جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص233
ما زال الزبير رجلا منّا اهل البيت حتى نشأ ابنه المشئوم عبد الله. «زبير همواره مردى از ما اهل بيت بود تا آنكه پسر نافرخنده اش عبد الله به جوانى رسيد.»
اين سخن را ابو عمر بن عبد البر در كتاب الاستيعاب از قول امير المؤمنين عليه السّلام درباره عبد الله بن زبير آورده است با اين تفاوت كه كلمه مشئوم - نافرخنده- را نقل نكرده است.
عبد الله بن زبير و بيان بخشى از اخبار تازه او:
ما - ابن ابى الحديد- اينك آنچه را كه ابن عبد البر در شرح حال عبد الله بن زبير آورده است مى آوريم كه اين مصنف معمولا تلخيص بخشهاى مهم شرح حال هر كس را نقل مى كند. سپس تفصيل احوال او را از آثار ديگر نقل خواهيم كرد.
ابو عمر كه خدايش رحمت كناد مى گويد: كنيه عبد الله بن زبير، ابو بكر بوده است. برخى هم گفته اند ابوبكير، و اين موضوع را ابو احمد حاكم حافظ در كتاب خود كه درباره كنيه هاست گفته است ولى جمهور سيره نويسان و اهل آثار بر اين عقيده اند كه كنيه او ابو بكر است. كنيه ديگرى هم داشته است كه ابو خبيب است به نام پسر بزرگش خبيب، و اين خبيب همان كسى است كه عمر بن عبد العزيز به هنگام فرمانروايى خود بر مدينه از سوى وليد به فرمان وليد او را تازيانه زد و خبيب از ضربه هاى تازيانه كشته شد و عمر بن عبد العزيز بعدها خونبهاى او را پرداخت. ابو عمر مى گويد: پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم او را به نام و كنيه جد مادريش نام و كنيه نهاد. مادر عبد الله يعنى اسماء دختر ابو بكر در حالى كه از او حامله بود، از مكه به مدينه هجرت كرد و او را به سال دوّم هجرت و بيستمين ماه هجرت زاييد. و گفته شده است: عبد الله به سال نخست هجرت زاييده شده است و نخستين پسرى است كه پس از هجرت مهاجران به مدينه براى مهاجران متولد شده است.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص234
هشام بن عروة از قول اسماء روايت مى كند كه گفته است من در مكه به عبد الله باردار شدم و هنگامى كه مدت باردارى من نزديك به پايان بود به مدينه آمدم و در منطقه قباء منزل كردم و همان جا او را زاييدم و سپس به حضور پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رفتم و عبد الله را در دامن آن حضرت نهادم. رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خرمايى خواست و آن را جويد و آب آن را از دهان خويش به دهان او ريخت و نخستين چيزى كه به شكم عبد الله وارد شد آب دهان پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود، آن گاه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با خرمايى كام او را برداشت و براى او دعا فرمود و فرخندگى خواست، و او نخستين فرزندى بود كه در مدينه براى مهاجران زاييده شد و سخت شاد شدند كه به آنان گفته شده بود يهوديان شما را جادو كرده اند و براى شما فرزندى متولد نخواهد شد.
ابو عمر مى گويد: عبد الله بن زبير همراه پدر و خاله خود - عايشه- در جنگ جمل شركت كرد، او مردى چالاك، تيزهوش و با نام و ننگ و زبان آور و سخنور بود. عبد الله كوسه بود، نه ريش داشت و نه يك تار موى در چهره اش. بسيار نماز مى خواند و بسيار روزه مى گرفت و سخت دلير و نيرومند بود و نژاده و مادران و نياكان مادرى و خاله هايش همگان گرامى بودند، ولى خويهايى داشت كه با آنها شايستگى خلافت نداشت. او مردى بخيل و تنگ سينه و بدخوى و حسود و ستيزه گر بود و محمد بن حنفيه را از مكه و مدينه تبعيد كرد و عبد الله بن عباس را هم به طائف تبعيد كرد. على عليه السّلام درباره او فرموده است: همواره زبير در شمار خانواده ما شمرده مى شد تا آن گاه كه پسرش عبد الله رشد و نمو كرد.
گويد: به گفته ابو معشر به سال شصت و چهار و به گفته مدائنى به سال شصت و پنج با او به خلافت بيعت شد، و پيش از آن او را خليفه نمى خواندند. بيعت با عبد الله بن زبير پس از مرگ معاوية بن يزيد بن معاويه بود. مردم حجاز و يمن و عراق و خراسان با او بيعت كردند و او با مردم هشت حج گزارد و به روزگار عبد الملك بن مروان روز سه شنبه سيزده روز باقى مانده از جمادى الاولى و گفته شده است جمادى الاخر سال هفتاد و سه، در سن هفتاد و دو سالگى كشته شد. پيكرش پس از كشته شدن در مكه به دار آويخته شد. حجاج از شب اول ذيحجه سال هفتاد و دوم او را محاصره كرد و در آن سال حجاج به امارت حج بر مردم حج گزارد، و در عرفات در حالى كه مغفر و زره بر تن داشت وقوف كرد و آنان در آن حج طواف انجام ندادند. حجاج، عبد الله بن زبير را شش ماه و هفده روز در محاصره داشت تا او را كشت.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص235
ابو عمر مى گويد: هشام بن عروه از پدرش روايت مى كند كه مى گفته است: ده روز پيش از كشته شدن عبد الله بن زبير، عبد الله پيش مادرش اسماء كه بيمار بود رفت و گفت: مادر جان چگونه اى؟ گفت: خود را بيمار مى بينم. عبد الله گفت: همانا در مرگ راحت است. مادر گفت: شايد تو آرزوى آن را براى من دارى ولى من دوست نمى دارم بميرم مگر اينكه شاهد يكى از دو حال براى تو باشم، يا كشته شوى و تو را در راه خدا حساب كنم يا بر دشمنت پيروز شوى و چشم من روشن شود.
عروه مى گويد: عبد الله برگشت به من نگريست و خنديد. روز كشته شدن عبد الله بن زبير، مادرش در مسجد پيش او آمد و گفت: پسركم مبادا از بيم كشته شدن امانى از ايشان بپذيرى كه در آن بيم زبونى باشد كه به خدا سوگند ضربت شمشير خوردن در عزت بهتر است از تازيانه خوردن در خوارى. گويد: عبد الله برون آمد و براى او تخته درى كنار كعبه نصب كرده بودند كه زير آن توقف مى كرد، مردى از قريش پيش او آمد و گفت: آيا در خانه كعبه را براى تو بگشايم كه داخل كعبه شوى؟ گفت: به خدا سوگند كه اگر شما را زير پرده هاى كعبه پيدا كنند، همه تان را خواهند كشت مگر حرمت خانه كعبه غير از حرمت حرم است، و سپس اين بيت را خواند: من خريدار زندگانى به ننگ و دشنام نيستم و از بيم مرگ بر نردبان بالا نمى روم. در همين حال گروهى از سپاهيان حجاج بر او سخت حمله آوردند، پرسيد: آنان كيستند؟ گفتند: مصريان اند. عبد الله بن زبير به ياران خود گفت: نيام شمشيرهاى خود را بشكنيد و همراه من حمله كنيد كه من در صف اوّل هستم، آنان چنان كردند، ابن زبير بر مصريان حمله كرد و آنان بر او حمله كردند. ابن زبير با دو شمشير - كه در دو دست داشت- ضربه مى زد، به مردى رسيد و چنان ضربتى به او زد كه دستش را قطع كرد و به هزيمت رفتند و شروع به ضربه زدن به ايشان كرد تا آنها را از در مسجد بيرون راند، مرد سياهى از آن ميان او را دشنام مى داد، ابن زبير به او گفت: اى پسر حام بايست و بر او حمله كرد و او را كشت.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص236
در اين هنگام مردم حمص از در بنى شيبة هجوم آوردند، پرسيد: اينان كيستند گفتند: مردم حمص اند، بر آنان حمله برد و چندان با شمشير خود بر آنان ضربت زد كه از مسجد بيرونشان كرد و برگشت و اين شعر را مى خواند: «اگر هماوردم يكى بود، او را نابود مى كنم و در حالى كه سرش را مى برم به وادى مرگ در مى آورمش.» آن گاه مردم اردن از در ديگرى بر او حمله آوردند، پرسيد: اينان كيستند؟ گفتند: مردم اردن هستند، شروع به ضربه زدن به آنان كرد و آنان را از مسجد بيرون راند و اين بيت را مى خواند: مرا چنين هجومى كه چون سيل است و گرد و خاك آن تا شام فرو نمى نشيند در خاطر نيست. در اين هنگام سنگى از ناحيه صفا رسيد و ميان چشمان او خورد و سرش را زخم كرد و اين بيت را مى خواند: «زخمهاى ما بر پاشنه هاى ما خون نمى ريزد بلكه بر پشت پايمان خون فرو مى چكد.» و به اين بيت تمثل جسته بود، دو تن از بردگانش به حمايت از او پرداختند و يكى از ايشان چنين رجز مى خواند: «برده از خدايگان خود حمايت مى كند و پرهيز مى دارد.» دشمنان بر او گرد آمدند و پيوسته بر او ضربت مى زدند و او هم مى زد و سرانجام او و آن دو برده را با هم كشتند، و چون كشته شد شاميان تكبير گفتند، و عبد الله بن عمر گفته است: تكبير گويندگان روز تولد عبد الله بن زبير بهتر از تكبير گويندگان روز كشته شدن او هستند.
ابو عمر مى گويد: يعلى بن حرمله گفته است، سه روز پس از كشته شدن عبد الله بن زبير وارد مكه شدم. پيكر عبد الله بردار كشيده بود. مادرش اسماء كه پيرزنى فرتوت و بلند قامت و كور بود، و عصاكش داشت، آمد و به حجاج گفت: وقت آن نرسيده است كه اين سوار فرود آيد؟ حجاج بدو گفت: همين منافق را مى گويى؟ اسماء گفت: به خدا سوگند منافق نبود، بلكه بسيار روزه گيرنده و نمازگزارنده و نيكوكار بود. حجاج گفت: برگرد كه تو پيرزنى و كودن شده اى. اسماء گفت: نه به خدا سوگند خرف نشده ام و خود از رسول خدا شنيدم مى فرمود: «از ميان ثقيف يك دروغگو و يك هلاك كننده بيرون خواهد آمد.» دروغگو را ديديم -و منظور اسماء مختار بود- و هلاك كننده تويى.
ابو عمر مى گويد: سعيد بن عامر خراز، از ابن ابى مليكه نقل مى كند كه مى گفته است: من به كسى كه براى اسماء مژده آورده بود كه جسد پسرش عبد الله را از دار پايين
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص237
آورده اند اجازه ورود دادم. اسماء ديگى آب و پارچه سپيد يمنى خواست و به من دستور داد پيكر عبد الله را غسل دهم، هر عضو از اعضاى او را كه مى گرفتيم، جدا مى شد و به دست ما مى آمد، ناچار هر عضوى را مى شستيم و در كفن مى نهاديم و سپس عضو ديگر را مى شستيم و در كفن مى نهاديم تا از غسل فارغ شديم. اسماء برخاست و خود بر آن نماز گزارد، پيش از آن همواره مى گفت: خدايا مرا مميران تا چشم مرا به جثه عبد الله روشن فرمايى، و چون پيكر عبد الله را به خاك سپردند، هنوز جمعه بعد نرسيده بود كه اسماء درگذشت.
ابو عمر مى گويد: عروة بن زبير پيش عبد الملك رفته و از او تقاضا كرده بود اجازه فرود آوردن جسد عبد الله را بدهد، عبد الملك پذيرفت و جسد از دار پايين آورده شد. ابو عمر مى گويد: على بن مجاهد گفته است همراه ابن زبير دويست و چهل مرد كشته شدند و خون برخى از آنان درون كعبه ريخته بود.
