توانايي خداوند:
بحثي در دو موضوع مهم پيش از تفسير خطبه صد و نهم؛
موضوع يكم: ابن ابيالحديد درباره اين خطبه مطالبي را بيان نموده است كه در فهم سخنان اميرالمومنين عليهالسلام بسيار مفيد است. او ميگويد (اگر كسي بخواهد فصاحت و بلاغت را بياموزد و برتري بعضي از سخنان را بر بعضي ديگر بفهمد، در اين خطبه تامل كند، زيرا نسبت اين خطبه بر همه سخنان فصيح- غير كلام خدا و رسولش- نسبت ستارگان درخشان آسماني بر سنگهاي تاريك زميني است. سپس انسان صاحب نظر بنگرد در نورانيت و جلالت و پر محتوي بودن و زيبائي و گيرندگي و ايجاد لرزش وحي و هيبت و ترس و خشيت اين خطبه. اگر اين خطبه بيك زنديق ملحدي كه تصميم به مقاومت در اعتقاد به نفي قيامت و زنده شدن مردم در آن روز گرفته است، خوانده شود، تمام قواي او فرو ميريزد و قلبش را مرعوب و نفسش را تضعيف و اعتقادش را متزلزل ميسازد. خدا گوينده اين خطبه (علي بن ابيطالب عليهالسلام) را جزاي خير دهاد بهترين جزائي كه بيك ولي از اوليائش عنايت ميفرمايد. ياري اين شخصيت (علي بن ابيطالب عليهالسلام) به دين در عاليترين حد بوده است: گاهي با دست و شمشيرش و گاهي با زبان و گفتارش و گاهي با قلب و فكرش. اگر سخن از جهاد و جنگ به ميان آيد، او است سرور جهادگران و رزمآوران و اگر سخن از پند و يادآوري اصول انساني گفته شود، او است بليغترين واعظان و يادآوران. و اگر صحبت از فقه و تفسير شود، او است رئيس فقهاء و مفسران. و اگر درباره عدل و توحيد بحث شود، او است پيشواي اهل عدل و توحيد. «ليس علي الله بمستنكر ان يجمع العالم في واحد». (براي خداوند سبحان بعيد و قابل انكار نيست كه جهاني را در يك فرد جمع نمايد.)
بحثي درباره طرق اثبات و ارائه واقعيات و دستور و تحريك به پيمودن مسير كمالات در نهج البلاغه:
اميرالمومنين عليهالسلام در سخنان مباركش چه آن سخناني كه در نهجالبلاغه جمعآوري شده و چه در منابع ديگر با طرق گوناگوني مردم را با واقعيات آشنا ساخته و دستور و تحريك به پيمودن مسير كمالات فرموده است. چون در اين خطبه مباركه انواعي از طرق ارشاد مشاهده ميشود لذا اين بحث را در اينجا آورديم. پيش از بيان آن طرق و شرحي لازم درباره آنها بيك مساله بسيار اساسي متذكر ميشويم و آن مساله اين است كه شخصيت انساني- الهي اميرالمومنين علي بن ابيطالب عليهالسلام در حدي از رشد و كمال است كه همه گفتار و كردار و سكوت او دليل يا امواجي از واقعيات است. اين قاعده كلي است كه وقتي كه انسان در جاذبه كمال قرار گرفت، خود جلوهاي از كمال ميگردد، چنانكه با بفعليت رسيدن عقل، جلوهاي از عقل ميباشد. به همين جهت است كه كوشش ما در اين مبحث براي اثبات عظمت سخنان آن بزرگ بزرگان بوسيله پيروي از طرق متداول در افكار بشري نيست يعني نميخواهيم اثبات كنيم كه چون سخنان اميرالمومنين عليهالسلام از شرائط شكل اول قياس مثلا برخوردار است، پس صحيح و باعظمت است، زيرا همانگونه كه اشاره كرديم علي بن ابيطالب جلوهاي از كمال است كه حجت و دليل بودن را در ذات همان جلوه دارا ميباشد. بلكه چنانكه طرق سهگانه ارائه واقعيات و تحريك به تخلق به اخلاق الله بوسيله پيامبر عظيمالشان و يگانه معلم اميرالمومنين عليهالسلام مطابق دستور قرآن مجيد ادع الي سبيل ربك بالحكمه و لاموعظه الحسنه و جادلهم بالتي هي احسن (دعوت كن مردم را به راه پروردگارت بوسيله حكمت و موعظه نيكو و مجادله با بهترين راه) بملاحظه توانائي درك و شعور و تعقل مردم بوده است، همچنان است طرقي كه اميرالمومنين عليهالسلام در سخنان مباركش براي ارشاد و توجيه مردم به واقعيات اتخاذ فرمودهاست.
اين ولي الله اعظم با چهار طريق باضافه حركات و سكنات خود آن بزرگوار، مردم را ارشاد فرموده است:
1- بيان اصول بنيادين 2- توصيف واقعيات 3- استدلال 4- ارشاد.
پيش از ورود به مباحث مربوطه، مطالبي را كه درباره ارتباط شخصي اميرالمومنين عليهالسلام با واقعيات بيان ميكنيم:
ارتباط شخصي اميرالمومنين با واقعيات و رفتار شخصي وي در زندگي مطالبي كه بازگو كننده ارتباط شخصي اميرالمومنين عليهالسلام با واقعيات و رفتار شخصي وي در زندگي است، به گروههايي تقسيم ميگردد:
گروه يكم- مطالبي است كه رابطه او را با خدا بيان ميكند. بدان جهت كه به اتفاق همه صاحب نظران علوم اسلامي، اميرالمومنين عليهالسلام تجسم يافتهاي از قران بوده و شناخت او درباره قران و ايمان او به تمام محتويات آن در حد اعلا بوده است. نيز اين تجسم در سخنان آن بزرگوار بخوبي روشن ميشود، لذا بطور قطع او نزديكي خدا را به خود مطابق آيه «و نحن اقرب اليه من حبل الوريد» (و ما از رگ گردن به او نزديكتريم.) «و هو معكم اينما كنتم» (و او با شما است هر كجا كه باشيد.) اعتقاد داشته و با يقين شهودي آنرا دريافته است. در مواردي متعدد از نهج البلاغه هم ارتباط مستقيم خود را با خدا توضيح داده است. از آن جمله:
1- در آن هنگام كه ذعلب يماني از او ميپرسد كه هل رايت ربك (آيا پروردگارت را ديدهاي؟) چنين پاسخ ميدهد: «افاعبد مالا اري؟ فقال: و كيف تراه يا اميرالمومنين؟ فقال: لا تدركه العيون بمشاهده العيان، ولكن تدركه القلوب بحقائق الايمان» (آيا عبادت كنم چيزي را كه نميبينم! ذعلب پرسيد: چگونه خدا را ميبيني؟ فرمود: خدا را چشمها با مشاهده عيني نميبيني، ولي دلها با حقايق ايمان آنرا درمييابد). «اللهم انك انس الانسين لاوليائك و احضرهم بالكفايه للمتوكلين عليك تشاهدهم في سرائرهم و تطلع عليهم في ضمائرهم و تعلم مبلغ بصائرهم فاسرارهم لك مكشوفه و قلوبهم اليك ملهوفه. ان او حشتهم الغربه انسهم ذكرك و ان صبت عليهم المصائب لجاوا الي الاستجاره بك علما بان ازمه الامور بيدك و مصادرها عن قضائك». (خداوندا، توئي مانوس ترين مانوس با اوليائت، و توئي حاضرترين آنان براي كفايت به امور توكل كنندگان بر تو. توئي كه نهائيهاي درون آنان را ميبيني و به حال آنان در درونشان آگاهي. اندازه بينائيهاي آنان را ميداني. اسرار پوشيده آنان براي تو آشكار و دلهايشان شيفته و بيقرار تست. اگر تنهائي در اين دنيا بوحشتشان بيندازد، بياد تو انس ميگيرند و اگر مصائب روزگار بر سر آنان فرو ريزد، پناه بسوي تو ميبرند، زيرا آنان ميدانند كه زمام همه امور بدست تست و مباني آنها مستند به قضاي تست.)
گروه دوم- مطالبي است كه رابطه علي (ع) را با جهان هستي توضيح ميدهد. مطالب مربوط به اين ارتباط چنين است كه اميرالمومنين عليهالسلام همه اجزاء و روابط موجوده در جهان هستي را آيات الهي تلقي ميكند و مطابق دستورات اكيد قرآن، به شناخت جهان توصيه مينمايد. در بعضي از نيايشهاي نهجالبلاغه اشاره به حقايق و پديدههاي عالم طبيعت مينمايد مانند «اللهم رب السقف المرفوع و الجو المكفوف» (پروردگارا، اي خداي آسمان بر افراشته، و فضاي محدود و جمع آوري شده … ) مسلم است كه انسان حقايقي را كه در حال نيايش با اسناد بخدا متذكر ميشود، عظمت آنها را گوشزد مينمايد كه بدون درك هويت و خواص آنها قابل درك نميباشد و از نظر تكليف انساني و امكان گرديدنهاي تكاملي، اين دنيا را بهترين محل براي آدمي معرفي مينمايد.
در سخناني كه در پاسخ سرزنش كننده دنيا فرموده است، اين جملات وجود دارد: «ان الدنيا دار صدق لمن صدقها و دار عافيه لمن عرف عنها و دار غني لمن تزود منها و دار موعظه لمن اتعظ بها، مسجد احباء الله و مصلي ملائكه الله و مهبط وحي الله و متجر اولياءالله» (دنيا جايگاه صدق و حقيقت است براي كسي كه آنرا بجاي آورده است و جايگاه وصول به آرمانها است براي كسي كه آنرا بشناسد و جايگاه بينيازي است براي كسي كه زاد و توشه از آن برداشته است و جايگاه پندگيري است براي كسي كه اندرز از آن بگيرد. اين دنيا مسجد دوستان خداوندي است و نمازگاه فرشتگان الهي و جايگاه فرودآمدن وحي خداوندي و تجارتخانه اولياءالله.)
ملاحظه ميشود كه اميرالمومنين (ع) رابطه يك انسان كامل را با اين دنيا رابطه وسيله كمال با كسي كه درصدد وصول به رشد و كمال است معرفي مينمايد. و در حقيقت دنيا كه عبارت است از سطوح جهان طبيعت در حال ارتباط با انساني كه داراي نيروها و ابعاد بسيار سازنده و عامل تكامل است، واقعيتي است كه ارزش و عظمت آن وابسته به برداشتي است كه انسان از زندگي خود در اين دنيا دارد. مولوي ميگويد: تو درون چاه رفتستي زكاخ چه گنه دارد جهانهاي فراخ مر رسن را نيست جرمي اي عنود چون ترا سوداي سربالا نبود اميرالمومنين عليهالسلام جملهاي ديگر در نهجالبلاغه ج 2 شماره 133 دارد كه هيچ يك از فلاسفه و حكماء جملهاي به اين محتواي با عظمت درباره رابطه انسان با دنيا نگفته است. اين جمله مختصر چنين است: «الناس فيها رجلان: رجل باع نفسه فيها فاوبقها و رجل ابتاع نفسه فاعتقها» (مردم در اين دنيا بد دو صنفند: صنف يكم- كساني هستند كه خود را در اين دنيا فروختند و آنرا هلاك ساختند. صنف دوم- كساني هستند كه خود را مالك شدند و آنرا آزاد ساختند.)
تفسير اين جمله مختصر به يك مجلد كتاب مستقل نياز دارد كه بخوبي توضيح داده شود. ميگويد: اگر حيات آدمي انسان محوري بوده باشد، يعني انسان يك جزء ناآگاه از طبيعت نباشد كه هستي و نيستي او در بازيگاه طبيعت بياصل و بيهدف باشد، بايد شخصيت انساني خود را از عوامل جبرنما و نابود كننده بگيرد و آنرا در مسير رشد و مكمال آزاد بسازد كه با تكاپوي انقطاع ناپذير راه هدف اعلاي زندگي خود را طي كند. و در آنجملات از نهجالبلاغه كه پستيها و ناهنجاريهاي دنيا به ميان آمده است، در حقيقت، مقصود پستيها و ناهنجاريهاي ارتباط مردم با دنيا است كه آنرا جايگاه وصول به هدف مطلق زندگي تلقي ميكنند و آنرا مورد پرستش قرار ميدهند و خود را در زر و زيور و مزاياي نسبي دنيا چنان غوطهور ميسازند كه گوئي اين دنيا مقدمه يك حيات جاوداني نيست.
گروه سوم- مطالبي است كه رابطه اميرالمومنين (ع) را با انسانها بيان مينمايد. رابطه اميرالمومنين (ع) با انسانها، با در نظر گرفتن هويت و مختصات انسانها قابل درك و توضيح است. اميرالمومنين (ع) اين موجود را يك جاندار داراي ابعاد و استعدادهاي متوع ميبيند كه اگر بوسيله تعليم و تربيت و ارشاد، آن ابعاد و استعدادها را در راه هدفهاي انساني- الهي به فعليت نرساند، پست ترين و ضعيف ترين موجوداتست و اگر آن نيروها را در تقويت خود طبيعي به كار بيندازد درندهترين و مضرترين جانوران است. اين است هويت انساني با مختصاتي كه دارد و اما از ديدگاه الهي، انسان موجودي است كه در هدف اعلاي آفرينش منظور خداوندي بوده و ماداميكه او خود را با اختيار خود از مجراي حيات كه چشمهسار جاري به اقيانوس ابديت است، بيرون نياورد، از همه جهات بايد مورد محبت و نوازش و احترام قرار بگيرد. در يكي از جملات چنين فرموده است: «انا اريدكم و انتم تريدوني لانفسكم»(من شما را براي خدا ميخواهم، شما مرا براي خودتان ميخواهيد.) يعني من شما را از ديدگاهي خيلي بالاتر از آنچه كه تصور ميكنيد، مينگرم، من شما را جلوهگاه مشيت الهي ميدانم، محبت بشما را محبت بخدا تلقي ميكنم، ظلم بشما را ظلم بخدا ميبينم، شما مرا وسيلهاي براي خودكامگيها و هوي پرستيهاي خود تلقي ميكنيد. ميدانيم كه: سخنان نهجالبلاغه جلوههائي از ابعاد گوناگون يك انسان پوينده در مسير كمال برين است. طبيعي است كه اين سخنان توهمات بيپايه و جزئيات زودگذر و ذوقپردازيهاي شاعرانه و افسانهگوئيهاي تخدير كننده نيست. محتويات اين سخنان به همان اندازه واقعيت دارد، كه انسان در طبيعت وابسته به آفريننده طبيعت ميتواند راه هدف اعلاي زندگي خود را در پيش گيرد. سخنان اميرالمومنين (ع) در نهجالبلاغه با چهار طريق محتويات خود را اثبات ميكند، به اين معني كه واقعيت محتويات سخنان اميرالمومين (ع) در نهجالبلاغه با چهار طريق اثبات ميشود:
1- بيان اصول بنيادين. 2- توصيف واقعيات. 3- استدلال. 4- ارشاد.
