براي توضيح و تفسير اين خطبهي شريفه، نخست يكايك مضامين عاليهاي كه در آن آمده است، مانند فهرست مطالب متذكر ميشويم، سپس به تفسير آنها ميپردازيم:
***
«عبادالله، ان من احب عبادالله اليه عبدا اعانه الله علي نفسه»:
1- محبوب خداوند آن انساني است كه خداوند او را در شناخت خويشتن و ساختن آن، ياري نموده است.
2- لباس انساني كه محبوب خدا بوده و به شناخت و ساخت خويشتن توفيق يافته از اندوه و پوشاكي از بيم به خود پوشيده است.
3- نتيجهي شناخت و ساخت خويشتن كه انسان را به مقام والاي محبوبيت خداوندي نائل ميسازد، ظهور فروغ تابناك هدايت در درون او است.
4- اين محبوب خدا آمادهي قرار گرفتن در پيشگاه خدا در آن روز با عظمت است كه قطعا فرا خواهد رسيد.
5- واقعياتي را كه براي او دور مينمايد، به خود نزديك ميسازد. 6- شدائد رنگارنگ روزگاران را براي خود آسان ساخته است.
7- در اين دنيا با بينائي نافذ مينگرد.
8- او به طور فراوان در ذكر خداوندي به سر ميبرد.
9- از آب حيات حق و حقيقت كه گواراي جان است سيراب ميشود.
10- مدخلهاي ورود به آن آب حيات را بر خود هموار نموده است.
11- با اولين جرعهها از آن آب حيات بخش، راه روشن و هموار را پيش ميگيرد.
12- لباسهاي گوناگون شهوات را برميكند.
13- و از هر گونه هم و غم رها شده جز يك هم و نگراني مقدس كه براي خود به تنهائي انتخاب نموده است.
14- او از صفت مهلك نابينائي نجات يافته است.
15- در حيات خود شركتي با هوي پرستان ندارد. 16- اين محبوب خدا كليد گشايندهي درهاي هدايت، و قفل درهاي ضلالت و هلاكت است.
17- راهي را كه بايد سپري كند، با بينائي شايسته تشخيص داده، مشعلهاي فروزان الهي را كه سر راهش نصب شده است، شناخته و ناهمواريها و فرو رفتن در فراز و نشيبهاي راهش را پشت سر ميگذارد.
18- اين انسان رهرو كمال به محكمترين وسائل صعود به ارزشهاي انساني- الهي چنگ زده است.
19- يقيني كه در درون او بوجود آمده است، مانند نور خورشيد است كه به هر چيزي بتابد آن را روشن ميسازد.
20- نفس خويشتن را در بااهميتترين امور فقط براي خدا گمارده و در نتيجه عمل وي در هر حادثهاي كه با او ارتباط برقرار ميكند، و به او وارد ميگردد، انعكاس كنندهي كمال او ميباشد و هر فرعي كه براي او پيش بيايد با بهترين وجه به اصل آن برميگرداند و بر آن تطبيق مينمايد.
21- اين محبوب خدا چراغي است فروزان در ظلمتكدههاي دنيا و باز كنندهي مشتبهات و تاريكيها.
22- او كليدي است براي گشودن مشكلات.
23- راهنماي كاروانيان حيات در زندگي .
24- سخني را كه ميگويد، آن را ميفهماند.
25- و در آن هنگام كه موقعيت مقتضي سكوت است، ساكت ميشود و سالم ميماند.
26- اخلاص به مقام ربوبي ميورزد و به درجهي رفيعهي مخلصين نائل ميگردد.
27- اين محبوب خدا يكي از معادن دين الهي است.
28- او از عوامل نگهدارندهي ارزشهاي انساني در روي زمين است.
29- حق و حقيقت را توصيف مينمايد و خود به آن عمل مينمايد.
30- عدالت را بر نفس خود الزام نموده و اولين عدل و دادگري او منتفي ساختن هوي و هوسهاي پليد از نفس خويشتن است.
31- هيچگونه غايت و نهايتي براي خير و كمال را رها نميسازد مگر اينكه وصول به آن را قصد ميكند.
32- او چنان در جاذبهي حق قرار گرفته است كه به مجرد گمان و احتمال براي وصول به آن حركت مينمايد.
33- مهار وجود خود را به كتاب الله سپرده و آن كتاب الهي را براي خود رهبر و راهنما ميداند.
***
اين بود محصول اجمالي سخنان اميرالمومنين (ع) در توصيف سالكان راه حق و حقيقت در اين خطبه. اگر چه همهي سخنان اميرالمومنين (ع) بيان واقعيات محض دربارهي انسان آنچنانكه هست و انسان آنچنانكه بايد ميباشد، لذا همهي آن صاحبنظران كه از وجدان بيدار برخوردارند، گفتهاند: كتاب نهجالبلاغه پائينتر از كتاب الهي و بالاتر از كتاب بشري است با اينحال در نهجالبلاغه در چند مورد بيان حقيقت در قلمرو عرفان و كمال روحاني به آن حد نهائي ميرسد كه فوق آن قابل تصور نيست. از آن جمله يكي همين خطبهي شريفه است كه غايت حكمت وجودي و كمال عرفاني انساني را بيان فرموده و دوم سخناني است كه در توصيف متقين به همام فرموده است.
بدانجهت كه اينجانب درصدد آن بودم كه در همين تفسير نهجالبلاغه مطالب مربوط به عرفان را در حدود توانائي محدودم، در پرتو سخنان رهبر عرفان و پيشتاز سالكان راه حق علي بن ابيطالب (ع) متذكر شوم، مناسبترين موقعيت را در تفسير همين خطبه تشخيص دادم، اگر چه چنانكه در بالا اشاره شد همهي سخنان رئيسالموحدين و رهبر كامل عرفان اسلامي اميرالمومنين عليهالسلام روشن كنندهي حقيقت حكمت و كمال عرفان انساني است.
اصول معرفت و گرديدن:
پيش از ورود به مطالب عرفاني در خطبهي مورد تفسير، مقدمهاي را در ارتباط انسان با هستي متذكر ميشويم. ارتباط انسان با هستي با قطع نظر از رابطهي طبيعي بيولوژيك و فيزيولوژيك كه ابتدائيترين و در عين حال دائميترين ارتباط است. چهار بعد اساسي دارد:
1- شناخت هستي 2- دريافت هستي 3- صيرورت (گرديدن) در هستي 4- تصيير (گرداندن) در هستي. و هر يك از اين چهار بعد اساسي با يك يا چند يا همهي هفت بعد زير به فعليت ميرسد، لذا ميتوان ابعاد هفتگانهي زير را عوامل فعليت و به ثمر رسانندهي چهار بعد اساسي فوق نامگذاري نمود:
1- علمي. 2- فلسفي. 3- شهودي. 4- اخلاقي. 5- حكمي. 6- عرفاني. 7- مذهبي.
پيش از ورود به تعريف يا توصيف ابعاد و عوامل فوق لازم است به يك نكتهي مهم توجه كنيم و آن اينست كه هويت ابعاد چهارگانه و عوامل هفتگانه آن چنان متعين و مرزبندي شده نيست كه هر يك از آنها در مغز يا روان آدمي موقعيتي خاص را كه قابل اختلاط با ديگري نباشد بوجود بياورد. به عنوان مثال: شناخت اجزائي از هستي از راه علم اگر چه ممكن است در موقع كار علمي محض، شخص عالم را در منطقه تجربهي عيني يك موضوع، در جاذبهي خود قرار بدهد، ولي بديهي است كه همين كه از جاذبهي آن منطقه رهائي يافت، و مورد تجربه را در خارج از محدودهي ابزار شناخت علمي و بر كنار از هدفگيري خاصي كه براي تجربهي آن مورد، برگزيده بود، مورد توجه قرار داد، با ابعاد و مسائلي در آن مورد روبرو خواهد گشت، كه شخص عالم دربارهي آنها در تاريكي مطلق بسر نميبرد، مثلا مقداري روشنائيهاي محدود علمي يا دريافتي دربارهي آنها دارد كه گاهي هم بطور ملموس يا ناملموس در مورد تجربهي علمي دخالت ميورزند. همچنين انعكاس علمي يك حقيقت در ذهن با دريافت شهودي آن كاملا امكانپذير است، نهايت امر ممكن است مغزهاي معمولي براي توجه مشخص به هر يك از آن دو، به انصراف از يكي و توجه به ديگري را نيازمند بوده باشد.
به عنوان مثال: در همان حال كه زيبائي يك نمود زيبا با روش علمي در ذهن عالم محقق منعكس ميشود، و در عين حال زيبائي همان نمود زيبا با شناخت علمياش در يك وحدت عاليتر متحد شوند. پس از توجه به نكتهي فوق، ميپردازيم، به بيان ملاك تقسيم ابعاد اصلي ارتباط انسان با هستي كه چهار بعد ميباشد، ملاك عبارتست از اينكه: من در رابطه با جز من كه شامل هر دو قلمرو جهان عيني بروني و جهان دروني است، يا جز من را فرا ميگيرد و آگاهي به آن پيدا ميكند و يا جز من را بوسيلهي احساس نيرومند هستييابي در درون خود دريافت مينمايد. رابطهي اول رابطهي شناخت است و رابطهي دوم رابطهي دريافت. و مهمترين تفاوت دو رابطهي مزبور در اين است كه من در رابطهي شناخت بوسيلهي ذهن جنبهي فعاليت دارد، يعني پس از آنكه ذهن آدمي مواد خام معلومات را جمعآوري نموده و به آگاهي از قوانين دست يافت، شروع به تجريد و حكم و تطبيق و موازنه و ترجيح و گزينشهاي نظري مينمايد و نوعي تاثر عالي بوسيلهي احساس برين و تصعيد شده دارد كه ميتوانيم مراتبي از آن را در شعراي بزرگ مشاهده كنيم كه آنان مطالبي را ابراز ميدارند كه به خوبي دريافتهاي آنها را از هستي بوسيلهي احساس برين اثبات مينمايد. مراحل عالي آن را ميتوان از عرفائي كه از عرفان مثبت برخوردار شدهاند، سراغ گرفت. از طرف ديگر مسلم است كه هر انساني با ابعاد مختصات طبيعي بيولوژي و فيزيولوژي كه دارد، همواره در مجراي گرديدن و گرداندن قرار ميگيرد و همواره به وسائط مختلف و در مجراي قوانين گوناگون با طبيعت در حال داد و ستد است.
به اضافهي اين دگرگوني طبيعي، هر انسان كه از مغز و روان معتدل برخوردار است، به مجرد درك اين حقيقت كه در هر نقطهاي از زندگي كه بسر ميبرد، موقعيتي عاليتر و كاملتر كه مطلوبيت آن را با وجدان و خرد درك ميكند، وجود دارد، اگر امكان وصول به آن موقعيت را در خود ديد و آن را به طور جدي اداره كرد، در مسير صيرورت (گرديدن) قرار ميگيرد. البته مقصود از گرديدن در اين مبحث نوع اختياري آن است كه مقتضاي كمالجويي آدمي است نه نوع اجباري آن. لازمهي اين گرديدن گرداندن ديگران در هستي است، زيرا گرديدن تكاملي بدون شناخت و دريافت جدي وحدت و هماهنگي من در مسير تكاملي با ديگر منها كه استعداد و ارادهي همان تكامل را دارند، امكانپذير نيست. همانطور كه يك انسان داراي مغز و روان معتدل از احساس درد و زجر ديگران احساس ناراحتي مينمايد كه اگر از رشد بيشتري هم برخوردار بوده باشد، عين همان درد و زجر را در خود در مييابد، و چه بسا كه از حركت باز ميايستد و فلج ميشود، همچنين نقص و ركود رواني انسانها براي كسي كه از رشد مغزي و رواني برخوردار است، ناراحت كننده بوده و يا بياعتنائي به دست و پا زدن انسانها در ظلمت جهل و محدودنگري و محدودخواهي و خود محوري دست و پا زدن خود را نيز در ظلمت جهل و محدودنگري … مشاهده ميكند، لذا هيچ گرديدن انساني عالي بدون تكاپو در راه گرداندن ديگر همنوعان انسان در حد مقدور امكانپذير نميباشد.
براي اثبات اين اصل قاطعانهترين بيان را در منابع معتبراسلامي ميبينيم كه ميگويد: «من اصبح و لم يهتم بامور المسلمين فليس بمسلم» (هر كس صبحگاهي سر از خواب بردارد و اهميتي به امور مسلمانان ندهد، مسلمان نيست) و اما دليل انحصار عوامل به فعليت رسانندهي چهار بعد مزبور در هفت عامل (علمي، فلسفي، شهودي، اخلاقي، حكمي، عرفاني، مذهبي) را ميتوان چنين توضيح داد: هر شناختي كه انسان بدست ميآورد يا محصول فعاليتهاي تجربي و حسي و آزمايشگاهي در معقولات اوليه است (آنچه كه خارج از ذهن در ذهن حاصل ميگردد و عملي را دربارهي آن معقولات اوليه بوجود ميآورد) اين همان شناخت علمي است و يا محصول فعاليت ذهن در معقولات عاليه است كه بوسيلهي مفاهيم و قوانين كليتر براي تفسير هستي، صورت ميگيرد كه شناخت فلسفي ناميده ميشود. و اگر شناخت محصول دريافت مستقيم معلوم بدون واسطهي تجارب و مشاهدات حسي و آزمايشگاهي و فعاليتهاي معمولي انديشه بوده باشد، شناخت شهودي ناميده ميشود، مانند حدسهاي عالي و اكتشافات و دريافتهاي مربوط به ارزشها، و همچنين دريافت حقائق ماوراي نمودهاي كمي و كيفي و زيبائيهاي محسوس و معقول.
البته اين نكته را هم نبايد فراموش كنيم كه تفاوت عمده مابين شناخت علمي و فلسفي و دريافت شهودي در اينست كه شناخت علمي و فلسفي به وساطت حواس و فعاليتهاي ذهني مانند استدلال و تجريد و تطبيق و ترجيح و انتخاب نيازمند است، در صورتي كه دريافت شهودي احتياجي به وساطت امور مزبور ندارد، اگر چه براي وصول به شهود عبور از مقدمات و طرق مناسب موضوع مشهود لازم است. مثلا براي دست يافتن به شهود زيبائي مسلما تماس حسي با نمودهاي زيبا و تفكرات، حتي تصوراتي مناسب ضرورت دارد، اما اين تماس و ارتباط به نحوي نيست كه انسان بداند كه با گذراندن چه مدت از زمان و طي كدامين مقدمات و سپري كردن چه راههائي، به شهود خاص زيبائي موفق خواهد گشت، و به عبارت ديگر شهود خاص زيبائي را مانند يك سنتز كه مستند به تفاعل قبلي چند واحد است و يا مانند يك نتيجه قطعي در شكل اول قياسات منطقي كه به طور مستقيم از دو مقدمهي صغري و كبري زائيده ميشود، نميتوان تلقي نمود. ولي چنانكه گفتيم شهود دربارهي يك موضوع حتما به طي مقدماتي مناسب در آن موضوع نيازمند است. لذا يك محقق در علم حقوق مثلا نميتواند بوسيلهي مباحث و تحقيقات حقوق محض به شهود والائي دربارهي فروغ هستي نائل گردد. بلي، ممكن است يك حقوقدان از حوزهي كار خصوصي خود به جهت بينشهاي عاليتر دربارهي انسان و مختصات عالي آن، بتواند با دستيابي به مفاهيم و اصول عالي راهي به شهود هستي پيدا كند.
نكتهي ديگري را كه بايد در اينجا متذكر شويم، اينست كه هر اندازه دامنهي تتبع و تحقق و اهتمام و عشق به دريافت عميق يك موضوع بيشتر باشد، چنانكه ممكن است به شهودهاي والاتر به طور سريع نائل گردد، همچنين شهود حاصل از آنها عاليتر و پر فروغتر بوده باشد. و اگر معلومات حاصله از دو قلمرو انسان و جهان وارد دروني شود كه آراسته با اخلاق و ارزشها و آرمانهاي اعلاي انساني بوده باشد، يعني وارد دروني شود كه داراي قطب نماي وجدان و عشق به كمالجوئي بوده باشد، بدون ترديد آن معلومات مانند امواج روحي كه دائما در حال نو شدن است، تلقي ميگردد، بزرگترين نتيجهي امواج روحي تلقي شدن معلومات اينست كه هرگز آن معلومات نميتوانند حجابي ميان انسان و حقيقت يابي او بوده باشند، و نميتوانند در مسير خودكامگيهاي انسان مورد بهرهبرداري قرار بگيرند، زيرا بنابر هماهنگي معلومات با اخلاق چنانكه گفتيم به ملاك اتحاد عاقل و معقول روح انسان به آن معلومات، مانند امواج و شئون روحي خود خواهد نگريست.
حتي اگر بعدها خطاي آن معلومات كشف شود، باز از امواج روحي تلقي شدن آن معلومات، ضرري عائد انسان نخواهد گشت، زيرا موج دريا، موج است اگر چه خس و خاشاكي از خارج از ذات دريا مخلوط امواج دريا شود و سطح ظاهري آن موج را آلوده كند. حالا بايد بينيم هماهنگي يا تكميل بعد شناخت علمي، فلسفي، شهودي، اخلاقي با بعد حكمت، چه معني دارد؟ اگر همهي ابعاد چهارگانه بوسيلهي عقل سليم و خرد رشد يافته به منزلهي راهنما و نيروي حركت انساني در زندگي گشتند، معرفت حاصله از چهار بعد مزبور حكمت ناميده ميشود، پس در حقيقت بعد حكمت عبارتست از هماهنگ ساختن ابعاد چهارگانه و تحرك اراده از من كمالجو براي حركت در مسير حيات معقول اگر پنج بعد مزبور با يك نورانيت روحي كه موجب روشنائي در جهان بروني و دروني گشته و انسان را در جاذبهي حقيقت كل و بالذات كه همهي جهان بروني و دروني وابستگي خود را به آن، نشان ميدهد، به حركت در آورند، اين ابعاد در اين مرحله به مقام عرفان مثبت رسيدهاند و ميتوان آن انساني را كه به تكميل ابعاد مزبور با همديگر توفيق يافته است، عارف ناميد. و مذاهب الهي كه اسلام بيان كنندهي متن حقيقي همهي آنها است، آن نور رباني است كه همهي ابعاد ششگانه را روشن ميسازد و انسان را به نتيجهي نهائي هستياش كه لقاء الله است ميرساند.
اصل تكميل ابعاد هفتگانه همديگر را براي اثبات اين حقيقت كه هيچ يك از ابعاد هفتگانهي معرفت ساخته و پرداختهي مصنوعي و موقت مغز بشري نيست، كافي است كه به عمق ريشههاي تاريخي و گسترش فراگير آن ابعاد در همهي جوامع توجه كنيم. با اين توجه خواهيم ديد كه در هر دوران و هر شرائطي، براي هر انساني كه عوامل مناسب و انگيزههاي ذهني واقعجويي بوجود، آمده است از يك يا چند بعد از ابعاد هفتگانه براي تحصيل معرفت بهرهبرداري نموده است. در اين مورد يك مثل ساده كه بزرگترين حكمت را در بردارد، چنين ميگويد: كه بازي به اين درازي نبود البته اعتراف بايد كرد كه افرادي كه از همهي ابعاد هفتگانه در معرفت برخوردار بوده باشند، همواره در اقليت بودهاند، ولي اين افراد وجود داشتهاند و ميتوانند وجود داشته باشند. به عنوان مثال ابن سينا را كه شهرتش در فلسفه عالمگير ميباشد. و مولوي را كه در عرفان قرون و اعصاري را به خود مشغول نموده است، در نظر ميگيريم. ابن سينا با طرز تفكرات علمي محض، فيلسوف است و همين ابن سينا مذهبي بوده و با نظر به نمط هشتم و نمط نهم كتاب اشارات از دريافت عرفاني والا نيز برخوردار است. گرايش مذهبي او دربارهي اين گرايش ميگويد:
هر وقت مشكلي در معرفت پيش ميآمد، وضو ميگرفتم و نماز ميخواندم و آن مشكل براي من حل ميگشت اينجانب در سال 1361 در سمينار بينالمللي هزارهي ابن سينا در دهلي نو شركت كرده بودم. در آخرين روز سمينار كه روز پنجم بود، از اينجانب درخواست شد كه يك نظر كلي دربارهي ابن سينا عرض كنم. اين جانب چنين عرض كردم كه ما در اين سمينار بينالمللي در طول پنج روز از دانشمندان و محققان جهاني دربارهي شخصيت و طرز تفكرات ابن سينا مطالب عالي و فراواني شنيديم با نظر به آن مطالب اين حقيقت براي ما اثبات شد كه ابن سينا مانند ديگر شخصيتهاي بزرگي كه در تاريخ معرفت بشري سراغ داريم، در عين برخورداري از تفكرات و فعاليتهاي علمي محض، از بعد فلسفي و مذهبي و اخلاقي و عرفاني نيز بهرهمند ميباشند و ما مطابق تحقيقات عالي كه بوسيلهي دانشمندان جهاني به عمل آمده و در همين سمينار بيان شده است، بايد اين تفكر مخرب را كه ابعاد مزبور با يكديگر سازگار نيستند، كه موجب متلاشي ساختن وحدت درك كننده و وحدت درك شده ميباشند كنار بگذاريم.
اما جامع بودن مولوي به ابعاد هفتگانهي مورد بحث، بنابرآنچه كه از سخنانش برميآيد، احتياجي به بحث شروع ندارد. البته نسبي بودن برخورداري اين شخصيتها از ابعاد مزبور نيز يك امر بديهي است كه نيازمند اثبات نميباشد. عدهاي از متكفران (نه هر متفكر و صاحبنظري) چه با اظهارات صريح و چه با طرز تفكراتي كه در پيش گرفتهاند. گمان ميكنند هر يك از اين ابعاد هفتگانه داراي هويت خاصي است كه با ديگري سازگار نميباشد. اين پندار كه در دورانهاي اخير از مغرب زمين شروع شده و سطحينگران مشرق زمين را هم به دنبال خود كشيد، اگر چه اين مزيت را داشت كه ابعاد يا طرق وصول به واقعيات را با نظر به هويت خاصي كه از ديدگاه مخصوص جويندگان واقعيات بوجود ميآمد، مشخص ميساخت (روش علمي را مثلا در ارتباط با واقع از ديدگاه عالم با هدفگيري معين و با ابزار شناخت محدود، مشخص مينمود) ولي مشكلاتي را كه از ناديده گرفتن عوامل ضروري ابعاد هفتگانهي معرفت، بوجود ميآورد، بر مشكلات كل معرفت دربارهي انسان و جهان ميافزود. ما به برخي از اين مشكلات اشاره مينماييم:
1- تسلط يك پندار بياساس بر مغز شخص عالم كه عبارتست از پندار شناخت لازم و كافي دربارهي موضوع مورد تحقيق و آزمايش در صورتي كه چنانكه اشاره كرديم هيچ عالمي بدون تعيين هدف خاص از تحقيق دربارهي يك موضوع و با داشتن ابزار و وسائل، به شناخت مطلق و فراگير به همهي ابعاد و جوانب آن موضوع وارد عمل نميتواند بشود، در حالي كه آن پندار بياساس مغز او را به اسارت تباه كننده ميكشد و به وي چنين تلقين ميكند كه همين است و جز اين نيست!
2- تجزئه شخصيت انساني دربارهي موضوعي كه مورد كاوشهاي علمي او قرار ميگيرد- موضوع مورد تحقيق و تجربه با برداشتن پرده يا پردههائي از چهرهي خود، شخصيت عالم را تحت سيطرهي خود ميگيرد و نيروي معرفت همه جانبه در موضوع مزبور را در درون عالم ميخشكاند، مگر ما در همين دوران خود اين تجزئهي شخصيت را در عدهاي فراوان از روانشناسان و روانكاوان و ديگر كارمندان علوم انساني نميبينيم؟ آيا دوركيم نميگويد: انسان موجودي است ساخته شدهي اجتماع- و جز اين نيست آيا فرويد معتقد نيست كه غريزهي اداره كنندهي همهي شئون انساني غريزهي جنسي او است؟ … اينان به جهت پنداري كه در فوق گفتيم نخست شخصيت خود را تجزئه ميكنند و سپس شخصيت كاروان معرفت را.
3- تجزئه و گسيختن واقعيات مورد بررسي علمي، به عنوان مثال: سودجوئي افراطي را در انسانهائي مشاهده ميكند، و بدون اينكه كمترين توجهي به خصلتهاي گذشت و فداكاريهاي بسيار باارزش كه استعداد آنها در همهي انسانها وجود دارد، ننموده، آگاهانه يا ناآگاه انسان را كه موضوع تحقيق و شناخت قرار داده است تجزئه و متلاشي ميكند! مثلا انسان را عموما به سودجوئي كه يك بعد او است متهم ميسازد.
4- حساسترين و شايد مهمترين عامل بازي با موجوديت و ارزشهاي انساني، مثلا نتيجهگيري ضد منطقي است كه از تجزئهي علمي موضوعي به نام انسان بوجود ميآيد. اين نتيجهگيري عبارت است از اينكه، وقتي كه يك شخص عالم مخصوصا اگر با طرق و وسائلي خود را به عنوان عالم در علوم انساني در جامعه مطرح كرده باشد، دربارهي بعدي از انسان آنچنانكه هست اظهار نظر و ابراز عقيده ميكند، بدون نظر بر ديگر ابعاد انسان، و در آن محدودنگري خود مقاومت و پافشاري ميكند، (اگر غرض ورزي آگاهانه نداشته باشد) حداقل نخست خود را فريب ميدهد كه آري، اينست طبيعت انساني كه من كشف كردهام! سپس كاروان علم و معرفت را كه با ذهن ساده و بدون اطلاعات و آگاهيهاي قبلي دربارهي همهي ابعاد انساني، وارد شناخت انسان شدهاند، آنگاه از اين طبيعت شناسي انسان چنين نتيجه گرفته ميشود: حالا كه طبيعت انسان چنين است، پس نميتواند خلاف اين طبيعت خود حركت كند در نتيجه انسان آنچنانكه بايد هم همين است كه اين آقاي صاحبنظر فرموده است!
