حضرت علیهالسلام مسلم بن عقيل را خواسته با قيس بن مسهر صيداوى، و عمارة بن عبد اللَّه سلولى، و عبد اللَّه و عبد الرحمن پسران شداد ارحبى بسوى كوفه فرستاد، و او را بپرهيزكارى، و پوشيده داشتن كار خود، و مدارا كردن با مردم دستور فرمود، و اگر ديد مردم گرد آمده و(چنانچه نوشته اند) فراهم شدند بزودى بآن حضرت اطلاع دهد، پس مسلم رحمه اللَّه آمده تا بمدينه رسيد و در مسجد رسول خدا(ص) نماز خواند و با هر كه مي خواست از خاندان خود وداع و خداحافظى كرده (آنگاه) دو راهنما اجير نموده همراه برداشت(و بسوى كوفه رهسپار شد) آن دو راهنما او را از بيراهه بردند، و راه را گم كرده تشنگى سختى بر ايشان غلبه كرد، و از راه رفتن بازماندند و پس از آنكه راه را پيدا كردند (ديگر نيروى سخن گفتن و راه رفتن نداشتند و) با اشاره راه را بمسلم نشان دادند، و مسلم آن راه را در پيش گرفت و آن دو راهنما نيز در اثر تشنگى جان سپردند.
مسلم بن عقيل رحمه اللَّه (پس) از(پيمودن راه و رسيدن به) جايى كه معروف بمضيق است نامه بامام علیهالسلام نوشت و بوسيله قيس بن مسهر فرستاد و متن نامه اين بود:
اما بعد من از مدينه با دو تن راهنما بكوفه رهسپار شدم، آن دو از راه كناره گرفته و راه را گم كردند و تشنگى بر ايشان سخت شد و چيزى نگذشت كه جان سپردند، و ما رفتيم تا بآب رسيديم و چون بآب رسيديم جز رمقى مختصر براى ما نمانده بود، و اين آب در جايى از دره خبت است و نامش مضيق مي باشد، و من اين راه را بواسطه اين جريانات بفال بد گرفتم پس اگر ممكن است مرا از رفتن بدين راه معذور و معاف بدار و ديگرى را بفرست، و السّلام. حسين عليه السّلام
نامه در پاسخ او نوشت كه:اما بعد من مي ترسم كه چيزى تو را وادار بر استعفاءنامه خود از رفتن بدين راه نكرده مگر ترس، پس بدان راهى كه تو را فرستاده ام برو(و انديشناك مباش) و السّلام.
چون مسلم نامه حضرت را خواند گفت: اما اين را كه من بر خود بيمناك نيستم (و ترسى از رفتن ندارم) و رهسپار كوفه شد و آمد تا بآبى رسيد كه از قبيله طى بود آنجا فرود آمد سپس از آنجا نيز گذشته مردى را ديد كه مشغول تيراندازى براى شكار است، باو نگريست و ديد آهوئى را با تير زد و او را بزمين انداخت، مسلم (آن را بفال نيك گرفت و) با خود گفت: ان شاء اللَّه تعالى دشمن خود را مي كشيم، سپس آمد تا داخل كوفه شد و بخانه مختار بن أبى عبيدة رفت، و آن خانه اى است كه امروز بخانه مسلم بن مسيب معروف است، شيعيان بديدن او آمده و چون گروهى در آنجا فراهم شدند مسلم نامه حسين علیهالسلام را بر ايشان خواند و ايشان مي گريستند، و مردم با او بيعت كردند تا اينكه هيجده هزار نفر از ايشان با مسلم بيعت نمودند، پس مسلم نامه بحسين علیهالسلام نوشت و او را ببيعت كردن هيجده هزار نفر آگاه ساخت و خواست كه آن حضرت بكوفه بيايد، و شيعيان بخانه آن جناب رفت و آمد مي كردند تا اينكه جاى او آشكار شد، اين جريان بگوش نعمان بن بشير كه از طرف معاويه فرماندار كوفه بود و يزيد نيز او را بر همان منصب بجاى نهاده بود رسيد، پس(بمسجد آمده) بر منبر رفت و حمد و ثناى خداى را بجاى آورده سپس گفت: اما بعد اى بندگان خدا بترسيد از خدا و بسوى فتنه و دودستگى نشتابيد زيرا كه در فتنه مردان كشته شوند، و خونها ريخته شود، و مالها بزور گرفته شود، همانا من با كسى كه با من نجنگد جنگ نخواهم كرد،و كسى كه بر من يورش نبرد بر او در نيايم، و خفته شما را بيدار نكنم، و بيهوده متعرض شما نشوم، و بصرف بهتان و بدگمانى و تهمت شما را در بند نياندازم، ولى اگر شما روبرو و آشكارا بدشمنى با من برخيزيد و بيعت خود را بشكنيد، و با پيشواى خود در صدد مخالفت برآئيد، سوگند بدان خدائى كه جز او شايسته پرستشى نيست تا قائمه شمشير در دست من است شما را بدان مي زنم اگر چه ياورى نداشته باشم، آگاه باشيد همانا من اميدوارم آن كس كه از شما حق را بشناسد بيشتر از كسى باشد كه باطل او را بهلاكت كشاند.
عبد اللَّه بن مسلم حضرمى كه هم سوگند با بنى اميه بود برخاست و گفت: اى امير اين جريانى كه پيش آمده و مى بينى جز بستم و خونريزى اصلاح پذير نيست، و آنچه تو در اين باره انديشيده اى رأى ناتوانان است! نعمان بدو گفت: اگر در پيروى از خدا ناتوان باشم نزد من محبوبتر است از اينكه از نيرومندان در نافرمانى باشم، سپس از منبر بزير آمد.
عبد اللَّه بن مسلم از آنجا بيرون آمده و نامه بيزيد نوشت كه: اما بعد بدان كه مسلم بن عقيل بكوفه آمده و شيعه براى خلافت حسين بن على علیهالسلام با او بيعت كرده اند پس اگر كوفه را خواهى مرد نيرومندى را بفرست كه فرمان تو را بانجام رساند، و مانند خودت در باره دشمنت رفتار نمايد، زيرا نعمان بن بشير مرد ناتوانى است يا خود را بناتوانى زند. پس از او عمارة بن عقبه نيز مانند عبد اللَّه بن مسلم نامه بيزيد نوشت، سپس عمر بن سعد بن أبى وقاص بهمين مضمون نامه بيزيد نوشت، چون اين نامه ها بيزيد رسيد
سرجون غلام معاويه را طلبيد و بدو گفت: رأى تو چيست؟ همانا حسين مسلم بن عقيل را بكوفه فرستاده و براى او از مردم بيعت مي گيرد، و بمن رسيده است كه نعمان سستى كرده، و گفتار بدى در اين باره داشته است بنظر تو چه كسى را بكوفه فرمانروا كنم؟- و يزيد در آن هنگام بر عبيد اللَّه بن زياد (كه حاكم بصره بود) خشمناك بود- سرجون گفت: اگر معاويه (پدرت) زنده بود و در اين باره رأى ميداد آن را مىپذيرفتى؟
گفت: آرى، سرجون حكم فرماندارى عبيد اللَّه بن زياد را براى كوفه بيرون آورد و گفت: اين رأى معاويه است كه خود مرد ولى دستور بنوشتن اين حكم داد، پس حكومت دو شهر (بصره و كوفه) را بعبيد اللَّه بن زياد بسپار، يزيد گفت: چنين ميكنم، حكم عبيد اللَّه را براى او بفرست، سپس مسلم بن عمرو باهلى را خواسته و نامه بوسيله او براى عبيد اللَّه بن زياد فرستاد كه: اما بعد همانا پيروان من از مردم كوفه بمن نوشته و مرا آگاهى دادهاند كه پسر عقيل در كوفه لشكر تهيه ميكند تا در ميان مسلمانان اختلاف اندازد، چون نامه مرا خواندى رهسپار كوفه شو و پسر عقيل را همچون درى (كه در ميان خاك گم شده باشد) بجوى تا بر او دست يابى پس او را در بند كن يا بكش يا از شهر بيرونش كن و السّلام.
