جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص278
و قال عليه السّلام: يهلك فىّ رجلان: محب مفرط و باهت مفتر. قال الرضى رحمة الله تعالى: و هذا مثل قوله عليه السّلام: هلك فىّ اثنان: محب غال، و مبغض قال. «و آن حضرت فرمود دو تن در مورد من تباه گردند، دوستى كه زياده روى كند و تهمت زننده اى كه دروغ بندد.»
سيد رضى كه خداوند متعال او را رحمت فرمايد، گويد: و اين سخن مانند آن فرموده اوست كه فرموده است: دو تن درباره من تباه گردند، دوستى غلو كننده در دوستى و دشمنى مبالغه كننده در دشمنى.
ابن ابى الحديد در شرح اين سخن چنين آورده است: پيش از اين سخن ديگرى نظير اين سخن شرح داده شد و خلاصه گفتار اين بود كه كسى در مورد على عليه السّلام به هلاكت مى افتد كه افراط و تفريط كند. افراط كنندگان همان غلو كنندگان هستند و كسانى كه معتقد به تكفير بزرگان صحابه و نفاق و تبهكارى ايشان باشند، تفريط كنندگان كسانى هستند كه در جستجوى منقصتى از على عليه السّلام باشند يا او را دشمن بدارند و كسانى كه با او جنگ كرده اند و كينه او را در دل دارند. به همين سبب در اين باره ياران معتزلى
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص279
ما اهل نجات و رستگارى و كاميابى هستند كه ايشان راه ميانه را پيموده و معتقدند كه على عليه السّلام در آن جهان برترين مردم است و منزلت او در بهشت هم از همگان برتر است و در اين جهان هم از همه خلق فاضلتر و داراى خصايص پسنديده و مزايا و مناقب بيشتر است و هر كس با او جنگ كرده است يا او را دشمن و كينه اش را در سينه بدارد دشمن خداوند سبحان است و با كافران و منافقان جاودانه در آتش خواهد بود، مگر كسانى كه توبه آنان ثابت شده باشد و بر دوستى و محبت او در گذشته باشند.
در مورد افاضل مهاجران و انصار كه پيش از او عهده دار امامت شده اند، اگر امير المؤمنين امامت آنان را انكار فرموده و بر ايشان خشم گرفته بود و كارشان را ناپسند مى شمرد و بر آنان شمشير مى كشيد و به امامت خويش مردم را فرا مى خواند بدون ترديد معتقد بوديم كه آنان از هلاك شدگان هستند، همان گونه كه اگر پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر آنان خشم مى گرفت هلاك شده بودند زيرا اين مسأله ثابت شده است كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به امير المؤمنين فرموده است: «جنگ با تو جنگ با من است و آشتى با تو آشتى با من است.» و همان حضرت فرموده است: «پروردگار دوست بدار هر كس كه على را دوست مى دارد و دشمن بدار هر كه را با او دشمنى مى ورزد.» و هم به على عليه السّلام فرموده است: «تو را جز مؤمن دوست نمى دارد و جز منافق با تو دشمنى نمى ورزد.» ولى ما مى بينيم كه على عليه السّلام به امامت آن گروه رضايت داده و با ايشان بيعت فرموده است و پشت سر ايشان نماز گزارده و از غنايم و اموال عمومى آنان كه تقسيم مى كرده اند سهم خويش را گرفته و خورده است و بنابراين ما را نشايد كه از رفتار آن حضرت تعدى كنيم و از آنچه كه از او مشهور شده است درگذريم. مگر نمى بينى كه چون امير المؤمنين عليه السّلام از معاويه تبرى جسته است، ما هم از او تبرى مى جوييم و چون او را لعنت فرموده است، ما هم او را لعنت مى كنيم و چون به گمراهى اهل شام و بقاياى برخى از صحابه كه همراه آنان بوده اند نظير عمرو عاص و پسرش عبد الله فرموده است ما هم به گمراهى آنان حكم مى كنيم. و خلاصه آنكه ما ميان امير المؤمنين و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم چيزى جز مرتبه نبوت را كم نمى دانيم و گرنه همه فضايل ديگر را ميان آن دو بزرگوار مشترك مى دانيم و البته در مورد بزرگان صحابه كه بر ما ثابت نشده
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص280
است كه على عليه السّلام بر آنان طعنه اى زده باشد، طعنه نمى زنيم و همان گونه عمل مى كنيم كه على عليه السّلام با آنان عمل كرده است.