حال دقت كنيد كه اگر يك دانشمند با طرز تفكر مزبور اين عقيده را ابراز كرد كه انسان موجودي است مخرب و جنگ طلب و گرگ همنوع خود اين نتيجهگيري طبيعي خواهد بود كه پس اي انسان تخريب كن و بكش زيرا تو نميتواني بر ضد انسان آنچنانكه هست كه آن آقاي دانشمند فرموده است، بوده باشي! اين گونه دانشمندان چه بدانند و چه ندانند با به عهده گرفتن وكالت براي دفاع از آتيلا و گاليگولا و نرون و چنگيز و هلاكو و تيمورلنگ و بناپارت و هم مكتبان آنان، جهان زيباي هستي را به صورت ميدانگاهي براي تنازع در بقا در ميآورند و با كمال راحتي خيال و آرامش رواني كه ناشي از اشباع حس انتقامجوئي از كل بشريت است، شبانگاه سر به بالش نرم نهاده و در دريائي از لذت پيروزي و وصول به مراد كه ضديت با حيات بشري است غوطهور ميشوند!
5- آنانكه با شناخت علمي يك يا چند بعد انسان يا جهان، ديگر ابعاد معرفت را دربارهي آن دو، از مغز خود حذف ميكنند. دفع توهم مهم دربارهي تكميل ابعاد هفتگانه با همديگر دفع توهم ضرورت يا امكان تجزئهي هر يك از ابعاد هفتگانهي عوامل به فعليت رسانندهي چهار بعد اساسي، بدين قرار است: در اينكه انسان ميتواند براي شناخت يك حقيقت با ابزار و وسائل معين براي وصول به هدف يا اهدافي مشخص دست به كار شود و به مقصود خود برسد، هيچ ترديدي نيست و همهي كارهائي كه علوم تاكنون انجام دادهاند، بر همين مبني بوده و توانستهاند ميان ابعادي از طبيعت و انسان ارتباط برقرار كنند. آنچه كه مهم است اينست كه آيا با اينگونه روش علمي ميتوان ادعا كرد كه آن حقيقت به طور مطلق آنچنانكه هست شناخته شده است؟
پاسخ اين سئوال از ديدگاه خود علم، قطعا منفي است، زيرا آنچه كه انجام گرفته است، مرد محقق با وسائل و ابزاري معين (كه ارتباط با حقيقت، فقط كيفيت پذيرش اثر علت را نشان ميدهد) و با هدفگيري معين، معلوماتي از آن حقيقت را بدست آورده است. با اين وضع، مدعاي شناخت آن حقيقت به طور مطلق آنچنانكه هست به اصطلاح علمي مدعاي اعم از دليل ميباشد. به اين معني كه دليل فقط مقداري از مدعا را اثبات ميكند نه همهي آن را. همچنين اگر كسي بخواهد همه گونه شناخت هستي را با تمام ابعاد آن، بوسيلهي شهود بدست بياورد، اگر استدلالش به فعاليتهاي شهودي مغز در قلمرو معرفت بوده باشد، اين استدلال نميتواند جز مواردي اگر چه خيلي بااهميت را اثبات كند. از همين مسئله روشن ميشود فهميد كه علت گسترش تدريجي معارف بشري در پهنهي طبيعي و انسان چه بوده است و چيست علت آن همه تواضع و اعتراف صريح دانشمندان و هستيشناسان بزرگ (كه به اضافهي برخورداري از علم، از هشياري لازم دربارهي محدوديت وسائل و ابزار شناخت و هدف گزينيها در ارتباط با حقايق هستي بهرهمند بودهاند) به اين واقعيت كه همواره معلومات بشري در برابر مجهولاتي كه در برابر او وجود دارد، بسيار اندك است. در سالهاي گذشته اينجانب اين اعتراف خردمندانه را از اكثريت قريب به اتفاق پيشتازان معرفت جمعآوري نموده، مقداري از آن را در مجلد اول از كتاب ارتباط انسان- جهان آوردهام.
اكنون ميپردازيم به اثبات اين مسئله كه ابعاد هفتگانهي معرفت مكمل همديگرند. بيائيد اين قضيهي واضح را مورد دقت قرار بدهيم كه ما در مسئلهي مورد بحث با انسان سر و كار داريم، نه با آيينهي صيقلي و آب زلال كه فقط و فقط نمودها و اشكال اجسام را منعكس ميسازند، بدون اينكه آن نمودها و اشكال تاثيري در آن آيينه و آب زلال بوجود بياورند. ما با انساني سر و كار داريم كه سقوط سيب را بر زمين ديده و به وجود جاذبيت پي برده است. ما با انساني سر و كار داريم كه قدرت تجريدي مغزش عمليات فوقالعاده عالي رياضي را انجام ميدهد. با ديدن يك حادثهي دلخراش نه تنها سرنوشت خود را تغيير ميدهد، بلكه چنان انقلاب رواني در وي بوجود ميآيد كه سرنوشت جامعهاي را كه خود زاييدهي آنست دگرگون ميسازد. همهي احساسات و انديشه و تعقل و تجسم و تداعي معاني و اراده و تصميم چنين فردي از آن حادثه تحريك ميشود و هر گونه ابعاد معرفتي خود را (نه فقط ابعاد هفتگانهاي را كه مورد بحث ما است) براي هدفي كه با تحريك شدن آن حادثهي دلخراش با يكديگر منسجم و متحد ساخته به راه ميافتد. آري، سر و كار ما با انسان است. خواهيد گفت: از اين مختصات انسان چه استدلالي را ميتوان براي اين ادعا كه ابعاد هفتگانه مكمل يكديگرند پيريزي نمود؟
پاسخ اين سئوال است كه با كمال صراحت و ديد علمي مدعاي فوق را اثبات ميكند. توجه فرمائيد تا ببينيم، اين پاسخ چه ميگويد. مقدمتا اين واقعيت را ميپذيريم كه در درون آدمي حقيقتي به نام شخصيت يا خود، من، يا اگر بخواهيد از بكار بردن اين كلمات پرهيز كنيد، فعاليت خودگردان وجود دارد كه در فعاليتها و تاثرات مغزي و رواني، مديريتي منسجم كننده را انجام ميدهد. شدت و ضعف كار انسجام و وحدت يابي كه من در فعاليتهاي دروني انجام ميدهد، رابطهي مستقيم بااهميت موضوعي دارد كه براي من مطرح ميگردد. هر اندازه كه موضوع مطرح شده براي من بااهميتتر و حياتيتر تلقي گردد، كار انسجام وحدت يابي بوسيلهي من، عاليتر انجام ميگيرد. لذا در آن هنگام كه موضوعي تا حد عشق يك انسان را به خود جذب كرد، من همهي نيروها و فعاليتهاي دروني را براي اثبات زيبائي و كمال معشوق بسيج مينمايد.
يك عمل رياضي كه رياضيدان بزرگي را شديدا براي خود جلب كرده باشد، موقعي كه آن عمل به نتيجهي مطلوب ميرسد، با اينكه فقط استعداد رياضي آن رياضيدان فعاليت نموده و به نتيجه رسيده است، ولي هر كس كه از وضع رواني آن رياضيدان اطلاع پيدا كند، خواهد ديد همهي شخصيت وي را انبساط عالي فرا گرفته است، گوئي وي در اينحال از زيباترين نمودهاي زيبائي جهان برخوردار است. گوئي او زندگي خود را در هدف اعلاي خود ميبيند. او به پيروزي رسيده است. ارادهي خود را قويترين ارادهها ميداند. طعم همهي آرمانهاي معقول را ميچشد. از عاليترين لحظات اختيار برخوردار گشته است. اين بدان معني نيست كه رياضيدان مفروض هر يك از ابعاد مزبوره را به تنهائي و استقلال اشباع نموده است، بلكه آنچه كه واقعيت پيدا كرده است، شخصيت رياضيدان در وصول به آنچه كه با اهميت حياتي تلقي كرده است، موفق گشته است و شخصيت در اين فرض به حيات حقيقي خود رسيده است.
بنابراين ما نبايد طنابي را كه ابعاد ششگانه را بهم ميپيوندد در بيرون از ذات خود جستجو كنيم و همچنين نبايد آن طناب را به طور مستقيم در ميان هر يك از آن ابعاد و بعدهاي ديگر، پيگردي نمائيم، زيرا چنانكه گفتيم طناب حقيقي اين ابعاد در نهاد خود شخصيت است. اگر ما به اين مطلب، نكتهي ديگري را كه بسيار بااهميت است، اضافه كنيم، اصل بنيادين ابعاد ششگانه مكمل همديگرند براي ما اثبات ميگردد. آن نكته اينست كه شخصيت ما با بدست آوردن يكي از ابعاد ششگانه، در صورت آگاهي از بعد ديگر و ضرورت اشباع آن، نقصي در خود احساس ميكند كه برطرف نميشود مگر با اشباع آن بعد.
به عنوان مثال اگر كسي واقعيات جهان هستي را فقط از ديدگاه مبادي و كليات و كاوشهاي فلسفي مورد توجه قرار بدهد و فرض كنيم كه در اين تكاپوي فلسفي موفق شود، اين شخص با توجه به اينكه مقدار بسيار مهمي از آن مبادي و كليات و كاوشها بايد شخص با توجه به اينكه مقدار بسيار مهمي از آن مبادي و كليات و كاوشها بايد به نتايج علوم مستند باشد و او نميداند كه در جهان علم چه ميگذرد، بدون ترديد اين شخصيت متفكر نقصي در طرز تفكرات و خواستههاي خود احساس خواهد كرد كه بدون توجه جدي به آنچه در جهان علم ميگذرد، مرتفع نخواهد گشت و بالعكس، كسي كه واقعيات جهان هستي را از ديدگاه علم محض مينگرد، اگر به اين نكته متوجه شود كه نگرش علمي او از دو ناحيه سخت تهديد به محدوديت ميشود (محدوديت از ناحيهي ابزار و وسائل شناخت و محدوديت از ناحيهي هدف از تحقيق و شناخت) نقصي در تفكرات خود احساس خواهد كرد كه بدون آشنائي با حداقل مبادي و كليات و كاوشهاي فلسفي، مرتفع نخواهد گشت. بلي، فقط يك خطاي بسيار رائج و متداول وجود دارد كه نميگذارد اين نقصها توجه متفكر را به خود جلب نمايد.
اين خطا عبارتست از عدم تفكيك ميان بازيگري مغزي و تماشاگري سالم به واقعيات به اين معني كه اين گونه متفكران محدودنگر با بهرهبرداري از قدرت تجسم (بزرگ كردن كوچكها و نامحدود ساختن محدودها) كه از بازيگريهاي مغزي ناشي ميگردد، دانستههاي كوچك و محدود خود را بقدري فراگير و مطلق ميسازند كه شخصيت خود را به همان معلوم كوچك و محدود قانع ميسازند!! مولوي اتحاد ابعاد متنوع شخصيت را در ابيات زير چنين بيان ميدارد:
چونكه يك حس در روش بگشاد بند مابقي حسها همه مبدل شوند
چون يكي حس غير محسوسات ديد گشت غيبي برهمه حسها پديد
چون زجو جست يك گله از گوسفند پس پياپي جمله آنسو برجهند
گوسفندان حواست را بران در چرا از اخرج المرعي چران
تا در آنجا سنبل و ريحان چرند تا به گلزار حقائق ره برند
هر حست پيغمبر حسها شود جملهي حسها در آن جنت كشد
حسها با حس تو گويند راز بيزبان و بيحقيقت بيمجاز
كاين حقيقت قابل تأويهاست وين توهم مايهي تخييل هاست
آن حقيقت كان بود عين و عيان هيچ تاويلي نگنجد در ميان
چونكه هر حس بندهي حس تو شد مر فلكها را نباشد از تو بد
چونكه دعوي ميرود در ملك پوست مغز آن كه بود قشر آن اوست
چون تنازع افتد اندر تنگ گاه دانهي آن كيست آن را كن نگاه
پس فلك قشر است و نور روح مغز اين پديد است آن خفي زين دو ملغز
دو مسئلهي ديگر در اين مبحث وجود دارد كه براي اثبات اصل تكميل از اهميت قابل توجه برخوردار ميباشند:
مسئلهي يكم- ممكن است خود صاحبنظران در علوم، اين حقيقت را تذكر ندهند كه براي تحقيق علمي كامل دربارهي يك موضوع، آشنائي با مطالبي كه پيرامون آن موضوع را گرفته است، ضرورت دارد.
به عنوان مثال براي آن دانشمند كه در علم حقوق كار كرده و ميخواهد واقعا در اصول و مسائل حقوقي صاحبنظر باشد و به واقعيات جديدتر و مهمتر آگاهي پيدا كند، بايد حداقل از مقداري اصول و مباني روانشناسي و سرگذشت تاريخي جامعهاي كه حقوقدان ميخواهد در قلمرو حقوقي آن جامعه، نظر محققانهاي را ابراز كند، اطلاع داشته باشد. يك فيزيكدان را موقعي ميتوان صاحبنظر ناميد كه حداقل از مقداري اصول تفاعلات شيميائي نمودهاي عنصري كه براي او مورد تحقيق است آگاهي داشته باشد. آيا نميبينيم كه پيشرفت فيزيك در قرن اخير مرهون تكاپوي آن فيزيكدانان است كه تا حدود قابل توجهي از كليات و مبادي هستيشناسي مانند قانون عليت در مفهوم بسيار وسيعش آگاهي داشتهاند؟ يا اينكه تحقيقات و ژرف نگري آنان در موضوعات فيزيكي، موجب ميشود كه از معارف ديگري كه مانند عوامل روشنائي بر دو قطب درون ذاتي و برون ذاتي ميتابند، بهرهبرداري كنند. آيا نميبينيم كه آثار هنري اصيل و پايدار، آن آثار هستند كه تجسمي از مبادي و مفاهيم عاليه را در خود نشان ميدهند؟
اين مسئله در علوم انساني از حد شايستگي بالاتر رفته و امري است ضروري و لازم، زيرا وحدتي كه در شخصيت انساني وجود دارد، يا وحدتي كه در موجوديت انسان به طور عام مشاهده ميشود، مانند نقطهي مركزي دائره است كه از هر نقطهي محيط معرفت شعاعي كشيده شود، حتما به آن نقطه خواهد رسيد. بنابراين گسيختن يك موضوع براي برنهادن آن در منطقهي مخصوصي از شناخت، يك گسيختن قراردادي و انتخابي است كه نمايانگر موضعگيري انساني است در رابطه با موضوع عيني كه مورد شناخت قرار گرفته است.
مسئلهي دوم- دخالت دادن آرمانها و عقائد پذيرفته شده از پيش در برقرار ساختن ارتباط علمي با يك موضوع. اين دخالت در علوم انساني يك امر تقريبا بديهي است كه با اندك توجه ميتوان آن را تصديق نمود. محال است بدبيني هابس و ماكياولي دربارهي طبيعت انسان، آن دو را رها كند تا بتواند شناخت خود را دربارهي انسان به معلومات ناب و خالص مستند بدارند، يا حداقل آن قدر دشوار است كه دست برداشتن از عقيدهي پيش ساختهي خود، نياز به دگرگون شدن شخصيت آنان دارد. البته ادعاي دانشمندان، (به استثناي انسانهائي كه بر جوانب گوناگون هر موضوع علمي آشنا، و از دخالت دادن آرمانها و عقائد پيش ساخته ولو به طور ناآگاه، مطلعند،) بر اينست كه ما بدون اينكه نچيزي خارج از موضوع مورد علم را در آن موضوع دخالت بدهيم و با كمال آگاهي از جوانب آن موضوع كه در منطقهي كار علمي ما قرار گرفته است، دست به كار پژوهش و تحصيل دانش دربارهي آن موضوع ميگرديم. ولي اين ادعا يا يك آرزوئي است كه به شكل ادعا ابراز ميشود و يا با تفسير و توجيهي كه دربارهي دخالت چيز خارج از موضوع دارند و يا با تفسير و توجيهي در جوانب گوناگون موضوع مورد تحقيق خود، ادعاي مزبور را ابراز مينمايند. اين مطلبي است كه اغلب محققان در علوم انساني چه شرقي و چه غربي آن را ميپذيرند. در آن جملهي معروف لائوتسه به نقل از نيلز بوهر چنين آمده است: ما در نمايشنامهي بزرگ وجود هم بازيگريم هم تماشاگر.
مولوي در مواردي متعدد از كتاب مثنوي اين دخالت بازيگري را آورده است. از آن جمله:
از سر امرود بن بيني چنان زان فرود آتا نماند اين گمان
چون تو جزء عالمي پس اي مهين كل آن را همچو خود داني يقين
چون تو برگردي و برگردت سرت خانه را گردنده بيند منظرت
ور تو در كشتي روي بريم روان ساحل يم را همي بيني دوان
در چه دنيا فتادند آن قرون عكس خود را ديده هر يك چه درون
عكس در چه ديد و در بيرون نديد همچو شير گول اندر چه دويد
از برون دان هر چه در چاهت نمود ورنه آن شيري كه در چه شد فرود
چشم كج دردي دو ديدي قرص ماه چون سئوال است اين نظر در اشتباه
راست گردان چشم را در ماهتاب تا يكي بيني تو مه را، نك جواب
اي خدا بنماي تو هر چيز را آنچنانكه هست در خدعه سرا
طعمه بنموده بماوان بوده شصت آنچنان بنما بما آن را كه هست
كرين برينتون ميگويد: چنانچه ديده شده يك عنصر ضروري در هر كوششي براي علمي كاركردن، بيطرفي دانشمند است. در مورد يك تاريخنگار، اين بيطرفي به معناي توانائي او است در جهت حفظ مشاهدات خود از آنچه كه رويداده است، در برابر تاثيرپذيري از آنچه كه او دوست دارد رخ داده باشد ما پيشتر در بحث مربوط به طرح مفهومي با اين دشواري روبرو شده بوديم در همان جا انقلاب را چونان تب پنداشتن، در نگاه نخست، نوعي طرد انقلاب و بدنامي آن به نظر ميرسيد. باز بايد گفت كه: در علوم اجتماعي دسترسي به بيطرفي علمي ناب بسيار دشوار و به معناي مطلق يا خالص آن، امكانناپذير است. حتي در علوم طبيعي، در آروزي اثبات يك فرضيه يا نظريهي شخصي بودن، ممكن است به تحريف و حتي ناديده گرفتن برخي از آرزوهايي بينجامد كه يكي از نيرومندترين احساسات بشري به شمار ميآيد. اما يك دانشمند طبيعي نميخواهد يك مولكول
يا يك تك سلولي را اثبات كند- دست كم اخلاقا نميخواهد. حال آنكه اين احساساتي كه ما اخلاقي ما و حتي بالاتر از آن، خودخواهانهاش ميخوانيم، با قدرت تمام بر يك دانشمند اجتماعي فشار ميآورند. او به سختي ميتواند از خواست دگرگون سازي آنچه در دست بررسي دارد، پرهيز كند. البته اين موضوع خويش را نميخواهد به همانسان دگرگون سازد، كه يك شيميدان صورت عناصري را كه تركيب ميكند، دگرگون ميسازد، بلكه اين دگرگوني را چونان دگرگوني كه يك مبلغ ديني بر انسان نوايمان اعمال ميكند ميخواهد. اما يك دانشمند اجتماعي بايد چونان مرد نكوكاري كه از شيطان ميپرهيزد، درست از همين گرايش ياد شده پرهيز كند. يكي از سختترين چيزهائي كه در زمين ميتوان انجام داد، توصيف انسانها يا نهادها بدون خواست دگرگوني آنها است. اين كار چندان سخت است كه بيشتر مردم بدين نكته آگاه نيستند كه اين دو جريان را ميتوان از هم جدا ساخت.
با اين همه اگر بخواهيم در علوم اجتماعي بجائي برسيم، بايد اين دو را از هم جدا سازيم … بيطرفي مطلق يك منطقهي قطبي است كه براي زندگي بشر جاي مناسبي نيست … نتيجهاي كه از ديدگاه علمي در اين مسئلهي دوم ميتوان گرفت، اينست كه در علوم انساني، هر موضوعي كه مورد تحقيق و شناسائي علمي قرار ميگيرد، بوسيلهي كانالهاي محسوس يا نامحسوس پاي موضوعات و مسائل و آرمانها و عقائد خاص شخص محقق به ميان كشيده ميشود كه چه بسا انواع شناخت آنها متعدد باشد، مانند دريافت شهودي، فلسفي، اخلاقي، عقيدتي و غير ذلك. از اين دو مسئله يك نتيجهي مشترك كه ميگيريم، اينست كه ادعاي روش علمي محض و گسيخته از همهي موضوعات و مرزبندي شده و با يك ديد بيطرف دربارهي يك موضوع مخصوصا در علوم انساني كه غالبا از بيان انسان آنچنانكه هست، انسان آنچنانكه بايد نتيجهگيري ميشود و يا از عقيده به انسان آنچنانكه بايد، انسان آنچنانكه هست زايانده ميشود، يك ادعاي خوش بينانهي سطحي است. آنچه كه يك محقق داراي وجدان علمي ميتواند انجام بدهد، اينست كه چه با صراحت كامل و چه با اشارهي قابل فهم موقعيت عمومي و خصوصي خود را با آنچه كه بعنوان علم ابراز ميكند، بيان نمايد. با اين بيان انسان منشانه هم خود او و هم ديگران كه درصدد بهرهبرداري از معلوم او هستند، رابطهي ابعاد ديگر معرفت و بايستگي را با معلوم او خواهند فهميد.
با توجه به اين مطلب است كه ميتوان از نابساماني اختلاط ابعاد متنوع معرفت و بايستگيها جلوگيري نموده و با منطق صحيح از همهي آن ابعاد در راه تكميل معرفت بهرهبرداري نمود. انحصار عوامل فعليت و به ثمر رسانندهي چهار بعد اساسي در هفت عامل انسان تكاپوگر در ارتباط با هستي، يا از جهان هستي فرا ميگيرد، يا در هستي حركت ميكند. فراگيري از سه طريق قاب وصول است: 1- شناخت علمي. 2- درك فلسفي. 3- دريافت شهودي.
حركت من در پرتو آن فراگيري نيز از سه طريق امكانپذير است: اخلاقي، حكمي، عرفاني. بعد مذهبي عبارتست از ايمان به بايستگي فراگيري ششگانه در حد مقدور و حركت با قوانين مقرره مستند به پيشوايان الهي در مسير جاذبهي ربوبي اگر چه با نظر به تنوع و تعدد استعدادهاي آدمي نميتوان گفت: انحصار عوامل فعليت و به ثمر رسانندهي چهار بعد اساسي در هفت بعد، عقلي است و ممكن است ابعاد ديگري وجود داشته باشد كه ما آگاهي از آنها نداريم، ولي با نظر به نتائج علوم انسانشناسي ميتوان گفت: عوامل اساسي به فعليت رسانندهي چهار بعد اساسي (شناخت و دريافت و گرديدن و گرداندن) كه تاكنون به طور رسمي مطرح گرديده است، همين هفت بعد است كه ما آنها را به طور مختصر توصيف مينمائيم:
1- شناخت علمي- ارتباط با واقعيات هستي براي فراگيري آن، بوسيلهي تجارب و مشاهدات و استدلال در موضوعات و روابط و نمودهاي محسوس مستقيم يا غير مستقيم جهان هستي، چه در قلمرو جهان عيني و چه در جهان دروني.
2- شناخت فلسفي- ارتباط با واقعيات هستي براي فراگيري آن، بوسيلهي درك مفاهيم و قوانين كلي حاكم بر هستي.
3- شناخت شهودي- اين شناخت عبارتست از ارتباط مستقيم درون با واقعيات كه معلول بينائي و روشنائي فوق بينائيهاي حسي و عقلي و قويتر از آنها ميباشد. اين شناخت در اكتشافات و حدسهاي عالي و در ارتباط با ارزشها و حقائق ماوراي نمودهاي كمي و همچنين در زيبائيهاي محسوس و معقول بوجود ميآيد. شهود مانند موجي از روح انساني است كه توسط آدمي كشف ميشود و به همين جهت است كه روشنائي موضوع بوسيلهي شهود خيلي عاليتر از روشنائي حاصل از حواس و منطق است.
4- شناخت اخلاقي- عبارتست از شكوفا شدن معارف و معلومات بدست آمده از حواس و ديگر ابزار شناخت و عقل، در دروني كه با قطب نماي وجدان در حركت است.
5- شناخت حكمي- معرفت حاصله از چهار بعد مزبور و برخورداري از آن در حيات معقول بوسيلهي عقل سليم (خرد) نه عقل جزئي نظري.
6- شناخت عرفاني- آن نورانيت روحي است كه دو جهان بروني و دروني را روشن ساخته و آن دو را در رابطه با حقيقت بالذات ارزيابي نموده و ميتواند شخصيت آدمي را در شعاع آن حقيقت بالذات قرار بدهد.