[آمدن عبيد الله بن زياد به كوفه و كشته شدن هانى و مسلم]
حكم فرماندارى كوفه را نيز باو داد، پس مسلم بن عمرو از شام بيرون آمده روان شد تا در بصره بعبيد اللَّه بن زياد در آمد و آن نامه و حكم را بعبيد اللَّه رساند، عبيد اللَّه همان ساعت دستور داد توشه سفر برداشته و آماده رفتن بكوفه براى فردا شوند سپس از بصره بيرون رفت و برادر خود عثمان را در بصره بجاى خويش نهاد و بسوى كوفه رهسپار شد و مسلم بن عمرو باهلى و شريك بن اعور حارثى و خويشان و كسان و خانواده اش نيزهمراه او بودند، و بيامد تا بكوفه رسيد و عمامه سياهى بر سر نهاده و دهان خود را با پارچه بسته بود، و مردم كه شنيده بودند حسين علیهالسلام بسوى ايشان حركت كرده و چشم براه آمدن آن حضرت علیهالسلام بودند همين كه عبيد اللَّه را ديدند گمان كردند حسين علیهالسلام است از اين رو بهيچ گروهى از مردم نمي گذشت جز اينكه بر او سلام كرده مي گفتند: اى پسر رسول خدا خوش آمدى! خير مقدم، عبيد اللَّه بن زياد از اينكه مي ديد مردم او را بجاى حسين خوش آمد مي گويند ناراحت و بدحال شد، مسلم بن عروه كه ديد مردم بسيار شدند فرياد زد: بيك سو رويد اين مرد امير كوفه عبيد اللَّه بن زياد است، پس ابن زياد برفت تا شب هنگام بدر قصر (دار الامارة) رسيد، و همراه او گروهى آمده و گرد او را گرفته بودند و شك نداشتند كه او حسين علیهالسلام ميباشد، نعمان بن بشير (كه در قصر بود) درهاى قصر را بروى او و همراهانش بست پس برخى از همراهان عبيد اللَّه بانگ زد: در را باز كنيد، نعمان كه گمان مي كرد حسين علیهالسلام است از بالاى قصر سركشيده گفت: ترا بخدا سوگند دهم كه از اينجا دور شوى زيرا من امانتى كه در دست دارم بتو نخواهم سپرد، و در جنگ با تو نيز نيازى نيست، عبيد اللَّه خاموش بود سپس نزديك شد و نعمان نيز خود را از كنگره قصر سرازير كرد عبيد اللَّه بسخن درآمد و گفت: در بگشا خدا كارت را نگشايد كه شبت بدرازا كشيد، و مردى كه پشت سر او بود شنيد پس بسوى مردم كه بدنبال او افتاده و مي پنداشتند او حسين علیهالسلام است بازگشته گفت: اى مردم بخدائى كه شريك ندارد اين پسر مرجانه است نعمان در را باز كرد و (داخل شد) و در را بروى مردم (كه بدنبالش آمده بودند) بست، و آنان پراكنده شدند.
چون بامداد شد مردم را دعوت كردند و چون گرد آمدند عبيد اللَّه بن زياد بيرون آمده، پس از حمد و ثناى پروردگار گفت: اما بعد همانا امير المؤمنين يزيد مرا بر شهر شما و مرزها و بهره هاى شما (از بيت المال) فرمانروا ساخته، و بمن دستور داده با ستمديدگان تان با انصاف رفتار كنم و بمحرومين از شما بخشش كنم، و بآنان كه گوش شنوا دارند و پيروى از دستوراتش بنمايند مانند پدر مهربان نيكى كنم، و تازيانه و شمشير (عقوبت و شكنجه) من (آماده عقوبت) براى آن كسى است كه از دستور من سرباز زند، و با پيمان من مخالفت كند، پس بايد هر كس بر خود بترسد «راستى و درستى است كه بلا را از انسان دور كند نه تهديد» (و اين جمله مثلى است در ميان عرب كه ابن زياد بزبان جارى ساخت)
سپس از منبر بزير آمده، بزرگان شهر و سرشناسان را بسختى گرفت، و گفت: نام سرشناسان و هواخواهان يزيد و هر كه از مردم خوارج در ميان شما هستند، و آن دسته از نفاق پيشه گانى كه كارشان ايجاد دودستگى و پراكندگى در ميان مردم است براى من بنويسيد، پس هر كه ايشان را نزد ما آورد در امان است، و هر كه نامشان را ننوشت بايد ضمانت كند و بعهده گيرد كه كسى از آنان كه مي شناسد و تحت نظر او هستند با ما مخالفت نكند و ياغيگيرى بر ما ننمايد، و اگر اين كار را نكرد ذمه ما از او برى است، و خون و مالش بر ما مباح و حلال است، و هر رئيسى (و بزرگ محلهاى) در ميان مردم آشناى خود، از دشمنان يزيد كسى را بشناسد (و بما معرفى نكند) و او را نزد ما نياورد بر در خانه خود بدار آويخته خواهد شد و بهرهاش از بيت المال لغو خواهد گرديد.
و (از آن سو) چون مسلم بن عقيل آمدن عبيد اللَّه را بكوفه دانست و سخنان او را شنيد و سختگيريهائى كه با رؤساء و سرشناسان كوفه كرده بگوشش رسيد از خانه مختار بيرون رفته و بخانه هانى بن عروة درآمد پس شيعيان دور از چشم مأمورين عبيد اللَّه بن زياد بنزد او رفت و آمد مي كردند و بيكديگر سفارش مي كردند جاى مسلم را بكسى نشان ندهند، ابن زياد يكى از غلامان خود را كه معقل نام داشت پيش خوانده و باو گفت: اين سه هزار درهم را بگير و بجستجوى مسلم بن عقيل برو، ياران او را پيدا كن، و چون بيك يا چند تن از ايشان دست يافتى، اين سه هزار درهم را بآنان بده و بگو: با اين پول براى جنگ با دشمنان كمك بگيريد، و چنين وانمود كن كه تو از آنان هستى زيرا چون تو اين پول را بآنان دادى از تو مطمئن خواهند شد و مورد اعتماد آنان قرار خواهى گرفت و چيزى از كار خود را از تو پنهان نخواهند كرد سپس بامداد و پسين نزد ايشان برو (و رفت و آمدت را با ايشان زياد كن) تا بدانى مسلم بن عقيل در كجا پنهان شده و نزد او بروى، معقل پول را گرفته آمد در مسجد بزرگ كوفه نزد مسلم بن عوسجه اسدى نشست و او مشغول نماز بود، پس از گروهى شنيد كه مي گويند:
اين مرد براى حسين علیهالسلام از مردم بيعت مي گيرد، پس نزديك رفت تا پهلوى مسلم بن عوسجة نشست و چون مسلم از نماز فارغ شد گفت: بنده خدا من از اهل شام هستم، و خداوند نعمت دوستى خاندان و اهل بيت پيغمبر و دوستى دوستانشان را بمن ارزانى داشته (اين سخنان را مي گفت) و بدروغ گريه مي كرد و گفت: همراه من سه هزار درهم است كه مي خواهم مردى از ايشان را ديدار كنم، و بمن اطلاع رسيده آن مرد باين شهر آمده و براى پسر دختر رسول خدا (ص) از مردم بيعت مي گيرد، و من مي خواهم او را ديدار كنم و كسى را نيافتم كه مرا بسوى او راهنمائى كند و جاى او را بمن نشان دهد، هم اكنون كه در مسجد نشسته بودم از برخى از مؤمنين شنيدم كه (تو را نشان داده و) ميگفتند: اين مرد داناى باحوال اين خاندان است، و من بنزد تو آمده كه اين پول را از من بگيرى و پيش صاحب خودت آن مرد ببرى،زيرا من از برادران تو هستم و مورد وثوق و اطمينان توأم، و اگر مي خواهى پيش از آنكه او را ديدار كنم براى او از من بيعت بگير؟ مسلم بن عوسجه گفت: خداى را سپاسگزارى كنم كه توفيق ديدار ترا بمن داد و ديدار تو مرا خورسند ساخت تا تو بآرزويت برسى، و خداوند بوسيله تو خاندان پيغمبرش عليهم السّلام را يارى كند. و من خوش ندارم مردم مرا باين كار (كه رابطه با اين خاندان دارم) بشناسند پيش از آنكه كار ما سرانجام گيرد، و اين ترس من بخاطر انديشه و بيمى است كه از اين مرد سركش و خشم او در دل دارم، معقل گفت: انديشه مكن كه خبرى نيست و خير است، اكنون از من بيعت بگير پس مسلم از او بيعت گرفت، و پيمانهاى محكمى با او بست كه خير انديشى كند و جريان را پوشيده دارد معقل هر پيمانى خواست پذيرفته تا او خشنود شد، سپس باو گفت: چند روزى در خانه من بيا تا من از آنكه مي خواهى برايت اجازه دخول بگيرم، معقل با آن مردم كه بخانه مسلم بن عوسجة مي رفتند بدان خانه رفت و آمد ميك رد تا براى او از مسلم بن عقيل اجازه ملاقات گرفت، و (چون بنزد مسلم بن عقيل رفت) آن جناب از او بيعت گرفت، و بابى ثمامه صائدى دستور فرمود پول را از او بگيرد، ابا ثمامة اين سمت را داشت كه پولها و آنچه برخى كمك مالى مي كردند مي گرفت و براى آنان اسلحه خريدارى ميك رد و مردى بينا و از دلاوران عرب و بزرگان شيعه بود، و معقل نزد مسلم بن عقيل رفت و آمد مي كرد تا بجائى كه نخستين كسى كه مى آمد و آخرين مردى كه بيرون مي رفت او بود، و آنچه اين زياد از فهميدن اوضاع و احوال ايشان بدان نيازمند بود همه را دانست و پشت سر هم باو گزارش مي داد.
