حکایت حاج علی بغدادی و امام زمان (عج)
۲۹ تیر ۱۳۹۴ 0 ادعیه و زیاراتفصل هشتم از باب زیارات، مطلب اول: فضيلت و كيفيت زيارت كاظمين عليهما السلام؛ بعد از زیارت کاظمین علیهما السلام، حکایت حاج علی بغدادی و تشرف او خدمت امام زمان عج الله فرجه است که بیان می کنیم:
مؤ لّف گوید از چیزهائى که مناسب است در اینجا نقل شود حکایت سعید صالح صفىّ متقى حاجى على بغدادى است که شیخ ما در جنّه الماءوى و نجم الثاقب نقل کرده و در نجم ثاقب فرموده که اگر نبود در این کتاب شریف مگر این حکایت مُتْقَنه صحیحه که در آن فواید بسیار است و در این نزدیکیها واقع شده هر آینه کافى بود در شرافت و نفاست آن پس بعد از مقدماتى فرموده که حاجى مذکور ایده اللّه نقل کرد که در ذمّه من هشتاد تومان مال امام علیه السلام جمع شد پس رفتم به نجف اشرف بیست تومان از آن را دادم به جناب علم الهدى و الّتقى شیخ مرتضى اَعْلَى اللّه مقامه و بیست تومان به جناب شیخ محمد حسین مجتهد کاظمینى و بیست تومان به جناب شیخ محمّد حسن شروقى و باقى ماند در ذمّه من بیست تومان که قصد داشتم در مراجعت بدهم به جناب شیخ محمد حسن کاظمینى آل یس ایدَّه اللّه پس چون مراجعت کردم به بغداد خوش داشتم که تعجیل کنم در اداى آنچه باقى بود در ذمّه من پس در روز پنجشنبه بود که مشرّف شدم به زیارت امامین همامین کاظمین علیه السلام و پس از آن رفتم خدمت جناب شیخ سَلَّمه اللّه و قدرى از آن بیست تومان را دادم و باقى را وعده کردم که بعد از فروش بعضى از اجناس بتدریج بر من حواله کنند که به اهلش برسانم و عزم کردم بر مراجعت به بغداد در عصر آن روز و جناب شیخ خواهش کرد بمانم متعذّر شدم که باید مزد عمله کارخانه شَعْربافى را که دارم بدهم چون رسم چنین بود که مزد هفته را در عصر پنجشنبه مى دادم پس برگشتم چون ثُلث از راه را تقریباً طىّ کردم سیّد جلیلى را دیدم که از طرف بغداد رو به من مى آید چون نزدیک شد سلام کرد و دستهاى خود را گشود براى مصافحه و معانقه و فرمود اهلاً و سهلاً و مرا در بغل گرفت و معانقه کردیم و هر دو یکدیگر را بوسیدیم و بر سر عمامه سبز روشنى داشت و بر رخسار مبارکش خال سیاه بزرگى بود پس ایستاد و فرمود حاجى على خیر است به کجا مى روى گفتم کاظمین علیه السلام را زیارت کردم و برمى گردم به بغداد فرمود امشب شب جمعه است برگرد گفتم یا سیّدى متمکّن نیستم فرمود هستى برگرد تا شهادت دهم براى تو که از موالیان جدّ من امیرالمؤ منین علیه السلام و از موالیان مائى و شیخ شهادت دهد زیرا که خدایتعالى امر فرموده دو شاهد بگیرید و این اشاره بود به مطلبى که در خاطر داشتم که از جناب شیخ خواهش کنم نوشته اى به من دهد که من از موالیان اهلبیت علیهم السلامم و آن را در کفن خود بگذارم پس گفتم تو چه مى