حوادث کوفه و شهادت حضرت مسلم

حوادث کوفه و شهادت حضرت مسلم

۱۴ مهر ۱۳۹۴ 0 اهل بیت علیهم السلام
حوادث کوفه و شهادت حضرت مسلم در کتاب مقتل امام حسین علیه السلام جواد محدثی
 

اجتماع شیعیان در کوفه و نامه نوشتن به امام حسین

ابن اعثم گوید: شیعیان در کوفه در خانه ی سلیمان بن صرد گرد آمدند. چون همه جمع شدند سلیمان به سخنرانی پرداخت و پس از حمد و ثنای الهی و صلوات بر پیامبر و دودمان او و یاد کرد امیرالمؤمنین و رحمت خواهی بر او و ذکر فضایل آن حضرت گفت:ای گروه شیعه! می دانید که معاویه مرده و بر عملکرد خویش وارد شده است. خداوند هم او را بر نیک وبدش جزا خواهد داد. پسرش یزید - که خدا خوارش سازد - بر جای او نشسته است. حسین بن علی علیه السلام هم در مخالفت با او و از بیم طاغوتهای آل ابوسفیان به مکه آمده است. شما هم پیروان او و پدرش بوده اید. امروز به یاری شما نیازمند است. اگر می دانید که یاری اش کرده و با دشمنش خواهید جنگید، نامه ی دعوت برایش بنویسید و اگر بیم سستی و کوتاهی دارید، آن بزرگمرد را فریب ندهید.گروهی گفتند: یاری اش می کنیم و با دشمنش می جنگیم و در راه او جان می بازیم تا به خواسته اش برسد. سلیمان بن صرد از آنان عهد و پیمان گرفت که نیرنگ نزنند و پیمان نشکنند. سپس گفت: هم اکنون از طرف خود نامه ای به او بنویسید و حمایت خویش را یادآوری کنید و بخواهید که نزدشما آید.گفتند: آیا تو به جای ما نامه نمی نویسی؟ گفت: نه، بلکه گروه شما نامه بنویسد. آن گروه به حضرت نامه نوشتند با این مضمون:بسم الله الرحمن الرحیم. به حسین بن علی علیه السلام از سوی سلیمان بن صرد، مسیب بن نجبه، حبیب بن مظاهر، رفاعه بن شداد، عبدالله بن وال و گروهی از مؤمنان پیرو آن حضرت.اما بعد، خدا را سپاس که دشمن تو و دشمن پدرت را کشت؛ ان ستمگر سرکش را که به زور بر این امت حکومت یافته بود و بی رضای مردم فرمان می راند؛ آنکه نیکان را کشت و بدان را واگذاشت. دور باد از رحمت خدا آن چنان که قوم ثمود از رحمت الهی دور ماندند. به ما خبر رسیده که فرزند ملعون او بدون مشورت و اجماع و بدون سند دینی بر این امت فرمانروا شده است. ما در رکاب تو با او می جنگیم و جان در راهت فدا می کنیم. پس با شادمانی و ایمنی و برکت واستواری پیش ما بیا که سرور و امیر ما و پیشوا و خلیفه ی هدایت یافت ی ما خواهی بود. کسی بر ما فرمانروا نیست مگر نعمان بن بشیر. او هم تنها در قصر دارالاماره است و مطرود. مردم نه در نماز جمعه ی او شرکت می کنند و نه در نماز عید او بیرون می آیند و نه به او مالیات می پردازند. می خواند ولی پاسخش نمی دهند. فرمان می دهد ولی اطاعت نمی کنند. اگر باخبر شویم که نزد ما آمده ای او را بیرون می کنیم تا به شام بپیوندد. نزد ما بیا. باشد که خداوند به وسیله ی تو ما را بر محور حق گرد آورد. سلام و رحمت و برکات خدا بر تو باد ای پسر رسول خدا!آنگاه نامه را پیچید و مهر زد و به عبدالله بن سبع و عبدالله بن مسمع داد. آن دو را نزد حسین بن علی علیه السلام فرستادند. امام، نامه ی کوفیان را خواند، ولی ساکت ماند و جوابی نداد.پس از آن قیس بن مسهر و عبدالرحمن بن عبدالله ارحبی و عماره بن عبدالله و عبدالله بن وال و گروهی که به صد و پنجاه نفر می رسیدند خدمت امام حسین علیه السلام آمدند، با نامه هایی از سوی دو نفر، سه نفر، چهار نفر و از او برخاستند که نزد آنان بیاید. امام در کار خویش درنگ می کرد و پاسخی نمی داد.پس از آن، هانی بن هانی و سعید بن عبدالله این نامه را خدمت امام آوردند که آخرین نامه ی کوفیان به امام حسین علیه السلام بود:بسم الله الرحمن الرحیم. به حسین بن علی علیه السلام از سوی شیعیان او و شیعیان پدرش. اما بعد، مردم چشم به راهند و جز به تو نظری ندارند. پش بشتاب! بشتاب ای پسر دختر پیامبر! باغها سبز شده، میوه ها رسیده، زمینها سرسبز و خرم و درختان پربرگ و بار است، اگر بیایی، نزد سپاهی سازمان یافته آمده ای. سلام خدا بر تو و پدرت!حسین علیه السلام به هانی و سعید فرمود: به من خبر دهید که چه کسانی با مضمون این نامه که آورده اید، همسخنند؟ گفتند: ای امیرمؤمنان! شبث بن ربعی، حجار بن الجبر، یزید بن حارث، یزید بن رویم، عروه بن قیس، عمرو بن حجاج و محمد بن عمیر بن عطارد بر این نامه هم عقیده اند.آنگاه بود که امام حسین علیه السلام برخاست،وضو گرفت و میان رکن و مقام دو رکعت نماز خواند. پس از پایان نماز، از خداوند درباره ی آنچه کوفیان به او نوشته بودند طلب خیر کرد. آنگاه نامه رسانان را فراخواند و به آنان فرمود: در خواب، جدم رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم را دیدم. به من فرمانی داد که من در پی فرمان او خواهم بود. خداوند برایم خیر پیش آورد که عهده دار آن و توانای بر آن است. [1] .