هانى بن عروة (كه ميزبان مسلم بن عقيل بود) از عبيد اللَّه بر جان خود ترسيد و از رفتن بمجلس ابن زياد خود دارى كرده خود را به بيمارى زد، ابن زياد به همنشينانش گفت: چه شده كه هانى را نمى بينم؟ گفت: بيمار است، گفت: اگر از بيماريش آگاه بودم بعيادتش مي رفتم، پس محمد بن اشعث و اسماء بن خارجه، و عمرو بن حجاج زبيدى را كه دخترش رويحه همسر هانى بن عروة بود و آن زن مادر يحيى بن هانى است پيش خواند، و بآنان گفت: چرا هانى بن عروة بديدن ما نيايد؟ گفتند: ما ندانيم گويند بيمار است، ابن زياد گفت: من شنيده ام بهبودى يافته و روزها بر در خانه اش مى نشيند، پس بديدار او برويد و دستورش دهيد حق ما را وانگذارد زيرا من دوست ندارم مانند او مردى از بزرگان عرب حقش نزد من تباه گردد، پس اين چند تن بنزد هانى آمده و هنگام غروب كه هانى بر در خانه اش نشسته بود او را ديدار كردند و باو گفتند: چرا بديدار امير نيامدى، او نام تو را برد و گفت: اگر مي دانستم بيمار است بعيادتش مي رفتم؟ هانى بديشان گفت: كسالت مانع از اين شد، باو گفتند: شنيده است تو بهبودى يافته اى و هر روز شام بر در خانه خود مى نشينى. و چنين پندارد كه تو از رفتن نزد او كندى و سستى ورزيده اى، و كندى و بى مهرى چيزى است كه فرمانروا و سلطان تاب تحمل آن را ندارد، تو را سوگند مي دهيم هم اكنون با ما سوار شوى (تا بديدنش برويم) هانى جامه خويش را خواسته پوشيد سپس استرش را آورده سوار شد (و با آنان بسوى قصر ابن زياد براه افتاد) همين كه بنزديك قصر رسيد احساس كرد كه وضع خطرناك است (و شايد اگر بقصر برود سالم باز نگردد) بحسان پسر اسماء بن خارجة گفت اى فرزند برادر من بخدا سوگند از اين مرد هراس و انديشه دارم تو چه پندارى؟ گفت: عمو جان بخدا من هيچ گونه ترسى بر تو ندارم انديشه در دل راه مده- و حسان نمي دانست براى چه ابن زياد هانى را طلبيده- پس هانى آمد تا بر عبيد اللَّه بن زياد در آمد و مردم نزد او نشسته بودند، همين كه از در وارد شد ابن زياد گفت: «أتتك بحائن رجلاه» (و اين مثلى بود در ميان عرب كنايه از اينكه: بپاى خود بسوى مرگ آمدى، و نخستين كس كه اين سخن را گفت حارث بن جبلة يا عبيد بن ابرص بود، و براى توضيح بيشتر بمجمع الامثال ج 1 ص 23 مراجعه شود) همين كه نزديك ابن زياد رسيد و شريح قاضى پيش او نشسته بود بسوى هانى نظر افكنده گفت:من عطاء (و يا زندگى) او را خواهم و او اراده كشتن مرا دارد، عذر خود (يا عذر پذير خود) را نسبت بدوست مرادى خود بياور
و ابن زياد در آغاز كه بكوفه آمده بود او را گرامى مي داشت و در باره او مهربانى مي كرد (از اين رو) هانى گفت: اى امير مگر چه شده؟ گفت: اى هانى دست بردار، اين كارها چيست كه تو در خانه ات بزيان يزيد و همه مسلمانان تهيه مى بينى؟ مسلم بن عقيل را آورده و بخانه خود برده و سلاح جنگ و قشون در خانه هاى اطراف خود فراهم مي كنى، و گمان دارى كه اين كارها بر من پوشيده مي ماند؟ هانى گفت: من چنين كارى نكرده ام، و مسلم بن عقيل نزد من نيست، ابن زياد گفت: چرا چنين است، چون سخن در اين باره ميان آن دو زياد شد و هانى بر انكار خود باقى بود، ابن زياد (غلامش) معقل همان جاسوس خود را پيش طلبيد همين كه معقل آمد ابن زياد بهانى گفت: اين مرد را مى شناسى؟ گفت: آرى و دانست كه او جاسوس ابن زياد بوده، و خبرهاى ايشان را باو داده است، پس ساعتى سر بزير افكنده و ديگر نتوانست سخنى بگويد، سپس بخود آمده گفت: گوش فرا دار و سخنم را باور كن كه بخدا سوگند دروغ نمي گويم، بخدا من مسلم را بخانه خود دعوت نكردم، و هيچ گونه اطلاعى از وضع و كار او نداشتم تا بخانه من آمد و از من خواست بخانه ام درآيد، و من شرم كردم او را راه ندهم، و پذيرائى از او بگردنم بار شد (و روى رسم عرب نمىتوانستم او را راه ندهم) بدين جهت از او پذيرائى كردم و پناهش دادم و جريان كار او چنان است كه بگوش تو رسيده و خود مي دانى پس اگر مي خواهى اكنون پيمان محكمى با تو مى بندم كه انديشه بدى در باره تو نداشته باشم و غائله اى براه نيندازم، بنزدت آمده دست (وفادارى) در دست تو نهم، و اگر خواهى گروى پيش تو بگذارم كه بروم و بازگردم، بروم پيش مسلم و او را دستور دهم از خانه من بهر جاى زمين مي خواهد برود و من ذمه خود را از عهده نگهدارى او بيرون آورم (آنگاه نزد تو باز آيم) ابن زياد گفت: بخدا هرگز دست از تو برندارم تا او را بنزد من آورى، گفت: نه بخدا من هرگز چنين كارى نخواهم كرد، مهمان خود را بياورم او را بكشى؟ ابن زياد گفت: بخدا بايد او را پيش من بياورى، هانى گفت: نه بخدا نخواهم آورد، چون سخن ميان آن دو بسيار شد مسلم بن عمرو باهلى برخاست- و در كوفه جز او مرد شامى و اهل بصره كسى نبود- و گفت: خدا كار امير را اصلاح كند مرا با او در جاى خلوتى بگذار تا من در اين باره با او گفتگو كنم، پس برخاست در گوشه خلوتى از مجلس كه ابن زياد آن دو را مي ديد با او بسخن پرداخت، و چون گفتگوى آن دو و آوازشان بلند شد ابن زياد شنيد چه مي گويند مسلم بهانى گفت: اى هانى ترا بخدا سوگند مي دهم (كارى نكن) كه خود را بكشتن دهى، و بلا و اندوهى در قبيله خود وارد سازى، پس بخدا من نمي خواهم تو كشته شوى؟ اين مرد (يعنى مسلم بن عقيل) با اين گروه كه مى بينى پسر عمو هستند، و اينان كشنده او نيستند و زيانى باو نرسانند، پس او را بايشان بسپار، و در اين باره سرافكندگى و عيبى بر تو نباشد، زيرا جز اين نيست كه تو را بسلطان سپرده اى، هانى گفت: همانا بخدا در اين كار براى من سرافكندگى و ننگ است كه من كسى را كه بمن پناه آورده و مهمان خود را (بدشمن) بسپارم، با اينكه من زنده و تندرست هستم و مى شنوم ومى بينم، و بازويم محكم و ياورانم بسيار است! بخدا اگر من جز يكتن نباشم و ياورى نداشته باشم او را بشما نسپارم تا در راه او بميرم، مسلم شروع كرد او را بسوگند دادن و او مي گفت: بخدا هرگز او را بابن زياد نسپارم، ابن زياد اين سخن را شنيد گفت: او را نزديك من آريد، او را بنزديك ابن زياد بردند، ابن زياد گفت: يا بايد او را پيش من آرى يا گردنت را خواهم زد، هانى گفت: در اين هنگام بخدا شمشيرهاى برنده در اطراف خانه تو بسيار شود (و مردم زيادى بيارى من بجنگ با تو بر خيزند)؟ ابن زياد گفت: واى بر تو مرا بشمشيرهاى برنده مى ترسانى و او (يعنى هانى، يا ابن زياد) مى پنداشت كه قبيله او بيارى او برخواهند خاست و از او دفاع خواهند نمود، سپس گفت: او را نزديك من آريد، پس نزديكش آوردند، با قضيبى كه در دست داشت (قضيب بمعناى تازيانه و شمشير باريك و نازك است) بروى او زد و هم چنان به بينى و پيشانى و گونه او ميزد تا اينكه بينى او را شكست، و خون بر روى او و ريشش ريخت، و گوشت پيشانى و گونه او بر صورتش ريخت، و آن قضيب نيز بشكست، هانى دست بشمشير يكى از سربازان و پاسبانان ابن زياد (كه آن را بدست گرفته از خود دفاع كند) و آن مرد شمشير را نگهداشت و از گرفتن هانى جلوگيرى كرد، سپس عبيد اللَّه بهانى گفت: آيا تو پس از گذشت و نابودى خارجيان خارج ىشده اى؟ خون تو بر ما حلال است، او را بكشانيد پس او را بر زمين كشانده باطاقى افكندند و در آن را بستند، ابن زياد گفت: پاسبانانى بر او بگماريد، اين كار را كردند، حسان بن اسماء برخاسته گفت: بهانه خارجىگرى را در باره هانى بيكسو نه (و اين بهانه نشد كه تو او را بزنى و بكشى) بما دستور دادى او را بنزد تو آوريم و چون آورديمش، بينى و روى او را شكستى و خونش را بر ريشش روان كردى، و ميخواهى او را بكشى؟! عبيد اللَّه گفت:تو اينجا هستى؟ پس دستور داد حسان را با مشت و تخت سينه اى و پس گردنى بزدند و در گوشه از مجلس نشاندند، محمد بن اشعث گفت: ما بهر چه امير بپسندد خوشنوديم چه بسود ما باشد و چه بر زيان ما، چون امير بزرگ و مهتر ما است! از آن سو عمرو بن حجاج زبيرى (كه پيش از اين نامش گذشت) شنيد كه هانى كشته شده پس با قبيله مذحج آمده و قصر ابن زياد را محاصره كرد، و گروه بسيارى با او بودند، آنگاه فرياد زد: من عمرو بن حجاجم و اينان سواران (و جنگجويان) قبيله مذحج هستند، ما كه از پيروى خليفه دست برنداشته، و از گروه مسلمانان جدا نشده ايم (چرا بايد بزرگ ما هانى كشته شود)؟ و اينان شنيده بودند كه هانى كشته شده پس بعبيد اللَّه بن زياد گفتند: اين قبيله مذحج است كه بر در قصر ريخته اند! ابن زياد بشريح قاضى (كه از قاضيان دربارى بود) گفت: بنزد بزرگشان (هانى) برو و او را ببين، سپس بيرون رو و اينان را آگاه كن كه او زنده است و كشته نشده، شريح باطاق هانى آمده او را ديد، چون هانى شريح را ديد گفت: اى خدا! اى مسلمانان! قبيله من هلاك شدند! كجايند دينداران! كجايند مردم شهر؟ (اين سخنان را مي گفت) و خون بريشش مي ريخت، كه ناگاه صداى فرياد و غوغا از بيرون قصر شنيد، پس گفت: من گمان دارم اينها فرياد قبيله مذحج و پيروان مسلمان من است، همانا اگر ده تن پيش من آيند مرا رها خواهند ساخت! شريح كه اين سخن را شنيد بنزد قبيله مذحج آمده گفت: همين كه امير آمدن شما و سخنانتان را در باره بزرگتان (هانى) شنيد بمن دستور داد بر او درآيم، پس من پيش او رفتم و او را بديدم، و بمن دستور داد شما را ببينم و باطلاع شما برسانم كه او زنده است، و اينكه بشما گفته اند: او كشته شده دروغ است، عمرو بن حجاج و همراهانش گفتند: اكنون كه كشته نشده (و زنده است) خداى را سپاسگزاريم، و پراكنده شدند.
