«قد علم السرائر و خبر الضمائر، له الاحاطه بكل شيء، و الغلبه لكل شيء، و القوه علي كل شيء» (خداوند سبحان به پنهانيهاي درون مردم دانا و بر آنچه كه در باطنهاي مردم ميگذرد آگاه است. احاطهي (مطلق) بر هر چيزي و غلبهي (مطلق) بر هر موجود و قوت و سلطهي (مطلقه) بر همهي اشياء از آن او است).
همهي پنهانيهاي دروني براي آن ذات اقدس آشكار و محيط بر همه چيز است اي خدا اي خالق بي چند و چون آگهي از حال بيرون و درون مفاهيم ظاهر و باطن، و پرده و روي پرده و پشت پرده، بالا و زير، داخل و خارج، پس و پيش و ديروز و امروز و فردا، همهي اين گونه مفاهيم بازگو كنندهي موضعگيريهاي انسان در برابر انواعي از سطوح هستي بوده، بعضي از آنها مانند ظاهر و روي پرده و بالا و خارج و امروز قابل مشاهده و ارتباط مستقيم و يا غير مستقيم ميباشند و بعضي ديگر قابل مشاهده نيستند، اين امور براي ذات اقدس بهيچ وجه مطرح نيستند، چنانكه علم حضوري آدمي بر من خويشتن بالاتر از مفاهيم فوق ميباشد.
ممكن است گفته شود: بنا بمفاد آيهي: «و يسئلونك عن الروح قل الروح من امر ربي و ما اوتيتم من العلم الا قليلا». (از تو دربارهي روح ميپرسند، بگو: روح از امر پروردگار من است و از علم جز اندكي براي شما داده نشده است).
تن ز جان و جان ز تن مستور نيست ليك كس را ديد جان دستور نيست
پس آنچه كه از من در موقع علم حضوري دريافت ميشود، سطحي معين از آن است نه حقيقت و كنه آن. اين اعتراض با نظر به اينكه مقصود از امر در آيهي فوق، عالم امر است و عالم امر مانند عالم ملكوت با تهذيب و تزكيهي باطن قابل درك است، منتفي ميگردد. به اضافهي اينكه انسانها مامور به دريافت و ارتباط با خدا شدهاند، و خدا آفرينندهي دو عالم خلق و امر است، وقتي كه بپذيريم خداوند متعال (نه ذات اقدس او) قابل دريافت است، پذيرش امكان دريافت روح نيز امري معقول خواهد بود. البته آنچه كه از خدا براي انسان قابل دريافت است، فروغ نور آن وجود اقدس است كه نه ظاهر دارد و نه باطن، نه روي پرده و پشت پرده و نه داخل و خارج و نه بالا و زير و نه ديروز و امروز و فردا … حال كه انسان داراي چنين استعداد درك عالي را دارد، چرا براي خداوند متعال كه خالق هستي و بخشندهي چنان ادراك والا به انسان است، ظاهر و باطن و بيرون و درون تفاوتي داشته باشد؟! وانگهي آگاهي روح آدمي مخصوصا اگر بدرجاتي از رشد نائل گردد، از فعاليتها و پديدههاي خويش و همهي اجزاء و روابط بدن يك آگاهي همه جانبه است كه اختصاصي به ظاهر و روي پرده و بيرون و بالا و حاضر آن امور ندارد، بلكه فعاليت و پديدههائي كه از روح آدمي بوجود ميآيند، و همچنين همهي اجزاء و روابط بدن در برابر خود روح داراي آن امور متقابل (ظاهر و باطن … ) نيستند، زيرا روح از يك موضعگيري معين و محدود در آنها نمينگرد. بنابراين، براي خداوند متعال صورت و معني و ظاهر و باطن و روي پرده و پشت پرده و درون و بيرون مطرح نيست، يعني اصلا مرز مشخص كنندهاي كه آن امور را از يكديگر جدا كند براي خدا وجود ندارد، زيرا خداوند بر همهي سطوح اشياء احاطه و غلبه داشته و از يك موضع معين در آنها نمينگرد.