فرق ميان تعريف و استدلال منطقي، و توصيف و استدلال و ارشاد حكمي (حكيمانه) منطق رسمي راهي را كه براي وصول به شناخت حقايق و استدلال به اثبات و نفي قضايا تعيين مينمايد، راهي است محدود به ابعادي معين از واحدها و قضايا كه اگر چه سير در آن راه بر فرض امكان، در شناخت و استدلال لازم است، ولي كافي نيست. توضيح اينكه منطق رسمي چهار نوع راه را براي شناخت مطرح ميكند:
1- حد تام. 2- حد ناقص. 3- رسم تام. 4- رسم ناقص. عاليترين نوع شناخت در منطق كلاسيك ان است كه يك حقيقت با جنس قريب و فصل قريب تعريف شود. مانند تعريف انسان با حيوان ناطق بعقيده گذشتگان. مقصود از ناطق، نفس ناطقه است كه جامع تعقل و نطق است. از طرف ديگر اغلب جهانبينيهاي گذشته اعتراف ميكنند كه فصل حقيقي اشياء قابل درك و شناخت نيست و آنچه كه در تعريفات بكار ميبرند فصل رسمي و صوري (فصل منطقي) است به اين معني آنچه را كه بكار ميبرند مربوط به ذات حقيقت و مختص آن است و اما ذات آن فصل چيست؟ و چيست آن ذات حقيقي شيئي كه فصل مختص آن است، پاسخ كامل روشنكنندهاي ندارد. به اضافه اينكه مختصات ذاتي اشياء ممكن است بيش از يكي باشد، چنانكه در انسان ديده ميشود كه بيش از صدها مختص ذاتي دارد. مانند رقابت، عشق، قرارداده، اكتشافات و اختراع، كمال جوئي و غيره، و اختصاص دادن يكي از آنها براي انسان به عنوان فصل به هيچ دليلي متكي نيست. به همين جهت است كه بعضي از متفكران بزرگ كه در فلسفه منطق بررسيها كردهاند، ميگويند: حد تام حقيقي عبارت است از تعريف يك شيء با همه امور ذاتي آن حقيقت. درجهاي پائينتر از حد تام تعريف با حد ناقص است كه عبارت است از توضيح يك شيء با فصل قريب فقط، مانند انسان ناطق است و يا توضيح شيء با جنس بعيد و فصل قريب مانند انسان جسمي است نامي و ناطق. رسم تام عبارت است از تعريف شيء با جنس قريب و عرض خاص مانند انسان حيواني است كه ميتواند بخنند. رسم ناقص عبارت است از تعريف شيء با عرض خاصش مانند انسان ميتواند بخنند. يا تعريف شيء با جنس بعيد و عرض خاص مانند انسان جسمي است نامي كه ميتوان بخندد.
دليل محدوديت اين انواع چهارگانه براي شناخت، به اضافه اعتراضي كه خود فلاسفه به مجهول بودن ذات اشياء نموده و گفتهاند: (ما فصل حقيقي اشياء را نميدانيم و آنچه را كه در تعريف بكار ميبريم، فصل منطقي است) اين مساله است كه جنس و فصل و عرض خاص اشياء اگر بوسيله علوم هم مشخص شوند، شامل تعريف بوسيله معلول و نتيجه كه يكي از راههاي شناخت است نميگردد. درست است كه شناخت بوسيله معلول يا نتيجه، مانند شناخت ماهيت شيء كامل نيست، اما در آن موارد كه ماهيت يكي شي مبهم باشد و يا تنوعي در ابعاد ماهيت وجود داشته باشد كه فقط در معلول يا نيتيجه بروز ميكند، اينگونه توصيف و تعريف كه ما آنرا حكمي ميناميم ضرورت پيدا ميكند. همچنين گاهي شناخت اشياء بوسيله تنبيه و توجيه به كيفيت جريان آنها در مجراي قوانين امكان پذير مي گردد. اين جريان نه در ماهيت نوعي اشياء و نه از جمله اعراض خاصه آن است، مانند انسان موجوديست كه ميتواند با بكار انداختن عقل و وجدان و اراده به رشد و كمال معقول برسد. اراده رشد و كمال با اينكه شايد بشماره اشخاص متنوع باشد واقعيتي است كه انسان ميتواند به دست بياورد، نه اينكه به عنوان جنس و فصل تشكيل دهنده ماهيت او است و نه مانند عرض خاص، بالقوه يا بالفعل در آن ماهيت وجود دارد. اراده رشد و كمال، از اجزاء موجودي انسان چه بالقوه و چه بالفعل سرچشمه نميگويد، زيرا اين اراده در صورت بكار افتادن ميتواند بهمه اجزاء موجودي انسان حاكميت داشته باشد و همچنين توصيفهاي ارزشي كه بيان كننده عظمتها و ارزشهاي يك شيء است، در تعريف منطقي ناديده گرفته ميشود، در صورتيكه براي تنظيم و يا بوجود آوردن عظمتها و ارزشها در انسان مجبوريم از واحدهاي ارزشي استفاده كنيم، وقتي كه ميگوئيم: انسان حيواني است كه بايد عادل باشد، در حقيقت عدالت را به عنوان وصف ارزشي انسان حيواني است كه بايد عادل باشد، در حقيقت عدالت را به عنوان وصف ارزشي در نظر گرفته ميگوئيم: انسان حيواني است كه ميتواند عادل باشد. منبع عدالت نه جنس انسان است كه حيوان ناميده ميشود و نه فصل انسان كه جزئي مميز از ذات انسان است و نه عرض خاصه او است كه مستند به يكي از ابعاد وي ميباشد. آزادي اراده كه براي عدالت ورزيدن ضرورت دارد، در ماهيت طبيعي انسان وجود ندارد و بايد آنرا تحصيل كند، به همين جهت است كه اكثريت اسفانگيز انسانها از آزادي اراده به معناي اختيار (خيرجوئي و اقدام به خير) محروم بوده و با احساس مجرد اراده آزاد يا با حداقل آن زندگي مينمايند، نه با اختيار به معنائي كه گفتيم. استدلالهاي منطقي و انواعي ديگر از استدلالها در آن كتب منطقي كه بوسيله منطق دانان قديم و جديد نوشته شده است درباره ماهيت و انواع و شرائط استدلالهاي منطقي مطالبي فروان مطرح شده است. ما در اينجا براي مبحثي كه در پيش داريم، فقط توضيحي در انواع استدلالها بيان خواهيم كرد.
1- استدلال رياضي- رياضيات جزئي از منطق يا باصطلاح بعضي از صاحب نظران، منطق پدر رياضيات است. استدلالهائي كه در رياضيات بكار برده ميشود، هم سنخ استدلالهاي منطقي است، با اين تفاوت كه در قضاياي منطقي خود واقعيات عيني و ذهني مواد خام استدلال محسوب ميشود، ولي در رياضيات عدد و علامت است كه موضع فعاليتهاي تجريدي ذهن و استدلال رياضي قرار ميگيرد. و بهرحال، هدف اصلي در استدلال چه در تفكرات منطقي و چه در انديشههاي رياضي اثبات قضيهاي است كه مطرح شده است، يا رسيدن به نتيجهاي است كه مقدمات بالضرره آنرا نشان ميدهند. گفته شده است: استنتاجات رياضي از يك نظر قابل تحليل به قياسات ارسطوئي است كه با نوعي تقدير و توسعه در مفاهيم و روابط قضايا انجام ميگيرد. با اين حال امروزه محدوديت قياسات ارسطوئي، با نظر به محدوديت روابط و پديده تغير و حركت و لزوم دخالت دادن آن، در استنتاجات مورد پذيرش قرار گرفته است.
2- آنچه كه ما در توضيح مبحث كنوني به آن نياز داريم، استدلال رياضي- عيني است، نه استدلال رياضي محض كه عبارت است از فعاليت تجريدي ذهن در مقوله كميات و روابط موجوده در ميان آنها. منظور از استدلال رياضي- عيني عبارت است از توجه به مجموعه نظم دقيق موجودات عالم هستي در حال تجدد تعينهائي كه هر لحظه در نتيجه حركت و تحول مستمر بر موجودات عارض ميگردد. شرح مختصري براي اين نوع استدلال (استدلال رياضي- عيني) كه در جدول انواع استدلالها بيسابقه است، در مبحث مباني استدلال در نهجالبلاغه خواهد آمد.
3- استدلال استقرائي (مشاهدهاي و تجربي) عبارت است از بررسي و آزمايش و مشاهدات درباره واقعيات براي بدست آوردن نتيجه كلي كه در صورت قانون عرضه ميشود. اين نوع استدلال در دوران اخير ضروريترين و منحصرتري راه براي اثبات واقعيات تلقي شده است، تا آنجا كه آنرا در برابر استدلال قياسي قرار داده و برتري را باستقراء دادهاند و گفته شده است: استدلال قياسي داراي اهميت اثباتي نيست. و اين نظريه يك گمان بياساس است كه ناشي از نشناختن هويت تجربه و مشاهده و قياس است. اگر اينان درست دقت كنند، خواهند ديد كه استقراء پيگردي و تتبع و تجربه ماهيات و مختصات اشياء نيز به قضاياي كليهاي ميرسد كه در استدلالهاي قياسي بعنوان مقدمات بكار ميرود. حتي اگر كمي دقيقتر شويم، خواهيم ديد در هنگام استقراء و تجربه نيز از روش قياسي بهرهبرداريها مينمائيم.
4- استدلال قياسي- عبارت است از تنظيم مقدمات با شرائط معين براي بدست آوردن نتيجه مطلوب كه خود به اقسام مختلفي تقسيم ميشود.
5- استدلال تمثيلي- عبارت است از استخراج جامع مشترك از يك واقعيت براي تعميم حكم درباره همه واقعيتهاي مشابه. استدلال حكمي- باضافه اينكه همه انواع استدلالهاي منطقي را ميپذيرد، دو نوع استدلال را براي اثبات واقعيات ارائه ميدهد:
نوع يكم 6- استدلال با دريافتهاي انسانهاي كمال يافته، بايد اين اصل بسيار با اهميت را در نظر بگيرم كه ارزش دريافت شخصي، مربوط به كيفيت شخصيت در مسير تكامل است، لذا هر اندازه شخصيت يك انسان باعظمت تر و از خرد و هوش و كياست و فهم و وجدان و تهذب، بيشتر برخوردار باشد، قطعي است كه دريافتهاي او درباره واقعيات اصيلتر و روشنتر خواهد بود. اين اصالت و روشنائي گاهي در حدي از عظمت و اقناع كنندگي است كه دلائل رسمي منطقي و رياضي از عهده آن برنميآيد. وقتي علي بن ابيطالب عليهالسلام ميفرمايد: «و اني لعالم بما يصلحم و يقيم اودكم ولكني لا اري اطلاحكم بافساد نفسي» (و من يقينا آنچه را كه شما را راضي ميكند و انحرافتان را از من منتفي ميسازد (كه شما آنرا مصلحت خودتان ميناميد) ميدانم ولكن با آنگونه اصلاح كه فقط خوشايند شما است نه مصلحيت واقعي براي شما،) خودم را فاسد نميكنم.)
در اين جملات با اين كلمه لااري (نميبينم) روبرو هستيم. اين كلمه بيان كننده دريافت شخصيت بزرگ علي عليهالسلام است كه اگر او را مخير ميكردند مابين سلطه و فرماندهي بر همه اهل دنيا از يك طرف و وارد كردن اختلال به شخصيت الهي خويشتن، قطعي كه از سلطه و فرماندهي بر همه دنيا چشم ميپوشيد و شخصيت الهي خود را خدشهدار نميساخت. چنين دريافتي مستند به اساسيترين قانون شخصيت آدميان است كه ميگويد: روح يا شخصيت آدمي بقدري باعظمت است كه قرار دادن آن در معرض تباهي با تملك بر همه دنيا، خسارتي است جبرانناپذير. اين دريافت شخصي كه ممكن است دلائل منطقي رسمي از اثبات آن ناتوان باشد، مانند همان عشق حقيقي است كه جز دريافت نمودي از خود نشان نميدهد، ولي خود مبناي همه واقعيات معنادار و دليل اثبات آن است:
عاشق شو ارنه روزي كار جهان سر آيد ناخوانده درس مقصود از كارگاه هستي (حافظ)
عشق امر كل مارقعهاي، او قلزم و ما قطرهاي او صد دليل آورده و ما كرده استدلالها (مولوي)
اصلا چرا نبايد با كمال صراحت بگوئيم: تمامي حركات و تحولات سازنده فرد و اجتماع بشري ناشي از دريافتهاي عظماي تاريخ بشريت است كه جلوهاي از الهامات خداوندي در درون آن عظما بوده است. توضيح ديگري درباره منابع اين دريافتهاي سازنده اينكه انسان آن نيروها و استعداهاي مغزي و رواني كه دارد، چنان نيست كه همه آنها را در اختيار دانشمندان و محققان رسمي بگذارد، چنانكه بعضي از انسان شناسان گفتهاند: هر انساني براي خود قرهايست كه احتياج به بررسي و اكتشاف مستقل دارد. وجود مشتركاتي كه مقداري از آنها با اختيار و مقداري ديگر با جبر طبيعي و محيطي و اجتماعي بروز نموده و در ديدگاه انسانشناسان قرار ميگيرد، نبايد ما را درباره انسانشناسي بفريبد و مانند سارتر بگوئيم: انسان تاريخ دارد و نهاد ندارد! اين سطحي نگران با اين جمله ميخواهند نهادهاي بسيار متنوع انساني را بپوشانند و با اينگونه تلقينات علم نما او را بدست طبيعت و سازندگان قالبهاي دلخواه براي انسانها و تاريخ انتزاع شده از اين امور، بسپارند و آنقدر انسان را كوچك كنند كه بتوانند ادعاي انسانشناسي خود را بكرسي بنشانند. خلاصه: واقعيات و فعاليتهاي بسيار متنوعي در درون انسانها وجود دارد كه هيچ راهي براي استدلال به حقيقت بودن آنها، جز توصيف خود دارندگان آنها، نداريم. اميرالمومنين عليهالسلام وضع روحي خود را با اين جمله بيان ميكند كه: «ما شككت في الحق مذ أريته» (من هرگز درباره حق از آن هنگام كه حق به من نشان داده شده است، شك نكردهام.)