ابو عمر مى گويد: عيسى، از ابو القاسم، از مالك بن انس روايت مى كند كه مى گفته است ابن زبير از مروان بهتر و براى حكومت از او و پدرش شايسته تر بود. و گويد: على بن مدائنى، از سفيان بن عيينه نقل مى كند كه عامر پسر عبد الله بن زبير تا يكسال پس از مرگ پدرش فقط براى پدرش دعا مى كرد و از خداوند براى خود چيزى مسألت نمى فرمود.
ابو عمر گويد: اسماعيل بن عليّه، از ابو سفيان بن علاء، از ابن ابى عتيق روايت مى كند كه مى گفته است، عايشه گفته بوده است: هرگاه عبد الله بن عمر از اين جا گذشت او را نشانم دهيد، و چون ابن عمر از آن جا گذشت، گفتند كه اين عبد الله بن عمر است. عايشه گفت: اى ابا عبد الرحمان چه چيزى تو را منع كرد كه مرا از اين مسير كه رفتم - جنگ جمل- نهى كنى؟ گفت: من ديدم مردى بر تو چيره شده است و تو هم مخالفتى به او نمى كنى - مقصودش عبد الله بن زبير بود- . عايشه گفت: ولى اگر تو مرا از آن كار نهى كرده بودى، بيرون نمى رفتم.
اما زبير بن بكار در كتاب انساب قريش فصلى مفصل درباره اخبار و احوال عبد الله آورده است كه ما آن را خلاصه مى كنيم و چكيده آن را مى آوريم. زبير بن بكار در بيان فضايل و ستايش عبد الله بن زبير بيش از اندازه سخن گفته است و البته در اين باره عذرش پذيرفته است و نبايد مرد را براى دوست داشتن خويشاوندش سرزنش كرد و
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص238
چون زبير بن بكار يكى از فرزندزادگان عبد الله بن زبير است از ديگران سزاوارتر به مدح و ستايش اوست. زبير بن بكار گويد: مادر عبد الله بن زبير، اسماء ذات النطاقين دختر ابو بكر صديق است و از اين سبب به ذات النطاقين معروف شده است كه هنگام آماده شدن و حركت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم براى هجرت به مدينه كه ابو بكر هم همراه آن حضرت بود براى سفره آنان بند و ريسمانى نبود كه آن را ببندند، اسماء برگردان دامن خويش را دريد و سفره را با آن بست. پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به او فرمود: خداوند متعال به عوض اين دامن، در بهشت دو دامن به تو ارزانى مى فرمايد و از آن هنگام به ذات النطاقين موسوم شد.
محمد بن ضحاك از قول پدرش روايت مى كند كه مردم شام هنگامى كه در مكه با عبد الله بن زبير جنگ مى كردند، فرياد مى كشيدند كه اى پسر ذات النطاقين و اين را به خيال خود عيبى مى پنداشتند. گويد: عمويم مصعب بن عبد الله نقل مى كرد كه عبد الله بن زبير مى گفته است: مادرم در حالى كه من در شكم او بودم هجرت كرد و هر خستگى و رنج و گرسنگى كه به او رسيد به من هم رسيد.
گويد: عايشه گفت، اى رسول خدا آيا كنيه اى براى من تعيين نمى فرمايى؟ فرمود: به نام خواهرزاده ات عبد الله كنيه براى خود انتخاب كن و كنيه عايشه ام عبد الله بود.
گويد: هند بن قاسم، از عامر بن عبد الله بن زبير، از پدرش نقل مى كند كه مى گفته است، پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خون گرفت و ظرف خون را به من داد و فرمود: برو آن را جايى زير خاك پنهان كن كه كسى آن را نبيند. من رفتم و آن را آشاميدم و چون برگشتم پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم پرسيد چه كردى؟ گفتم: آن را جايى قرار دادم كه گمان مى كنم پوشيده ترين جا از مردم باشد. فرمود: شايد آن را نوشيده اى؟ گفتم آرى.
زبير بن بكار مى گويد: گروه بسيار و برون از شمارى از ياران ما نقل كرده اند كه عبد الله بن زبير هفت روز پياپى روزه مستحبى مى گرفت و چنان بود كه از روز جمعه شروع به روزه گرفتن مى كرد و تا جمعه بعد روزه نمى گشاد و گاه در مدينه شروع به روزه گرفتن مى كرد و در مكه روزه مى گشود، و گاه در مكه شروع به روزه گرفتن مى كرد و در مدينه افطار مى كرد.
گويد: يعقوب بن محمد بن عيسى با اسنادى كه به عروة بن زبير مى رساند از قول
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص239
او نقل مى كند كه مى گفته است در نظر عايشه پس از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و ابو بكر هيچ كس محبوبتر از عبد الله بن زبير نبود.
گويد: مصعب بن عثمان براى من نقل كرد كه عايشه و حكيم بن حزام و عبد الله بن عامر بن كريز و اسود بن ابى البخترى و شيبة بن عثمان و اسود بن عوف، عبد الله بن زبير را وصىّ خود قرار دادند.
زبير بن بكار مى گويد: عبد الله نخستين كسى است كه پرده كعبه را ديبا قرار داد و هر چند گاه چنان آن را عطرآگين مى ساخت كه هر كس وارد حرم مى شد بوى آن را استشمام مى كرد و پيش از آن پرده كعبه گليمهاى مويين يا چرم بود. گويد: هنگامى كه مهدى پسر منصور عباسى پرده كعبه را برداشت از جمله قطعه هايى كه از آن كندند قطعه و پرده اى ديبا بود كه بر آن نوشته بود «براى عبد الله ابو بكر امير المؤمنين» - يعنى ابن زبير.
گويد: يحيى بن معين با اسنادى كه به هشام بن عروه مى رساند نقل مى كرد كه مى گفته است: در جنگ جمل عبد الله بن زبير را كه ميان كشته شدگان افتاده بود برگرفتند در حالى كه چهل و اند زخم نيزه و شمشير بر بدنش بود.
گويد: عبد الله بن زبير از جمله آن چند تنى بود كه عثمان بن عفان به آنان دستور داده بود قرآن را در مصاحف بنويسند. محمد بن حسن، از نوفل بن عماره نقل مى كند كه مى گفته است: از سعيد بن مسيب درباره خطيبان قريش در دوره جاهلى پرسيدند، گفت: اسود بن مطلب بن اسد سهيل بن عمرو. درباره سخنوران مسلمانان پرسيدند، گفت: معاويه و پسرش و سعيد بن عاص و پدرش و عبد الله بن زبير.
گويد: ابراهيم بن منذر، از عثمان بن طلحه نقل مى كرد كه در سه مورد با عبد الله بن زبير ستيز نمى شد، شجاعت و بلاغت و عبادت. و گويد: عبد الله بن زبير يك سوم مال خود را در حال زندگانى خويش تقسيم كرد و پدرش زبير هم نسبت به ثلث مال خويش وصيت كرد. ابن زبير يكى از پنج تنى است كه ابو موسى اشعرى و عمرو عاص به اتفاق نظر آنان را براى مشورت به هنگام صدور رأى فراخواندند، آن پنج تن، عبد الله بن زبير و عبد الله بن عمرو، و ابو الجهم بن حذيفة و جبير بن مطعم و عبد الرحمان بن حارث بن هشام بودند.
زبير بن بكار مى گويد: در جنگ جمل هنگامى كه طلحه و زبير بر عثمان بن حنيف پيروز شدند به فرمان آن دو عبد الله بن زبير با مردم نماز مى گزارد. گويد عايشه به كسى كه در جنگ جمل براى او مژده آورد كه عبد الله بن زبير كشته نشده است، ده هزار درهم مژدگانى داد.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص240
مى گويم - ابن ابى الحديد- آنچه بر گمان من غلبه دارد اين است كه موضوع اين مژدگانى در جنگ افريقيه بوده است كه در جنگ جمل عايشه گرفتار خود و از عبد الله بن زبير غافل بوده است.
زبير بن بكّار مى گويد: على بن صالح به طريق مرفوع براى من نقل كرد كه با پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم درباره نوجوانانى كه به حد بلوغ رسيده بودند مذاكره شد، عبد الله بن جعفر و عبد الله بن زبير و عمر بن ابى سلمه مخزومى از آن نوجوانان بودند و به پيامبر گفته شد اگر با آنان بيعت فرمايى بركتى از وجود شما به آنان مى رسد و مايه شهرت و شرف ايشان خواهد بود. چون آنان را براى بيعت كردن آوردند، گويى سست و كند شده بودند، ناگاه ابن زبير خود را جلو انداخت، پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم لبخند زد و فرمود: آرى كه او پسر پدرش است و با آنان بيعت فرمود.
گويد: از راس الجالوت پرسيده شد: دلايل شناخت زيركى و آينده كودكان در نظر شما چيست؟ گفت: چيزى در اين مورد نداريم كه آنان از پى يكديگر آفريده مى شوند جز اينكه مواظب آنان هستيم اگر از يكى از آنان بشنويم كه ضمن بازى خود مى گويد: چه كسى با من خواهد بود، اين سخن را نشانه همت و راستى نهفته در او مى دانيم و اگر بشنويم كه مى گويد: من همراه چه كسى بايد باشم آن را خوش نمى داريم. و نخستين سخنى كه از عبد الله بن زبير شنيده شد اين بود كه روزى با كودكان بازى مى كرد، مردى عبور كرد و بر سرشان فرياد كشيد، كودكان گريختند، ابن زبير يك دو گام به عقب رفت و بانگ برداشت كه بچه ها مرا امير خود قرار دهيد و همگى بر او حمله بريم. و گويد: در حالى كه عبد الله بن زبير همراه كودكان بود، عمر بن خطاب گذشت، كودكان همه گريختند و او ايستاد. عمر گفت: چرا تو نگريختى؟ گفت: گناهى نكرده ام كه از تو بترسم. راه هم تنگ نبود كه براى تو آن را گشاده سازم.
زبير بن بكار روايت مى كند كه عبد الله بن سعد بن ابى سرح به روزگار خلافت عثمان به جنگ افريقيه رفت، در آن جنگ عبد الله بن زبير، جرجير فرمانده لشكر روم را كشت. ابن ابى سرح به او گفت: مى خواهم مژده رسانى پيش امير مؤمنان فرستم تا مژده اين فتح را دهد و تو شايسته ترين كسى، پيش امير مؤمنان - عثمان- برو و اين خبر را به او بده. عبد الله بن زبير گويد: چون پيش عثمان رفتم و خبر فتح و نصرت و لطف خدا را گفتم و براى او شرح دادم كه كار ما چگونه بود، همين كه سخنم تمام شد، گفت: آيا
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص241
مى توانى اين سخن را به مردم ابلاغ كنى؟ گفتم: آرى و چه چيز مرا از آن باز مى دارد. گفت: پس برو و به مردم خبر بده. عبد الله مى گويد: همين كه كنار منبر رفتم و رو به روى مردم ايستادم، چهره پدرم رو به روى من قرار گرفت و هيبتى از او در دلم پديد آمد كه پدرم نشان آن را در چهره ام ديد. مشتى سنگ ريزه برداشت و چشم بر چهره ام دوخت و مى خواست سنگ ريزه به من بزند، من كمر خويش را استوار بستم و سخن گفتم. آورده اند كه پس از پايان سخنان عبد الله، زبير گفت: به خدا سوگند گويى سخن ابو بكر را مى شنيدم، هر كس مى خواهد با زنى ازدواج كند به پدر و برادر آن زن بنگرد كه آن زن فرزندى نظير آنان براى او خواهد آورد.