آيات شريفهي قرآني در موضوع مورد بحث فراوان است. از آنجمله: «و ان تجهر بالقول فانه يعلم السر و اخفي» (و اگر سخن را آشكار بگوئي، خداوند متعال پنهاني و مخفيتر را (هم) ميداند). «الم يعلموا ان الله يعلم سرهم و نجواهم و ان الله علام الغيوب» (آيا آنان ندانستهاند كه خداوند صحبتهاي پنهان و نجوائي (آهستهي) آنانرا ميداند و خداوند داناي مطلق همهي غيوب است). همچنين آيات فراواني دربارهي احاطهي خداوندي بر همهي اشياء با بيانات گوناگون در قرآن وجود دارد، مانند: «الا انه بكل شيئي محيط» (آگاه باشيد، خداوند بر همه چيز محيط است). براي توجه بيشتر به معناي احاطه به اضافهي مباحثي كه در بالا متذكر شديم، رجوع شود به تفسير خطبهي اول- مباحث مربوط به رابطهي خدا با موجودات.
غلبهي خداوندي بر همهي اشياء براي درك غلبهي خداوندي بر همهي اشياء توجه بر دو حقيقت لازم است كه موجب روشن شدن معناي غلبهي مطلق خداوندي بر همهي اشياء ميباشد.
حقيقت يكم- دريافت عظمت خداوندي و كمال مطلق و وجوب وجود آن ذات اقدس است.
حقيقت دوم- تسليم محض موجودات عالم هستي از هر مقولهاي كه بوده باشند در برابر آن ذات اقدس است.
اين نكته را بايد مورد دقت قرار بدهيم كه دريافت و تصديق حقيقت يكم اگر در حد كامل بوده باشد، ضرورت تسليم همهي موجودات عالم هستي نيز ثابت ميشود. براي توضيح معناي غلبهي خداوندي روايتي از علي بن موسي الرضا عليهالسلام وارد شده است كه آن را مطرح ميكنيم: «و اما القاهر فليس علي معني نصب و علاج و احتيال و مداراه و مكر كما يقهر العباد بعضهم بعضا و المقهور منهم يعود قاهرا و القاهر يعود مقهورا و لكن ذلك من الله تعالي علي ان جميع ما خلق ملبس بالذل لفاعله و قله الامتناع لما اراد به لم يخرج منه طرفه عين ان يقول له كن فيكون و القاهر منا علي ما ذكرت و وصفت» (و اما اينكه خداوند پيروز مطلق است، به آن معني نيست كه بوسيلهي تلاش و علاج و چارهجوئي (يا حيلهگري) و مدارا و مكرپردازي بر موجودات غلبه كند، چنانكه مردم در غلبه و پيروزي بر يكديگر به آن امور تمسك مينمايند. و كسي از آنان كه روزي مغلوب بود، غالب ميگردد و كسي كه غالب بود مغلوب ميشود. ولي معناي قهر و غلبهي خداوندي اينست كه همهي آنچه كه مخلوق او هستند، لباس ذلت و تسليم بر آفرينندهي خود پوشيدهاند و با امتناعي اندك از آنچه خدا اراده كرده است، موجودات عالم هستي هرگز از فرمان كن فيكون يك چشم بهم زدن نميتوانند سرپيچي كنند. ولي كسي از ما انسانها كه به ديگري غالب ميشود بر آن مبنا كه گفتم و توصيف نمودم، ميباشد).
