داستانهای پیامبر اکرم (ص): پسر حاتم
۰۷ شهریور ۱۳۹۴ 0قبل از طلوع اسلام و تشكیل یافتن حكومت اسلامی، رسم ملوك الطوایفی در میان اعراب جاری بود. مردم عرب به اطاعت و فرمانبرداری رؤسای خود عادت كرده بودند و احیاناً به آنها باج و خراج می پرداختند. یكی از رؤسا و ملوك الطوایف عرب، سخاوتمند معروف حاتم طائی بود كه رئیس و زعیم قبیله ی «طی» به شمار می رفت. بعد از حاتم پسرش عدی جانشین پدر شد، قبیله ی طی طاعت او را گردن نهادند. عدی سالانه یك چهارم درآمد هر كسی را به عنوان باج و مالیات می گرفت.
ریاست و زعامت عدی مصادف شد با ظهور رسول اكرم و گسترش اسلام. قبیله ی طی بت پرست بودند، اما خود عدی كیش نصرانی داشت و آن را از مردم خویش پوشیده می داشت.
مردم عرب كه مسلمان می شدند و با تعلیمات آزادی بخش اسلام آشنایی پیدا می كردند، خواه ناخواه از زیر بار رؤسا كه طاعت خود را بر آنها تحمیل كرده بودند آزاد می شدند. با همین جهت عدی بن حاتم، مانند همه ی اشراف و رؤسای دیگر عرب، اسلام را بزرگترین خطر برای خود می دانست و با رسول خدا دشمنی می ورزید. اما كار از كار گذشته بود، مردم فوج فوج به اسلام می گرویدند و كار اسلام و مسلمانی بالا گرفته بود. عدی می دانست كه روزی به سراغ او نیز خواهند آمد و بساط حكومت وآقایی او را برخواهند چید. به پیشكار مخصوص خویش، كه غلامی بود، دستور داد گروهی شتر چاق و راهوار همیشه نزدیك خرگاه او آماده داشته باشد و هر روز اطلاع پیدا كرد سپاه اسلام نزدیك آمده اند او را خبر كند.
یك روز آن غلام آمد و گفت: «هر تصمیمی می خواهی بگیری بگیر، كه لشكریان اسلام در همین نزدیكیها هستند. » عدی دستور داد شتران را حاضر كردند، خاندان خود را بر آنها سوار كرد و از اسباب و اثاث، آنچه قابل حمل بود بر شترها باز كرد و به سوی شام كه مردم آنجا نیز نصرانی و هم كیش او بودند فرار كرد. اما در اثر شتابزدگی زیاد از حركت دادن خواهرش «سفانه» غافل ماند و او در همان جا ماند.
سپاه اسلام وقتی رسیدند كه خود عدی گریخته بود. سفانه خواهر وی را در شمار اسیران به مدینه بردند و داستان فرار عدی را برای رسول اكرم نقل كردند. در بیرون مسجد مدینه یك چهار دیواری بود كه دیوارهایی كوتاه داشت. اسیران را در آنجا جای دادند. یك روز رسول اكرم از جلو آن محل می گذشت تا وارد مسجد شود. سفانه كه زنی فهمیده و زبان آور بود، از جا حركت كرد و گفت: «پدر از سرم رفته، سرپرستم پنهان شده، بر من منت بگذار، خدا بر تو منت بگذارد».
رسول اكرم از وی پرسید: «سرپرست تو كیست؟ » گفت: عدی بن حاتم» فرمود:
«همان كه از خدا و رسول او فرار كرده است؟ !» .
رسول اكرم این جمله را گفت و بی درنگ از آنجا گذشت.
روز دیگر آمد از آنجا بگذرد، باز سفانه از جا حركت كرد و عین جمله ی روز پیش را تكرار كرد. رسول اكرم نیز عین سخن روز پیش را به او گفت. این روز هم تقاضای سفانه بی نتیجه ماند. روز سوم كه رسول اكرم آمد از آنجا عبور كند، سفانه دیگر امید زیادی نداشت تقاضایش پذیرفته شود، تصمیم گرفت حرفی نزند اما جوانی كه پشت سر پیغمبر حركت می كرد به او با اشاره فهماند كه حركت كند و تقاضای خویش را تكرار نماید. سفانه حركت كرد و مانند روزهای پیش گفت:
«پدر از سرم رفته، سرپرستم پنهان شده، بر من منت بگذار، خدا بر تو منت بگذارد».
رسول اكرم فرمود: «بسیار خوب، منتظرم افراد مورد اعتمادی پیدا شوند، تو را همراه آنها به میان قبیله ات بفرستم. اگر اطلاع یافتی كه همچو اشخاصی به مدینه آمده اند مرا خبر كن».
سفانه از اشخاصی كه آنجا بودند پرسید آن شخصی كه پشت سر پیغمبر حركت می كرد و به من اشاره كرد حركت كنم و تقاضای خویش را تجدید نمایم كیست؟ گفتند او علی بن ابی طالب است.
پس از چندی سفانه به پیغمبر خبر داد كه گروهی مورد اعتماد از قبیله ی ما به مدینه آمده اند، مرا همراه اینها بفرست. رسول اكرم جامه ای نو و مبلغی خرجی و یك مركب به او داد، و او همراه آن جمعیت حركت كرد و به شام نزد برادرش رفت.