نامه ی امام به کوفیان

شیخ مفید گوید:همراه هانی بن هانی و سعید بن عبدالله که آخرین پیکها بودند، نامه ای به این مضمون نوشت:بسم الله الرحمن الرحیم. از حسین بن علی به گروه مؤمنان و مسلمانان. اما بعد، هانی و سعید! نامه های شمارا برایم آوردند و آخرین نامه هایی بود که از شما دریافت کردم. آنچه را نوشته بودید که «پیشوایی نداریم، بیا شاید خداوند به وسیله ی تو ما را بر محور حق و هدایت گرد آورد» فهمیدم. اینک من، برادر و پسرعمو و فرد مورد اطمینان از خاندانم، مسلم بن عقیل را نزد شما می فرستم. اگر برای من نوشت که فکر و نظر همه ی شما و خردمندان و اهل فضل شما همان است که در نامه های شما آمده است به خواست خدا بزودی نزد شما می آیم. به جانم قسم، پیشوا جز آنکه با قرآن حکومت کند و عدالت برپای دارد و به دین حق گردن نهد و خود را وقف خدا کرده باشد، نیست. والسلام.حسین علیه السلام مسلم بن عقیل را فراخوانده و او را همراه قیس بن مسهر، عماره بن عبید و عبدالله و عبدالرحمن ارحبی روانه کرد و او را فرمان داد که تقوا پیشه کند، کار خود را پنهان دارد و دقیق باشد. اگر مردم را متحد و هماهنگ دید، فوری خبر دهد. مسلم به مدینه آمد، در مسجد پیامبر نماز خواند و با خانواده ی خود خداحافظی کرد. دو راهنما اجیر کرد. آن دو از بیراهه رفتند و راه را گم کردند. از تشنگی بی تاب شده از راه واماندند. چون نشانه های راه برایشان آشکار شد، به مسلم نشان دادند. مسلم از همان مسیر ره سپرد و آن دو راهنما از تشنگی مردند. مسلم همراه قیس، از همان جا که به «مضیق» معروف بود، نامه ای به این مضمون به امام نوشت:اما بعد، از مدینه با دو راهنما بیرون آمدم.آنان بیراهه آمدند و راه را گم کردند و از تشنگی مردند. ما آمدیم و به آب رسیدیم در حالی که رمقی در ما بود. آن آب در جایی به نام مضیق بود. از این حادثه فال بد زده ام. اگر صلاح می دانی مرا از این مأموریت معاف بدار و دیگری را بفرست والسلام.امام حسین علیه السلام به او نامه نوشت: اما بعد،بیم آن دارم که انگیزه ات از نوشتن این نامه و استعفا از مأموریتی که داده ام، ترس باشد. همان مسیر و مأموریتی را که تعیین کرده ام ادامه بده. والسلامچون مسلم نامه ی امام را خواند، گفت: دیگر بر جان خود بیمناک نیستم. تا به آبی رسید. فرود آمد و از آنجا هم گذشت. به مردی برخورد که برای شکار، تیر می افکند. دید که وقتی آهوی را در چشم اندازش یافت، تیر انداخت و آن را کشت. گفت: به خواست خدا دشمنان را می کشیم. رفت تا وارد کوفه شد و به منزل مختار وارد شد (که امروز به آن خانه ی مسلم بن مسیب گویند). شیعیان رفت و آمد خود را نزد او آغاز کردند. وقتی گروهی از آنان گرد آمدند، نامه ی امام را بر آنان خواند، در حالی که گریان بودند. هجده هزار نفر با او بیعت کردند. مسلم بن عقیل به امام نامه نوشت و او را از بیعت این شمار آگاه کرد و خواست که به کوفه بیاید. [2] .

نامه های کوفیان به یزید و ورود ابن زیاد به کوفه

عبدالله بن مسلم، عماره بن عقبه و عمر بن سعد، به یزید نامه نوشتند که مسلم بن عقیل به کوفه آمده و پیروان حسین علیه السلام با او بیعت کرده اند. اگر کوفه را می خواهی، مردی قوی برای آن بفرست.ابن اعثم گوید:به عبیدالله بن زیاد چنین نوشت: پیروان من از اهل کوفه، به من نوشته و خبر داده اند که مسلم  بن عقیل مردم را دور خود جمع می کند و به تفرقه افکنی می پردازد. گروه بسیاری از پیروان علی علیه السلام هم بر او گرد آمده اند. به محض رسیدن نامه ام به کوفه می روی و آنجا را آرام می کنی. امارت کوفه را هم بر تو افزودم. مسلم بن عقیل را از هر سوراخ که بتوانی پیدا کن و اگر بر او دست یافتی او را بکش و سرش را برای من بفرست و بدان که اگر فرمانم را انجام ندهی پیش من هیچ عذری نداری. شتاب کن! شتاب کن! والسلام. [3] .نامه را به مسلم بن عمرو سپرد. او در بصره نزد عبیدالله آمد و فرمان و نامه را به او داد. عبیدالله همان لحظه دستور داد برای حرکت به کوفه، وسایل را آماده کنند. برادرش عثمان را به جای خود نهاد و فردا به کوفه رفت. مسلم بن عمرو و شریک بن اعور هم با او بودند، همراه خانواده و همراهانش؛ در حالی که عمامه ای سیاه بر سر داشت و چهره اش را پوشانده بود وارد کوفه شد مردم که شنیده بودند حسین علیه السلام به سوی آنان می آید و منتظرش بودند، پنداشتند که او حسین علیه السلام است. بر هر گروهی که می گذشت، به او سلام و خوشامد می گفتند. از این همه اشتیاق مردم به حسین علیه السلام ناراحت شد. چون زیاد شدند، مسلم بن عمرو گفت: عقب بروید! این امیر شما عبیدالله زیاد است. نعمان بن بشیر، در به روی او و همراهانش بست. بعضی از همراهانش گفتند: باز کن. نعمان که می پنداشت او حسین علیه السلام است، گفت: تو را به خدا دور شو! من به تو امان نمی دهم. با تو نخواهم جنگید. عبیدالله سخنی نمی گفت. نزدیک شد و نعمان از بالکن قصر نگاه می کرد و با او سخن می گفت. عبیدالله از او خواست که در را بگشاید. رو به مردمی که به تصور آنکه او حسین علیه السلام است در پی او بودند، گفت: پسر مرجانه ام به خدا قسم! نعمان در را گشود و او وارد شد و در رابه روی مردم بستند و مردم پراکنده شدند. صبح، منادی، مردم را برای حضور در مسجد فراخواند. عبیدالله در حضور مردم بر منبر رفت و خطبه خواند و آنان را تهدید کرد و قول داد اگر اطاعت کنند، نیکی ببینند. [4] .