حالا در برابر اين ادعا، منطق رسمي چكار ميتواند انجام بدهد؟ آيا روش قياسي را پيش بگيرد يا روش رياضي را، آيا به استقراء و تجربه بپردازد، يا به تمثيل متمسك شود؟ آنچه كه مطرح است يك ادعاي بسيار بسيار با اهميت است، كه اگر با تكيه به محروميت اكثر انسانها از اين دريافت والا آنرا انكار كنيم، دليل سطحنگري است كه واقعيت را قرباني ناداني خود مينمائيم. مگر آنانكه براي نخستين بار كشف حقيقي را ادعا ميكنند، ميتوانند ادعاي خود را با استدلالهاي منطق رسمي به ثبوت برسانند؟ اگر كسي در اين مورد اعتراض كند و بگويد كه درست است كه جريان كشف تازه حقيقت براي مكتشف امري است شخصي، ولي پس از آنكه آن حقيقت بروز كرد، ميتوان آنرا در مجراي توصيفها و استدلالهاي منطق رسمي قرار داد، در پاسخ اين اعتراض ميتوان گفت: وقتي كه مدعاي اميرالمومنين (ع): (از آن هنگام كه حق به من نشان داده شده است، هرگز درباره حق شك نكردهام) را بر كردار و گفتار همه وضع رواني وي كه بوسيله اعمال و گفتارش بروز ميكنند، تطبيق ميكنيم و ميبينيم: همه اين امور با مدعاي او سازگار است، آيا در اين صورت نميتوانيم مدعاي مزبور را مستند به دليل منطقي بدانيم؟
اگر اشخاصي پيدا شوند. كه بگويند: اينگونه اثبات مدعا هم مشمول روش استدلال منطقي است كه وجود علت را با وجود معلول اثبات ميكند بسيار خوب، ما هم عشق سوزاني براي ايجاد دگرگوني در منطق نداري، منظور ما اين است كه استدلال با توصيف جريان ذاتي گوينده صادق كه گفتار و كردار و انديشههايش شهادت به واقعيت مدعايش ميدهند، استدلالي است كاملا صحيح و با هر اصطلاحي كه اين استدلال مطرح شود، مانعي وجود ندارد. اگر ما اين نوع ثبوت واقعيتها را كه عشاق احساساتي منطق خسك درك نميكنند كنار بگذاريم، هيچ راه ديگري براي پذيرش حقايق والاي انساني كه در عظماي تاريخ بطور فراوان سراع داريم وجود ندارد، آن حقايق والا كه در برابر تاريخ طبيعي انسانها ميتواند تاريخ انساني براي انسانها اثبات كند. آنچه كه به نظر ميرسد، اين است كه هيچ كس نميتواند براي اثبات مدعاي مزبور بوسيله استدلالي كه توضيح داديم منكر شود، بلكه مقصود منكرين اين است كه ارزشها و بايستگيها را با اصرار شديد از مجراي استدلالهاي منطقي خارج ميسازند! ما اين غائله را كه دانشها و ارزشها دو قلمرو جداگانه هستند، يا نه؟ در مباحث شناخت بطور جدي و مشروح مورد بررسي قرار خواهيم داد.
نوع دوم- 7- استدلال شهودي با شهود واقعيتها: اين شهود ممكن است بوسيله عقل سليم يا فطرت پاك يا نيروي ديگري از نيروهاي مغزي و رواني صورت بگيرد. بعنوان مثال شناخت پديده حيات با تعريفات و توصيفات منطقي، مسالهاي است و شناخت شهودي حيات مساله ديگري است. ممكن است شخصي از نظر شناخت منطقي پديده حيات در حد اعلائي از معلومات باشد، ولي حقيقت آنرا شهود نكند، چنانكه ممكن است شخصي درباره شناخت عسل معلومات لازم و كافي داشته باشد، ولي طعم آنرا نچشيده باشد، يعني شهود ذائقهاي درباره عسل نداشته باشد. آن نوع از شناخت حيات كه موجب ميشود اميرالمومنين (ع) بگويد: «و الله لو اعطيت الاقاليم السبعه بما تحت افلاكها علي ان اعصي الله في نمله اسلبها جلب شعيره ما فعلت» (سوگند بخدا اگر همه روي زمين و آنچه كه زير افلاك زمين است، در برابر معصيت خداوند با كشيدن پوست جوي از دهان مورچهاي، به من داده شود، من قبول نخواهم كرد) شناخت شهودي است كه حقيقت حيات را از ديدگاهي بسيار والاتر نشان ميدهد. چنانكه شناخت انسان از ديدگاه منطق دانشهاي رسمي چيزي است و شناخت وي از آن ديدگاه كه «من قتل نفسا بغير نفس او فساد فيالارض فكانما قتل الناس جميعا و من احياها فكانما احيا الناس جميعا» چيز ديگريست- (كسي كه يك انسان را بدون عنوان قصاص يا فساد در روي زمين بكشد، مانند اين است كه همه انسانها را كشته است و كسي كه يك انسان را احياء كند، مانند اين است كه همه انسانها را احياء نمو
ده است.) البته اين يك بيان تنزل يافتهاي از آن حقيقت است كه براي كمال يافتگان قابل شهود است.
انواع ارشاد- ارشادهائي كه در نهجالبلاغه آمده است، انواع گوناگوني دارد:
1- ارجاع به سرگذشت بشري. 2- نشان دادن نتايج عمل به قوانين انساني. 3- تحريك بسوي هدف اعلاي زندگي. 4- ارائه واقعيات. ضرورت ارشاد در سخنان اميرالمومنين (ع) چنان مطرح است كه ضرورت اداره سياسي و حقوقي و اقتصادي جامعه. يكي از تباهكنندهترين بدعتي كه در جوامع بشر دوران معاصر ديده ميشود، تفكيك ميان ضرورتهاي مزبور و ارشاد به انسان شدن انسانها است كه با اصطلاح اخلاق و مذهب بوسيله قدرت پرستان ناتوان، از متن زندگي آدميان رانده شده و وظيفه وقت گذراني را در ساعت فراغت مانند روزهاي مقدس مذهبي، به آن دو واگذار نمودهاند! و از اين راه بزرگترين خدمت را براي محروم ساختن انسانها از زندگي هدف دار انجام داده و با پوچ نماياندن حيات آدميان توانستهاند آنانرا قرباني خودمحوريهاي چند روزه خود بسازند!
1- بيان واقعيات با اصول و قوانين بنيادين با نظر دقيق در سخنان اميرالمومنين عليهالسلام در نهجالبلاغه، مطالبي كه مطرح ميشود، يا خود به شكل اصول و قوانين بنيادين است كه درباره جهان و انسان و ارتباط آن دو با يكديگر و رابطه انسانها با همديگر و رابطه خدا با جهان و انسان مطرح شده است و يا مسائلي مطرح ميشود كه مستند به اصول و قوانين بنيادين است. اين استناد گاهي صريح و پيوسته به مسالهاي است كه مطرح شده است و گاهي بيان مساله بطوري است كه با شفافيت و صيقلي بودن خود آن اصول و قوانين را نشان ميدهد. ما نمونههائي از آنها را كه صريحا در سخنان اميرالمومنين (ع) آمده است ميآوريم:
يك- جريان قانوني انحراف از حق و خودكامگي: (دانههاي فسق و فجور در درون كاشتند، با فريبكاري آبياريش كردند، پشيماني و نكبت و واي واي گفتن را درو كردند.) (زرعوا الفجور و سقوه الغرور و حصدوا الثبور)
دو- قانون حركت در مسائل اجتماعي: (توفيق يافت كسي كه با بال و پر حركت كرد، يا دست از حركت برداشت و خود و ديگران را راحت كرد.) (افلح من نهض بجناح او استسلم فاراح)
سه- قانون حق و باطل: (آن فرد و جامعهاي را كه حق سودي نبخشد، باطل تباهش خواهد ساخت.) (الا و انه من لا ينفعه الحق يضره الباطل)
چهار- (حق فقط با جديت و تلاش قابل وصول است.) (لا يدرك الحق الا بالجد)
پنج- (تخلف و تمرد از ارشاد و رهبري عالم خيرخواه و مهربان موجب حسرت و پشيماني است.) (فان معصيه الناصح الشفيق العالم المجرب تورث الحسره و تعقب الندامه)
شش- (ماكياولي گري با تقوي و انسانيت مربوط به خدا متضاد است.) (قديري الحول القلب وجه الحيله و دونه مانع من امر الله و نهيه)
هفت- (آغاز آشوبها معلول هواها و خودكامگيها است) (انما بدء الفتن اهواء تتبع)
هشت- (حق محض روشن است و باطل محض نيز واضح است و باعث تشويش مغزهاي ضعيف در آميختن حق با باطل است كه بهترين وسيله سلطهگران است.) (فلو ان الباطل خلص من مزاج الحق لم يخف علي المرتادين. و لو ان الحق خلص من لبس الباطل انقطعت عنه السن المعاندين ولكن يوخذ من هذا ضغث، و من هذا ضغث فيمزجان … )
نه- (آن پايان زماني كه گذشت لحظات آنرا كوتاه ميكند و عبور ساعت آنرا از بين ميبرد، اما امتداد كوتاهي است.) (و ان غايه تنقصها الحظه و تهدمها الساعه لجديره بقصر المده)
ده- (هيچ اصلاحي درباره ديگران با فاسد ساختن مطلح، شخصيت خود را، منطقي نيست.) (ولكني لا اري اصلاحكم بافساد نفسي)
يازده- (رهبري براي اصلاح جامعه است، نه ستم بر آن، اگر چه خود رهبر در رنج و مشقت بيفتد.) (و الله لاسلمن ما سلمت امور المسلمين و لم يكن فيها جور الا علي خاصه…)
دوازده- ارزو بازي تفكر عقلاني را راكد و ياآوري هدف نهائي زندگي را بفراموشي ميسپارد، آرزو موجب فريب و آرزو كننده فريب خورده است.) (و اعلموا ان الامل يسهي العقل و ينسي الذكر فاكذبوا الامل فانه غرور و صاحبه مغرور).
سيزده- (از محبوب ترين بندگان خداوندي كسي است كه خداوند او را در خود شناسي و خودسازي ياري كند.) (ان من احب عباد الله اليه عبدا اعانه الله علي نفسه)
چهارده- (سنت خداوند چنين است كه قدرتمندان روزگاران را پس از مهلت و رفاه ميشكند و شكست استخوانهاي امتها را پس از مشقتها و آزمايشها جبران مينمايد.) (فان الله لم يقصم جباري دهر قط الا بعد تمهيل و رخاء و لم يجبر عظم احد من الامم الا بعد ازل و بلاء)
پانزده- (محاسبه و توزين نفس آدمي ضرورتي است، اگر خود او هم به اين محاسپه نپردازد قانون هستي و مشيت هستي آفرين اين محاسبه را درباره او انجام ميدهد.) (عبادالله، زنوا انفسكم من قبل ان توزنوا و حاسبوها من قبل ان تحاسبوا)
شانزده- (تحرك و جنبشهاي اجتماعي وقتي كه روي ميآورند، ابهامانگيز، و هنگامي كه پشت ميگردانند، آگاهيبخش ميشوند و مردم هشيار را متنبه ميسازند. در موقع روي آوردن ناشناخته هستند و در هنگام پشت كردن شناخته ميشوند.) (ان الفتن اذا اقبلت شبهت و اذا ادبرت نبهت، ينكرون مقبلات و يعرفن مدبرات)
هفده- (عالم حقيقي كسي است كه هويت و ارزش خود را بشناسد و جاهلترين انسانها كسي است كه هويت و ارزش خود را درك نكند.) (العالم من عرف قدره و كفي بالمرء جهلا ان لايعرف قدره)
هجده- (هرگز بوسيله ظلم موفق به پيروزي نخواهيم شد.) (اتامروني ان اطلب النصر بالجور فيمن وليت عليه! كلا و الله لا اطور به ماسمر سمير و ما ام نجم فيالسماء نجما) ترجمه اين قانون چنين است: (آيا به من دستور ميدهيد كه بوسيله ظلم پيروزي را به مردمي كه زمامداري آنرا بعهده گرفتهام، طلب كنم؟! سوگند بخدا، من پيرامون ستم نميگردم ماداميكه در اين دنيا داستانگوئي داغستان بگويد و ستارهاي در دنبال ستارهاي در آسمان حركت كند.)
نوزده- (واي بر اين ساختمانهاي آباد و خانههاي پر زرو زيور كه درون آنها حقوق جانهاي آدميان مراعات نميشود.) (ويل لسكنکم العامره و الدور المزخرفه التي لها اجنحه كاجنحه النسور و خراطيم كخر اطيم الفيله من اولئك الذين لايندب قتيلهم و لا يفقد غائبهم.) ترجمه اين قانون كه عبارت است از اصالت انسان محوري نه مصالح ساختماني فريبنده چنين است: (واي بر اين كوچههاي آبادتان و خانههاي پر زر و زيورتان كه بالهائي مانند بالهاي كركسها در آورده و خرطومهائي مانند خرطومهاي فيل! واي بر اين ساختمانهاي فريبندهاي از آن كشته شدگاني كه دادخواهي درباره خون آنان نميشود و آورارگانشان پيگردي نميشوند.)
بيست- (يك جامعه رشد يافته جامعهاي است كه در اطلاح مردم و در ريشه كن كردن ظلم، رهبر و زمامدارش را ياري كند.) (ايها الناس اعينوني علي انفسكم و ايم الله لانصفن المظلوم من ظالمه و لاقدن الظالم بخزامته حتي اورده منهل الحق و ان كان كارها) (مردم، براي اصلاح حالتان مرا ياري كنيد، سوگند بخدا داد مظلوم را از ظالم خواهم گرفت و از بيني ظالم گرفته، او را كشان كشان به سرچشمه حق وارد خواهم كرد اگر چه كراهت داشته باشد.)
اين اصول و قوانين نمونهاي از آن كليات بينادين است كه ما آنها را از برخي خطبهها استخراج كرديم و چنانكه در اول مبحث متذكر شديم، همه مسائلي كه اين كليات بنيادين در آنها مطرح شدهاند، قابل تركيب با اشكال منطقي استدلالي ميباشد. مقدار اصول و قوانين كلي در نهجالبلاغه با اضافه 480 كلمات قصار كه بيان كننده كليات مربوط به انسان و جهان و خدا و رابطه آنها با يكديگر ميباشد، در حدود 800 اصل و قانون است كه اگر توفيق الهي نصيب شود، همه آنها را استخراج و مورد تحليل قرار خواهيم داد.
2- مباني توصيف (تعريف) در نهجالبلاغه
در سخنان اميرالمومنين عليهاسلام چهار نوع توصيف ديده ميشود:
1- توصيف منطقي 2- توصيف بوسيله معلول يا نتيجه. 3- توصيف تنبيهي و توجيهي براي شناخت حقايق. 4- توصيف ارزشي.
1- توصيف منطقي:
منظور از توصيف منطقي، تعريف باصلاح منطقي رسمي نيست كه عبارت است از حد تام و حد ناقص و رسم تام و رسم ناقص، بلكه مقصود تذكر به واحدهاي روشن و آشنا با ذهن است، براي درك واحدهاي مجهول و تاريك. نمونهاي از اين توصيف بقرار زير است: يك- (توصيف قلب): از رگهاي انساني قطعه گوشتي آويزان است كه شگفتانگيزترين عضوي است كه در كالبد اوست. اين قطعه گوشت قلب است. براي اين قلب موادي از حكمت و اضدادي مخالف آن وجود دارد: اگر اميد (افراطي) بر آن روي آورد، طمع ذليلش ميكند و اگر طمع او را به هيجان آورد، حرص و آز هلاكش مينمايد. اگر ياس بر او پيروز شود، تاسف او را ميكشد. اگر غضب بر او عارض شود، بغض و تندي او شدت مييابد. اگر خوشنودي او را خوشحالش بسازد، حقايقي را بفراموشي ميسپارد. اگر ترس او را احاطه كند، بيم و اجتناب مشغولش مينمايد. اگر امر براي او گشايش يابد، غرور او را از خود بربايد. اگر مالي را بيندوزد، بينيازي طغيانگرش ميسازد. اگر مصيبتي به او برسد، جزع و داد و بيداد رسوايش نمايد. اگر فقر و بينوائي او را بگزد، ناگواريها او را به خود مشغول ميسازد. اگر گرسنگي بر زحمتش اندازد، ناتواني به زمينش مينشاند. اگر در سيري افراط كند، پرخوري مبتلا به دردش مينمايد، هر تقصيري درباره قلب ضرر به آن ميزند و هر افراطي درباره آن، فاسدش ميكند.) (لقد علق بنياط هذا النسان بضعه هي اعجب ما فيه: و ذلك القلب. و ذلك ان له مواد من الحكمه و اضدادا من خلافها فان سنح له الرجاء اذله الطمع و ان هاج به الطمع اهلكه الحرص و ان ملكه الياس قتله الاسف و ان عرض له الغضب اشتد به الغيظ و ان اسعده الرضي نسي التحفظ و ان غاله الخوف شغله الحذر و ان اتسع له الامر استلبته الغره و ان افاد مالا اطغاه الغني و ان اصابته مصيبه فضحه الجزع و ان عضته الفاقه شغله البلاء و ان جهده الجوع قعدبه الضعف و ان افرط به الشبع كظته البطنه فكل تقصير به مضر و كل افراط له مفسد.)