احتياج در غلبه بر ديگران به تلاش و علاج و چارهجوئي و مدارا و مكرپردازي، بدان علت است كه غالب و مغلوب هر دو موجودي هستند داراي هويت و نيرو و مختصات وجودي كه آن دو را روياروي يكديگر قرار ميدهند و هنگاميكه حس سودجوئي و خودخواهي در يكي از آن دو طرف كه نيرومند است بيدار گشت، اقدام به گلاويزي ميكند و در اين اقدام همانطور كه امام فرموده است، بهمه گونه تلاش و مكر و حيله و مدارا دست ميبرد، تا طرف را از پاي درآورد. و در وقتي ديگر كه اين نيرومند قدرت خود را از دست داد، يا شخصي نيرومندتر از وي پيدا شد، دو موجود روياروي هم قرار ميگيرند، باز با همان طريق كه متذكر شديم با يكديگر به جنگ و پيكار برميخيزند و شخص نيرومندتر طرف خود را از بين ميبرد. در صورتيكه سلطهي قدرت و احاطه و بينيازي مطلق خداوند و نفوذ ارادهي او در همهي كائنات چنانست كه سلطهي روح بر كالبد جسماني. چگونه امكان دارد كالبد جسماني توانائي عرض اندام در برابر روحي داشته باشد كه بهمهي ذرات كالبد احاطه و سلطه دارد. هر موجودي كه در روياروئي با موجود ديگر غالب ميشود، احتياج شديد به وسائلي دارد كه آن وسائل را بايد بدست بياورد و در هنگام جنگ و ستيز با يكديگر، آن وسائل مستهلك ميشوند، و يا كاربرد آنها موقت و مشروط به شرائطي ميباشد كه بود و نبود آن شرايط در جريان قدرت شخص غالب تاثير ميگذارد، در صورتيكه همانطور كه امام فرمودند خداوند از هر گونه وسيله بطور مطلق بينياز است.
يك جمله در روايت مورد بحث وجود دارد كه بايد تفسير شود. جمله اينست «با امتناعي اندك از آنچه خدا اراده كرده است». مطابق تفسيري كه در مفهوم غلبهي خداوندي بيان كرديم، هر گونه امتناع و مقاومت و سرپيچي از تسليم در برابر قدرت و ارادهي خداوندي امكانناپذير است، بنابراين، اين سئوال پيش ميآيد كه معناي جملهي فوق در عبارت امام چيست؟ يعني با فرض قدرت مطلقه و عدم امكان مقاومت هيچ موجودي در برابر خداوندي، امتناع اندك يعني چه؟
پاسخ اين سئوال با نظر به اختياري كه خداوند متعال براي انسانها در انتخاب هدفها و وسيلهها داده است، روشن ميگردد. و هنگاميكه بشر با استفاده از نيروي اختيار در مسيري مخالف خواستهي خداوندي قدم برميدارد، شبيه به اين است كه در برابر ارادهي خداوندي مقاومت نموده است. و با توجه به اينكه تخلف از ارادهي تكويني خداوندي امكانناپذير است، قطعا مقصود امام عليهالسلام ارادهي تشريعي است كه به معناي خواستن و بيان صلاح و فساد انسان است كه خود بايد با كمال علم و اختيار براي توجيه حيات معقول خود، آن دو را در نظر بگيرد. وقتي كه بشر با علم به خواستهي تشريعي خداوندي كه همواره متعلق به رشد و صلاح انساني است، با اختياري كه دارد، راه فساد و ركود را پيش ميگيرد، در برابر آن خواسته ي تشريعي امتناع ميورزد. و خلاصه فرمودهي امام با نظر به دلائل عقلاني و ديگر منابع اسلامي، رهائي و آزادي انسان در ساختن حيات معقول خويشتن است، نه اينكه خداوند در كارهاي اختياري انسانها قدرت و سلطهاي ندارد. البته اين تفسير مبني بر اينست كه مقصود از ما خلق انسان باشد و الا بايد گفت در نقل كلمات روايت اشتباهي صورت گرفته است.
مولوي در ديوان شمس اين معني را بسيار زيبا مطرح نموده است:
كجا خواهي ز چنگ ما بريدن كه داند دام قدرت را دريدن
چو پايت نيست تا از ما گريزي بنه گردن رها كن سركشيدن
دوان شو سوي شيريني ز غوره بباطن گر همي داني دويدن
رسن را ميگزي اي صيد بسته نبرد اين رسن هيچ از گزيدن
نميبيني سرت اندر زه ما است كماني بايدت از زه خميدن
چه جفته ميزني كز بار رستم يكي دم هشتمت بهر چريدن
دل دريا ز بيم و هيبت ما همي جوشد ز موج و از طپيدن
كه سنگين اگر آن زخم يابد ز بند ما نيارد برجهيدن
فلك را تا نگويد امر ما بس بگرد خاك ما بايد تنيدن
در يكي از آيات قرآن مجيد ميفرمايد: «و الله غالب علي امره و لكن اكثر الناس لايعلمون». (خداوند بر امر خود پيروز است، ولي اكثر مردم نميدانند). اكثر مردم پيروزي و سلطهي مطلقهي خداوندي را نميدانند.