رفتن مسلم به خانه ی هانی

شیخ مفید گوید:چون مسلم بن عقیل شنید که عبیدالله به کوفه آمده و سخن گفته و تهدید کرده و از سران قول همکاری گرفته است، از خانه ی مختار به خانه ی هانی بن عروه رفت. شیعیان مخفیانه به خانه ی هانی رفت و آمد می کردند و یکدیگر را به کتمان توصیه می کردند. ابن زیاد، غلامش معقل راسه هزار درهم داد و گفت جای مسلم را از راه یارانش پیدا کن. اگر به یکی یا گروهی از آنان برخوردی، این سه هزار درهم را بده و بگو برای جنگ با دشمنانتان خرج کنید و وانمود کن که از آنانی. اگر پول را به آنان بدهی به تو اطمینان می کنند و چیزی را از تو پنهان نمی سازند. پیوسته با آنان رفت و آمد کن تا جای مسلم را بشناسی و نزد او بروی.وی چنان کرد. نزد مسلم بن عوسجه که در مسجد کوفه به نماز مشغول بود رفت. شنید که مردم می گویند: برای حسین علیه السلام با او بیعت می کنند. کنار او نشست تا از نماز فارغ شد. گفت: ای بنده ی خدا! من یکی از شمایانم که خداوند محبت اهل بیت و دوستدارانشان را به من ارزانی کرده است. خود را به گریه زد و گفت: سه هزار درهم دارم که می خواهم به کسی بدهم که می گویند به کوفه آمده و برای پسر دختر پیامبر بیعت می گیرد. می خواستم او را ببینم، جای او را نمی دانم. در مسجد نشسته بودم که شنیدم مردم می گویند این مرد، این خاندان را می شناسد. این پولها را بگیر، مرا نزد او ببر. من از برادران شمایم. اگر هم می خواهی، پیش از دیدارش با او بیعت کنم. مسلم بن عوسجه با شکر خدا و ابراز خرسندی از دیدار او، قول داد او را نزد مسلم ببرد... معقل گفت: خیر است، بیعتم را بگیر. از او بیعت و پیمان محکمی گرفت که راز را برملا نکند. او هم قول داد. به او گفت: چند روز به خانه ی من رفت و آمد کن تا برایت اجازه بگیرم. بالاخره همراه مردم در رفت و آمد بود. به حضور مسلم هم رسید و بیعت کرد. مسلم به ابوثمامه ی صائدی گفت پولها را از او بگیرد (وی مأمور دریافت اموال و کمکهای مالی و خرید سلاح و یکی از شجاعان و تکسواران عرب و از شخصیتهای شیعه بود). آن مرد رفت و آمد خود را نزد آنان ادامه داد؛ اولین نفر بود که می آمد و آخرین نفر بود که می رفت. گزارشهای لازم و مفید برای ابن زیاد را هم پی در پی به او می داد. [5] .ابن اثیر گوید:هانی بن عروه مریض شد. عبیدالله به عیادت او آمد.عماره بن عبید به هانی گفت: نقشه ی گروه ما کشتن اوست. خدا این فرصت را برای تو پیش آورده است. او را بکش. هانی گفت: دوست ندارم در خانه ی من کشته شود. عبیدالله بیرون شد. چیزی نگذشت که شریک بن اعور بیمار شد. او نسبت به ابن زیاد و امیران دیگر زیاد خوبی کرده بود و هواداری اش نسبت به اهل بیت شدید بود. [6] . 

عیادت ابن زیاد از شریک بن اعور

ابن اعثم گوید:شریک بن عبدالله اعور در خانه ی هانی مریض شد. عبیدالله تصمیم گرفت به عیادت او رود. شریک به مسلم گفت: من به فدایت! فردا این تبهکار به عیادتم می آید. من او را سرگرم صحبت می کنم، تو از اندرون بیرون آی و او را به قتل برسان. اگر زنده ماندم، کار یاری تو را برعهده خواهم داشت.صبح عبیدالله بن زیاد به سمت خانه ی هانی و به قصد عیادت شریک بیرون شد و به خانه ی هانی آمد. مسلم می خواست بیرون بیاید و او را بکشد ولی هانی صاحب منزل نگذاشت و گفت: در خانه ی من کنیز و کودک است و از حوادث ایمن نیستم. مسلم شمشیر به کناری افکند و نشست و برای کشتن او بیرون نیامد. شریک بن عبدالله با خواندن شعری به اندروه اشاره داشت. عبیدالله پرسید: این پیرمرد چه می گوید: گفتند: دچار آماس شش است. عبیدالله به شک افتاد. همان دم برخاست و به قصر رفت. مسلم از اندرون خانه بیرون آمد. شریک گفت: سرورم! چرا برای قتل او اقدام نکردی؟ من گفتم که او را مشغول صحبت می کنم، به قتلش برسان. گفت: از پسرعمویم علی بن ابی طالب علیه السلام حدیثی شنیده بودم، مانع شد. آن حضرت فرمود: ایمن، قید و مانع ترور است. نخواستم عبیدالله را در خانه ی این مرد بکشم. شریک گفت: به خدا اگر او را می کشتی، تبهکار فاسق و منافقی را کشته بودی. [7] .