زبير بن بكار مى گويد: و چون عبد الله بن زبير به كعبه پناه برد به عائذ البيت ملقب شد. گويد: عمويم مصعب بن عبد الله براى من نقل كرد كه آنچه سبب پناهندگى عبد الله بن زبير به كعبه شد اين بود كه چون پدرش زبير از مكه آهنگ بصره داشت، پس از اينكه بدرود كرد و مى خواست سوار شود، نخست به كعبه نگريست و سپس به پسرش عبد الله رو كرد و گفت: به خدا سوگند براى كسى كه خواهان رسيدن به آرزويى است يا از چيزى بيمناك است، چيزى نظير كعبه نديده ام.
اما خبر كشته شدن عبد الله بن زبير را ما از تاريخ ابو جعفر محمد بن جرير طبرى كه خدايش رحمت كناد مى آوريم. ابو جعفر مى گويد: حجاج، عبد الله بن زبير را هشت ماه محاصره كرد. اسحاق بن يحيى از يوسف بن ماهك روايت مى كند كه مى گفته است خودم منجنيق مردم شام را ديدم كه چون با آن سنگ انداختند آسمان رعد و برق زد و صداى رعد بر صداى منجنيق پيشى گرفت. مردم شام آن را بزرگ پنداشتند و از سنگ انداختن دست نگه داشتند. حجاج دامن قباى خود را جمع كرد و به كمر بند خويش زد و سنگ منجنيق را برداشت و در آن نهاد و گفت بيندازيد و خودش هم همراه آنان سنگ مى انداخت. گويد: صبح كردند در حالى كه صاعقه پياپى فرود مى آمد و دوازده تن از ياران حجاج را كشت، و مردم شام آن را كارى زشت دانستند. حجاج گفت: اى
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص242
مردم شام از اين كار شگفت مكنيد و آن را بزرگ مشماريد كه من فرزند تهامه ام و اينها صاعقه هاى تهامه است، بر شما مژده باد كه پيروزى نزديك شده است و بر سر آنان هم همين مصيبت مى رسد. فرداى آن روز صاعقه ادامه داشت و از ياران ابن زبير هم به شمار ياران حجاج صاعقه زده شدند. حجاج گفت: آيا نمى بينيد كه آنان هم همان گونه كشته مى شوند و حال آنكه شما بر طاعت هستيد و ايشان بر نافرمانى، جنگ همچنان ميان حجاج و عبد الله بن زبير ادامه داشت تا آنكه عموم ياران او متفرق شدند و عموم مردم مكه با گرفتن امان به حجاج پيوستند.
طبرى گويد: اسحاق بن عبيد الله از منذر بن جهم اسلمى روايت مى كند كه گفته است ابن زبير را ديدم كه كسانى كه همراهش بودند، سخت از يارى دادنش خوددارى و شروع به پيوستن به حجاج كردند. حدود ده هزار تن از آنان به حجاج پيوستند و گفته شده است: منذر بن جهم اسلمى هم از كسانى بود كه از او جدا شد. دو پسر عبد الله بن زبير خبيب و حمزه هم پيش حجاج رفتند و از او براى خود امان گرفتند.
طبرى مى گويد: محمد بن عمر، از ابن ابى الزناد، از مخرمة بن سلمان والبى نقل مى كند كه مى گفته است: عبد الله بن زبير همين كه خوددارى مردم را از يارى دادن خود بدين گونه ديد، پيش مادر خود رفت و گفت: مادر جان مردم مرا خوار و زبون ساختند، حتى پسران و خويشاوندانم رفته اند، و جز شمارى اندك كه بيش از يك ساعت نمى توانند دفاع كنند همراه من باقى نمانده اند، و آن قوم آنچه از دنيا كه بخواهم به من مى دهند، عقيده تو چيست؟ گفت: پسركم، تو به خود از من داناترى، اگر مى دانى كارى كه كردى حق است و بر آنچه فرا مى خوانى حق است، به كار خود ادامه بده كه به هر حال ياران تو بر همان عقيده كشته شده اند و سر به فرمان آنان فرو مياور كه غلامان بنى اميه تو را بازيچه قرار دهند، و اگر دنيا را اراده كرده اى چه بد بنده اى تو هستى كه خويشتن و آنان را كه همراه تو كشته شده اند به هلاكت انداخته اى، و اگر مى گويى من بر حق هستم ولى چون يارانم سستى كردند، سست و ناتوان شدم كه اين كار، كار آزادگان و دين داران نيست و بقاى تو در دنيا چه اندازه است، كشته شدن نكوتر است. ابن زبير نزديك رفت و سر مادرش را بوسيد و گفت: به خدا سوگند از هنگامى كه قيام كرده ام تا امروز عقيده من همين است و به دنيا نگرويدم و زندگى در آن را دوست نمى دارم و چيزى مرا وادار به قيام نكرد مگر خشم گرفتن براى خدا كه مى بينم حرام خدا را حلال مى شمرند، ولى دوست داشتم عقيده تو را بدانم كه بينشى بر بينش من افزودى، اينك اى مادر بدان كه
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص243
من امروز كشته مى شوم، اندوه تو سخت مباد و تسليم فرمان خدا شو كه پسرت هرگز كار ناپسند و عملى نكوهيده انجام نداده است و در هيچ حكمى ستم روا نداشته و در هيچ امانى مكر نورزيده و به هيچ مسلمان و اهل ذمه اى ظلم نكرده است. و هيچ ظالمى را از كارگزارانم كه از آن آگاه شده ام نه تنها نپسنديده ام كه آن را زشت شمرده ام، و هيچ چيز در نظرم برتر و گزينه تر از رضاى پروردگارم نبوده است. بار خدايا اين سخنان را براى تزكيه خويش نمى گويم تو به من داناترى و من اين سخنان را مى گويم تا مادرم آرام گيرد.
مادرش گفت: از خداوند اميد دارم كه سوگ من در مورد تو پسنديده باشد اگر از من به مرگ پيشى گرفتى و آرزومندم از دنيا نروم تا ببينم سرانجام تو چه مى شود. عبد الله گفت: اى مادر خدايت پاداش نيكو دهاد و به هر حال پيش از مرگ من و پس از آن دعا را براى من رها مكن. گفت: هرگز رها نمى كنم، وانگهى هر كس بر باطل كشته شده باشد تو بر حق كشته مى شوى. اسماء سپس گفت: پروردگارا بر آن شب زنده داريها و نمازگزاردن در شبهاى بلند و بر آن تشنگى و ناله در نيمروزهاى سوزان مدينه و مكه و بر نيكوكارى او نسبت به پدر و مادرش رحمت آور، خدايا من او را تسليم فرمان تو درباره او كردم و به آنچه تقدير فرموده اى خشنودم، پروردگارا در مورد عبد الله به من پاداش شكيبايان سپاسگزار را ارزانى فرماى.
ابو جعفر طبرى مى گويد: محمد بن عمر، از موسى بن يعقوب بن عبد الله، از عمويش نقل مى كند كه مى گفته است: ابن زبير در حالى كه زره و مغفر پوشيده بود پيش مادرش رفت، سلام كرد و دست مادر را گرفت و بوسيد و مادرش گفت: هرگز از رحمت خدا دور نباشى ولى اين بدرود است، گفت: آرى براى بدرود آمده ام كه امروز را آخر روز دنيا مى بينم كه بر من مى گذرد، و مادر جان بدان كه چون من كشته شوم، من گوشتى خواهم بود كه هر چه با آن كنند آن را زيان نمى رساند. گفت: پسركم راست مى گويى همچنين بينش خود را باش و ابن ابى عقيل را بر خود مسلط مگردان اينك پيش من بيا تا تو را بدرود كنم. عبد الله جلو رفت و مادر را در آغوش كشيد و بوسيد. اسماء همين كه دستش زره عبد الله را لمس كرد گفت: اين كار، كار كسى كه قصدى چون تو دارد - از دنيا بريده است- نيست. گفت: فقط براى آن پوشيده ام كه تو را آسوده خاطر دارم. گفت: زره مايه قرص شدن دل من نيست. عبد الله زره را از تن كند آن گاه آستينهاى خود را بالا زد و پايين پيراهن خود را استوار بست و دامن جبه خزى را كه زير پيراهن بر تن داشت زير كمربند خويش جا داد. مادرش گفت: دامن جامه ات را جمع كن و بر كمر زن،
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص244
كه چنان كرد، او برگشت و اين شعر را مى خواند: «من چون روز خويش را بشناسم شكيبايى مى كنم كه بعضى مى شناسند و سپس منكر آن مى شوند.» پيرزن سخن او را شنيد و گفت: آرى به خدا سوگند بايد صبورى كنى و چرا صبورى نكنى كه نياكان تو ابو بكر و زبيراند و مادر بزرگت صفيه دختر عبد المطلب است.
گويد: و محمد بن عمر، از قول ثور بن يزيد، از قول مردى از اهل حمص نقل مى كند كه مى گفته است: در آن روز كه او را ديدم در حالى كه ما پانصد تن از مردم حمص بوديم و از درى كه مخصوص ما بود و كسى غير از ما از آن وارد نمى شد، وارد شديم و او به ما حمله كرد و ما منهزم شديم و او اين رجز را مى خواند: «من هرگاه روز - بخت- خود را بشناسم شكيبايى مى كنم و آزاده روزهاى خود را مى شناسد و حال آنكه برخى آن را مى شناسند و سپس منكر مى شوند.» و من مى گفتم: آرى به خدا سوگند كه تو آزاده شريفى، و خود او را ديدم كه در ابطح به تنهايى ايستاده بود و كسى به او نزديك نمى شد آن چنان كه گمان برديم كشته نخواهد شد.
گويد: مصعب بن ثابت، از نافع آزاد كرده بنى اسد نقل مى كند كه مى گفته است: من همه درهاى مسجد را ديدم كه از مردم شام آكنده بود، آنان كنار هر در سرهنگى و پيادگانى از مردم يك شهر را جا داده بودند. درى كه مقابل در كعبه قرار دارد و ويژه مردم حمص بود و در بنى شيبه از مردم دمشق و در صفا از مردم اردن و در بنى جمح از مردم فلسطين و در بنى سهم از مردم قنسّرين بود، حجاج و طارق بن عمرو ميان ابطح و مروه بودند. ابن زبير يك باز از اين سو و بار ديگر از آن سو حمله مى كرد گويى شيرى در بيشه بود كه مردان جرأت نزديك شدن به او را نداشتند و او از پى ايشان مى دويد و آنان را از در مسجد بيرون مى راند و فرياد مى كشيد و عبد الله بن صفوان را مخاطب قرار مى داد و مى گفت: اى ابا صفوان اگر مردانى مى داشت چه فتح و پيروزى مى شد، و اين رجز را مى خواند: «اگر هماوردم يكى بود از عهده اش برمى آمدم.» و عبد الله بن صفوان مى گفت: آرى به خدا سوگند و اگر هزار مى بود.
ابو جعفر طبرى مى گويد: سحرگاه سه شنبه هفدهم جمادى الاولى سال هفتاد و سه هجرى حجاج همه درها را بر ابن زبير گرفته بود. آن شب ابن زبير بيشتر شب را نماز گزارده بود و سپس به شمشير خود تكيه داده و چرتى زده بود، هنگام سپيده دم بيدار شد و گفت: سعد اذان بگو. سعد كنار مقام ابراهيم اذان گفت. ابن زبير وضو ساخت و دو ركعت نافله صبح را خواند و سپس جلو آمد و ايستاد و موذن اقامه گفت و ابن زبير نماز
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص 245
صبح را با ياران خود گزارد و سوره «ن و القلم» را كلمه به كلمه خواند و سلام داد و آن گاه برخاست و سپاس و ستايش خدا را بر زبان آورد و گفت: چهره هاى خود را بگشاييد كه بنگرم و آنان عمامه و مغفر بر سر و چهره داشتند، روهاى خود را گشودند.
