داستانهایی از زندگى امام سجاد عليه السلام
۱۷ اسفند ۱۳۹۳ 0 اهل بیت علیهم السلامامام سجاد عليه السلام :
آداب علما بر عقل مى افزايد. (1)
عفو زيباى امام عليه السلام
بين امام سجاد عليه السلام و پسر عموى او (حسن بن حسن ) كدورتى وجود داشت . حسن كه در دل ناراحت بود به فكر آزار آن حضرت افتاد. ازاين رو به مسجد رفت كه امام عليه السلام و اصحابش با يكديگر بودند. در برابر امام عليه السلام قرار گرفت و آنگاه بدگوئى و سخنان آزار دهنده اى نبود مگر اينكه نسبت به ان حضرت رواداشت و امام عليه السلام در برابر همه سخنان او سكوت كرد. وقتى بدگوئهاى او به پايان رسيد رها كرد و رفت .
چوم شب فرا رسيد امام سجاد عليه السلام به منزل او رفت و درب زد وقتى حسن در منزل خود را باز كرد به او فرمود: اى برادر اگر در آنچه كه به من بدگوئى كردى راست گفتى خداوند مرا ببخشايد و اگر نسبت دروغ دادى خداوند تو را مورد بخشش قرار دهد و السلام عليك و رحمة اللّه . آنگاه برگشت و رفت .
حسن كه اين برخورد زيباى امام عليه السلام را مشاهده كرد بدنبال او رفت و امام را در بغل گرفت و گریه كرد به گونه اى كه حضرت براى او رقت كرد آنگاه قسم ياد كرد ديگر به آن سخنان و كارهاى زشت باز نخواهد گشت .
امام عليه السلام هم به او فرمود: من هم نسبت به آنچه گفتى تو را حلال كردم . (2)
شيوه برخورد باسخنان ناروا
روزى امام سجاد عليه السلام از منزل خارج شد، مردى به او برخورد كرد و حضرت را مورد بدگوئى قرار داد. غلامان و اطرافيان امام عليه السلام بسوى او رفتند تا وى را تنبيه كنند.
امام عليه السلام فرمود: رها كنيد آنگاه در برابر آن مرد جسور قرار گرفت و گفت : عيبهاى من كه خداوند آنها را پوشانده است بيشتر از آن است كه تو از آنها آگاه نشده اى . آيا نيازى دارى كه آن را بر آورده سازم ؟
مردجسور خجالت زده شد. آنگاه امام عليه السلام عبائى كه بر دوش او انداخت و دستور داد هزار درهم به او دادند. پس از اين واقعه آن مرد همواره به امام عليه السلام مى گفت : شهادت مى دهم كه تو از اولاد پيامبران هستى . (3)
اظهار محبت
مردى به امام سجاد عليه السلام عرض كرد: من بخاطر خدا تو را خيلى دوست دارم .
امام عليه السلام سربه زير انداخت و آنگاه گفت : خداوند! من به تو پناه مى برم كه در راه تو دوست داشته شوم اماتو مرا دشمن داشته باشى سپس به آن مرد فرمود: من هم تو را بخاطر آن كسى كه مرا دوست دارم . (4)
احساس امنيت
روزى امام سجاد عليه السلام غلامش را صدا زد اما او جواب نداد، دوباره صدا زد و او همچنان سكوت كرد، براى بار سوم او را صدا زد و غلام جواب داد.
امام عليه السلام فرمود: مگر صداى مرا نشنيدى ؟
غلام جواب داد: شنيدم .
امام عليه السلام فرمود: پس چرا جواب مرا ندادى ؟
غلام گفت : چون مى دانستم كه از جواب ندادنم آزارى از تو به من نمى رسد.
