داستانهای ائمه: امام سجاد (ع): هشام و فرزدق
۰۷ شهریور ۱۳۹۴ 0هشام بن عبد الملك با آنكه مقام ولایت عهدی داشت و آن روزگار- یعنی دهه ی اول قرن دوم هجری- از اوقاتی بود كه حكومت اموی به اوج قدرت خود رسیده بود، هرچه خواست بعد از طواف كعبه خود را به «حجرالاسود» برساند و با دست خود آن را لمس كند میسر نشد. مردم همه یك نوع جامه ی ساده كه جامه ی احرام بود پوشیده بودند، یك نوع سخن كه ذكر خدا بود به زبان داشتند، یك نوع عمل می كردند، چنان در احساسات پاك خود غرق بودند كه نمی توانستند درباره ی شخصیت دنیایی هشام و مقام اجتماعی او بیندیشند. افراد و اشخاصی كه او از شام با خود آورده بود تا حرمت و حشمت او را حفظ كنند، در مقابل ابّهت و عظمت معنوی عمل حج ناچیز به نظر می رسیدند.
هشام هرچه كرد خود را به «حجرالاسود» برساند و طبق آداب حج آن را لمس كند، به علت كثرت و ازدحام مردم میسر نشد. ناچار برگشت و در جای بلندی برایش كرسی گذاشتند. او از بالای آن كرسی به تماشای جمعیت پرداخت. شامیانی كه همراهش آمده بودند دورش را گرفتند. آنها نیز به تماشای منظره ی پرازدحام جمعیت پرداختند.
در این میان مردی ظاهر شد در سیمای پرهیزكاران. او نیز مانند همه یك جامه ی ساده بیشتر به تن نداشت. آثار عبادت و بندگی خدا بر چهره اش نمودار بود. اول رفت و به دور كعبه طواف كرد. بعد با قیافه ای آرام و قدمهایی مطمئن به طرف حجرالاسود آمد. جمعیت با همه ی ازدحامی كه بود، همینكه او را دیدند فوراً كوچه دادند و او خود را به حجرالاسود نزدیك ساخت. شامیان كه این منظره را دیدند، و قبلا دیده بودند كه مقام ولایت عهد با آن اهمیت و طمطراق موفق نشده بود كه خود را به حجرالاسود نزدیك كند، چشمهاشان خیره شد و غرق در تعجب گشتند. یكی از آنها از خود هشام پرسید: «این شخص كیست؟ » هشام با آنكه كاملا می شناخت كه این شخص علی بن الحسین زین العابدین است، خود را به ناشناسی زد و گفت:«نمی شناسم».
در این هنگام چه كسی بود- از ترس هشام كه از شمشیرش خون می چكید- جرأت به خود داده او را معرفی كند؟ ! ولی در همین وقت همام بن غالب، معروف به «فرزدق» ، شاعر زبردست و توانای عرب، با آنكه به واسطه ی كار و شغل و هنر مخصوصش بیش از هركس دیگر می بایست حرمت و حشمت هشام را حفظ كند، چنان وجدانش تحریك شد و احساساتش به جوش آمد كه فورا گفت: «لكن من او را می شناسم» و به معرفی ساده قناعت نكرد، بر روی بلندی ایستاده قصیده ای غرّا - كه از شاهكارهای ادبیات عرب است و فقط در مواقع حساس پر از هیجان كه روح شاعر مثل دریا موج بزند می تواند چنان سخنی ابداع شود- بالبدیهه سرود و انشاء كرد. در ضمن اشعارش چنین گفت:
«این شخصی است كه تمام سنگریزه های سرزمین بطحا او را می شناسند،
این كعبه او را می شناسد،زمین حرم و زمین خارج حرم او را می شناسند
این، فرزند بهترین بندگان خداست ،
این است آن پرهیزكار پاك پاكیزه ی مشهور
اینكه تو می گویی او را نمی شناسم، زیانی به او نمی رساند
اگر تو یك نفر فرضا نشناسی، عرب و عجم او را می شناسند».[1]
هشام از شنیدن این قصیده و این منطق و این بیان، از خشم و غضب آتش گرفت و دستور داد مستمری فرزدق را از بیت المال قطع كردند و خودش را در «عسفان» بین مكه و مدینه زندانی كردند. ولی فرزدق هیچ اهمیتی به این حوادث- كه در نتیجه ی شجاعت در اظهار عقیده برایش پیش آمده بود- نداد، نه به قطع حقوق و مستمری اهمیت داد و نه به زندانی شدن؛ و در همان زندان نیز با انشاء اشعار آبدار از هجو و انتقاد هشام خودداری نمی كرد.
علی بن الحسین علیه السلام مبلغی پول برای فرزدق- كه راه درآمدش بسته شده بود- به زندان فرستاد. فرزدق از قبول آن امتناع كرد و گفت: «من آن قصیده را فقط در راه عقیده و ایمان و برای خدا انشاء كردم و میل ندارم در مقابل آن پولی دریافت دارم. » بار دوم علی بن الحسین آن پول را برای فرزدق فرستاد و پیغام داد به او كه:
«خداوند خودش از نیت و قصد تو آگاه است و تو را مطابق همان نیت و قصدت پاداش نیك خواهد داد. تو اگر این كمك را بپذیری به اجر و پاداش تو در نزد خدا زیان نمی رساند»
و فرزدق را قسم داد كه حتما آن كمك را بپذیرد. فرزدق هم پذیرفت [2]
[1]. هذا الذی تعرف البطحاء وطأتهوالبیت یعرفه و الحلّ والحرم
هذا ابن خیر عباد اللّه كلهمهذا التقی النقی الطاهر العلم
و لیس قولك من هذا بضائرهالعرب تعرف من انكرت والعجم
[2] . بحار ، ج /11ص 36.
منبع: داستان راستان،شهید مطهری،جلد اول.