ابتلای هانی و قیام مسلم

شیخ مفید گوید:هانی بن عروه از سوی عبیدالله بر جان خویش بیمناک شد. حضور در مجلس او را قطع کرد و خود را به مریضی زد. ابن زیاد به اطرافیانش گفت: چرا هانی را نمی بینم؟ گفتند: بیمار است. گفت: اگر خبر داشتم به عیادتش می رفتم. محمد بن اشعث و چند نفر دیگر را فراخواند و پرسید: چرا هانی به دیدن ما نمی آید؟ گفتند: نمی دانیم. می گویند مریض است. گفت: شنیده ام که خوب شده و جلو خانه اش می نشیند. او را دیدار کنید و بگویید حقی را که بر گردن او داریم، فرو نگذارد. دوست ندارم کسی مانند او از اشراف عرب نزد من تباه شود.رفتند و هنگام غروب دیدارش کردند در حالی که جلو در خانه اش نشسته بود. به او گفتند:
چرا به دیدار امیر نمی آیی؟ یادت کرد و گفت اگر بدانم بیمار است عیادتش می کنم. گفت: بیماری مانع دیدار است. گفتند: به او خبر رسیده که هر غروب جلو در خانه ات می نشینی. حکومت، کندی و جفا را تاب نمی آورد! قسمت می دهیم که همراه ما سوار شوی.جامه هایش را خواست. استری طلبید، سوار شد. نزدیک قصر که رسید برخی چیزها را حس کرد. به حسان بن اسماء گفت: برادرزاده! من از این مرد بیمناکم. چه صلاح می بینی؟ گفت: عمو جان! من بیمی بر تو نمی بینم. تو که بهانه ای به دست آنان نداده ای.حسان نمی دانست چرا عبیدالله او را طلبیده است. هانی بر عبیدالله وارد شد. گروهی هم آنجا بودند. همین که وارد شد، عبیدالله گفت: خائن با پای خویش آمده است! عبیدالله رو به شریح قاضی کرد و گفت: من حیات او را می خواهم، او مرگ مرا...اولین باری که هانی به دیدار او رفته بود، مورد احترام بود. به عبیدالله گفت: مگر چه شده است امیر!؟ گفت: هانی! این کارها چیست که در خانه ات نسیبت به خلیفه و مسلمانان می گذرد؟ مسلم بن عقیل را به خانه ات آورده ای و سلاح برایش جمع می کنی و مردان در خانه های اطراف گرد می آیند. خیال می کنی خبر نداریم؟ گفت: چنین نکرده ام، مسلم هم پیش من نیست. گفت: چرا؛ چنین کرده ای.چون گفتگو میان آن دو زیاد شد و هانی انکار می کرد، ابن زیاد، معقل را که جاسوس بود صدا زد. او آمد و در برابرش ایستاد. گفت: آیا او را می شناسی؟ گفت: آری.هانی دانست که آن مرد جاسوس بوده و همه ی خبرها را به امیر رسانده است. مدتی وارفت. دوباره به خود آمد و گفت سخنم را گوش بده و بپذیر. به خدا که دروغ نگفته ام و به خدا که او را به خانه ام دعوت نکرده ام و از کارهای او هم چیزی نمی دانم. نزد من آمد و درخواست کرد که در خانه ام فرود آید. خجالت کشیدم که ردش کنم. چون به خانه ام آمدم، حمایتش بر گردنم آمد. مهمانش کردم و پناهش دادم و کارهایش آن بوده که خبر داری. اگر بخواهی، قول می دهم و پیمان می بندم که بر ضد تو فتنه ای نینگیزم و آمده ام دست در دست تو بگذارم و اگر خواهی چیزی به گرو نزد تو بگذارم. بروم و از او بخواهم از خانه ام برود، به هر جای این زمین که بخواهد، تا از حمایت من بیرون رود.ابن زیاد گفت: به خدا که از پیش من نمی روی مگر آنکه مسلم را بیاوری. گفت: به خدا قسم هرگز مهمانم را تحویل تو نمی دهم که به قتلش برسانی. گفت: باید بیاوری. گفت: به خدا هرگز! حرفهای بسیار بین آن دو گذشت. مسلم بن عمرو باهلی که جز او هیچ کس از شام و بصره در کوفه  نبود، برخاست و گفت: ای امیر! بگذار من با او صحبت کنم. درگوشه ای به صحبت مشغول شدند. صدایشان بلند شد. آن مرد می گفت: هانی! تو را به خدا خود را به کشتن مده و خانواده ات را گرفتار مکن. به خدا دوست ندارم کشته شوی. این مرد پسرعموی این قوم است، او را نمی کشند و آسیبی به او نمی رسانند. تحویلشان بده، عیب و عاری هم بر تو نیست. تو او رابه حکومت تحویل می دهی.هانی گفت: این ننگ را کجا برم که پناهنده و مهمان خود را تحویل دهم، در حالی که هنوز زنده و سالم و توانمندم و یاورانی دارم. به خدا که اگر تنها و بی یاور هم بودم تحویلش نمی دادم تا در راه او کشته شوم. آن مردقسم می داد و هانی می گفت: نه به خدا هرگز! ابن زیاد حرف او را شنید. گفت که نزدیکش آورند. گفت: به خدا که یا می آوری یا گردنت را می زنم. هانی گفت: آن وقت، برق شمشیرها را در اطراف خانه ات خواهی دید. ابن زیاد گفت: عجبا! آیا مرا از شمشیرها می ترسانی؟ هانی می پنداشت قبیله اش از او دفاع می کنند. آنگه گفت: نزدیکش آورید. نزدیک ابن زیاد آوردند. آن قدر با چوب بر پیشانی و دماغ و صورتش زد که دماغش شکست و خون بر چهره اش جاری شد و پیشانی و صورتش زخمی گشت و چوب شکست. هانی دست به شمشیر یکی از مأموران برد و او مقاومت کرد.عبیدالله دستور داد او را کشیدند و در یکی از اتاقهای قصر زندانی کرده و برای او مأمور گذاشتند. حسان بن اسماء به رفتار حیله گرانه ی ابن زیاد اعتراض کرد. به دستور ابن زیاد، او را هم در گوشه ای نشاندند. محمد بن اشعث گفت: ما به هر کاری که امیر کند راضی هستیم، به سودمان باشد یا به زیانمان، امیر ادب کننده است.به عمرو بن حجاج خبر رسید که هانی را کشتند. او به قبیله ی مذحج رفت و همراه جمع بسیاری آمده، قصر را محاصره کردند. فریاد زد: من عمرو بن حجاجم. اینان هم سواران و شخصیتهای مذحجند. نه بیعت شکسته ایم و نه از امت جدا شده ایم. به اینان خبر رسیده که هانی کشته شده و این برایشان بسی سنگین است.به ابن زیاد:
فتند: مذحجیان بر در قصرند. به شریح قاضی گفت: نزد هانی برو، آنگاه پیش اینان رفته، بگو که او زنده است و کشته نشده است. تا نگاه هانی به شریح افتاد، گفت: ای وای که خاندانم بر باد رفت. دینداران کجایند؟ مردم شهر کجایند؟ در حالی که خون بر چهره اش جاری بود و سر و صدای مردم را بیرون قصر می شنید، گفت: فکر می کنم اینها صدای مذحجیان و مسلمانان پیرو من است. اگر ده نفر از آنان وارد شوند، مرا نجات می دهند. شریح چون سخن او را شنید نزد مردم بیرون آمد و گفت: چون امیر حضور و سخن شما را درباره ی هانی شنید، مرا فرمان داد که پیش او بروم. نزد هانی رفته و او را دیدم. امیر به من دستور داد که نزد شما آیم و بگویم که او زنده است و آنچه از کشته شدنش گفته اند دروغ است.عمرو بن حجاج و همراهانش گفتند: اگر کشته نشده، خدا را شکر و برگشتند.عبیدالله بیرون آمد و بر منبر رفت، در حالی که بزرگان و محافظان و همراهانش با او بودند و چنین گفت:چنین گفت:اما بعد، ای مردم! به طاعت خدا و اطاعت زمامدارانتان چنگ زنید و متفرق نشوید که هلاک گردید و ذلیل و کشته و محروم شوید. برادرت کسی است که با تو راست گوید. هر که بیم دهد عذر دارد. آنگاه رفت که فرود آید. هنوز از منبر پایین نیامده بود که نگهبانان از در خرمافروشان وارد مسجد شده و داد می زدند: مسلم بن عقیل آمد! عبیدالله به سرعت وارد قصر شد و درها را بست.عبدالله بن حازم گوید:
من فرستاده ی مسلم به قصر بودم تا ببینم با هانی چه کردند. چون او را زده و زندانی کردند، بر اسب خویش سوار شدم و اولین کسی بودم که خبر را به مسلم رساندم. زنانی از قبیله ی مراد را دیدم که گرد آمده نوحه گری می کنند. چون خبر را به مسلم دادم، دستور داد تا یارانش را که خانه را پر کرده بودند و به چهار هزار نفر می رسیدند صدا کنم. دستور داد تا منادی ندا دهد: «یا منصور امت» (که شعار آنان بود). ندا دادم. کوفیان یکدیگر را فراخواندند و دور مسلم جمع شدند. مسلم برای قبایل کنده، مذحج، تمیم، اسد، مضر و همدان پرچم و فرمانده تعیین کرد. چیزی نگذشت که مسجد و بازار از حضور مردم پر شد و تا عصر مردم در تلاطم بودند. عرصه بر ابن زیاد تنگ شد. همه ی همتش آن بود که در قصر را نگهدارد و جز سی نگهبان و بیست نفر از بزرگان و خانواده و نزدیکانش کسی با او نبود. به بزرگانی که دور از او بودند دستور داد که از در رومیان پیش او آیند. افراد قصر و ابن زیاد از بالا به مردم می نگریستند که سنگ پرتاب می کردند و بر آنان و ابن زیاد و پدرش دشنام می دادند. ابن زیاد به کثیر بن شهاب گفت که همراه مذحجیان در شهر کوفه بچرخد و مردم را از دور مسلم پراکنده سازد و از کیفر حکومت بترساند. به محمد بن اشعث نیز گفت که همراه کندیان و قبیله ی حضرموت برود و پرچم امان برافرازد تا هر که زیر آن پرچم درآید در امان باشد. به دیگرانی چون قعقاع، شبث بن ربعی، حجار بن ابجر و شمر نیز چنین دستورهایی داد و باقی افراد را پیش خود نگه داشت؛ چون همراهانش کم بودند و وحشت داشت.کثیر بن شهاب بیرون رفت تا مردم را از دور مسلم پراکنده سازد. محمد بن اشعث هم کنار خانه های بنی عماره ایستاد. مسلم بن عقیل، عبدالرحمان بن شریح را از مسجد پیش محمد اشعث فرستاد. محمد اشعث چون جمعیت زیاد را دید عقب نشست. محمد بن اشعث و کثیر بن شهاب و قعقاع و شبث، مردم را از پیوستن به مسلم به تردید می انداختند و می ترساندند تا آنکه گروهی بسیار دور اینان جمع شدند و از طرف در رومیان نزد ابن زیاد وارد شدند. کثیر بن شهاب از ابن زیاد خواست که با این گروه و شخصیتها و سربازان و هوادارانش به مقابله با مهاجمان بپردازد که نپذیرفت، بلکه فرماندهی را به شبث بن ربعی داد و او را اعزام کرد. از آن سو مردم بسیاری نیز دور مسلم جمع بودند و افزوده می شدند. تا عصر طول کشید و کار دشوار شد.عبیدالله، اشراف و بزرگان شهر را فراخواند. آنان از بالا خطاب به مردم، اهل طاعت را وعده ی جایزه و افزایش حقوق دادند و نافرمانان را به محرومیت و کیفر تهدید کردند و اعلام کردند که از شام، سپاهی در حال آمدن است. کثیر بن شهاب سخن گفت تا غروب آفتاب نزدیک شد. به مردم گفت: نزد خانواده هایتان بروید و دنبال شر نباشید و با جان خود بازی نکنید. اینک این سپاهیان یزید است که می آید و به عبیدالله پیمان سپرده که اگر در پی جنگ باشید و همین امشب راکنده نشوید، فرزندان شما را از حقوق محروم کند و رزمندگانتان را به جنگ در مرزهای شام اعزام کند و سالم را به جای بیمار و حاضر را به جای غایب مؤاخذه کند تا هیچ نافرمانی نماند مگر آنکه به کیفر عصیانش برسد.اشراف دیگر نیز همین سخن را گفتند. مردم با شنیدن این حرفها متفرق شدند. زن سراغ پسر و برادرش می آمد و می گفت: تو برگرد، مردم دیگر هستند. مرد سراغ پسر و برادرش می آمد که فردا شامیان می آیند، با جنگ وشر چه خواهی کرد. برگرد و او را می برد. مردم پیوسته متفرق شدند تا آنکه شب شد. مسلم نماز مغرب را خواند، در حالی که جز سی نفر بااو در مسجد نبودند. چون دید جز آنان کسی همراهش نیست، از مسجد که بیرون آمد، کسی همراهش نبود که راهنمایی اش کند یا راه خانه را نشانش دهد یا از او حفاظت کند. سرگردان در کوچه های کوفه می رفت و نمی دانست کجا می رود. به خانه های بنی جبله از قبیله ی کنده رسید. به در خانه ی زنی به نام طوعه رسید که پیشتر کنیز اشعث بن قیس بود و او آزادش کرده بود و همسر اسید حضرمی شده بود و از این ازدواج، پسری به نام بلال آورده بود. بلال همراه مردم بیرون رفته بود. مادرش به انتظار او دم در ایستاده بود. مسلم به او سلام داد. پاسخش داد. مسلم گفت: ای بانو! آب برایم بیاور. آب نوشید و همان جا نشست. زن ظرف آب را داخل برد و برگشت و گفت: ای بنده ی خدا! مگر آب ننوشیدی؟ گفت: چرا. گفت: پس پیش خانواده ات برو. دو سه بار گفت و مسلم ساکت بود. بار سوم گفت: سبحان الله! بنده ی خدا! برخیز و نزد خانواده ات برو. برایت خوب نیست جلو خانه ام بنشینی. حلال نمی کنم. برخاست و گفت: ای بانو! من در این شهر خانه و خانواده ای ندارم. ممکن است در حق من نیکی کنی و پاداش ببری. شاید پس از این، نیکی تو را جبران کنم. گفت: چه کاری از من ساخته است؟ گفت: من مسلم بن عقیلم. این گروه به من دروغ گفته و فریبم دادند و بیرونم کردند. گفت: آیا تو مسلمی؟ گفت: آری.گفت: وارد شو.مسلم وارد خانه شد و در یکی از اتاقهای خانه اش قرار گرفت. طوعه برایش زیرانداز و شام آورد، اما مسلم شام نخورد. چیزی نگذشت که پسرش آمد. دید مادرش به اتاقی زیاد رفت و آمد می کند. علت را پرسید. زن گفت: چیزی نیست. گفت: چه خبر است؟ گفت: چیزی نیست، به کار خود بپرداز. اصرار کرد. مادرش گفت: به شرطی که به کسی چیزی نگویی. پسر قول داد و قسم خورد. طوعه خبر را گفت. پسر خوابید و چیزی نگفت. سحرگاهان نزد عبدالرحمن، پسر محمد اشعث رفت و خبر داد که مسلم پیش مادرم است. او نزد پدرش (محمد اشعث) که پیش ابن زیاد بود رفت و آهسته خبر داد. چون ابن زیاد این رازگویی را فهمید، به «قضیب» که کنارش بود، گفت: برخیز و هم اکنون او را بیاور. او همراه جمعی از قوم خود برخاست و عبیدالله بن عباس را نیز با هفتاد نفر از قیس، همراه خود برد و وارد خانه ی طوعه شدند. [8] .