7- شناخت مذهبي- ايمان به بايستگي فراگيري شناختهاي ششگانه براي حركت با قوانين مقرره مستند به پيشوايان الهي در مسير جاذبهي ربوبي.
اكنون ميپردازيم به تطبيق ابعاد هفتگانه بر نمونهاي از قضاياي علمي محض (طبيعي و رياضي):
1- بعد علمي- اين يك قضيهي علمي در يك نمود طبيعي است كه آب در صد درجه از حرارت ميجوشد اينكه آب با افزايش حرارت تا درجهاي معين شروع به جوشيدن مينمايد، يك پديدهي كاملا محسوس و قابل تجربه است. اگر چه ناميدن آن درجهي معين به مقدار صد قراردادي است، ولي اينكه جوشيدن آب معلول رسيدن حرارت به درجهاي از شدت ميباشد، واقعيتي است طبيعي و فهميدن آن فهميدن يك قضيهي علمي محض است. همچنين اين قضيه كه دو ضرب در دو ميشود چهار يك قضيهي علمي رياضي است، زيرا حواس ما نخست با معدودهاي عيني تماس برقرار كرده و سپس ذهن با قدرت تجريدي كه دارد عدد و علامت رياضي را تنظيم نموده و مقدمه و نتيجهي مزبور را بدست آورده است.
2- بعد فلسفي- حال ببينيم آيا ميتوان اين دو قضيه را با بعد فلسفي مورد شناخت قرار داد يا نه؟ به عبارت ديگر آيا ميتوان گفت: با علم من به جوشيدن آب در درجهاي معين از حرارت، هيچ مسئلهي ديگري دربارهي پديدهي مزبور باقي نمانده است؟ نه هرگز زيرا ميبينيم در مفهوم حرارت حركت وجود دارد، اگر من در شناخت قضيهي فوق به همان محدوديت (آب در درجهاي معين از حرارت ميجوشد) قناعت بورزم، درست مانند اينست كه برگي را از درخت بريده و اطلاعاتي دربارهي رنگ و شكل آن بدست بياورم، سپس چنين ادعا كنم كه من برگ متصل به شكوفهي متصل به شاخهي متصل به ساقه و تنه و ريشهي درخت را كه آن هم متصل به مواد زميني است كه از اشعهي آفتاب برخوردار ميشود كه مربوط به منظومهي شمسي مربوط به كهكشان است شناختهام!! ميبينيم در قضيهي علمي مورد بحث، پديدهي حرارت، پاي حركت را به ميان ميكشد، در اين موقع بحث و تفكر دربارهي اينكه آيا حرارت با قطع نظر از آن موادي كه با آنها فعل و انفعال پيدا ميكند، امري است كمي يا كيفي؟ اگر كمي است كوچكترين مقدار (كوانتم) آن چيست؟ اگر كيفي است، از كدامين انواع كيفيت ميباشد؟
طرح اين مسائل يا مستقيما از ديدگاه فلسفي است و با به ديدگاه فلسفي منتهي خواهند گشت. برگرديم آن قضيهي رياضي محض (دو ضرب در دو ميشود چهار) را هم مورد دقت قرار بدهيم. اين قضيه را از ميان مسائلي فراوان و متنوع كه پيرامون آن را فرا گرفتهاند، انتزاع نموده، در ذهن خود بوجود ميآوريم. از آن جمله: عدد چيست؟ آيا يك حقيقت قراردادي است، يا انتزاعي؟ اگر هيچ يك از آن دو نيست، آيا از پديدههاي انعكاسي است، يا عملي تجريدي است؟ آيا تجريدي كه در ساخته شدن عدد در ذهن انجام ميگيرد، نمودي از خود هم نشان ميدهد يا نه؟ آيا تجريد عددي با تجريد در كلي سازي ذهن يكي است؟ آيا اين عمل تجريد كه در ذهن انجام ميگيرد، در صحنهي كاملا خالي ذهن انجام ميگيرد، يا وجود پندارها و تخيلات و اميال و هدفگيريها و محبت و كينهتوزيها و احساس لذت و الم و غير ذلك مانند هالهاي پيرامون آن تجريد را گرفتهاند؟ و با اينحال قاطعيت قضيهي مزبور در ذهني كه آن را در مييابد به هيچ وجه به آن امور آلوده نميشوند. بديهي است كه اگر كسي بخواهد قضيهي مزبور را از آن همه مسائلي كه در بالا ذكر شد، جدا نكند، بايد اعتراف كند كه شناخته شدهي او از ديدگاه علمي محض يك جريان بسيار محدود و گسيخته از ديگر مسائل مربوط به آن است كه بعضي از آنها بوسيلهي علوم ديگر بايد شناخته شود و برخي ديگر بوسيلهي فلسفه.
3- بعد شهودي- در نظر ابتدائي در دو قضيهي مورد بحث (علمي طبيعي و رياضي) هيچ موضوعي براي شهود ديده نميشود. ولي اگر از ديدگاههاي سطحي دربارهي دو قضيهي مورد بحث عبور كنيم ميتوانيم با سطوح يا ابعاد ديگري از آن دو روبرو شويم كه مافوق ارتباط علمي محض ما با آن دو قضيه ميباشد. اين بيت زير را مورد دقت قرار بدهيم: ذرهها ديدم دهانشان جمله باز گر بگويم خوردشان گردد دراز مولوي در بيت فوق استناد به شهود نموده ميگويد: ذرهها ديدم آنچه را كه مولوي و امثال وي از راه حواس و تعقل در اين دنيا درك ميكنند، عبارتست از ارتباط تفاعي ذرات آب مثلا با ريشهي درختان و گلها و غير ذلك و اين درك يك امر همگاني است و نيازي به شهود و رويت شخصي كه مافوق حسي و عقلي باشد، ندارد. حال بايد ديد ارباب شهود در پديدههاي عالم طبيعت چه ميبينند كه ديگران نميبينند؟ مولوي ميگويد:
لقمه بخشي آيد از هر كس به كس حلق بخشي كار يزدانست و بس
حلق بخشد جسم را و روح را حلق بخشد بهر هر عضوي جدا
برگها را برگ از انعام او دايگان را دايه لطف عام او
رزقها را رزقها او ميدهد زانكه گندم بيغذائي كي زهد
موضوع شهود عبارتست از آن حقيقتي كه تفاعل مواد را از حركت يا حركت را از تفاعل به جريان مياندازد و ذره را به ميدان عوامل ابقاي وجودي آنها هدايت ميكند، و عوامل ابقاي وجودي را به طرف ذرهها ميكشاند. به عبارت مختصرتر هويت هر موجودي را در مجراي حركت قرار ميدهد. لذا بايد گفت: در همهي قضاياي علمي كه از طبيعت و ارتباط انسان با آن، بدست ميآيد، يك موضوع عمومي قابل شهود وجود دارد. و موضوعات ديگري كه از مجموعهها و رويدادهاي عالم طبيعت، قابل شهود ميباشند، همان موضوعاتند كه با اكتشاف به صحنهي علوم وارد ميشوند، و ميدانيم كه هيچ اكتشافي بدون شهود امكانپذير نيست.
و اما شهود در قضاياي رياضي، به اضافهي موضوع عمومي شهود كه در عمل تجريد ذهني قابل دريافت، اصلا خود عدد جز با شهود قابل دريافت نيست، زيرا حقيقت عدد (نه نقش كتابي و لفظي كه به طور قرارداد آن را نمايش ميدهد) به هيچ وجه قابل مشاهدهي ذهني نيست، يعني ذهن هيچ فردي از بنينوع انساني تاكنون نتوانسته است خود عدد را با يك كيفيت و كميت مشخصي در ذهن خود منعكس بسازد، زيرا مثلا عدد 2 نه سنگين است، نه سبك، نه رنگ سبز دارد نه قرمز و نه هيچ رنگي، نه سرد است نه گرم، نه طول دارد نه عرض و نه ارتفاع و نه هيچ بعد ديگر. ل
ذا ميتوان گفت: همهي مردم شب و روز با شهود سر و كار دارند، در عين حال در غفلت عجيبي از آن شهود بسر ميبرند به اضافهي اينكه اگر كسي ادعا كند كه من به اضافهي صورت رسمي قضيهي دو ضرب در دو ميشود چهار نوعي زيبائي را نيز در آن مشهود ميكنم، يا احساس اين واقعيت كه مراعات قضيهي مزبور ميتواند يك اثر هنري را به حد اعلاي زيبائي برساند، مشهود ميكنم و به وجد و هيجان در ميآيم. عاقل از انگور ميبيند همي عاشق از معدوم شيئي بيند همي اگر به اصطلاح مولوي عاقل از انگور ميتواند ميببيند و يك زمامدار بسيار باهوش و مخلص ميتواند از جريانات عيني جامعه حوادث آيندهي آن را بدون توانائي بر استدلال يا بدون نياز به آن شهود كند و حدس بزند، چرا يك انسان ژرف نگر از تجريدي كه در عمل رياضي انجام ميگيرد، تجريد و تجرد روح يا هر عامل ديگري را كه چنين كاري را انجام ميدهد، شهود نكند. اكنون ميپرسيم آيا قضيهي سادهي رياضي به اضافهي شهودهاي مربوطه تكميل نميگردد؟ قطعا چنين است مخصوصا با در نظر داشتن اين پديدهي مستمر در قلمرو معرفت كه شهودهاي اكتشافي و حدسهاي عالي و ارتباط مستقيم با ارزشها و حقائق ماوراي نمودهاي كمي محصول ارتباط مغز و روان آدمي با آن موضوعات و روابط است كه همگان با آنها در ارتباطند يا ميتوانند در ارتباط باشند.
4- بعد اخلاقي- در تفكيك بعد اخلاقي معرفت از بعد علمي و فلسفي، مخصوصا از قرن نوزدهم به اين طرف مطالبي فراوان گفته شده است و اين تجزيهي در وحدت حيات آدمي را كه از تفكيك مزبور نتيجه گرفتهاند، نميتوان بدون شرمساري و تاسف مورد مطالعه قرار داد. اگر مسئلهي تفكيك بعد علمي و فلسفي از بعد اخلاقي چنين مطرح شود كه: من ميتوانم در آزمايشگاهي كه مشغول تجربه دربارهي يك پديدهي عيني قابل مشاهده هستم، نيازي به اين ندارم كه رابطهي من با مردم ديگر رابطهي محبت باشد يا كينهتوزي و آزمايشگاهي كه كار تجربهي علمي را در آن انجام ميدهم مال شخص خودم باشد يا مال دولت و يا با چپاول بدست آورده باشم كه حتي در موقع چپاول، عدهاي را هم كه در برابر من مقاومت ميكردند، كشتهام … بالاخره آزمايشگاه كار خود را انجام ميدهد و حواس و انديشههاي من هم به طور طبيعي فعاليت مينمايند. بالاتر از اين، آزمايشگاه و حواس و انديشههاي من بدون اينكه در موقع تحقيقات دربارهي موضوعات سودمند به زندگي انسانها خوشحال باشد و در هنگام بررسي موضوعاتي كه در كشتن ميليونها انسان و تخريب همهي آباديهاي روي زمين، بكار خواهد رفت، خم به ابرو بياورند، فعاليت خود را انجام ميدهند.
اين مطلب كاملا واقعيت دارد و بهترين دليل امكان آن، همين واقعيت جاريه است كه ميدان را براي جولانهاي قدرت پرستان خودكامه و جنايت پيشهگان دنيا هموار ساخته است، واقعيت اين مطلب همان اندازه قابل مشاهده است كه رفتار اخلاقي محض بعضي از مردم، بدون اعتناء به معرفت كه اساسيترين عنصر اخلاق است. مقصود اينست كه چنانكه بعضي از مردم ميتوانند رفتار اخلاقي خود را مطابق آداب و رسوم و مقررات اجتماعي انجام دهند، ولي علم و معرفتي دربارهي آنچه انجام ميدهند نداشته باشند. همچنين انسانهائي ميتوانند همهي ابعاد حياتي خود را در ارتباط علمي محدود با نمودهاي جهان هستي خلاصه كنند و از خود حيات اطلاعي نداشته باشند. امكان اين تفكيك ضد حيات انسانها به جهت هستي حاصل از جرعهاي ناچيز از احساس آزادي، در همهي حقائق و ارزشها نه تنها امكانپذير است، بلكه چنانكه در بالا اشاره كرديم واقعيت جاريه در اكثريت كساني كه شعار علمپرستي و هنرپرستي را روپوشي آراسته با كلمات باردار تكاملي سر ميدهند، همين است كه ميبينيم و براي همگان قابل لمس است. ولي مسئله بالاتر از اينست، زيرا اين اسيران هدفهاي تعيين شده براي بررسيهاي علمي با وسائل و ابزار توجيه كنندهي حواس و ذهن به كيفيت عكسالعملي كه در ارتباط با موضوعات نشان ميدهند، جملهي جز اين نيست را هم بر محصول انديشه و رفتار خود اضافه ميكنند!!
يك نكتهي ديگر هم كه در اين مبحث بايد تذكر داده شود، اينست كه در دورانهاي اخير شور و هيجان و احساساتي كه براي ايجاد جو علمپرستي و فلسفهگرائي محض در برابر تحريك براي اخلاق و ارزشهاي انساني و معنويت بوجود آورده و مورد بهرهبرداري قرار دادهاند، كمتر از شور و هيجان و احساسات براي اخلاق و معنويات و ديگر ارزشهاي انساني نبوده است، در صورتي كه علم هرگز به اين هيجانات نياز ندارد، مگر براي كساني كه در مراحل ابتدائي معرفتند و ضرورت و ارزش علم را نميدانند. و اين معني كاملا معقول است، ولي همه ميدانيم كه قضيه فقط اينطور نيست، بلكه كوشش زيادي انجام شده است كه حس ارزشجوئي و زيبائي گرائي و معنيطلبي و تخلق به اخلاق را هم با بعد علمي اشباع كنند كه شما انسانها پس از بدست آوردن رابطهي علمي با واقعيات، هيچ نيازي به آن امور نداريد. اكنون بايد به اصطلاح بعضي فضلاء ببينيم: طناب اتصال دهندهي دو بعد علمي و فلسفي به بعد اخلاقي چيست؟
اگر مطلبي را كه در آغاز اين مباحث مطرح كردهايم، مورد توجه قرار دهيم، اين طناب كاملا معقول را مشاهده خواهيم كرد. توضيح اين مسئله با يك مثال ساده چنين است كه يكي از اركان اساسي اخلاق عبارتست از تلقي واقعيات آنچنانكه مورد درك قرار گرفتهاند و منعكس ساختن همان واقعيات هم براي خويشتن و هم براي ديگران. يعني هنگامي كه وجدان انسان درك كنندهي عمل و نتيجه رياضي مزبور، خود را در ارتباط با اين واقعيت مشاهده كرد، عمل و نتيجهي مزبور مانند كيفيت پيوسته به شخصيت انسان درك كننده تلقي ميشود و چون شخصيت از تنوع و كثرت واقعيات قابل ارتباط، اطلاع دارد، نميگذارد آن معلوم كه مانند كيفيت پيوسته به شخصيت مينمايد، رنگ ديگر واقعيات را مات بسازد و در نتيجه شخصيت آدمي به اسارت يك معلوم درآيد و حس زيبائي را هم مثلا تسليم محض آن معلوم سادهي رياضي نمايد. ممكن است گفته شود: مات كردن رنگ واقعيات ديگر بوسيلهي فرو رفتن علمي دربارهي يك موضوع، كار عاميان و شخصيتهاي سطحي است نه انسانهائي كه داراي مغز رشد يافته در علم ميباشند. پاسخ اين اعتراض با نظر به روش تاسفانگيز عدهي فراواني از خيره شدگان به موضوعي كه براي تحقيقات علمي خود انتخاب نمودهاند، روشن است.
به عنوان مثال ميبينيم: بعضي از متفكران فيزيك با روش تجزئهاي وارد ذرات بنيادين اجسام ميشوند و با عالمي روبرو ميگردند كه با سطوح ظاهري عالم طبيعت متفاوت است. اگر چنين شخصي با شناخت مختص يا مختصاتي از ذرات، چنان در آنها غوطهور گردد كه حالات تركيبي آن ذرات و نمودهاي آن حالات را ناديده بگيرد، آيا ميتوان گفت: چنين متفكري كه رنگ واقعيات تركيبي آن ذرات را در ذهن خود مات كرده و از قلمرو علم خارج ساخته است، آن ذرات را واقعا ميشناسد؟! يكي از دوستان از يكي از فلاسفهي مغرب زمين چنين نقل كرد (البته من خودم عبارات او را نديدهام) كه ميگويد: ما انسانها در سطوح ظاهري طبيعت به فعاليتهاي علمي ميپردازيم و از طبيعت جز با همان سطوح ظاهري سر و كاري نداريم و اگر اين توانائي را داشته باشيم كه به پشت نمودهاي طبيعي نفوذ كنيم جريانات وحشتناكي را مانند قدرت تخريبي اتمي و غير ذلك را خواهيم ديد.
اين فيلسوف فراموش كرده است كه اگر زيباترين نمود زيبا را اگر با روش تجزئهاي در نظر بگيريم، نه تنها اجزاء و خطوط كوچك و باريك آنها هيچ گونه زيبائي ندارند، بلكه ممكن است خيلي زشت هم بوده باشند. به طور كلي نه تنها محصول و خواص تركيبي موجودات همان مقدار در ارتباط با جهان برون ذاتي، بيشترين علوم ما را بوجود ميآورند، بلكه با قطع نظر از آنها نميتوانيم حتي يك روز در اين دنيا به زندگي خود ادامه بدهيم. اگر فرض كنيم ما آن توانائي را بدست آوريم كه به اعماق ذرات متحرك هستي وارد شويم و با همان حركاتي كه در ذرات هستي حاكميت دارد، حركت كنيم، قطعا من خود را كه با يك حالت ثبات هويت خود را ادامه ميدهد، بايد از دست بدهيم. در صورتي كه اگر يك انسان مثلا در شانزده سالگي جنايتي را مرتكب شود، پس از هشتاد سال هم خود او ميداند كه همان جنايتكار است و هم ديگر انسانها كه از ارتكاب او به خيانت اطلاع دارند، اين انسانها از هر جامعه و اهل هر دوراني كه باشند حكم به جنايتكاري آن جنايتكار خواهند نمود.
5- شناخت هستي با بعد حكمي- اگر بخواهيم بعد حكمي دو قضيهي علمي مزبور را در نظر بگيريم، با عظمتي ديگر در معرفت حاصل از آن دو قضيه روبرو خواهيم گشت. نخستين آگاهي كه بعد حكمي به ما ميدهد، توجه به استعداد عالي مغز و روح است كه با بدست آوردن علم به دو قضيهي مزبور به فعليت رسيده است.
و از نتيجهي مهمي كه از استعداد عالي مغز و روح دست ميآيد، ميفهميم كه در كارگاه هستي حكمت متعاليهاي دست اندر كار است كه از ميان ميلياردها ميليارد موجودات و حوادث و روابط و دگرگونيها مسير معيني را باز كرده است. بنابراين، معتقد ميشويم كه علم به دو قضيهي مزبور معلول يك حكمت جهاني است كه نصيب ما گشته است، در اين موقع گوئي با علم به دو قضيهي ناچيز فروغي از آن حكمت متعاليهي هستي بر دل ميتابد:
اي خدا اي خالق بيچند و چون آگهي از حال بيرون و درون
قطرهي دانش كه بخشيدي ز پيش متصل گردان به درياهاي خويش
قطرهي علم است اندر جان من وارهانش از هوي و ز خاك تن
مقصود مولوي اينست كه اين قطرهي علم كه در جان من بوجود آمده است، اگر با عنايات خداوند از هوي و از مقتضيات پست بدن مادي رها شود، اين قطرهي علم روشنائي حكمت و عرفان به خود ميگيرد و مانند جوئي باريك به درياهاي علم خداوندي وصل ميشود.
6- شناخت هستي با بعد عرفاني- اولا اين يك حقيقت ضروري است كه چه بدانيم و چه ندانيم و خواه آن را به زبان بياوريم و يا دربارهي آن، هيچ سخني نگوئيم، مورد قبول همگان است كه:
عاشق شو ارنه روزي كار جهان سرآيد ناخوانده درس مقصود از كارگاه هستي (حافظ)
اگر بعد عشق حقيقي يك انسان دربارهي هستي شكوفا نشود، اگر چه همهي جهان هستي و اجزاء و روابط آن را در ذهن خود مانند آيينه منعكس نمايد، باز نخواهد توانست چيزي دربارهي هويت و مقصود از كارگاه هستي را دريابد و اين ناتواني يك پردهي تاريكي روي همهي معلومات آن انسان خواهد كشيد و نصيب وي از علم جز لمس كورانهاي بر سطوح ابتدائي هستي، چيز ديگري نخواهد بود. ثانيا كساني كه بعد عرفاني و شهود هستي را در شناخت هستي و به اصطلاح معمولي در هستيشناسي ناديده ميگيرند، يا آن را بااهميت تلقي نميكنند، بايد پاسخي به نقص معرفت ناشي از دخالت من در شناخت جز من آماده كنند!
توضيح اين مطلب چنانكه در بعضي از مجلدات گذشتهي اين ترجمه و تفسير متذكر شدهايم: به قول لائوتسه به نقل از نيلز بوهر ما در نمايشنامهي بزرگ وجود هم بازيگريم هم تماشاگر. آن مثال سادهي پنكهي برقي در حال حركت را به ياد بياوريم كه براي ما نمايش يك دائرهي حقيقي دارد، در صورتي كه شكل دائرهي پنكه در حال حركت ناشي از ناتواني ذهن ما از تفكيك نقاط عبور هر يك از شاخههاي پنكه ميباشد. اين بازيگري در عين تماشاگري همهي معلومات ما را در خود گرفته است، معرفتي كه فوق اين بازيگري و تماشاگري است، همانا از آن عرفان و شهود حاصل ميگردد كه سطح ماوراي طبيعي من يا روح آن را دارا ميباشد اگر ما اين بعد عرفاني و شهود را در معرفت به هستي ناديده بگيريم و چنين گمان كنيم كه با مشتي ابزار علمي و با هدفگيريهاي خاص در روش علمي واقعيات هستي را ميفهميم و درك ميكنيم و با تلقين هستيشناسي به خويشتن، خود را تسليت بدهيم، پاسخ مسئلهي زير را چه كسي بايد بدهد- كاشكي هستي زباني داشتي تا ز هستان پردهها برداشتي هر چه گويي اي دم هستي از آن پردهي ديگر بر او بستي بدان آفت ادراك آن قال است و حال خون به خون شستن محال است و محال حال ممكن است اين سئوال مطرح شود كه بعد عرفان و شهود چگونه گام به مافوق بازيگري و تماشاگري ميگذارد و نور هستي را برانسان مينماياند؟
پاسخ اين سئوال روشنتر از آن است كه احتياجي به تفصيل طولاني داشته باشد. پاسخ اينست كه آدمي با اين بعد والا فروغي تابناك در هستي ميبيند كه ناشي از حواس و انديشهها و تعقلهاي رسمي نيست، بلكه آن نور سبحاني است كه دانستنيها را به ديدنيها مبدل ميسازد- آن ديدنيها كه با نشان دادن وابستگي خود به كمال مطلق و خداوند هستي آفرين، مانند يك معلوم حضوري در فضاي سطوح روح نمودار ميگردند. آيا اميرالمومنين (ع) نفرموده است: «ما رايت شيئا الا و رايت الله معه» (چيزي را نديدم مگر اينكه خدا را با آن ديدم)؟
7- شناخت هستي با بعد مذهبي- هر كوشش و فعاليت حسي و ذهني كه بتواند واقعيتي را براي انسان روشن بسازد و معرفتي را دربارهي آن واقعيت نصيب انسان بنمايد، مطلوب مذهب است، زيرا خداوند متعال با بوجود آوردن حواس و ذهن و ديگر استعدادهاي سازنده، مشيت خود را براي انسانها بيان فرموده است كه براي وصول به حيات معقول چنين كوشش و فعاليتي لازم است. توصيفي كه براي شناخت مذهبي در مباحث گذشته گفتيم (ايمان به بايستگي فراگيري شناختهاي ششگانه براي حركت با قوانين مقررهي مستند به پيشوايان الهي در مسير جاذبهي ربوبي). نوعي روشنائي را بوجود ميآورد كه ابعاد ششگانه را از شايستگي بالاتر برده و وارد قلمرو بايستگي قرار ميدهد و حيات حقيقي روح را بارور ميسازد. منابع دين اسلام، در لزوم برخورداري از همهي نيروها و استعدادها در آخرين حد ممكن به قدري فراوان است كه نيازي به شرح و بسط ندارد. فقط كافي است به آن آيهي قرآني توجه كنيم كه ميفرمايد: «سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم …» (به زودي ما آيات خود رادر جهان بروني و جهان درونيشان براي آنان نشان خواهيم داد). و جاي هيچ گونه ترديد نيست در اينكه حصول علم به يك واقعيت اگر چه آن واقعيت داراي ناچيزترين محتوي بوده باشد، آيهاي از آيات خداوندي در يكي از دو جهان بروني و يا دروني روشن ميگردد. اينكه آيهاي در جهان بروني روشن ميشود، از آن جهت است كه حلقههاي بيكران هستي با نشان دادن خود، حالت وابستگي به اصول و مبادي عالي هستي را كه خود وابسته به خدا است، ارائه ميدهد. و اينكه آيهاي در جهان دروني نمودار ميگردد، آگاهي انساني به عظمت فوق طبيعي آن استعداد است كه موجب حصول علم به يك واقعيت ميگردد و اگر در حقيقت معرفت از ديدگاه اسلام كه ضرورت شناخت را در نظام باز دروني و بروني گوشزد ميكند، درست دقت كنيم، خواهيم ديد: شناخت با بعد مذهبي همهي ابعاد ششگانه گذشته را در خود دارد. هنگامي كه ميگوئيد: شناخت علمي محض يك واقعيت، مستلزم آن نيست كه بگوئيد: اين يك شناخت مذهبي است و همچنين هر يك از شناختهاي پنجگانهي ديگر به تنهائي مستلزم شناخت مذهبي نيست، ولي وقتي كه ميگوئيد، شناخت در دين اسلام، در حقيقت چنين ميگوييد كه شناخت هستي با ابعاد ششگانه معرفت.