درست است كه اين مختصات را كه اميرالمومنين (ع) درباره قلب فرموده است، جنس و فصل بمعناي اصطلاح منطقي نيست، ولي براي شناخت آن عامل دروني كه قلب ناميده شده است، روشنگر و توضيح دهنده ميباشد. در خطبه اول با چنين توصيفي روبرو هستيم:
دو- 1- اول دين معرفت خدا است. (اول الدين معرفته) در اين توصيف مقصود از اول، آغاز زماني نيست. بلكه مقصود پايه و اساس زندگي ديني است كه البته بطور طبيعي آغاز زماني را نيز شامل ميشود. در اين جمله و جملات بعدي كلمه اول معرف (به فتح راء) و كلمه دوم معرف (به كسر راء) يا باصطلاح ديگر كلمه اول توصيف شونده و كلمه دوم توصيف كننده ميباشد. 2- و كمال معرفت او تصديقش (و كمال معرفته التصديق به) معرفت خداوندي بدون تصديق بوجودش به مرحله كمال نميرسد. بنابراين تصديق بوجود خداوندي توضيح دهنده كمال معرفت او است. 3- و كمال تصديق او توحيدش (و كمال التصديق به توحيده) 4- و كمال توحيد او اخلاص بمقام كبريائياش (و كمال توحيده الاخلاص له) 5- و كمال اخلاص به او نفي صفات تركيب كننده ذاتش (و كمال الاخلاص له نفي الصفات عنه).
سه- (چگونه توصيف كنم اين دنيا را كه آغازش مشقت و پايانش فنا است، در حلالش حساب و در حرامش كيفر است، كسي كه در آن احساس بينيازي كند، شورش و آشوب برپا كند و كسي كه دچار فقر و ضلالت شود، در اندوه غوطهور ميگردد، هر كس كه دنبالش بدود، از او فوت ميشود و هر كس كه به آن بياعتنائي كند تسليمش ميشود، كسي كه آنرا وسيله بينائي قرار بدهد، بينايش ميسازد و هر كس كه با عشق و علاقه در آن بنگرد، نابينايش مينمايد.) (ما اصف من دار اولها عناء و آخرها فناء في حلالها حساب و في حرامها عقاب. من استغني فيها فتن و من افتقر فيها حزن و من ساعاها فاتته و من قعد عنها و اتته و من ابصربها بصرته و من ابصر اليها اعمته) اگر بخواهيم رابطه انسان را با آن همه استعدادها و نيروهايش، با جهانگذاران توصيف كنيم، بهتر از اين نميتوان توصيف نمود، اين توصيف جهان هستي نيست كه سرتاسر آن آيات الهي و مشمول قوانين است، قوانيني كه جلوهگاه مشيت خداوندي است، بلكه اين توصيف درباره زندگي انسان در اين دنيا است و رابطه وي با آن است، لذا از اين زندگي، حياه دنيا تعبير شده است. چهار- (زهد عبارت است از كوتاه كردن آرزوها و شكر در موقع وصول به نعمت و اجتناب و خويشتن داري از محرمات.) (الزهاده قصر الامل و الشكر عند النعم و التورع عند المحارم) اين توصيف را ميتوان با تعريف منطقي نيز تعبير نمود.
چهار- (انسان مسلمان كسي است كه مردم مسلمانان از زبان و دست او سالم و در امان باشند، مگر بوسيله اجراي حق، و آزار مسلم حرام است مگر آنكه به علتي واجب شود.) (فالمسلم من سلم المسلمون من لسانه و يده الا بالحق و لايحل اذي المسلم الا بما يجب) در اين توصيف يكي از اساسيترين مختصات اسلام مطرح شده و شخص مسلمان بوسيله آن توصيف شده است.
2- توصيف بوسيله معلول يا نتيجه:
اين نوع از توصيف عبارت است از بيان معلول يا نتيجه يك واقعيت كه بعد بسيار با اهميت آن واقعيت را متذكر ميشود، اگر چه هويت آن را توصيف نمينمايد. اين قسم از توصيف در نهجالبلاغه فراوان است. از آنجمله:
يك- (از منفورترين مردم در نزد خدا كسي است كه او را به خود وا گذاشته است، اين شخص منفور از راه راست منحرف، و حركت كننده بيراهنما است. اگر براي كاشتن در مزرعه اين دنيا براي محصول دنيوي دعوت شود، اجبت ميكند و اگر براي كاشتن به منظور محصول آخرت دعوت شود، بي حال و افسرده ميشود! گوئي عملي كه براي دنيا انجام ميدهد واجب و آنچه را كه دربارهاش سستي ميورزد، از او ساقط است!) (و ان من ابغض الرجال الي الله تعالي لعبد و كله الله الي نفسه، جائرا عن قصد السبيل سائدا بغير دليل، ان دعي الي حرث الدنيا عمل و ان دعي الي حرث الاخره كسل! كان ما عمل له واجب عليه و كان ماوني فيه ساقط عنه) با نظر به ماهيت انسان منفور بايد گفت: اين انسان كسي است كه پليديها و انحرافات در سطوح رواني او جايگير شده است و اوصاف مزبور معلولها و نتايج آن پليديها و انحرافات كه از او بروز ميكند.
دو- (تقواي خداوندي دواي بيماريهاي قلب شما است و بينائي كوري دلها و شفابخش مرضهاي جسماني شما است. و اصلاح كننده فساد و پاك كننده كثافتهاي رواني و روشنائي بخش نابينائيها و باعث آرامش اضطرابهاي دروني و روشنائي سياهي تاريكيهاي زندگي شما است.) (فان تقوي الله دواء داء قلوبكم و بصر عمي افئدتكم و شفاء مرض اجسادكم و صلاح فساد صدوركم و طهور دنس انفسكم و جلاء عشا ابصاركم و امن فزع جاشكم) ميدانيم كه هويت تقوي عبارت است از حفظ شخصيت از آلودگيها و قرار دادن آن در مسير رشد و تحصيل ارزشهاي والاي انساني، بنابراين، امور مزبوره معلول يا نتيجه و فوائد اين صفت اساسي انسانيت ميباشد.
سه- (هيچ بينيازي مانند عقل نيست و هيچ فقيري مانند ناداني نيست و هيچ ميراثي مانند ادب نيست و هيچ پشتيباني مانند مشورت نميباشد.) (لاغني كالعقل و لا فقر كالجهل، و لا ميراث كالادب و لاظهير كالمشاوره) تعريف هويت عقل عبارت است از انديشه منتج با استفاده از قوانين، و مسلم است كه معلول يا نتيجه چنين انديشه بينيازي از وابستگي به ديگران است. هويت جهل عبارت است از خالي بودن ذهن از انعكاس واقعيات و دريافت حقايق نتيجه و معلول اين خلا ذهني احتياج و وابستگي به ديگران است. هويت ادب عبارت است از اخلاق عالي انساني، مسلما يكي از نتايج رفتار اخلاقي بينياز از ساير امتيازاتي است كه از ديگران گرفته ميشود. هويت مشورت عبارت است از تبادل افكار براي انتخاب بهترين راي و ترديدي نيست در اينكه تكيه بر عقول خردمندان نتيجه عملي مشورت ميباشد.
چهار- يكي از روشنترين بيانات اميرالمومنين عليهالسلام در توصيف بامعلول و نتيجه جملاتي است كه در تطبيق رفتار با حق فرموده است: (اي مردم، اگر شما از ياري و دفاع از حق امتناع نورزيد و سستي نكنيد و در محو ساختن و اهانت به باطل مسامحه ننماييد، كساني كه از نظر انسانيت از شما پائينترند، نميتوانند در موجوديت شما طمع نمايندو با قدرت طلبي و سلطهگري بر شما اعتلاء بجويند، ولي شما مانند قوم بنياسرائيل به گمراهي در بيابانها افتاديد. و قسم به حياتم، اين گمراهي، پس از من براي شما چند برابر خواهد گشت، زيرا حق را به پشت سر خود انداختيد و از آنكه به شما نزديك بود، خود را گسيخته و به آنكه از شما دور بود، پيوستيد.) (ايها الناس لو لم تتخاذلوا عن نصر الحق و لم تهنوا عن توهين الباطل، لم يطمع فيكم من ليس مثلكم و لم يقومن قوي عليكم و لكنكم تهتم متاه بنياسرائيل و لعمري ليضعفن لكم التيه من بعدي اضعافا بما خلفتم الحق وراء ظهوركم و قطعتم الادني و وصلتم الابعد) معلول و نتيجه اعراض از حق:
1- ناتواني بيگانگان از تعدي بر كسي كه از حق حمايت ميكند و از آن دفاع مينمايد. 2- ناتواني بيگانگان از سلطه و زورگويي. 3- گمگشتگي در رويدادهاي زندگي. 4- گسيخته شدن و دوري از واقعيات و كسانيكه ارتباط و پيوند به آنها ضروري است و پيوستن به آنچه كه دوري و گسيختن از آن حتمي است.
3- توصيف تنبيهي و توجيهي براي شناخت حقيقت:
اين نوع توصيف هم در نهجالبلاغه فراوان است. امتياز اين نوع توصيف در اين است كه مخاطب را كه تا حدودي با واقعيت آشنا است به درك عظمت هويت آن واقعيت كه منظور است، تحريك ميكند كه خود مخاطب با بجريان انداختن عقل و وجدان خود، واقعيت و مختصات آنرا دريابد. بعنوان نمونه:
يك- حق در موقع توصيف وسيعترين اشياء و در عمل عيني تنگ ترين اشياء مي باشد. حق هرگز به سود كسي بجريان نميافتد مگر اينكه روزي هم به ضرر او جريان پيدا ميكند (احساس ضرر ميكند، زيرا حق آن واقعيت شايسته است كه شايستگي در ذات آنست و ضرري كه در موقع تطبيق حق به رفتار كسي بوجود ميآيد، معلول تبهكاري و تقصير خود او است.) و حق هرگز به ضرر كسي تمام نميشود، مگر اينكه روزي ديگر به سود او تمام خواهد گشت. (فالحق اوسع الاشياء في التواصف و اضيقها فيالتناصف، لايجري لاحد الاجري عليه و لا يجري عليه الا جري له) در اين توصيف هويت خود حق مطرح نيست، بلكه دو مختص آنرا ميبينيم كه براي آگاه ساختن مردم و توجيه آنان بسوي شناخت حقيقت تذكر داده است.
يكي از آن دو مختص عبارت است از اينكه همگان در توصيف حق و بيان مزاياي آن، بطور عموم داد سخن ميدهند. و آشنائي خود را به آن ابراز ميدارند، زيرا هركسي كه با اندك شعوري واقعيت هستي و قوانين جاري در آن را درك نمايد، مفهومي از حق را درك ميكند كه خود اين مفهوم هم يك معناي بسيار وسيع است كه هر كسي با موقعيتي كه در آن قرار گرفته است، واقعياتي را به عنوان حق تلقي ميكند، ولي حق در هنگام عمل عيني و تطبيق رفتار به آن، بدان جهت كه خويشاوندي با تمايلات و خواستههاي شخصي و خودخواهيها ندارد، و بدان جهت كه تحقق بخشيدن به آن احتياج دارد به جديت و تلاش و حذف هر چيزي كه مربوط به هويت حق نميباشد، لذا محدودترين و حساسترين اشياء است كه شوخي بردار و متحمل مسامحه نميباشد. مختص دوم عبارت است از بالاتر بودن حق از تمايلات و خواستههاي شخصي افراد و جوامع. حق كاري با ميخواهم انسانها ندارد، بلكه كار با بايستگيها و شايستگيهاي انسان دارد، چه انسان بخواهد و چه نخواهد. به همين جهت است كه حق در آن هنگام كه مطابق خواسته يك انسان بوده و او را خوشحال ميسازد، بايد متوجه باشد كه حق براي خوشحال ساختن او به سراغش نيامده است، بلكه با موقعيتي كه دارد، با حق منطبق است و طرف مخالف او باطل است. و بالعكس، در آن هنگام كه حق خلاف خواسته انسان بجريان ميافتد، نه از آن جهت است كه خصومتي با او دارد، و ميخواهد او را ناراحت كند و از ناراحتي او خوشحال شود، (مگر حق خوشحالي و بدحالي دارد؟!) بلكه بدان جهت است كه شخص مفروض موقعيتي بر خلاف حق بخود گرفته است. حق آن قطب نماي كشتي وجود آدمي در اقيانوس زندگي است كه مسير واقعي مقصد را بدون كمترين انحراف نشان ميدهد. اين قطب نما هرگز با بادهاي طوفاي تمايلات كه كشتي وجود آدمي را از مسير واقعي خود، منحرف ميسازد، خود را منحرف نمينمايد.
دو- براي دادرسي ميان مردم كسي را انتخاب كن كه: 1- آنرا بهترين مردم جامعه در نظر خود ميداني 2- امور و رويدادها او را در تنگنا نيندازد. 3- از رفتار و گفتار متخاصمين يا خصماء كه براي احقاق حق به قضاوت او رجوع كردهاند، به لجاجت نيفتد. 4- اگر در لغزش افتاد، فورا خود را از لغزش باز بدارد و ادامه ندهد. 5- هنگاميكه حق را تشخيص داد، زبانش از بيان حق ناتوان نباشد. 6- هرگز نفس خود را به طمع وادار نكند. 7- در تشخيص حق و احقاق آن، به فهم سطحي كه او را از فهم دور و عميق محروم ميسازد، كفايت نكند. 8- در موارد ابهام و تشابه به محتاط ترين شخص باشد. 9- مقيدترين اشخاص در بررسي دلايل. 10- شكيباترين مردم براي مراجعه به خصم 11- بردبارترين مردم براي كشف واقعيات 12- و قاطعترين مردم پس از وضوح حكم. 13- تعريف و تمجيد و مداحي او را به كبر و نخوت دچار نسازد. 14- با فريبكاريها ميل به اينسو و آنسو ننمايد. (ثم اختر للحكم بين الناس افضل رعيتك في نفسك ممن لاتضيق به الامور و لا تمحكه الخصوم و لا يتمادي في الزله و لا يحصر من الفيء الي الحق اذا عرفه و لا تشرف نفسه علي طمع و لايكتفي بادني فهم دون اقصاه و اوقفهم في الشبهات و اخذهم بالحجج و اقلهم تبرما بمراجعه الخصم و اصبرهم علي تكشف الامور و اصرمهم عند اتضاح الحكم ممن لا يزدهيه اطراء و لا يستميله اغراء) اين مختصات چهارگانه اگر چه بطور مستقيم معلول يك روح قضائي كامل و نتيجه فعاليت راستين ذهن يك قاضي عادل و آگاه است، ولي اين توصيف ضمنا ميتواند مقامات ذيصلاحيت و عموم مردم را با حقيقت يك قاضي شايسته آشنابسازد.