تا چشم سفانه به عدی افتاد زبان به ملامت گشود و گفت: «تو زن و فرزند خویش را بردی و مرا كه یادگار پدرت بودم فراموش كردی؟ !»
عدی از وی معذرت خواست. و چون سفانه زن فهمیده ای بود، عدی در كار خود با وی مشورت كرد، به او گفت:
«به نظر تو ك محمد را از نزدیك دیده ای صلاح من در چیست؟ آیا بروم نزد او و به او ملحق شوم، یا همچنان از او كناره گیری كنم».
سفانه گفت: «به عقیده ی من خوب است به او ملحق شوی، اگر او واقعا پیغمبر خداست زهی سعادت و شرافت برای تو، و اگر هم پیغمبر نیست و سر مُلكداری دارد، باز هم تو در آنجا كه از یمن زیاد دور نیست، با شخصیتی كه در میان مردم یمن داری خوار نخواهی شد و عزت و شوكت خود را از دست نخواهی داد».
عدی این نظر را پسندید. تصمیم گرفت به مدینه برود و ضمنا در كار پیغمبر باریك بینی كند و ببیند آیا واقعا او پیغمبر خداست تا مانند یكی از امت از او پیروی كند، یا مردی است دنیاطلب و سر پادشاهی دارد، تا در حدود منافع مشترك با او همكاری و همراهی نماید.
پیغمبر در مسجد مدینه بود كه عدی وارد شد و بر پیغمبر سلام كرد. رسول اكرم پرسید: «كیستی؟» .
- عدی پسر حاتم طائی ام.
پیغمبر او را احترام كرد و با خود به خانه برد.
در بین راه كه پیغمبر و عدی می رفتند، پیرزنی لاغر و فرتوت جلو پیغمبر را گرفت و به سؤال و جواب پرداخت. مدتی طول كشید و پیغمبر با مهربانی و با حوصله جواب پیرزن را می داد.
عدی با خود گفت: این یك نشانه از اخلاق این مرد، كه پیغمبر است. جباران و دنیاطلبان چنین خلق و خویی ندارند كه جواب پیرزنی مفلوك را اینقدر با مهربانی وحوصله بدهند.
همینكه عدی وارد خانه ی پیغمبر شد، بساط زندگی پیغمبر را خیلی ساده و بی پیرایه یافت. آنجا فقط یك تشك بود كه معلوم بود پیغمبر روی آن می نشیند.
پیغمبر آن را برای عدی انداخت. عدی هرچه اصرار كرد كه خود پیغمبر روی آن بنشیند پیغمبر قبول نكرد. عدی روی تشك نشست و پیغمبر روی زمین. عدی با خود گفت: این، نشانه ی دوم از اخلاق این مرد، كه از نوع اخلاق پیغمبران است نه پادشاهان.
پیغمبر رو كرد به عدی و فرمود:
«مگر مذهب تو مذهب ركوسی نبود؟ » [1] - چرا.
- پس چرا و به چه مجوز یك چهارم درآمد مردم را می گرفتی؟ در دین تو كه این كار روا نیست.
عدی كه مذهب خود را از همه حتی نزدیكترین خویشاوندانش پنهان داشته بود، از سخن پیغمبر سخت درشگفت ماند. با خود گفت: این، نشانه ی سوم از این مرد، كه پیغمبر است.
سپس پیغمبر به عدی فرمود: «تو به فقر و ضعف بنیه ی مالی امروز مسلمانان نگاه می كنی و می بینی مسلمانان برخلاف سایر ملل فقیرند. دیگر اینكه می بینی امروزه انبوه دشمنان بر آنها احاطه كرده و حتی بر جان و مال خود ایمن نیستند. دیگر اینكه می بینی حكومت و قدرت در دست دیگران است. به خدا قسم طولی نخواهد كشید كه اینقدر ثروت به دست مسلمانان برسد كه فقیری در میان آنها پیدا نشود. به خدا قسم آنچنان دشمنانشان سركوب شوند و آنچنان امنیت كامل برقرار گردد كه یك زن بتواند از عراق تا حجاز به تنهایی سفر كند و كسی مزاحم وی نگردد. به خدا قسم نزدیك است زمانی كه كاخهای سفید بابِل دراختیار مسلمانان قرار می گیرد».
عدی از روی كمال عقیده و خلوص نیت اسلام آورد و تا آخر عمر به اسلام وفادار ماند. سالها بعد از پیغمبر اكرم زنده بود. او سخنان پیغمبر را كه در اولین برخورد به او فرموده بود و پیش بینی هایی كه برای آینده ی مسلمانان كرده بود، همیشه به یاد داشت و فراموش نمی كرد، می گفت:
«به خدا قسم نمردم و دیدم كه كاخهای سفید بابل به دست مسلمانان فتح شد.امنیت چنان برقرار شد كه یك زن به تنهایی می توانست از عراق تا حجاز سفر كند، بدون آنكه مزاحمتی ببیند. به خدا قسم اطمینان دارم كه زمانی خواهد رسید فقیری در میان مسلمانان پیدا نشود». [2]
[1] . مذهب ركوسی یكی از رشته های نصرانیت بوده است: سیره ی ابن هشام.
[2] . سیره ی ابن هشام، جلد 2، وقایع سال دهم هجرت، صفحه ی 578- 580.
منبع: داستان راستان،شهید مطهری،جلد دوم.