حضرت گفت : حمد خدائى را كه غلامم از من در امنيت قرار داده است (5)
عظمت روحى
امام سجاد عليه السلام همواره بطور ناشناس پنهانى به منزل پسر عموى خود مى رفت و به او پول مى داد اوهم پول را مى گرفت و تشكر مى كرد و مى گفت : خدا به امام على بن الحسين جزائى خيرندهد كه به من كمك نمى كند. امام عليه السلام اين انتقاد را از پس عموى خود مى شنيد اماصبر و تحمل مى كرد و خود را معرفى نمى كرد. وقتى آن حضرت از دنيا رفت فهميد كسى كه به او پول مى داده است على بن الحسين عليه السلام بوده است پس از مرگ ، امام عليه السلام همواره بر سر قبرش مى رفت وبر او گريه مى كرد. (6)
توجه در نماز
امام سجاد عليه السلام در حال نمازبود كه فرزندش در چاه افتاد.مردم متوجه شدند و سر و صدا بلند كردند و باسعى و تلاش بچه را از چاه بيرون آوردند و همچنان امام عليه السلام در حال نماز بود.
وقتى نماز به پايان رسيد به او گفته شد چرا با افتادن بچه در چاه نماز را تمام نكردى و به نجات فرزندت نشتافتى ؟
حضرت فرمود: من متوجه نشدم زيرا با پروردگار بزرگم مشغول مناجات بودم . (7)
توجه به آخرت
روزى در منزل امام سجاد عليه السلام آتش سوزى شد، آن حضرت در حال سجده بود، مردم كه از آتش وحشت زده شد بودند امام عليه السلام را صدا زدند و گفتند: يابن رسول اللّه ، يابن رسول اللّه ! آتش امام عليه السلام سر از سجده برنداشت تااينكه باكمك ديگران آتش خاموش شد.
پس از آنكه امام عليه السلام نماز را به پايان رسانيد ازسوال شد چه چيزى شما را از اين آتش بى توجه كرده بود؟
حضرت فرمود: آتش آخرت . (8)
صبر و گذشت
امام زين العابدين عليه السلام ميزبانى جمعى ازمهمانان خود بود. خادم حضرت نيز مشغول فعاليت بود. او با عجله بسراغ گوشتهاى سرخ شده درون تنور رفت وبا عجله تخته آهنى كه گوشتهابر روى آن سرخ شده بود را برداشت تا نزد مهمانان بياورد فرزند امام عليه السلام كه در پايين پله در خواب بود دربه او اصابت كرد و او را كشت .
در حالى كه غلام حضرت بسيار مضطرب و حيرت زده شده بود امام عليه السلام به او فرمود: تو را آزاد كردم زيرا كار از روى عمد نبود.
آنگاه به تجهيز و دفن فرزندش پرداخت . (9)
يك فراز اخلاقى
شخصى نزد امام سجاد عليه السلام آمد و عرض كرد: فلان شخص درباره شما بددگوئى كرد و شما را مورد سخنان آزار دهنده قرار داد.
امام علیه السلام فرمود: بيا با هم نزد او برويم . به همراه امام عليه السلام حركت كردند و حضرت در بين راه براى خود طلب يار ى كرد.وقتى به او رسيدند فرمود: اگر آنچه درباره من گفتنى حق است خداوند تعالى مرا ببخشد و اما اگر سخنان بيهوده اى گفته اى خداوند تورا ببخشايد. (10)
سرنوشت بيهوده گويان
در مدينه مرد دلقك و مسخره اى بود كه مردم را مى خندانيد. او بسيار تلاش مى كرد تا امام سجاد عليه السلام را بخنداند اما موفق نمى شد تا اينكه يك بار گفت : اين مرد خسته كرده است كه بتوانم او را بخندانم .
روزى امام عليه السلام با غلامان خود حركت مى كرد، مرد دلقك كه چشمش به او افتاد تصميم گرفت با يك حركت خنده آرام را بخنداند. جلو آمد و عبادى آن حضرت را از دوش او برداشت و رفت اما امام عليه السلام به او التافى نكرد غلامان او بدنبال مرد دلقك رفته و عباد رفته و عبا را از او پس گر فتند و بر دوش امام عليه السلام انداختند.
حضرت سوال كرد: اين مرد چه كسى است ؟
همراهان گفتند: او مردى مسخره و دلقک است كه اهل مدينه را مى خنداند.
