وَ قَالَ (علیه السلام) إِذَا أَقْبَلَتِ الدُّنْيَا عَلَى [قَوْمٍ أَعَارَتْهُمْ مَحَاسِنَ غَيْرِهِمْ وَ إِذَا أَدْبَرَتْ عَنْهُمْ سَلَبَتْهُمْ مَحَاسِنَ أَنْفُسِهِمْ] أَحَدٍ، أَعَارَتْهُ مَحَاسِنَ غَيْرِهِ، وَ إِذَا أَدْبَرَتْ عَنْهُ، سَلَبَتْهُ مَحَاسِنَ نَفْسِه.
و فرمود (ع): وقتى كه دنيا به قومى روى آورد، خوبيهاى ديگران را به آنها عاريت دهد و چون پشت كند، خوبيهايشان را از ايشان بستاند.
و آن حضرت فرمود: چون دنيا به ملّتى روى كند خوبيهاى ديگران را به آنان عاريت دهد، و چون پشت كند خوبيهايشان را از آنان سلب نمايد.
شناخت ره آورد اقبال و ادبار دنيا (اجتماعى، سياسى):و درود خدا بر او، فرمود: چون دنيا به كسى روى آورد، نيكى هاى ديگران را به او عاريت دهد، و چون از او روى برگرداند خوبى هاى او را نيز بربايد.
[و فرمود:] چون دنيا به كسى روى آرد، نيكوييهاى ديگران را بدو به عاريت سپارد، و چون بدو پشت نمايد، خوبيهاى او را بربايد.
امام عليه السّلام (در نكوهش دنيا) فرموده است: هرگاه دنيا به گروهى رو آورد نيكوئيهاى ديگران را بايشان به عاريه (نسبت) دهد، و هرگاه از آنها پشت گرداند نيكوئيهاشان را از آنان مى گيرد (چون كسى توانگر شود و بجائى برسد دنيا پرستان نيكوئيها باو بندند، و اگر ناتوان و بينوا گردد كمالاتش را هم از ياد مى برند).
امام(عليه السلام) فرمود: هنگامى که دنيا به کسى روى آورد نيکى هاى ديگران را به او عاريت مى دهد و هنگامى که دنيا به کسى پشت کند نيکى هاى خودش را نيز از او مى گيرد.
اقبال و ادبار دنيا:امام در اين کلام عبرت آموز به دگرگونى حال مردم در برابر کسانى که دنيا به آنها روى مى کند يا پشت مى نمايد اشاره کرده مى فرمايد: «هنگامى که دنيا به کسى روى آورد نيکى هاى ديگران را به او عاريت مى دهد و هنگامى که دنيا به کسى پشت کند نيکى هاى خودش را نيز از او سلب مى نمايد»; (إِذَا أَقْبَلَتِ الدُّنْيَا عَلَى أَحَد أَعَارَتْهُ مَحَاسِنَ غَيْرِهِ، وَإِذَا أَدْبَرَتْ عَنْهُ سَلَبَتْهُ مَحَاسِنَ نَفْسِهِ).اين يک واقعيت است که شواهد فراوان تاريخى دارد; هنگامى که انسان هايى چه در امر حکومت و سياست و چه در امور اجتماعى و اقتصادى و چه در علوم و دانش ها مشهور و معروف مى شدند بسيارى از کارهاى خوبى را که ديگران انجام داده بودند به آنها نسبت مى دادند.ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه خود مى گويد: بسيارى از اشعار خوب را ديده ايم که چون گوينده اش ناشناخته بود از او نفى مى کردند و به افراد مشهور در شعر نسبت مى دادند، بلکه کتاب هايى در فنون و علوم از اشخاص غير مشهور وجود داشته که آن را به صاحبان نبوغ و شهرت نسبت داده اند.