چند مورچهاي را تصور كنيد كه روي صفحهي كاغذي حركت ميكنند كه شما روي آن كاغذ مشغول نوشتن هستيد. اين مورچهها با نظر به موقعيتي كه در روي آن صفحهي كاغذ دارند و با ديدگاههاي مختلفي كه براي هر يك از آنها وجود دارند، نوشتن شما را روي كاغذ تفسير خواهند كرد. آن مورچه كه فقط حركت قلم را روي كاغذ ميبيند، نوشتن را به قلم نسبت داده خواهد گفت كه قلم اين نوشتهها را مينويسد. مورچهي دومي كه فقط حركت انگشتان شما را ميبيند، ميگويد: كار نوشتن را اين انگشتان انجام ميدهند. مورچهي سوم كه هم قلم و هم انگشتان را ميبيند، ميگويد: مجموع قلم و انگشتان هستند كه روي صفحهي كاغذ مينويسند. مورچهي چهارم مچ بازو را هم ميبيند و نوشتن را به مجموع آنها نسبت ميدهد. مورچه پنجم ممكن است تا شانهي نويسنده بالا برود و ارتباط نوشته را با شانه نيز در نظر بگيرد و بدينسان ممكن است مورچههائي پيدا شوند و هر يك به اندازهي وسعت ديدگاهي كه دارند در اسناد نوشتهي شما عواملي را به حساب بياورند. اما كجا است آن مورچهاي كه بفهمد كه نسبت همهي آن اعضاء با نوشتن نسبت وسائل ناآگاه و بياختيارند كه با فعاليت مغزي نويسنده بكار افتادهاند كه آن فعاليت مغزي هم بنوبت خود به پيروي از من يا روح بوجود آمده است.
اين تمثيل كه در مثنوي مولوي آمده است، براي توضيح مسئلهي مورد بحث ما بسيار مفيد است. مخصوصا با در نظر گرفتن اين جهت كه اين مورچههاي تك بعدي كه فقط پديدههاي محسوس را ميبينند و نوشتن را به آنها نسبت ميدهند، از آن جهت كه نميتوانند ماوراي محسوس خود را بفهمند، اگر همهي بدن انسان نويسنده را بگردند، دخالت همهي اجزاء بدن را در پديدهي نوشتن دخالت خواهند داد. چنانكه در روش فكري منكرين عالم ماوراي طبيعت ديده ميشود كه حركت و بروز واقعيات عالم طبيعت را به مجموع آنها نسبت ميدهند! بهمين جهت است كه نه تنها منكرين ماوراي طبيعت از سلطهي مطلقهي الهي در عالم طبيعت بياطلاعند، بلكه اكثر كساني هم كه معتقد به ماوراي طبيعت هستند از اين سلطه غفلت ميورزند، مگر در موقع مشاهدهي رويدادها و پديدههاي بسيار بزرگ و يا غير عادي كه با ديدن آنها فورا به ياد غلبه و قدرت خداوندي ميافتند. آدمي بايد از يك توحيد و خداشناسي عالي و هستيشناسي جهان وابسته برخوردار شود كه بتواند سلطهي الهي را بر هستي بفهمد و معتقد شود. و مسلم است كه اينگونه انسانهاي رشد يافته همواره در اقليت ميباشند، زيرا نفوذ دقيق بر پهنهي ماده و حركت و روابط كه ميتواند جريان وابستهي آنها را به خداوند غالب مطلق نشان بدهد، به معرفت ناب و تهذيب نفس نيازمند است كه متاسفانه اكثر مردم خود را از اين دو عامل رشد و كمال محروم ميسازند.