عبيد اللَّه بن زياد از قصر بيرون آمده و بزرگان مردم و پاسبانان و نزديكانش نيز با او بودند پس بمنبر بالا رفته گفت: اما بعد اى مردم همگى به پيروى از خدا و پيشوايان خود چنگ زنيد و پراكندگى ايجاد نكنيد كه هلاك خواهيد شد و خوار گرديد، و كشته شويد و ستم رسيده و محروم گرديد، همانا برادرت كسى است كه بتو راست بگويد، و هر كه مردم را ترساند عذر خود خواسته، پس رفت كه از منبر بزير آريد، و هنوز از منبر بزير نيامده بود كه نگهبانان و ديده بانان مسجد از در خرما فروشان آمده و خروش مي كردند و مي گفتند: مسلم بن عقيل آمد! عبيد اللَّه بشتاب وارد قصر شد و درهاى آن را بست، پس عبد اللَّه بن حازم گفت: بخدا من فرستاده مسلم بن عقيل بودم كه بقصر آمدم ببينم هانى چه شد و چون ديدم او را بزدند و بزندان افكندند بر اسب خويش سوار شده و نخستين كس بودم كه بنزد مسلم بن عقيل رفتم و خبرها را باو دادم، پس بناگاه ديدم زنانى از قبيله مراد انجمن شده و فرياد مي زدند: «يا عبرتاه، يا ثكلاه» (اين استغاثه و دادرسى هنگام پيش آمد و مصيبت است) پس بر مسلم بن عقيل درآمدم و خبر را باو دادم، بمن دستور داد در ميان پيروانش فرياد زنم و آنان در خانه هاى اطراف خانه هانى پر بودند، و چهار هزار نفر در آن خانه ها بودند، بمنادى خود گفت: فرياد زند: «يا منصور امت» (يعنى اى يارى شده بميران، و اين شعار جنگى بوده و در برخى از جنگهاى صدر اسلام نيز شعارشان همين بوده و در جلد اول نيز گذشت) پس من فرياد زدم «يا منصور امت» مردم كوفه يك ديگر را خبر كرده گرد آمدند، مسلم براى سران قبائل كنده و مذحج، و تميم، و اسد، و مضر، و همدان، پرچم جنگ بست، و مردم يك ديگر را خوانده فراهم شدند،چيزى نگذشت كه مسجد و بازار از مردم پر شد و همچنان مردم بهم مىپيوستند تا شامگاه، پس كار بر عبيد اللَّه تنگ شد، و بيشتر كارش اين بود كه درب قصر را نگهدارند (مبادا مردم در قصر بريزند) و در ميان قصر جز سى تن نگهبان و بيست تن از سران كوفه و خانواده و نزديكانش كسى با او نبود، و آن سركردگان مردم كه (هوادار بنى اميه بودند و) در قصر نبودند و از اطراف مي خواستند باو به پيوندند از طرف درب نزديك خانه روميان وارد قصر مي شدند، و آنان كه در قصر بودند از بالا سرمي كشيدند و بلشگر مسلم نگاه مي كردند، و آنها بسوى اينان سنگ پرتاب مي نمودند، و ناسزا بايشان مي گفتند، و بعبيد اللَّه و پدرش زياد بد مي گفتند، ابن زياد كثير بن شهاب را (كه از طايفه مذحج بود) خواست، و باو دستور داد بهمراه آن دسته از قبيله مذحج كه فرمانبردار او هستند بيرون رود، و در ميان شهر كوفه گردش كند و مردم را از يارى مسلم بن عقيل (بهر نحو ممكن است) باز دارد و از جنگ بترساند و از شكنجه دولت بر حذر دارد، و بمحمد بن اشعث (كه از قبيله كنده بود) دستور داد با آن دسته از قبيله كنده و حضر موت كه فرمانبردار او هستند بيرون رود و پرچم امان براى پناهندگان ترتيب دهد، و مانند همين دستور را بقعقاع ذهلى و شبث بن ربعى تميمى و حجار بن ابجر عجلى و شمر بن ذى الجوشن عامرى داد، و بقيه سران و مردم كوفه را (كه در قصر بودند) نزد خود نگهداشت براى اينكه از مردم (خشمناك كوفه كه بيارى مسلم بن عقيل آمده بودند) ميترسيد و شماره آن مردمى كه با او در قصر بودند اندك بود، پس (بدنبال اين دستور) كثير بن شهاب بيرون آمده و مردم را از يارى دادن بمسلم بن عقيل ميترساند، و محمد بن اشعث بيرون آمده نزديك خانه هاى بنى عمارة ايستاد (و شروع بپراكنده كردن مردم از اطراف جناب مسلم كرد، از آن سو) مسلم بن عقيل عبد الرحمن بن بن شريح شامى را بمقابله با محمد بن اشعث فرستاد، و چون محمد بن اشعث بسيارى مردمى كه نزدش آمدند بديد واپس كشيد.
(باين ترتيب) محمد بن اشعث، و كثير بن شهاب، و قعقاع ذهلى، و شبث بن ربعى مردم را از پيوستن بمسلم بن عقيل باز مي داشتند، و از شكنجه دولت بيم مي دادند تا آنكه گروه بسيارى از قوم و قبيله آنان و مردم ديگر بنزد ايشان گرد آمدند و با آن گروه بسوى ابن زياد آمده از طرف درب روميان وارد قصر شدند و آن مردم هم با ايشان بقصر درآمدند، پس كثير بن شهاب گفت: خدا كار امير را بنيكى گرايد هم اكنون در ميان قصر گروه بسيارى از بزرگان مردم و پاسبانان و نزديكان و دوستداران ما هستند، پس بيا با ما بسوى آنان برويم (و بجنگيم) عبيد اللَّه گوش باين سخن نداد، و براى شبث بن ربعى پرچمى بسته او را بيرون فرستاد، و از آن سو مردم با مسلم بن عقيل بسيار بودند و تا شامگاه درنگ كردند و كارشان بالا گرفت، عبيد اللَّه بنزد سران شهر فرستاد و آنان را گرد آورده، (و بآنان دستوراتى داد) پس ايشان بنزد مردم رفته و بهر كه از ابن زياد پيروى كند وعده زيادتى احسان و بخشش داده، و آنان كه نافرمانى كنند از محروميت و عقوبت ترساندند، و آنان را آگاه كردند كه لشكر از شام مي رسد، و كثير بن شهاب در اين باره بسيار سخن گفت تا آنگاه كه ميرفت خورشيد پنهان شود، گفت: اى گروه مردم بسوى خانه و زندگى خود برويد، و شتاب در شر و فساد نكنيد و خود را در معرض كشتن در نياوريد، زيرا اين لشكرهاى يزيد است كه در مي رسد، و امير (عبيد اللَّه بن زياد) با خدا عهد كرده كه اگر شما همچنان براى جنگ با او پابرجا بمانيد، و شبانه بخانه هاى خود نرويد بهره فرزندان شما را (از بيت المال) يكسره ببرد، و جنگجويان شما را در كارهاى جنگى شام پراكنده كند،و بى گناهان شما را بجرم گنهكاران بگيرد، و حاضران را بجاى غائبان گرفتار كند تا بازمانده اى از مردم نافرمان بجاى نماند جز اينكه سزاى كردار بدشان را بآنان بچشاند، و سران ديگر نيز مانند اين سخنان (تهديد آميز را) بر زبان راندند، و مردم كه اين سخنان را از ايشان شنيدند شروع كردند بپراكنده شدن، زن بود كه مى آمد و دست پسر و برادر خود را مي گرفت و مي گفت: بيا برو اين مردم كه هستند مسلم را بس است، و مرد بود كه مى آمد پيش پسر و برادرش و مي گفت:
فردا است كه مردم شام مى آيند، ترا با جنگ و آشوب چكار! بدنبال كار خود برو و او هم (با اين سخن) ميرفت، پس همچنان مردم پراكنده مي شدند تا شب شد، و مسلم نماز مغرب را كه خواند جز سى نفر در مسجد كسى با او نماند، چون ديد كه اين گروه اندك با او بيش نمانده اند، از مسجد بسوى درهاى قبيله كنده (براى بيرون رفتن) براه افتاد، هنوز بدرها نرسيده بود كه ده تن شدند، و چون از در مسجد بيرون آمد يك نفر هم بجاى نماند كه او را راهنمائى كند، باين سو و آن سو نگاه كرد ديد يكتن هم نيست كه راه را نشان او بدهد، و او را بخانه اش راهبرى نمايد، يا اگر دشمنى باو روى آورد از او دفاع كند.
حيران و سرگردان راه خود را پيش گرفت و در كوچه هاى كوفه گردش مي كرد و نمي دانست بكجا برود تا گزارش بخانه اى بنى جبلة از قبيله كنده و بدر خانه زنى بنام طوعه افتاد كه آن زن از كنيزان اشعث بن قيس بود و از او داراى فرزند بود، و اشعث او را بدان واسطه آزاد كرده و اسيد حضرمى او را بزنى گرفته بود، و از او پسرى بنام بلال پيدا كرد، و بلال در ميان مردم بيرون رفته بود و آن زن بر در خانه چشم براه بلال ايستاده بود، پس مسلم بن عقيل بآن زن سلام كرد، زن جواب سلام او را داد، سپس گفت:
اى زن شربتى آب بمن بده، طوعه آب آورده او را سيراب كرد، مسلم همان جا نشست، زن رفت ميان خانه و ظرف آب را گذارد و برگشته گفت: اى بنده خدا آيا آب نخوردى؟ فرمود: چرا، گفت: پس بنزد زن و بچه ات برو، مسلم پاسخى نداد، دوباره گفت و مسلم (مانند بار نخست) پاسخى نداد، بار سوم آن زن گفت: سبحان اللَّه اى بنده خدا برخيز خدايت تندرستى دهد بسوى زن و بچه ات برو، زيرا نشستن تو در اينجا شايسته نيست، و من حلال نمي كنم كه اينجا بنشينى مسلم برخاست و گفت: اى زن من در اين شهر خانه و فاميل ندارم، آيا ممكن است بمن احسان كنى شايد من روزى پاداش تو را بدهم؟ گفت:
اى بنده خدا آيا احسان چيست (كه من بتو كنم)؟ گفت: من مسلم بن عقيل هستم كه اين مردم مرا تكذيب كرده فريبم دادند و از خانه خود آواره ام كردند! گفت: تو مسلم بن عقيل هستى؟ فرمود:
آرى، گفت: داخل شو، پس باطاقى از خانه او در آمد، غير از آن اطاقى كه خود آن زن در آن بود، و آنجا را براى او فرش كرده شام براى او آورد ولى مسلم شام نخورد.
