داستانهای پیامبر اکرم (ص): پول با برکت
۰۸ شهریور ۱۳۹۴ 0 اهل بیت علیهم السلامعلی بن ابی طالب از طرف پیغمبر اكرم مأمور شد به بازار برود و پیراهنی برای پیغمبر بخرد. رفت و پیراهنی به دوازده درهم خرید و آورد. رسول اكرم پرسید:
«این را به چه مبلغ خریدی؟».
- به دوازده درهم.
- این را چندان دوست ندارم، پیراهنی ارزانتر از این می خواهم، آیا فروشنده حاضر است پس بگیرد؟ .
- نمی دانم یا رسول اللّه.
- برو ببین حاضر می شود پس بگیرد؟ .
علی پیراهن را با خود برداشت و به بازار برگشت. به فروشنده فرمود:«پیغمبر خدا پیراهنی ارزانتر از این می خواهد، آیا حاضری پول ما را بدهی و این پیراهن را پس بگیری؟ ».
فروشنده قبول كرد و علی پول را گرفت و نزد پیغمبر آورد. آنگاه رسول اكرم و علی با هم به طرف بازار راه افتادند. در بین راه چشم پیغمبر به كنیزكی افتاد كه گریه می كرد. پیغمبر نزدیك رفت و از كنیزك پرسید:
«چرا گریه می كنی؟»
- اهل خانه به من چهار درهم دادند و مرا برای خرید به بازار فرستادند؛ نمی دانم چطور شد پولها گم شد. اكنون جرئت نمی كنم به خانه برگردم.
رسول اكرم چهار درهم از آن دوازده درهم را به كنیزك داد و فرمود: «هرچه می خواستی بخری بخر و به خانه برگرد. » و خودش به طرف بازار رفت و جامه ای به چهار درهم خرید و پوشید.
در مراجعت برهنه ای را دید، جامه را از تن كند و به او داد. دومرتبه به بازار رفت و جامه ای دیگر به چهار درهم خرید و پوشید و به طرف خانه راه افتاد.
در بین راه باز همان كنیزك را دید كه حیران و نگران و اندوهناك نشسته است، فرمود:«چرا به خانه نرفتی؟».
- یا رسول اللّه خیلی دیر شده، می ترسم مرا بزنند كه چرا اینقدر دیر كردی.
- بیا با هم برویم، خانه تان را به من نشان بده، من وساطت می كنم كه مزاحم تو نشوند.
رسول اكرم به اتفاق كنیزك راه افتاد. همینكه به پشت در خانه رسیدند كنیزك گفت: «همین خانه است». رسول اكرم از پشت در با آواز بلند گفت:
«ای اهل خانه سلام علیكم».
جوابی شنیده نشد. بار دوم سلام كرد، جوابی نیامد. سومین بار سلام كرد، جواب دادند:
«السلام علیك یا رسول اللّه و رحمة اللّه و بركاته».
- چرا اول جواب ندادید؟ آیا آواز مرا نمی شنیدید؟ .
- چرا، همان اول شنیدیم و تشخیص دادیم كه شمایید.
- پس علت تأخیر چه بود؟ .
- یا رسول اللّه! خوشمان می آمد سلام شما را مكرر بشنویم، سلام شما برای خانه ی ما فیض و بركت و سلامت است.
- این كنیزك شما دیر كرده، من اینجا آمدم از شما خواهش كنم او را مؤاخذه نكنید.
- یا رسول اللّه! به خاطر مقدم گرامی شما این كنیز از همین ساعت آزاد است.
پیامبر گفت: «خدا را شكر، چه دوازده درهم پربركتی بود، دو برهنه را پوشانید ویك برده را آزاد كرد! » [1]
[1] . بحارالانوار ، جلد 6، باب «مكارم اخلاقه و سیره و سننه» .
منبع: داستان راستان،شهید مطهری،جلد دوم.