هجوم به مسلم و امان دادن

ابن اعثم گوید:محمدبن اشعث سوار شد و به خانه ای که مسلم آنجا بود آمد. مسلم بن عقیل، صدای پای اسبها و سواران را شنید. دانست که در پی او آمده اند. سوار بر اسب خویش شد، زره پوشید، عمامه بر سر نهاد، شمشیر برگرفت. درحالی که آن گروه خانه را سنگباران می کردند. در اطراف آن آتش می افروختند، خنده ای کرد و به خود چنین خطاب کرد: به سوی مرگی بیرون آی که از آن چاره ای نیست. طوعه را دعا کرد و به او گفت: بدان که پسرت جای مرا خبر داده است، ولی در را بگشای. زن در را گشود. مسلم همچون شیری خشمگین در برابر آنان قرار گرفت و با آنان به جنگ پرداخت و گروهی را کشت. خبر به ابن زیاد رسید. به محمد اشعث پیغام داد که: سبحان الله! تو را برای آوردن یک نفر فرستادم، آنگاه این همه تلفات بر یارانم وارد آمد؟ محمد اشعث پیغام داد: تو مرا در پی شیر بیشه و شمشیر بران در کف یک قهرمان از دودمان رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم فرستاده ای!عبیدالله بن زیاد پیغام فرستاد که امانش بده؛ جز با امان دادن بر او دست نخواهی یافت. محمد اشعث می گفت: وای بر تومسلم! خودت را به کشتن مده، تو در امانی. مسلم می گفت: نیازی به امان نیرنگبازان نیست. رجز می خواند و با آنان می جنگید.محمد اشعث گفت: دروغ نیست، فریبی هم درکار نیست. این گروه با تو نمی جنگند، خود را به کشتن مده. مسلم بی آنکه به حرفهای او توجهی کند می جنگید تا آنکه بسختی مجروح گشت و از جنگیدن ناتوان شد. از هر طرف بر او سنگ و تیز می زدند.مسلم گفت:
وای بر شما! من از اهل بیت پیامبرم. بر من سنگ می افکنید آن گونه که بر کافران سنگ می زنند؟ آیا حق پیامبر و فرزندان او را مراعات نمی کنید؟ با آنکه ناتوان شده بود، باز هم بر آنان حمله کرد و صفوفشان را در هم شکست. برگشت و به دری تکیه داد. مردم به سویش حمله ور شدند. محمد اشعث گفت: خودت را به کشتن مده، تو در امانی و خونت بر عهده ی من است. مسلم گفت: ای پسر اشعث! خیال می کنی من تا توان جنگیدن دارم خودم را تسلیم می کنم؟ نه به خدا، هرگز! به او حمله کرد و او را نزد همراهانش برگرداند و دوباره به جای اولش برگشت. می گفت: خدایا! تشنگی مرا از پای درآورد. کسی جرأت نداشت به او آب دهد یا نزدیکش رود. محمد ابن اشعث به همراهانش گفت: ننگ است که از یک نفر هراسان باشید و بترسید. همگی یکباره بر او حمله کنید. حمله از دو سوی شروع شد و درگیری سختی پیش آمد. مسلم با یکی از مردان کوفه به نام بکیر بن حمران درگیر شد و او را کشت. از پشت سر به او نیزه زدند. مسلم بر زمین افتاد، او را اسیر کردند و اسب و شمشیرش را گرفتند.مردی از بنی سلیمان به نام عبیدالله بن عباس جلو آمد و عمامه از سرش برگرفت. مسلم آب می طلبید. مسلم بن عمرو باهلی گفت: به خدا که آب نخواهی خورد تا مرگ را بچشی. مسلم گفت: وای بر تو! چقدر جفاکار و تندخود و خشنی! گواهی می دهم که اگر از قریشی، سخنوری و اگر از غیر قریشی، حرامزاده ای. کیستی ای دشمن خدا؟ گفت: آنگاه که تو حق را نمی شناختی من حقشناس بودم. آنگاه که تو نسبت به امام و پیشوا، بدخواه و نافرمان بودی، من مطیع و خیرخواه بودم. من مسلم بن عمرو باهلی هستم. مسلم بن عقیل گفت: تو بر آتش دوزخ سزاوارتری که اطاعت آل سفیان را بر اطاعت پیامبر خدا صلی الله علیه و اله و سلم برگزیده ای. آنگاه گفت: وای بر شما! ای کوفیان! کمی آب به من بنوشانید. غلام عمرو بن حریث، قدحی از آب برایش آورد، همین که خواست بنوشد، قدح پر از خون شد. آن قدر خون زیاد بود که نتوانست آن را بنوشد. دندانهایش هم در جام افتاد. مسلم آب ننوشید. آنگاه او را نزد ابن زیاد بردند. 