1- مقدمهي براي توضيح دريافت با ابعاد هفتگانه چند بيت زير را مورد دقت قرار بدهيم: خدا خوان تا خدا دان فرق دارد كه حيوان تا به انسان فرق دارد بدينسان از خدا دان تا خداياب ز انسان تا به سبحان فرق دارد محقق را مقلد كي توان گفت كه دانا تا به نادان فرق دارد نخست فرق مابين دانستن و دريافتن را مورد توجه قرار ميدهيم. دانستن عبارتست از حصول يك حقيقت در ذهن و آگاهي ضمني به آن حصول، مانند علم به اينكه چشم در روشنائي ميبيند و اينكه عسل شيرين است ممكن است اين علم از راه توصيفات كامل در ذهن بوجود بيايد و ممكن است در زمان گذشته چشم انسان در روشنائي اشكال و رنگها را ديده و عسل را خورده است، ولي اكنون در تاريكي است و يا چشم نابينا شده است و عسل را هم نميتواند بخورد يا عسلي وجود ندارد بخورد، چنين شخصي اكنون به قضاياي مزبور عالم است، ولي در حال حاضر آنها را در نمييابد. همچنين علم به عدالت و ضرورت و شايستگي آن، ممكن است به طور صددرصد معلوم يك انسان بوده باشد و حتي بتواند صدها مسئلهي بسيار جالب را دربارهي عدالت با استدلالهاي منطقي قطع مطرح نمايد، ولي خود تن به رفتار عادلانه نداده و طعم خود عدالت را در نيافته باشد- و متاسفانه اكثريت قريب به اتفاق مردم عدالت خوان و عدالت دانند نه عدالت ياب، چنانكه اكثريت قريب به اتفاق خداخوان و خدادانند نه خداياب. انسان در حال علم به يك حقيقت صورت و يا مفهومي از آن را در ذهن خود دارد، در صورتي كه در حالت دريافت، اگر آن حقيقت دريافت شده قابل تملك و تصاحب بوده باشد، چنانكه در عشقهاي مجازي احساس ميشود، آن حقيقت دريافت شده جزئي يا سطحي از شخصيت او ميگردد و اگر معشوق باعظمت تر از عاشق باشد مانند خدا و انسان، در اين صورت عاشق در جاذبهي معشوق قرار گرفته و خود را وابستهي آن مييابد و بالعكس ضعيفترين حالات دريافت عبارت است از تاثرات بازتابي در برابر انگيزههاي محرك احساسات و هيجانهاي زودگذر رواني.
پس از روشن شدن فرق مابين دانستن و دريافتن، اكنون ميپردازيم به دريافت واقعيات با ابعاد هفتگانه: وقتي كه ما اين قضيه را دريافت ميكنيم كه جاندار توليد مثل ميكند اين يك قضيهايست كه از راه مشاهدات و تجارب بدست آمده است، مشاهدات و تجارب ما موجب ميشود كه ما به قضيهي جاندار توليد مثل ميكند عالم باشيم. اما دريافت اين قضيه موقعي تحقق پيدا ميكند كه انسان از اين احساس عميق برخوردار باشد كه من و جانداري كه توليد مثل ميكند، در جريان هستي بزرگ شركت داريم، و همانگونه كه گفتار من انديشهي من، عمل من و همهي حركات و سكنات من اجزائي از زنجير رويدادهاي هستي در جريان است، همچنين توليد مثل آن جاندار ضعيفي كه در لانهاي محقر در گوشهاي از كوه يا رودخانه يا جنگل صورت ميگيرد، جزئي از زنجير رويدادهاي همان هستي در جريان است.
به همين جهت است كه ميگوئيم: دريافت هستي واقعي خويش، دريافت هستي همهي هستها را در بردارد. اگر اشخاصي نتوانند به اين دريافت نائل شوند. بهتر است كه در يكي از شبهاي مهتاب عازم كوهساران گردند و عينك فيزيكي و رياضي و شيمي و معدنشناسي و ستارهشناسي طبيعي را براي چند دقيقه كنار بگذارند، و جريان قانوني بسيار شورانگيز ستارگان و سكوت پر غوغاي كوهها و زيبائي مهتاب را كه مانند ذرات نقرهي خام بر آنها پاشيده شده است و صداي آبشار زيبا را كه با دلپذيرترين آهنگ خود معناي بزرگي به آن منظره ميبخشد، نظاره كنند، اگر مغز و روان اينان در حال اعتدال طبيعي خود بوده باشند، دريافت آنان دربارهي واحدها و مجموع آن منظره به حدي ميرسد كه ميخواهد خود جزئي از آنها بوده باشد، يا آنها را جزئي از خود قرار بدهد. لذا بيعلت نبوده است كه بزرگترين شاعران و اقوام و ملل در همهي دورانها كساني بودهاند كه دريافت هستي و نمودها و روابط و جريانات آنها را در هستي خود بهتر از همه بيان نمودهاند.
ممكن است شما بگوئيد: اين دريافت والا فقط در موقع ارتباط مغز با زيبائيها امكانپذير است، خواه زيبائيهاي محسوس و خواه زيبائيهاي معقول، ولي ما چنين دريافتي را در موقع ارتباط با ديگر كائنات نميبينيم. به عنوان مثال يك كارگر كه در يك كارگاه ماشيني سر و كارش فقط با آهنپارهها است به طوري كه به هر جا مينگرد، آهن و پولاد ميبيند و هر صدائي كه ميشنود صداي خشن حركت آهنپاره است، چگونه ميتواند از دريافت با عظمتي دربارهي آن كارگاه و اجزائش برخوردار بوده باشد؟ در پاسخ اين اعتراض ميتوان گفت: چون شما سوي جمادي ميرويد آگه از جان جمادي كي شويد انحراف از قانون حيات واقعي كه خداوند به انسانها داده است، موجب ميشود كه هر انساني كه رابطهي حيات خود را با موجودات جهان هستي در مجراي جبر قرار داد و از ارتباط آزاد با آنها محروم گشت، همان موجودات چه در سنخ آهنپارهها باشد، و چه در سنخ گلها و رياحين و چه انديشههاي حرفهاي، حيات آن انسان طبيعت اصلي خود را از دست ميدهد و مبدل به همان موجودي ميشود كه با جبر و ضرورت با آن ارتباط برقرار كرده است. در فيلم چاپلين اين حقيقت با روشنترين نمود قابل مشاهده است كه چاپلين به جهت از دست دادن رابطهي آزاد با ابزار ماشيني، سطوح طبيعي روان او جز مهره و پيچ و غير ذلك، در اين زندگاني نميبيند و اينكه مولوي ميگويد:
اي برادر تو همان انديشهاي مابقي خود استخوان و ريشهاي
گر بود انديشهات گل، گلشني ور بود خاري تو هيمهي گلخني
مسلما منظور مولوي ارتباط جبري و اضطراري با گل و خار نيست، بلكه منظور رابطهي آزاد تا هدفگيري آزاد در ارزشها يا ضد ارزشهاي انساني است. پس بايد گفت: طبيعت حيات انسان با حفظ رابطهي آزاد با اشياء اگر چه خشنترين و ناهنجارترين پديدههاي جهان هستي هم بوده باشد، ميتواند از راه دريافت معناي هستي و مخصوصا هستي خويشتن آنها را دريافت نمايد، اگر چه دريافت اشياء خشن و زشت و ناهنجار نه تنها لذت بار نيست، بلكه موجب تاثرات ناگوار هم بوده باشد، همانگونه كه آدمي از صفات پليد و از كردار زشت خود احساس نفرت مينمايد. براي اثبات همين مدعا ميتوانيد شخصي را در نظر بگيريد كه احتياجي حياتي به يك قطعه آهن يا شناخت آن دارد، در آن هنگام كه به مقصود خود نائل ميشود، مغز و روان او در عاليترين نشاط غوطهور ميشود، و اگر فرضا حرفهي او گلكاري بوده باشد، و حرفهي مزبور براي او به طور جبر تحميل شده باشد، قطعا بدست آوردن آن قطعه آهن و يا شناخت آن بسيار نشاطانگيزتر از نگاه او به گلها خواهد بود. بنابراين بار ديگر اصرار ميكنيم كه آنچه اصيل است شناخت قانون حيات انساني است و مسائل ديگر فروغ و عوارض آن است.
2- دريافت هستي با ابعاد هفتگانه
يك- دريافت هستي از بعد شناخت علمي آن، از مقدمهاي كه در مبحث گذشته بيان نموديم، روشن ميشود كه شناخت علمي يك حقيقت غير از دريافت آن است، بدون اينكه آن دو نوع درك، حقيقت درك شده را تجزئه نمايند. يعني شناخت علمي درك ذهني آن حقيقت است و دريافت آن شبيه به اتصاف روان آدمي با آن حقيقت ميباشد. حال ميگوئيم: چنين نيست كه هر شناخت علمي حقيقت، دريافت رواني آن را ايجاب كند، ولي دريافت مخصوصا اگر همه جانبه باشد شناخت علمي آن را ولو به طور اجمال در بردارد. با اينحال هيچ ضرورتي وجود ندارد كه آن دو را لازم و ملزوم همديگر قرار بدهد، چنانكه هيچ ضرورتي وجود ندارد كه ديدن آب و جريان آن در رودخانه مستلزم شنيدن صداي آن و چشيدن طعم و درك درجهي سرما و گرماي آن نيز بوده باشد، در عين حال براي بدست آوردن اطلاع كامل از آب همهي آن ديدنها و شنيدنها و چشيدنها و دركها ضرورت دارد. حال اين سئوال مطرح ميشود كه آيا ميتوانيم حقيقتي را با شناخت علمي آن دريافت نمائيم؟
پاسخ اين سئوال چنين است كه هر چه شناخت علمي يك حقيقت كاملتر و همه جانبهتر بوده باشد، دريافت آن نيز كاملتر و همه جانبهتر خواهد بود، نهايت امر اينست كه بايد عامل دريافت در درون انسان آمادهي فعاليت بوده باشد. اين عامل دريافت عبارتست از آن احساس عالي در درون انساني كه به يك حقيقت شناخت علمي پيدا ميكند. اين احساس از توجه به اين كه با شناخت علمي يك حقيقت، روح يا من آدمي به همان مقدار شكوفا شده است، ناشي ميگردد. دانستن اينكه آن مورچهي ضعيف در فصل تابستان دانههاي خوراكي خود را كشان كشان به لانهي محقر خود ميبرد كه در موقع سردي هوا از آنها تغذيه كند، نوعي از شكوفائي من آدمي بوسيلهي فعاليت حواس و مغز ميباشد. چنانكه دانستن عمر كهكشانها و هويت اجرام و پديدهها و روابط آنها نيز نوعي از شكوفائي است كه در من آدمي بوجود ميآيد.
دو- دريافت هستي از بعد شناخت فلسفي آن، اگر اين معني را بپذيريم كه فلسفه عبارتست از شناخت مبادي و كليات هستي، و يا فلسفه عبارت است از شناخت حقيقت موجودات آنچنانكه هستند بقدر قدرت بشري، بدانجهت كه شناخت مزبور ميتواند عامل دريافت آنها را در درون انسان آمادهي فعاليت نمايد، لذا نه تنها آن دو با يكديگر ناسازگار نيستند، بلكه مكمل همديگر نيز ميباشند، زيرا از تو اي جزئي ز كلها مختلط فهم ميكن حالت هر منبسط مولوي و چنانكه در رباعي سحابي استرابادي هم ديديم:
از جزء و كل اي كه در تخيل گردي بشنو سخني كاهل تحمل گردي
در هستي خويش گر بماني جزئي خود را همه جا نظر كني كل گردي
بدان جهت كه ذات انساني استعداد انقلاب به كل دارد، ميتواند از راه شناخت فلسفي كليات و مبادي عالي هستي و يا شناخت حقايق كلي هستي، آنها را در خود دريابد، و لذا گفته شده است: هر آن كاو ز دانش برد توشهاي جهاني است بنشسته در گوشهاي بهترين دليل امكان اين دريافت در درون آدمي، احساس نشاط و هيجان بينظير است كه در هنگام احساس آن كليات و مبادي در خويشتن مشاهده ميكند. هيچ عاقلي با ديدن چند منظرهي زيبا در طبيعت نميتواند بگويد: به جهان خرم از آنم كه جهان خرم از او است. عاشقم بر همه عالم كه همه عالم از او است. سعدي قطعا سعدي در حال سرودن اين بيت به حالت دريافت كليات و مبادي عالم هستي نائل شده بوده است. اما اينكه آيا از شناخت فلسفي چنين دريافتي را ميتوان توقع داشت؟
بعضي از معنيگرايان حرفهاي به اين سئوال پاسخ منفي ميدهند و تا آنجا كه ميتوانند فلسفه را از داشتن صلاحيت براي اين دريافت بركنار مينمايند. در گفتههاي متصوفه و عرفاي معمولي چه در صورت نثر و چه در قالب شعر، هر گونه حملهي خشن و بيامان به شناختهاي فلسفي به طور واضح ديده ميشود. ما در اين مسئلهي فوقالعاده بااهميت با قضاوتهاي افراطي و تفريطي روبرو هستيم. و نخستين شرط قضاوت صحيح توجه به حقيقت و دوري از خواستههاي شخصي و اصول راكد پيش ساخته ميباشد. بايد گفت: اگر شناخت علمي هستي با دريافت آن منافات دارد، شناخت فلسفي هم با دريافت آن ناسازگار خواهد بود، ولي قطعا چنين نيست و چنين ادعائي دور از حقيقت است، زيرا اگر شناخت علمي دربارهي هستي ضرورتي نداشت، خداوند متعال حواس طبيعي و انديشه و تعقل و قدرت ساختن آزمايشگاهها را براي مردم عنايت نميفرمود. وانگهي محصول شناخت علمي كه عبارتست از معرفت محصول ارتباط حواس و انديشه و تعقل با واقعيات همان ضرورت را دارد كه نفس كشيدن براي زندگي.
بنابراين فلسفه كه عبارتست از شناخت كليات و مبادي هستي، ضرورتي است كه مغز كنجكاو و وحدت گراي بشري ايجاب ميكند. آنچه كه لازم است و بايد به طور حتم هر متفكري و عارفي آن را مراعات كند، اينست كه شخص سالك نبايد (به اصطلاح امروز) فلسفه زده باشد و گول اصطلاحات خوشايند و اصول رسوبي آن را بخورد و بدين ترتيب فلسفه را حجابي مابين خود و حقايق هستي قرار بدهد و يا به قول آقاي ماير كه در مصاحبه با اينجانب گفتند: فلسفهي اروپا امروزه جنبهي حرفهاي دارد و متفكر فلسفي يعني كارمند فلسفه نباشد و ما ميدانيم كه اين سوءاستفاده از فلسفه چنانكه در گذشته اشاره كرديم، در علم هم وجود دارد، يعني متاسفانه افراد بسيار فراواني پيدا ميشوند كه اندوختههاي علمي آنان، حجابهاي ضخيمي بر دل و ديدهي آنان زده و از حقيقت محرومشان ساخته است كه: «العلم هو الحجاب الاكبر» (علمست كه بزرگترين حجاب است). زيرا آنچه كه وسيلهي روشني است وسيلهي بدترين تاريكي قرار گرفته است. پس ما بايد به جاي حمله و هجوم و ناسزا گفتن به نوعي از هستيشناسي كه فلسفه ناميده ميشود، از اين بعد استفادهي حقيقي نمائيم كه شناخت كليات و مبادي هستي است، نه شطرنجبازي مغزي با مطالب و اصول ساختهي همنوعان خود كه ارتباطي با واقعيت ندارند. اما دريافت هستي از بعد شناخت فلسفي آن، اگر يك فيلسوف همين مقدار بتواند در هستيشناسي خود اخلاص داشته و اطلاعات لازم و كافي را از كليات و مبادي عالي هستي بدست آورد و نيز بتواند جهان هستي را مانند يك حقيقت در وابستگي به هستي آفرين در ديدگاهش برنهد، قطعا حالت دريافت دروني به وي دست خواهد داد.
سه- دريافت هستي با شناخت شهودي- در گذشته گفتيم كه شناخت شهودي عبارتست از ارتباط مستقيم درون با واقعيات كه معلول بينائي و روشنائي فوق بينائيهاي حسي و عقلي و قويتر از آنها ميباشد. بديهي است كه دريافت هستي با شناخت شهودي از اتحاد لطيفي برخوردار است كه در شناخت علمي و فلسفي وجود ندارد. در حقيقت ميتوان گفت عاليترين دريافت همان شهود است كه انكشاف و يقين حاصل از آن خيلي روشنتر از قطع و جزمي است كه از علم و فلسفه بدست ميآيد. البته با دقت براي پرهيزكار از تخيلات.
چهار- دريافت هستي از بعد اخلاقي، اگر اخلاق را چنين توصيف كنيم كه عبارتست از شكوفائي روح براي جذب به نيكيها و آرمانهاي معقول بوسيلهي وجدان بيدار، مسلم است كه چنانكه شناخت علمي هستي با بعد اخلاقي كاملا امكان پذيراست، همچنين دريافت هستي با بعد اخلاقي نيز كاملا سازگار بوده، بلكه با نظر به هويت دريافت و اخلاق ميتوان گفت هماهنگي و تكميل آن دو با يكديگر بسيار روشنتر و تلازم ميان آن دو قطعيتر به نظر ميرسد. با يك نظر دقيق ميتوان گفت: كساني كه از اخلاق نيكو برخوردار نيستند، همواره با چهرهاي مبهم و تاريك از هستي با هستي روياروي ميشوند، زيرا پالايشگاه دروني آنان از تصفيهي واقعياتي كه از هستي به درونشان وارد ميگردد، ناتوان است. آنان همهي واقعيات هستي را هوي و بياساس ميبينند، زيرا درونشان را هوي اشغال نموده است و به همين جهت است كه هرگز دنيا را جدي نميگيرند و چنانكه بعضي از مردم در اين دنيا به جهت سخنبازي و سخنبافي موجوديت خود را به سخن مبدل ميكنند:
ما چو خود را در سخن آغشتهايم از حكايت ما حكايت گشتهايم (مولوي)
همچنين انحراف از اخلاق عالي انساني و هوي بازي و هوي بافي موجوديت آنان رابه هوي مبدل ميسازد و با آن موجوديت هوي پرستانه جهان هستي را نيز جز هوي چيز ديگري نميبينند! درصورتي كه دارندهي اخلاق عالي انساني، بدان جهت كه قانون موجوديت مغزي و رواني خود را به خوبي درك و دريافت كرده و حركت خود را بر مبناي همان قانون قرار داده است، لذا قانون هستي را كه اداره كننده موجوديت او است به خوبي درك و دريافت مينمايد. يك انسان عادل واقعيت نظم را نه فقط ميداند و ميپذيرد، بلكه آن را مانند همان عدالت كه دريافته و طعم آن را چشيده است، در مييابد.
پنج- دريافت هستي از بعد حكمي آن- اين گونه دريافت عبارت است از دريافت حكمت هستي و حكمت و موجوديت خويشتن كه هدف عالي بعثت پيامبران الهي و تلاش حكماي راستين و اولياء الله ميباشد تعقل محض هستي و موجوديت انساني بر مبناي اصول و قوانين حاكمه در آن قلمرو، مسئله- ايست و اتصاف روح آدمي با حكمت كه بتوان كلمهي حكيم را به راستي دربارهي او بكار برد، مسئلهي ديگري است. دريافت حكيمانهي هستي بدون دريافت ارزش آن و اينكه هست همانگونه است كه ميبايست امكانپذير نيست روح يك انسان حكيم همهي استعدادهاي مغزي و رواني خود را براي بدست آوردن بهترين طرق و وسائل براي دريافت حقائق هستي و موجوديت خويشتن با تكيه به دلائل متقن، بسيج مينمايد و همهي اعمالش را مطابق آن دريافت انجام ميدهد زيرا هستي را با بايستگي و شايستگي كه دارد، دريافت ميكند. در صورتي كه دريافت فلسفي هستي (به اصطلاح متداول فلسفه) فقط به دريافت مبادي و كليات هستي را بدون دريافت ارزش و بايستي و شايستي آنها قناعت مينمايد.
شش- شناخت هستي از بعد عرفاني، اين دريافت عبارتست از دريافت نورانيت هستي كه شعاعي از اشعهي خداوند هستيبخش است. دريافت هستي با اين بعد پر فروغترين و زيباترين دريافتي است كه فوق بيان و توصيف با كلمات متداول است. حقيقت اينست كه تا موقعي اين احساس والا در كسي به فعليت نرسد، محال است طعم آن را بچشد. منكران آن دريافت باعظمت، جز توضيح درون تاريكشان سخني قابل توجه ندارند. اينان از من نمييابم، پس واقعيت ندارد را نتيجه ميگيرند!! و شگفتآورتر اينكه بدون درك آن دريافتهايي كه در درون انسانهاي رشد يافته، عرفاني بوجود آمده است، به انكار آن برميخيزند، و ميخواهند به آن رشد يافتگان تكليف معين نمايند!!
هفت- شناخت هستي از بعد مذهبي آن، اگر مقصود از مذهب آن نوع عقائد و گرايشها و اعمالي است كه به ثمر رسيدن شخصيت انسانها را از همهي ابعاد و استعدادهائي كه دارد، هدف خود قرار داده است، همهي دريافتهاي ششگانهي گذشته در مذهب تا آخرين حد امكان ضروري تلقي ميگردد. اگر در ديگر مذاهب الهي كه متاسفانه منابع اصلي آنها دستبرد تحريف قرار گرفته است نتوانيم ضرورت هماهنگي دريافتهاي مزبور را اثبات كنيم، در دين اسلام با نظر به منابع معتبر آن، همه انواع دريافتها كه تاكنون مطرح نموديم، مشاهده ميشود. بنابراين، بايد گفت: كسي كه بخواهد از ديدگاه اسلام با هستي و خويشتن ارتباط دريافتي صحيح برقرار نمايد، بايد دريافتهاي ششگانهي گذشته را بدست بياورد. معناي اين بايد لزوم تكليفي نيست، بلكه مقصود اينست كه دريافتهاي ششگانه را تا آنجا كه هر انساني بتواند بدست بياورد، اسلام او را تشويق مينمايد، زيرا اين دريافت مقدمه گرديدن است، و گرديدن كمالي اساس حيات معقول ميباشد.
3- صيرورت (گرديدن) با ابعاد هفتگانهي معرفت تاكنون هر يك از دو بعد (شناخت هستي و دريافت هستي) با ابعاد هفتگانه (علمي، فلسفي، شهودي، اخلاقي، حكمي، عرفاني، مذهبي) را به طور مختصر بررسي نموديم. اين دو بعد كه هر يك با ابعاد هفتگانه ميتوانند هماهنگ گشته و بهترين و منحصرترين راه براي رشد تكاملي و عرفاني حقيقي انسان بوده باشند، آدمي را آمادهي ورود به جريان گرديدن مينمايند. اين گرديدن كه از مقولهي حركت روحي است، عاليترين آرمان همهي انبياء و حكماي راستين و عرفاء و اخلاقيون ميباشند، و هيچ متفكري نيست كه آشنائي با انسان و امكانات او براي كمال داشته باشد، بتواند محبوبيت و مطلوبيت ضروري اين گرديدن را مورد ترديد قرار بدهد، حال بعد گرديدن انسان را با ابعاد هفتگانه مورد بررسي قرار ميدهيم:
يك- گرديدن با بعد شناخت علمي، اگر كسي از ما بپرسد كه به نظر شما از چه موقعي انسان به مبارزه با خويشتن يا به اصطلاح ديگر: انسان به تضاد با خويشتن پرداخته است؟ و آن چه موقعي است كه به طور كلي چه در گذشته و چه در حال حاضر و چه در آينده به چنين امر ناشايست مرتكب ميشود؟
حتما بايد چنين پاسخ بدهيم كه هر موقع كه انسان گرديدن خود را از شناخت بريده و آن دو را دو حقيقت جداگانه تلقي بنمايد. معناي اين تفكيك ميدانيد چيست؟ معناي اين تفكيك اينست كه من موجودي هستم براي خويشتن و علم من به دو ضرب در دو ميشود چهار و علم من به اينكه مواد آتشزا و قابل انفجار در صورت بوجود آمدن شرائط ميتوانند انسانهايي را نابود بسازند و علم من به اينكه آب در صد درجه حرارت ميجوشد چيزهائي ديگر هستند. اگر موجوديت من در پليدترين وضع يا وارستهترين موجود باشد، ميتوانم در هر دو حال معلومات مزبوره را در هر چه كه مطابق اميال و هوي و هوسهاي حيواني من است، بكار ببرم. لذا علم من به قضاياي مزبوره و جهل من دربارهي آنها هيچ تفاوتي در من بوجود نميآورد و يا به قول علمپرستان علم زده نبايد تفاوتي بوجود بياورد. يعني من نبايد توجه به اين داشته باشم كه با بدست آوردن هر يك از آن معلومات، سلاحي بدست من آمده است كه ميتواند حيات انسانها را به خطر بيندازد و يا در پيشبرد حيات انسانها بكار برود! بنابراين، من آنچنانكه هستم با داشتن خودخواهي سوزانندهي ديگران و انواعي از اميال حيواني، ثابت و راكد ميمانم و ضمنا از راه علم هم ميتوانم صدها سلاح برنده و خطرناك و ضد حيات ديگران و حيات معقول خويشتن را در اختيار داشته باشم!! اين داستان شبيه به اينست كه شما در قله و دامنه و پيرامون كوه آتشفشان هزاران انبار مواد منفجره را متراكم بسازيد!! و اگر از شما پرسيدند اين چه كاري است كه شما انجام داديد؟ پاسخ بدهيد كه كوه آتشفشان موجودي است براي خود و مواد منفجره موجوداتي هستند براي خود! و اينكه كوه آتشفشاني كه مواد منفجره در قله و دامنه و پيرامون آن انبار شده است، پديدهايست مستقل و جداگانه!!
