جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص44
و كان عليه السّلام يقول: احلفوا الظالم اذا اردتم يمينه، بانه برىء من حول الله و قوته، فانّه اذا حلف بها كاذبا عوجل، و اذا حلف بالله الذى لا اله الا هو لم يعاجل، لأنّه قد وحّد الله سبحانه و تعالى. «و آن حضرت مى فرمود: هرگاه مى خواهيد ستمگر را سوگند دهيد، چنين سوگندش دهيد كه او از حول و قوت خدا بيزار است كه اگر به دروغ چنين سوگندى بخورد در عقوبت او شتاب خواهد شد، و اگر به خداوندى كه خدايى جز او نيست سوگند خورد در عقوبت او شتاب نمى شود كه خدا را يگانه دانسته است.»
ابن ابى الحديد در شرح اين سخن داستان زير را نقل كرده است.
آنچه ميان يحيى بن عبد الله و ابن مصعب در حضور هارون الرشيد گذشت:
ابو الفرج على بن حسين اصفهانى در كتاب مقاتل الطالبين چنين نقل كرده است كه يحيى بن عبد الله بن حسن بن على بن ابى طالب عليه السّلام را پس از آنكه در طبرستان خروج كرده بود هارون الرشيد امان داد و چون يحيى به درگاه رشيد پيوست، هارون در گرامى داشت و نيكى كردن نسبت به او زياده روى مى كرد. پس از مدتى عبد الله بن مصعب زبيرى كه يحيى را دشمن مى داشت پيش هارون سعايت كرد و گفت: يحيى همچنان پوشيده مردم را به بيعت با خويش فرا مى خواند، و شكستن امان او را در نظر هارون پسنديده جلوه مى داد. هارون يحيى را احضار كرد. تا او را با عبد الله بن مصعب رو در رو كند و موضوع اتهام و گزارشى را كه داده بود روشن سازد. ابن مصعب رويارويى يحيى در محضر رشيد، گفت: كه يحيى در صدد خروج و دريدن اتفاق ميان مسلمانان است. يحيى گفت: اى امير المؤمنين، آيا سخن اين مرد را درباره من تصديق مى كنى و او را خيرانديش مى پندارى و حال آنكه او از فرزندزادگان عبدالله بن زبير است كه نياى تو عبد الله بن عباس و فرزندانش را در دره اى جا داد و براى سوزاندن ايشان آتش برافروخت تا سرانجام ابو عبد الله جدلى كه از دوستان على بن ابى طالب عليه السّلام بود، او را با زور از چنگ ابن زبير خلاص كرد. و عبد الله بن زبير همان است كه در چهل خطبه نماز جمعه صلوات فرستادن بر پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را ترك كرد و چون مردم بر او
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص45
اعتراض كردند، گفت: پيامبر را خويشاوندان حقيرى است كه هرگاه به محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم درود مى فرستم يا نامى از او مى برم گردنهاى خود را برافروخته مى دارند و بر خود مى بالند، بدين سبب خوش ندارم ايشان را شاد كنم و چشم ايشان را روشن بدارم. و او همان كسى است كه به نياى تو چندان دشنام داد و چندان عيب براى او شمرد كه از اندوه جگرش آماس كرد. روزى براى نياى تو ماده گاوى را كشتند كه جگرش متورم و سوراخ شده بود. على پسر او گفت: پدر جان، آيا جگر اين ماده گاو را مى بينى؟ نياى تو گفت: پسركم، ابن زبير جگر پدرت را چنين كرده است. سپس ابن زبير او را به طائف تبعيد كرد، و چون مرگ نياى تو - يعنى عبد الله بن عباس- فرا رسيد، به پسرش على گفت: پسرم چون من مردم به خويشاوند خودت از خاندان عبد مناف كه در شام زندگى مى كنند ملحق شو و در كشورى كه عبد الله بن زبير فرمانروا باشد اقامت مكن و همنشينى با يزيد بن معاويه را براى او به همنشنى با عبد الله بن زبير ترجيح داد. و به خدا سوگند اى امير المؤمنين، دشمنى اين مرد براى همه ما يك اندازه است ولى او به يارى تو بر من قدرت يافته است و از ابراز دشمنى با تو ناتوان مانده است و با اين كار خود نسبت به من قصد دارد به تو تقرب جويد تا به آنچه نسبت به من مى خواهد از ناحيه تو دست يابد كه توان آن را ندارد تا آنچه را در مورد تو مى خواهد انجام دهد. وانگهى براى تو نيز شايسته نيست كه آرزوى او را در مورد من برآورى و به او چنين اجازه دهى، معاوية بن ابى سفيان كه با ما از لحاظ نسب دورتر از توست، روزى از حسن بن على عليه السّلام نام برد و او را دشنام داد. عبد الله بن زبير هم كه حاضر بود در اين كار با او شريك شد.