دانى و چگونه شهادت مى دهى فرمود کسى که حقّ او را به او مى رسانند چگونه آن رساننده را نمى شناسد گفتم چه حق فرمود آنچه رساندى به وکیل من گفتم وکیل تو کیست فرمود شیخ محمد حسن گفتم وکیل تو است فرمود وکیل من است و به جناب آقا سیّد محمد گفته بود که در خاطرم خطور کرد که این سیّد جلیل مرا به اسم خواند با آنکه او را نمى شناسم پس به خود گفتم شاید او مرا مى شناسد و من او را فراموش کردم باز در نفس خود گفتم که این سیّد از حقّ سادات از من چیزى مى خواهد و خوش دارم که از مال امام علیه السلام چیزى به او برسانم پس گفتم که اى سیّد در نزد من از حقّ شما چیزى مانده بود رجوع کردم در امر آن به جناب شیخ محمد حسن براى آنکه ادا کنم حقّ شما یعنى سادات را به اذن او پس در روى من تبسّمى کرد و فرمود آرى رساندى بعضى ازحقّ ما را بسوى وکلاى ما در نجف اشرف پس گفتم آنچه ادا کردم قبول شد فرمود آرى پس در خاطرم گذشت که این سیّد مى گوید بالنّسبه به علماء اعلام وکلاى ما و این در نظرم بزرگ آمد و گفتم علماء وکلایند در قبض حقوق سادات و مرا غفلت گرفت
آنگاه فرمود برگرد جدّم را زیارت کن پس برگشتم و دست راست او در دست چپ من بود چون به راه افتادیم دیدم در طرف راست ما نهر آب سفید صاف جاریست و درختان لیمو و نارنج و انار و انگور و غیر آن همه با ثمر در یک وقت با آنکه موسم آنها نبود بر بالاى سر ما سایه انداخته گفتم این نهر و این درختها چیست فرمود هرکس از موالیان ما که زیارت کند جدّ ما را و زیارت کند ما را اینها با او هست پس گفتم مى خواهم سؤ الى کنم فرمود سؤ ال کن گفتم شیخ عبدالرزاق مرحوم مردى بود مدرّس روزى نزد او رفتم شنیدم که مى گفت کسى که در طول عمر خود روزها روزه باشد و شبها به عبادت بسر برد و چهل حجّ و چهل عمره بجاى آرد و در میان صفا و مروه بمیرد و از موالیان امیرالمؤ منین علیه السلام نباشد براى او چیزى نیست فرمود آرى واللّه براى او چیزى نیست پس از حال یکى از خویشان خود پرسیدم که او از موالیان امیرالمؤ منین علیه السلام است فرمود آرى او و هر که متعلّق است به تو پس گفتم سیّدنا براى من مسئله اى است فرمود بپرس گفتم قرّاء تعزیه امام حسین علیه السلام مى خوانند که سلیمان اعمش آمد نزد شخصى و از زیارت سیّدالشهداءعلیه السلام پرسید گفت بدعت است پس در خواب دید هودجى را میان زمین و آسمان پس سؤ ال کرد که کیست در آن هودج گفتند به او فاطمه زهرا و خدیجه کبرى علیه السلام پس گفت به کجا مى روند گفتند به زیارت امام حسین علیه السلام در امشب که شب جمعه است و دید رقعه هائى را که از هودج مى ریزد و در آن مکتوبست :((اَمانٌ مِنَ النّارِ لِزُوّارِ الْحُسَیْنِ عَلَیْهِ السَّلامُ فى لَیْلَهِ الْجُمُعَهِ اَمانٌ مِنِ النّارِ یَوْمَ الْقِیامَهِ)).
