داستانهای پیامبر اکرم (ص): جوبیر و ذلفا
۰۷ شهریور ۱۳۹۴ 0- چقدر خوب بود زن می گرفتی و خانواده تشكیل می دادی و به این زندگی انفرادی خاتمه می دادی، تا هم حاجت تو به زن برآورده شود و هم آن زن در كار دنیا و آخرت كمك تو باشد.
- یا رسول اللّه! نه مال دارم و نه جمال، نه حسب دارم و نه نسب، چه كسی به من زن می دهد؟ و كدام زن رغبت می كند كه همسر مردی فقیر و كوتاه قد و سیاهپوست و بدشكل مانند من بشود؟ ! .
- ای جوبیر! خداوند به وسیله ی اسلام ارزش افراد و اشخاص را عوض كرد.
بسیاری از اشخاص در دوره ی جاهلیت محترم بودند و اسلام آنها را پایین آورد.
بسیاری از اشخاص در جاهلیت خوار و بی مقدار بودند و اسلام قدر و منزلت آنها را بالا برد. خداوند به وسیله ی اسلام نخوتهای جاهلیت و افتخار به نسب و فامیل را منسوخ كرد. اكنون همه ی مردم از سفید و سیاه، قرشی و غیرقرشی، عربی و عجمی در یك درجه اند، هیچ كس بر دیگری برتری ندارد مرگ به وسیله ی تقوا و طاعت. من در میان مسلمانان فقط كسی را از تو بالاتر می دانم كه تقوا و عملش از تو بهتر باشد.
اكنون به آنچه دستور می دهم عمل كن.
اینها كلماتی بود كه در یكی از روزها كه رسول اكرم به ملاقات «اصحاب صُفّه»آمده بود، میان او و جویبر رد و بدل شد.
جویبر از اهل یمامه بود. در همان جا بود كه شهرت و آوازه ی اسلام و ظهور پیغمبر خاتم را شنید. او هرچند تنگدست و سیاه و كوتاه قد بود، اما باهوش و حق طلب و بااراده بود. بعد از شنیدن آوازه ی اسلام، یكسره به مدینه آمد تا از نزدیك جریان را ببیند.
طولی نكشید كه اسلام آورد و در سلك مسلمانان درآمد، اما چون نه پولی داشت و نه منزلی و نه آشنایی، موقتا به دستور رسول اكرم در مسجد به سر می برد.
تدریجا در میان كسان دیگری كه مسلمان می شدند و در مدینه می ماندند، افرادی دیگر هم یافت شدند كه آنها نیز مانند جویبر فقیر و تنگدست بودند و به دستور پیغمبر در مسجد به سر می بردند. تا آنكه به پیغمبر وحی شد مسجد جای سكونت نیست، اینها باید در خارج مسجد منزل كنند. رسول خدا نقطه ای در خارج از مسجد در نظر گرفت و سایبانی در آنجا ساخت و آن عده را به زیر آن سایبان منتقل كرد.
آنجا را «صفّه» می نامیدند و ساكنین آنجا كه هم فقیر بدودن و هم غریب، «اصحاب صفّه» خوانده می شدند. رسول خدا و اصحاب به احوال و زندگی آنها رسیدگی می كردند.
یك روز رسول خدا به سراغ این دسته آمده بود. در آن میان چشمش به جویبر افتاد، به فكر رفت كه جویبر را از این وضع خارج كند و به زندگی او سر و سامانی بدهد. اما چیزی كه هرگز به خاطر جویبر نمی گذشت- با اطلاعی كه از وضع خودش داشت- این بود كه روزی صاحب زن و خانه و سر و سامان بشود. این بود كه تا رسول خدا به او پیشنهاد ازدواج كرد، با تعجب جواب داد: مگر ممكن است كسی به زناشویی با من تن بدهد؟ ! ولی رسول خدا زود او را از اشتباه خودش خارج ساخت و تغییر وضع اجتماعی را- كه در اثر اسلام پیدا شده بود- به او گوشزد فرمود.
رسول خدا پس از آنكه جویبر را از اشتباه بیرون آورد و او را به زندگی مطمئن و امیدوار ساخت، دستور داد یكسره به خانه ی زیادبن لبید انصاری برود و دختر «ذلفا» را برای خود خواستگاری كند.
زیادبن لبید از ثروتمندان و محترمین اهل مدینه بود. افراد قبیله ی وی احترام زیادی برایش قائل بودند. هنگامی كه جویبر وارد خانه ی زیاد شد، گروهی از بستگان و افراد قبیله ی لبید در آنجا جمع بودند.
جویبر پس از نشستن مكثی كرد و سپس سر را بلند كرد و به زیاد گفت: «من ازطرف پیغمبر پیامی برای تو دارم، محرمانه بگویم یا علنی؟ » .
- پیام پیغمبر برای من افتخار است، البته علنی بگو.
- پیغمبر مرا فرستاده كه دخترت ذلفا را برای خودم خواستگاری كنم.
- پیغمبر خودش این موضوع را به تو فرمود؟ ! ! .
- من كه از پیش خود حرفی نمی زنم، همه مرا می شناسند، اهل دروغ نیستم.
- عجیب است! رسم ما نیست دختر خود را جز به هم شأنهای خود از قبیله ی خودمان بدهیم. تو برو، من خودم به حضور پیغمبر خواهم آمد و در این موضوع با خود ایشان مذاكره خواهم كرد.
جویبر از جا حركت كرد و از خانه بیرون رفت، اما همان طور كه می رفت با خودش می گفت: «به خدا قسم آنچه قرآن تعلیم داده است و آن چیزی كه نبوت محمد برای آن است غیر این چیزی است كه زیاد می گوید».