آنچه درباره تفضيل ميان صحابه گفته شده است:
اعتقاد به تفضيل اعتقادى كهن است كه بسيارى از اصحاب و تابعان بر آن بوده اند، از ميان اصحاب عمار و مقداد و ابوذر و سلمان و جابر بن عبد الله و ابىّ بن كعب و حذيفة و بريدة و ابو ايوب و سهل بن حنيف و عثمان بن حنيف و ابو الهيثم بن التيهّان، و خزيمة بن ثابت و ابو الطفيل عامر بن وائلة و عباس بن عبد المطلب و پسرانش و تمام بنى هاشم و بنى مطلب بر اين اعتقاد بوده اند. زبير بن عوام هم در آغاز كار از معتقدان به اين عقيده بوده و سپس برگشته است. تنى چند از بنى اميه هم همين عقيده را داشته اند كه از جمله ايشان خالد بن سعيد بن عاص و عمر بن عبد العزيز بوده اند.
من - ابن ابى الحديد- در اين جا خبر مشهورى را كه از عمر بن عبد العزيز روايت شده است و آن را ابن كلبى نقل كرده است مى آورم. ابن كلبى مى گويد: روزى عمر بن عبد العزيز كه در جلسه عمومى خود نشسته بود پرده دارش وارد شد و زنى بلند قامت و گندم گون و زيبا و خوش اندام را كه دو مرد همراهش بودند وارد مجلس كرد كه همراه ايشان نامه اى از ميمون بن مهران براى عمر بن عبد العزيز بود. نامه را به عمر بن عبد العزيز دادند كه آن را گشود و در آن چنين نوشته بود: بسم الله الرحمن الرحيم، به امير المؤمنين عمر بن عبد العزيز از ميمون بن مهران، سلام و رحمت و بركات خداوند بر تو باد، و سپس كارى براى ما پيش آمده است كه سينه ها از آن تنگى گرفته و بيرون از تاب و توان است و ما چنان مصلحت ديديم كه آن را به عالمى كه آن را نيكو بداند موكول كنيم كه خداى
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص281
عز و جل فرموده است: «اگر آن را به رسول و اولياى امر برمى گرداندند كسانى از ايشان كه آن را استنباط مى كنند آن را بدون ترديد مى دانستند.»، اين زن و دو مردى كه همراه اويند يكى شوهر او و ديگرى پدر اوست. اى امير المؤمنين پدر اين زن چنين مى پندارد كه چون شوهرش سوگند خورده است كه اگر على بن ابى طالب عليه السّلام برترين اين امت و سزاوارترين افراد به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نباشد همسرش مطلقه است، بنابراين دختر او مطلقه است و در آيين و دين او سزاوار و جايز نيست كه آن مرد را داماد خويش بداند و مدعى است كه علم به حرمت دخترش بر آن مرد دارد و اين زن براى آن مرد همچون مادر اوست. همسر اين زن هم به پدر همسرش مى گويد دروغ مى گويى و گناه مى ورزى كه سوگند من درست و عقيده ام صادق و راست است و بر خلاف تو و به كورى چشم و كينه توزى تو، اين زن همسر من است. آنان براى داورى پيش من آمدند، از مرد درباره سوگندش پرسيدم گفت: آرى چنين سوگندى خورده ام و گفته ام اگر على بهترين اين امت و سزاوارترين ايشان به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نباشد، همسرم مطلقه خواهد بود. با توجه به اينكه هر كه بايد على را بشناسد، شناخته است و هر كس خواهد انكار كند، هر كس مى خواهد از اين سخن به خشم آيد و هر كس مى خواهد به آن خشنود گردد. مردم هم كه اين سخن او را شنيدند گرد آمدند و هر چند زبانها هماهنگ است ولى دلها پراكنده است. وانگهى تو خود اى امير المؤمنان اختلاف هوسهاى مردم و شتاب آنان را در آنچه مايه فتنه است مى دانى، بدين سبب ما از حكم كردن در اين مورد خوددارى كرديم تا تو بدان چه خدايت ارائه مى فرمايد حكم كنى. اينك اين دو مرد از اين زن دست برنمى دارند، پدرش سوگند خورده است كه او را همراه شوهرش وانگذارد، و شوهرش هم سوگند خورده است كه اگر گردنش را هم بزنند از همسرش جدا نخواهد شد مگر آنكه در اين باره حاكمى حكم كند كه امكان مخالفت و سرپيچى از حكم او نباشد. اينكه اين گروه را پيش تو روانه كردم خداى توفيق تو را پسنديده و تو را هدايت فرمايد.
