داستان های توبه کنندگان: حسن لاته

داستان های توبه کنندگان: حسن لاته

۰۸ تیر ۱۳۹۴ 0 معارف
 
يادش بخير آن روزهايى كه در جبهه بوديم، همه اش بياد خدا بوديم، قرآن مى خوانديم، نماز شب مى خوانديم مناجات مى كرديم يك حال عجيبى داشتيم ، به خدا نزديك بوديم ، بدنبال گناه و معصيت نبوديم ، جمع خوبى داشتيم دور هم جمع مى شديم زيارت عاشورا و دعاى كميل و دعاى ندبه و دعاى توسل و... مى خوانديم واقعا يادش بخير يك رفيقى داشتيم كه خيلى آدم خوبى بود با خدا بود حال عجيبى داشت همه اش در حال ذكر بود توى خودش بود اسمش حسن لاته بود.
يك روز آمد تو سنگرم گفت : حاج آقا يك وصيت نامه دارم دوست دارم شما هم يك توجهى روى آن كنيد اگر مى شود همين الا ن تشريف بياوريد توى سنگرم ، گفتم چشم برويم ، آمدم تو سنگرش ‍ گفت : حاج آقا اين وصيت نامه من است ولى يك سرِّى بين من و خدا مى باشد و شما قول بده تا وقتى كه زنده هستم به كسى بازگو نكنى ، قول دادم ، گفت حاج آقا من قبل از انقلاب آدم خيلى بدى بودم و از آن لاتهاى قَهار سرمحله ها و همه را مى زدم و گاهى اوقات شدت شقاوتم زياد مى شد كه بى باكانه داخل حمّام هاى عمومى زنان مى شدم و مشغول گناه و معصيت مى شدم ، خيلى كارهاى ديگر...
تا اينكه انقلاب شد و همه بساط گناه و عرق خوارى و مشروب خوارى و... جمع شد بعد هم جنگ شد يك روز داشتم از كنار مسجدى رد مى شدم ديدم جوانهاى كه هنوز صورتشان گرد مونزده بود توى صف ايستاده اند، گفتم : آقا براى چه ايستاده ايد آيا صف مرغ ياگوشت و روغن و... چيزهاى ديگر است گفت : نه اين صف ديدار با خداست ، صف عاشقان الى اللّه است ، اين حرف چنان در من اثر گذاشت كه از خود بى خود شدم ، بخود گفتم : اى واى برتو اى حسن همه به ديدار خدا مى روند وتو هنوز از غافله عقبى همه عاشق مى شوند و تو هنوز خوابى تاكى مى خواهى در گندآب دنيا غرق باشى ... خلاصه من هم عاشق شدم تا خدا را ببينم وحال آمدم و از كردهاى خود پشيمانم توبه كرده ام ، ناراحتم الا ن فهميده ام هر كسى كه مى خواهد ميهمانى حق رود بايد بالباسهاى نو و لطيف برود ولى من بابارى از گناه و معصيت هستم لباسهايم آلوده به كثافات دنيوى است ، حاج آقا روى بدنم را ببين .
يكوقت ديدم پيراهن خود را بالازد، ديدم روى بدنش عكس زنى را لخت باعورت خالكوبى كرده اند خيلى ناراحت شدم ، گفت حاج آقا كجايش را ديدى ، پيراهن پشت سرش را بالازد عكس مردى را لخت باعورت روى كمرش خال كوبى كرده اند من خيلى عصبانى شدم گفت حاج آقا كجايش را ديدى ، ديدم روى تمام دست و پايش ‍ عورتهاى مرد و زن را خال كوبى كرده اند من با عصبانيت او را ترك كردم يكوقت صدا زد حاج آقا راضى نيستم سِرّ مرا به كسى بازگوكنى ، من توجهى نكردم و به سنگر فرماندهى رفتم فرمانده را نديدم آمدم سنگر خودم رُفقا دورم جمع شدند و هر كدام از درى سخن گفتند يادم رفت كه به حسن لاته سر بزنم .
سه و چهار ساعت از اين ماجرا گذشت دوستان يكى يكى متفرق شدند من هم از سنگر خارج شدم كه سرى به حسن لاته بزنم يكى از دوستان صدازد حاج آقا، حاج آقا!
گفتم : بله ،
گفت : الا ن حسن لاته شهيد شد.
گفت : يك ساعت پيش سوار ماشين شد كه برود جلوى دپو كه يك وقت خمپاره اى از طرف عراقيهاى صدّامى توى ماشين مى افتد و حسن لاته شهيد مى شود، ديدم يك كيسه پلاستيك دستش بود نشان داد گفت اين هم بدنش است من خيلى جا خوردم ، گفتم : حسن شهادت گوارايت باشد، خدا چه كسانى را مى برد كسى كه توبه كند مثل كسى است كه تازه از مادر به دنيا آمده باشد، اين با آن همه گناه توبه كرد و شهيد شد گريه كنان بطرف سنگرش آمدم وصيت نامه اش را برداشتم آوردم ديدم چه عالى نوشته كه سه جمله توجه مرا بيشتر جلب كرد:
يكى : اينكه نوشته بود، مادر نارحت نشوى حسن لاته توبه كرد و آخر عاقبت بخير شد.
دوم : اين كه در مناجاتش با خدا ميگفت : خدايا بناست بميريم و امّا اى خدا دوست دارم در راه تو شهيد شوم و تو را ملاقات كنم مى دانم گناه زياد كردم نافرمانى تو را بسيار نمودم اما بيا و دل اين بنده گنه كار خودت را نشكن چون به اميد ديدار تو آمدم مرا نااميد نكن اى كسى كه غفّار گناهانى بخشنده ذنوبى .
سوّم اينكه : خدايا حال كه بناهست بميرم ، بدنم را روى سنگ غسالخانه بگذارند اين عكسهاى مبتذل روى بدنم هست بيا و آبرويم را بخر تا مردم بدنم را لخت با اين عكسها روى سنگ غسالخانه نبينند يك نگاهى به بدن سوخته و از هم متلاشيش كردم ديدم خدا آبروى حسن لاته را خريده و توبه او را قبول كرده و دعايش را مستجاب نموده و آخر عاقبتش را ختم به خير نموده .
الهى توئى آگه از حال زارم
سميع و بصيرى و پروردگارم
از اين گردش چرخ و دور زمانه
بزنجير غم روز و شب ها دچارم
توئى عالم و قادر وحى و سرمد
كه غيراز تويار و تبارى ندارم
زنورتوسيناى دلشد منور
بود پاى آن طور دارالقرارم
شب از نوك مژگان در اين دفتر دل
كه نقش جمال تو را مينگارم
سليمان توى من كه مورضعيفم
بكف دانه بهر اين ره ندارم
برانى مرا گر از باب لطفت
طبيبم بگو من كجا رهسپارم
ز بس بارعصيان بدوشم كشيدم
ديگر تاب اين بارعصيان ندارم
نشسته برويم چه برف ندامت
از اين رو پريشان و زار وفكارم

منبع: قصص التوابین؛داستان توبه کنندگان،علی میر خلف زاده

 

کانال قرآن و حدیث را درشبکه های اجتماعی دنبال کنید.
آپارات موسسه اهل البیت علیهم السلام
کانال عکس نوشته قرآن و حدیث در اینستاگرام
تلگرام قرآن و حدیث
کانال قرآن و حدیث در ایتا
کانال قرآن و حدیث در گپ
پیام رسان سروش _ کانال قرآن و حدیث