***
«فليعمل العامل منكم في ايام مهله قبل ارهاق اجله، و في فراغه قبل اوان شغله، و في متنفسه قبل ان يوخذ بكظمه و ليمهد لنفسه و قدمه و ليتزود من دار ظعنه لدار اقامته» (هر كسي از شما كه ميخواهد عمل كند بايد در روزگار مهلتي كه به او داده شده است پيش از آنكه اجل شتابان به سراغش آيد، عمل كند- عمل در دوران فراغت پيش از اشتغال، و در روزگار آسودگي پيش از آنكه مجراي تنفس آزادش گرفته شود. و براي سرنوشت نهائي و قدمي كه بايد در آغاز ابديت (يا براي ابديت) بردارد آماده شود. و از خانهاي كه بايد از آن كوچ كند به جايگاه اقامت (ابدي) خود توشه بردارد).
زمان محدود، قدرت رو به زوال، و حركت رو به هدف نهائي قطعي است هيچ عاقلي در محدوديت زمان عمرو زوال قدرت نميتواند ترديد كند، زيرا ترديد در امري محسوس كه دائما در برابر ديدگان انسان قابل مشاهده و لمس است، امكانپذير نيست. همانطور كه خاتمالانبياء و اميرالمومنين عليهماالسلام و اوصياء و اولياء ميدانند كه زمان عمر انسان كوتاه و هر نوعي از قدرت بهر اندازهاي كه بوده باشد، رو به زوال و فنا است، طواغيت تاريخ و اشقياء و پليدان و ابلهان و پيروان باري بهر جهت هم دو موضوع مزبور را ميفهمند، آنچه كه اين دو گروه را شديدا از يكديگر جدا ميكند موضوع سوم است كه عبارت است از اينكه: زندگي حركتي است رو به هدف بزرگ. اين موضوع تفاوتي را كه ميان انسانها و انساننماها بوجود ميآورد، شديدتر از تفاوت ميان سنگ و حيوان و انسانها ميباشد.
آري، تفاوت هولناكي است مابين دو انسان كه يكي از آن دو چنين فكر كند كه اگر همهي انسانهاي دنيا زندگي خود را در راه زنده ماندن آن شخص، با اختيار از دست بدهند، قطعا وظيفهي حتمي همهي انسانها همين بوده است كه در راه برآوردن شهوات و اشباع حس خودخواهي او براي زندگي بيهدفي كه دارد جانهاي خود را قرباني او نمايند و اگر خود او قدرت از بين بردن همهي انسانها را در راه حيات بيهدفش كه در چند روز خور و خواب و خشم و شهوت خلاصه ميشود داشته باشد و آنان را محو و نابود بسازد و چنين پندارد كه او بمقتضاي ضرورت صيانت ذات چنين كاري را كرده است. و دومي چنين فكر كند كه اگر يك لحظه از ادامهي زندگي يا يكي از شئون زندگي من موجب اختلال يا ضايع شدن حق انسان ديگري بوده باشد، من آن زندگي را به مقدار همان خلاف حق، پوچ، بلكه مضر ميدانم و چنين زندگي ضد تباه كنندهي خود را در خود ميپروراند.
بيائيد يك داستان كوچكي كه در آموزندگي ارزش حيات از عاليترين داستانهائي است كه بشر شنيده است، بخوانيم: ابوذر غفاري كه در راه شناساندن ارزش حيات انسانها به ربذه تبعيد شده بود، آخرين روز زندگيش فرا ميرسد و آفتاب آن روز هم مانند ساير روزها مانند عمر وي به غروب نزديك ميشود، همسر (يا دخترش) كه يگانه مونس او در آن بيابان بوده است، با ديدن شكوه و حشمت و جلال آخرين لحظات زندگي آن انسان كامل، ناله و شيون آغاز ميكند، ابوذر علت ناله و شيون او را ميپرسد، او پاسخ ميدهد: تاريكي شب فرا ميرسد و تو در حال چشم بربستن از اين جهان و نفسهايت به شماره افتاده است، من به تنهائي در اين بيابان چه خواهم كرد؟ ابوذر ميگويد: ناراحت مباش، به آنطرف نگاه كن كه كارواني در حركت است و آن كاروان پس از زماني اندك از اينجا به سوي مدينه عبور خواهند كرد. تو برو كنار جاده و همينكه آنان از راه رسيدند، بگو كه مردي (يا مسلماني) در اينجا از دنيا رفته است، بيائيد او را دفن كنيد و آنان ترا خواهند شناخت و ترا با خود ميبرند و به دودمانت ميرسانند. عزيز من، وقتيكه آنان به بالين من نزديك شدند به آنان بگو: اين مرد وصيت كرده است كه پيش از آنكه به كفن و دفن من اقدام كنند، آن گوسفند را كه آخرين قسمت من از دنيا است، ذبح كنند و بخورند و براي من مجاني كار نكنند.