امام سجاد عليه السلام فرمود: به او بگوئيد ان اللّه يوما يخسر فيه المبطلون
براى خداوند روزى است كه در آن بيهوده كاران خسارت مى بيند. (11)
كمك به نيازمندان
وقتى امام باقر عليه السلام پدرش على بن الحسين عليه السلام را غسل مى داد چشم همراهان او به بدن امام سجاد عليه السلام افتاد و ديدند كه زانوها و سرانگشت پاهاى او از زيادى سجده پينه بسته است و كتف او نيز پنبه بسته است .
به امام باقر عليه السلام عرض كردند پينه بستن پاى او ااز ادامه سجده هاى مكرر و طولانى است اماشانه هاى او چرا پينه بسته است ؟
امام عليه السلام فرمود: اگر پدرم نمرده بود چيزى به شما نمى گفتم . روزى نبود مگر اينكه او مسكين يا مساكينى را در حد امكان سير مى كرد و وقتى شب مى شد آنچه از خوردنى در منزل اضافه داشت در كيسه اى مى گذارد و در هنگامى كه مردم مى خوابيدند آنها را بر دوش مى گذارد و بسوى منازل افرادى مى رفت كه از روى حيا از مردم در خواستى نداشتند و آنها را بين آنها تقسيم مى كرد به گونه اى كه آنها متوجه نشوند تنها من مى دانستم و البته هدف او اين بود كه بطور پنهانى و بدست خود صدقه بدهد و مى فرمود: صدقه السر تطفى غضب الرب كما تطفى الماء النار فاذاتصدق احدكم فاعطى بيمينه فليحفها عن شماله .
صدقه پنهانى شعله هاى غضب پروردگار را خاموش مى كند همان گونه كه آب وآتش را خاموش مى كند، وقتى كسى از شما بادست راست خود صدقه مى دهد آن را از دست چپ مخفى بدارد. (12)
يك موعظه
جابر گويد: على بن الحسين عليه السلام فرمود: نمى دانم بااين مردم چه كنيم اگر بعضى از حقائق را كه از رسول خد اصلى اللّه عليه و آله گرفته ايم به آنها بگوئيم مى خندند و مسخره مى كنند ازطرفى طاقت سكوت ندارم كه اين حقائق را ناگفته گذاريم .
ضمرة بن سعيد گفت : شما حقائق را به ما بگوئيد.
امام عليه السلام فرمود: آيا مى دانيد دشمن خدا بهنگامى كه در تابوت حمل مى شود چه مى گويد؟ گفتم : خير.
حضرت فرمود: او به كسانى كه حملش مى كنند مى گويد: آيا شما شكايت مرا از دشمن خدا نمى شويد كه مرا فريب داد و به اين روز سياه انداخت و نجاتم نداد، و همچنين از خانه اى كه اموالم را صرف آن كردم شكايت دارم كه ساكنين آن كسانى غير از من هستند، به من رحم كنيد و اين اندازه عجله نكنيد.
طلب روزى حلال
هر روز صبح امام سجاد عليه السلام براى طلب رزق از منزل خارج مى شد.
به او گفته شد: يا بن رسول اللّه به كجا مى روى ؟
حضرت فرمود: بيرون آمده ام تا بر خانواده ام صدقه دهم .
گفته شد: به خانواده ات صدقه دهى ؟فرمود:من طلب الحلال فهو من اللّه جل و عز صدقه عليه
هر كس طلب روزى حلال كند در نزد خداوند براى او صدقه بحساب مى آيد.
حضور قلب
ابوحمزه ثمالى گويد: على بن الحسين عليه السلام را در نماز ديدم كه عبا از يك دوش او افتاد اما به افتادن آن توجهى نكرد تا اينكه از نماز فارغ گرديد.
از او سوال كردم چرا عبا را بر دوش خود نينداختيد.
حضرت فرمود: آيا مى دانى در برابر چه كسى قرار گرفته ام . آن مقدار نماز بنده مورد قبول است كه در آن حضور قلب دارد. (13)
امام عليه السلام در شبى تاريك و سرد
زهرى گويد: امام سجاد عليه السلام را در شبى تاريك و سرد ديدم كه مقدارى آرد بر دوش خود گذارده و حركت مى كند.