ابن زبير گفت: اى خاندان زبير، اگر از سر رضا و محبت با من همدلى كرده ايد ما خاندانى از عرب بوديم كه گرفتار شديم اما ذلت نديديم و بر زبونى اقرار نياورديم، اما بعد، اى خاندان زبير برخورد شمشيرها شما را بر بيم نيفكند كه من هرگز در جنگى شركت نكرده ام كه در آن از ميان كشتگان زخمى برنخاسته باشم مگر آنكه زحمت مداواى زخمها را سخت تر از خود زخم شمشير خوردن ديده ام. شمشيرهاى خود را همان گونه حفظ كنيد كه چهره هاى خويش را حفظ مى كنيد، كسى را نمى شناسم كه شمشيرش شكسته باشد و جان خود را حفظ كرده باشد. وانگهى مرد هرگاه سلاح خود را از دست دهد همچون زن بى دفاع خواهد بود. از برق شمشيرها چشم بپوشيد و هر كس به هماورد خود بپردازد و پرسش درباره من شما را از كار باز ندارد و مگوييد عبد الله كجاست، همانا هر كس از من مى پرسد بداند كه من در صف مقدم هستم و اين شعر را خواند: «... من كسى نيستم كه خريدار زندگى در قبال يك دشنام باشم و يا از بيم مرگ بر نردبانى بالا روم.» و سپس گفت: در پناه بركت خدا حمله كنيد و خود حمله كرد و دشمنان را تا حجون عقب راند، در اين هنگام سنگى بر چهره اش خورد كه لرزيد و خون بر چهره اش جارى شد. همين كه گرمى خون را بر چهره و ريش خود احساس كرد اين بيت را خواند. «زخمهاى ما بر پاشنه هايمان خون نمى ريزد ولى بر پشت پايمان خون مى ريزد.» و بر او هجوم آوردند. كنيزك ديوانه اى داشت كه فرياد كشيد: اى واى بر امير مؤمنانم، عبد الله بن زبير بر زمين افتاد و هنگامى كه افتاد همان كنيزك او را ديد و با اشاره او را به ايشان نشان داد. عبد الله بن زبير به هنگامى كه كشته شد جامه خز بر تن داشت، و چون خبر به حجاج رسيد، نخست سجده كرد و همراه طارق بن عمرو رفت و بر سر او ايستاد.
طارق گفت: زنان مردتر از اين نزاده اند. حجاج گفت: آيا كسى را كه با امير المؤمنين مخالف بود ستايش مى كنى؟ گفت: آرى، از همين روى معذوريم و اگر چنان نمى بود براى ما عذرى باقى نمى ماند كه هشت ماه او را بدون اينكه خندق و حصار و حفاظى داشته باشد محاصره كرديم و هر بار كه با او جنگ كرديم نه تنها داد خود را از ما ستاند كه بر ما برترى هم داشت، و چون گفتگوى آن دو به اطلاع عبد الملك رسيد، سخن طارق را تأييد كرد.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص246
گويد: حجاج سرهاى ابن زبير و عبد الله بن صفوان و عمارة بن عمرو بن حزم را به مدينه فرستاد تا سه روز آنجا به نيزه نصب كنند و سپس پيش عبد الملك ببرند.
ما - ابن ابى الحديد- اينك بقيه اخبار عبد الله بن زبير را از كتابهاى ديگر نقل مى كنيم. به روزگار حكومت معاويه، عبد الله بن زبير را ديدند كه بر در خانه ميّة كنيزك معاويه ايستاده است، او را گفتند: اى ابا بكر آيا كسى مثل تو بر در خانه اين زن مى ايستد؟ گفت: هرگاه نتوانستيد سر چيزى را به دست آوريد، دم آن را بگيريد.
معاويه پيش عبد الله بن زبير از پسر خود يزيد نام برد و از او خواست با يزيد بيعت كند. ابن زبير گفت: من با صداى بلند با تو سخن مى گويم و آهسته و درگوشى نمى گويم و برادر راستين تو كسى است كه به تو راست بگويد، پيش از آنكه گام پيش نهى بنگر و پيش از آنكه پشيمان شوى بينديش كه نگريستن پيش از گام برداشتن است و انديشيدن پيش از پشيمانى خوردن. معاويه خنديد و گفت: اى ابا بكر شجاعت را در پيرى مى آموزى.
عبد الله بن زبير به شدت بخيل بود، به سپاهيان خود فقط خرما مى خوراند و به ايشان فرمان جنگ مى داد و چون از ضربات شمشير مى گريختند، آنان را سرزنش مى كرد و مى گفت: خرماى مرا مى خوريد و از فرمان من سرپيچى مى كنيد. در اين باره يكى از شاعران چنين سروده است: «با آنكه خداوند به فرمان خود چيره است آيا عبد الله را مى بينى كه با خرما در جستجوى خلافت است.» و يكى از سپاهيان او پنج نيزه را در سينه سپاهيان حجاج شكست و هر بار كه نيزه اش مى شكست، عبد الله بن زبير نيزه اى به او مى داد، بار پنجم بر عبد الله گران آمد و گفت: پنج نيزه، نه بيت المال مسلمانان چنين چيزى را تحمل نمى كند.
گدايى از اعراب باديه نشين پيش او آمد، عبد الله چيزى به او نداد. گدا گفت: ريگهاى سوزان پاهايم را سوزانده است. گفت: بر آنها ادرار كن تا خنك شود. عبد الله بن زبير، محمد بن حنفيه و عبد الله بن عباس را همراه هفده تن از بنى هاشم كه حسن بن حسن بن على عليه السّلام هم از ايشان بود در يكى از دره هاى مكه كه معروف به دره عارم بود جمع و محاصره كرد و گفت: هنوز جمعه نگذشته بايد با من بيعت كنيد
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص247
و گرنه گردنهايتان را خواهم زد يا شما را در آتش خواهم افكند. پيش از رسيدن جمعه آهنگ سوزاندن آنان را كرد، پسر مسور بن مخرمة زهرى خود را به او رساند و به خدا سوگندش داد كه تا روز جمعه ايشان را مهلت دهد. چون جمعه فرا رسيد، محمد بن حنفيه آب و جامه سپيد خواست، نخست غسل كرد و سپس جامه سپيد - كفن- پوشيد و بر خود حنوط زد و هيچ شكى در كشته شدن نداشت. قضا را مختار بن ابى عبيد، ابا عبد الله بجلى را همراه چهار هزار سپاهى - براى يارى ايشان- گسيل داشته بود و چون آنان به ذات عرق فرود آمدند، هفتاد تن از ايشان با مركوبهاى خود شتابان جلو افتادند و بامداد جمعه به مكه رسيدند و در حالى كه شمشيرهاى خود را كشيده بودند بانگ برآوردند يا محمد يا محمد و خود را كنار دره عارم رساندند و محمد بن حنفيه و همراهانش را نجات دادند. محمد بن حنفيه، حسن بن حسن را مأمور كرد ندا دهد هر كس خدا را بر خود داراى حق مى بيند، شمشيرش را در نيام كند كه مرا نيازى به حكومت بر مردم نيست اگر با آشتى و سلامت حكومت به من داده شود مى پذيرم و اگر ناخوش بدارند هرگز با زور حكومت بر ايشان را به چنگ نمى آورم.
در مورد دره عارم و محاصره كردن ابن حنفيه در آن، كثير بن عبد الرحمان چنين سروده است: هر كس از مردم اين پيرمرد را در مسجد خيف مى بيند مى داند كه او ستمگر نيست، او همنام پيامبر مصطفى و پسر عموى اوست، گرفتاريهاى سنگين مردم را بر دوش مى كشد و باز كننده گره وامداران است، تو هر كس را كه مى بينى مى گويى پناه برنده به خانه خدايى و حال آنكه پناه برنده راستى همان است كه در زندان عارم زندانى است.
مدائنى مى گويد: چون عبد الله بن زبير، ابن عباس را از مكه به طائف تبعيد كرد، او در ناحيه نعمان فرود آمد و دو ركعت نماز گزارد و سپس دستهاى خود را برافراشت و بدين گونه دعا كرد: پروردگارا تو مى دانى هيچ سرزمينى كه تو را در آن پرستش كنم براى من خوشتر از مكه نيست و دوست نمى دارم كه جز در آن مرا قبض روح فرمايى، پروردگارا ابن زبير مرا از آن شهر بيرون كرد تا در حكومت خويش قويتر شود، خدايا
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص248
مكر او را سست كن و گردش بد زمانه را براى او قرار بده، و چون نزديك طائف رسيد، مردمش به ديدار او آمدند و گفتند: خوشامد باد بر پسر عموى رسول خدا، به خدا سوگند كه تو در نظر ما محبوب تر و گرامى تر از آن كسى هستى كه تو را بيرون كرده است، اين خانه هاى ما در اختيار توست، هر كجا خوش مى دارى فرود آى. ابن عباس در خانه اى فرود آمد، و مردم طائف پس از نماز صبح و نماز عصر كنار او مى نشستند و او خدا را ستايش مى كرد و از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و خلفاى پس از آن حضرت نام مى برد و مى گفت: آنان رفتند و كسى نظير يا شبيه يا نزديك به خود باقى نگذاردند، بلكه اقوامى باقى مانده اند كه با عمل آخرت دنيا را مى طلبند و در عين حال كه پوست بز مى پوشند، زير آن دلهاى گرگان و پلنگان نهفته است، اين كار را بدان منظور انجام مى دهند كه مردم آنان را از زاهدان دنيا گمان برند، با اعمال ظاهرى خود براى مردم رياكارى مى كنند و با كارها و انديشه هاى نهانى خود خدا را به خشم مى آورند، دعا مى كنم و خدا را فرا مى خوانم كه براى اين امت به خير و نيكى قلم سرنوشت زند و كار حكومتش را به نيكان و برگزيدگان ايشان بسپارد و تبهكاران و بدان اين امت را نابود فرمايد، شما هم دستهاى نياز خود را به پيشگاه پروردگارتان برآريد و همين موضوع را مسألت كنيد و مردم چنان مى كردند.
چون اين خبر به عبد الله بن زبير رسيد، براى ابن عباس چنين نوشت: اما بعد، به من خبر رسيده است كه در طائف پس از نماز عصر براى مردم مى نشينى و با نادانى براى آنان فتوى مى دهى و اهل خرد و دانش را عيب مى گيرى، گويا بردبارى من بر تو و ادامه پرداخت حقوق تو، تو را بر من گستاخ ساخته است. كسى جز تو بى پدر باد، تيزگفتارى خود را بس كن و اندازه نگهدار و اگر خردى دارى بينديش و خود خويشتن را گرامى بدار كه اگر خود خويش را زبون دارى، پيش مردم نفس خود را زبون تر خواهى يافت، مگر اين شعر شاعر را نشنيده اى كه مى گويد: «نفس خود را خويشتن گرامى دارد كه اگر خود آن را زبون دارى، هرگز روزگار را گرامى دارنده آن نخواهى يافت.» و من به خدا سوگند مى خورم كه اگر از آنچه به من خبر رسيده است، باز نايستى مرا خشن خواهى يافت و در آنچه تو را از من باز دارد شتابان خواهى يافت، اينك درست بينديش كه اگر بدبختى تو دامن گيرت شد و بر لبه نابودى قرارت داد كسى جز خود را سرزنش نكنى.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص249
ابن عباس در پاسخ او نوشت: اما بعد، نامه ات به من رسيد، گفته بودى به نادانى فتوى مى دهم و حال آنكه كسى به نادانى فتوى مى دهد كه چيزى از علم نداند و حال آنكه خداوند آن اندازه از علم به من ارزانى فرموده است كه به تو عنايت نكرده است و يادآور شده بودى كه بردبارى تو و ادامه دادنت در پرداخت حقوق مرا بر تو گستاخ ساخته است و سپس گفته بودى «از تيز گفتارى خود خويشتن دارى كن و اندازه نگهدار.» و براى من مثلهايى زده بودى مثلهاى ياوه، تو چه هنگامى مرا از بدخويى و تندى ترسان و از تيزخشمى خود هراسان ديده اى. سپس گفته بودى «اگر بس نكنى مرا خشن خواهى يافت.»، خدايت باقى ندارد و رعايت نفرمايد، به خدا سوگند از گفتن سخن حق و توصيف اهل عدل و فضيلت باز نمى ايستم و هم از نكوهش آنان كه كارشان از همه زيان بخش تر است «آنان كه كوشش ايشان در زندگى اين جهانى گمراه شد و خود مى پندارند كه نيكو رفتار مى كنند.» و السلام.