این حدیث صحیح است فرمود آرى راست و تمام است گفتم سیّدنا صحیح است که مى گویند هرکس زیارت کند حسین علیه السلام را در شب جمعه پس براى او امان است فرمود آرى واللّه و اشک از چشمان مبارکش جارى شد و گریست گفتم سَیّدنا مسئله فرمود بپرس گفتم سنه هزار و دویست و شصت و نه حضرت رضاعلیه السلام را زیارت کردم و در دَرّود یکى از عربهاى شُورقیّه را که از بادیه نشینان طرف شرقى نجف اشرفند ملاقات کردیم و او را ضیافت کردیم و از او پرسیدیم که چگونه است ولایت رضاعلیه السلام گفت بهشت است امروز پانزده روز است که من از مال مولاى خود حضرت رضاعلیه السلام خورده ام چه حدّ دارد منکر و نکیر که در قبر نزد من بیایند گوشت و خون من از طعام آن حضرت روئیده در مهمانخانه آن جناب این صحیح است على بن موسى الرضاعلیه السلام مى آید و او را از منکر و نکیر خلاص مى کند فرمود آرى واللّه جدّ من ضامن است گفتم سیّدنا مسئله کوچکى است مى خواهم بپرسم فرمود بپرس گفتم زیارت من حضرت رضاعلیه السلام را مقبولست فرمود قبولست انشاءاللّه گفتم سیّدنا مسئله فرمود بسم اللّه گفتم حاجى محمّد حسین بزّازباشى پسر مرحوم حاجى احمد بزّازباشى زیارتش قبولست یا نه و او با من رفیق و شریک در مخارج بود در راه مشهد رضاعلیه السلام فرمود عبد صالح زیارتش قبولست گفتم سیّدنا مسئله فرمود بسم الّه گفتم فلان که از اهل بغداد همسفر ما بود زیارتش قبولست پس ساکت شد گفتم سیّدنا مسئله فرمود بسم اللّه گفتم این کلمه را شنیدى یانه زیارت او قبولست یا نه جوابى نداد حاجى مذکور نقل کرد که ایشان چند نفر بودند از اهل مترفین بغداد که در این سفر پیوسته به لهو و لعب مشغول بودند و آن شخص مادر خود را نیز کشته بود پس رسیدیم در راه به موضعى از جادّه وسیعه که دو طرف آن بساتین و مواجه بلده شریفه کاظمین است و موضعى از آن جادّه که متصل است به بساتین از طرف راست آن که از بغداد مى آید و آن مال بعضى از ایتام سادات بود که حکومت آن را به جور داخل در جادّه کرد و اهل تقوى و ورع سکنه این دو بلد همیشه کناره مى کردند از راه رفتن در آن قطعه از زمین پس دیدم آن جناب را که در آن قطعه راه مى رود گفتم اى سیّد من این موضع مال بعضى از ایتام سادات است تصرّف در آن روا نیست فرمود این موضع مال جدّ ما امیرالمؤ منین علیه السلام و ذرّیّه او و اولاد ما است حلال است براى موالیان ما تصرّف در آن و در قرب آن مکان در طرف راست باغى است مال شخصى که او را حاجى میرزا هادى مى گفتند و از متمّولین معروفین عجم بود که در بغداد ساکن بود گفتم سیّدنا راست است که مى گویند زمین باغ حاجى میرزا هادى مال حضرت موسى بن جعفرعلیه السلام است فرمود چه کار دارى به این و از جواب اعراض نمود پس رسیدیم به ساقیه آب که از شطّ دجله مى کشند براى مزارع و بساتین آن حدود و از جادّه مى گذرد و آنجا دو راه مى شود به سمت بلد یکى راه سلطانى است و دیگرى راه سادات و آن جناب میل کرد به راه سادات پس گفتم بیا از این راه یعنى راه سلطانى برویم فرمود نه از این راه خود مى رویم پس آمدیم و چند قدمى نرفتیم که خود را در صحن مقدّس در نزد کفشدارى دیدیم و هیچ کوچه و بازارى را ندیدیم پس داخل ایوان شدیم از طرف باب المراد که از سمت شرقى و طرف پایین پا است و در دَرِ رواق مطهّر مکث نفرمود و اذن دخول نخواند و داخل شد و در دَرِ حرم ایستاد پس فرمود زیارت بکن گفتم من قارى نیستم فرمود براى تو بخوانم گفتم آرى پس فرمود :(( ءَاَدْخُلُ یا اَللَّهُ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا رَسُولَ اللَّهِ السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَمیرَ الْمُؤْمِنینَ)) و همچنین سلام کردند بر هر یک از ائمه علیهم السلام تا رسیدند در سلام به حضرت عسکرى علیه السلام و فرمود ((اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا مُحَمَّدٍ الْحَسَنَ الْعَسْکَرِىَّ)) آنگاه فرمود امام زمان خود را مى شناسى گفتم چرا نمى شناسم فرمود سلام کن بر امام زمان خود گفتم ((اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا حُجَّهَ اللّهِ یا صاحِبَ الزَّمانِ یَابْنَ الْحَسَنِ)) پس تبسّم نمود و فرمود ((عَلَیْکَ السَّلامُ وَ رَحْمَهُ اللّهِ وَ بَرَکاتُهُ)) پس داخل شدیم در حرم مطهّر و ضریح مقدّس را چسبیدیم و بوسیدیم پس فرمود به من زیارت کن گفتم من قارى نیستم فرمود زیارت بخوانم براى تو گفتم آرى فرمود کدام زیارت را مى خواهى گفتم هر زیارت که افضل است مرا به آن زیارت ده فرمود زیارت امینُ اللّه افضل است آنگاه مشغول شد بخواندن و فرمود ((اَلسَّلامُ عَلَیْکُما یا اَمینَىِ اللّهِ فى اَرْضِهِ وَ حُجَّتَیْهِ عَلى عِبادِهِ)) الخ
و چراغهاى حرم را در این حال روشن کردند پس شمعها را دیدم روشن است و لکن حرم روشن و منوّر است به نورى دیگر مانند نور آفتاب و شمعها مانند چراغى بودند که روز در آفتاب روشن کنند و مرا چنین غفلت گرفته بود که هیچ ملتفت این آیات نمى شدم. چون از زیارت فارغ شد از سمت پایین پا آمدند به پشت سر و در طرف شرقى ایستادند و فرمودند آیا زیارت مى کنى جدّم حسین علیه السلام؟ را گفتم: آرى زیارت مى کنم شب جمعه است پس زیارت وارث را خواندند و مؤ ذّنها از اذان مغرب فارغ شدند پس به من فرمود نماز کن و ملحق شو به جماعت پس تشریف آورد درمسجد پشت سر حرم مطهّر و جماعت در آنجا منعقد بود و خود به انفراد ایستادند در طرف راست امام جماعت محاذى او و من داخل شدم در صف اوّل و برایم مکانى پیدا شد چون فارغ شدم او را ندیدم پس از مسجد بیرون آمدم و در حرم تفحّص کردم او را ندیدم و قصد داشتم او را ملاقات کنم و چند قرانى به او بدهم و شب او را نگاه دارم که مهمان باشد آنگاه بخاطرم آمد که آن سیّد که بود و آیات و معجزات گذشته را ملتفت شدم از انقیاد من امر او را در مراجعت با آن شغل مهمّ که در بغداد داشتم و خواندن مرا به اسم با آنکه او را ندیده بودم و گفتن او موالیان ما و اینکه من شهادت مى دهم و دیدن نهر جارى و درختان میوه دار در غیر موسم و غیر از اینها از آنچه گذشت که سبب شد برای یقین من به اینکه او حضرت مهدی علیه السلام است، خصوص در فقره اذن دخول و پرسید از من، بَعد از سلام بر حضرت عسکری علیه السلام که امام زمان خود را می شناسی، چون گفتم می شناسم فرمود سلام کن چون سلام کردم، تبسم کرد و جواب داد. پس آمدم در نزد کفشدار و از حال جنابش سوال کردم. گفت: بیرون رفت و پرسید که این سید رفیق تو بود؟ گفتم: بلی. پس آمدم به خانه مهماندار خود و شب را به سر بردم. چون صبح شد، رفتم به نزد جناب شیخ محمد حسن و آنچه دیده بودم نقل کردم، پس دست خود را بر دهان خود گذاشت و نهی نمود از اظهار این قصّه و افشای این سرّ و فرمود: خداوند تو را موفّق کند. پس آن را مخفی می داشتم و به احدی اظهار ننمودم تا آنکه یک ماه ازا نی قضیه گذشت. روزی در حرم مطهر بودم، سید جلیلی را دیدم که آمد نزدیک من و پرسید که چه دیدی و اشاره کرد به قصه آن روز. گفتم: چیزی ندیدم. باز اعاده کرد آن کلام را بشدّت انکار کردم پس از نظرم ناپدید شد دیگر او را ندیدم انتهى .