نيز اشاره به داستان «جعفر برمکى» مى کند که در آن زمان که مورد قبول «هارون الرشيد» بود و اسم و شهرتش در همه جا پيچيد، هارون او را در کياست، سخاوت، فصاحت و مانند آن از برترين هاى روزگار مى شمرد; در فصاحت برتر از «قُسّ بن ساعده»، در سياست بالاتر از «عمر بن خطاب» و در زيبايى زيباتر از «مصعب بن زبير» و در عفت پاکدامن تر از يوسف و... (در حالى که واقعاً چنين نبود.) ولى هنگامى که نظر هارون درباره او تغيير کرد صفاتى را هم که داشت مورد انکار قرار داد.(1)چرا چنين است؟ دليل آن چند چيز است:نخست اين که متملقان و مداحان براى نزديک شدن به اين افراد دروغ هاى زيادى به هم مى بافند و به آنها نسبت مى دهند و زبان به زبان نقل مى شود، کم کم اشخاص باور مى کنند که واقعيتى در کار است و به عکس، کسانى که نسبت به افرادى حسادت دارند و به هنگام قدرت آنها نمى توانند چيزى درباره آنها بگويند وقتى قدرتشان از دست رفت هر نسبت ناروايى را به آنان مى دهند و تمام فضايل شان را نيز زير سؤال مى برند.علت ديگر اين است که يکى از صفاتى که در بسيارى از افراد به طور طبيعى ديده مى شود قهرمان سازى است; سعى دارند کسانى را به عنوان قهرمان در فنون و علوم و مسائل مختلف به جهان عرضه کنند و همين امر سبب مى شود که محاسن ديگران را به حساب آنان بگذارند و در مقابل، عده اى به اصطلاح حس ضعيف کشى دارند که اگر کسى در جامعه ضعيف و ناتوان شد، هر بلايى بتوانند به سرش مى آورند.به يقين يک جمعيت مؤمن و سالم و با انصاف از اين امر برکنارند. اقبال و ادبار دنيا نسبت به افراد در نظر آنها تأثيرگذار نيست هميشه حق را مى گويند و از حق طرفدارى مى کنند.(2)*****پی نوشت:(1). شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، ج 18، ص 18.(2). سند گفتار حکیمانه: صاحب کتاب مصادر نهج البلاغه از «مسعودى» نقل مى کند که «ضرار بن ضمرة» که از یاران نزدیک على(علیه السلام) بود روزى بر معاویه وارد شد. معاویه از او خواست تا اوصاف على(علیه السلام) را برایش شرح دهد او نیز اوصافى از آن حضرت را بر شمرد (همان چیزى که در حکمت 77 خواهد آمد) آن گاه معاویه گفت: بیشتر بگو. او نیز جمله هاى دیگرى درباره آن حضرت نقل کرد از جمله گفت: «وَسَمِعْتُهُ یَقُولُ ذاتَ یَوْم إنَّ هذِهِ الدُّنْیا إذا أقْبَلَتْ...» (مسعودى قبل از سیّد رضى مى زیسته است) بعد از سیّد رضى نیز قاضى قضاعى در کتاب دستور معالم الحکم و آمُدى در غررالحکم و نویسنده الآداب در کتاب خود این جمله را با تفاوت هایى نقل کرده اند (که نشان مى دهد از منبع دیگرى گرفته اند). (مصادر نهج البلاغه، ج 4، ص 11 و 12). این جمله نورانى در تحف العقول که قبل از نهج البلاغه تألیف شده است نیز با تفاوتى در ضمن کلمات قصار على(علیه السلام) آمده است (تحف العقول، ص 382).