اين انسان كامل پروردهي مكتب انسان كامل علي بن ابيطالب، نميخواهد ديگران انرژيها و زمان زندگي خود را براي ابوذر بدون عوض مستهلك نمايند، اگر چه تكفين و تدفين اموات واجب كفائي است و براي اعضاي آن كاروان واجب عيني شده بود، با اينحال ابوذر فكر ميكند كه ممكن است آنان هنگاميكه جنازهي ابوذر را ديدند و او را شناختند، به اضافهي تكاليف واجب غسل و كفن و دفن او، خدمات ديگري را بجهت شخصيت ابوذر انجام بدهند، لذا ابوذر مانع آن ميشود كه يك عده انسانها مقداري از نيروي حيات خود را در بجا آوردن امور غير واجب جنازهي او بدون دريافت ارزش، مصرف نمايند. اگر رهبر و پيشواي او علي بن ابيطالب اجازه ميداد كه مردم با كمال رضايت خاطر وسائل عيش و لذت او را فراهم بياورند، همهي مردم خواستهي او را مانند يك آرمان بسيار مطلوب بجا ميآوردند. اگر او ميگفت: مردم جنازهي مرا با كفني كه ميخواهند بپوشانند، قطعا مردم با كمال رضايت گرانبهاترين پارچه را انتخاب ميكردند (البته آنانكه بعد ملكوتي علي عليهالسلام را درست نميشناختند) ولي كفني كه خود او انتخاب كرده بود مانند پيراهن بدنش در ايام زندگياش بود- كفن و پيراهن او چگونه بود؟
كفن از گريهي غسال خجل پيرهن از رخ وصال خجل (شهريار)
بنظر ميرسد براي شناخت سطوح و آرمانها و انگيزهها و كيفيتهاي زندگي مردم در هر دو قلمرو فرد و اجتماع فقط بايد اين موضوع حركت زندگي رو به كدام مقصد است را شناخت. اگر كسي زندگي را حركتي رو به يك هدف بزرگي تلقي كند، با نظر به عظمت آن هدف حتي يك لحظه از زمان و يك پديدهي ناچيز از قدرت را هم بيهوده تلف نميكند در صورتيكه اشقياء و پليدان بدانجهت كه مست شراب قدرت و هوا و هوس خويشند، توجه و كاري با حكمت آغاز و پايان زندگي ندارند. تابوتي كه مردهاي را در آن نهاده و در پيش چشمان يك بشر بيهدف ميبرند كه در زير خاك تيره دفنش نمايند، يا مانند حركت يك درشكه و ماشين و گوسفند براي او جلوه ميكند كه هيچ ارتباط با او ندارند و يا مانند يك پديدهي اتفاقي ميباشد كه گريبان يك نفر را گرفته است و او را ميبرد و بهر حال آنچه كه در ذهن چنين شخصي خطور نميكند اينست كه اين مرده يك انسان زندهاي بوده و همان قوانيني كه بر سرش تاختن گرفته و از قصري با شكوه و مجلل پائين آورده و مانند يك مشت گوشت و استخوان او را در تابوت جاي داده است همان قوانين بدون ترديد به سراغ او نيز خواهند آمد. در صورتيكه براي آن انسانها كه زندگي حركتي است به سوي هدفي بزرگ، از ناچيزترين پديدهي حيات گرفته تا بزرگترين و چشمگيرترين واقعيات حيات و تا مردن، همه و همه در محاسبهي دقيقي انجام ميگيرد كه حتما و بالضروره نتائج خود را نشان خواهند داد. در آنهنگام كه عقل و مشاعر آدمي حركت منطقي خود را از دست