بهر حال با كمال صراحت ميتوان گفت: بايستي سياست و فرهنگ و تعليم و تربيت انسانها به طوري باشد كه با هر شناخت علمي، گرديدني مناسب همان شناخت در افراد انساني بوجود بيايد، يعني بايستي بهر انساني به طور جدي تلقين نمود كه تو موجودي هستي كه با جهل به دو ضرب در دو ميشود چهار يك من داري و با وصول به علم به دو ضرب در دو ميشود چهار من ديگري. نميخواهيم بگوئيم كه واقعا انسان در دو حالت مزبور، دو من جداگانهاي دارد، بلكه مقصود آن است كه من ناتوان شما به جهت جهل به دو ضرب در دو ميشود چهار مبدل به من توانا به مقدار و كيفيت علم مزبور گشته است. اين نكته هم قابل توجه است كه اكثريت قريب به اتفاق علم گرايان دو قرن اخير در تمدن مغرب زمين، به قدري در پرستش علم و تحريك جوامع به پرستش آن، راه افراط را پيمودند كه گوئي آرزوي جدي داشتند انسانها به معلوماتي كه فرا گرفتهاند مبدل شوند، به اين معني كه در رابطهي انسان با علم، گرديدن را ضروري ميدانند، ولي گرديدن انسان و تحول يافتن آن، به همان معلومي كه بدست آوردهاند، مثلا انساني كه اين قضيهي علمي (آب در صد درجه ميجوشد) را شناخت، به جهت اهميتي كه اين شناخت دارد، بايستي ماهيت انسان پر گردد و قضيهي مزبور را به عنوان جزئي از ماهيت خود تلقي كند!! در صورتي كه گرديدن انسان در رابطه با شناختهاي علمي، در مسير حيات معقول و عرفان اسلامي اين است كه انسان با فرا گرفتن علم به قضاياي علمي كه موجب گسترش فعليت استعدادهاي او ميباشد، گامهائي فراتر از من در حال جهل به آنها بردارد. آنگونه گرديدن كه علمپرستان علم زده توصيه ميكردند، نه تنها انسان را از حركت در مسير تكامل انساني باز داشت، بلكه علوم او را با هدفگيريهاي سطحي و سودپرستانه محدودتر نمود، زيرا بديهي است كه:
چون شما سوي جمادي ميرويد آگه از جان جمادي كي شويد (مولوي)
بهترين دليل اينكه علمپرستي آقايان- از مقتضاي خود علم برنيامده، بلكه معلول بازيگريهاي مغزي و بياساس بودن توقعاتي كه از علم داشتند، بوده است، عنوان بحثي است كه پي يرروسو در كتاب تاريخ علم در ص 693 ميگويد: ورشكستگي علم اعلام شد!!
دو- گرديدن با بعد فلسفي- در اين مورد هم عدهاي فراوان از اشخاص ميگويند: در مجراي گرديدن از دست فلسفه هيچ كاري ساخته نيست. ما نميدانيم اينان گرديدن را چگونه تفسير ميكنند و معناي فلسفه در نظر آنان چيست؟
مناسبترين روش تفكر دربارهي اين مسئله چنين است كه گفته شود: اگر مقصود از گرديدن تحول من انساني است از مراحل پست به درجات كاملتر و عاليتر از نظر تعقل و دريافت و تخلق به اخلاق الله و تادب به آداب الله. و در عين حال مقصود از فلسفه هم توجه به مقداري كليات و مبادي عالم وجود و ورزش مغزي با آن مفاهيم و چسبيدن به اصول و قواعد راكد و ايستا و قرار گرفتن در جاذبهي شخصيتهاي فلسفي تاريخ است، همانطور كه آن عده از اشخاص گفتهاند، براي گرديدن به معنائي كه در بالا گفتيم، از دست فلسفه كاري ساخته نيست، بلكه بايد گفت: اي كاش فقط از دست فلسفه براي گرديدن كاري ساخته نبود و تزاحمي هم با گرديدن نداشت. ولي متاسفانه همان حجابي كه از علم روشنگر ساخته و به ديدگان بشر زده ميشود. ضخيمتر از آن را با بلند پروازهاي بيبال و پر بوسيلهي فلسفهبازيها ساخته و ديدگاه بينائي درون را با مقداري از تعريفات و مفاهيم كلي و مناقشات لفظي و حتما چنين است كه ميگويم تيره و تار ساختهاند، البته فراموش نميكنيم كه فلسفهبازها با امتياز كلينگري كه دارند، بلندپروازيهاي خود را با مقداري فراوان از كبر نيز مخلوط نموده بدون اعتنا و توجه به آنچه كه در واقعيت هستي ميگذرد، منصب شاگرد خدائي را هم به زعم خود اشغال ميكنند. البته چنانكه گفتيم معرفت با اين بعد فلسفي نه تنها از عوامل گرديدن تكاملي نيست، بلكه ميتواند نوعي مزاحمت ناشايست را سر راه گرديدن بوجود بياورد.
و اما اگر منظور از فلسفه بدست آوردن معارف كلي دربارهي مبادي و مفاهيم عالي و تعريفات فراگير دربارهي هستي و اجزاء و روابط آن بوده باشد كه حس كليجوئي و وحدت يابي انسان را اشباع نمايد، يقينا در توسعهي سطح گرديدن و عميق ساختن آن، ميتواند نقش بسيار مهمي را به عهده بگيرد. به همين جهت است كه با كمال اطمينان ميگوئيم: ما نزاع و تضادي ميان گرديدن علمي و فلسفي و شهودي و اخلاقي و حكمي و عرفاني و مذهبي به هيچ وجه نميبينيم، آنچه كه ميبينيم عبارتست از كم ظرفيتي و محدودنگري كه متاسفانه بعضي از متفكران را از پويندگي همه جانبه در مسير گرديدن باز ميدارد.
سه- گرديدن با بعد شهودي- قدرت شهود راستين در ايجاد گرديدن در مباحث عرفان خواهد آمد.
چهار- گرديدن با بعد اخلاقي- بدان جهت كه مقصود از گرديدن در عرفان اسلامي تحول و دگرگوني به سوي كمال است، ميتوان گفت اخلاق فاضله كه نمود يا مقدمهاي بر اخلاق الله است ركن اساسي گرديدن ميباشد لذا بايد گفت: نخست تخلق به اخلاق فاضله سپس ورود به عرفان اسلامي يك اشتباه بزرگ براي عدهي فراواني از مردم در حركت عرفاني بوجود ميآيد كه بايد از آن اجتناب شود. آن اشتباه اينست كه به جهت جاذبيت شديدي كه عرفان مخصوصا در متون شعري و نثري ادبيات فارسي دارد، عدهاي فراوان از مردم پيش از گرديدن اخلاقي به گرديدن عرفاني جهش ميكنند و با اين بلوغ زودرس كه بايد گفت: بلوغ نابهنگام است روح خود را در معرض نوسانات و قبض و بسطهاي مجازي قرار ميدهند و بدانجهت كه تكليف خود را با جهان هستي و خويشتن به خوبي تصفيه و تنظيم ننمودهاند، به پرتگاههاي ياس و نوميدي و افسردگي سقوط ميكنند. اگر ما عرفان اسلامي را به گرديدن تكاملي در جاذبهي ربوبي تفسير نماييم، (و حتما چنين است) اين گرديدن بدون آمادگي روح به هيچ وجه امكانپذير نخواهد بود. لذائذ وجد و حال و هيجان عرفاني بدون پاك كردن درون از رذائل و كثافتهاي اخلاقي، با لذت اپيكوري هم ريشه ميباشند. مادامي كه حسادت و بخل و انحصار گرائي در امتيازات و خودخواهي با انواع گوناگونش و اسارت در زنجير احساسات خام و زودگذر و مطلق ديدن آرمانهاي شخصي و تعدي و كبر و نخوت كه گاهي در صورت تواضع شديد جلوهگر ميگردد و محبوبيت پرستي و شهرتخواهي از درون آدمي منتفي نگردند، ادعاي گرديدن عرفاي و وصول به عرفان واقعي اسلامي، خلاف واقع بوده و خود همين ادعا با وجود آن رذائل دروني، يكي از تباه كنندهترين رذائل است كه به تنهائي براي ركود يك روح كفايت ميكند.
آن انساني كه هنوز آنچه را كه به خود نميپسندد بر ديگران ميپسندد و هنوز آنچه را كه به خود ميپسندد بر ديگران نميپسندد از عرفان الهي هيچ بهرهاي نخواهد برد. آن كس كه هنوز نميداند كه توقع نتيجه بدون كار بزرگترين عامل تباهي اخلاقي انساني است و هنوز طعم نظم در كار را نچشيده است، از عرفان به جز حالات لذيذ رواني زودگذر نصيبي نخواهد داشت. تا يك انسان از صفات نيكوي خيرخواهي و خيرانديشي و صبر و شكيبائي و ظرفيت در برابر رويدادهاي سخت و در موقع روي آوردن امتيازات برخوردار نباشد، از گرديدن عرفاني قطعا محروم خواهد ماند. از يك جهت ميتوان گفت كه چون عرفان اسلامي عبارتست از تخلق به اخلاق الله، لذا توقع اين مقام عالي بدون تخلق به اخلاق فاضله كه مقدمهي لازم آن است، امكانپذير نميباشد.
پنج- گرديدن با بعد حكمي- اين بعد براي گرديدن مانند چراغ فروزان است براي كسي كه ميخواهد در شب تاريك راه برود. باز در اين مورد مجبوريم به اين نكته اشاره كنيم كه مقصود از حكمت نه به خود گرفتن قيافهي حكيمانه است و نه غوطهور شدن در اصطلاحات جالب و حرفهاي كه فقط براي برانگيختن شگفتي مردم بكار ميروند و هيچ دردي ناشي از جهل حكمت نماي خود و ديگران را دوا نميكنند. در اينجا بحث از آن حكمت است كه يكي از اساسيترين هدفهاي بعثت پيامبران الهي ميباشد كه در قرآن مجيد در موارد متعدد به آن اشاره شده است. از آن جمله: هوالذي بعث في الاميين رسولا منهم يتلو عليهم آياته و يزكيهم و يعلمهم الكتاب و الحكمه (او است خداوندي كه در ميان مردم دور از علم (يا مردم ام القري (مكه)) پيامبري از خود آنان برانگيخت كه آيات خداوندي را براي آنان تلاوت ميكرد و آنان را تزكيه مينمود و كتاب و حكمت را براي آنان تعليم ميداد). اين معتي در سورهي البقره آيهي 129 و 151 و 231 و 251 و آل عمران 48 و 81 و 164 و النساء 54 و 113 و المائده 110 و الاسراء 39 و الاحزاب 34 و در بعضي از آيات ديگر تشويق و ترغيب شديد به فرا گرفتن حكمت شده است. حكمتي كه از اساسيترين اهداف بعثت انبياء عليهمالسلام معرفي شده است، آگاهي به حكمت و هدف اعلاي هستي و هدف زندگي وابسته به آن هدف اعلا است كه موجب تحصيل معرفت به هستي و اجزاء و روابط آنها در حد توانائي بوده و بينائي به فروغ تابناكي است كه بصيرت دروني آن را مشاهده مينمايد. تطابق انديشه و عمل با آگاهي و معرفت و بينائي، حكمت ناميده ميشود. بنابراين، گرديدن با بعد حكمت، يعني گرديدن با آگاهي و معرفت و بينائي مزبور.
شش- گرديدن با بعد عرفاني- براي فهم گرديدن با بعد عرفاني، لازم است كه چند نكته را در اينجا متذكر شويم:
نكتهي يكم- اينست كه مقصود از عرفان چنانكه در مباحث بعدي خواهد آمد نفي آنچه كه موجود است و واقعيت دارد، نميباشد، زيرا حذف و نفي يك ذره از هستي مساوي حذف و نفي خود هستي است كه يك ارادهي واحد با هدف واحد و بر مبناي واحد آن را نمودار ساخته است. و بديهي است كه گرديدن در هستي ناقص، نتيجهاي جز گرديدن ناقص بوجود نميآورد. به همين جهت است كه عرفان اسلامي مافوق همهي عرفانها قرار گرفته است، زيرا ميگويد: اگر يك ذره را برگيري از جاي خلل يابد همه عالم سراپاي شبستري بنابراين، آن مكتبهاي عرفاني كه گمان ميكنند با نفي پديدهها و شئون هستي و با انكار آنچه كه موجود است چه در موجوديت انسان و چه در قلمرو جهان، ميتوانند با هستي آشنائي پيدا كرده و به مقام والاي گرديدن در هستي نائل آيند، در اشتباهند و جاي تاسف است كه براي اين نفي و انكار از هيچ گونه تلاش و رياضت مضايقه نميكنند و حتي از پديدهي عشق كه اگر حقيقت داشته باشد ميتواند درس مقصود از كارگاه هستي را تعليم بدهد، جز وجد و حال دروني كه ناشي از ناديده گرفتن زنجير قوانين هستي است، نتيجهي ديگري نميگيرند. عرفان اسلامي من را نفي نميكند، بلكه من را در مجراي گرديدن قرار ميدهد و آن را در چنگال خود طبيعي رها ميسازد و رهسپار اصل خويشتن مينمايند: «يا ايتها النفس المطمئنه ارجعي الي ربك راضيه مرضيه» (اي نفس رسيده به مقام والاي اطمينان و آرامش، برگرد به سوي پروردگارت در حالي كه تو از او خشنود (يا در جريان هستي خويش كه در جاذبهي ربوبي سپري شده است، خشنود) و خدا از تو راضي است.) هر كسي كاو دور ماند از اصل خويش باز جويد روزگار وصل خويش لذا بايد گفت: اينگونه عبارات كه از امثال خواجه عبدالله انصاري نقل ميشود: «الهي نيستي همه را مصيبت است و مرا غنيمت» حتما مقصود آنان از نيستي عدم از عنواني است كه عبارتست از تجرد از همهي علائق مادي و قرار گرفتن من در جاذبهي ربوبي.
نكتهي دوم- عشقي كه در عرفان اسلامي براي گرديدن لازم است، بلكه ركن اساسي آن است، آن كمال روحي است كه همهي نيروها و استعدادهاي وجود آدمي را در خواستن جدي و جذبهي كمال مطلق كه خدا است قرار ميدهد، اين عشق نيازي به عبور از پل عشق مجازي ندارد، بلكه آنچه كه در اين راه ضروري است، درك و فهم و دريافت زيبائي محسوس است كه نمودي است نگارين و شفاف كه روي جمال و كمال مطلق كشيده شده است لذا عرفان اسلامي از فرو رفتن در گل زيبائيهاي محسوس كه درآمدن از آن بسيار دشوار است و يا امكانناپذير ميباشد، جلوگيري ميكند. درك و فهم و دريافت زيبائي در عرفان اسلامي مهمترين عامل معرفت استغناي ذات انساني دربارهي وصول به منطقهي جمال و كمال مطلق است، نه اسباب تفرج و شور و حال زودگذري كه كودكان در تماشاي بال و پرهاي زيباي پروانهها جستجو ميكنند.
نكتهي سوم- در عرفان اسلامي تفكيكي ما بين شريعت و طريقت و حقيقت وجود ندارد. بلكه از آن هنگام كه انسان با ابعاد مذكور در اين مباحث وارد مسير گرديدن شد، حقيقت را دريافته است، نهايت امر اينست كه حقيقت بينهايت است و تا منطقهي جاذبهي ربوبي كشيده شده است. در عرفان اسلامي نماز و خدمت به انسان مقدمه و طريق حقيقت نيست. بلكه موجي از حقيقت است كه انسان عارف از آغاز يقظه (بيداري) آن را دريافته است.
نكتهي چهارم- مفهوم گرديدن كه از مقولهي حركت و دگرگوني است، اين مسئلهي فوقالعاده بااهميت بايد در نظر گرفته شود كه آن كدامين حقيقت است كه در وجود ما دگرگون ميشود؟ براي توضيح اين حقيقت بايد توجه داشته باشيم كه من انساني يك نوع ثبات و ايستايي از خود نشان ميدهد كه با تحول و حركت سازگار نيست. گوئي اين من همان است كه از دوران كودكي مورد آگاهي ما بوده است. و اگر چنين ثباتي در من (شخصيت) وجود نداشت، زندگي اجتماعي انسانها يقينا امكانناپذير بود، زيرا عللي در من يا شخصيت بوجود ميآيد كه معلولهاي آنها در زمان بعد حتي به فاصلهي اوائل زندگي تا اواخر آن بوجود ميآيد و متعلق به همان علل ميگردد. مثلا شخصي مرتكب جنايت ميگردد و از كيفر ميگريزد و سالهاي طولاني ميگذرد، در آن هنگام كه دست عدالت گريبانش را ميگيرد، كيفر او را معين مينمايد و هرگز به گذشتن ساليان طولاني از تاريخ جنايت اعتنائي نميكند و منطق اين كيفر بر ثبات من آن شخص است كه جنايت را مرتكب شده است و تاكنون در هيچ يك از جوامع كسي نتوانسته است به بهانهي اينكه آن من كه مرتكب جنايت شده است، سالهاي طولاني است كه از بين رفته است، همچنين ديگر حوادثي كه از انسان بدان جهت كه داراي من است صادر ميشود، چه نيك باشد و چه بد، به همان شخص متعلق و مربوط ميگردد.
حال بايد ديد با اين ثبات و ايستائي كه در من انساني ديده ميشود، موضوع گرديدن كدام است؟ هيچ ترديدي در اين نيست كه اين موضوع يك حقيقت فيزيكي و فيزيولوژيك نيست، اگر چه ممكن است موضوع در حال گرديدن نمودهائي را در دو بعد (فيزيكي و فيزيولوژيك بدن) به وجود بياورد. بنابراين، اين مسئله كه- موضوع گرديدن در نفس انساني چيست؟ در عين حال كه از مسائل بسيار دشوار و غامض است، از اهميت بسيار زيادي برخوردار است. به همين جهت است كه نظريات مختلفي در اين مورد ابراز شده است. صدرالمتالهين شيرازي ميگويد: از آن جمله مسائل مهم چگونگي بقاي انسان با تبدل ذات او در هر لحظه ميباشد. و اين مسئلهايست كه ابن سينا با كمال ذكاوت و شدت فهم و لطافت طبعي كه داشت، در برابر سئوال بهمنيار در تجويز تحول (گرديدن) ذات، ميگويد: من ملزم به پاسخ تو نيستم، زيرا من در هنگام پاسخ، آن ذات نيستم كه مسئول است سپس صدرالمتالهين ميگويد: و بدان كه وصول به فهم اين مسئلهي دقيق و امثال آن از احكام موجودات، از غير طريق مكاشفات باطني و مشاهدات دروني و معاينات وجودي امكانپذير نميباشد و براي فهم اين مسئله و امثال آن، حفظ قواعد بحثي و احكام مفاهيم ذاتي و عرضي كفايت نميكند. و اين مكاشفات و مشاهدات جز با رياضتها و مجاهدتها در خلوت با دوري شديد از دمسازي با خلق و گسيختن از اعراض دنيا و شهوات باطله و بلندپروازيهاي وهمي و آرزوهاي دروغين آن، به دست نميآيد تحقيقي كه صدرالمتالهين در موضوع گرديدن انساني دارد، در جملات متعددي در كتاب اسفار آمده است. در يكي از آن موارد كه مسئله را روشن و كاملا صريح مطرح نموده است، چنين ميگويد: سپس تو آنچه را كه ما بارها متذكر شدهايم (موجوداتي كه داراي طبيعت هستند رو به كمالات و غايتهاي خود متوجهند) فهميدهاي.
حال بدان كه انسان از جملهي موجودات طبيعي است و اين اختصاص را دارد كه واحد شخصي از نوع اين انسان از پستترين مراتب به عاليترين درجات با حفظ هويت شخصي مستمر خود (با صفت اتصال و پيوستگي) ترقي نمايد، و ساير طبايع نوعي (مانند انواع حيوانات و نباتات) اين خاصيت و تحول را ندارند، زيرا مادهاي كه حامل صورت خويش است، از آن صورت جدا ميشود و صورت ديگري را كه از صورت اوليه منقطع است، حمل مينمايد، بدين جهت در ديگر جريانهاي طبيعي هويتهاي شخصي بلكه حتي هويتهاي نوعي ماده محفوظ نميماند، در صورتي كه شخصيت انساني اينطور نيست، زيرا بسا ميشود كه براي انسان تكونهاي متعددي بوجود ميآيد كه بعضي از آنها طبيعي و بعضي ديگر نفسي و برخي ديگر عقلي ميباشد و براي هر يك از اين تكونهاي سهگانه نيز مراتب بينهايتي برحسب وهم و فرض، نه بطور تعدد جداگانهي آن مراتب از يكديگر، دارا ميباشند. شخصيت انساني از بعضي از آن مراتب به بعضي ديگر منتقل ميگردد، يعني از مراتب پائين به مراتب عالي و عاليتر و از مراحل پست به مراحل شريف و شريفتر. و مادامي كه همهي مراتب تكون اوليه از تكونهاي سهگانه (طبيعي و نفسي و عقلي) را تكميل نكرده باشد. به تكون دوم منتقل نميگردد و همچنين مادامي كه تكون دوم را تكميل ننموده باشد، به تكون سوم منتقل نميگردد.
پس انسان از آغاز دوران كودكياش تا زمان تكامل صوري، انسان بشري طبيعي است كه انسان اول ناميده ميشود. انسان در اين وجود، حركت تدريجي نموده و در اين حركت تدريجي تصفيه ميگردد و لطيف ميشود تا تكون ديگر كه انسان نفسي است پيش ميرود و او در اين مرتبه انسان دوم است و براي او اعضاء (اجزاء) نفسي است كه در وجود نفسي خود، احتياجي به موضعهاي متفرقه ندارد، برخلاف دوران قبل از تكون نفسي كه در موقع وجود طبيعياش در مادهي بدني ظاهر شده بود، زيرا حواس در آن مرحله از وجود جدا از يكديگر و به موضوعهاي مختلفي نيازمند بوده است.
موضع ديدن غير از موضع شنيدن و موضع چشائي غير از موضع بويائي ميباشد. بعضي از آن اجزاء بيشتر قابل تجزئه بوده و تعقل بيشتري به ماده داشته است مانند قوهي لامسه و اين قوهي لامسه اولين درجات حيواني است، لذا هيچ حيواني اگر چه در پست ترين حالات حيواني و نزديك به نباتات بوده باشد، خالي از اين قوه نميباشد مانند صدفها و كرمهاي خاكي. اين برخلاف وجود نفسي انسان است كه در اين مرتبه از وجود، اجتماع حواس وي شديدتر گشته و همهي حواس يك حس مشترك ميباشند و به همين قياس است نيروهاي محرك در انسان … سپس هنگامي كه انسان از وجود نفسي به وجود عقلي منتقل و عقل بالفعل گشت (و اين انتقال در اندك افراد مردم صورت ميگيرد) در اين مرتبه انسان عقلي ميگردد و براي او اعضا (اجزا)ي عقلي است چنانكه در انسان نفسي اشاره كرديم. اين انسان سوم است. البته بيانات صدرالمتالهين رحمهالله عليه در مسئلهي تحول به عنوان يك مقدمهي بسيار جالب است، ولي اصل مسئله كه عبارتست از تحول من در گرديدن، به اثباتي كه من دارد، احتياج به مقدمهي ديگري دارد و آن اينست كه حركت و گرديدن در من خالي از دو نوع نيست:
نوع يكم- از پستي به كمال (منظور از كمال، كمال ارزشي است).
نوع دوم- از پستي به پستيها يا از كمال به پستي.