معاويه هنگامى كه از يكى از سفرهاى حج خود به مدينه برگشت، مردم درباره نيازهاى خود با او بسيار سخن گفتند. او به شتردار خود گفت: همين امشب و شبانه شتران را آماده كن تا حركت كنيم، و چنان كرد. معاويه شبانه حركت كرد و كسى جز ابن زبير را از آن كار آگاه نكرد. ابن زبير اسب خود را سوار شد و از پى معاويه حركت كرد. معاويه در كجاوه خويش خواب بود و ابن زبير سوار بر اسب كنارش در حركت بود، معاويه كه صداى سم اسب را شنيده و بيدار شده بود پرسيد: اين سوار بر اسب كيست؟ ابن زبير گفت: منم ابو خبيب، و در حالى كه با معاويه شوخى مى كرد، گفت: اگر امشب تو را كشته بودم چه مى شد؟ معاويه گفت: هرگز كه تو از كشندگان پادشاهان نيستى، هر پرنده شكارى به قدر و منزلت خود شكار مى كند. ابن زبير گفت: با من اين چنين مى گويى و حال آنكه در صف جنگ برابر على بن ابى طالب ايستادم و او كسى است كه خود مى دانى. معاويه گفت: آرى ناچار تو و پدرت را با دست چپ خود كشت و دست راستش آسوده و در جستجوى كس ديگرى بود كه او را با آن بكشد. ابن زبير گفت: به خدا سوگند آن كار ما جز براى يارى دادن عثمان نبود و در آن كار پاداش داده نشديم.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص250
معاويه گفت: اين سخن را رها كن كه به خدا سوگند اگر شدت دشمنى و كينه تو نسبت به على بن ابى طالب نمى بود، همراه كفتار پاى عثمان را مى كشيدى. ابن زبير گفت: اى معاويه آيا چنين مى كنى به هر حال ما با تو عهد و پيمانى بسته ايم و تا هنگامى كه زنده باشى بر آن وفا مى كنيم ولى آن كس كه پس از تو مى آيد، خواهد دانست. معاويه گفت: به خدا سوگند كه در آن حال هم من فقط بر خود تو بيم دارم گويى هم اكنون تو را مى بينم كه در ريسمانهاى گره خورده استوار بسته اى و مى گويى كاش ابو عبد الرحمان - معاويه- زنده مى بود و اى كاش من آن روز زنده باشم كه تو را به نرمى بگشايم و تو در آن هنگام هم چه بد آزاد و رها شده اى خواهى بود.
عبد الله بن زبير پيش معاويه رفت. عمرو عاص هم پيش او بود، عمرو در حالى كه اشاره به ابن زبير مى كرد، گفت: اى امير المؤمنين به خدا سوگند اين كسى است كه تحمل تو او را مغرور كرده است و بردبارى تو او را سرمست كرده است و همچون گورخرى كه در بند خود مى جهد در سرمستى خويش جهش مى كند و هرگاه كه حرص و جوش او بسيار مى شود بند و ريسمان رميدگى او را آرام مى سازد و او سزاوار و شايسته است كه به زبونى و كاستى درافتد. ابن زبير گفت: اى پسر عاص به خدا سوگند اگر ايمان و عهد و سوگندها نبود كه ما را در مورد خلفا ملزم به طاعت و وفا كرده است و اينكه ما نمى خواهيم روش خويش را دگرگون سازيم و خواهان عوضى از آن نيستيم، هر آينه براى ما با او و تو كارها بود، و اگر سرنوشت او را به رأى تو و مشورت با افرادى نظير تو واگذارد او را با چنان بازويى دفع خواهيم داد كه چيزى با آن مزاحمت نداشته باشد و بر او سنگى خواهيم زد كه هيچ سنگ انداختنى از عهده اش برنيايد. معاويه گفت: اى پسر زبير به خدا سوگند اگر اين نبود كه من تحمل را بر شتاب و گذشت را بر عقوبت برگزيده ام و چنانم كه آن شاعر پيشين سروده است: «از آزرم با اقوامى مدارا مى كنم كه مى بينم ديگ خشم دلهاى ايشان بر من مى جوشد.» تو را بر يكى از ستونهاى حرم مى بستم تا جوش و خروشت آرام بگيرد و آزمندى تو كنار آن بريده و آرزويت كاسته شود و هر چه را بافته اى از هم باز كنى و آنچه را تافته اى دوباره بتابى، و به خدا سوگند بر كناره مغاكى ژرف خواهى بود و فقط گرفتار خويشتن و آن خواهى بود و گريزپا نخواهى بود و چيزى جز آن براى تو نباشد و همچنان خود دانى و آن مغاك.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص251
عبد الله بن زبير در بسيارى از نمازهاى جمعه پياپى نام پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را از خطبه انداخت، مردم اين كار را گناهى بزرگ دانستند، گفت: من از نام بردن رسول خدا روى گردان نيستم ولى او را خاندان كوچك و بدى است كه هرگاه از او نام مى برم گردنهاى خود را افراشته مى دارند و من دوست دارم آنان را زبون سازم.
هنگامى كه عبد الله بن زبير با بنى هاشم به ستيز پرداخت و بر آنان عيب گرفت و كينه را با آنان آشكار ساخت و تصميم بر سركوبى ايشان گرفت و در خطبه هاى خود چه در جمعه و چه غير از آن نام پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را نبرد، گروهى از نزديكانش با او عتاب كردند و فال بد زدند و از فرجامش بيمناك شدند. ابن زبير گفت: به خدا سوگند اگر در ظاهر از بردن نام پيامبر خوددارى مى كنم در نهان و درون خود فراوان او را ياد مى كنم ولى مى بينم هرگاه بنى هاشم نام پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را مى شنوند چهره هايشان از شادى گلگون و گردنهايشان برافراخته مى شود و به خدا سوگند نمى خواهم در كارى كه توانايى آن را دارم هيچ شادى اى به آنان بدهم، به خدا تصميم گرفته ام سايبانى چوبين فراهم آرم و ايشان را در آن آتش بزنم و من از ايشان جز گنهكار ناسپاس جادوگر را نخواهم كشت، خدا شمار ايشان را فزون نكند و فرخندگى بر آنان ندهد، خاندان بدى هستند كه نه آغازگر و نه فرجام گرى دارند. به خدا پيامبر خدا هيچ خيرى ميان ايشان باقى نگذاشته است، فقط پيامبر خدا همه راستى آنان را در ربوده است و ايشان دروغگوترين مردم اند.
در اين هنگام محمد بن سعد بن ابى وقاص برخاست و گفت: اى امير المؤمنين خدايت موفق بدارد. من نخستين كسى هستم كه تو را در مورد كار ايشان يارى مى دهم. عبد الله بن صفوان بن اميه جمحى برخاست و به ابن زبير گفت: سخن درست نگفتى و آهنگ كار پسنديده نكردى. آيا از خاندان رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عيب مى گيرى و آنان را مى خواهى بكشى، آن هم در حالى كه اعراب برگرد تو هستند، به خدا سوگند اگر بخواهى به شمار ايشان از يك خاندان مسلمان ترك بكشى خداوند آن را براى تو روا نمى دارد، وانگهى به خدا سوگند كه اگر مردم آنان را يارى ندهند، خداوند ايشان را با نصرت خود يارى خواهد داد. ابن زبير گفت: اى ابو صفوان بنشين كه تو داناى كار آزموده نيستى.
چون اين خبر به عبد الله بن عباس رسيد، همراه پسر خويش خشمگين بيرون آمد و چون به مسجد رسيد، آهنگ منبر كرد. نخست ستايش خدا را انجام داد و بر
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص252
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم درود فرستاد و سپس چنين گفت: اى مردم ابن زبير به دروغ چنين مى پندارد كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را اصلى و نسبى و انجام و فرجامى نبوده است، شگفتا تمام شگفتى از اين تهمت بستن و دروغ زدن او، به خدا سوگند نخستين كس كه كوچ و سفر را سنت نهاد و كاروانهاى خواربار قريش را حمايت كرد، هاشم بود و نخستين كس كه در مكه آب شيرين و گوارا به مردم نوشاند و در خانه كعبه را زرين ساخت، عبد المطلب بود، به خدا سوگند آغاز ما با آغاز قريش رشد و نمو كرده است، هرگاه سخن مى گفتند ما سخنگويان ايشان بوديم و چون سخنرانى مى كردند ما سخنرانان ايشان بوديم و هيچ مجدى چون مجد پيشينيان ما نبوده است، وانگهى در قريش اگر مجدى بوده جز به مجد ما نبوده است كه قريش در كفر مطلق و دين فاسد و گمراهى سخت و در كورى و شبكورى بودند تا آنكه خداوند متعال براى آن پرتوى برگزيد و چراغى براى آن برانگيخت و رسول خود را پاكيزه اى از ميان پاكيزگان قرار داد، هيچ غائله و دشنامى را بر او نشايد، او يكى از ما و از فرزندان ما و عمو و پسر عموى ماست، وانگهى پيشگام ترين پيشگامان به سوى او از ميان ما و پسر عموى ماست و سپس خويشان و نزديكان ما يكى پس از ديگرى در پيشگامى سبقت جستند. به علاوه ما پس از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بهترين و گرامى ترين و نژاده ترين و نزديكترين افراد به اوييم. شگفتا تمام شگفتى از ابن زبير كه بر بنى هاشم خرده مى گيرد و حال آنكه شرف او و پدر و جدش همگى به سبب پيوند سببى آنان با بنى هاشم، همانا به خدا سوگند كه ابن زبير ديوانه قريش است، و كجا عوام بن خويلد مى پنداشت كه مى تواند اميد به همسرى صفيه دختر عبد المطلب داشته باشد، به استر گفتند: پدرت كيست؟ گفت: دايى من اسب است، آن گاه از منبر فرود آمد.
