داستان توبه کنندگان: فضل خدا
۰۸ تیر ۱۳۹۴ 0 معارفدر كتاب المستطرف جلد 1 صفحه 147 نوشته بود:
يكى از ملاحان و قايقرانان رود نيل كه شغل رسميش عبور دادن مردم از آب به خشكى بوده نقل مى كرد: روزى پيرمردى با وقار در حالى كه روپوشى پشمين دربرداشت و عصا و ظرف آبى هم به دست گرفته بود به من رسيد و پس از سلام گفت : ممكن است مرا عبور دهى و به آن طرف رودخانه برسانى ؟
گفتم : آرى ، پس بى درنگ به قايق و زورق سوار شد، منهم او را عبور دادم . همينكه خواست پياده شود، ديدم آن روپوش و عصا و ظرف آب را پيش من گذاشت و گفت : اينها پيش تو امانت باشد و بدان كه فردا هنگام زوال من در كنار اين درخت از دنيا خواهم رفت و تو اين مطلب را فراموش مى كنى ، اما از تو خواهشى دارم كه هروقت متذكر شدى و به يادت آمد، بيا و مرا غسل ده و با همان كفن كه زير سردارم بدنم را كفن نمائى و بعد هر كه راديدى كه از تو تَرَكِه مرا طلبيد همين روپوش و عصا و ظرف آب را به او تسليم نما، مبادا كه او را كوچك شمارى و نسبت به او بى احترامى كنى .
پيرمرد بعد از اين سخنان به راهش ادامه داد من در حالى كه از سخنانش مبهوت و حيران بودم و باقى مانده آن روز و شب تا هنگام خواب ، گفتار آن پيرمرد محترم به خاطرم بود، ولى بعدا فراموش كردم تا عصر روز بعد كه ناگهان آن جريان يادم آمد فورا حركت كردم و خودم را به كنار درختى كه نشان داده بود رسانيدم ، ديدم كه آن بنده صالح خدا از دنيا رفته است ، و كفنى در زير سر گذاشته و بوى خوش از او به مشام مى رسيد، پس جنازه اش را غسل دادم . و كفن نمودم . همينكه از تغسيل و تكفينش فارغ شدم ، ديدم گروه زيادى از اشخاص در آنجا حاضر شدند. هرچه به آنها نگاه كردم هيچ كدام آنها را نشناختم ، پس باكيفيت دسته جمعى بر آن ميت نماز خوانديم و در كنار همان درخت به خاكش سپرديم سپس سوار زروق و قايق خودم شدم و به سمت شرقى رودخانه روانه گشتم . آنجا بودم تا شب فرارسيد و طبق معمول همه شب بخواب رفتم . تا آنكه فجر طالع شده از خواب برخواستم . قدرى گذشت ولى هنوز هوا درست روشن نشده بود كه ناگهان جوانى شتاب زده از راه رسيد به صورتش نظر كردم دانستم يكى از بازيگران مجالس لهو و لعب و گناه و معصيت است بر من سلام كرد، منهم جوابش را دادم آنگاه پرسيد توفلانى پسر فلانى نيستى ؟ گفتم آرى . گفت : امانتهائى را كه بتو سپرده شده است بياور. گفتم تواز كجا دانستى كه نزد من امانتى است ؟ جوان گفت : در اين مورد سؤ ال نكن ، من كه مايل بودم اصل مطلب را بفهمم به آنجوان اصرار كردم . آنجوان سؤ ال مرا اينگونه پاسخ داد كه من چيزى نمى دانم جز اينكه شب گذشته در مجلس عروسى شخص تاجرى به ساز و نواز و رقص مشغول بودم . تا اينكه سحرگاهان صداى مناجات و راز و نياز بندگان خدا گوش جانم را نواخت و چراغ خاموش وجودم كه وجدانم باشد از خواب غفلت بيدار شد. از عمل خويش شرمنده و پشيمان و نادم و گريان شدم و از كردار و رفتار و اعمال گذشته توبه كردم به منزل مراجعت كردم ، در فكر بودم نا راحت بودم كه چه كار كنم كه گذشته ها را جبران كنم به گريه افتادم و در حال ناراحتى و گريه خوابم برد در همان وقت خواب ديديم ، شخصى مرا امر ميكند: برخيز كه خداوند جان فلان حبيبش را قبض كرده و جاى آن را در زمين بتو بخشيده است ، برو پيش فلان مرد ملاح و قايقران ، روپوش و عصا و ظرف آب او را بگير و به كار آن پير مشغول شو. و نشانيهاى تو را به من دادند و حال آمده ام كه امانتها را بگيرم .
امانتها را به آن جوان برگرداندم و جوان نيز لباسهاى خودش را بمن سپرد تا صدقه به مستمندان بدهم سپس لباسهاى آن پيرمرد را پوشيد و امانتها را برداشت و در حاليكه مرا در سوز و گدازى سخت گذاشته بود به محلى نامعلوم رهسپار گرديد.
ملاح در پايان اين حماسه ميگفت : آن روز تا شب گريه ميكردم تا اينكه خواب برمن غلبه كرد. در عالم خواب صداى گوينده اى را شنيدم كه ميگفت : تعجب ميكنى از اينكه ما بر يكى از بندگان گنه كار مان منت نهاديم و او را به سوى خود باز گردانيديم اينها همه از فضل و كرم ماست كه به هركس خواهيم مى دهيم و مائيم داراى فضل بزرگ .
بابيم و اميد و حالت استغفار
با چشم تر و نامه سياه آمده ام
يارب تو بده برات آزادى من
درمانده منم بهرپناه آمده ام
من معترفم به جرم و عصيان و گناه
دربارگهت چو پرّكاه آمده ام
درياى كرم توئى و من ذرّه خاك
بالطف تو اينگونه براه آمده ام
دست من افتاده نالان تو بگير
چون يوسفم وزقعر چاه آمده ام
يارب به محمد و على و زهرا
پهلوى شكسته را گواه آمده ام
حق حسن و حسين و اولاد حسين :
نوميد مكن كه روسياه آمده ام
برنامه اعمال محبت نظرى
بر عمر گذشته عذر خواه آمده ام
منبع: قصص التوابین؛داستان توبه کنندگان،علی میر خلف زاده