در هر دو صورت من بوجود خود ادامه ميدهد، با اين تفاوت كه در حركت به سوي كمال عظمتها را به خود جلب ميكند و در حركت به سوي پستيها، با زشتيها و كثافات آلوده ميگردد. يعني اگر من را به يك حقيقت نوراني تشبيه كنيم، با حركت به سوي كمال نورانيتر ميگردد و در صورت حركت به پستيها رو به ظلمت ميرود، بنابراين، ماهيت آن حقيقت كه من ناميده ميشود، در معرض تغيير ذاتي نيست، به طوري كه من انساني در ده سالگي غير از من او در بيست سالگي باشد. و اگر اين ثبات را در من قبول نكنيم، به اضافهي اينكه نسبت كارهاي صادره از خير و شر در يك زمان، در زمان ديگر اگر چه فاصلهي آن دو كوتاه بوده باشد، به انسانها غير منطقي است، مسئلهي بقاء و ابديت من و مشاهدهي اعمال خويشتن در روز قيامت و حتي آياتي كه من انساني را در زمانهاي مختلف يك من معرفي ميكند، غير قابل توجيه خواهد بود. اين جريان در حركت و گرديدن من در قدرت و رشد طبيعي (نه كمال ارزشي) نيز وجود دارد. و اما آن روح كه در آيهي شريفه «و يسئلونك عن الروح قل الروح من امر ربي» آمده است، و به احتمال قوي همان روح است كه در آيهي شريفه و نفخت فيه من روحي (و از روح خود در آدم دميدم) غير از اين من است كه ميتواند عظمتهائي را كسب كند: قد افلح من زكاها (رستگار شد هر كس كه نفس خود را تزكيه نمود) و ميتواند به پستيها بگرايد: و قد خاب من دساها (و سقوط كرد كسي كه نفس خود را با زشتيها و تبهكاريها پوشانيد) و از حركت تكاملي آن جلوگيري كرد. آن روح عبارتست از يك حقيقت الهي كه مافوق حركت و سكون و پستيها و عظمتهاي اكتسابي است. اين حقيقت الهي مانند يك نورافكن پيش پاي من را براي حركت در مسير كمال روشن ميسازد.
اين مسئله (گرديدن) كه از بااهميتترين مباحث علمالنفس يا علمالروح و اصيلترين مباني روانشناسي است، در مباحث اختصاصي گرديدن مطرح خواهد گشت. آنچه كه در اين مبحث، فهم آن ضرورت دارد، توجه جدي به اين قاعدهي اصيل در معرفت است كه گرديدن چه مربوط به جوهر نفس بوده باشد و چه به عوارض آن، همچنين گرديدن خواه عبارت از گسترش و به فعليت رسيدن ابعاد آن بوده باشد و خواه عبارت از اضافه شدن صفات و پديدهها براي نفس، وجود تغييرات در نفس قطعي است، و با اين تغييرات است كه موقعيت انسان در پهنهي هستي كه با آن در حال ارتباط است، متفاوت ميباشد، هيج ترديدي در اين حقيقت وجود ندارد كه معارفي كه انسان احمق در اين هستي مياندوزد و مبنا يا محصول گرديدن او ميگردد، (اگر بتوان نام معارف به آن اندوختهها گذاشت) غير از آن معارفي است كه يك خردمند آگاه در ارتباط با هستي مياندوزد و مطابق آن ميگردد. انسان مطلع از قوانين حاكم بر طبيعت، حقائقي را درك ميكند كه انسان بياطلاع از قوانين، آنها را نميفهمد.
همچنين يك انسان روشن ضمير و پاكدل واقعياتي را دربارهي جهان و انسانها ميداند و ميپذيرد كه انسان تيرهدل و از خود بيگانه و شهوت طلب و شهرت پرست آنها را نميداند و نميپذيرد و اگر هم روزنههائي براي ديدن آن واقعيات در برابر چشمانش باز شود، به جاي مشاهدهي آن واقعيات، يا ديد چشمانش مختل ميگردد و يا درصدد ستيز و مبارزه با آن روزنهها برميآيد و با بستن آن روزنههاي روشنگر خود را موفق در مييابد، چنانكه خفاش با بستن هر گونه سوراخي كه پيام نور خورشيد را براي او بياورد، خود را موفق به هدف اعلاي هستي خود ميبيند.
لذا بايد گفت: گرديدن با بعد عرفاني اين نتيجه را در بردارد كه انسان در هر موقعيت كه قرار بگيرد، معلومات و كيفيت وجودي خود را با يك شهود نوراني عرفاني منور مينمايد، يعني حقائق هستي اساسيترين مبناي خود را كه نور رباني و جاذبهي ربوبي است. در هر موقعيتي از گرديدن بمناسبت همان موقعيت به انسان ارائه ميكند. هفت- گرديدن با بعد مذهبي، معرفت حاصله از گرديدن با بعد مذهبي، در حقيقت همهي ابعاد ششگانهي گذشته را در برميگيرد، زيرا چنانكه در گذشته اشاره كرديم: دين اسلام شناخت هستي و برقرار كردن رابطهي مثبت با همهي ابعاد هستي را كه وابسته به هستي آفرين است، لازم ميداند. اين مدعا در تفسير همين خطبه با كمال وضوح اثبات خواهد گشت.
4- گرداندن و ساختن با ابعاد هفتگانهي معرفت ميتوان گفت: هر انساني كه در قلمرو معرفت عرفان اسلامي و گرديدن تكاملي روحي قرار بگيرد، قطعي است كه او ميتواند ديگران را نيز در مسير آن گرديدن قرار بدهد. نورانيتي كه از معرفت عرفاني و گرديدن صحيح در يك انسان بوجود ميآيد، عامل روشنگري و تنوير روحي ديگران را در بردارد، مانند به ميوه رسيدن يك درخت. اين قضيه كه من ميروم و ميرسم و كاري با ديگران ندارم! معادل اين قضيه است كه: من خود را از كانون نور قطع ميكنم و با ادامهي نور خودم به مقصد ميرسم!
دليل اين مطلب خيلي روشن است، زيرا كانون و منبع اصلي نور معرفت و گرديدن خدا است (البته تشبيه خدا به كانون و منبع نور يك تشبيه نارسا است ولي براي توضيح مقصود چارهاي جز آوردن اينگونه تشبيهات نداريم) و خداوند متعال نوري را كه به جهت استحقاق و شايستگي به يك انسان عنايت ميفرمايد، يك پديدهي شخصي و مملوك انحصاري نيست و خود همان استحقاق و شايستگي كه موجب نورانيت روحي يك انسان گشته است، مقتضي بسط و گسترش آن بر همهي انسانهاي قابل را در درون خود دارد. اين يكي از مختصات عرفان منفي است كه ميخواهد نور رباني را در انحصار خود قرار بدهد و نميداند كه با اين انحصارگرائي، همان نور مبدل به ظلمت تباه كننده ميگردد زيرا براي تحقق بخشيدن به انحصار قطعا عامل خودپرستي در درون انسان دست به كار خواهد گشت. به همين جهت است كه در عرفان گراييهاي معمولي دستهبنديهائي ديده ميشود كه با اصل «الطرق الي الله بعدد انفاس الخلائق» (راهها به سوي خدا به عدد نفوس يا انفاس خلايق است). سازگار نميباشد، مخصوصا با نظر به تباين و تضادي كه گاهي دربارهي يكديگر ابراز مينمايند. به عنوان مثال به داستان كوچكي كه ميان جنيد بغدادي و حسين بن منصور حلاج اتفاق افتاده است، دقت فرمائيد. عبدالرحمن جامي ميگويد: وقتي در سراي جنيد برد (حسين بن منصور) گفت: كيست؟ گفت: حق جنيد گفت: نه حقي، بلكه به حقي، اي خشبه تفسدها. يعني كدام چوب و دار است كه به تو چرب شود. البته ترجمهي مزبور از جامي است، ولي ترجمه صحيح عبارت چنين است: كدامين چوب (چوبهي دار را) فاسد خواهي كرد ملاحظه ميشود كه اين جملهي جنيد نه تنها خبر دادن از يك رويدادي در آينده است، بلكه با بكار بردن كلمهي تفسدها ميخواهد گمراهي حلاج را بيان نمايد.
اساسيترين شرط گرداندن كه همان ساختن و تربيت است، اينست كه حتما بايد مربي آنچه را كه ميخواهد در متربي مورد تربيت خود بوجود بياورد، دارا بوده باشد. دلائل عقلي و نقلي بر اين شرط به قدري فراوان است كه هيچ نيازي به تفصيل ندارد.
عين ممكن به براهين خرد نتواند كه شود هست به خود
چون ز هستيش نباشد اثري چون به هستي رسد از وي دگري
ذات نايافته از هستيبخش كي تواند كه شود هستيبخش
خشك لب را كه شود زاب تهي نايد از وي صفت آبدهي
يك- گرداندن (ساختن) با بعد شناخت علمي، همان ضرورتي كه شناخت علمي هستي و اجزاء آن براي گرديدن وجود دارد، قطعا در مسير گرداندن نيز محقق است. شناخت علمي هستي با هدفگيري واقعيابي كه موضوعش آيات الهي در آفاق و انفس است، به اندازهي مطلوبيت حيات معقول كه زمينه را براي عرفان مثبت آماده ميكند، مطلوبيت دارد. آن كسي كه ميخواهد در اين دنيا يا از اين دنيا عروج كند، چگونه ميتواند بدون شناخت واقعي اين دنيا، احساس كند و بفهمد كه عروج نموده است؟
هيچ كسي در اين حقيقت ترديد ندارد كه روح آدمي به هر اندازه از تجرد هم رسيده باشد، نميتواند واقعيات جهان هستي را از قانون خود بركنار كند، مثلا نميتواند روز را شب و شب را روز نمايد و جسمي را كه در فضاي زمين رها ميكند، به جاي اينكه آن جسم به زمين سقوط كند، راهي ستارهي شعراي يماني گردد و بالاتر از اين، حتي براي وصول به مقام تجرد، قطعا مقدمات و قوانيني وجود دارد كه بدون مراعات آنها نه تجردي حاصل ميشود و نه عروجي. مثلا بدون طي مرحلهي پيشين وصول به مرحلهي بعدي امكانپذير نيست. و اگر فرض كنيم روح به جهت عظمت تجردي كه دارد، به مرحلهاي از قدرت عرفاني برسد كه بتواند در همهي كارگاه هستي دگرگوني ايجاد نمايد، باز در اين فرض، اين موفقيت معلول قانون والاي روح است كه ممكن است اشخاص استثنائي با كميتها و كيفيتهاي گوناگون به موفقيت مزبور دست بيابند و در اين فرض نيز اگر موضوع هستي و هويت روحي مطرح باشد، مبدئي دارد و مسير و هدفي كه قطعا از قانون مخصوص به خود تبيعت ميكنند.
تازه اگر در اين مورد كاملا بينديشيم، به اين نتيجه خواهيم رسيد كه آن قانون والاي روحي با قانون حاكم در سطوح محسوس هستي هيچ منافاتي ندارد، چنانكه روشن شدن فضاي يك اطاق نيمه روشن با لامپ معمولي منافاتي با روشن شدن بوسيلهي نور خورشيد ندارد. بلكه از يك جهت بايد گفت: مثل آدمي در جريان ارتباط با نور عرفان مثبت شبيه به اينست كه يك انسان كه در اعماق ظلماني زمين زندگي ميكند و نور آفتاب را نميبيند، حال كه ميخواهد از آن اعماق ظلماني بيرون آمده و از نور خورشيد برخوردار گردد، قطعا بايد بوسيلهي شمع يا ديگر چراغ دستيها و لامپها از آن اعماق ظلماني بيرون بيايد. او با همان روشنائيهاي ناچيز و با كمك لامسه و ديگر عوامل احساس، بايد از آن ظلمات بيرون بيايد و با نور خورشيد ارتباط برقرار كند، بلكه بنا به مضامين آن گروه از آيات قرآني كه ميگويد: ما آسمانها و زمين را نيافريديم مگر بر حق (و همه ميدانيم كه حق عبارت است از واقعيت يا موجود شايستهي موجوديت).
يك عرفان سازنده نميتواند شناخت علمي و آشنائي با حق را ناديده بگيرد. لذا به نظر ميرسد كه آن گروه از مربيان كه انسانهاي مورد تربيت خود را از آغاز كار و به طور مستقيم، از جهان هستي بريده و متوجه عالم معني مينمايند، به طوري كه انسان مورد تربيت تدريجا با يك من عريان و مجرد از هستي روياروي قرار ميگيرد، كار صحيحي انجام نميدهند، زيرا من مجرد از هستي كه تدريجا موجب الغاي هستي از خود من نيز ميگردد، نميتواند در رابطه و جاذبه حقيقي خداوندي هستيبخش قرار بگيرد. به جهت عدم توجه به اين موضوع بااهميت است كه انسانهاي فراواني به جاي احساس عظمت من وابسته به هستيبخش، خود را به يك من ساخته شده از تجسيم و گاهي تخيل مبدل ميسازند و گاهي هم با دريافت عظمت من عالي انساني گمان ميبرند كه عين خداوند هستيبخش شدهاند.
آري، من انساني به آن عظمت است كه عالم هستي در مقابلش چيزي نيست، و ميتواند به مقامي برسد كه نمونههائي از صفات ربوبي را به مقدار ظرفيت وجودي خود تحصيل نمايد، ولي خداوند هستيبخش بالاتر از آن من باعظمت است كه آدمي با تخلق به اخلاق الله، آن را به دست ميآورد. يك نكتهي ديگر را هم در اينجا تذكر ميدهيم كه توجه به آن لازم است، و آن اينست كه خداوند متعال در آيات فراوان از قرآن مجيد، علم خود را به تمام موجودات عالم هستي تذكر ميدهد. آيا لازمهي اين حقيقت كه خداوند متعال عالم بر همهي موجودات عالم هستي است، اين نيست كه آن انسانهائي كه به كمال عرفان ربوبي موفق ميشوند، بايستي در حدود استعداد خود، با معلومات الهي آشنا گردند؟
دو- گرداندن (ساختن) با بعد فلسفي، نخست بايد مقصود از بعد فلسفي را چنانكه در اوائل اين مبحث متذكر شدهايم، بياد بياوريم. در اوائل اين مبحث گفتيم كه مقصود از شناخت فلسفي شطرنجبازي ذهني با يك عده مفاهيم و اصول ساخته شده از فعاليتهاي ذوقي و تجريدي و خيالي نيست و مقصود از شناخت فلسفي قرباني كردن واقعيات جاريه در عالم هستي، به اصطلاحات و الفاظ خوشايند نيز نميباشد، بلكه منظور از شناخت فلسفي پيدا كردن پاسخ حقيقي مغز آدمي است به فهميدن مبادي و كليات عاليهاي كه بتواند از اين راه حس هستيشناسي خود را اشباع نمايد و اين همان حس بسيار باارزش است كه آدمي را به فهم و انتزاع قوانين كلي علوم از محسوسات جزئي جهان هستي وادار مينمايد. نسبت فلسفه به اين معني به حكمت، نسبت علم به عمل (نسبت آموختن به گرديدن) ميباشد. تربيت فلسفي غير از تعليم فلسفه است.
تعليم و تعلم فلسفه مخصوصا با روش حرفهاي آن، كار زياد دشواري نيست. آنچه كه مهم و دشوار است، تربيت فلسفي است كه نخست ذهن آمادهي درك حقائق فلسفي گردد و سپس من انساني بادرك مبادي و اصول كلي هستيشناسي، گسترش پيدا كند و آن عالم اكبر كه به قول اميرالمومنين عليهالسلام در درون آدمي است، از صورت اجمال در من انساني به صورت تفصيل در آيد. بنابراين تربيت و گرداندن فلسفي يعني به فعليت رساندن عالم اجمالي هستي در من بصورت تفصيلي آن.
سه- گرداندن شهودي، به نظر ميرسد كه ما هيچ گونه وسيلهاي مستقيم براي تربيت شهودي در دست نداريم. باين معني كه ما نميتوانيم وسيلهاي داشته باشيم كه مستقيما شخصي را وادار به شهود حقائق بنمائيم. آنچه كه ميتوان انجام داد آماده كردن مقدمات مغزي و رواني براي شهود است، مانند تشويق موكد به تمركز قواي مغزي و تحريك براي بدست آوردن توانائي بر آزاد ساختن مغز از اصول و مفاهيم پيش ساخته و راكد، و آشنا ساختن متربي (مورد تربيت) با استعدادهاي ناشناختهي مغز و روان و غير ذلك. و لذا گفته ميشود: من تو را بودم فراز قله هان بعد از آن تو از درون خود بخوان اين نكته را بايد در نظر داشته باشيم كه آنچه در تربيتهاي شهودي امكانپذير ميباشد، دو نوع شهود است:
نوع يكم- شهود هستي به طور كلي كه براي سالكان تكاپوگر معرفت دست ميدهد.
نوع دوم- شهود بعضي از واقعيات عالم هستي و ماوراي طبيعت.
و اما شهود همهي حقائق و واقعيات بدون نياز به عقل و مقدمات حسي و فعاليتهاي تجربي: لااقل در مسير حيات معمولي امكانناپذير است.
چهار- گرداندن (ساختن) يا بعد اخلاقي، همهي تلاشها و زحمات يك باغبان گلپرور كه ممكن است به آموزشها و تكاپوهاي علمي فراواني نيازمند بوده باشد، براي رويانيدن گلهائي است كه به مرحلهي شكوفائي برسند، تخلق به اخلاق والاي انساني يعني شكوفائي همهي استعدادها و حقائق مربوط به انسان. آن پيشتازان فكري كه دوران ما را پايان دوران ماقبل تاريخ (تاريخ انساني) مينامند و براي آغاز تاريخ انساني هر گونه تلاش ميكنند و از بكار گرفتن هيچ منطقي مضايقه ندارند، بايد بدانند تغيير دادن وضع زندگي انسانها در رابطه با صنعت و هنر و پول و جريانات نظامي و ديگر شئون امروزي بشري به وضعي ديگر، بدون احساس ضرورت گرديدن و گرداندن اخلاقي، ادامهي همان دوران ماقبل تاريخ است نه پايان بخشيدن به آن. هيچ راهي براي ختم دوران ماقبل تاريخ جز شكوفا ساختن درون انسانها با اخلاق عالي انسانها كه همان شكوفائي حقائق است، ديده نميشود. شايد دربارهي انسان سخني نمانده كه گفته نشود، و تجربهاي نمانده كه انجام نگردد و تلاشي در مسير حيات معقولش نمانده است كه صورت نگرفته باشد، يا حداقل محصولي كه بشر از سرمايه و تلاش براي پيشرفت خود برداشته است، به قدري در مقابل آن سرمايه و تلاش ناچيز است كه بدون شرمساري نميتوان آن را مطرح نمود.
اكنون موقع آن رسيده است كه معلمان و مربيان به هر نحوي كه ممكن است بايد به انسانهاي مورد تعليم و تربيت بفهمانند كه هرگز فراموش مكن كه تو انساني و با آنان كه شركت در زندگي داري نيز انسانند. آنان نيز مانند تو خوشي لذت را در مييابند و درد و ناگواري الم را ميفهمند و همان عامل جلب سود و لذت كه براي تو انگيزگي دارد و تحريك ميكند، در همهي آنان كه مستقيم يا غير مستقيم با آنان در ارتباط هستي، براي آنان نيز انگيزگي دارد. بدون تحرك و جوشش براي دريافت اصل فوق قرار گرفتن در مسير گرديدن و گرداندن هرگز به نتيجهاي نخواهد رسيد. آن مربياني كه بعد والاي اخلاقي انسانهاي مورد تربيت خود را تقويت نميكنند و آن را به فعليت نميرسانند و در عين حال مراكز دانش و منابع پيشرفت هزاران نوع چراغ و نيرو و اسلحه در اختيار انسانها ميگذارند كاري جز آماده كردن ميدان براي تنازع در بقاء انجام نميدهند. و معلوم است كه برد در اين ميدان خطرناكتر از جنگل با كيست و باخت با كيست. مسئله در تربيتهاي فردي هم از اين قرار است. اگر درون انسان را اخلاق شكوفا نسازد، تلاش و تكاپو براي گرداندن يك انسان از مرحلهي طبيعي به نفسي و از نفسي به عقلي و از عقلي به حكمي و از اين مرحله به عرفاني، نتيجهاي جز بارقههاي موقت و گاهي مخلوط با تخيلات در بر نخواهد داشت.
پنج- گرداندن با بعد حكمي، وقتي كه اين جملات را ميگوئيم: انسان باهوش و باذكاوت، انسان مبتكر، انسان هنرمند، انسان دانشمند، انسان فيلسوف، انسان مدير، انسان سياستمدار، انسان معلم و مربي، انسان اخلاقي حرفهاي، انسان عارف حرفهاي، انسان مذهبي حرفهاي هيچ گونه اشارهاي به حكمت نكردهايم، زيرا ميدانيم كه يك انسان با اتصاف به بعضي از آن صفات يا با همهي آنها، حكيم نميباشد، زيرا اولين شرط اتصاف يك انسان با حكمت، آنست كه صفات عالي انساني براي او جنبهي حرفهاي نداشته باشد. همچنين هيچ يك از آن صفات را در مجراي معامله و آرايش ذات قرار ندهد و معرفت او دربارهي هستي و اجزاء و روابط آن در هر دو قلمرو انساني و جهاني ناب و خالص بوده باشد، بطوريكه اگر وجود او بخواهد تجسمي از آن معرفت باشد، بتواند منطق و ارزش الگو و قاعده براي حيات معقول انسانها بوده باشد.
ممكن است گفته شود: اگر مربيان بتوانند اخلاق را در تربيت تضمين كنند، احتياجي به تربيت حكمي نيست، زيرا خود انسانهاي مورد تربيت به بركت اخلاق خواهند توانست از يك روح شكوفا برخوردار شوند. پاسخ اين اعتراض با نظر به وسعت و عمق معناي حكمت روشن ميشود، زيرا اخلاق بدون حكمت جز عمل و رفتار نيك بدون تكيه بر ريشهها و عوامل اصلي آن كه در ذات انساني وجود دارد، چيز ديگري نيست. آن اخلاق كه پيامبر اكرم هدف بعثت خود را تتميم و تكميل آن معرفي ميفرمايد، بدون تكيه بر حكمتي كه آن هم مطابق آيات قرآن مجيد از اهداف بعثت پيامبران ميباشد، امكانپذير نيست. بنابراين از يك جهت ميتوان گفت: تلازم ميان اخلاق و حكمت، تلازم معلول است يا علت خود. يا به عبارت صحيحتر نسبت حكمت به اخلاق، نسبت روح است به بدن.
شش- گرداندن با بعد عرفاني- اين مسئله و مسئله گرديدن با بعد عرفاني كه در تفسير عمومي همين خطبه مطرح خواهند گشت، لذا در اينجا از تفصيل بيشتر در مسئلهي گرداندن با بعد عرفاني خودداري ميشود.
هفت- گرداندن با بعد مذهبي- اين بعد بااهميت در وجود انساني هدف اصلي همهي پيامبران عظام و اوصياء و پيروان آنان ميباشد. مسلم است كه مقصود از مذهب مقداري عقائد تقليدي و اذكار و او راد و حركات حرفهاي و اعتيادي محض نيست كه فقط براي رفع ملالت يكنواخت بودن زندگي و تكرار رويدادها منظور ميگردد. و شگفتانگيزتر از اين تفسير و توصيفي كه براي مذهب گفته شده است، نظريات بعضي از متفكران است كه همين تفسير و توصيف دربارهي مذهب را به عنوان حقيقت مذهب مورد استفاده قرار داده و بشريت را از به فعليت رساندن اين بعد حياتي برحذر داشتهاند!! در صورتي كه اگر بخواهيم بعد مذهبي انسانها را ناديده بگيريم، با اينكه شش بعد مزبور ميتوانند امتيازاتي را در زندگي انسان بوجود بياورند، ولي نميتوانند اصل وجود آدمي را به قول افلاطون از تصادف و انكار خويشتن نجات بدهند. لذا بايستي همان ابعاد ششگانه را كه در اين مقدمه مورد بررسي قرار دادهايم با اعتقاد به اصول اساسي مذهب و با عمل به احكام فطري و سازندهي روح آدمي براي آمادگي به قرار گرفتن در جاذبهي ربوبي، به نتيجهي معق
ول خود برسانيم.
تطبيق جملات اين خطبه بر ابعاد هفتگانه و طرح اصول بنيادين عرفان مثبت اسلامي:
«عبادالله ان من احب عبادالله اليه عبدا اعانه الله علي نفسه فاستشعر الحزن و تجلبب الخوف فزهر مصباح الهدي في قلبه و اعدالقري ليومه النازل به» (اي بندگان خدا، از محبوبترين بندگان در پيشگاه ربوبي بندهايست كه در شناخت خود و ساختن آن ياري فرمايد (اين انسان مورد عنايت خداوندي) لباسي از اندوه (مقدس) برتن و پوشاكي از بيم برخود پوشيد. نتيجه چنين شد كه چراغ هدايت در دلش برافروخت و براي آن روز (واپسين) كه مانند مهمان بر او وارد خواهد شد، آماده گشت).
خودشناسي براي خودسازي اولين گام در راه عرفان مثبت:
ترديدي نيست در اينكه خودسازي كه هدف اساسي عرفان مثبت است، بدون شناخت خويشتن امكانپذير نميباشد. خودشناسي بدون بدست آوردن علمي خود آنچنانكه هست انجام نخواهد گرفت. در اينجا مقصود از خودشناسي علمي، معناي اصطلاحي آن نيست، بلكه مقصود اطلاع از صفات و فعاليتها و چگونگي تاثير و تاثر خود از كالبد جسماني و دنياي مادي و همچنين اطلاع از استعدادها و نيروهاي آن است، چنانكه مقصود از تقدم خودشناسي بر خودسازي آن نيست كه انسان بايد اولا يك روانشناس ماهر و يك فيلسوف در مسائل رواني باشد، سپس به انسان شدن آغاز كند. آنچه كه مهم است اينست كه نخست بايد بوسيلهي تعليم و تربيت و دروننگري و مراقبتهاي روشنگر مقداري به عظمت روح پي ببرد و تدريجا به يك عده اصول و فعاليتهاي عالي روح آشنائي پيدا كند و اين اعتقاد و يقين به او حاصل آيد كه برخورداري روح از آن نيروها و استعدادها كه خداوند متعال به آن عنايت فرموده است، قانون دارد و نظم دارد.