ابن زبير در مكه خطبه مى خواند و ابن عباس همراه مردم پاى منبر نشسته بود، ابن زبير گفت: اين جا مردى است كه خداوند همان گونه كه چشمش را كور كرده است، چشم دلش را هم كور ساخته است، تصور مى كند كه متعه زنان به فرمان خدا و رسولش صحيح است و در مورد شپش و مورچه فتوى مى دهد، در گذشته بيت المال بصره را با خود برد و مسلمانان را در حالى كه از تنگدستى دانه هاى خرما را مى شكستند، رها كرد و چگونه او را در اين باره سرزنش كنم كه با ام المؤمنين و حوارى رسول خدا - زبير- و كسى كه دست خود را سپر بلاى رسول خدا قرار داد طلحه- جنگ كرده است.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص253
ابن عباس كه در آن هنگام كور شده بود به عصاكش خود سعد بن جبير بن هشام وابسته بنى اسد بن خزيمه گفت: چهره مرا برابر چهره او قرار بده و قامتم را برافراشته دار، كه چنان كرد. ابن عباس آستينهاى خود را بالا زد و نخست خطاب به ابن زبير شعرى را خواند كه مضمون آن چنين است: «بيار آنچه دارى ز مردى و زور، بگرد تا بگرديم.»، سپس چنين افزود: اى پسر زبير اما در مورد كورى، خداوند متعال مى فرمايد «همانا ديدگان كور نمى شود بلكه دلهايى كه در سينه هاست كور مى شود.» اما فتواى من در مورد شپش و مورچه. در آن مورد دو حكم است كه نه تو آن را مى دانى و نه يارانت مى دانند، اما بردن اموال، آرى مالى بود كه خود جمع كرده و به خراج گرفته بوديم و حق هر كس را پرداختيم و از آن باقى مانده اى كه كمتر از حقى بود كه خداوند در قرآن براى ما مقرر فرموده است باقى ماند و ما طبق حق خود آن را گرفتيم. درباره متعه از مادرت اسماء بپرس هنگامى كه از گرفتن دو برد عوسجه منصرف شد، چه بوده است، اما جنگ ما با ام المؤمنين، آن زن به احترام ما ام المؤمنين نام نهاده شد، نه به احترام تو يا پدرت، و انگهى پدرت و داييت پرده و حجابى را كه خداوند بر او كشيده بود از او برداشتند و او را فتنه اى قرار دادند كه به پاس و براى او جنگ كنند، و زنهاى خود را در خانه هاى خويش مصون داشتند. و به خدا سوگند كه در حق خدا و محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم انصاف ندادند كه همسر پيامبر را به صحرا كشاندند و همسران خود را مصون و پوشيده داشتند. اما جنگ ما با شما چنان بود كه با لشكر گران به سوى شما آمديم اگر ما كافر بوديم، شما با گريز خود از جنگ ما كافر شده ايد و اگر ما مؤمن بوديم شما با جنگ كردن با ما كافر شده ايد و به خدا سوگند مى خورم كه اگر منزلت صفيه ميان شما و منزلت خديجه ميان ما نبود، براى خاندان اسد بن عبد العزى هيچ استخوانى باقى نمى گذاشتم و آن را مى شكستم.
ابن زبير هنگامى كه پيش مادرش برگشت درباره دو برد عوسجه از او پرسيد، گفت: مگر تو را از بگو و مگو با ابن عباس و بنى هاشم نهى نكرده بودم و نگفته بودم كه چون با ايشان بى انديشه سخن گفته شود حاضر جواب اند و پاسخهاى سخت مى دهند؟ گفت: آرى گفته بودى و من نافرمانى كردم. اسماء گفت: پسر جان از اين
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص 254
كورى كه انس و جن ياراى گفتگو با او را ندارند بپرهيز و بدان كه همه رسواييها و زبونيهاى قريش را مى داند، تا آخر روزگار از او پرهيز كن. ايمن بن خريم بن فاتك اسدى در اين مورد اشعار زير را سروده است: اى ابن زبير با بلايى از بلاها روياروى شده اى مهربانى كن مهربانى شخص چاره انديش به مردى هاشمى كه ريشه اش پاكيزه است و عموها و داييهايش گرامى اند هرگاه روياروى شوى همواره با قدرت و با صداى بلند در پاسخ تو استخوانت را در هم مى شكند...
عثمان بن طلحه عبدرى مى گويد: از ابن عباس كه خدايش رحمت كناد مجلسى ديدم و سخنانى شنيدم كه از هيچ مرد قرشى نشنيده بودم، چنان بود كه كنار تخت مروان بن حكم به روزگارى كه امير مدينه بود تختى كوچكتر مى نهادند و هرگاه ابن عباس مى آمد بر آن تخت مى نشست و براى ديگران تشكچه مى نهادند. روزى مروان اجازه ورود براى مردم داد و تخت ديگرى هم كنار تخت مروان نهاده بودند، ابن عباس آمد و بر تخت - كرسيچه- خود نشست، عبد الله بن زبير هم آمد و بر آن كرسيچه ديگر كه در آن روز نهاده بودند نشست. مروان و مردم ساكت بودند، در اين هنگام ابن زبير حركتى كرد كه معلوم شد مى خواهد سخن بگويد و شروع كرد و چنين گفت: گروهى از مردم مى پندارند بيعت ابو بكر كارى نادرست و شتاب زده و با زور بوده است، در حالى كه شأن ابو بكر بزرگتر از اين است كه درباره اش چنين گفته شود، آنان گمان ياوه مى برند كه اگر بيعت با ابو بكر اتفاق نمى افتاد حكومت از آنان و ميان ايشان مى بود، در صورتى كه به خدا سوگند ميان اصحاب محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هيچ كس با سابقه تر و داراى ايمانى استوارتر از ابو بكر نبود و هر كس جز اين بگويد لعنت خدا بر او باد. وانگهى آنان كجا بودند هنگامى كه ابو بكر عقد خلافت را براى عمر بست و همان شد كه او گفت، سپس عمر بهره و بخت ايشان را ميان بهره ها و بختهاى ديگر افكند - شورى را تعيين كرد- و چون آن بختها تقسيم شد خداوند بهره آنان را به تأخير انداخت و بخت ايشان را نگونسار فرمود و كسى كه به حكومت از ايشان سزاوارتر بود - عثمان- بر آنان حكومت يافت، و ايشان بر او خروج كردند چون حمله دزدان بر بازرگانى كه بيرون از شهر مانده باشد و او را غافلگير كردند و كشتند و سپس خداوند ايشان را از دم كشت و زير شكم ستارگان مطرود گرديدند.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص255
ابن عباس گفت: اى كسى كه درباره ابو بكر و عمر و خلافت سخن مى گويى، آرام و بر جاى باش كه به خدا سوگند آن دو به هر چه رسيده باشند هيچ يك از آن دو به چيزى نرسيده است مگر آنكه سالار ما - على عليه السّلام- به بهتر از آن رسيده است. وانگهى ما تقدم كسانى را كه تقدم يافته اند به سبب عيبى كه بر آنان بگيريم انكار نمى كنيم ولى اگر سالار ما تقدم مى گرفت همانا شايسته و برتر از شايسته بود، و اگر نه اين است كه تو درباره حظ و شرف كس ديگرى جز خودت سخن مى گويى پاسخت را مى دادم. تو را با چيزى كه در آن بهره ندارى چه كار، بر بهره خود بسنده كن و خاندانهاى تيم و عدى را براى خودشان رها كن و خاندان اميه را به خودشان واگذار، كه اگر كسى از خاندانهاى تيم و عدى و اميّه با من سخن بگويد با او سخن مى گويم و پاسخ شخص آماده اى را كه حضور داشته است مى دهم نه پاسخ گفتن شخص غايب از غايب را، ولى تو را چه كار با چيزى كه بر عهده تو نيست البته اگر در خاندان اسد بن عبد العزى چيزى باشد از آن توست، و به خدا سوگند كه عهد ما به تو نزديكتر و دست ما بر تو رخشانتر و نعمت ما بر تو بيشتر از آن كسى است كه مى پندارى در پناه نامش مى توانى به ما حمله كنى و حال آنكه هنوز جامه صفيه كهنه نشده است، «و خداست يارى خواسته بر آنچه وصف مى كنيد.»
پس از اينكه معاويه براى يزيد عقد خلافت پس از خود را استوار ساخت او را چنين سفارش كرد: من بر تو از كسى بيم ندارم جز آن كس كه تو را به حفظ حرمت قرابت او و پاس داشتن حق خويشاونديش سفارش مى كنم كسى كه دلها به او گرايش دارد و هواى مردم به سوى اوست و چشمها بر او نگران است و او حسين بن على است، بخش مهمى از بردبارى خود را ويژه او قرار بده و مقدار در خورى از مال خود را مخصوص او گردان و او را از روح زندگى بهره مند ساز و به روزگار خود هر چه را كه او خوش مى دارد به او برسان. كسان ديگر جز او سه شخص اند و عبارت اند از عبد الله بن عمر، مردى كه عبادت بر او چيره است و خواهان دنيا نيست مگر آنكه دنيا آرام و فرمانبردار به سويش آيد و در آن باره به اندازه يك خون گرفتن هم خون به زمين نريزد، و عبد الرحمان بن ابى بكر كه چون شتر مرغ جوان است نه ياراى برداشتن بار
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص256
سنگين دارد و نه امكان جهش. وانگهى شريف و با همت نيست و يارانى هم ندارد، و عبد الله بن زبير كه او گرگ حيله گر و روباه فريبكار است، همه كوشش و عزم خود را و تمام حيله و مكر خويش را در مورد او به كار بند و خشم و هجوم خود را سوى او برگردان و در هيچ حال بر او اعتماد مكن كه چون روباه است به هنگام درماندگى براى فريب پويه مى دود و همچون شير است كه به هنگام آزاد بودن با گستاخى حمله مى آورد. اما كسان ديگر پس از اين گروه را چنان رفتار كرده ام كه امتها را براى تو زير پا نهاده ام و گردنهاى منابر را براى تو زبون ساخته ام و همه آنان را كه به تو نزديك يا از تو دورند كفايت كرده ام، براى مردم چنان باش كه پدرت براى آنان بود تا آنان هم با تو چنان باشند كه با پدرت بودند.
به روزگار حكومت يزيد بن معاويه، عبد الله بن زبير خطبه اى ايراد كرد و ضمن آن گفت: يزيد بوزينه باز، يزيد يوزباز، يزيد مستيها و خماريها و يزيد تبهكاريها، همانا به خدا سوگند به من خبر رسيده است كه او همواره سرمست است و به حال مستى براى مردم خطبه مى خواند. چون اين خبر به يزيد رسيد، پيش از آنكه آن شب را به صبح رساند لشكرى را كه به حره گسيل داشته بود مجهز ساخت كه بيست هزار سپاهى بودند، او در حالى كه جامه زعفرانى پوشيده بود، نشست و شمعها روشن بود و شبانه سپاه را سان ديد و صبح دوباره لشكر و آرايش آن را ديد و اين ابيات را خواند: اينك كه لشكر آماده شد و راه وادى القرى را پيش گرفت به ابوبكر - عبد الله بن زبير- بگو همين گونه كه مى بينى شخص مست، بيست هزار مرد كه جوان يا كامل مرد هستند گرد آورده است يا همچون جمع كردن شيرى شيران ژيان را.
همين كه حسين عليه السّلام از مكه به سوى عراق بيرون رفت، عبد الله بن عباس با دست خود به دوش ابن زبير زد و اين ابيات را خواند: اى پرستوى خانه آباد، محيط براى تو خلوت شد، تخم بگذار و چهچهه زن و اگر مى خواهى همين جا آرام بگيرى، آرام بگير، اين حسين است كه مى رود مژده بر تو باد. اى پسر زبير به خدا سوگند جوّ براى تو خلوت شد و حسين به عراق رفت، ابن زبير گفت: اى ابن عباس به خدا سوگند چنين مى انديشيد كه اين حكومت فقط براى
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص257
شماست و چنين تصور مى كنيد كه شما از همه مردم به آن سزاوارتريد. ابن عباس گفت: تصور و گمان براى كسى است كه در شك باشد و ما اين موضوع را يقين مى داريم ولى تو از خود به من خبر بده كه به چه چيزى آهنگ حكومت دارى ؟گفت: به شرفم. گفت: بر فرض كه شرفى داشته باشى، به چه چيز شريف شده اى؟ جز اين نيست كه آن شرف به سبب ماست و در اين صورت ما از تو شريف تريم كه شرف تو از ماست، و صداهايشان بلند شده در اين هنگام يكى از غلامان خاندان زبير گفت: اى ابن عباس دست از ما بدار كه به خدا سوگند نه شما ما را دوست مى داريد و نه ما شما را دوست مى داريم، عبد الله بن زبير بر او سيلى زد و گفت: در حالى كه من حاضرم تو سخن مى گويى؟ ابن عباس گفت: چرا اين غلام را زدى، به خدا سوگند سزاوارتر از او براى زدن آن كسى است كه پرده درى كرد و از دين بيرون شد. ابن زبير گفت: آن چه كسى است؟ ابن عباس گفت: تو. گويد: در اين حال تنى چند از مردان قريش خود را در ميانه افكندند و آن دو را ساكت كردند.
