مقصود امام (ع) از شقاوت، بدبختى است كه در دنيا و آخرت براى آنها مسلّم و قطعى است، و آنان -به دليل انكار حقانيّت محمد (صلی الله علیه وآله)، و آرزوى باطلى كه همواره در سر مى پروراندند، و جان و مال خود را در راه آن صرف مى كردند، يعنى مغلوب ساختن پيامبر (ص) و خاموش كردن نور نبوّت و بر پا داشتن شرك- آماده براى آن شقاوت بودند.كلمه: «بوقع» متعلق به فصرعوا، و عبارت: «ما خلا» صفت براى: سيوف، و لفظ: مماشاة استعاره است، مقصود آن است كه، بر ضربت آن شمشيرها سستى و كندى راه نداشت، و بعضى لم يماسّها با سين بدون نقطه از مماسّه نقل كرده اند، يعنى: چيزى از اين اوصاف بدانها در نياميزد.چهارم: به مطالبه قاتلان عثمان توسط معاويه، امام (ع) با عبارت: «فادخل...» پاسخ داده، و مقصودش آن است كه همان طورى كه مردم، اطاعت و بيعت كرده اند، تو هم وارد جمع مردم باش درستى پاسخ روشن است. زيرا براى دو مدّعى و مخالف، حاكمى لازم است، و امام (ع) آن روز، حاكم بر حقّ بوده، و معاويه حق نداشته، گروهى از مهاجران و انصار را از او مطالبه كند تا به وى تسليم كند و او بدون محاكمه آنها را بكشد، بلكه او بايد سر به فرمان امام، نهاده و احكام او را در مورد خود جارى بداند، تا ديگران را به محاكمه بطلبد، چه به سود و چه به زيان وى باشد.عبارت: «و امّا تلك التي تريد»،يعنى فريب از شام، به منظور اعتراف امام به فرمانروايى معاويه بر شام است، وجه شبه آن فريب به فريب كودك، سستى و روشنى خدعه بودن آن براى هر كسى است. و امّا اين كه امام (ع) فرمود: درود بر شايستگان، از آن روست كه معاويه در نزد امام (ع) شايسته درود نبوده است.
منهاج البراعة في شرح نهج البلاغة (خوئى)، ج 20، ص: 370
و إنّك -و اللّه- ما علمت الأغلف القلب، المقارب العقل، و الأولى أن يقال لك: إنّك رقيت سلّما أطلعك مطلع سوء عليك لا لك، لأنّك نشدت غير ضالّتك، و رعيت غير سائمتك، و طلبت أمرا لست من أهله و لا في معدنه فما أبعد قولك من فعلك!! و قريب ما أشبهت من أعمام و أخوال حملتهم الشّقاوة، و تمنّي الباطل على الجحود بمحمّد -صلّى اللّه عليه و آله- فصرعوا حيث علمت لم يدفعوا عظيما، و لم يمنعوا حريما بوقع سيوف ما خلا منها الوغى، و لم تماشها [تماسّها] الهوينا. و قد أكثرت في قتلة عثمان، فادخل فيما دخل فيه النّاس، ثمّ حاكم القوم إلىّ أحملك و إياهم على كتاب اللّه تعالى، و أمّا تلك الّتي تريد فإنّها خدعة الصّبيّ عن اللّبن في أوّل الفصال، و السّلام لأهله. (71473- 71216)اللغة:(أغلف): أى خلقة و جبلّة مغشاة بأغطية فلا يفقه، (المقارب) بالكسر: الّذي ليس بالتمام، (الضالّة): المفقودة، (السائمة): الأنعام المجتمعة للرعي، (لم تماشها): صيغة جحد من ماشى يماشي أى لا يصاحبها الهوينا، و لا تماسّها كما في نسخة اخرى.
منهاج البراعة في شرح نهج البلاغة (خوئى)، ج 20، ص: 371
الاعراب: و اللّه و ما علمت: جملتان معترضتان بين اسم إنّ و خبره و هو الأغلف القلب و ما في ما علمت مصدريّة زمانيّة مفعول فيه لقوله علمت و الفعل ملغى عن مفعوليه و نزّل منزلة اللازم لإفادة الإطلاق، المقارب: خبر ثان لانّ، قريب: عطف على الأغلف، ما أشبهت: فعل التعجّب.الترجمة:و راستى كه -تا من دانسته ام- تو مردى دل مرده و كم خرد بودى و بهتر است در باره تو گفت: بنردبانى بر آمدى كه ترا ببد پرتگاهى كشاند و بزيانت رساند و سودى نبرى، زيرا كسى را مانى كه جز گمشده خود را جويد و جز چراگاه خويش را بچراند، و بدنبال مقامى مى گردى كه سزاوار آن نيستى و از خاندان آن دورى. وه چه اندازه گفتار و كردار تو از هم بدورند، و تا دانسته ام تو بأعمام و أخوال خودمانى كه بدبختى و آرزوهاى بيهوده آنان را با نكار رسالت محمّد صلّى اللّه عليه و آله واداشت و تا آنجا با او ستيزه كردند كه در قتلگاه خود بخاك و خون غلطيدند، همان جا كه تو خود مى دانى، نتوانستند از خود دفاعى عظيم نمايند و حريم وجود خود را از زخم شمشيرهائى كه ميدان نبرد از آنها بر كنار نيست مصون دارند، آنجا كه سستى و مسامحه در آن روا نيست.تو در باره كشندگان عثمان پرگفتى، بيا با مسلمانان هم آهنگ شو و آنچه را پذيرفتند بپذير و سپس آنانرا در محضر من محاكمه كن تا تو را و آنها را بقانون كتاب خدا وادارم. و أمّا آنچه تو از دعوى خونخواهى عثمان مى خواهى بدان ماند كه بخدعه بخواهند كودكى را در نخست دوران شيربرى از شير بازگيرند و پستان مادر را در پيش او نازيبا و بد جلوه دهند، درود بر هر كه شايسته او است.