4- توصيف ارزشي:
عبارت است از توضيح و تفسير امتيازات ارزشي يك واقعيت كه ميتواند راه را براي شناخت هويت آن واقعيت هموار نمايد. اينگونه توصيف مخصوصا از آن جهت كه مردم با مفاهيم ارزشي آشنائي بيشتر از جنس و فصل و ديگر اجزاء تشكيل دهنده نهجالبلاغه بطور فراوان ديده ميشود. از آن جمله:
يك- (بدانيد اين قران: 1- آن كتاب خيرخواه و نصيحت كننده است كه هرگز پرده پوشي نميكند. 2- آن هدايت كننده است كه هرگز گمراه نميسازد. 3- آن داستانگو است كه هرگز دروغ نميگويد. 4- هيچ كس با اين كتاب همنشيني نكرد، مگر اينكه موقع برخاستن يا چيزي بر او افزوده شد، يا چيزي از او ناقص گشت: افزايش در هدايت نقصان از نابينائي. 5- براي هيچ كس پس از آشنائي با قران احتياج و بينوائي وجود ندارد و براي هيچ كس پيش از درك قران بينيازي تصور نميشود … ) (و اعلموا ان هذا القران هو الناصح الذي لا يغش و الهادي الذي لا يضل و المحدث الذي لا يكذب و ما جالس هذا القران احد الاقام عنه بزياده او نقصان: زياده في هدي او نقصان من عمي و اعلموا انه ليس علي احد بعد القران من فاقه و لا لاحد قبل القران من غني..).
توصيفات فوق بيان كننده هويت مشخص محتويات قران كه اصول و عقايد و احكام و داستانها و اخلاقيات و تبشير و تهديد است، نميباشد، بلكه بازگو كننده ارزشهائي است كه مورد عشق و علاقه انسانها ميباشد. مردم همه جوامع و ملل به ارزش تعليم و تربيت و محتويات كتابهائي كه صلاح آنان را بدون روپوش تامين ميكنند و همچنين به ارزش حياتي رهبران مربي كه سعادت واقعي آنان را بدون تعارف و ابهام مطرح ميكنند، پي بردهاند. مربيان عاليقدر و آثار پرمعناي انساني كه چراغ راه (حيات معقول) انسانها ميباشند، داراي عاليترين ارزشها ميباشد. گويندگان راستگو و مخبراني كه خبر راستين از واقعيتها ميدهند، آن ارزش را در جوامع دارند كه وجدان پاك در درون يك انسان. بزرگترين ارزشها از آن واقعيتي است كه موجب دگرگوني تكاملي در آدمي بوده باشد. اين دگرگوني داراي دو بعد است:
بعد يكم- افزايش امتيازات انساني. بعد دوم- كاهش پليديها و كثافتها. چه ارزشي بالاتر از آن حقيقتي كه آدمي را در قلمرو فردي و اجتماعي و مادي و معنوي از احتياجات و وابستگيها بر كنار نمايد. اين ارزش در حد اعلا در قران وجود دارد.
دو- (توصيف ارزشي درباره نماز): 1- آرامش خاص در عضلات. 2- خشوع و فروتني در چشمان. 3- پست كردن و مهار نمودن نفس طغيانگر. 4- آرامش و فرو نشانده هيجانات غير منطقي دلها. 5- منتفي ساختن كبر و نخوت. تواضع و فروتني با ماليدن به خاك نهادن اعضاي شريف برزمين براي احساس كوچكي در برابر خداوند بزرگ.) (تسكينا لاطرافهم و تخشيعا لابصارهم و تدليلا لنفوسهم و تخفيفا لقلوبهم و اذهابا للخيلاء عنهم و لما في ذلك من تعفير عتاق الوجوه بالتراب تواضعا و التصاق كرائم الجوارح بالارض تصاغرا).
سه- (توصيف ارزش علم): 1- وسيله محاسبهاي است كه حيات آدمي با آن محاسبه ميشود و زندگي با آن توجيه ميگردد. 2- بوسيله علم است كه انسان در زندگي خود اطاعت خداوندي را بجاي ميآورد. 3- نتيجه نيكو پس از وفاتش به وجود ميآورد. 4- علم حاكم و مال محكوم عليه است. 5- مال اندوزان هلاك شدند، در حالي كه در ظاهر زندهاند و صاحبان علم براي هميشه زندهاند. 6- اجسام عيني آنان ناپديد، ولي صورتهاي آنان در دلها موجود است. (يا كميل، معرفه العلم دين يدان به وبه يكسب الانسان الطاعه في حياته و جميل الاحدوثه بعد وفاته و العلم حاكم و المال محكوم عليه. يا كميل، هلك خزان الاموال و هم احياء و العلماء باقون ما بقي الدهر: اعيانهم مفقوده و امثالهم في القلوب موجوده)
چهار- (توصيف ارزشي انسانهاي رشد يافته): 1- خداوند با انديشههاي آنان مناجات دوستانه دارد. 2- با عقول آنان گفتگو ميكند. 3- همواره و بطور مستمر نور بيداري در چشمان و گوشها و دلهاي آنان پرتو افكن است. 4- مردم را به ايام الله روزهاي الهي تذكر ميدهند و آنانرا از مقام شامخ خداوندي برحذر و به محاسبه و اميدارند. 5- آنان بمنزله راهنمايان در بيابانهاي زندگي انسانها هستند.
در بعضي از منابع، حلم (بردباري و ظرفيت) بالاتر از علم قرار داده شده است. اين معنا را ميتوان بدين گونه توضيح داد كه مقصود از حلم آن ظرفيت و متانت روحي است كه انسان را از اسارت در چارچوبه آن معلوم كه بگمانش (جهاني است بنشسته در گوشهاي!) نجات ميبخشد. بنابراين معني كاري كه حلم براي عالم انجام ميدهد، بسيار متنوع و مفيد است از آنجمله:
1- ظرفيت انسان عالم را زيادتر ميكند و درك ميكند كه آدمي هر اندازه هم از دانشهاي زياد برخوردار باشد، بقول بعضي از نوابغ بزرگ: مثل ما مثل كودك تازه به راه افتادهاي است كه در كنار اقيانوسي بيپايان از واقعيات مجهول ايستاده و فقط سنگريزهها و شنهاي رنگارنگي را در پيش رويش، زير آب ميبيند و گمان ميبرد همه چيز را در آن اقيانوس ميبيند! اين ظرفيت موجب اشتياق او به افزودن علم ميگردد و به معلومات محدود قناعت نميورزد.
2- بدان جهت كه علم در همه دورانها و همه جوامع امتيازي تلقي ميشود كه براي عالم نوعي برتري بر ديگران را اثبات ميكند، لذا مناسب ترين وسيله براي خودنمائي و خودخواهي ميگردد و به عبارت ديگر علم او را در ويتريني ميگذارند كه تماشاگهي خوشايند براي ديگران بوده باشد، وي از اين تماشا بيش از آن لذت ميبرد كه از داشتن خود آن معلوم و نتايجش. حلم بهترين دواي اين بيماري تباه كننده است كه متاسفانه در طبقهبندي علم الامراض جائي را تاكنون اشغال ننموده است. مولوي سخني با اين علم فروشان خودنما دارد كه در زير ميبينيد:
دم بجنبانيم ز استدلال و مكر تا كه حيران ماند از ما زيد و بكر!
بدين ترتيب هدف حيات اين بيماران تباه كننده جامعه، جز اين نيست كه مردم در تماشاي قيافه زيباي! آنان باشند و در موقع شنيدن سخنان و ديدن آثار قلميشان انگشت حيرت به دندان بگزند و با چند عدد بهبه و چهچه و احسنت و آفرين زهر مار در جان بيمارش بريزند، آري، آنان جان خود را ميفروشند تا حيرت و بهت مردم را بخرند:
طالب حيراني خلقان شديم دست طمع اندر الوهيت زديم (مولوي)
آري اينان عاشق مسموم ساختن جان خويش بوسيله حيرت و سجده و تعظيم مردمند:
هر كه را مردم سجودي ميكنند زهرها در جان او ميآكنند (مولوي)
و با كمال حماقت اين زهر قاتل روح را شربت گواراي جان ميپندارند. اگر تو راست ميگوئي كه باغ و بوستان معرفت وارد شده و مشام جانت را با عطرهاي متنوع گلها و رياحين نوازش دادهاي، چرا از وجود خودت سدي براي مردم ايجاد كرده از حركت آنان به سوي همان باغ و بوستان كه تو رفتهاي، جلوگيري مينمائي؟! آيا اين توئي كه ميخواهي زنجير گرانبار جهل را از دست و پاي روح مردم برداري؟! تو نميتواني اين گام برزگ را در راه انسانها برداري، زيرا تو خود در ميان حلقههاي زنجير خودخواهي و خودنمائي مشغول جان كندن هستي:
در هواي آنكه گويندت زهي بستهاي برگردن جانت زهي (مولوي)
يك معناي ديگر حلم كه بايد علم را آبياري كند و آنرا از زهر جانگزار بودن به شربت گوارا مبدل بسازد، همين است كه دارنده علم را با رسالتي كه بوسيله علم ميتوان اجراء كرد، از سد پولادين بودن در مقابل مردم به مسير و عامل تحريك انسان دگرگون ميسازد.
3- علمي كه مقرون به حلم باشد، انسان عالم در طوفانهاي شك و ترديد و گمان و پندار كلافه نميشود و دست و پاي خود را گم نميكند و با ظرفيت و بردباري معقول نه تنها هراسي از شك و پندار بخود راه نميدهد بلكه خود سراغ شك و ترديد را ميگيرد و با تحريك و برهم زدن شك و ترديد و پندار، واقعيتهاي ناب و خالص را از آنها استخراج ميكند، چنانكه با برهم زدن شير كره خالص را استخراج ميكنند. مغز آدمي كارگاهي بس شگفتانگيز است كه اگر كسي بطور جدي واقعيات را پيگيري كند، باضافه اينكه اگر هم به آن واقعيات نرسد، حقايق مفيدي را در مسيري كه پيش گرفته است، براي او قابل درك خواهد ساخت، اين كارگاه عاملي خود كار در اختيار دارد كه اگر جوينده گمشده خود را رها نكند و از آن چشمپوشي نكند، عامل مزبور دست به كار ميشود و بدون اينكه خود انسان آگاهي و توجه داشته باشد، دنبال آن گمشده را گرفته در شرايطي غير قابل پيشبيني وارد صحنه آگاه ذهن مينمايد. اين يك پديده مغزي استثنائي نيست، بلكه نوابغ فراواني پس از خسته شدن در پيگيري آگاهانه گمشدهها آنرا بخود كارگاه مغز سپرده بكار ديگر مشغول شدهاند ناگهان بدون اينكه محقق نابغه آگاهي و پيگيري فعلي درباره آن گمشده داشته باشد عامل مزبور كار خود را كرده و نتيجه مطلوب را در اختيار وي گذاشته است.
بعنوان مثال هانري پوانكاره رياضيدان معروف ميگويد: بارها اتفاق افتاده است كه براي حل يك مساله پيچيده رياضي ماهها كار ميكردم، پس از احساس ناتواني از حل مساله، آنرا مسكوت گذاشته، به مسائل ديگر ميپرداختم، پس از مدتي ناگهان راه حل مساله به ذهنم خطور ميكرد و موفق به حل قاطعانه مساله ميگشتم. حتما بعضي از مسائل را كه در خواب براي بعضي از دانشمندان حل شده است اطلاع داريد. البته چنانكه اشاره كرديم، شرط فعاليت عامل مزبور اين است كه محقق مساله مورد تحقيق خود را از مغز خود نراند و از آن چشمپوشي نكند.
سه گروه انسانها از ديدگاه علي (ع):
گروه يكم- عالم رباني كه توصيفش را شنيديم.
گروه دوم- دانشپژوهي است كه در راه رستگاري ميكوشد. منظور از رستگاري تحصيل بينائي و اندوختن دانش نه براي آنكه وسيله قدرت بدست آورد و به تورم خود طبيعي بپردازد و ابزاري براي پيروزي بر ناتوانان در عرصه تنازع در بقاء تحصيل نمايد و نه آن علمي كه امروزه وقتي صحبت از آن به ميان ميآيد، مردم بيقدرت همانگونه به وحشت و هراس ميافتند كه از شنيدن بمبهاي آتشزا و نقشههاي ماهرانه براي سلطهگريهاي اقتصادي و سياسي و حتي اخلاقي و فرهنگي، بلكه تكاپو در راه تحصيل علمي كه بتواند طرق گوناگون (حيات معقول) را براي خود و ديگران هموار نمايد. مسلم است كه براي تعليم و تربيت چنين دانشپژوهاني، همان علماي رباني مورد نيازند كه آنان را در همين تقسيم مطرح نموديم. و اين تعليم و تربيت در جامعهاي امكان پذير است كه داراي آرمانها و هدفهاي اعلاي (حيات معقول) بوده باشد. نه جامعهاي كه با قالبهاي پيش ساخته پيشروانش، به مراد قدرتمندان و يكهتازان آن جامعه توجيه ميگردد.
گروه سوم- مردم عامي ناآگاه و بيشخصيت كه از زندگي جز حركت و احساس جبري و توليد مثل چيز ديگري ندارند. آرمانها و هدفهاي آنان در زندگي بر دو قسم است:
قسم يكم- آنها كه ميتواند در اختيارشان باشد، لذايذ و آلام محدود و انتخاب انواع تخدير و اشباع خواستههاي بياساس و باز كردن موقعيت در جامعه براي نام و شهرت و برخورداري از قدرتي كه بتواند بر آن تكيه نموده و موجوديت خود را اثبات نمايد.
قسم دوم- از آرمانها و هدفها كه عاميان ناآگاه تحت تاثير آنها قرار ميگيرند، چيزهائي هستند كه قدرتمندان بر آنان تعيين و تحميل مينمايند. اين عاميان ناآگاه با خودطبيعيهاي تفسير نشده همواره در مجراي عوامل قويتر، زندگي خود را ميگذرانند و ميداني براي آزمايش و جست و خيزهاي اقوياء و وسيلهاي براي سلطهگران ميباشند. اگر وضع زندگي جوامع بطوري بود كه عاميان ناآگاه و ناتوان ميتوانستند زندگي مستقلي داشته و اختيار زندگي خود را دارا بوده باشند اگر چه در درجات پايينتر از حيات، ولي مستند بخود آنان حركت ميكردند و آلت دست نميشدند، آن قدرها جاي تاسف نبود كه در ميان جوامعي زندگي كنند كه همه شوون حيات خود را از ديگران بگيرند و آن ديگراني را كه خط مشي زندگي آنانرا تعيين مينمايند، از ديدگاه آلت و وسيله و ابزار به آنان بنگرند. و با اين همه ناتوان كشي ادعاي قهرماني و بزرگي هم به راه بيندازند. اين مردم الهمج الرعاع (باصطلاح اميرالمومنين (ع)) اگر ميدانستند كه اقوياء با چه نظري به آنان مينگرند و اگر اين مستضعفان ميدانستند كه مستكبران درباره آنان شب و روز چه فكر ميكنند و چه نقشههائي ميكشند، ميتوانستند بصورت قدرتي برآيند كه ريشه اقوياء و مستكبران را از تاريخ بركنند، به شرط اينكه خود آنان پس از پيروزي، عاشق قدرت و استكبار در جامعه نباشند، كه خود موجب توليد مستضعف و ناتوان ميباشد. جريان معمولي تاريخ همين را نشان ميدهد كه مثل مستضعفين و مستكبرين مثل تخممرغ و مرغ بوده است، يا به اصطلاح بعضي از متفكرين: ضدي بوده است كه ضد خود را در درون خود پرورانده است.