چيزى نگذشت كه پسرش آمد و ديد مادرش در آن اطاق زياد رفت و آمد مي كند و باو گفت: بخدا زياد رفت و آمد كردن تو امشب در اين اطاق مرا بشك انداخته، همانا تو كار فوق العاده در اين اطاق دارى؟
گفت: پسر جان سر خود را بكار ديگرى گرم كن (و از اين پرسش صرف نظر كن) گفت: بخدا بايد بمن خبر دهى! گفت: بدنبال كار خود برو و اين پرسش را مكن، پسر اصرار كرد، زن گفت: اى فرزند مبادا آنچه بتو مي گويم كسى را بدان آگاه كنى؟ گفت: چنين كنم، پس سوگندها باو داد و او هم برايش سوگند خورد، پس جريان را باو گفت، آن پسر خاموش شده خوابيد.
چون مردم از دور مسلم پراكنده شدند زمانى گذشت و ابن زياد ديگر آن هياهوى مردمى كه بيارى مسلم آمده بودند و از بامداد تا آن ساعت بگوشش مي خورد نشنيد، باطرافيان خود گفت: سر بكشيد ببينيد آيا كسى بچشمتان مي خورد؟ آنان از بالاى قصر سر كشيدند و كسى را نديدند، گفت: خود بنگريد شايد در زير سايه بانها كمين كرده باشند! پس از بالاى بام بمسجد آمده تخته هاى سقف را كشيدند و با شعله هاى آتش كه در دست داشتند بپائين نگاه ميكردند، و آن شعله ها گاهى پائين را روشن مي كرد و گاهى آن طور كه مي خواستند روشنى نداشت (و نمى توانستند درست پائين را بنگرند) چراغها از سقف آويزان كردند، و دسته هاى نى بريسمان بستند و آنها را آتش زده بپائين آويزان كردند تا آنها بزمين رسيد و بدين وسيله زير همه سايبانها و دور و نزديك و تمام زواياى مسجد را ديدند تا زير سايبانى كه منبر در آنجا قرار داشت نيز بدان وسيله بديدند و چون كسى بچشم نخورد ابن زياد را از پراكنده شدن مردم آگاهى دادند، پس درب سده مسجد را باز كرد، و بمنبر بالا رفت و همراهان او نيز با او بمسجد در آمدند پس بآنان دستور داد بنشينيد و اين جريان پيش از نماز عشاء بود، آنگاه بعمرو بن نافع دستور داد در شهر فرياد كند: آگاه باشيد ذمه حكومت برى است (و خونش بگردن خود اوست) هر مردى از سربازان و سرشناسان و بزرگان شهر و جنگجويان كه نماز شام را بخواند جز در مسجد (يعنى همه مردان بايد امشب نماز عشاء را در مسجد بخوانند) ساعتى نگذشت كه مسجد از مردم پر شد سپس منادى او آواز داد و مردم بنماز ايستادند، و بنگهبانان خويش دستور داد هنگام نماز او را نگهبانى كنند مبادا كسى ناگهانى باو بتازد، و باين ترتيب نماز را خواند سپس بر منبر بالا رفت و حمد و ثناى خداى را بجا آورد آنگاه گفت: اما بعد پس همانا پسر عقيل سفيه نادان چنان كرد كه ديديد از خلاف كارى و دودستگى، پس ذمه خدا برىء است (و جان و مالش مباح است) آن مردى كه مسلم در خانه او پيدا شود، و هر كه او را بنزد ما آورد پول خون او را باو خواهيم داد، اى بندگان خدا بترسيد از خدا، و اطاعت و بيعت خود را از دست ندهيد، و بر خود راه عقوبت را نگشائيد، (آنگاه بحصين بن نمير گفت:) اى حصين بن نمير مادر بر تو بگريد اگر درى از دروازه هاى شهر كوفه باز بماند يا اين مرد از اين شهر بدر رود و او را نزد من نياورى! و من تو را بر تمام خانه هاى مردم كوفه مسلط كردم پس ديدبانى براى كوچه ها بفرست، و چون صبح شد خانه ها را تفتيش كن و گوشه و كنار آنها را دقيقا باز بينى كن تا اين مرد را براى من بياورى، و اين حصين بن نمير رئيس داروغه و پاسبانان ابن زياد از طائفه بنى تميم بود، پس ابن زياد بقصر خويش رفت، و براى عمرو بن حريث پرچمى بست و او را امير و فرمانرواى بر مردم ساخت، چون صبح شد در مجلس خويش نشست و اجازه ورود بمردم داد، مردم (دسته دسته) بديدن او آمدند محمد بن اشعث از در وارد شد، ابن زياد گفت: خوش آمدى اى كسى كه در دوستى ما دوروئى ندارد، و بدنام و متهم بدشمنى ما نيست، و او را پهلوى خود نشانيد.
(از آن سو) پسر آن پير زال (طوعه) چون صبح شد بنزد عبد الرحمن پسر محمد بن اشعث رفت و او را از جاى مسلم بن عقيل (كه همان خانه خودشان بود) آگاهى داد، عبد الرحمن بسراغ پدر بيامد تا در مجلس ابن زياد (او را ديدار كرد) و او را ديد در كنار ابن زياد نشسته است، پس بنزديك پدر رفته و درگوشى با او گفتگو كرد،ابن زياد مطلب را فهميد و با چوب (يا شمشير نازكى) كه در كنارش بود اشاره كرده گفت: بر خيز و هم اكنون او را بنزد من بياور، و همراهان خود را نيز بهمراهش فرستاد چون مي دانست هر قبيله خوش ندارد كه مسلم بن عقيل در ميان ايشان گرفتار شود، و بهمراهى او عبيد اللَّه بن عباس سلمى را با هفتاد نفر از طائفه قيس فرستاد تا بدان خانه كه مسلم بن عقيل در آن جاى داشت رسيدند، چون مسلم صداى سم اسبان و هياهوى مردان شنيد دانست كه براى دستگيرى او آمده اند، پس با شمشير خويش بسوى ايشان بيرون آمد، آنان بخانه ريختند، مسلم بر ايشان (حمله كرد) كار را بر ايشان سخت گرفت و با شمشير ايشان را بزد تا از خانه بيرونشان كرد، دوباره بآن جناب هجوم بردند و او نيز بسختى حمله كرد، و در ميانه آن جناب و بكر بن حمران احمرى جنگ در گرفت، پس بكر شمشيرى بدهان مسلم زد كه لب بالا را بريد و بلب پائين رسيد و دندان پيشين را از جاى خود كند، مسلم نيز ضربت سختى بر او زد، و پشت سر آن شمشيرى بر پس گردنش زد و چنان شكافت كه نزديك بود بشكمش برسد، همين كه اين دلاورى را ديدند ببالاى بامها رفته از بالا سنگ بسويش پرتاب مي كردند، و دسته هاى نى آتش زده از بالا بر سرش مي ريختند مسلم كه چنين ديد با شمشير برهنه در ميان كوچه بايشان حمله ور شد، محمد بن اشعث گفت: تو در امان هستى بي جهت خود را بكشتن مده، و مسلم از ايشان مي كشت (و اين چند شعر را) مي خواند:
1- سوگند ياد كرده ام كه كشته نشوم مگر آزادانه، همانا من مرگ را چيز بدى ديده ام.
2- چيز سرد را گرم و تلخ كند، پرتو خورشيد برگشت و بزير افتاد.
3- هر مردى (در زندگى) روزى ناراحتى و بدى را ديدار خواهد كرد، و من ميترسم از اينكه بمن دروغ گويند يا فريبم دهند.