بردن مسلم نزد ابن زیاد و وصیت او

سید بن طاووس گوید:چون مسلم را نزد ابن زیاد بردند، به او سلام نکرد. نگهبانان گفتند: به امیر سلام کن. گفت: ساکت باش! به خدا که او امیر من نیست. [9] .ابن اعثم گوید:عبیدالله بن زیاد به مسلم گفت: چه سلام دهی چه سلام ندهی کشته خواهی شد. مسلم گفت: اگر مرا بکشی بدان که بدتر از تو بهتر از مرا کشته است. ابن زیاد گفت: ای سرسخت، ای نافرمان! بر ضد پیشوایت خروج کرده، تفرقه ایجاد کرده و فتنه برافروخته ای. مسلم گفت: دروغ می گویی ابن زیاد! به خدا که معاویه، به اجماع مردم خلیفه نبود، بلکه با نیرننگ بر وصی پیامبر غلبه یافت و غاصبانه خلافت را از او گرفت. پسرش یزید نیز چنین کرد. اما فتنه را تو و پدرت برانگیختی. امیدوارم که خداوند، شهادت به دست شقیترین مردم را نصیبم سازد. به خدا قسم نه مخالفت با حق کرده ام،خواهد شد. عمر سعد گفت: ای مسلم! هر چه دوست داری بگو. مسلم گفت: خواسته ام این است که اسب و سلاحم را از اینان بگیری و بفروشی و 700 درهم را که در شهر شما وام گرفتم ادا کنی. دیگر آنکه وقتی این مرد مرا کشت، جنازه ام را تحویل گرفته و به خاک سپاری و دیگر اینکه نامه ای به حسین بن علی بنویسی که اینجا نیاید که مثل من کشته می شود.عمر سعد رو به ابن زیاد کرد و گفت: چنین و چنان می گوید. ابن زیاد گفت: ای پسر عقیل! اما مسأله ی قرضت، مال توست و از آن جلوگیری نمی کنیم که هرگونه می خواهی خرج کنی. اما جسد تو، وقتی تو را کشتیم، اختیارش با ماست. کاری نداریم که خدا با جسدت چه می کند. اما حسین، اگر او با ما کاری نداشته باشد با او کاری نداریم، ولی اگر به قصد ما آید، از او دست برنمی داریم. ولی دوست دارم بدانم برای چه به این شهر آمدی، کار مردم را به آشوب و تفرقه کشاندی و آنان را به جان هم انداختی؟مسلم گفت: برای آشوب به این شهر نیامدم، ولی شما زشتیها را آشکار و خوبیها را دفن کردید، بدون رضای مردم بر آنان حکومت یافتید و آنان را به غیر خواسته ی خدا وادار ساختید و رفتاری چون کسری و قیصر پیش گرفتید. آمدیم تا امر به معروف و نهی از منکر کنیم و مردم را به کتاب و سنت فراخوانیم و ما شایسته ی این بودیم و از آن زمان که امیرالمؤمنین به شهادت رسید، خلافت برای ما بود و همچنان برای ماست و به زور از ما گرفتند. ون که شما نخستین کسانی بودید که بر امام هدایت شوریدید و وحدت مسلمانان را گسستید و حکومت را غصب کرده و با شایستگان آن ظالمانه به نزاع پرداختید. برای ما و شما مثلی نمی دانیم جز این آیه ی قرآن «و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون [10] «(بزودی ستمگران خواهند دانست که به چه سرانجامی دچار خواهند شد.)ابن زیاد به دشنام علی و حسن و حسین علیهم السلام آغاز کرد. مسلم گفت: تو و پدرت به این دشنام سزاوارترید. هر چه می خواهی بکن. ما خاندانی هستیم که بلا برای ما حتمی است. ابن زیاد گفت: او را به بالای قصر ببرید، گردنش را بزنید و جسدش را به سرش ملحق سازید (و به پایین افکنید). مسلم گفت: ای پسر زیاد! به خدا قسم اگر تو از قریش بودی یا میان من و تو خویشاوندی بود، هرگز مرا نمی کشتی، ولی تو پسر پدرت هستی. [11] .