اين جمله كه (اكنون نوبت ما است) با نظر به جريان تنازع در بقاء جمله پر محتوا و بسيار ريشهدار است كه نميتوان آنرا شوخي تلقي نمود، اين تسلسل طبيعي در تاريخ طبيعي انسانها هرگز انقطاع نخواهد پذيرفت، مگر اينكه تاريخ انساني شروع شود و مستضعف و بينوا از قاموس بشر حذف گردد و در كتابهاي تاريخ فقط براي مطالعه سرگذشت طبيعي بشر ثبت شود. بهر حال اين گروه سوم (الهمج الرعاع)، تا آن زمان كه قدرت و سلطهگري در جوامع بشري وجود دارد، مطرح خواهد بود. در اين بيت صائب تبريزي دقت كنيد: از مردم افتاده مدد جوي كه اين قوم با بي پرو بالي پر و بال دگرانند اگر مقصود از مردم افتاده آزاد مردان نباشد. در صورتي كه اگر قدرتها در اشكال متنوعي كه دارند، از دست قدرت پرستان در آمده و با توزيع عادلانه در جوامع مورد بهرهبرداري قرار بگيرد، هيچ انساني بيبال و پر در ميان انسانها وجود نخواهد داشت تا بال و پري براي پرواز قدرتمندان خودخواه باشد. مسالهاي كه در اين صورت مطرح خواهد گشت پروازهاي طولاني و نزديك و كوتاه و مرتفع خواهد بود كه اين تفاوت كمي در جامعهاي كه كيفيت انساني زيربناي (حيات معقول) آنان خاست، نه حقارتي كه ايجاد خواهد كرد و نه محروميتي از حق و عدل.
رابطه اميرالمومنين (ع) با اين سه گروه نيز كاملا مشخص است. اما گروه اول و دوم (عالم رباني و متعلم در راه رستگاري) تجسم يافتهاي از آرمانهاي انساني- الهي اميرالمومنين (ع) است. اينان همان كاروانياني هستند كه اميرالمومنين (ع) پيشتاز آن كاروان است، اما گروه سوم (الهمج الرعاع) براي اين انسان الهي فوقالعاده مورد اهميت است، تعليم و تربيت افراد اين گروه براي اين معلم و مربي بزرگ اساسيترين تكليف انساني- الهي است. گرفتن حقوق اين گروه از دست قدرتمندان خود كامه مانند تنفس ضروري براي انسان زنده است، ما در سرتاسر نهجالبلاغه با اين حقيقت صريح روبرو هستيم كه ميگويد: اينكه زمامداري را پذيرفتهام، هدفي جز احقاق حق مردم و جلوگيري از ستم ستمكاران ندارم. اين عبارت را دقت فرمائيد: «اما و الذي فلق الحبه و برا النسمه لولا حضور الحاضر و قيام الحجه بوجود الناصر و ما اخذ الله علي العلماء ان لا يقاروا علي كظه ظالم و لاسغب مظلوم لالقيت حبلها علي غاربها و لسقيت آخرها بكاس اولها و لا لفيتم دنياكم هذه ازهد عندي من عفطه عنز» (سوگند به آن خدائي كه دانه را شكافت و نفوس انسانها را آفريد، اگر عدهاي براي ياري به من حاضر نميشدند و با وجود ياور حجت براي من تمام نميشد و اگر چنيني نبود كه خداوند دانايان را مسوول و متعهد قرار داده است كه پرخوري ستمكار و گرسنگي مظلوم را نپذيرند، افسار اين خلافت را بگردنش ميانداختم و با همان بياعتنائي آنرا به پايان ميرساندم كه آغازش را پذيرفته بودم. آنگاه ميديد كه زر و زيور و مزاياي فريبنده اين دنياي شما در نزد من محقرتر و ناچيزتر از فضولات بيني يك بز است.)
عدل و دادگري و احقاق حقوق بينوايان تنفس اميرالمومنين در زندگي زمامداري او است. در فرمان مالك اشتر دستور اميرالمومنين (ع) براي مالك درباره گروه بينوايان فوقالعاده جالب است. از آن جمله: هنگامي كه سخن از اين گروه به ميان ميآورد، دوباره اسم ذات خداوندي را متذكر ميشود: الله الله در هيچ سخني تاكيدي بالاتر از اين تذكر قابل تصور نيست يعني اي مالك، خدا را در نظر بگير، خدا را در نظر بگير، ياد خدا را در اين محاسبه جدي حياتي بياد بياور: «الله الله في الطبقه السفلي من الذين لا حيله لهم من المساكين و المحتاجين و اهل البوسي و الزمني … فلا يشغلنك عنهم بطر فانك لاتعذر بتضييعك التافه لاحكامك الكثير المهم فلا تشخص همك عنهم و لا تصعر خدك لهم و تفقد امور من لا يصل اليك منهم ممن تقتحمه العيون و تحقره الرجال ففرغ لاولئك ثقتك من اهل الخشيه و التواضع فليرفع اليك امورهم. ثم اعمل فيهم بالاعذار الي الله يوم تلقاه فان هولاء من بين الرعيه احوج الي الانصاف من غيرهم و كل فاعذر الي الله في تاديد حقه اليه» (خدا را در محاسبه جدي حيات زمامداري بياد بياور، درباره طبقه پائين، بينواياني كه چارهاي ندارند و نيازمند و غوطهور در مشقتها و ناگواريهائي هستند كه آنان را از حركت باز داشته … هيچ خودكامگي ترا از آنان مشغول نكند، زيرا براي ضايع كردن و پوچ ساختن وضايف فراوان و مهمي كه بر تو متوجه است، هيچ عذري نداري. همت جدي خود را از آنان دريغ مدار، با نشان دادن نيمرخ متكبرانه نخوت بر آنان مفروش و شوون زندگي اين مردم را كه چشمها از آنان بسرعت تجاوز مينمايد و مورد تحقير چشمگيران قرار ميگيرند، تفقد و تحقيق نما. همواره اشخاص مورد اطمينان را كه خدا براي آنان چنان جلوه كرده است كه دائما از او خشيت دارند و مردم فروتن هستند، به تنظيم كارهاي آنان منصوب نما تا شوون زندگي انانرا بدون كم و كاست براي تو بازگو كنند سپس اي مالك، عمل تو درباره آن بينوايان چنان باشد كه در روز ديدار خداوندي به تواني نتيجه عمل يا عذرت را به پيشگاه الهي عرضه نمائي، زيرا اين مردم به انصاف و عدالت نيازمندتر از ديگران هستند، و اداي حقوق همه مردم جامعه را چنان بجاي بياور كه عذرت در نزد خدا مسموع و قابل پذيرش باشد.)
در جمله ديگر از همين فرمان درباره همين مردم كه متن جامعه را تشكيل ميدهند، چنيني دستور ميدهد: «وليكن احب الامور اليك اوسطها في الحق و اعمها في العدل و اجمعها لرضي الرعيه، فان سخط العامه يجحف برضي الخاصه و ان سخط الخاصه يغتفر مع رضي العامه» (مالكا، محبوبترين امور براي تو معتدلترين آنها در رسيدن به حق و فراگيرترين آنها در دادگري و جامعترين آنها به رضاي اين مردم باشد كه متن جامعه را تشكيل ميدهند، زيرا خشم و غضب اين مردم، رضا و خشنودي خواص و چشمگيران را از بين ميبرد، ولي خشم و غضب خواص و چشمگيران با خشنودي اين مردم بخشوده ميشود.) با امثال اين جملات رابطه اميرالمومنين عليهالسلام با اين گروه سوم به خوبي روشن ميشود كه پرداختن به آن چه از نظر سياسي و چه از نظر اخلاق الهي در درجه اول از اهميت تلقي شده است.
تقسيم پنجم- اين تقسيم كه درباره انسانهائي است كه وظايفي را بعنوان عبادت خدا انجام ميدهند، چنين است:
1- گروهي هستند كه خدا را از روي رغبت در نعمتهاي دنيوي و اخروي الهي عبادت ميكنند، اينگونه عبادت مخصوص تجار سوداگر است. 2- گروهي ديگر خدا را به جهت ترس عبادت ميكنند، اين عبادت هم كار بردگان ناتوان و بياختيار است. 3- مردمي هستند كه خدا را بانگيزگي لزوم سپاسگزاري عبادت ميكنند، اين است عبادت آزادگان كه از سوداگري و جبر ناتواني رها و آزادند.(ان قوما عبدوا الله رغبه فتلك عباده التجار و ان قوما عبدوا الله رهبه فتلك عباده العبيد و ان قوما عبدوا الله شكرا فتلك عباده الاحرار) در بعضي از روايات ديگر چنين آمده است كه اميرالمومنين عليهالسلام فرموده است: ما عبدتك خوفا من نارك و لا طمعا في جنتك بل وجدتك اهلا للعباده فعبدتك (پرودردگارا، من ترا نه براي ترس از آتش عبادت ميكنم و نه از روي طمع براي بهشت تو بلكه من ترا شايسته عبادت يافته و عبادتت نمودم.)
تفاوت ميان دو روايت در گروه سوم اين است كه روايت اول ميگويد: عبادت انسانهاي آزاد از بيم و اميد به انگيزگي شكر و سپاسگزاري است و روايت دوم ميگويد: انگيزه عبادت علي بن ابيطالب (ع) كه سردسته آزادگان بشري است، احساس شايستگي خداوند براي عبادت است. اگر معناي شكر را يك مفهوم وسيع در نظر بگيريم كه شامل احساس عالي درباره قيوميت و فياضيت الهي است كه جهان هستي نشاني از آن است، با همان معناي شايستگي خداوند براي عبادت مساوي ميباشد. شكر به اين معني كه عبارت است از توجه به شايستگي مطلق خداوندي براي عبادت است. اما دو گروه اول و دوم كه عبادت را فقط بر مبناي بيم و اميد بجاي ميآورند، در حقيقت سود و زيان خود را در نظر دارند، نه رشد و تكامل خود را كه تنها راهش عبادت است. آيا نتيجه عبادت به خود انسان مربوط مي شود يا به خدا؟ در افكار عاميانه، حتي در ذهن بعضي از متفكران، در معناي عبادت و نتيجه آن، يك اشتباه بزرگي وجود دارد كه موجب محروميت خود و ديگران از عبادت ميشود. اين اشتباه مركب از دو عنصر است: عنصر يكم- معنان عباد. عنصر دوم- نتيجه عبادت. اشتباه در معناي عبادت چنين است كه گمان ميبرند عبادت عبارت است از مقداري الفاظ و حركاتي معين كه با شرايطي خاص و در اوقات مشخصي بايد انجام بگيرد. اينان فكر نميكنند كه آيا اين كارهاي ناچيز مخصوصا در آن مواقع كه جنبه حرفهاي يا اعتيادي، يا ريائي به خود ميگيرند، ميتوانند هدف خلقت جهان هستي و انسان با آن همه اسرار و عظمتها بوده باشند؟!
چگونه ميتوان تصور كرد كه بكار افتادن گردونه هستي و ميليونها كهكشانها و كازارها و بوجود آمدن ميلياردها ميليارد حقايق و واقعيات با يك نظم بهتانگيز و ظهور انسان بر روي زمين با آن همه ابعاد و استعدادها و تكاپوها و جريان لذائذ و آلام و ستم و جورهاي رقتانگيز و دانش و بينش و خوشيها و عدالتها و آرمانها و هدف گيريهاي والا فقط و فقط براي اين بوده است كه عدهاي معدود، الفاظ و حركات و سكنات ناچيزي را انجام بدهند كه يكصدم انگيزههاي آنان، الهي واقعي نميباشد! عبادت كه در آيه «و ما خلقت الجن و الانس الا ليعبدون» (من جن و انس را نيافريدم، مگر اينكه مرا عبادت كنند) بطور صريح هدف آفرينش جن و انس معرفي شده است، آگاهي و گرايش به كمال مطلق است كه صفت خداوندي است. اين آگاهي و گرايش ميتواند همه روابط انسان را با همنوعان خود و با جهان و همه گفتار و كردار و فعاليتهاي مغزي و رواني آدمي را معناي عبادت ببخشد. اين بيت زير را دقت فرمائيد: چيست دين؟ برخاستن از روي خاك تا كه آگه گردد از خود جان پاك آغاز عبادت آگاهي از جان پاك است كه شعاعي از اشعه خداوندي است و پايان آن رسانيدن اين جان به جاذبه ربوبي. دوام اين آگاهي اساسيترين عامل كمال آدمي است، خواه در محراب عبادت باشد، خواه در ميدان جنگ با تبهكاران ضد انسان، چه در تفريح و خوشيهاي معقول باشد و چه در ناگواريها و تلاش براي نجات زندگي، خواه در خندهها و خواه در گريهها. آگاهي از جان پاك مغز عبادت است. اين آگاهي چه بطور آگاهانه و چه بطور ناآگاه و ارتكازي، همه لحظات عمر آدمي را كه در جريان قانون معقول حيات سپري ميشود، عبادت مينمايد. بنابراين از ناچيزترين حركت علمي تا فوق دانشگاهها عبادت و جاهائي كه تكاپوي علمي در آنها صورت ميگيرد خود معبدي است. از ناچيزترين كاري كه براي آسايش مادي و معنوي انساني صورت ميگيرد، تا معظمترين كارهاي عضلاني و فكري عبادت و كارگاهي كه كار در آن بوجود ميآيد، خود معبدي است. همچنين جايگاههائي كه براي رابطه مستقيم با خدا ساخته شده است، و مساجد ناميده ميشوند، همه اينها معابدي هستند كه كره خاكي ما را بصورت معبد كل يعني رصدگاهي كه براي نظاره و انجذاب به بينهايت نصب شده است، در آوردهاند. يك دانش آموز ابتدايي همان مقدار بفهمد كه براي آگاهي از واقعيت در كلاس درس حاضر شده است، مانند آن محقق بزرگ كه مشغول خواندن كتاب هستي براي شناخت راه (حيات معقول) است، دو ركوع انجام ميدهد:
ركوع يكم- خم شدن در حال نماز است. ركوع دوم- خم شدن به روي كتاب است. چه شبيه است خيره شدن يك دانش پژوه به دهان استاد چه خبري از واقعيت براي او ميدهد، به خيره شدن يك نمازگزار راستين در نمازگاهش به عالم ملكوت. بنابراين، معناي عبادت خيلي والاتر از آن است كه عاميان گمان ميبرند و خيلي با معناتر از آن است كه متفكران سطحنگر و بيخبر از آب حيات جان آدمي ميپندارند.