محمد بن اشعث باو گفت: دروغ بتو نگويند و فريبت ندهند (تو در امانى) پس بيتابى نكن همانا اين مردم (يعنى ابن زياد و همراهانش) پسر عموهاى تو هستند (چون اهل حجاز هستند و شما و ايشان از يك نژاد هستيد) و كشنده تو نخواهند بود و زيانى بتو نميرسانند، و مسلم در آن حال (در اثر سنگهائى كه باو زده بودند) ناتوان شده بود، و توانائى جنگ كردن نداشت، و نفسش بريد، پشت خود بديوار خانه طوعه تكيه داد، محمد بن اشعث گفتار پيشين را باز گفت كه تو در امانى، مسلم فرمود: آيا من در امانم؟ گفت: آرى، بآن مردمى كه همراه محمد بن اشعث بودند فرمود: براى من امان هست؟ آنان گفتند: آرى جز عبيد اللَّه بن عباس سلمى كه گفت: مرا در اين كار نه شتر ماده است و نه شتر نرى (يعنى من كارهاى نيستم كه امان دهم يا ندهم، و اين سخن مثلى است در ميان عرب كه هنگام تبرى جستن از كارى و بيان دخالت نداشتن در آن گويند، و نخستين كسى كه اين كلام را گفت حارث بن عباد يا صدوف دختر حليس عذريه بود، و داستانى در اين باره دارد كه ميدانى در مجمع الامثال ج 2 ص 170- 171 نقل كرده است، بهر صورت) مسلم فرمود: اگر مرا امان ندهيد من دست در دست شما نگذارم، پس استرى آورده مسلم را بر آن سوار كردند، آن گروه اطراف او را گرفته شمشير را از دستش بيرون آوردند، گويا مسلم اين جريان را كه ديد از خود نااميد شد و اشگش سرازير شد، سپس فرمود: اين نخستين فريب شما بود، محمد بن اشعث گفت: اميد است باكى بر تو نباشد، مسلم فرمود: جز اميدى كه گفتى چيزى در كار نيست چه شد امان شما (كه بمن داديد)؟ «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ» و گريست، عبيد اللَّه بن عباس سلمى گفت: هر كس خواهان آن چيزى باشد كه تو جوياى آن هستى (يعنى رياست و امارت بخواهد)
وقتى (بمراد خود نرسد) و بسرش آيد آنچه بسر تو آمده نبايد گريه كند (يعنى آرزوها اين پيش آمدهاى ناگوار را هم دارد، و كسى كه چنين اقدامى بكند بايد انديشه چنين روزى را نيز پيشاپيش كرده باشد)؟ مسلم گفت: من بخدا براى خودم گريه نكردم، و از كشته شدن خود باك ندارم اگر چه چشم به مزدنى تلف شدن خود را دوست ندارم (ولى باز براى خود گريه نمي كنم) ولى گريه مي كنم براى خاندان و فاميل خود كه بسوى من رو آورند، گريه ميكنم براى حسين و خاندان حسين عليه السّلام! سپس رو كرد بمحمد بن اشعث و گفت: اى بنده خدا من بخدا سوگند چنين مى بينم كه تو از امانى كه بمن دادهاى ناتوان خواهى شد (و ابن زياد امان تو را نپذيرد و مرا خواهند كشت، از اين رو من خود بحسين علیهالسلام خبر گرفتارى خويش و بى وفائى مردم كوفه را نمى توانم برسانم) آيا مي توانى يك كار خيرى انجام دهى، و مردى را بفرستى كه از زبان من بحسين علیهالسلام پيغام رساند زيرا من چنين مى بينم كه بسوى شما حركت كرده يا فردا با خاندانش حركت خواهد كرد، و باو بگويد: مسلم بن عقيل مرا نزد تو فرستاده و او در دست مردم گرفتار شده بود و بخود نمي ديد كه تا شام زنده باشد، و او مي گفت: پدر و مادرم بقربانت! با خاندانت باز گرد، مردم كوفه ترا فريب ندهند، زيرا اينان همان همراهان پدرت بودند كه آن حضرت آرزوى دورى از ايشان يا كشته شدن را ميكرد، همانا اهل كوفه مردمانى دروغ زن هستند، و شخص دروغ زن تدبير ندارد، محمد بن اشعث گفت: بخدا اين كار را خواهم كرد، و بابن زياد هم خواهم گفت:
كه من تو را امان داده ام (و چنين پندارم كه امان مرا بپذيرد) و با آن وضع محمد بن اشعث مسلم بن عقيل را بدر قصر (پسر زياد) آورد و خود اجازه دخول طلبيد، اذنش دادند، محمد بن اشعث بقصر وارد شد (و مسلم بن عقيل در قصر بود) چون وارد شد جريان مسلم را بابن زياد خبر داد و همچنين شمشيرى كه بكربآن جناب زد و امانى كه خود او بمسلم داده بود همه را بابن زياد گفت، عبيد اللَّه گفت: تو چه كار با امان دادن؟ گويا ما تو را فرستاده بوديم كه او را امان دهى جز اين نبود كه ما تو را فرستاده بوديم او را براى ما بياورى، پس محمد بن اشعث خاموش شد، و مسلم بن عقيل را بدر قصر آوردند و در آن حال تشنگى بر آن جناب غلبه كرده بود، و بدر قصر مردمانى نشسته و بانتظار اجازه ورود بودند، كه در ميان آنان بود عمارة بن عقبة بن أبى معيط، و عمرو بن حريث، و مسلم بن عمرو، و كثير بن شهاب، و كوزه آب سردى بر در قصر نهاده بود، مسلم فرمود: شربتى از اين آب بمن بدهيد! مسلم بن عمرو گفت: مى بينى چقدر اين آب سرد است؟ بخدا قطره از آن نخواهى چشيد تا حميم جهنم را بچشى! مسلم بن عقيل فرمود:واى بر تو! كيستى؟ گفت: من كسى هستم كه حق را شناخت آنگاه كه تو آن را انكار كردى، و خير خواهى براى امام و پيشواى خود كرد آنگاه كه تو خيانتش كردى، و پيروى او كرد آنگاه كه تو نافرمانى او كردى، من مسلم بن عمرو باهلى هستم، مسلم بن عقيل فرمود: مادرت بى فرزند شود چه اندازه جفا پيشه و درشتخو و سنگ دل هستى! تو اى پسر باهلة سزاوارتر هستى بحميم و هميشه بودن در آتش دوزخ از من (اين سخن را فرمود) آنگاه نشست و تكيه بديوارى داد، عمرو بن حريث غلام خود را فرستاد كوزه آبى كه دستمالى بر سر آن بود با قدحى آورد، پس در آن بآب ريخت و باو گفت: بيا شام، مسلم قدح را گرفت و چون ميخواست بياشامد پر از خون دهانش ميشد، و نمي توانست بياشامد يك بار يا دو بار قدح را ريختند و دوباره آب كردند و نتوانست بياشامد، بار سوم كه خواست بياشامد دندانهاى پيشين آن جناب در قدح افتاد
پس فرمود: سپاس خداى را اگر روزى من شده بود خورده بودم (چنين قسمت شده كه من تشنه باشم) در همين حال فرستاده ابن زياد از قصر بيرون آمد و دستور داد او را وارد قصر كنند، مسلم چون بقصر درآمد بعنوان امير بودن بابن زياد سلام نكرد، يكى از پاسبانان گفت: چرا بر امير سلام نكردى؟ فرمود:
اگر بخواهد مرا بكشد چه سلامى باو بكنم، و اگر نخواهد مرا بكشد پس از اين سلام من بر او بسيار خواهد بود، ابن زياد باو گفت: بجان خودم سوگند كشته خواهى شد، مسلم فرمود: مرا خواهى كشت؟
گفت: آرى، فرمود، پس بگذار من ببرخى از مردم خود وصيت كنم، گفت: چنان كن، پس مسلم نگاهى به همنشينان عبيد اللَّه كرده ديد در ميان ايشان عمر بن سعد ابى وقاص نشسته است، فرمود: اى عمر همانا ميان من و تو پيوند خويشى هست و من اكنون حاجتى بسوى تو دارم و بر تو لازم است حاجت مرا روا سازى (و وصيت مرا بپذيرى) و آن وصيت پنهانى است، عمر از شنيدن وصيت مسلم سرباز زد، عبيد اللَّه باو گفت: چرا از پذيرفتن وصيت پسر عمويت امتناع مي ورزى؟ پس عمر برخاست و با مسلم بكنارى از مجلس آمد و در گوشه نشست كه ابن زياد هر دو را مي ديد، پس مسلم باو فرمود: همانا در شهر كوفه من قرضى دارم كه از هنگامى كه وارد اين شهر شدم آن را بقرض گرفتهام و آن هفتصد درهم است، پس زره و شمشير مرا بفروش و بدهى مزبور را بپرداز، و چون كشته شدم بدن مرا از ابن زياد بگير و دفن كن، و كسى بنزد حسين علیهالسلام بفرست كه او را (از اين سفر) باز گرداند، زيرا من باو نوشته و آگاهش ساخته ام كه مردم با او هستند، و چنين پندارم كه او در راه است، عمر پيش ابن زياد آمده (و براى اينكه ابن زياد باو بدگمان نشود) گفت: اى امير مي دانى چه سفارش و وصيتى بمن كرد؟ چنين و چنان گفت (و هر چه مسلم باو گفته بود همه را پيش ابن زياد بازگو كرد) ابن زياد باو گفت: شخص امين خيانت نمي كند ولى گاهى مرد خائن امين مى شود (يعنى اگر تو مرد امينى بودى بمسلم خيانت نمي كردى و آنچه او پنهانى بتو گفت فاش نميكردى ولى مسلم خيال كرد تو امين هستى و سرّ خود را بامانت پيش تو گفت) اما مال او پس اختيارش با تو (يعنى وصيتى كه راجع بزره و شمشيرش كرده در اختيار تو است) و ما جلوگيرى نمي كنيم كه هر چه خواهى بآن انجام دهى و اما بدن او را ما باك نداريم كه چون او را كشتيم هر چه خواهند در باره آن انجام دهند (و دفن كنند) و اما حسين اگر او كارى بما نداشته باشد ما كارى باو نداريم (يا اگر او ما را بازنگرداند ما او را بازنگردانيم).