ميدهد، حيات آدمي صفاي خود را از دست ميدهد و ماهيت اصلي آن كه جستجوي هدف اعلا و حركت بسوي آن است، دگرگون ميگردد، در نتيجه همانگونه كه نيك و بد و زشت و زيبا و وجود و عدم معناي خود را براي اين حيات تيره و تار از دست ميدهند، همچنان زمان عمر و اهميت بهرهبرداري از آن نيز اهميت و ارزش خود را از دست ميدهند. براي چنين كسي چه زمان محدود باشد و چه نامحدود، قدرتي كه به دستش آمده است، چه ناچيز باشد و چه مطلق، هيچ تفاوتي در حيات و جريان آن به وجود نميآورد. اميرالمومنين در جملهي بعدي ميفرمايد: پيش از آنكه اشتغال به كشيدن بار سنگين حيات در پايان ساليان زندگي و ورود به مشاهدهي نتائج عمر و پيش از آنكه همهي مشاعر و نيروهاي خود را از دست بدهيد، كار كنيد و تكاپو بورزيد:
اي كه دستت ميرسد كاري بكن پيش از آن كز تو نيايد هيچ كار
سال ديگر را چه ميداند حيات یا كجا رفت آن كه با ما بود پار
دير و زود اين شكل و شخص نازنين خاك خواهد گشتن و خاكش غبار (سعدي)
داستاني بسيار آموزندهاي در نظرم آمد كه براي مطالعه كنندگان محترم عرض ميكنم: استاد بسيار وارسته از علائق ماده و ماديات و حكيم و عارف بزرگ مرحوم آقا شيخ مرتضي طالقاني قدسالله سره كه در حوزهي علميهي نجف اشرف در حدود يك سال و نيم خداوند متعال توفيق حضور در افاضاتش را به من عنايت فرموده بود، دو روز به مسافرت ابديش مانده بود كه مانند هر روز بحضورش رسيدم، وقتي كه سلام عرض كردم و نشستم، فرمودند: براي چه آمدي آقا؟ عرض كردم: آمدهام كه درس را بفرمائيد. شيخ فرمود: برخيز و برو، آقا جان برو درس تمام شد. چون آنروز كه دو روز مانده به ايام محرم بود، خيال كردم كه ايشان گمان كرده است كه محرم وارد شده است و درسهاي حوزهي نجف براي چهارده روز به احترام سرور شهيدان امام حسين عليهالسلام تعطيل است، لذا درسها هم تعطيل شده است، عرض كردم: دو روز به محرم مانده است و درسها دائر است. شيخ در حاليكه كمترين كسالت و بيماري نداشت و همهي طلبههاي مدرسهي مرحوم آيهالله العظمي آقا سيد محمد كاظم يزدي كه شيخ تا آخر عمر در آنجا تدريس ميكرد، از سلامت كامل شيخ مطلع بودند. فرمودند: آقا جان به شما ميگويم: درس تمام شد، من مسافرم، خر طالقان رفته پالانش مانده، روح رفته جسدش مانده. اين جمله را فرمود و بلافاصله گفت: لا اله الا الله- در اين حال اشك از چشمانش سرازير شد و من در اين موقع متوجه شدم كه شيخ از آغاز مسافرت ابديش خبر ميدهد با اينكه هيچ گونه علامت بيماري در وي وجود نداشت و طرز صحبت و حركات جسماني و نگاههايش كمترين اختلال مزاجي را نشان نميداد. عرض كردم: حالا يك چيزي بفرمائيد تا بروم. فرمود: آقا جان فهميدي؟ متوجه شدي؟ بشنو: (تا رسد دستت به خود شو كارگر چون فتي از كار، خواهي زد به سر).