عنصر دوم- اشتباه در نتيجه عبادت است. واقعا گروه زيادي از مردم معمولي و حتي آنانكه تا حدودي علم و فضلي تحصيل كردهاند، گمان ميكنند كه عبادتي كه مردم انجام ميدهند، منفعتش به خدا ميرسد و خدا هم مانند انسانها سود ميخواهد و اين سود پاداشي است كه مردم در برابر كار خدا درباره خلقت به او ميپردازد! مسلم است كه اينان كلمه خدا را شنيدهاند و رابطه نامعقول اكثريت مردم را در گفتار و طرز تفكرات و اعمال با خدا، ملاك قرار داده، از عظمت و بينيازي مطلق او اطلاعي ندارند. اينان نميدانند كه آن موجودي كه نياز به سود دارد، قطعا ناقص است و نقص در هر شكل كه باشد با ذات خداوندي سازگار نيست، زيرا معناي كامل مطلق اين است كه هيچگونه نيازي نداشته باشد. حضرت سيدالشهداء عليهالسلام در دعاي عرفه جملهاي دارد كه عرض ميكند: (خداوندا، تو بينيازتر از آن هستي كه به خودت سودي برساني چگونه من ميتوانم سودي به تو برسانم! ولي چه ميتوان گفت كه خداي ساخته مغزهاي بشري مورد بحث بعضي از متفكران قرار ميگيرد و درباره چنين خداي موهومي به نفي و اثبات و ترديد ميپردازند! (شرح اين قسمت طولاني است، صفحه مقابل مربوط به جلد 20 ميباشد) چنانچه اعضاي جسماني انسان با فعاليتهاي غير طبيعي خود تدريجا مختل ميگردد، همچنين عقل آدمي اگر به فعاليتهاي غيرقانوني ادامه بدهد، قطعي است كه تدريجا دچار اختلال ميگردد. و كدامين فعاليت عقلاني غيرقانونيتر از بازي با مفاهيم الهي و سبك شمردن شوون خداوندي و ترديد در او و يا نفي وجود او ميباشد. بنابراين، ميتوان گفت: آن اشخاصي كه اصول و مبادي عالي هستي را مورد بياعتنائي قرار ميدهند، با هستي خود در مبارزه بسر ميبرند، و كساني كه الهيات و شوون خداوندي را سبك ميشمارند و بطور قانوني درباره آنها نميانديشند، منكر خويشتن ميباشند. كسي كه با خود مبارزه كند و يا منكر خويشتن باشد، چگونه ميتواند با عقل سليم در اين دنيا حركت كند؟
آيا اينكه بعضي از متفكران مشهور مانند برتراند راسل ميگويند: تقريبا همه مردم در مغز خود زاويهاي براي جنون دارند معلول بياعتنائي و سبك شمردن شوون الهي و بخصوص نظاره خدا بر جهان هستي و اعمال آدمي، و عدل مطلق او نيست! سپس اميرالمومنين عليهالسلام درباره عظمت خلقت و قدرت و ملكوت (شرح اين قسمت طولاني است، صفحه مقابل مربوط به جلد 20 ميباشد) و سيطره خداوندي چنين ميفرمايد: پاك خداوندا، چه بزرگست آنچه كه از مخلوقات تو ميبينيم، و چه كوچك است هر بزرگي در جنب قدرت تو و چه دهشتناك است آنچه كه از ملكوت تو ميبينيم و چه محقر است ملكوت حيرتانگيز تو در برابر عظمتهاي قدرت تو كه از ما پوشيده است، خداوندا، چه باعظمت و فراوانست نعمتهاي تو در اين دنيا و چه ناچيز است در برابر نعمتهاي اخروي. حقيقت اينست كه مثل ما انسانها در ارتباط با مخلوقات و قدرت و ملكوت و سلطه الهي، مثل همان قورباغهها است كه در سير و سياحت خود شبانگاه به بركهاي (آبگير كوچكي) رسيدند و عكسي از دانههاي زرين در سطح آب آن بركه ديدند و آنها را يك موجوداتي مثلا مانند مورچههائي زرد و محقر ديدند كه سطح آب را پوشانيده بودند. قورباغهها در كنار بركه براي دفع و بيرون كردن آن دانههاي زرين از سطح آب به تفكرات و مشورتها پرداختند، و بالاخره با اتفاقنظر حمله بر سطح آب بردند و با دست و پاهاي كوچكشان سطح آب رابه نوسان درآوردند كه اين نوسان، عكس آن دانههاي زرين را هم بحركت درآورد. قورباغهها از اين حمله كه به نتيجه رسيده و آن دانههاي زرين را بهم زده بودند، شاديها مينمودند و جست و خيزها ميكردند. اين قورباغههاي نازنين و قهرمان با چه موجوداتي روياروي شده و آنها را برهم زدند؟
اين موجودات عكس هايي بسيار بسيار بسيار ناچيز از كهكشانهائي بودهاند كه قورباغهها در پيكار با آن عكسها خود را پيروز ميديدند!!! آيا كهكشانها همانها بودند كه قورباغهها تصور ميكردند؟! كيهاني كه ما در آن زندگي ميكنيم، حتي با عظمت تر از آن است كه با ميلياردها سال نوري درباره بزرگي آن، حدس زد ارقام نجومي كه دانشمندان متخصص ستاره و فضاشناسي بما ارائه ميدهند، حدس تخميني است كه شايد كميت ناچيزي از كرات فضائي را براي ما مطرح مينمايد، اين مطلب با نظر به آيه شريفهاي كه در قرآن مشاهده ميكنيم: (شرح اين قسمت طولاني است، صفحه مقابل مربوط به جلد 20 ميباشد) «انا زينا السماء الدنيا بزينه الكواكب» (ما آسمان دنيا را (كه مقصود آسمان اول است) با زينت ستارگان آراستيم.) بوضوح اثبات ميشود، زيرا با توجه باينكه آسمانها از ديدگاه قرآن هفت تا است، معلوم ميشود كه كرات بسيار فراواني در آسمانهاي ديگر وجود دارد. اين عظمت از نظر ابعاد كمي است كه بطور مختصر اشاره نموديم و اما از نظر كيفي، قضيه بسيار مهمتر است كه براي مردم آگاه بسيار شگفتانگيز و سازنده است. امروز براي دريافت اين عظمت شگفتانگيز و سازنده، عرصههاي گوناگون علوم مخصوصا فيزيك با رشتههاي متنوعش، علم هيئت و كيهانشناسي و جنينشناسي و زمينشناسي و انسانشناسي بطور عموم كافيست، بشرط اينكه به مشاهدات سطحي و پديدهنگري موضوعات آن علوم قناعت نكنند، بلكه باضافه ورود به اعماق آنها كه بهتانگيز است و با بررسي حقائق بوسيله چون و چراها، با كمال دقت شكوه قوانين حاكمه در آنها را درك كنند كه چگونه همه آنها وابستگي به واقعيات عاليتر از خود را اثبات مينمايند. اگر يك متفكر مطلع با عقل سليم و بدون تكيه بر اصول پيش ساخته در پديده حيات و صدها، بلكه هزارها مسائلي كه درباره هويت و قوانين و مختصات آن مطرح است، بينديشد، محال است كه اعتراف به تابش فروغ عظمت ماوراي طبيعي بر جريانات و قوانين و مختصات حيات ننمايد.
همچنين است ملكوت الهي كه ما فقط ميتوانيم باندازه حواس و معلومات محدودي كه از دو جهان دروني و بروني اندوختهايم، دريافتهائي درباره آن داشته باشيم، در صورتيكه ملكوت مورد شهود ما در اين جهان هستي در مقابل عظمت هاي قدرت ربوبي بسي ناچيز است. براي توضيح ناچيزي مشهودات ما درباره عظمت و ملكوت و سلطه و نعمت هاي خداوندي، مثالي از مغز و روان انساني بياوريم. مغز و روان انساني داراي شگفتيها و نيروها و فعاليتهاي بسيار بسيار مهم و باعظمت است مانند اينكه يك حافظه معمولي بقول هولگر هيدن ميتواند در طول عمر يك ميليون ميليارد اطلاع ثبت كند. قوه تعقل ميتواند در صورت (شرح اين قسمت طولاني است، صفحه مقابل مربوط به جلد 20 ميباشد) بدست آوردن قوانين جاريه در عالم هستي، همه آنها را بر آنچه كه در هستي ميگذرد تطبيق و مسائل مربوط به آن را از همان قوانين استنتاج نمايد. قدرت تجريد مغز آدمي در عمليات رياضي بمرحلهاي فوقالعاده شگفتانگيز ميرسد. قدرت اكتشاف واختراع او فوق توصيف است. شجاعت و قهرمانيهاي مثبت آدمي بيش از حد تصور معمولي است، هنر او با اشكال گوناگون و خويشتنداريها و مقاومتهاي او طبيعت قوانين را به شگفتي درميآورد. اختيار و برخورداري او از آزادي استخدام شده در مسير كمال و صعود اخلاقي و عرفاني به درجه فوق فرشتگان و انواعي بسيار فراوان از اين نيروها و فعاليتها و استعدادها كه در انسان وجود دارد، ولي آنچه كه معمولا از وي به فعليت ميرسد يا مشاهده ميشود اموريست بسيار ناچيز و محدود. حتي در آن موارد هم، استعدادها و نيروها و فعاليتهاي مغزي و رواني بعضي افراد شكوفا ميگردد، اكثر مردم معمولي از آنهمه عظمتها نميفهمند جز اموري محدود را كه درك ميكنند و يا مطابق خواستههاي آنان ميباشند.
3- مباني استدلال در نهجالبلاغه
در مبحث استدلال منطقي و حكمي انواعي از استدلال را متذكر شديم كه در حدود هفت نوع ميباشد. دو نكته را به عنوان تبصره در اين مورد متذكر ميشويم.
نكته يكم- اينكه گفتيم در حدود هفت نوع، براي اين است كه ممكن ست بعضي از انواع با بعضي ديگر با در نظر گرفتن جهت جامع مشترك بوده باشند.
نكته دوم- منظور از استدلال درهمه انواع هفتگانه معناي رسمي آن نيست كه انسان مقدماتي را با شرائط خاص منطقي رسميش در نظر گرفته و آنگاه نتيجه را از آن مقدمات استنتاج نمايد، بلكه مقصود توجيه انسانها براي دريافت واقعيات است و حتي منظور از آن انواع استدلال كه رسما در منطق مطرح شده است با توجه به عظمت سخنان اميرامومنين عليهالسلام كه فوق آن است كه فهم آنها نياز به استدلالهاي حرفهاي ارسطوئي داشته باشد، قابليت تحليل و تركيب با بديهيترين و ضروريترين شكل آن استدلالها است، كه شكل اول قياسي است. استدلال با دريافتهاي شخصي خواه بر مبناي شهود استوار باشد و خواه از تجربههاي شخصي در مواردي محدود، نتيجهاي كلي دريافت شود. بطور كلي ميگوئيم: منظور از استدلال ارائه واقعيات و توجيه انسانها بسوي آنها است خواه قابل بيان با اشكال قياسي و استقرائي و تمثيلي بوده باشد و خواه از ارجاع به دريافتهاي شخصي حاصل آيد. توجيهات يا استدلالهاي هفتگانه عبارتند از:
1- استدلال رياضي- عيني. 2- استدلال استقرائي. 3- استدلال قياسي. 4- استدلال تمثيلي. 5- استدلال حكمي. 6- استدلال با دريافتهاي شخصي. 7- استدلال شهودي.
1- استدلال رياضي عيني-
خداوند متعال در قرآن مجيد پيامبر اكرم را به سه نوع بسيار اساسي از راهنمائي به واقعيات معنيدار دستور فرموده است: حكمت و موعظه حسنه و مجادله با بهترين طرق. اين راهنمائيها در نهجالبلاغه هم كاملا مشهود است، و نيز قرآن مجيد سه نوع استدلال را بكار برده است: 1- آفاقي. 2- انفسي. 3- آفاقي- انفسي كه عبارت است از دريافت نظم والاي هستي بانمودي نگارين و شفاف كه معناي پشت پرده خود را نشان ميدهد و در قرآن كريم اين نوع استدلال كه از دو قطب درون ذاتي و برون ذاتي استفاده ميشود نظر (استدلال) ملكوتي گفته ميشود. قطب دروني ذاتي اين استدلال عبارت است از فعاليت تجريدي ذهن در مجموعه نظم دقيق موجودات عالم هستي در حال تجدد تعينهائي كه هر لحظه در نتيجه حركت و تحول مستمر بر موجودات عارض ميگردد. قطب برون ذاتي عبارت است از درك عين آن موجودات بطور انعكاسي، يعني ذهن در اين موقع حالت آيينهاي دارد كه مجموعهاي را كه در عالم عيني باآن ارتباط برقرار ميكند، در خود منعكس ميسازد. در اين حالت درك و انعكاس، جنبه وسيلهاي محض دارد و گويي انسان بلا واسطه هستي را بطور حضوري در خود درمييابد.
و به عبارت معمولي صورت در آيينه را ميبيند و آيينه چنان فاني در صورت است كه گوئي موجودي به عنوان آيينه در سر راه خود به معلوم، وجود ندارد. ممكن است گفته شود: چطور ممكن است اين دو حالت انعكاس و تجريد در ذهن در يك موقعيت جمع شوند، در صورتي كه ذهن در حالت انعكاس صورت در آن، همانگونه كه گفتيم بوسيله درك خود معلوم را بطور حضوري در خود ميبيند و وسيله بكلي فاني در همان معلوم (شيء عيني) يا عالم (آن موجود كه درك و علم قائم به آن است) ميگردد، در صورتي كه ذهن در حالت فعاليت تجريدي كاري با موضوعات تجريد شده (معدودها ندارد) چنانكه عدد در همه فعاليتهاي رياضي از معدود تجريد شده است.