سپس ابن زياد بمسلم گفت: خموش باش اى پسر عقيل بنزد مردم اين شهر آمدى اينان گرد هم بودند تو آنان را پراكنده كردى و دودستگى ايجاد كردى و آنان را بجان همديگر انداختى؟ مسلم فرمود:
هرگز من براى اين كارها باينجا نيامدم، لكن مردم اين شهر چون ديدند پدر تو نيكان ايشان را كشت و خونشان بريخت، و همانند رفتار پادشاهان ايران و روم با ايشان رفتار كرد، ما بنزد ايشان آمديم كه دستور دادگسترى دهيم، و بحكم كتاب خدا (قرآن) مردم را دعوت كنيم، ابن زياد (كه از سخنان محكم و با حقيقت مسلم خشمگين شده بود و ديد چون از دل برخيزد در دل نشيند، و ممكن است در شنوندگان و حاضرين در مجلس اثر بخشد، براى خنثى كردن اثر آن سخنان و خاموش ساختن آن مرد حقگو و با شهامت راهى جز تهمت و افتراء نديد، از اين رو) گفت: تو چه باين كارها؟ چرا آنگاه كه در مدينه بودى و شراب ميخوردى در ميان مردم بعدالت و حكم قرآن رفتار نميكردى؟ مسلم فرمود: من شراب ميخورم! آگاه باش بخدا سوگند همانا خدا ميداند كه تو دروغ ميگوئى و ندانسته سخن گفتى، و من چنان نيستم كه تو گفتى، و تو بميخوارگى سزاوارتر از من هستى، و شايستهتر باين كار كسى است كه (همچو سگ) زبان بخون مسلمانان تر كند، و بكشد بناحق آن كس را كه خدا كشتنش را حرام كرده، و خون مردم بيگناه را بستم و از روى دشمنى و بدگمانى بريزد و با اين همه سرگرم لهو و لعب باشد و اين جنايات را بازيچه پندارد چنان كه گويا هرگز كارى نكرده، ابن زياد (كه ديد از اين راه نتيجه نگرفت بلكه بدتر شد براى اينكه ذهن حاضران را بسوى ديگر توجه دهد سخن را برگردانده) گفت: اى تبهكار همانا نفس تو آرزومندت كرد بچيزى كه خدا از رسيدن بدان جلوگيرى كرد و تو را شايسته آن نديد (يعنى آرزوى رسيدن بامارت داشتى)؟
مسلم فرمود: اگر ما شايسته آن نباشيم چه كسى شايسته آن است؟ ابن زياد گفت: امير المؤمنين يزيد، مسلم فرمود: سپاس خداى را در همه احوال، ما بداورى خدا در ميان ما و شما خوشنوديم، ابن زياد (براى آنكه ترسى در دل مسلم ايجاد كند و او را از سخن باز دارد) گفت: خدا مرا بكشد اگر تو را نكشم، چنان كشتنى كه هيچ كس را در اسلام چنان نكشته باشند! مسلم فرمود: آرى همانا تو سزاوارترى كه در اسلام چيزى را با ديد آورى كه پيش از آن نبوده، و همانا تو بد كشتن و بزشتى دست و پا بريدن، و بد دلى، و بد كينهاى را در هنگام پيروزى نسبت بهيچ كس فروگذار نخواهى كرد، پس ابن زياد (كه هر حيله براى بستن زبان حقگوى مسلم زد كارگر نيفتاد مانند همه جنايتكاران زبان بدشنام گشود و) شروع كرد بدشنام گوئى باو و حسين و على عليهما السلام و عقيل (و ناسزاى بسيار گفت) مسلم (كه مرد ناسزا و دشنام نبود و مرد فضيلت و تقوا بود چون ديد كار باينجا رسيد و آن مرد پست دست بچنين حربه و نيرنگ رسوائى زد) خاموش شد و ديگر پاسخش نداد.
سپس ابن زياد (كه ديد اين كار ننگين او بخواسته اش جامه عمل پوشاند و مسلم را خاموش ساخت براى اينكه جريان تكرار نشود و دوباره گرفتار زبان برّان آن مرد حقگو نشود، و بيش از اندازه رسوائى بار نيايد، ديگر مجال نداد و) گفت: او را بالاى بام قصر ببريد و گردنش را بزنيد، و بدن بىسرش را بزير اندازيد، مسلم گفت: بخدا اگر ميان من و تو خويشاوندى بود مرا نمي كشتى (كنايه از اينكه تو زنا زاده هستى) ابن زياد (كه ديد هر چه در كشتن مسلم درنگ كند پرده رسوائيش بيشتر بالا رود با ناراحتى) گفت: كجاست اين مردى كه مسلم بن عقيل شمشير بسرش زده بود؟ (مقصودش بكر بن حمران بود كه جريان جنگ او با مسلم پيش از اين گذشت، ولى چنانچه از داستان گذشته بر مىآيد ضربت حضرت مسلم بر آن مرد چنان بود كه او را از پا درآورد و ديگر بازنده نبود، و يا قادر بانجام چنين كارى كه ابن زياد باو دستور داد نبوده و اللَّه العالم) پس بكران بن حمران احمرى را خواندند و چون آمد باو گفت: بالاى بام برو و (براى اينكه انتقام ضربتى كه از او خورده اى بگيرى) تو او را گردن بزن، پس آن مرد دست مسلم را گرفته ببام برد و آن جناب تكبير (اللَّه اكبر) مي گفت، و استغفار مي كرد، و درود بر رسول خدا مي فرستاد و مي فرمود: بار خدايا تو داورى كن ميان ما و ميان آن مردمى كه ما را فريب داده، و دروغ زدند، و دست از يارى ما برداشتند، و او را بر بالاى قصر بجائى كه اكنون (يعنى زمان شيخ مفيد ره) جاى كفش دو زان است سرازير كرده گردنش را زدند و سر را بپائين انداخته و دنبال آن بدنش را نيز بزير انداختند (و با اين كيفيت جانخراش او را شهيد كردند).
منبع: ترجمه ارشاد شیخ مفید، رسولی محلاتی، ج2، صص37-62.