ميمون بن مهران پايين نامه اين اشعار را نوشته بود: اى ابا حفص هرگاه مشكلاتى فرا رسد كه چشمها در تأمل آن سرگردان شوند و سينه مردم از روشن كردن حكم آن عاجز ماند تو در آن باره امين خواهى بود كه همه علم را فرا گرفته اى و تجربه ها و كارها تو را استوار ساخته است، خداوند تو را بر رعايا خليفه ساخته است و بهره تو در ايشان بهره گرانبهاست.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص282
گويد: عمر بن عبد العزيز، بنى هاشم و بنى اميه و ديگر افراد شاخه هاى قبيله قريش را جمع كرد و به پدر آن زن گفت: اى پير چه مى گويى؟ او گفت: اى امير المؤمنين من دختر خويش را به همسرى اين مرد درآوردم و او را با بهترين جهاز پيش او گسيل داشتم و آرزومند خير و اميدوار به صلاح او بودم تا آنكه سوگند به چيز دروغى در مورد طلاق او خورد و اينك هم مى خواهد با او زندگى كند. عمر بن عبد العزيز گفت: اى پيرمرد، شايد همسرش مطلقه نباشد بگو چه سوگندى خورده است؟ پيرمرد گفت: سبحان الله سوگندى كه او خورده است، دروغ و گناهش چنان روشن است كه با اين سن و سال و دانشى كه دارم هيچ گونه شكى در سينه ام خلجان نمى كند زيرا او چنين پنداشته است كه اگر على بهترين اين امت نباشد همسرش سه طلاقه باشد. عمر بن عبد العزيز به همسر آن زن گفت: چه مى گويى آيا تو چنين سوگندى خورده اى؟ گفت: آرى. گويند: همين كه گفت آرى، نزديك بود مجلس به لرزه درآيد و بنى اميه خشمگين به او مى نگريستند ولى سخن نمى گفتند و همگان به چهره عمر بن عبد العزيز مى نگريستند.
عمر بن عبد العزيز مدتى خاموش ماند و با دست خود آهسته بر زمين مى زد و آن قوم همچنان خاموش و منتظر بودند كه او چه خواهد گفت. عمر سر برداشت و اين دو بيت را خواند «چون عهده دار حكومت ميان قومى شود به جستجوى حق و در طلب استوارى است و امامى كه از حق تعدى كند و از راه راست اجتناب ورزد امام نيكويى نيست.» سپس به بنى اميه گفت: در مورد سوگند اين مرد چه مى گوييد؟ خاموش ماندند. گفت: سبحان الله سخن بگوييد. مردى از بنى اميه گفت: اين حكم در مورد ناموس است و ما در باره آن گستاخى نمى كنيم و تو دانا به گفتارى و امين ايشان، عقيده خود را بگو، و هر سخن و عقيده اى، تا باطلى را حق و حقى را باطل نكرده است، در اين مجلس بر من جايز است.
عمر بن عبد العزيز گفت: من سخنى نمى گويم و به مردى از بنى هاشم كه از فرزندزادگان عقيل بن ابى طالب بود روى كرد و به او گفت: اى عقيلى، در سوگندى كه اين مرد خورده است چه مى گويى؟ او اين فرصت را غنيمت شمرد و گفت: اى امير المؤمنين اگر سخن مرا حكم و حكم مرا جايز قرار مى دهى سخن مى گويم و گرنه خاموشى براى من بهتر و براى بقاى دوستى هم ارزنده تر است. عمر بن عبد العزيز گفت: سخن بگو كه گفته تو حكم و حكم تو نافذ خواهد بود.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص 283
بنى اميه همين كه اين سخن را شنيدند گفتند: اى امير المؤمنين نسبت به ما انصاف ندادى و حكم كردن در اين باره را به غير ما واگذاشتى و حال آنكه ما همچون خون و گوشت تو و سزاوارترين خويشاوندان توايم. عمر بن عبد العزيز گفت: اى فرومايگان ناتوان خاموش باشيد كه هم اكنون آن را به شما عرضه داشتم و آماده پذيرش آن نشديد، گفتند: بدين سبب بود كه اين امتيازى را كه به اين مرد عقيلى دادى به ما ندادى و بدان گونه كه او را داور ساختى ما را داور نكردى. عمر گفت: اگر شما خطا كرديد و او درست انديشيد و اگر شما ناتوانى كرديد و او دورانديشى كرد و اگر شما كور شديد و او بينا بود، گناه عمر بن عبد العزيز چيست؟ اى بى پدران مى دانيد مثل شما مثل چيست؟ گفتند: نمى دانيم. گفت: ولى اين مرد عقيلى مى داند و از او پرسيد اى مرد در اين مورد چه مى گويى؟ آن مرد گفت: آرى اى امير المؤمنين چنان است كه آن شاعر پيشين سروده است: «شما را به كارى فرا خواندند و چون از آن ناتوان مانديد كسى به آن رسيد كه ناتوانى نداشت و چون چنين ديديد پشيمان شديد و آيا مهره براى برحذر بودن بسنده است» عمر بن عبد العزيز گفت: آفرين بر تو باد كه درست گفتى، اينك پاسخ حكمى را كه از تو پرسيدم بگو.