معاويه او را از آن كار بازداشت و به او پرخاش كرد. عبد الله بن زبير گفت: اى امير المؤمنين، من تو را يارى دادم. معاويه گفت: حسن گوشت من است، مى توانم آن را بخورم ولى هرگز خوراك ديگرى قرار نمى دهم، و با وجود همه اينها اين شخص همراه برادرم محمد بر نياى تو منصور خروج كرد و براى برادرم ضمن قصيده بلندى چنين سروده است: مگر تو والاتبارتر مردم و پاك جامه تر ايشان از آلودگيها نيستى؟ مگر تو در نظر مردم داراى منزلت بزرگتر و از همگان دورتر از عيب و سستى نيستى؟ اى بنى حسن براى بيعت گرفتن قيام كنيد تا ما فرمانبردارى كنيم كه خلافت بايد ميان شما باشد و اميدواريم دوستى ما پس از پشت كردن كينه ها و دشمنيها به حال خود بازگردد و دولتى كه احكام رهبران آن - يعنى بنى عباس- ميان ما نظير احكام بت پرستان است، سپرى شود.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص46
رشيد همين كه اين شعر را شنيد چهره اش دگرگون شد و بر ابن مصعب خشم گرفت. ابن مصعب شروع به سوگند خوردن به خدايى كه خدايى جز او نيست و به حرمت بيعت خويش كرد و گفت: اين اشعار از او نيست و از سديف است. يحيى گفت: اى امير المؤمنين، به خدا سوگند اين شعر را كسى جز او نگفته است و من پيش از اين نه به دروغ و نه به راست به خدا سوگند نخورده ام، و خداوند عزّ و جلّ هرگاه بنده در سوگند خود او را تجليل كند و بگويد به خداوند طالب غالب رحمان رحيم، آزرم مى فرمايد كه او را به سرعت عقوبت كند. اجازه بده تا من او را به كلماتى سوگند دهم كه هيچ كس با آنها سوگند دروغ نمى خورد مگر آنكه به سرعت عقوبت مى شود. رشيد گفت: سوگندش بده. يحيى به ابن مصعب گفت: بگو، اگر من اين شعر را گفته باشم از حول و قوت الهى بيزارى مى جويم و به حول و قوت خود پناه مى برم و خود بدون نياز به خدا و براى برترى جويى و تكبر نسبت به خداوند و اظهار بى نيازى از او عهده دار حول و قوت خويش مى شوم. عبد الله بن مصعب از اين سوگند خوردن خوددارى كرد.
رشيد خشمگين شد و به فضل بن ربيع گفت: اى عباسى اگر اين مرد راستگوست چرا سوگند نمى خورد، من كه اين جامه و ردايم از آن من است، اگر بخواهد درباره آنها سوگندم دهد، همين گونه سوگند مى خورم. اين سخن فضل بن ربيع را كه دل با عبد الله بن مصعب بود وادار كرد كه با پاى خود به ابن مصعب بزند و بگويد: سوگند بخور چرا معطلى؟ ابن مصعب در حالى كه چهره اش دگرگون شده بود و مى لرزيد شروع به سوگند خوردن با اين كلمات كرد. يحيى ميان دوش او زد و گفت: اى ابن مصعب عمر خود را بريدى و پس از آن هرگز رستگار نخواهى شد. گويند: ابن مصعب هنوز از جاى خود برنخاسته بود كه نشانه هاى جذام در او پديد آمد، چشمهايش گرد و چهره اش كژ شد و به خانه خود رفت. گوشتهاى بدنش شكافته و فرو ريخته شد و موهايش ريخت و پس از سه روز درگذشت. فضل بن ربيع به تشييع جنازه اش آمد. و چون او را در گور نهادند ناگاه لحد فرو شد و گرد و خاك بسيارى برخاست. فضل گفت: خاك بريزيد خاك و هر چه خاك مى ريختند همچنان فرو مى شد و نتوانستند گور را پر كنند، ناچار تخته بر آن نهادند و روى تخته را انباشته از خاك كردند. رشيد پس از آن به فضل مى گفت: اى عباسى، ديدى چگونه و با چه شتابى براى يحيى از ابن مصعب انتقام گرفته شد.