عرض كردم : يا بن رسول اللّه اينها چيست ؟
فرمود: سفرى در پيش دارم و براى آن توشه اى را به جاى امنى مى برم .
زهرى : اين غلام من است و آن را براى شما حمل مى كند، اما امام عليه السلام نپذيرفت .
زهرى : خودم آن را حمل مى كنم زيرا من شان شما را بالاتر از اين مى دانم كه آن را حمل كنيد.
امام عليه السلام : اما من شان خود را بالاتر از اين نمى دانم كه آنچه مرا در سفر نجات مى دهد و ورودم را بر كسى كه مى خواهم به محضر او باريابم نيكو مى گرداند حمل نمايم ، تو را به خدا بگذار كار خود را انجام دهم
زهرى از خدمت امام جدا شد به راه خود رفت اما پس از چند روز كه به محضر امام عليه السلام رسيد عرض كرد: يابن رسول اللّه ! اثرى از سفرى كه فرمودى نمى بينم .
امام عليه السلام فرمود: بله اى زهرى ، آنطور كه گمان كرده اى نيست بلكه آن سفر، سفر مرگ است و من براى آن آماده مى شوم . براستى كه آمادگى براى مرگ پرهيز از حرام و بخشش در راه خير است . (14)
وصيت امام سجاد عليه السلام
امام باقر عليه السلام فرمود: هنگامى كه لحظات پايان عمر پدرم فرا رسيد مرا به سينه اش چسبانيد و فرمود: پسرم ! به تو وصيت مى كنم آنچه را كه پدرم بهنگام شهادت وصيت كرد و پدرش (امير المؤ منين عليه السلام ) به او وصيت كرده بود و آن اينكه :
اصبر على الحق و ان كان مرا
در راه حق و صبر و استقامت داشته باش اگر چه تلخ باشد. (15)
ادعاى تشيع
مردى به امام سجاد عليه السلام عرض كرد: يابن رسول اللّه ! من از شيعيان شما هستم .
حضرت فرمود: با تقوا باش و ادعائى نكن كه خداوند به تو بگويد دروغ گفتى و در ادعاى خود مرتكب معصيت شدى . شيعه ما كسى است كه قلبش از هر ناخالصى و حيله و تزويرى پاك باشد. تو بگو من از دوستداران شما هستم .
مردى ديگرى به آن حضرت عرض كرد: يابن رسول اللّه من از شيعيان خالص شما هستم ؟ امام عليه السلام فرمود: اى بنده خدا اگر تو مثل ابراهيم خليل عليه السلام هستى كه خداوند فرمود:
و ان من شيعته لابراهيم اذجاء ربه بقلب سليم .
و از پيروان نوح ابراهيم بود كه با قلبى پاك و سالم به دعوت خلق آمد.
اگر قلب تو همانند ابراهيم است تو از شيعيان ما هستى و اگر قلب تو مثل قلب او از هر غل و غشى پاك نيست تو از دوستداران ما هستى . (16)
پانویس:
1. بحارالانوار، ج 78، ص 141
2. كشف الغمه ، ج 2، ص 287.
3. كشف الغمه ، ج 2، ص 293.
4. بخارالنوارت ج 78، ص 140.
5. كشف الغمه ، ج 2، ص 299.
6. كشتف الغمه ، ج 2، ص 299.
7. همان منبع
8. كشف الغمه ، ج 2، ص 287.
9. بحارالانوار، ج 44، ص 99.
10. كشف الغمه ، ج 2،ص 287.
11. بحارالانوار، ج 46، ص 68.
12. سفينة البحار، ج 2، ص 22.
13. بحارالانوار، ج 42، ص 66.
14. بحارالنوار، ج 46، ص 66.
15. وسائل الشيعه ، ج 11، ص 187.
16. بحار الانوار، ج 68، ص 187.
منبع:
قصه های تربیتی چهارده معصوم(محمد رضا اکبری)