رمضان ماه مهمانی خدا
قفسم را می گذاری در بهشت(1)، تا بوی عطر مبهم دوردستی مستم کند؛ تا تنم را به دیواره ها بکوبم؛ تا تن کبودم درد بگیرد؛ و درد نردبانی است که آن سویش تو ایستاده ای برای در آغوش کشیدنم؛ اما من آدم متوسطی هستم و بیش از آنچه باید، خودم را درگیر نمی کنم؛ با هیچ چیز. در بهشت هم حسرتم را فقط آه می کشم. تن نمی کوبم به دیواره ها که درد، مرا به تو برساند.
قفسم را می گذاری در بهشت تا تاب خوردن برگ ها، تا سایه های بی نقص درختان انبوه، دیوانه ام کند؛ تا دست از لای میله ها بیرون کنم، تا دستم لای میله ها زخم شود و زخم، دالانی است که در پایانش تو ایستاده ای برای در آغوش کشیدنم؛ اما من آدم متوسطی هستم و بیش از آنچه باید، خودم را درگیر نمی کنم؛ با هیچ چیز. در بهشت هم حسرتم را فقط نگاه می کنم و دستم را زخمی هیچ /ارزویی نمی کنم.
با من چه باید بکنی که به میله هایم، به فضای تنگم، به دیواره ها، آن چنان مأنوسم که اگر در بگشایی پر نخواهم زد؟(2) بالهایم چیده نیست. پایم به چیزی بسته نیست که نیازی به این همه نیست. در من خاطره درخت مرده است. آبی رنگ امسال نیست و واژه آسمان مرا یاد هیچ چیز نمی اندازد.من صحنه را سالهاست که ترک کرده ام...
صحنه آماده بود. گفتی تماشاگران بنشینند. ردیف ردیف، صف به صف تماشاگران نشستند. رقبای من که پیش از من برای نقش اول انتخابشان کرده بودی و نتوانسته بودند و نکشیده بودند، نشستند. چشم دوختند به صحنه و من پشت پرده چه حالی داشتم.
کوه ها سر درهم پچ پچ کنان، دریاها دامن در دامن غرش کنان، فرشته ها بال در بال و آسمان آن بالا... نخوت از چشم هایشان می بارید و هیچ کدام باور نداشتند که کسی بتواند؛ که کسی نقش اول باشد. وقتی که آنها باختند، وقتی که آنها کنار رفتند.
گفتی: «وقتش نزدیک است. آماده باش!»
گفتم: «نه تنها من، نه فقط آنها که آن سویند، تو حتی خودت هم می دانی که می افتم؛ و لم نجد له عزما(3)»
گفتی: «می دانم آنچه نمی دانند(4)، آماده باش!»
یادم هست گریه می کردم. شاید برای اولین بار.
گفتی: «پرده بالا رفته است» و من هنوز گریه می کردم.
کوه گفت: «این کوچک؟؟»
آسمان گفت: «این فرودست؟؟»
فرشته ها گفتند: «خون می ریزد(5)!»
و تو حتی خودت گفتی: «این ستمکار نادان!(6)»
و رقبای من همه خندیدند. من ایستاده بودم آن وسط. روبروی همه ذراتی که برای من آفریده شده بودند و کنجکاوانه سرک می کشیدند تا بدانند چرا برترم.
ایستاده بودم آن وسط و خیلی ترسیده بودم. خودم حتی نمی دانستم ظالم و خونریزم، فراموشکار یا عجول یا آن چیز دیگری که فقط او می داند.
ایستاده بودم تا روح دمیده در من را تماشا کنند و شرم روی پیشانی ام عرق می کرد. شرم نقشی که می دانستم توانش در من نیست. نمایشی که می دانستم کار من نیست. لم نجد له عزما در من تکرار می شد؛ هزاران بار!
و نمی فهمیدم چرا با من چنین می کند اگر دوستم می دارد. تماشای حقارت من و فرو افتادنم آیا لذتی دارد؟ و نیشخندهای تمسخر بود که از لبهای ذرات می بارید. حتی فکر کردم این بازیست.(7)
فکر کردم من مهره ی بازی شده ام، برای اینکه بخندند. برای اینکه ... و نبود.