عبد الله بن زبير پيش معاويه رفت و گفت اشعارى را كه سروده ام و تو را در آن مورد عتاب قرار داده ام بشنو. معاويه گفت بگو و ابن زبير اين اشعار را براى او خواند: «به جان خودم سوگند در حالى كه ترسان هستم، نمى دانم مرگ بر كدام يك از ما نخست مى تازد...» معاويه گفت: اى ابو خبيب، پس از به حكومت رسيدن من شاعر هم شده اى در همين حال كه آن دو سرگرم گفتگو بودند معن بن اوس مزنى وارد شد، معاويه به معن گفت: ببينم تازگى شعرى سروده اى؟ گفت: آرى. معاويه گفت: بخوان، و معن همين ابيات را كه سروده بود خواند. معاويه با شگفتى به ابن زبير گفت: مگر اين اشعار را هم اكنون تو به اسم خودت نخواندى؟ ابن زبير گفت: معانى را من مرتب ساختم و الفاظ را او به نظم درآورد. وانگهى او برادر شيرى من است و هر آنچه بگويد از من است - ابن زبير ميان قبيله مزينه شير خورده بود. معاويه گفت: اى ابا خبيب دروغ هم مى گويى عبد الله برخاست و بيرون رفت.
شعبى گويد: كنار خانه كعبه چيز شگفتى ديدم، من و عبد الله بن زبير و عبد الملك
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص258
بن مروان و مصعب بن زبير نشسته بوديم و سخن مى گفتيم چون سخن ايشان به پايان رسيد، برخاستند و گفتند: هر يك از ما كنار ركن يمانى رود و از خداوند متعال حاجت خود را مسألت كند. عبد الله بن زبير برخاست و كنار ركن رفت و عرضه داشت: بار خدايا تو بزرگى و از تو اميد برآوردن هر حاجت بزرگى مى رود، به حرمت عرش و حرمت وجه و حرمت اين خانه ات از تو مسألت مى كنم كه مرا از دنيا نبرى تا والى حجاز شوم و بر من به خلافت سلام داده شود و آمد و نشست. پس از او برادرش مصعب برخاست و كنار ركن رفت و گفت: بار خدايا تو پروردگار همه چيزى و بازگشت همه چيز به سوى توست. تو را به حق قدرت تو بر همه چيز سوگند مى دهم كه مرا نميرانى تا عهده دار ولايت عراق شوم و با سكينه دختر حسين بن على عليه السّلام ازدواج كنم، و آمد و نشست. آن گاه عبد الملك برخاست و كنار ركن رفت و گفت بار خدايا اى پروردگار آسمانهاى هفتگانه و زمينهاى سرسبز و بيابان تو را مسألت مى كنم به آنچه فرمانبرداران فرمان تو مسألت كرده اند و تو را به حق آبروى تو و حقوق تو بر همه آفريدگانت مسألت مى كنم كه مرا نميرانى تا بر خاور و باختر زمين ولايت يابم و هيچ كس با من ستيز نكند مگر آنكه بر او پيروز شوم و آمد و نشست. آن گاه عبد الله بن عمر برخاست و ركن را گرفت و گفت: اى خداى رحمان و رحيم از تو به حق رحمتت كه بر خشمت پيشى دارد و به حق قدرت تو بر همه آفريدگانت مسألت مى كنم كه مرا نمى رانى تا رحمت تو براى من فراهم آيد.
شعبى مى گويد: به خدا سوگند كه نمردم تا آنكه آن سه تن به خواسته خود رسيدند و آرزو مى كنم كه دعاى عبد الله بن عمر هم پذيرفته شده و از اهل رحمت باشد.
حجاج روزى كه وارد كوفه شد، در خطبه خود به مردم گفت: اين ادب شما ادب ابن نهيه است و به خدا سوگند كه شما را به ادبى غير از اين ادب، ادب خواهم كرد. ابن ماكولا در كتاب الاكمال مى گويد: مقصود حجاج، مصعب بن زبير و برادرش عبد الله بن زبير بوده اند و نهيه دختر سعيد بن سهم بن هصيص است كه كنيز اسد بن عبد العزى بن قصى بوده است، و اين سخن از مواضع پيچيده است.
زبير بن بكار در كتاب انساب قريش روايت كرده است كه نمايندگانى از مردم
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص259
عراق پيش عبد الله بن زبير آمدند و در مسجد الحرام روز جمعه به حضورش رفتند و بر او سلام دادند. او درباره مصعب و راه و روش او ميان ايشان پرسيد، آنان او را ستودند و پسنديده گفتند. عبد الله بن زبير پس از آنكه با مردم نماز گزارد به منبر رفت و پس از ستايش خداوند متعال به اين ابيات تمثل جست: «همانا مرا آزمودند و باز آزمودند و به نهايت و صد بار آزمودند تا آنكه خود پير شدند و مرا پير كردند و آن گاه لگام مرا رها ساختند و مرا ترك كردند.» اى مردم من از اين نمايندگان مردم عراق در مورد كارگزارشان مصعب بن زبير پرسيدم كه او را ستودند و همان گونه كه دوست مى داشتم گفتند، آرى مصعب دلها را استمالت كرده است تا از او روى گردان نشود و خواسته ها را برآورده است تا از او به چيز ديگرى بازنگردد و زبانها ستايشگر او و دلها خيرخواه اوست و نفس مردم را با محبت شيفته خود ساخته است. او ميان نزديكان خويش دوست داشتنى است و ميان عامه مردم مأمون است و اين بدان سبب است كه خداوند بر زبان او خير جارى ساخته و به دست او بذل و بخشش ارزانى فرموده است، و از منبر فرود آمد.
همچنين زبير بن بكار روايت كرده است كه چون خبر مرگ مصعب به عبد الله بن زبير رسيد به منبر رفت و چنين گفت: سپاس خداوندى را كه همه آفرينش و فرمان از آن اوست، به هر كه خواهد پادشاهى دهد و از هر كس خواهد آن را بازگيرد، هر كه را خواهد عزت بخشد و هر كه را خواهد زبون سازد و همانا كه خداوند آن كس را كه حق با اوست هر چند كه تنها باشد زبون نمى فرمايد و دوستداران و حزب شيطان را هر چند كه همگان با آنان باشند عزت نمى بخشد. اينك از عراق خبرى براى ما رسيده است كه هم ما را شاد ساخت و هم اندوهگين كرد، خبر مرگ مصعب كه خدايش رحمت كناد به ما رسيد، آنچه ما را اندوهگين ساخته است اين است كه فراق يار را سوزشى است كه يار به هنگام سوگ احساس مى كند و خردمند پس از آن به صبر جميل و سوگوارى پسنديده روى مى آورد، و آنچه كه ما را شاد ساخته است، اين است كه قتل او شهادت است و خداوند اين شهادت را براى او و ما اندوخته قرار داده است. هان كه مردم عراق همگى اهل مكر و نفاق اند كه او را در قبال كمترين بها فروختند و تسليم كردند، اگر مصعب كشته شد ما همگان از خداييم و به سوى او باز مى گرديم، ما به مرگ طبيعى و با ضربه چوبدستى نمى ميريم آن چنان كه پسران عاص مى ميرند، بلكه مرگ ما به صورت كشته شدن آن هم با ضربه هاى سنگين نيزه يا زير سايه هاى شمشيرهاست. و اين است و جز اين نيست كه دنيا عاريه اى از پادشاه گرانقدرى است كه هرگز پادشاهى او
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص260
زوال و نيستى نمى پذيرد، اگر دنيا به من روى آورد آن را چنان نمى گيرم كه آزمند سرمست مى گيرد و اگر بر من پشت كند بر آن گريه نمى كنم گريستن نابخرد خرف شده را، و اگر مصعب كشته و نابود شد همانا كه در خاندان زبير او را خلف است و از منبر فرود آمد.
همچنين زبير بن بكار روايت كرده است كه پس از رسيدن خبر كشته شدن مصعب، عبد الله بن زبير به منبر رفت، نخست حمد و ستايش خدا را بر زبان آورد و سپس گفت: اگر اينك سوگوار مصعب شدم همانا پيش از آن سوگوار امام خود عثمان شدم كه سوگى بزرگ بود ولى پس از آن خداوند چه احسان و پسنديدگى فرمود. و اگر اينك سوگوار مصعب شدم پيش از آن سوگوار مرگ پدرم زبير شدم، سوگ او چنان بزرگ بود كه پنداشتم تاب تحمل آن را ندارم و پس از آن خداوند احسان فرمود و ارجمندى من دوام يافت، مصعب هم جز جوانمردى از جوانمردان من نبود، در اين هنگام گريه بر او چيره و اشكهايش روان شد و گفت: به خدا سوگند كه مصعب گرانقدرى ارجمند بود و اين بيت را خواند: آنان دنيا را هنگامى كه پشت كرد با كرامت دفع كردند و براى اشخاص گرامى شيوه اى نهادند كه بايد بر آن تأسى كنند.
ابو العباس مبرد در كتاب الكامل روايت كرده است كه چون پيكر عبد الله بن زبير را بردار كشيدند و همچنان بردار بماند، عروه به شام آمد و بر در بارگاه عبد الملك ايستاد و به حاجب گفت: به امير المؤمنين بگو كه ابو عبد الله بر درگاه است. حاجب به درون رفت و گفت: مردى بر درگاه است و سخنى بزرگ مى گويد. عبد الملك گفت: كيست و چه مى گويد؟ حاجب حرمت نگه داشت، عبد الملك گفت: بگو چه مى گويد. گفت: مردى است كه مى گويد به امير المؤمنين بگو ابو عبد الله بر درگاه است. عبد الملك گفت: به عروه بگو داخل شود و چون عروه در آمد، عبد الملك گفت: مى خواهى بگويى كه لاشه گنديده ابو بكر - عبد الله بن زبير- را از دار فرو آوريم كه زنان بى تابى مى كنند، ما اين فرمان را صادر كرديم.
گويد: حجاج نامه اى به عبد الملك نوشته بود كه گنجينه هاى عبد الله بن زبير پيش عروه است به او فرمان بده آنها را تسليم كند. عبد الملك آن نامه را به عروه داد و
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص261
پنداشت كه او متغير خواهد شد، ولى عروه اعتنايى نكرد گويى آن نامه را نخوانده است، عبد الملك به حجاج نامه اى نوشت كه متعرض عروه نشود.
مسعودى در كتاب مروج الذهب گفته است كه چون حجاج، ابن زبير را محاصره كرد همواره پيش مى رفت و حمله مى كرد تا توانست كوه ابو قبيس را تصرف كند كه پيش از آن در تصرف ابن زبير بود. حجاج اين خبر را براى عبد الملك نوشت و چون عبد الملك نامه او را خواند تكبير گفت و هر كس كه در خانه او بود بانگ تكبير برداشت تا آنكه تكبير گفتن به مردم بازار سرايت كرد و ايشان هم تكبير گفتند و مردم پرسيدند: چه خبر است؟ گفته شد: حجاج، ابن زبير را در مكه محاصره كرده و به كوه ابو قبيس دست يافته است. مردم گفتند: ما راضى نمى شويم مگر آنكه ابو خبيب را در بند و با شب كلاه سوار بر شترى پيش ما آورند و او را در بازارها بگردانند و چشمها او را ببيند.