دليل بر لزوم چنين اعتقاد و يقين اينست كه وقتي كه اين انسان آگاه ميبيند يك موجود كوچك و محقر و ماده مانند يك عدد كاه، يك برگ در روي درخت يا افتاده بر زمين، بدان جهت كه واقعيت دارد بركنار از نظم و قانون نيست، آيا روح با آن عظمت خيره كنندهاش ميتواند چيزي بينظم و قانون باشد؟!! اين آگاهيها و معارفت ابتدائي به شرط آنكه پيگيري شوند و عملي را كه اقتضاء ميكنند، با كمال خلوص بجا آورده شود، در اين موقع سالك سبيل عرفان به راه افتاده است. يكي از اساسيترين علل يا به عبارت ديگر اساسيترين انگيزهي اقدام به خودشناسي و خودسازي، آن نگراني مقدس است كه انسان هشيار در هر حال كه باشد، دربارهي آنچنانكه بايد در درون خود احساس مينمايد. اين نگراني مقدس مانند همان اندوه مقدس است كه در مبحث (لذتجوئي از وجد و حال عرفاني جوانهايست كه پس از قطع شاخههاي خودخواهي در خودطبيعي سر برميكشد) به آن اشاره كرديم و گفتيم اندوه ناشي از توجه دقيق به آن سرمايهي بزرگي كه خداوند هستيبخش به انسان عنايت فرموده است كه اين كنجكاوي را به دنبال خود ميآورد كه آيا من از اين سرمايه آنچنانكه بايد بهرهبرداري ميكنم يا نه؟ به همين جهت است كه در موارد بسياري از آيات قرآني و نهجالبلاغه و ديگر منابع اسلامي با مطلوبيت اندوه و خوف و خشيت روبرو ميشويم. گفتيم كه آگاهيها و بيداريهاي مقدماتي عرفان مثبت از آشنائي با عدهاي از اصول و فعاليتهاي عالي روح شروع ميشود.
هر اندازه كه تطبيق عمل بر آن آگاهيها و بيداريها افزايش مييابد، بر روشنائيها و نورانيتهاي عرفاني افزوده ميشود و اينست معناي- «فزهر مصباح الهدي في قلبه و اعدالقري ليومه النازل به» (در نتيجهي اقدام جدي به خودشناسي واقعي و خودسازي) چراغ هدايت در دلش برافروخت و براي آن روزي كه مانند مهمان بر او وارد خواهد شد آماده گشت.)
بنابراين، طبيعت اصلي روح كه هميشه سر به بالا دارد، از يك طرف و تحريك شديد نگراني مقدس و اندوه والا دربارهي آنچنانكه بايد از طرف ديگر و تكاپوي عملي مطابق آگاهيها و بيداريهاي حاصل از طبيعت روح و نگراني مقدس، تدريجا چراغ هدايت را در قلب انسان سالك روشنتر و پر فروغتر ميسازد. نيروي اصلي اين چراغ كه در درون سالك برافروخته ميشود، از طبيعت اصلي روح برميآيد كه از عالم امر است. آنچه كه انسان سالك بايد انجام بدهد، محفوظ و مصون داشتن اين چراغ الهي از بادهاي طوفاني تمايلات و خودخواهيها و بهرهبرداري از آن است. اين چراغي است كه اگر در پرتو آن حركتي انجام نگيرد، به خاموشي ميگرايد، همچنانكه بادهاي طوفاني شهوات و تمايلات حيواني آن را خاموش ميسازد. شمع دلشان نشانده پيوست آن باد كه در دماغشان هست جريان معرفت و عمل و چگونگي دخالت ابعاد هفتگانه در آن براي تنظيم اين جريان بزرگ ميتوانيم مراحل مختلف آن را به قرار زير در نظر بگيريم:
1- بيداري و آگاهي به هستي خود در عرصهي بزرگ هستي. اين بيداري و آگاهي طبيعيترين حركت من است و نيازي به غوطه خوردن در شناختهاي علمي و معارف فلسفي ندارد. البته لازم نيست كه اين مرحله در آغاز رشد طبيعي و جسماني بروز نمايد، بلكه در هر موقعيتي از ساليان عمر كه آمادگي توجه بر خويشتن ظهور كند، مرحلهي مزبور كه بيداري و آگاهي است، ميتواند به جريان بيفتد. لذا چه بسا اين مرحله در آغاز دوران جواني بروز كند و ممكن است در دوران ميانسالي و حتي در دروان پيري و كهنسالي هم براي انسان روي بياورد. عوامل بروز اين مرحله به جهت تنوع شرائط ذهني و محيطي و رويدادهاي محاسبه نشده، بسيار مختلف است. با اينحال يك عامل مشترك و بسيار مهم وجود دارد كه در همهي موارد بايد بروز كند و آن عامل عبارتست از احساس اينكه بايد حيات خود را از ميان عوامل مزاحم و نابود كننده بگذراند و او بايد به طور دائم موانع ابقاي حيات خود را از سر راه حيات بردارد. به همين جهت است كه از نظر سادگي من زندهام، مقدم بر من هستم ميباشد. از اين نكته روشن ميشود كه هيچ منافاتي مابين عدم بيداري و آگاهي به هستي خود در عرصهي بزرگ هستي و تكاپوي ذهني و عضلاني براي ادامهي ابعاد گوناگونش وجود ندارد. انتقال از درك حيات به درك هستي خويش كه مفهومي وسيعتر است، نياز به يك تجريد ساده دارد كه هر روز و شب آن را در كارهاي ذهني خود انجام ميدهد. مانند انسان به طور كلي حيوان است، انسان به طور كلي قابل تعليم و تربيت است، حيات به طور كلي احتياج به دفاع از آن دارد … اگر چه حتي مفاهيم موجود در قضاياي فوق را با مقررات رسمي منطق نداند.
2- بيداري و آگاهي به هستي خويشتن در عرصهي بزرگ هستي يكي از دو نتيجه را ميدهد:
نتيجه يكم- آگاهي عاليتري است كه از مجرد انعكاس هستي خويشتن در عرصهي بزرگ هستي بالاتر بوده و به مرحلهي چرا؟ و يعني چه؟ گام ميگذارد مسلم است كه اگر چه پاسخ اين سئوال در آغاز كار فكري با مسائل ساده برگذار ميشود، ولي هيچ ترديدي نيست كه اگر اين كار فكري با تحريك عدم قناعت مقدس به سادهنگري ادامه پيدا كند، تدريجا وارد حكمت هستي خواهد گشت. يعني به طور جدي خواهيد فهميد كه بازي به اين درازي نبود.
3- اكنون به اين مرحله رسيدهايم كه طبيعت اصلي روح احساس رهائي و آزادي براي فعاليت خود مينمايد. براي اين فعاليت، دو عامل بسيار اساسي وجود دارد:
عامل يكم- خود جوهر روح الهي در انسان است كه بالانگر و كمالگرا است.
عامل دوم- آن نگراني مقدس است كه انسان بيدار در هر موقعيتي كه قرار بگيرد: براي من آنچنانكه بايد دارا ميباشد. ممكن است اين نگراني به معناي اشتياق شديد به رفع نقص در نظر گرفته شود. اين معني در عقيدهي عدهاي از متخصصان علوم رواني در دوران جديد هم به عنوان غريزه جبران ضعف مورد قبول و تاكيد قرار گرفته است. و به هر حال اين معني كه گفتيم، از اساسيترين عوامل پيشرفت انساني است، و با هر اصطلاحي كه تعبير شود، اشكالي ندارد، مانند: نگراني مقدس، عدم رضايت به آن موقعيت كه انسان آن را به دست آورده و آن موقعيت نتوانسته باشد، بر انسان سوار شود و دست و پاي روح او را از حركت به پيش ببندد. غريزهي جبران ضعف، غريزهي گسترش موجوديت و غير ذلك. مناسبترين نظريه در اين مسئله اين است كه آنچه كه اصالت دارد، همان كمالگرائي روح الهي است كه من را دائما به مراحل كمال بالاتر تحريك ميكند. و چون اين تحريك بسيار نيرومند است، و احتمال از دست دادن كمال، موجوديت انسان را غير قابل تفسير و توجيه مينمايد، لذا نگراني فوق كه آن را نگراني مقدس ناميديم، در درون انسان دربارهي از دست دادن كمال كه به هيچ وجه قابل جبران نيست بروز مينمايد.
4- پس از طي مراحل سهگانهي فوق، پديدهي عمل براي ورود به مسير كمال ضرورت پيدا ميكند. زيرا بديهي است كه مجموع سه مرحله كه عبارت بود از ديدن و بينائي و آماده شدن براي تحرك جدي، آن نيست كه آدمي بايد آنها را به ترتيبي كه ما ذكر كرديم سپري نمايد، بلكه مقصود بوجود آمدن آن سه فعليت روحي است كه براي ورود به عرفان مثبت اسلامي ضرورت دارد، اگر چه برخلاف تربيتي باشد كه ما مطرح نموديم. عمل يعني چه؟ بدان جهت كه هر سه مرحلهي مزبور مقدمات كمال روحي انسان است، مسلما هر عملي نميتواند شايستهي گرديدن در مسير عرفان مثبت بوده باشد، بلكه بايد عمل از حقيقتي برخوردار باشد كه بتواند من سالك را تلطيف و تهذيب نمايد، و اين گونه گرديدن حتما بايد بوسيلهي خيرات و كمالات بوده باشد كه بوسيلهي پيامبران الهي و حكماي راستين و اخلاقيون انسانشناس كه به كمك عقل و وجدان انسانها شتافتهاند، ابلاغ شده است. براي وصول به مرحلهي عمل از هر سه بعد: علمي، فلسفي و شهودي ميتوان استفاده كرد، يعني در روشن ساختن مسير حركت و افزايش بينائي هر سه بعد مزبور ميتوانند سهم بسزائي داشته باشند. شناسائي روان و فعاليتها و استعدادهاي آن با روش واقعگرائي نه شطرنجبازيهاي مغزي و نه خيالات بياساس، همان هستيشناسي علمي است. شناسائي هستي بزرگ هم از آن جهت كه تكاپوگر عرفاني جزئي از آن است ميتواند با سه بعد مزبور تكامل داشته باشد و هم از جهت فروغ و عظمتي كه به كل هستي ميتابد ميتواند بالخصوص مورد شهود بسيار عالي انسان قرار بگيرد. اكنون وارد مرحلهي عمل شدهايم، در حقيقت ميتوانيم بگوئيم: شروع به برداشت محصول از سه مرحلهي فوق گشتهايم. و اين را هم فهميديم كه عنايات بالغهي خداوندي چه بوسيلهي پيامبران الهي بروني و چه بوسيلهي پيامبران دروني كه عقول و وجدانهاي سالم انسانها ميباشند، معناي عمل خير و كردار شايستهي تكامل را براي ما توضيح و تعليم فرمودهاند. اين عمل بعد اخلاقي عملي و حكمي و عرفاني ما است كه بعد چهارم و پنجم و ششم از ابعاد هفتگانه ميباشند. اما بعد مذهبي چنانكه در گذشته توضيح دادهايم، عبارت است از اسناد تحقق بخشيدن به همهي آن ابعاد به مشيت بالغهي خداوندي و تطبيق عمل بر دستورات مقرره كه بوسيلهي وحي به پيامبر عظيم الشان اسلام ابلاغ شده است. معرفت مقدمهي عمل و عمل مقدمهي معرفت در گرديدن عرفاني در گامهاي نخست يك يا چند عمل ذهني بسيار مهم انجام ميگيرد كه آدمي بيدار ميشود و به هستي خويش در عرصهي بزرگ هستي آگاه ميگردد، پس اين عمل نخستين، موجب مقدمهي معرفت نخستين ميباشد. معرفت حاصله از عمل مزبور به نوبت خود مقدمهي اعمال انساني در مسابقه در خير و كمال ميگردد. و هر عملي كه در مسابقه در خير و كمال تحقق پيدا ميكند، بدانجهت كه همراه با
نيت پاك و خلوص و صفا است، نيروئي براي چراغ معرفت بعدي ميگردد:
آينهي دل چون شود صافي و پاك نقشها بيني برون از آب و خاك
هم ببيني نقش و هم نقاش را فرش دولت را و هم فراش را
در حقيقت هر عمل مستند به معرفت ناب بر مبناي خلوص و صفا به اضافهي نتيجهي مثبت خود كه در گرديدن به وجود ميآورد، چراغي روشنتر براي مرحلهي بعدي آماده مينمايد. همهي آن آيات قرآني كه قرآن و دين را عامل نورانيت نور معرفي ميكند، قطعا نور حاصل از تطبيق عمل برآن است، والا مجرد الفاظ صادره از زبان پيامبراكرم (ص) و ديگر پيشوايان و همچنين نقش كتابتي آيات قرآن مقداري از پديدههاي فيزيكي هستند، نورانيت همهي آنها از دو جهت است: جهت يكم استناد به خدا است.
جهت دوم- اينست كه عمل به آن كلمات و آيات عامل نورانيت مغز و روح آدمي است، چه عمل روحي كه اعتقاد به واقعيات در آن كلمات و آيات ميباشد و چه اعمال عضوي و تكاپوي جسماني كه مستند به نيت پاك و خلوص والا بوده باشد. درسورهي انفال آيهي 29 چنين آمده است: «يا ايها الذين آمنوا ان تتقوا الله يجعل لكم فرقانا» (اي مردمي كه ايمان آوردهايد، اگر براي خدا تقوي بورزيد، خداوند در شما عامل شناخت حق و باطل و تفكيك آن دو از يكديگر را بوجود ميآورد.) «و الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا» (العنكبوت آيه 69) (كساني كه در مسير ما مجاهدت ميكنند، قطعا آنان را به راههاي خود هدايت خواهيم كرد).
در قرآن مجيد به همين جريان (معرفت مقدمهي عمل و عمل مقدمهي معرفت) تذكر داده شده است. يعني در بعضي از آيات معرفت را مقدم بر عمل قرار داده و در آياتي ديگر عمل را مقدم بر معرفت. در سورهي بقره آيه 151 چنين آمده است: «كما ارسلنا فيكم رسولا منكم يتلوا عليكم آياتنا و يزكيكم» (چنانكه در ميان شما رسولي از خود شما فرستاديم كه آيات ما را براي شما تلاوت ميكرد و شما را تزكيه مينمود).
اگر حقيقت بعد از تشخيص داده شدن جدي گرفته شود، هم بر معرفت افزوده ميشود و هم عمل پر معني و ضروري تلقي ميگردد با نظر به مجموع مطالعات مربوطه در سرگذشت پيشرفت بشري در دو بعد مادي و معنوي و با نظر به مشاهدات مستقيم دربارهي وضع رواني انسانها و همچنين با دقت لازم و كافي در منابع اسلامي و محصول تفكرات ناب حكماء راستين اقوام و ملل، اين قضيه را ميتوان به عنوان يكي از اساسيترين اصول در جريان گرديدن تكاملي عرفاني تلقي كرد كه اگر حقيقتي تشخيص داده شد، و آن حقيقت براي حيات انساني هم از نظر پذيرش و هم در ميدان عمل واقعا جدي تلقي گشت، هر دو بال معرفت و عمل را تقويت مينمايد. درد بشري آن نيست كه محروم از وصول به حقائق است زيرا انسانها ميتوانند به حد لازم با حقائقي كه حيات آنان را به سوي هدف اعلا توجيه نمايد، آشنائي پيدا كنند و با جدي گرفتن آن حقائق، به حقائق در حد كافي نيز نايل آيند، بلكه درد بشري در اينست كه براي او اثبات نشده است كه حقيقت را نميتوان به شوخي گرفت، شوخي گرفتن هر حقيقتي كه براي يك انسان ثابت شده است، مساوي شوخي گرفتن خود حيات است به اندازهي همان حقيقت. وقتي كه ضرورت عدالت به عنوان يك حقيقت اثبات شد، شوخي كردن با آن حقيقت، جز به بازي گرفتن همهي واقعيات و قوانيني كه ضرورت عدالت را اثبات كردهاند، چيز ديگري نميباشد.
اين تباهي در بازي با آن حقائقي كه در بروز و ثبوت رسيدن آنها، ابعاد و عوامل گوناگوني دست بكار بوده باشد، شديدتر و مهلك تر ميباشد. به عنوان مثال، وقتي كه ميگوئيم سخن راست حقيقتي است كه بايد به آن عمل شود. شوخي با اين حقيقت و بياعتنائي به آن، در حقيقت عبارتست از:
1- محو كردن ضرورت اطمينان انسانها به يكديگر در زندگي اجتماعي كه خود از بين رفتن اين اطمينان موجب اختلال قطعي حيات اجتماعي ميباشد.
2- تجويز بازي با خويشتن و فريب دادن خود، زيرا موقعي كه يك انسان دروغ ميگويد: در حقيقت، يك واقعيت را كه با آن، ارتباط ذهني پيدا كرده است، مسخ مينمايد. امكان مسخ كردن واقعيت را كه با آن، ارتباط ذهني پيدا كرده است، امكان مسخ كردن واقعيت كه دروغگو در مغز خود در مييابد، او را فريب ميدهد كه تو ميتواني با اينكه جنايت را با چشمت ديدهاي و جنايتكار را مشاهده كردهاي، بگوئي: جنايكار او نبوده است. احساس اين امكان است كه دروغگو را به دگرگون كردن واقعيت وادار كرده و رابطهي مغز و روان خود را با واقعيت زير پا ميگذارد. اين يك بيماري مغزي و جراحت رواني است كه احساس امكان دروغ روي آن را ميپوشاند.
3- سرايت اين بيماري و جراحت به ديگر ارتباطات مغزي و رواني با واقعيات امري است كاملا طبيعي، زيرا فرض اينست كه مغز اين انسان نظم واقعيابي خود را از دست داده است، و احتمال اينكه نظم واقعيابي مغز مختل شود، ولي نيروهاي ديگر مغز كار خود را كاملا سالم انجام بدهند، خيالي بيش نيست. اين اصل را بايد جدي تلقي كنيم كه: هيچ شخصيتي نميتواند از سلامت برخوردار باشد مگر اينكه رابطهي خود را با حقيقتي كه براي او كشف شده است، مانند رابطهي خود با خويشتن تلقي كند. و نيز بايد اين واقعيت را بپذيريم كه عظمت و ضرورت و ارزش حقيقت مستند به لذت بخش بودن آن براي ما نيست، چنانكه مستند به خيال و آرزوهاي ما نيز نميباشد. اساس همهي اختلالات معرفتي ما اينست كه با احساس لذت بياساس رهائي و انعطاف در برابر حقائق، (كه گاهي نام آن را از روي بدترين حماقتها زيركي و سوار شدن بر حوادث ميناميم) شخصيت خود را از مصالح بنيادين معرفت محروم ميسازيم! به هر حال، جدي تلقي كردن و پذيرش حقيقت به عنوان حقيقت اگر هم زيبا و جالب نباشد، اگر هم لذت بخش نباشد، هويت شخصيت را مستحكم و حقيقتجو ميسازد. استحكام و حقيقتجوئي آن از يك طرف، فروغ ذاتي خود حقيقت از طرف ديگر، بزرگترين عامل روشنائي درون و افزايش تدريجي آن روشنائي است كه عمل مطابق دريافت حقيقت را مانند معلولي كه بالضروره بدنبال علت خود ميآيد، بدنبال خود ميآورد.
اگر چنين هويتي براي شخصيتي آدمي منعقد نگردد، برفرض اينكه انسان در هر روز با هزاران حقيقت و واقعيت روياروي شود، همهي آن حقائق به جهت اختلال در هويت شخصيت، مانند اشباح و سايهها و كابوسها و امواج مبهم از برابر ديدگان آدمي رژه ميروند و نابود ميگردند و در نتيجه انسان است و حيات پوچ او. اشخاص فراواني چه از صنف مردان و چه از صنف زنان در هر دوره از دورههاي سهگانهي جواني و ميانسالي و سالمندي، كه بيشتر افراد آنان را تحصيل كردهها تشكيل ميدهند، از اين جانب ميپرسند: چرا فروغ حيات براي ما بسيار بسيار ضعيف و ناچيز مينمايد؟ چرا ما از داشتن گمشدهي نامعين اين همه رنج ميبريم.
من غالبا ميديدم اين اشخاص همان سخن تولستوي را تكرار ميكنند كه ميگويد: احساس ميكردم چيزي در درونم فرو ريخته بود كه همواره زندگيم بر پايهي آن استوار بود. احساس ميكردم چيزي نداشتم تا بدان بياويزم و زندگي معنوي از فعاليت باز ايستاده بود … آنگاه به حال خود نظر كردم، مردي سالم و خوشبخت كه طناب را پنهان ميكند تا خود را از سقف اتاقي كه هر شب در آن تنها ميخوابد، حلقآويز نكند، ميديدم. ديگر تيراندازي نميكنم، مبادا كه تسليم وسوسهي بسيار آسان پايان بخشيدن به زندگيم با تفنگ بشوم. نميدانستم چه ميخواستم، از زندگي ميترسيدم، ميخواستم رهايش كنم، و با اينحال همچنان به آن اميد بسته بودم. همهي اين احساسها درست زماني دست داد كه وضع ظاهري زندگيم حكم ميكرد، بايد كاملا سعادتمند باشم. همسر خوبي داشتم كه دوستم داشت و دوستش داشتم، فرزندان خوب و ثروت سرشاري داشتم كه بيآنكه زحمتي بكشم، بر آن افزوده ميشد. خويشاوندان و آشنايانم بيش از هر زمان ديگري برايم احترام قائل بودند، بيگانگان مرا سرشار از تحسين ميكردند و بيآنكه تصور مبالغهآميزي داشته باشم، خودم را آدم سرشناسي ميدانستم. وانگهي نه ديوانه بودم و نه بيمار، به عكس از چنان نيروي جسمي و ذهني برخوردار بودم كه مانندش را در اشخاصي به سن و سال خودم به ندرت ديدهام. ميتوانستم به خوبي دهقانها درو كنم و ميتوانستم بيوقفه روزي هشت ساعت كار فكري كنم، بيآنكه هيچ احساس با تاثير ناگواري در من بگذارد … حاصل كار امروزم چه خواهد بود؟ فردا چه خواهم كرد؟ حاصل عمرم چه خواهد بود؟ چرا بايد زندگي كنم؟ چرا بايد كاري را بكنم؟ آيا در زندگي هدفي هست كه مرگ گريزناپذيري كه در كمينم نشسته، آن را نابود و ويران نسازد؟ اينها سادهترين پرسشهاي عالم است. اين پرسشها در ذهن هر كسي، از كودك نابخرد گرفته تا خردمندترين پيران، هست. به تجربهي من، ادامهي زندگاني بدون پاسخ گفتن به اين پرسشها ميسر نيست.
اينجانب دربارهي وضع ذهني اشخاصي كه در بالا عرض كردم دقت و پرسش و تحليلهاي ممكن را انجام ميدادم. چيزي جز اينكه آنان حقائق فراواني را زير پا گذاشته و آنها را جدي تلقي ننموده و از روي آنها جستهاند، پيدا نميكردم. اغلب اين اشخاص متوجه نبودند كه حقيقت منظور آنها بدون برقرار كردن ارتباط منطقي صحيح با حقائقي كه براي وصول به آن حقيقت منظور پيش پايشان گسترده شده است، حقيقت نمائي بيش نيست مانند حقيقت نما بودن محصول بدون پاشيدن بذر و آبياري و تربيت گوناگون آنان، تا آنگاه كه محصول بطور حقيقي بوجود بيايد.
اما اينكه جدي تلقي كردن و پذيرش حقيقت موجب روشنائي درون آدمي ميگردد، علتش اينست كه هر حقيقتي با نظر به رابطهي شخصيت با آن، مانند موجي از خود شخصيت است كه سر كشيده و واقعيتي را براي شخصيت وارد ميسازد و آن را آبياري ميكند و يا به عبارت صحيحتر نيروي درك و دريافت آن را تقويت مينمايد. البته اين مسئله كه دسترسي انسان به حقائق و طرق آن چيست؟ در عين حال كه مشكلنما است، ساده و راحتتر از آن است كه مردم معمولا گمان ميبرند. ميتوان گفت: هر آنچه كه برآورندهي نيازي از نيازهاي واقعي انسان است، حقيقتي است كه بايد آن را جدي تلقي نمود و پذيرفت. تشخيص اين نيازهاي واقعي (نه خيالي
و تصنعي) و شناخت حدود امكانات و قدرت، آنچنان دشوار نيست كه آدمي را از حركت در مسير حيات معقول معذور نمايد. در قلرو وسيع معرفت، حقيقتي كه پاسخگوي تشنگي انسان به قرار گرفتن در جاذبهي كمال مطلق است، از:
ديد موسي يك شباني را به راه كاو همي گفت اي خدا واي اله
تو كجائي تا شوم من چاكرت چارقت دوزم كنم شانه سرت
دستكت بوسم بمالم پايكت وقت خواب آيد بروبم جايكت
گرفته، تا معارفي كه بزرگترين حكما و عرفاني راستين را به گرديدن واداشته، تا توحيد ابراهيمي (ع) و محمدي (ص) و شهود علي (ع) «لم اعبد ربا لم اره» (نپرستيدهام خدائي را كه نديدهام) شامل ميگردد. و در قلمرو وسيع عمل پاي ملخي كه مورچهي ناتواني با احساس شريف تكليف برين به حضور سليمان كمال يافته ميبرد، مشمول همان حقيقت گسترده است كه در حد اعلايش عمل رسالت رسولان قرار گرفته است. اين حقيقت عبارتست از «انالله و انا اليه راجعون» (ما از آن خدائيم و به سوي او برميگرديم.) روح آدمي با داشتن اين حقيقت، محال است كه با غير حقيقت روبرو شود.