و صدایت آمد که گفت: «بار را بگذارید!(8)»
ناگهان شانه های خردم سنگین شد. نفس در سینه هستی حبس بود. لبها روی نیشخند، همان طور خشک شده بودند و من آن زیر، آن پائین، رنجی سترگ را عرق می ریختم. زانوانم آماده ی تا شدن بودند و فرو افتادن.
گفتی: «حالا بیا!»
نمایش آغاز شده بود ونقش من – نقش اول- همین چند گام بود که باید بر می داشتم. حتی ایستادن با آن فشار روی گرده ها ناممکن بود چه برسد به پیش رفتن.
تو گفتی: «بیا» و عجیب بود که گفتم: «لبیک!»
راه افتادم که بیایم و همان لحظه زانوانم شکست و خاک را لمس کرد و خاک را لمس کردم. ذرات خیره خیره مرا می پاییدند. نفس در سینه هستی حبس بود.
افتاده بودم آیا؟ تمام بود؟ رد شده بودم یا هنوز نمایش دنباله داشت؟
زانوانم را آهسته از خاک جدا کردم. دوباره برخاستم و بار هنوز آنجا بود؛ روی شانه های ترد من! عجیب بود؛ تا ایستادم نیشخندها محو شد. نفس ها آزاد شد و ذرات فریاد زدند: «تبارک الله احسن الخالقین!» فریادشان از صدای شکستن استخوان طاقت من زیر ثقل بار بیشتر بود.
من گیج بودم. کجای این منظره رقت آور این همه باشکوه بود که برچشم ها و لب ها حیرت و تحسین نشسته بود؟! عجیب بود که تو دوباره گفتی: «بیا!» عجیب بود که دوباره گفتم: «لبیک!»
و باز مثل مورچه ای زیر سنگینی نانی بزرگ تر از دهان خودش، افتادم و برخاستم. باز همهمه شد؛ باز گفتند: «تبارک الله» من لای همهمه ها صدایت را شنیدم که به همه شان گفتی«این بود آنچه می دانستم.»
... و گیج تر شدم. افتادنم را می دانستی یا برخاستنم را؟ نقش اول نمایشت همین بود؟ همین که با اینکه می دانم می شکنم بار را برمی دارم؟ همین که می افتم و بر می خیزم؟ همین که تن نحیفی که هیچ تناسبی با کوه ندارد می گویم لبیک؟ همین شکوه رنج سترگ من؟
تماشاچیان هنوز نشسته اند؛ درست همان جا؛ ولی من صحنه را سالهاست که ترک کرده ام... گریخته ام. آخرین باری که افتادم روی خاک دیگر برنخاستم. تو مدام صدایم می کنی که بیایم جلو... که این صحنه را تمام کنم؛ ولی من...
رمضان که می شود صدایت را بلند می کنی؛ بلند و بلندتر. من بیشتر و بیشتر پشت پرده پنهان می شوم. تو هر رمضان قفسم را می گذاری در بهشت تا هوس کنم، ولی من... چرا رهایم نمی کنی؟ می خواهم بچرم! ....
من هیچ مولای کریمی را بر بنده زشتکارش صبورتر از تو بر خودم ندیده ام!(9)
پی نوشت ها:
(1) ای مردم همانا درهای بهشت در این ماه باز است؛ خطبه پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم پیش از ماه رمضان.
(2) «فما عذر من اغفل دخول الباب بعد فتحه»، مفاتیح الجنان، مناجات التائبین.
(3) سوره طه، آیه 115، «و لقد عهدنا الی آدم من قبل فنسی و لم نجد له عزما»
(4) سوره بقره، آیه 30؛ «انی اعلم مالاتعلمون»
(5) سوره بقره، آیه 30؛ «قالوا أ تجعل فیها من یفسد فیها و یفسد الدماء»
(6) سوره احزاب، آیه 72؛ «انّ کان ظلوما جهولا»
(7) سوره مومنون، آیه 115؛ «أ فحسبتم انّما خلقناکم عبثا»
(8) سوره احزاب، آیه 72؛ «حملها الانسان»
(9) «فلم اری مولی {مؤمّلا} کریما اصبر علی عبد لئیم منک» مفاتیح الجنان، دعای افتتاح
منبع: فاطمه شهیدی، خدا خانه دارد، قم، دفتر نشر معارف، 1386، ص76.