جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 7، ص234
اذا قدرت على عدوك فاجعل العفو عنه شكرا للقدره عليه. «چون بر دشمن چيره گشتى، عفو او را سپاس قدرت بر او قرار بده.»
ابن ابى الحديد ضمن شرح اين سخن مى گويد: من اين سخن را در قطعه اى تضمين كرده و چنين سروده ام كه «اگر بر دشمن چيره شدى و خواستى انتقام بگيرى، با بخشيدن دشمنانت سپاس پيروزى را به جاى آور.» سپس مى گويد: با آنكه سخنان بسيارى در باره بردبارى و گذشت و بخشيدن آورده ايم، اين جا مطالب ديگرى مى آوريم. ميان ابو مسلم خراسانى و سالار مرو بگو و مگويى شد و سالار مرو در سخن تندى كرد. ابو مسلم او را تحمل كرد، سالار مرو پشيمان شد و براى پوزش خواهى در برابر ابو مسلم ايستاد. او ضمن سخنان خود به ابو مسلم گفته بود: اى بچه سر راهى. ابو مسلم به او گفت: آرام باش، سخنى گفته شد و گمانى به خطا رفت و خشم خود ديو است و من از قديم با تحمل تو، تو را نسبت به خود گستاخ كرده ام. اينك اگر از گناه پوزش خواهى، من هم با تو در آن شريك ام و اگر مغلوب هستى عفو من تو را فرا مى گيرد. سالار مرو گفت: اى امير، بزرگى گناه من
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 7، ص235
آرامش را از من باز گرفته است. ابو مسلم گفت: شگفتا، در حالى كه بدى كردى با نيكى مقابله كردم و پس از آن در حالى كه نيكوكار بودى با بدى مقابله كردم. سالار مرو گفت: اينك به عفو تو اعتماد كردم.
يكى از دبيران مأمون گناهى كرد و پيش او رفت تا حجتى براى گناه خويش آورد. مأمون گفت: اى فلان بر جاى باش كه يا مى خواهى پوزشى آورى يا سوگندى خورى كه من هر دو را به خودت بخشيدم. و اين كار از سوى تو مكرر شده است كه همواره بدى مى كنى و ما خوبى مى كنيم و گناه مى كنى و ما مى بخشيم، شايد عفو چيزى باشد كه تو را اصلاح كند.
و گفته شده است بهترين كار كسى كه قدرت يافته است، عفو است و زشت ترين كار او، انتقام كشيدن است.
و از جمله بردباريها و گذشتى كه با آنكه همراه با افتخار و كبر باشد، پسنديده است. كارى است كه مصعب بن زبير انجام داده است و چنان بود كه چون والى عراق شد، مردم را به حضور پذيرفت تا مقررى ايشان را پرداخت كند. منادى او ندا داد عمرو بن جرموز -قاتل زبير- كجاست؟ به مصعب گفته شد: او گريخته و به جايگاه بسيار دورى رفته است. گفت: آن احمق پنداشته است كه من او را در قبال خون زبير خواهم كشت، به او بگوييد ظاهر شود و در كمال امان و سلامت مقررى خود را بگيرد.
مردى به احنف فراوان دشنام داد و احنف پاسخى نداد. آن مرد گفت: اى واى چيزى او را از پاسخ دادن به من باز نمى دارد، جز آنكه در نظرش خوار هستم.
مأمون چون بر ابراهيم بن مهدى پيروز شد به او گفت: در كار تو رايزنى كردم و به من به كشتن تو اشاره شد ولى من منزلت تو را فراتر از گناه تو ديدم و به سبب لزوم حرمت تو، كشتنت را خوش نمى دارم. ابراهيم گفت: اى امير المؤمنين آن كس كه با او مشورت كرده اى به مقتضاى سياست و عادت نظر داده است ولى تو مى خواهى پيروزى را در پناه عفوى كه به آن عادت كرده اى، به دست آورى، اگر بكشى تو را نظير بسيار است و اگر عفو كنى نظيرى نخواهى داشت. گفت: تو را بخشيدم، در كمال امان برو و به حال خود باش.
اعشى در راه خود گم شد و چون صبح فرا رسيد كنار خيمه هاى علقمة بن علاثه بود- كه دشمن سرسخت او بود. عصا كش اعشى گفت: اى ابو بصير، واى از اين بامداد نافرخنده و به خدا سوگند كه اين چادرهاى چرمى خانه هاى علقمه است. در اين هنگام
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 7، ص236
جوانان قبيله بيرون آمدند و اعشى را گرفتند و او را پيش علقمه بردند. همين كه اعشى مقابل او قرار گرفت، علقمه گفت: خداى را سپاس كه مرا بدون هيچ عهد و پيمانى بر تو پيروزى داد. اعشى گفت: فدايت گردم، مى دانى اين كار به چه منظور صورت گرفته است گفت: آرى براى اينكه در قبال سخنان ياوه اى كه در حق من گفته اى آن هم با نيكيهاى من نسبت به تو، اينك از تو انتقام بگيرم. اعشى گفت: نه به خدا سوگند اين چنين نيست، بلكه خداوند تو را بر من پيروزى داد تا اندازه بردبارى تو را در مورد من بيازمايد. علقمه خاموش شد و اعشى اين ابيات را خواند: «اى علقمه كارها مرا به سوى تو آورد و بد گمان نبوده و نيستم، علاثه جامه هاى شرف خود را بر شما پوشانده و بردبارى پوشيده خود را ميراث شما قرار داد، اينك جانها فداى تو باد، جان مرا به من ببخش كه همواره فزونى يابى و كاستى پيدا نكنى.» علقمه گفت: چنين كردم و حال آنكه به خدا سوگند اگر اندكى از آنچه در ستايش عامر بن عمر سروده اى در باره من مى سرودى تو را براى تمام مدت زندگانى بى نياز مى كردم و اگر اندكى از نكوهشهايى كه مرا سروده اى براى عامر گفته بودى، تو را زنده نمى گذاشت.
معاويه به خالد بن معمر سدوسى گفت: به چه سبب على را اين همه دوست مى داشتى؟ گفت: براى سه چيز، بردباريش چون خشم مى گرفت و راستى او هر گاه كه سخن مى گفت و وفاى او به هر وعده اى كه مى داد.