بار ديگر كلمهي لا اله الا الله را گفتند و دوباره اشك از چشمان وي به صورت و محاسن مباركش سرازير شد. من برخاستم كه بروم، دست شيخ را براي بوسيدن گرفتم، شيخ با قدرت زيادي دستش را از دست من كشيد و نگذاشت آنرا ببوسم (شيخ در ايام زندگيش مانع از دستبوسي ميشد) من خم شدم و پيشاني و صورت و محاسنش را بوسيدم، قطرات اشك چشمان شيخ را با لبان و صورتم احساس كردم كه هنوز فراموش نميكنم. پس فرداي آنروز ما در مدرسهي مرحوم صدر اصفهاني در حدود يازده سال اينجانب در آنجا اشتغال داشتم، اولين جلسهي روضهي سرور شهيدان امام حسين عليهالسلام را برگذار كرده بوديم. مرحوم آقا شيخ محمد علي خراساني كه از پارساترين وعاظ نجف بودند، آمدند و روي صندلي نشستند و پس از حمد و ثناي خداوند و درود بر محمد و آل محمد صلي الله عليه و آله، گفتند: «انا لله و انا اليه راجعون» شيخ مرتضي طالقاني از دنيا رفت و طلبهها بروند براي تشييع جنازهي او. همهي ما برخاستيم و طرف مدرسهي مرحوم آقا سيد كاظم يزدي رفتيم و ديديم مراجع و اساتيد و طلبهها آمدهاند كه جنازهي شيخ را بردارند. از طلاب مدرسهي مرحوم سيد داستان فوت شيخ را پرسيديم. همهي آنها گفتند: شيخ ديشب مانند همهي شبهاي گذشته از پلههاي پشت بام بالا رفت و در حدود نيم ساعت بمناجات سحرگاهي با صداي آهسته مانند هميشه پرداخت و سپس از پلهها پائين آمد و نماز صبح را خواند پس از دقائقي چند چراغ را خاموش كرد. تا اينجا حالت هميشگي شيخ بود، ولي شيخ هميشه نزديكي طلوع آفتاب از حجره بيرون ميآمد و در حيات مدرسه قدم ميزد و بعضي از طلبهها و اغلب جناب حجهالاسلام و المسلمين آقا سيد هادي تبريزي معروف به خداداد ميرفتند و صبحانهي شيخ را آماده ميكردند و شيخ ميرفت به حجره و تدريس را شروع ميفرمود. امروز صبح متوجه شديم كه با اينكه مقداري از طلوع آفتاب ميگذرد، شيخ براي قدم زدن در حيات مدرسه نيامد، لذا نگران شديم و از پشت شيشهي پنجرهي حجرهي شيخ نگاه كرديم، ديديم شيخ در حال عبادت جاني كه بدو سپرده به حق مرجوع نمود.
مرحوم آقا ميرزا هادي حائري شيخ به من فرموده بود كه من تا چهل سالگي در دهات طالقان چوپاني ميكردم، روزي در حال چراندن گوسفندها تلاوت قرآن با صدائي بسيار زيبا بگوشم رسيد، حالم دگرگون شد و گفتم: خدايا، آيا عمر من به آخر خواهد رسيد و اين نامهي ترا نخوانده چشم از دنيا خواهم بست؟! از بيابان برگشتم و گوسفندان مردم را به خودشان برگرداندم و از اشخاص مطلع پرسيدم كه من براي درس خواندن بكجا بايد بروم؟ گفتند: برو به اصفهان و من رفتم اصفهان. در آنزمان دو حكيم متألّه در قيد حيات بودند: مرحوم ميرزا جهانگير قشقائي و مرحوم آخوند كاشي رحمهالله عليهما. من مقدمات را با سرعت غير عادي فرا گرفتم و موفق به حضور در دروس دو حكيم مزبور گشتم و سپس به نجف اشرف مهاجرت كردم و در دروس مرحوم آخوند ملا محمد كاظم خراساني حاضر شدم، احساس كردم: مطلب تازهاي را از ايشان نميشنوم.
اين داستان را كه تا حدودي با تفصيل در اين مبحث عرض كردم، براي تذكر به اهميت محتواي شعري بود كه مرحوم شيخ مرتضي طالقاني آن سالك وارسته راه عبوديت در آخرين ساعات عمر مباركش باينجانب بعنوان اساسيترين حقيقتي كه روي پل ميان زندگي و مرگ ايستاده و عالم ماوراي مرگ را ميديد، باينجانب فرموده است. آري:
تا رسد دستت بخود شو كارگر چون فُتي از كار، خواهي زد به سر