هركس نزدیك بود، این سخنان را كه جویبر با خود زیر لب زمزمه می كرد می شنید.
ذلفا دختر زیبای لبید كه به جمال و زیبایی معروف بود، سخنان جویبر را شنید، آمد پیش پدر تا از ماجرا آگاه شود.
- بابا! این مرد كه همین الآن از خانه بیرون رفت با خودش چه زمزمه می كرد و مقصودش چه بود؟ .
- این مرد به خواستگاری تو آمده بود و ادعا می كرد پیغمبر او را فرستاده است.
- نكند واقعا پیغمبر او را فرستاده باشد و رد كردن تو او را تمرد امر پیغمبر محسوب گردد؟ ! .
- به عقیده ی تو من چه كنم؟ .
- به عقیده ی من زود او را قبل از آنكه به حضور پیغمبر برسد به خانه برگردان، و خودت برو به حضور پیغمبر و تحقیق كن قضیه چه بوده است.
زیاد جویبر را با احترام به خانه برگردانید و خودش به حضور پیغمبر شتافت.
همینكه آن حضرت را دید عرض كرد:
«یا رسول اللّه! جویبر به خانه ی ما آمد و همچو پیغامی از طرف شما آورد، می خواهم عرض كنم رسم و عادت جاری ما این است كه دختران خود را فقط به هم شأنهای خودمان از اهل قبیله كه همه انصار و یاران شما هستند بدهیم. »
- ای زیاد! جویبر مؤمن است. آن شأنیتها كه تو گمان می كنی امروز از میان رفته است. مرد مؤمن هم شأن زن مؤمنه است.
زیاد به خانه برگشت و یكسره به سراغ دخترش ذلفا رفت و ماجرا را نقل كرد.
- به عقیده ی من پیشنهاد رسول خدا را رد نكن. مطلب مربوط به من است. جویبر هرچه هست من باید راضی باشم. چون رسول خدا به این امر راضی است من هم راضی هستم.
زیاد ذلفا را به عقد جویبر درآورد. مهر او را از مال خودش تعیین كرد. جهاز خوبی برای عروس تهیه دید. از جویبر پرسیدند:
«آیا خانه ای در نظر گرفته ای كه عروس را به آن خانه ببری؟ .
- من چیزی كه فكر نمی كردم این بود كه روزی داران زن و زندگی بشوم. پیغمبر ناگهان آمد و به من چنین و چنان گفت و مرا به خانه ی زیاد فرستاد.
زیاد از مال خود خانه و اثاث كامل فراهم كرد، به علاوه دو جامه ی مناسب برای داماد آماده كرد. عروس را با آرایش و عطر و زیور كامل به آن خانه منتقل كردند.
شب تاریك شد. جویبر نمی دانست خانه ای كه برای او درنظر گرفته شده كجاست. جویبر به آن خانه و حجله راهنمایی شد. همینكه چشمش به آن خانه و آنهمه لوازم و عروس آنچنان زیبا افتاد، گذشته به یادش آمد. با خود اندیشید كه من مردی فقیر و غریب وارد این شهر شدم. هیچ چیز نداشتم، نه مال و نه جمال و نه نسب و نه فامیل. خداوند به وسیله ی اسلام اینهمه نعمت برایم فراهم كرد. این اسلام است كه اینچنین تحولی در مردم به وجود آورده كه فكرش را هم نمی شد كرد. من چقدر باید خدا را شكر كنم.
همان وقت حالت رضایت و شكرگزاری به درگاه ایزد متعال در وی پیدا شد، به گوشه ای از اطاق رفت و به تلاوت قرآن و عبادت پرداخت. یك وقت به خود آمد كه ندای اذان صبح به گوشش رسید. آن روز را شكرانه نیت روزه كرد. وقتی كه زنان به سراغ ذلفا رفتند وی را بكر و دست نخورده یافتند. معلوم شد جویبر اصلا به نزدیك ذلفا نیامده است. قضیه را از زیاد پنهان نگاه داشتند.
دو شبانه روز دیگر به همین منوال گذشت. جویبر روزها روزه می گرفت و شبها به عبادت و تلاوت می پرداخت. كم كم این فكر برای خانواده ث عروس پیدا شد كه شاید جویبر ناتوانی جنسی دارد و احتیاج به زن در او نیست. ناچار مطلب را با خود زیاد درمیان گذاشتند. زیاد قضیه را به اطلاع پیغمبر اكرم رسانید. پیغمبر اكرم جویبر را طلبید و به او فرمود:
«مگر در تو میل به زن وجود ندارد؟ ! » .
از قضا این میل در من شدید است.
- پس چرا تاكنون نزد عروس نرفته ای؟ .
- یا رسول اللّه! وقتی كه وارد آن خانه شدم و خود را در میان آنهمه نعمت دیدم، در اندیشه فرو رفتم كه خداوند به این بنده ی ناقابل چقدر عنایت فرموده! حالت شكر و عبادت در من پیدا شد. لازم دانستم قبل از هر چیزی خدای خود را شكرانه عبادت كنم. از امشب نزد همسرم خواهم رفت.
رسول خدا عین جریان را به اطلاع زیادبن لبید رسانید. جویبر و ذلفا با هم عروسی كردند و با هم به خوشی به سر می بردند. جهادی پیش آمد. جویبر با همان نشاطی كه مخصوص مردان باایمان است زیر پرچم اسلام در آن جهاد شركت كرد و شهید شد. بعد از شهادت جویبر هیچ زنی به اندازه ی ذلفا خواستگار نداشت و برای هیچ زنی به اندازه ی ذلفا حاضر نبودند پول خرج كنند. [1]
[1] . كافی ، ج /5ص 34
داستان راستان،شهید مطهری،جلد دوم.