داستان توبه کنندگان: توبه دزد
۰۸ تیر ۱۳۹۴ 0 معارف
در كتاب كيفر و كردار جلد 9 خواندم:
اصمعى كه يكى از علماء و عرفاى زمان خودش بود مى گويد: يك روز از كنار ده و روستايى مى گذشتم كه ناگهان يك عرب سياهى از پشت درختان با شمشير برهنه اى به سويم آمد و تيغه شمشيرش را به طرف سينه ام گرفت و گفت: زود لخت شو و هرچه دارى رد كن ، و الاّ تو را مى كشم ، زود باش ، اگر مى خواهى جان سالم بدر برى و اهل و عيالت را داغدار نكنى .
گفتم : اى مرد عرب ! مرا مى شناسى كه با من اين طور حرف مى زنى؟!
گفت : در ميان ما دزدان معرفت و شناخت معنا ندارد، زيرا در دل آنها رحم و مُروّت نيست.
گفتم : مسافرم و جز اين لباسهايى را كه پوشيده ام چيز ديگرى ندارم.
گفت : من اين حرفها سرم نمى شود و نفقه و پول و مال و روزى مى خواهم.
گفتم : اى برادر عرب اگر نفقه و مال و روزى مى خواهى من ندارم، ولى يك خزينه اى به تو نشان مى دهم كه بالاتر و بهتر و آبادتر از لباسهاى من است.
گفت : آن خزينه چيست و كجاست ؟
گفتم : مگر قرآن نخوانده اى كه خداوند متعال مى فرمايد: وَ فِى السَّماءِ رِزْقُكُمْ و ما تُوعَدوُن .همه روزى هاى شما در آسمان است و به آنچه كه به شما وعده داده ايم برايتان مى فرستيم .
يك وقت ديدم اين عرب ، بيابانى و صحرايى و دهاتى و سياه و دزد و بى سواد، تا اين آيه را از من شنيد بدنش چنان لرزيد كه شمشير و نيزه از دستش افتاد و سرش را به طرف آسمان بلند كرد و گفت : خدايا رزق و روزى مرا در آسمان نگه داشته اى و مرا در روى زمين حيران كردى ؟! تا در صحرا و بيابان دزدى و سرقت كنم و مال مردم را بخورم ، خدايا مالم را بده ... غلط كردم ، اشتباه كردم رزقم را بده .
تا اين سخن را از صميم قلب و با صدق نيت و اخلاص درونى گفت : ناگهان مشاهده كردم كاسه اى پر از طعام با دو گرده نان سفيد از هوا جلويش ظاهر شد. عرب سياه بيابانى روى زمين نشست و شروع به خوردن كرد و وقتى سير شد گفت : احسنت ربّى ، بارك اللّه ، آفرين بر پروردگارم .
بعد مقدارى با هم صحبت كرديم و او را راهنمايى و ارشاد كردم او نالان و پريشان حال و نادم و پشيمان شده بود و توبه نمود و بعد هم جدا شديم ، من بسوى كارم رفتم و او هم پى برنامه هايش .
دو سال از اين ماجرا گذشت . يك روز در حال طواف خانه خدا او را ديدم ، به او گفتم : تو فلانى نيستى ؟!
گفت : چرا خودم هستم . ولى از آن روز به بعد توبه كردم و از تمام كردهايم برگشتم و با خدا آشتى كردم . خدا خيرت بدهد كه راه را بما نشان دادى و ما را بسوى خالق خود كشاندى و راهنمايى نمودى .
گفتم : حالا حالت چطور است ؟! خوبى ؟
گفت : الحمد للّه از آن روزى كه توبه كردم و درِ خانه خدا آمدم ، و از آن روز به بعد، بعد از نماز شام همان كاسه و دو نان از آسمان برايم مى آيد و ميل مى كنم و تمام ظرفهائى را كه در آن مائده آسمانى مى آمد جمع كردم و در شكاف كوهى پنهان نموده ام .
گفتم : چرا مصرف نكردى ؟!
گفت : ناجوانمردى است نان كريمان را خوردن و كاسه شكستن .
گفتم : چرا به درويشان و فقيران نمى دهى ؟
گفت : بى فرمان او تصرف نمى كنم .
اصمعى مى گويد: از حال و مقالش خوشم آمد خواستم دست و پايش را ببوسم .
گفت : اى شيخ اين كار را نكن ، اگر تقرب مى خواهى از آنچه كه آن روز برايم خواندى ، بخوان .
گفتم : چه خواندم او آيه ((وَ فِى السَّماءِ رزقكم)) را گفت :
گفتم :فَوَ رَبِّ السَّماءِ وَالاَْرْضِ اِنَّهُ لَحَقُّ مِثْلَ ما اَنَّكُمْ تَنْطِقُون (1)پس به پروردگار آسمان و زمين كه همه اش را بحق آفريد و مثل آنكه با شما سخن مى گويد.
گفت : كدام نادان و سفله اى هست كه گفته خدا را انكار كند كه نياز به سوگند و قسم باشد. بخوان ، بخوان كه دلم مى خواهد براى اين آيه خود را فدا و جانم را نثار كنم ، چه زيبا و خوب ، بخوان ، بخوان .
آيه مذكور را خواندم . يك وقت ديدم آهى كشيد و جان داد.
كفنى تهيه كردند بعد غسلش دادند و كفنش نمودند و بر جنازه اش نماز خواندند و دفنش كردند.
يك هفته از اين قضيه گذشته بود كه يك شب خوابش را ديدم كه لباسهاى بسيار زيبا پوشيده و خوشحال است .
گفتم : رفيق چطور به اين مقام رسيدى ؟!
گفت : بخاطر اينكه كلام خدا را تصديق و به صدق شنيدم و با اعتقاد و يقين و ايمان بر خود پذيرفتم .
قوت روان شيفتگان التفات تُست
آرام جان زنده دلان مرحباى تست
گر ما مقصريم تو درياى رحمتى
جرمى كه مى رود به اميد عطاى تست
شايد كه در حساب نيايد گناه ما
آنجا كه فضل و رحمت بى منتهاى تست
كس را بقاى دائم عقد مقيم نيست
جاويد پادشاهى و دائم بقاى تست
هرجا كه پادشاهى و صدرى و سروى
موقوف آستان در كبرياى تست
سعدى ثناى تو نتواند بشرح گفت
خاموش از ثناى تو حد ثنائى تست
1- الذاريات : آيه 22 .
منبع: قصص التوابین؛داستان توبه کنندگان،علی میر خلف زاده