امام (ع) فرمود: «إِذَا أَقْبَلَتِ الدُّنْيَا عَلَى أَحَدٍ أَعَارَتْهُ مَحَاسِنَ غَيْرِهِ وَ إِذَا أَدْبَرَتْ عَنْهُ سَلَبَتْهُ مَحَاسِنَ نَفْسِهِ»:مقصود امام (ع) آن است كه هرگاه دنيا براى فراهم آوردن وسايل خوشبختى دنيوى، با جاه و مال بر گروهى روآور شود، مردم به آنها توجّه پيدا مى كنند و به خاطر علاقه و دلبستگى به دنيا، با هر وسيله ممكن به ايشان نزديك مى شوند، و اينان در نظر مردم خوب جلوه مى كنند، در نتيجه اوصاف خوبى را كه در ديگران است -هر چند كه در حقيقت آن طور نيستند- براى آنها به عاريه مى گيرند، به طورى كه نادان را به داشتن علم، و اسرافكار را به داشتن سخاوت، و بى باك را به دلاورى، مى ستايند، و هم چنين، آدم پررو و بى حيا را به داشتن ظرفيّت و خوش خويى معرّفى مى كنند. و چه بسا كه روآوردن دنيا به ايشان نيز باعث آمادگى آنها براى كسب كمالات نفسانى و ملكات برجسته اى مى گردد كه -هر چند آنان قبلا شايستگى براى هيچ يك از اينها را نداشتند- اين كمالات صفات خوبى براى افراد پيش از آنها بوده است.و احتمال دارد كه مقصود از اين نيكوييها، خوبيهاى دنيوى از قبيل مركب سوارى، لباس، شكوه و حسن سياست و تدبير باشد، و اين مطلب روشنى است. عاريه بودن اينها نيز به اعتبار ناپايدارى اينهاست. و هم چنين وقتى كه دنيا -بر حسب فراهم آمدن وسايل بدبختى- بر گروهى پشت كند، در برابر چشم مردم بد جلوه كنند، به طورى كه اگر فردى از آنها داراى فضيلتى هم باشد، مردم آن فضيلت را انكار و او را بر خلاف آن معرّفى كنند، اگر در دنيا پارسا باشد، او را به ريا و سمعه نسبت دهند، و اگر خوش خوى باشد به سبكى و بى حيايى معرّفى كنند، و اگر شجاع و دلير باشد او را به بى باكى و ديوانگى نسبت دهند. و اين برگشت دنياست كه در حقيقت خوبيهاى خود را از آنان سلب كرده است، چه بسا كه بدين وسيله شخص داراى فضيلت آماده رها كردن و يك سو نهادن فضيلت شود و متخلّق به خوبى مخالف آن گردد، به حدى كه به طور كلى فضيلت از او رخت بربندد.
الثامنة من حكمه عليه السّلام:(8) و قال عليه السّلام: إذا أقبلت الدّنيا على أحد أعارته محاسن غيره، و إذا أدبرت عنه سلبته محاسن نفسه. (73351- 73334)
نظم نعمت خان عالي أحد أبطال الحكمة و الشعر من أهالى ايران فى الهند في مثنوية قصّة في معارضة الحظّ و العقل أيهما أنفع للإنسان، فقال الحظّ للعقل:نجرّب ذلك نختار أسوء النّاس حالا فاقارنه و اؤيّده و تفارقه مرّة، و تقارنه و تؤيّده و افارقه مرّة اخرى ليتبيّن الحقّ.فوجدا يتيما عاريا بلا مال و لا مأوى يعمل لأحد الزارعين مشغول بحرس الأرض
منهاج البراعة في شرح نهج البلاغة (خوئى)، ج 21، ص: 24
مع الثيران فقال الحظّ: أنا له الان فلا تقربه، فأقبل عليه و صادف محراسه ثقبة كنز مملوء من الجواهرات الكريمة فاستخرجها و لا يعقل ما يعمل معها، فألقى مقدارا منها في معلف الثيران، و صنع منها قلائد و علّقها على عنقها و أذنابها و قرونها، فشرعت تتلالا فى الصحراء كأنها كوكب درّي، و خرج ملك البلاد للصيد و مرّ على هذه الناحية فاستجلبه بهاء هذه الجواهر و تلالؤها، فعكف عنانه نحوها فرأى اليتيم وراء الثيران و أعجب به حسنا و كياسة و قال لأصحابه: ما رأيت غلاما أحسن و لا أكيس منه قط، فاحملوه مع هذه الجواهر إلى القصر الملوكي، فحملوه و صار الملك لا يفكّر إلّا فيه فوقع في روعه أنه لا ولد له يرث ملكه و يحفظه و إنما له بنت واحدة فقال: ازوّجه بنتي و أجعله وارث ملكي فلا أجد أليق منه، فزوّجه بنته و أقام الحفلات و المادب و صار يفتخر به عند الأباعد و الأقارب حتّى زفّ مع بنت الملك و نام معها في فراشها.