دل گفت مرا علم لدني هوس است تعليمم كن اگر تو را دسترس است
گفتم كه الف، گفت دگر هيچ مگوي در خانه اگر كس است يك حرف بس است
استقامت در جريان معرفت مقدمهي عمل و عمل مقدمهي معرفت تدريجا به وحدت نهائي آن دو در شخصيت منتهي ميگردد در مراحل اوليهي گرديدنهاي تكامل عرفاني معرفت و عمل دو حقيقت جداگانه به نظر ميرسند كه آن دو را با تشبيهات گوناگون بيان كردهاند، مانند بينائي چشم و حركت با پا و غير ذلك. اين تفكيك و جدائي هر اندازه كه شخصيت عرفاني به كمال بيشتر نائل ميگردد، از بين ميرود و به وحدت عالي تبديل مييابد. بيان اين دگرگوني از كثرت به وحدت چنين است كه: هر اندازه كه رشد شخصيت افزايش پيدا ميكند، بهرهبرداري شخصيت از وسائل و ابزار درك و تعقل با حسابگريها و هدفگيريهائي معقولتر و والاتر انجام ميگيرد.
به عبارت ديگر حواس طبيعي و ديگر ابزار و وسائل شناخت مانند آزمايشگاهها در ارتباط با محسوسات اعم از نمودها و روابط آنها با يكديگر، دقيقتر و همه جانبهتر ميگردد. انديشه و تعقل چه از نظر هدفگيري و چه در انتخاب وسائل كمترين كوتاهي را تجويز نميكند. معرفتي كه محصول چنين محاسبه و تلاش در حقيقت يابي است، هر چند كه همهي حقائق دريافت شده، امور نسبي بوده باشند موجب دگرگوني در شخصيت روبه رشد خواهد بود، و چه عملي بالاتر و بااهميت تر آنچه كه موجب دگرگوني در شخصيت ميباشد بلكه ميتوان گفت: معرفت حاصل در اين جريان ابتهاجي از شكوفائي شخصيت است.
از طرف ديگر همهي اعمال اختياري كه از چنين شخصيتي صادر ميشود، اگر چه به اندازهي منتقل كردن آجري از نقطهاي به نقطهي ديگر به فاصلهي يك متر بوده باشد. بدان جهت كه مستند به نظاره و سلطهي شخصيت ميباشند، اين عمل نيز موجب ابتهاجي از شكوفائي شخصيت است. معرفت و عمل در متن شخصيت آدمي برگهائي از يك گل شكوفا و يا دو روي يك عمل اختياري با انگيزگي معرفت قبلي و هدفگيري رشدي و تكامل ميباشد. بنابراين، بايد گفت: وحدت معرفت و عمل متن شخصيت آدمي را مانند گوهري مينمايد كه از فروغ معرفت مستمر تابناكتر ميگردد و عظمت گوهر شخصيت را بالاتر ميبرد، تا آنجا كه شخصيت آدمي نوراني و عقل محض ميشود. فقرب علي نفسه البعيد، و هون الشديد (پس دور را براي خود نزديك و سخت را بر خود آسان گرفت). زمان در تصرف عارف الهي در ميآيد و قدرت او بالاتر از سختي و مسلط بر آنها ميگردد دور و نزديك و پيش و پس و گذشته و حال و آينده توانائي متلاشي كردن شخصيت انسان عارف را از دست ميدهند. چرا؟ زيرا:
لا مكاني كه در او نور خدا است ماضي و مستقبل و حالش كجا است
هست هشياري زياد مامضي ماضي و مستقبلت پردهي خدا
آتش اندر زن بهر تو تا به كي پر گره باشي از اين هر دو چوني
هر اندازه كه معرفت و عمل در متن شخصيت عارف الهي به وحدت عاليتر نائل ميگردند، و هر اندازه كه خود واقعيات و حقائق مورد ارتباط شخصيت مزبور قرار ميگيرند، و هر مقدار كه هدف حيات معقول چهرهي خود را براي عارف آشكارتر مينمايد، ابعاد هندسي و همهي نمودهاي كمي و كشش زمان و مقاطع آن، سطحي بودن حقيقت و وسيله بودن آنها را بهتر نشان ميدهند، تا آنجا كه همهي ابعاد و كششهاي مزبور موقعيت واقعي خود را از ديدگاه عارف دريافت نموده و كمترين مانعي در راه ارتباط عارف با خود واقعيات نميتوانند ايجاد كنند. وقتي كه عارف حلقههاي زنجيري علل و معلولات و عملها و عكسالعملها را در مييابد، با اينكه جريان تدريجي حلقههاي زنجيري امور مزبوره، براي هر يك از آنها تعين و زمان خاصي را در سطح طبيعت تثبيت كرده است، آن تعينها و خصوصيتهاي زماني در سطح طبيعت مانع از دريافت واقعيت همهي آنها به عنوان امواجي كه (يكي در كنار ديگري يا يكي پس از ديگري) در سطح طبيعت در جريانند، نميباشند- بلي، عارف از انگور ميبيند همي.
اين دريافت شهودي نه تنها با شناخت علمي و فلسفي آن امواج هيچ منافاتي ندارد، بلكه موجب تقويت روشنائي ابتهاجانگيز دربارهي دو شناخت مزبور نيز ميگردد. بنابراين، براي آن عارف كه خداوند سبحان در خودشناسي و خودسازي كمك كرده است، فواصل دور زماني كه واقعيات برروي آنها گسترده است مطرح نخواهد بود. لذا عارف با نور عرفاني كه بدست آورده است، روز قيامت را ميبيند، آغاز ابديت را مشاهده مينمايد، زيرا همهي موجوديت خود را در اين دنيا با همه حركات و سكناتش مشاهده ميكند و ميداند كه نتيجهي چنين موجوديتي در قيامت چيست.
شخص عارف آينده را مانند امروز ميبيند، زيرا چنانكه گفتيم: نور عرفان الهي نه تنها حجاب زمان را از جلو چشمان عارف بركنار ميكند، بلكه همهي واقعيات مربوط به موجوديت او را پيوسته به همديگر، و در يك وحدت عالي براي او آشكار ميسازد. آن انسان عارف كه اميرالمومنين (ع) توصيف مينمايد، بالاتر از آن است كه دشواريها و سختيهاي زندگي روح او را بفرسايد و ناتوانش بسازد. او با احساس وابستگي به قدرت مطلقهي خداوندي، خود را توانا مييابد و براي ورود به سختيها در ميدان مسابقه در خيرات و كمالات، حتي به مقدار توانائي فعلي خود، قناعت نميورزد، بلكه با كمال اشتياق ميكوشد كه بر قدرت خود بيفزايد و بر مشكلات فائق آيد. چرا مرد عارف خود را توانا نبيند، با اينكه به مقام نفس مطمئنه رسيده است- «الا بذكر الله تطمئن القلوب».
***
«نظر فابصر و ذكر فاستكثر» (در عوامل عبرت و جلوهي حكمت هستي) (نگريست و به مقام بينائي رسيد. به ياد خدا افتاد و به ذكر فراوان پرداخت.)
نگاه بر زندگي و هستي براي تحصيل بينائي نه عبور چشم از آنها با لمس كورانه آن نور هدايت كه در دل سالك سبيل حق برافروخته شده است، اختيار همهي حواس را بدست گرفته، چنانكه گوش را از وارد شدن هر صدا و سخني جز نغمهي الهي و سخن حق باز ميدارد، ذائقه را از چشيدن طعم هر گونه حرامي ممنوع ميسازد، چشم را نيز از لمس كردن نمودهاي واقعيات هستي كه مانند دست ماليدن كوران بر سطح اجسام است، جلوگيري مينمايد. نگاه عارف رباني در حقيقت پيش از آنكه با نور فيزيكي براي ديدن نمودهاي هستي ارتباط برقرار كند، با نور هدايت دروني اشباع ميشود و بوسيلهي همان نور نخست شكوه و جلال هستي وابسته به هستي آفرين را ميبيند، سپس با نور فيزيكي نمودهاي اجزاي هستي را. سالك سبيل حق بر زندگي مينگرد، نه مانند ساير زندگان كه رويدادهائي را لمس ميكنند و با هدفگيري لذتجوئي و خودخواهي آنها را براي خود تنظيم مينمايند و در پايان كار هم ميگويند:
افسوس كه مرغ عمر را دانه نماند اميد به هيچ خويش و بيگانه نماند
دردا و دريغا كه درين مدت عمر از هر چه بگفتيم جز افسانه نماند
من كيستم تبه شده ساماني افسانهاي رسيده به پاياني
بلكه او با اشراف به معناي حيات وابسته به هستي بزرگ كه با آهنگي رباني روانهي هدف اعلاي خود ميباشد، به حيات مينگرد، از قناعت به شناخت محدودي از ظاهر زندگي كه- يعلمون ظاهرا من الحياه الدنيا (آن سطحنگران، ظاهري از حيات اين دنيا را ميدانند.) بيزار شده و به اعماق و اسرار حيات وارد ميشوند و با آن بينائي كه بدست آوردهاند لحظات آن را سپري مينمايند. اين بينائي است كه آنان را به ذكر دائمي خداوندي وادار ميكند، حتي ميتوان گفت: لحظهاي در غفلت از خدا بسر نميبرند. آيا يك انسان آگاه از اهميت هستي خود، ميتواند در غفلت از خويشتن بسر ببرد؟ معناي غفلت از خويشتن از يك نظر مساوي كاهش و نقص شخصيت به همان اندازهي غفلت ميباشد. مباحث مربوط به ذكر در مجلدات قبلي مطرح شده است، به فهرست آنها مراجعه شود.
***
«و ارتوي من عذب فرات سهلتله موارده فشرب نهلا و سلك سبيلا جددا» (از نهري گوارا و شيرين سيراب گشت كه جايگاهها و مقدمات ورود به آن نهر براي او تسهيل شده بود. نخستين آب گوارا را آشاميد و راهي روشن و هموار در پيش گرفت.)
عرفان الهي انسان را آمادهي پذيرش واقعيات مينمايد و در نتيجه انسان مسير الهي خود را پيش ميگيرد عارفان از خود رسته و به كمال پيوسته شربتي گوارا از عرفان آشاميدند كه هم سيراب گشتند و هم بر تشنگي آنان بيفزود. سيراب گشتند از هر شربت گوارائي كه خود طبيعي آنان در جستجويش بود، با شربتي كه آنان سر كشيدند، حجابهاي يافتهي حس و عقل جزئي سودجو و خودبين را از جلو چشمانشان برداشت. عشقي توصيف ناشدني همهي سطوح ارواح آنان را به اهتزاز و نعشهاي درآورد كه سكوني و جمودي در پي نخواهد داشت. آن زمان چون عقلها در باختند بر رواق عشق يوسف تاختند عقلشان يكدم ستد ساقي عمر سير گشتند از خرد باقي عمر آن شربت گواراي عرفاني بر تشنگي آن بيفزود، تشنگي بر درجات كمال و تقربهاي بيشتر به بارگاه ربوبي. هر كه جز ماهي ز آبش سير شد هر كه بيروزيست روزش دير شد اين همان تشنگي طبيعي روح است كه ورود به موقعيتي كه انسان سالك راه حق، استحقاق بدست گرفتن پياله شراب طهور عرفان را در آن موقعيت دارا باشد، به جهت تحصيل آمادگيها دشوار نيست. اين نكته را بايد در نظر بگيريم كه مقصود از سهولت جايگاهها و مقدمات ورود بر رودخانهي گوارا آن نيست كه تحصيل آمادگي براي رشد و كمال عرفاني، نيازي به تلاش و تكاپو ندارد، زيرا چنانكه واضحي است، تحصيل آمادگي مزبور بدون تحمل گذشتها و تن دادن به ناگواريها و دست شستن از لذائذ طبيعي حيواني امكانپذير نيست. بلكه مقصود اميرالمومنين (ع) اينست كه عظمت و ارزش كمال روحي به قدري براي آنان آشكار و روشن شده است كه سخت ترين تلاشها و تكاپوها براي آنان آسان و قابل تحمل گشته است:
رنج راحت شد چو شد مطلب بزرگ گرد گله توتياي چشم گرگ
ناگوارتر از همهي سختيها ناسازگاري مردم دنياپرست و خودكامگان بيخبر از حالت ملكوتي سالكان راه عرفان الهي، با اين انسانهاي وارسته است كه نميتوانند عظمت ملكوتي عرفان را بفهمند- «يا حسره علي العباد ما ياتيهم من رسول الا كانوا به يستهزون» (اي حسرت و تاسف بر اين بندگان (بيخبر از حقيقت)، كه هيچ پيامبري براي آنان نميآمد، مگر اينكه به آن پيامبر استهزاء ميكردند.)
ملاك استهزاء بر رسول در هر انسان كمال يافته نيز وجود دارد. لذا اين كمال يافتگان را ديوانه ميخواندند و خيال پرور ميناميدند و درصدد شكنجه و آزار آنان برميآمدند.- اي مسيح خوش نفس چوني ز رنج كه نبود اندر جهان بيرنج گنج چوني اي عيسي ز ديدار يهود چوني اي يوسف ز اخوان حسود تو شب و روز از پي اين قوم غمر چون شب و روزي مدد بخشاي عمر آه از اين صفرائيان بيهنر چه هنر زايد ز صفرا؟ درد سر در همهي جوامع عدهي افرادي كه توانائي فهميدن زبان رسولان الهي و كمال يافتگان حيات معقول را دارا بودهاند، در اقليت اسفناكي بوده حتي قدرت دفع شر و ستم دنياپرستان خودكامه را از حقيقتجويان كمال يافته نداشتهاند. فقط اين عده قليل بودند كه قرار گرفتن در جاذبهي ملكوتي آن ارواح پاك را به طور جدي ميخواستند و با اعتراف به نقص خود، ابراز تشنگي به كمالات آن رشد يافتگان حقطلب مينمودند:
تو همان كن كه كند خورشيد شرق با نفاق و حيله و دزدي و زرق
تو عسل ما سركه در دنيا و دين دفع اين صفرا بود سر كنگبين
سركه افزوديم ما قوم ز حير تو عسل بفزا كرم را وامگير
اين سزيد از ما چنين آمد ز ما ريگ اندر چشم چه افزايد، عمي
آن سزد از تو ايا كحل عزيز كه بيابد از تو هر ناچيز چيز
ز آتش اين ظالمانت دل كباب از تو جمله اهد قومي به خطاب
كان عودي در تو گر آتش زنند اين جهان از عطر و ريحان آكنند
تو نه آن عودي كز آتش كم شود تو نه آن روحي كاسير غم شود
عود سوزد كان عود ازسوز دور باد كي حمله برد بر اصل نور
***
«قد خلع سرابيل الشهوات. و تخلي من الهموم الا هما واحدا انفرد به» (پيراهنهاي شهوات را از خود بركند و از همهي انواع هم و غم رها گشت مگر يك هم كه به تنهائي فقط آن را پذيرفت). اهتمام جدي فقط به انا لله و انا اليه راجعون است كه موجب برقرار كردن ارتباط آزاد با همه چيز ميگردد و هيچ هم و غمي در درون آدمي نميگذارد. من آدمي به هر چيزي كه مورد اهتمام و اهميت او قرار ميگيرد، به مقدار همان اهتمام خود را ميبازد، زيرا معناي اهتمام چنانكه در همهي موارد استعمال آن مشاهده ميكنم، عبارتست از بسيج كردن همهي قواي مغزي و رواني و توسل به همهي اندوختهها و معلومات براي تحصيل موضوعي كه مورد اهتمام قرار گرفته است. گوئي من آدمي در موقع اهتمام به يك موضوع، هدف حيات خود را در آن ميبيند كه اگر به تحصيل آن توفيق يابد، در حقيقت به هدف حيات خود دست يافته است كه اگر نتواند به آن موضوع نائل گردد، هدف حيات را از دست داده است. گاهي اهتمام به يك موضوع به قدري شديد است كه موضوع را مساوي خود حيات مينمايد، در اين موارد، عدم توفيق به موضوع مزبور رنگ خود حيات را مات ميسازد به طوريكه خود حيات قابل تحمل نميباشد و ميگويد: اي مرگ بيا كه زندگي ما را كشت و بدانجهت كه شخصيتهاي ضعيف همواره به هر موضوعي كه مطلوبشان واقع ميگردد، اهتمام و اهميت حياتي ميدهند، در نتيجه زندگي آنان جز سلسلهاي از مرگهاي متوالي من كه جبر حيات طبيعي محض نمايش زندگي به آنها ميدهد، چيز ديگري نميباشد. گوئي اين ناتوانان به ناتواني و رنج عشق ميورزند:
عاشق رنج است نادان تا ابد خير لااقسم بخوان تا في كبد
آنچه كه بايد به آن اهتمام ورزيد و هر گونه هم و غم و توجه و تلاش و تكاپو براي وصول به آن شايسته است، اصل جريان وجودي انسان است كه در اين جملهي الهي بيان شده است: «انا لله و انا اليه راجعون» (ما قطعا از آن خدائيم و قطعا به سوي او برميگرديم.) آدمي فقط با اهتمام به اين جريان اصلي وجود است كه ميتواند من خود را از چنگال متلاشي كنندهي خواستهها كه اهتمام او را برميانگيزند، نجات بدهد و با همهي اشياء ارتباط آزاد برقرار بسازد. بدون نيل به ارتباط آزاد با واقعيات هستي، هيچ الگو و معياري براي هم و اهتمام و چشمپوشي و مسامحه وجود ندارد، آنجا كه ارتباط آزاد با اشياء وجود ندارد، من آدمي در ميان حلقههاي آهنين جبر و جبرنما با يك احساس دروغين آزادي دست و پا ميزند. برقرار ساختن ارتباط آزاد با اشياء و خواستهها بدون دريافت واقعي هدف از حياتي كه بدون ارتباطات بيشمار با خواستهها و اشياء نميتواند ادامه پيدا كند، امكانپذير نخواهد بود. با يك بيان جامعتر و منظمتر بايد گفت:
1- انسان بدون توفيق يافتن به حيات معقول از زندگي هدفي جز لذت و سپس پوچي كه با كمال قدرت جبري سر راه او را خواهد گرفت نخواهد فهميد.
2- براي توفيق يافتن به حيات معقول فعاليت فكري و تعقل و بكار انداختن همهي ابزار رشد كه خداوند در وجود آدمي تعبيه كرده است، ضرورت دارد.
3- بدانجهت كه خواستههاي آدمي در اين دنيا بسيار متعدد و متنوع است لذا وصول به هر يك از آنها، احتياج به بسيج كردن همهي فعاليتهاي مزبور در شمارهي 2 دارد و يا در صورتيكه به بعضي از آن فعاليتها نيازمند بوده باشد، حتما بايد از مخالفت فعاليتهاي ديگر جلوگيري نمايد. بنابراين، هر يكي از خواستهها حيات آدمي را به مقتضاي خود توجيه خواهد نمود در صورتي كه حيات انساني به جهت مديريت من كه قابل تجزئه نيست، نميتواند به هر يك از خواستهها توزيع شود و در نتيجه هر لحظه مطابق هر خوستهاي يك من مستقل و گسيخته از منهاي ديگر، داشته باشد. بنابراين، آنچه كه براي انسان قابل اهميت است، نجات دادن حيات معقول خود از عوامل تباه كنندهي آن است.
***
«فخرج من صفه العمي و مشاركه اهل الهوي و صار من مفاتيح ابواب الهدي و مغاليق ابواب الردي» (نتيجه اين بود كه از صفت نابينائي و شرك در هواي اهل هوي بركنار گشت. (اين انسان مورد عنايت خداوندي) كليدهائي براي گشودن درهاي هدايت، قفلهائي براي درهاي هلاكت در گمراهيها گشت.) رها از نابينائي و از شركت با اهل هوي. كليد درهاي هدايت و قفل درهاي ضلالت اين يك نتيجهي قطعي است براي كسي كه همهي قواي دماغي و رواني خود را براي تحصيل آنچه كه در اين زندگاني براي او اهميت دارد، بسيج و متمركز مينمايد، زيرا متمركز ساختن قواي دماغي و رواني نميگذارد حواس و انديشه و تعقل و ادراكات و احساسات آدمي دستخوش جبر عوامل متفرقه و گسيختهي جهان خارجي گشته و روشنائيهاي بسيار محدود و زودگذر كه مخلوط با تاريكيها است، وي را در ابهامات فرو برد. چنين انساني نميتواند با اهل هواهاي نفساني شركت در زندگي و آرمانهاي آن داشته باشد، زيرا آشكارترين مختص اهل هوي عدم استقرار در انديشه و هدفگيريهاي اصيل و ضروري ميباشد و چون اهل هوي در زندگي خود نه اصلي ميشناسند و نه قانوني، لذا هرگز نميتوانند حيات را به طور جدي مورد توجه قرار بدهند و با بينائي كامل آن را درك كنند. در صورتي كه بينايان به جهت جدي تلقي كردن حيات و مسير آن رو به ابديت، از نورانيت دروني برخوردار بوده، و ميتوانند مانند كليدهائي كه با دست خداوند لم يزل و لايزال براي باز كردن درهاي هدايت برروي خويشتن و ديگران ساخته شدهاند، حركت كنند. و با هر نوع ضلالت و گمراهي در مبارزه و پيكار بوده و پيروز شوند.
***
«قد ابصر طريقه، و سلك سبيله، و عرف مناره و قطع غماره و استمسك من العري باوثقها و من الحبال بامتنها» (بينائي به راهش پيدا كرد و در مسير خود به حركت پرداخت و نشان رستگاري خود را با براهين روشن شناخت و از فرو رفتن در شهوات برگسيخت، و از وسائل نجات به محكمترين آنها چنگ زد، و از طنابهاي نگهدارنده به محكمترين آنها تمسك نمود). ديدن راه و حركت با اطمينان در آن و شناخت مشعل گذرگاه اين انسان عارف نه ترديدي دارد و نه دچار اضطراب و تشويش در سنگلاخها و فراز و نشيب و خارستانهاي زندگي است. راه تشخيص داده شده است، حداكثر استعدادها و امكانات را براي حركت در آن راه پر معني كه بدون در نور ديدن آن، وصول به هدف امكانپذير نيست، به راه انداخته است. و چون بينائي درونياش در حد عالي است، همواره مشعلهاي فروزان گذرگاه حيات خود را ميبيند. آري كسي كه با بينائي دروني و آشنائي با هدف اصلي كه در پيش دارد، به حركت بپردازد، نه تنها خضرها سر راه خود خواهد ديد و نه تنها با مشعلهاي فروزان روياروي خواهد گشت، بلكه خود نمونهاي از خضرهاي راهنما گشته و خود مشعلي پر فروغ گشته راه رهروان كوي حقيقت را روشن خواهد ساخت. وسائلي را كه براي وصول به هدف اعلاي حيات معقول انتخاب مينمايد، عاليترين و محكمترين وسائل است. اين وسائل و انتخاب آنها چنانكه با نظر به مجموع جملات همين خطبه و ديگر سخنان اميرالمومنين (ع) معلوم ميشود، مبتني بر خرد و وجدان الهي است كه هوي و هوس راهي به آن دو ندارد و به همين جهت است كه هر چيزي در هر حال نميتواند به عنوان وسيله، قرباني هدف بدون محاسبه بوده باشد.
***
«فهو من اليقين علي مثل ضوء الشمس» (درجهي يقين اين انسان مورد عنايت خداوندي همانند نور خورشيد است).
او چنانكه همهي حقائق را مانند نمودها در روشنائي خورشيد ميبيند، خود مانند خورشيد همهي حقائق را روشن ميسازد. وصول روح يك انسان عارف به مرحلهي اعلاي يقين، تاريكيهائي را كه همه كس را به زانو در ميآورند و وي را از حركت باز ميدارند، از پيش چشمانش منتفي ميسازد، زيرا او روشن است و همه چيز را در روشنائي ميبيند.
نه شبم نه شب پرستم كه حديث خواب گويم چو غلام آفتابم همه ز آفتاب گويم
او در جاذبهي خورشيد رباني قرار گرفته است و همواره با خورشيد و انوار آن دمساز است:
گر هلالم گر بلام ميدوم مقتدي بر آفتابت ميشوم
وسوسهها و شكوك و ترديدها راهي به نهانخانهي نوراني او ندارند، زيرا جان آگاهش قويتر از آن است كه اينگونه امواج بياساس بتوانند آن را متزلزل و تاريك بسازند. و ميتوان گفت: حقائق عالم هستي كه براي بيگانگان از حقيقت، تاريك بوده و براي روشن شدن به چراغهاي خارج از خود نيازمندند، براي اين انسانهاي عارف، خورشيدهائي از درون خود نشان ميدهند، اگر خورشيد كيهاني روشن ساختن نمودها و اشكال و رنگهاي اجسام را به عهده گرفته است، خورشيدهائي كه در نهاد موجودات ميدرخشند، حقائق آن موجودات را براي اهل عرفان نشان ميدهند:
هست آن ذرات جسمي اي مفيد پيش اين خورشيد جسماني پديد
هست ذرات خواطر و افتكار پيش خورشيد حقائق آشكار