شهادت مسلم و هانی

سید بن طاووس گوید:ابن زیاد به بکیر بن حمران دستور داد او را بالای قصر برده به قتل برساند. در حالی که مسلم به تسبیح خدا و استغفار و درود بر پیامبر خدا صلی الله علیه و اله و سلم مشغول بود، او را بالای قصر برده و گردنش را زد و هراسان پایین آمد. ابن زیاد پرسید: تو را چه می شود؟ گفت: ای امیر! وقتی او را می کشتم، مردی سیاه و زشت رو را در برابر خود دیدم که انگشت یا لب خویش را می گزید. از او بسیار وحشت کردم. ابن زیاد گفت: شاید وحشت کرده ای! [12] .ابن اعثم گوید:ابن زیاد دستور داد هانی را هم برده و به مسلم بن عقیل ملحق سازند. محمد بن اشعث گفت: ای امیر! می دانی که موقعیت او میان قبیله اش چیست. قبیله ی او نیز می دانند که من واسماء بن خارجه او را نزد تو آوردیم. تو را به خدا ای امیر! او را به من ببخش. من از دشمنی خاندان او بیم دارم. آنان بزرگان کوفه اند و بیشترین افراد را تشکیل می دهند.ابن زیاد او را کنار زد. هانی را به بازار گوسفندفروشان برد. در حالی که دست بسته بود و می دانست که کشته می شود و می گفت: کجاست قبیله ی مذحج؟ کجایند خویشاوندان من؟ دستش را از دست آن مأمور بیرون آورد و گفت: آیا چیزی نیست که از خودم دفاع کنم؟ او را زدند و گرفتند و دستانش را بستند و گفتند: گردنت را دراز کن. گفت: به خدا که من بر قتل خودم کمک نخواهم کرد. یکی از غلامان ابن زیاد به نام رشید جلو رفت و با شمشیری بر او زد، ولی کارگر نشد. هانی گفت: بازگشت به سوی خداست؛ خدایا! به سوی رحمت و رضوان تو. خدایا! این روز را کفاره ی گناهانم قرار بده که من نسبت به پسر دختر پیامبرت محمد صلی الله علیه و اله و سلم تعصب نشان دادم. رشید جلو آمد و ضربتی دیگر زد و او را کشت.سپس به دستور ابن زیاد، جنازه ی مسلم و هانی را واژگون از دار آویختند و تصمیم گرفت که سر آن دو را نزد یزید بن معاویه بفرستد. [13] 

در سوک مسلم و هانی

سید بن طاووس گوید:از سروده ها در سوک مسلم و هانی، این شعر است که سراینده ی آن، عبدالله بن زبیر اسدی یا فرزدق یا سلیمان حنفی است.اگر نمی دانی مرگ چیست، به مسلم و هانی در بازار بنگر؛ به پهلوانی که شمشیر چهره اش را شکافته و دیگری از بلندی کشته افتاده است. ناپاک زاده ای آن دو را کشته و شهادتشان سخنی است که بر سر زبانها افتاده است. پیکری را می بینی که مرگ، رنگ آن را دگرگون ساخته و خون جاری شده است... [14] .

نامه ی ابن زیاد به یزید

ابن اعثم گوید: ابن زیاد به یزید چنین نوشت:بسم الله الرحمن الرحیم. به بنده ی خدا یزید بن معاویه امیرمؤمنان، از عبیدالله بن زیاد. خدا را سپاس که حق امیرمؤمنان را گرفت و شر دشمنش را دفع کرد. امیرمؤمنان آگاه باشد که مسلم بن عقیل تفرقه افکن به کوفه آمد و در خانه ی هانی بن عروه فرود آمد. جاسوسهایی بر این دو گماشتم تا پس از جنگ و کشمکش آن دو را به چنگ آوردم و هر دو را گردن زدم و سر آن دو را توسط هانی بن ابی حیه و زبیر بن اروح که از فرمانبردارانند فرستادم. امیرمؤمنان آنچه می خواهد از این دو بپرسد که صاحب خرد و فهمند و راستگو.چون نامه و سر آن دو بزرگوار نزد یزید رسید، نامه را خواند و دستور داد سرها را بر دروازه ی دمشق بیاویزند و به ابن زیاد چنین نوشت:اما بعد، تو پیوسته همان گونه ای که دوست دارم. با دورنگری کار کردی و شجاعانه تاختی و درستی نظرم را درباره ی خودت ثابت کردی. فرستادگانت را فراخواندم و از آنچه یاد شد پرسیدم. آنگونه که گفته ای اندیشمند و عاقل و فهمیده اند و مطیع مایند. دستور دادم به هر یک ده هزار درهم بدهند و به سوی تو روانه کردم. به آنان توصیه ی نیک کن. به من خبر رسیده
که حسین بن علی علیه السلام عازم عراق است. دیده بان و کمین گاه بگذار و بهوش باش. براساس گمان، زندانی کن و هر نیک و بدی را که برایت پیش می آید برایم بنویس. والسلام. [15] .

رسیدن خبر شهادت مسلم به امام حسین

ابن اعثم گوید:خبر شهادت مسلم به امام حسین علیه السلام رسید. مردی از اهل کوفه آمد. امام از او پرسید: از کجا می آیی؟ گفت: از کوفه. از آنجا بیرون نیامدم جز آنکه مسلم بن عقیل و هانی بن عروه را کشته و به دار آویخته در بازار قصابان دیدم، در حالی که سرهای آنان را برای یزید فرستاده بودند. امام حسین علیه السلام گریست. آنگاه فرمود: انا لله و انا الیه راجعون و آهنگ حرکت به سوی عراق کرد. [16] .دینوری گوید:شهادت مسلم بن عقیل، روز سه شنبه سوم ذیحجه ی سال 60 هجری بود. [17] .ناگفته نماند که حوادث کوفه در منابع تاریخی بسیاری آمده که برای اختصار، به همین اندازه بسنده می کنیم. خواستاران به آن منابع مراجعه کنند.

پی نوشت ها:

[1] الفتوح، ج 5، ص 29.
[2] ارشاد، ص 204.
[3] الفتوح، ج 5، ص 41.
[4] ارشاد، ص 206.
[5] ارشاد، ص 207.
[6] کامل، ج 2، ص 537.
[7] الفتوح، ج 5، ص 46.
[8] ارشاد، ص 208.
[9] لهوف، ص 121.
[10] سوره ی شعرا، آیه ی 227.
[11] الفتوح، ج 5، ص 64.
[12] لهوف، ص 122.
[13] الفتوح، ج 5، ص 67.
[14] لهوف، ص 123.
[15] الفتوح، ج 5، ص 69.
[16] همان.
[17] الاخبار الطوال، ص 242.

منبع: مقتل امام حسین علیه السلام،گردآورنده گروه حدیث پژوهشکده باقر العلوم علیه السلام ؛ ترجمه جواد محدثی،صص103-127.

 

کانال قرآن و حدیث را درشبکه های اجتماعی دنبال کنید.
آپارات موسسه اهل البیت علیهم السلام
کانال عکس نوشته قرآن و حدیث در اینستاگرام
تلگرام قرآن و حدیث
کانال قرآن و حدیث در ایتا
کانال قرآن و حدیث در گپ
پیام رسان سروش _ کانال قرآن و حدیث