فقال الحظّ للعقل: هذا عملي رفعت يتيما عاريا من وراء الثور إلى فراش بنت الملك و الان افارقه و اسلّمه إليك بما لك من التدبير و الازدهار.فلمّا فارق حظّه و رجع اليه عقله ذهب النوم من رأسه و جعل يفكّر في عاقبة أمره فقال لنفسه: أنت ما تعلم فلو سألك الملك بالبارحة عن أبيك و اسرتك ما تقول له، و لو علم بلؤم نسبك و حسبك لقتلك في الساعة، فمن حكم العقل الهرب من هذا الضرر المهلك و دبّر العلاج في الهرب عاريا في ظلمة هذه الليلة، فخلع لباسه الملوكى و ألقى بنفسه من جدار القصر و راح يهرول فى البادية هاربا، فتوجّه الحظّ إلى العقل و قال: هذا من عملك.و قد سمع في حديث أنه عليه السّلام يدعو بهذا الدّعاء: اللّهمّ ارزقني حظّا يخدمني به ذوو العقول، و لا ترزقني عقلا أخدم به ذوى الحظوظ.الترجمة:چون دنيا بكسي رو آرد خوبيهاى ديگران را بوي بخشد، و چون بكسى پشت دهد زيباييهاى او را بغارت برد.چون دنيا رو كند با كس دهد خوبيش از هر كس چه برگردد برد زيبائى و سازد ورا چون خس
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 7، ص233
اذا اقبلت الدنيا على قوم اعارتهم محاسن غيرهم، و اذا ادبرت عنهم سلبتهم محاسن انفسهم. «چون دنيا به گروهى روى آورد كارهاى پسنديده و نيكوييهاى ديگران را هم به آنان عاريه مى دهد، و چون از ايشان روى برگرداند، نيكوييهاى خودشان را هم از ايشان مى ربايد.»ابن ابى الحديد ضمن شرح اين سخن چنين آورده است: به روزگارى كه رشيد نسبت به جعفر بن يحيى برمكى خوش نظر بود، سوگند به خدا مى خورد كه جعفر از قس بن ساعده سخنورتر و از عامر بن طفيل دليرتر و از عبد الحميد بن يحيى خوش قلم تر و از عمر بن خطاب سياستمدارتر و از مصعب بن زبير زيباتر است- و حال آنكه جعفر به هيچ روى زيبا نبود و صورتى به راستى كشيده و بد تركيب داشت. رشيد همچنان مى گفت: جعفر براى او خير خواه تر از حجاج براى عبد الملك است و از عبد الله بن جعفر بخشنده تر و از يوسف عليه السّلام پاكدامن تر است. چون نظرش در باره جعفر دگرگون شد، صفات پسنديده واقعى او را هم كه هيچ كس در آن شك نداشت نظير زيركى و بخشندگى منكر شد، و حال آنكه پيش از آن هيچ كس را ياراى آن نبود كه سخن جعفر را رد كند و خلاف انديشه او چيزى بگويد. گفته مى شود: نخستين موردى كه موجب دگرگونى نظر رشيد به جعفر شد، اين بود كه جعفر به فضل بن ربيع چيزى گفت و فضل آن را پاسخ داد و رد كرد و پيش از آن هرگز در حضور جعفر دهان نمى گشود و چيزى نمى گفت. سليمان بن ابى جعفر اين كار را بر فضل خرده گرفت. رشيد از خرده گرفتن سليمان خشمگين شد و گفت: تو را چه كار به دخالت ميان برادرم و دوستم و با اين كار رضايت خود را از اعتراض فضل اظهار داشت. سپس جعفر سخنى به فضل گفت. فضل گفت: اى امير المؤمنين گواه باش. جعفر گفت: اى نادان خدا دهانت را بشكند اگر امير المؤمنين گواه باشد، چه كسى بايد حاكم باشد و حكم كند. رشيد خنديد و به فضل گفت: با جعفر ستيز مكن كه نمى توانى با او در افتى.