و مسعودى نقل مى كند كه عمه عبد الملك، همسر عروة بن زبير بود، عبد الملك پيش از آنكه عبد الله بن زبير كشته شود نامه اى به حجاج نوشت و فرمان داد از آزار عروه دست بدارد و هرگاه بر برادر او پيروز شود به جان و مال عروه دست نيازد. گويد: چون محاصره شدت يافت، عروه پيش حجاج رفت و براى عبد الله امان گرفت و پيش او برگشت و گفت: عمرو بن عثمان و خالد بن عبد الله بن خالد بن اسيد كه دو جوانمرد بنى اميه هستند كه امان پسر عموى خود عبد الملك را با همه كارها كه تو و همراهانت كرده ايد به شما عرضه مى دارند و اينكه در هر سرزمين و شهرى كه مى خواهيد فرود آييد و در اين باره عهد و ميثاق خداوند هم براى تو خواهد بود. عبد الله آن را نپذيرفت، مادرش هم او را از آن كار منع كرد و گفت: نبايد جز با كرامت بميرى. عبد الله به مادر گفت: بيم دارم كه اگر كشته شوم پيكرم را بردار كشند يا مرا مثله كنند. مادر گفت: گوسپند پس از كشته شدن رنج پوست كندن را احساس نمى كند
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص262
مسعودى روايت مى كند كه عبد الله بن زبير پس از مرگ يزيد بن معاويه به جستجوى كسى برآمد كه او را امير كوفه سازد و كوفيان دوست مى داشتند كسى غير از بنى اميه والى ايشان باشد. مختار بن ابى عبيد به او گفت: در جستجوى مردى باش كه داراى علم و مدارا باشد و بداند چگونه با آنان سخن گويد و تدبير كند تا بتواند براى تو از آن شهر لشكرى فراهم آورد كه به يارى آن بر شام پيروز شوى. عبد الله بن زبير گفت: تو خود اين كار را سزاوارى و او را به كوفه گسيل داشت. مختار به كوفه آمد و ابن مطيع را از آن شهر بيرون كرد. آن گاه براى خود خانه اى ساخت كه اموال فراوانى را در آن كار هزينه كرد. عبد الله بن زبير از او خواست حساب اموال عراق را پس دهد كه چنان نكرد، بلكه منكر بيعت با عبد الله بن زبير شد و او را از خلافت خلع كرد و شروع به دعوت براى طالبيان كرد.
مسعودى همچنين مى گويد: عبد الله بن زبير در همان حال كه زهد و پارسايى و عبادت را آشكار مى ساخت، حرص به خلافت داشت و مى گفت: شكم من مشتى بيش نيست هرگز مباد كه اين يك وجب مشت گسترش يابد و نسبت به مردم ديگر هم بخل و امساك شديدى ظاهر ساخت آن چنان كه ابو حمزه يكى از بردگان آزاد كرده خاندان زبير در اين باره چنين سروده است: بردگان وابسته روز را به شام مى رسانند در حالى كه از شدت گرسنگى و جنگ بر خليفه خشمگين هستند، در اين صورت ما را چه زيانى و چرا ناراحت شويم كه كداميك از پادشاهان مى خواهد بر اطراف چيره شود... هنگامى كه جنگ ميان عبد الله بن زبير و حصين بن نمير پيش از مرگ يزيد بن معاويه ادامه داشت، شاعر ديگرى درباره عبد الله چنين سروده است: هان اى سوار اگر توانستى به سالار فرزندان عوام اين موضوع را ابلاغ كن كه تو با هر كس ملاقات مى كنى مى گويى پناهنده به خانه خدايى و حال آنكه چه بسيار كشتگان كه ميان زمزم و ركن مى كشى.
ضحاك بن فيروز ديلمى هم خطاب به عبد الله بن زبير چنين سروده است: به ما خبر مى دهى كه به زودى مشتى خوراك تو را بسنده است و شكم تو يك وجب يا كمتر از يك وجب است و حال آنكه چون به چيزى دست مى يابى چنان نابودش مى سازى كه آتش برافروخته چوبهاى درخت سدر را مى خورد و نابود مى سازد، آرى اگر قرار بود كه با نعمتى پاداش دهى مى بايست مهربانى تو را متوجه عمرو سازد.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص263
گويد: مقصود عمرو بن زبير، برادر عبد الله است كه چون با او مخالف بود او را چندان تازيانه زد كه مرد. موضوع چنين بود كه يزيد بن معاويه، پسر عموى خود وليد بن عتبة بن ابى سفيان را به حكومت مدينه گماشت. وليد لشكرى به فرماندهى عمرو بن زبير براى جنگ با عبد الله بن زبير به مكه گسيل داشت و چون دو لشكر مصاف دادند، مردان عمرو بن زبير گريختند و او را رها كردند. عبد الله به او دست يافت و او را كنار در مسجد مقابل مردم برهنه كرد و چندان به او تازيانه زد كه مرد.
من - ابن ابى الحديد- در جاى ديگرى غير از كتاب مسعودى ديدم كه عبد الله بن زبير، عمرو را پيش يكى از همسران خود ديده بود و در اين باره خبرى است كه آوردن آن را خوش نمى دارم.
مسعودى گويد: عبد الله بن زبير، حسن بن محمد بن حنفيه را در زندانى تاريك زندانى كرد و قصد كشتن او را داشت. حسن حيله گرى كرد و از زندان گريخت و از راههاى دشوار كوهستانى خود را به منى رساند كه پدرش محمد بن حنفيه آنجا مقيم بود. پس از آن عبد الله بن زبير همه افراد بنى هاشم را در زندان عارم جمع كرد و بر دهانه آن فراوان هيزم گرد آورد و قصد كرد كه ايشان را در آتش بسوزاند. در اين هنگام مختار، ابو عبد الله جدلى را همراه چهار هزار مرد به يارى بنى هاشم گسيل داشت. ابو عبد الله جدلى به سپاهيان خود گفت: توجه داشته باشيد كه اگر اين خبر به عبد الله بن زبير برسد در مورد بنى هاشم شتاب خواهد كرد، و خودش همراه هشتصد سوار تيزرو حركت كرد و ابن زبير هنگامى متوجه شد كه پرچمهاى آنان در مكه به اهتزاز آمده بود. ابو عبد الله به آن دره رفت و بنى هاشم را بيرون آورد و شعار محمد بن حنفيه را داد و او را مهدى نام نهاد و ابن زبير گريخت و به پرده هاى كعبه پناه برد. محمد بن حنفيه سپاهيان را از تعقيب ابن زبير و جنگ بازداشت و گفت: من طالب خلافت نيستم مگر آنكه همه مردم در طلب من برآيند و همگان بر من موافقت نمايند و مرا نيازى به جنگ نيست.
مسعودى گويد: عروة بن زبير، برادر خود عبد الله را در اين كار كه بنى هاشم را محاصره كرده و هيزم گرد آورده است تا آنان را آتش زند معذور مى داشت و مى گفت:
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص 264
مقصود او از اين كار اين بود كه اختلاف سخن و عقيده ميان مسلمانان پيش نيايد و همگى به اطاعت او درآيند و وحدت كلمه فراهم آيد، همچنان كه عمر بن خطاب اين كار را نسبت به بنى هاشم هنگامى كه از بيعت ابو بكر خوددارى كردند، انجام داد و هيمه فراهم آورد تا خانه را بر آنان آتش زند.
مسعودى گويد: دو ساعت پيش از آنكه ابو عبد الله جدلى وارد مكه شود عبد الله بن زبير سخنرانى كرد و گفت: اين پسرك محمد بن حنفيه از بيعت من خوددارى مى كند و مهلت ميان من و او تا غروب آفتاب امروز است و پس از آن جايگاهش را به آتش مى كشم. كسى آمد و اين خبر را به محمد بن حنفيه داد، محمد گفت: حجابى قوى او را از من به زودى باز خواهد داشت. آن مرد شروع به نگريستن به خورشيد كرد و مواظب بود چه هنگامى غروب مى كند تا ببيند ابن زبير چه خواهد كرد، همين كه آفتاب نزديك به غروب شد سوارگان ابو عبد الله جدلى از هر سو به مكه هجوم آوردند و ميان صفا و مروه به تاخت و تاز پرداختند و ابو عبد الله جدلى آمد و بر دهانه دره ايستاد و محمد بن حنفيه را بيرون آورد و شعار او را بر زبان آورد و از او درباره كشتن ابن زبير اجازه خواست. محمد اين كار را خوش نداشت و اجازه نداد و از مكه بيرون رفت و در دره رضوى اقامت گزيد تا همان جا درگذشت.
مسعودى از سعيد بن جبير نقل مى كند كه ابن عباس پيش ابن زبير آمد، ابن زبير به او گفت: تا چه هنگام و به چه سبب مرا سرزنش مى كنى و نسبت به من خشونت مى ورزى؟ ابن عباس گفت: من از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شنيدم مى فرمود: «چه بد مسلمانى است كه خود سير باشد و همسايه اش گرسنه.» و تو همان مردى. ابن زبير گفت: به خدا سوگند چهل سال است كينه شما اهل بيت را در سينه نهان مى دارم، و بگو و مگو كردند و ابن عباس از بيم جان خويش از مكه بيرون رفت و تا هنگامى كه مرد در طائف اقامت كرد.
ابو الفرج اصفهانى در كتاب الاغانى نقل مى كند كه فضالة بن شريك والبى كه از عشيره بنى اسد بن خزيمة است، پيش عبد الله بن زبير آمد و گفت: خرجى من تمام شده است و پاهاى ناقه ام ساييده شده است. گفت: ناقه ات را بياور ببينم. او ناقه خود را آورد،
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص265
ابن زبير گفت: پشتش را به من كن، رويش را به من كن و او چنين كرد. عبد الله بن زبير گفت: به كف دستها و پاهاى ناقه ات چرم و موى گراز بچسبان و فلاتها و سرزمينهاى بلند را با ناقه ات طى كن تا كف دست و پايش سرد شود و در سردى صبحگاه و شامگاه حركت كن تا ناقه ات سلامت يابد، فضاله گفت: من پيش تو آمده ام كه مرا سوار بر ناقه اى كنى نه اينكه چگونگى علاج آن را بيان كنى، خدا لعنت كند ناقه اى را كه مرا پيش تو آورد. ابن زبير گفت: و سوارش را، و فضاله اشعارى در هجاى ابن زبير سرود كه چنين شروع مى شود: به غلامان مى گويم ركابهاى مرا استوار سازيد تا در سياهى شب از سرزمين مكه كوچ كنم...
همچنين ابو الفرج روايت مى كند كه صفيه، دختر ابو عبيد بن مسعود ثقفى - خواهر مختار- همسر عبد الله بن عمر بود. ابن زبير پيش او رفت و گفت: قيام و خروج او به پاس خدا و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و به احترام مهاجران و انصار است كه چرا معاويه و پسرش درآمدهاى عمومى مسلمانان را به خود اختصاص داده اند و از او خواست از شوهرش بخواهد تا با او بيعت كند. به هنگام شب كه صفيه پيش عبد الله بن عمر رفت، موضوع ابن زبير و عبادت و كوشش او را گفت و او را ستود و گفت: به اطاعت از خداى عز و جل فرا مى خواند. صفيه چون در اين باره بسيار سخن گفت، عبد الله بن عمر به او گفت: اى واى بر تو، آيا آن استران سرخ را كه معاويه بر آنها حج مى گزارد و از شام پيش ما مى آمد ديده اى و به خاطر دارى؟ گفت: آرى. ابن عمر گفت: به خدا سوگند كه ابن زبير از عبادت خود چيزى جز همان استران را اراده نكرده است و نمى خواهد.