گفت: اى امير المؤمنين، سوگند او درست است و از عهده آن برون آمده است و همسرش هم مطلقه نيست. عمر بن عبد العزيز گفت: اين موضوع را از كجا دانستى؟ گفت: اى امير المؤمنين تو را به خدا سوگند مى دهم آيا اين موضوع را نمى دانى كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم براى عيادت فاطمه عليها السّلام به خانه او رفت و فرمود: دخترم بيمارى تو چيست؟ گفت: پدر جان تب دارم، در آن هنگام على عليه السّلام براى انجام دادن يكى از كارهاى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از خانه بيرون رفته بود. پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به فاطمه فرمود: آيا اشتهاى به چيزى دارى؟ گفت: آرى، انگور مى خواهم و مى دانم چون هنگام آن نيست كمياب و گران است. پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: خداوند قادر است كه براى ما انگور بياورد و سپس عرضه داشت بار خدايا همراه برترين امت من در پيشگاه خودت براى ما انگور بياور. در اين هنگام على در زد و درون خانه آمد و سبدى كوچك همراه داشت كه جانب رداى خويش را بر آن كشيده بود، پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به او فرمود: اى على اين چيست؟ گفت: انگور است كه براى فاطمه عليها السلام فراهم آورده ام. پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دوبار تكبير گفت
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص284
و سپس عرضه داشت: پروردگارا همان گونه كه با اختصاص دادن على به دعاى من مرا شاد فرمودى، اينك بهبودى دختر مرا در اين انگور قرار بده، آن گاه به فاطمه فرمود: دختركم به نام خدا بخور و فاطمه از آن انگور خورد و هنوز پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيرون نرفته بود كه شفا يافت.
عمر بن عبد العزيز گفت: راست گفتى و نيكى كردى، گواهى مى دهم كه اين موضوع را شنيده و درست به گوش گرفته بودم، و به آن مرد گفت: اى مرد دست همسرت را بگير و برو و اگر پدرش متعرض تو شد بينى او را درهم شكن. آن گاه به بنى عبد مناف گفت: به خدا سوگند چنان نيست كه ما چيزهايى را كه ديگران مى دانند ندانيم و ما را در دين خود كورى نيست اما چنانيم كه آن شاعر پيشين گفته است: دوستى ثروت و توانگرى چنان كور و كرشان ساخته است كه جز زيان و گناه به چيزى ديگرى نمى رسند.
گويد: چنان شد كه گويى سنگ بر دهان بنى اميه زده شد و آن مرد همسرش را با خود برد و عمر بن عبد العزيز براى ميمون بن مهران چنين نوشت: سلام بر تو، همراه تو پروردگارى را كه خدايى جز او نيست مى ستايم و سپس من مضمون نامه ات را فهميدم، آن دو مرد همراه آن زن پيش من آمدند. خداوند سوگند همسر آن زن را راست قرار داده است و سوگندش برآورده است و نكاح او پا بر جاى است. اين موضوع را يقين بدان و به آن عمل كن و سلام و رحمت و بركتهاى خداوند بر تو باد.
و اما كسانى از تابعان كه معتقد به فضيلت على عليه السّلام بر همه مردم بودند بسيارند همچون اويس قرنى و زيد بن صوحان و برادرش صعصعة و جندب الخير و عبيدة سلمانى و گروه بسيار ديگر كه برون از شمارند.
در آن روزگاران لفظ شيعه فقط در مورد كسانى به كار رفته است كه معتقد به تفضيل على عليه السّلام بوده اند، و اين گفتگوهاى اماميه و كسانى كه بر آن عقيده اند كه بر امامت خليفگان پيش از على عليه السّلام طعنه مى زنند، در آن روزگار بدين گونه مشهور نبوده است، و همان كسانى كه معتقد به تفضيل بوده اند شيعه نام داشته اند و هر آنچه در اخبار و آثار در فضيلت شيعه آمده است و آنان را به بهشت وعده داده اند درباره همانهاست نه كس ديگرى جز ايشان و به همين سبب است كه ياران معتزلى ما در كتابها و تصنيفهاى خويش گفته اند كه شيعيان حقيقى ما هستيم، و اين اعتقاد ما به سلامت و حق نزديكتر از دو عقيده ديگرى است كه همراه افراط و تفريط باشد ان شاء الله تعالى.