براي پاسخ به اين سوال ميگوئيم: يكي از مهمترين مختصات شگفتانگيز مغز آدمي همين است كه ميتواند هر دو لحاظ آلي و استقلالي را در يك موقعيت جمع كند. ما دو مثال ميآوريم كه شايد اين پديده بسيار شگفتانگيز را توضيح بدهد. فرض كنيد شما ميخواهيد اين معني را تصور كنيد و آنرا به زبان بياوريد كه زندگي اين دنيا مانند زندگي شاخههاي گل در شب تاريك است كه اگر هواي مساعد مثلا نسيم صبا (بطوري كه در ادبيات ميآورند) به غنچههاي نورس آن شاخهها وزيدن بگيرد با مدادان آن غنچهها ميشكفند و گل شكوفا ميگردند. اين مضمون را با بيتي از حافظ كه ميگويد: اي صبا امشبم مدد فرما كه سحر گه شكفتنم هوس است به ذهن ميآوريد يا آنرا بيان مينمائيد. در اين جريان در ذهن شما دو فعاليت بوجود ميآيد:
فعاليت يكم- توجه به مضمون فوق و فهم كامل آن، دوم- بيان آن در قالب شعري فوق كه حافظ آنرا سروده است. ذهن شما با فعاليت يكم از قالب الفاظ انفرادي و تركيبي شعر حافظ عبور ميكند و رو به مضمون آن ميرود، يعني آن قالب الفاظ مانند آيينه محض فقط مضمون را ارائه ميكند، ولي در فعاليت دوم خود قالب الفاظ مزبور بدان جهت كه از حافظ است براي ذهن استقلالا مطرح است، مثلا مضمون فوق را خيلي از شعراء و نويسندگان گفتهاند، ولي هيچ يك به زيبائي شعر حافظ نبودهاست و لذا شما آن را برگزيدهايد. مثال دوم- مربوط به زيبائيها ميشود. تماشاگران زيبائيها را ميتوان به گروههائي مختلف تقسم كرد، اختلاف اين گروهها به علل گوناگون مستند است، يكي از علل بسيار مهم، درجه شناخت و معرفت اشخاص است درباره واقعيات تشكيل دهنده زيبائيها. كساني هستند كه از زيبائي فقط سطح ظاهري خوشايند آن را تماشا ميكنند و از آن لذت ميبرند، نه درباره عناصر تشكيل دهنده آن مجموعه كه زيبائي را بوجود آورده است ميانديشند و نه درباره عوامل دروني درك زيبائي. كساني ديگر هستند كه با ديدن يك نمود زيبا با معاني گوناگوني در دو قطب درون ذاتي خويشتن و برون ذاتي كه آن موضوع زيبا است، روياروي ميشوند، لذا ميبينيد كه درباره يك موضوع زيبا تفسيراتي گوناگون ابراز ميشود دريافتها از زيبائي يك دسته گل زيبا، يك آبشار زيبا، يك مهتاب زيبا، آسمان زيبا، بهيچ وجه يكسان نميباشند. يك انسان معمولي از درك زيبائي آسمان به يك (بهبه زيباست) قناعت ميكند ولي ميرفندرسكي ميگويد:
چرخ با اين اختران نغز و خوش زيباستي صورتي در زير دارد آنچه در بالاستي
صورت زيرين اگر با نردبان معرفت بر روي بالا همان با اصل خود يكتاستي
مولوي ميگويد: آوازه جمالت از جان خود شنيدم چون آب و باد و آتش در عشق تو دويدم اندر جمال يوسف گر دستها بريدند دستي به جان ما بنگر تا چهها بريديم ناصرخسرو ميگويد:
چيست اين خيمه كه گوئي پر گهر درياستي با هزاران شمع در پنگاني از ميناستي
باغ اگر بر چرخ بودي لاله بودي مشتريش چرخ اگر در باغ بودي گلبنش جوزاستي
آسيايي راست است اين كابش از بيرون اوست من شنيدستم بتحقيق اين سخن از راستي
بنابراين، مغزهاي رشد يافته در همان لحظه كه آسمان زيبا را تماشا ميكند، اين حقيقت را هم درباره همان آسمان درمييابد كه حركت منظم اين آسياب وابسته به آبي است كه از بيرون آن، نيرو براي حركت وارد مينمايد. با توجه به اين مثالها، قدرت مغز آدمي بر فعاليت دو گانهاي (رياضي- عيني) نيز آشكار ميگردد. اميرالمومنين عليهالسلام در نهجالبلاغه از اين نوع توجيهات و يا استدلالات بطور فراوان دارد. در بعضي از جملات نهجالبلاغه چنين آمده است: «حد الاشياء عند خلقه لها ابانه له من شبهها» (خداوند سبحان همه اشياء را در موقع آفريدن آنها متعين و مشخص ساخته است تا از امثال يكديگر تفكيك شوند.) در مورد ديگر فرموده است «و لا يعزب عنه عدد قطر الماء و لا نجوم السماء و لا سوافي الريح في الهواء و لا دبيب النمل علي الصفا و لا مقيل الذر في اليله الظلماء يعلم مساقط الاوراق و خفي طرف الاحداق» (دور از او نيست عدد قطرههاي آب و ستارگان آسمان و بادهائي كه اشياء را باين سو و آن سو ميبرد و حركت مورچه بر روي سنگ صاف و جايگاه آسايش مورچگان در شب تاريك. او ميداند جايگاه سقوط برگها را و حركت مخفي چشم را.) و در خطبه 91 معروف به خطبه الاشباح از صفحه 135و134 واقعياتي از عالم هستي را در نظم دقيق و تعينهاي مستمري كه دارند بيان فرموده است: اميرالمومنين عليهالسلام با اين توجيه و ارائه چهره رياضي هستي، مردم را به حاكميت نظم دقيق اشياء با تجدد تعينهائي كه هر لحظه در نتيجه حركت و تحول مستمر بر موجودات عارض ميگردد متوجه و آگاه ميسازد.
در اين نگرش رياضي كه ذهن در قلهاي مرتفعتر از عالم طبيعت ايستاده و يك فعاليت تجريدي انجام ميدهد، در احساس عظمت بسيار والا كه از پشت پرده طبيعت، بر طبيعت ميتابد، فرو ميرود كه اگر بخواهد آنرا با قالبهاي نارساي الفاظ بيان كند، چنين زمزمه ميكند كه- بهر جزئي ز كل كان نيست گردد كل اندردم ز امكان نيست گردد جهان كل است و در هر طرفه العين عدم گردد و لايبقي زمانين دگر باره شود پيدا جهاني بهر لحظه زمين و آسماني جهان چون خط و خال و چشم و ابروست كه هر چيزي بجاي خويش نيكوست اگر يك ذره را برگيري از جاي خلل يابد همه عالم سراپاي در خطبه91 (خطبهالاشباح) جملاتي را بيان فرموده است كه قابل تطبيق به توجيه (راهنمائي يا استدلال) با آيات آفاقي- انفسي است كه ما درصدد توضيح آن هستيم: «و ارانا من ملكوت قدرته و عجائب ما نطقت به آثار حكمته و اعتراف الحاجه من الخلق الي ان يقيمها بمساك قوته مادلنا باضطرار قيام الحجه له علي معرفته، فظهرت البدائع التي احدثتها آثار صنعته و اعلام حكمته» (خداوند سبحان ملكوت قدرتش را و شگفتيهاي آنچه را كه از آثار حكمتش گويا است بما ارائه فرمود، و نيز اعتراف احتياج مخلوقات به اينكه خداوند سبحان با قدرت نگهدارنده خود، وجود آنها را بر پا داشته است، براي ما دليل روشن است كه الزاما صحت بر معرفتش را بپذيريم، پس آشكار گشت موجودات بديع (زيبا و كامل) كه آثار صنعتش آنها را ايجاد نموده است.) دريافت ملكوت قدرت، شگفتيهاي آثار حكمت، موجودات بديع (زيباو كامل) حقائقي هستند كه محصول دو قطب ذاتي و عيني ميباشند زيرا درك ملكوت و حكمت و ابداع بدون فعاليت تجريدي عالي ذهن و دريافت دروني بايستگيها و شايستگيهاي نظم حاكم بر اشياء با تجدد مستمر تعينها از يك طرف و ارتباط آيينهاي ذهن با همان موجودات منظم با وضع مزبور، امكان ناپذير است. اين است مقصود ما از توجيه يا استدلال رياضي- عيني.
2- استدلال استقرائي-
عبارت است از وصول به يك نتيجه كلي از تتبع و تفحص موارد. البته هر اندازه موارد تتبع و تجربه شده بيشتر باشد،
بر اطمينان به نتيجه مطلوب افزوده ميشود. در سخنان اميرالمومنين عليهالسلام اين نوع استدلال هم مشاهده ميشود. اميرالمومنين عليهالسلام در مواردي از سخنان خود، دستور به گرفتن اعتبار از اقوام و ملل گذشته فرموده است، قطعي است كه آن حضرت نفرموده است كه آنان به اطلاع چند مورد محدود از سرگذشت مردم كه موجب يك آگاهي ناقص ميباشد، قناعت بورزند، بلكه بايد آنان بقدري در سرگذشت انسانها به تحقيق و بررسي بپردازند كه قواعد و اصول (حيات معقول) انساني را بياموزند و از آنها استفاده كنند. از آنجمله ميفرمايد: فاعتبروا بما اصاب الامم المستكبرين من قبلكم من باس الله وصولاته و وقائعه و مثلاته (پس عبرت بگيريد با اطلاع به آنچه كه بر امتهاي مستكبر پيش از شما اصابت نموده است از غضب خداوندي و سطوت و انتقامها و تباهيهائي كه او بر امم وارد ساخته است.) و در وصيت به فرزند عزيزش امام حسن مجتبي عليهالسلام ميفرمايد: و اعرض عليه اخبار الماضين و ذكره بما اصاب من كان قبلك من الاولين (نامهها و وصايا شماره 31 صفحه 392) (فرزندم، اخبار گذشتگان را بر نفست عرضه كن و متذكر باش بنفس خود: نتائج كردارهائي را كه به پيش از تو از گذشتگان وارد شده است.)
باز در همين وصيت ميفرمايد: اي بني، اني و ان لم اكن عمرت عمر من كان قبلي، فقد نظرت في اعمالهم و فكرت في اخبارهم، و سرت في آثارهم، حتي عدت كاحدهم، بل كاني بما انتهي الي من امورهم قد عمرت مع اولهم الي آخرهم، فعرفت صفو ذلك من كدره و نفعه من ضرره (من اگر عمر مردمي را كه پيش از من از اين دنيا گذشتهاند، نكردهام ولي در اعمال آنان نگريستهام و در اخبارشان انديشيده و در آثارشان سير كردهام تا اينكه مانند هر يكي از آنها گشتهام (آنچه را كه هر يك از آنان انجام دادهاند، ديدهام) بلكه گوئي بجهت وصول كامل سرگذشتشان به من، از افراد اوليه گرفته تا آخرين افرادشان با آنان زندگي كردهام و در نتيجه صافي زندگي آنان را از تيره و نفعش را از ضررش باز شناختهام … ) در اين جملات اميرالمومنين عليهالسلام به استدلال استقرائي (توجيه استقرائي) پرداخته و مردم را با تكيه به آگاهي و اطلاعي كه درباره مردم اقوام و ملل بدست آوردهاند، توجيه فرمودهاند.
3- استدلال قياسي-
اينگونه استدلال كه از تطبيق قضاياي كليه ثابت شده بر موارد بوجود ميآيد، در سخنان اميرالمومنين عليهالسلام اين نوع استدلال به وفور ديده ميشود. در خطبه اول از نهجالبلاغه قضاياي زير با استدلال قياسي مطرح شدهاست: «فمن وصف الله سبحانه فقد قرنه. و من قرنه فقد ثناه. و من ثناه فقد جزاه. و من جزاه فقد جهله. و من جهله. و من جهله فقد اشار اليه و من اشار اليه فقد حده و من حده فقد عده …» ترجمه اين جملات مبارك را در شكل قياسي آنها طرح مينمائيم: اولا براي سهولت بيان، قضاياي شرطيه را (كه مركب است از مقدم و تالي) به قضاياي حمليه (كه مركبست از موضوع و محمول) تبديل ميكنيم:
1- توصيف خداوندي مستلزم مقارن ساختن صفت به ذات خداوندي است. و مقارن ساختن صفت به ذات خداوندي مستلزم دو قرار دادن او است، پس توصيف خداوندي مستلزم دو قرار دادن او است. 2- توصيف خداوندي مستلزم دو قرار دادن او است و دو قرار دادن او مستلزم تجزيه او است، پس توصيف خداوندي مستلزم تجزيه او است. 3- توصيف خداوندي مستلزم تجزيه او است و تجزيه او ناشي از جهل است، پس توصيف خداوندي ناشي از جهل است. 4- توصيف خداوندي ناشي از جهل است و جهل به او مستلزم اشاره به او است، پس توصيف خداوندي مستلزم اشاره به او است. 5- توصيف خداوندي مستلزم اشاره به او است. و اشاره به او مستلزم محدود ساختن او است، پس توصيف خداوندي مستلزم محدود ساختن او است. 6- توصيف خداوندي مستلزم محدود ساختن او است، و محدود ساختن او مستلزم شمارش او است، پس توصيف خداوند مستلزم شمارش او است. پس از اين مقدمات و نتائج كه در شكل اول از استدلال قياسي بيان شده است، نتيجهنهائي اين است كه توصيف خداوندي مستلزم بشمارش در آوردن او است، در صورتي كه بشمارش درآوردن او (يعني معدود قرار دادن او براي انتزاع عدد) محال است.
اين نكته را هم بايد يادآوري كنيم: كه چنانكه نتائج هر يك از استدلالهاي قياسي فوق را ميتوان منفردا نتيجه تلقي كرده و به آن اعتقاد نمود، همچنين ميتوان همه مقدمات و نتائج فوق را به ترتيبي كه تنظيم كرديم، منظور نموده و از مجموع آنها نتيجه نهايي را بدست آورد.
4- استدلال تمثيلي-
چنانكه در تعريف آن آمده است، عبارت است از استخراج جامع مشترك موضوعي كه حكمي براي آن ثابت شده (يا علت كلي حكم) و تعميم آن بر همه موارد و مصاديق آن موضوع يا بر همه مواردي كه علت ميتواند شامل آن بوده باشد. مانند ممنوعيت آشاميدن آبجو به علت سكر (مستي) كه علت ممنوعيت آشاميدن انواع شراب مسكر است. اينگونه استدلال هم در سخنان اميرالمومنين عليهالسلام فراوان است. از آن جمله: «و لو ضربت في مذاهب فكرك لتبلغ غاياته، مادلتك الدلاله الا علي ان فاطر النمله هو فاطر النخله لدقيق تفصيل كل شيء و غامض اختلاف كل حي. و ماالجليل و اللطيف، و الثقيل و الخفيف و القوي و الضعيف في خلقه الاسواء» (و اگر در روشهاي فكري خود چنان به فعاليت بپردازي كه به نهايت تفكرات درباره شناخت موجودات برسي دليل ترا دلالت نخواهد كرد مگر با اينكه آفريننده مورچه همان آفريننده درخت خرما است، زيرا دقت تفصيل در هر موجود و عمق هويت در اختلاف هر زندهاي براي تو اثبات خواهد گشت. و نيست بزرگ و لطيف و سنگين و سبك و قوي و ضعيف در آفرينش او مگر مساوي.) يعني همان علت كه دراجزاء و ابعاد و قوانين حاكمه بر آنها در ساختمان يك مورچه، دليل روشن است به اينكه آفريننده آن، كسي يا چيز ديگري جز خداوند خلاق نميتواند باشد، در نخله و كهكشانهاي بزرگ و مگس كوچك نيز وجود دارد.
5- استدلال حكمي-
مقصود راهنمائيها و توجيهات عاليهاي است كه مبتني بر مقدمات (قضاياي حكيمانه) است. اين نوع استدلال در نهجالبلاغه بسيار فراوان است. ميتوان گفت: اغلب آن قضايائي را كه اميرالمومنين عليهالسلام در سخنان مباركشان براي اثبات معنيدار بودن كل هستي و تحريك مردم براي درك آن و اصول اخلاقي تحريك براي عمل به آنها ميفرمايد، از اين نوع استدلال است. از آن جمله: «و لو فكروا في عظيم القدره و جسيم النعمه ترجعوا الي الطريق و خافوا عذاب الحريق، ولكن القلوب عليله و البصائر مدخوله» (اگر قدرت عظيم الهي و بزرگي نعمتي (كه در جهان هستي نمايان است) بنگرند، به راه راست برميگردند و از عذاب آتش ميترسند، ولي دلها بيمار و بينائيها مختل است.)
اميرالمومنين عليهالسلام در اين جملات مردم را به درك معنيدار بودن جهان هستي تحريك مينمايد و نتيجه درك و انديشه در حقيقت مزبور را هم كه رجوع به صراط مستقيم و ترس از آتش است بيان ميفرمايد. آنگاه مردم را به شناخت علت نينديشيدن و بياعتنائي به آيات هستي نمايشگاهي از قدرت او است، متوجه ميسازد و ميفرمايد: علت بيخيالي و نينديشيدن در چنان حقيقت عظمي، بيماري دلها و اختلال بينائيها است. سيد رضي از اميرالمومنين عليهالسلام در حدود 480 جمله حكيمانه نقل كرده است، اگر كسي با دقت كامل در اين جملات بينديشد، خواهد ديد: آنها بر دو قسم عمده تقسيم ميگردند: قسمي از آنها بديهي و نياز به اثبات و تحليل و تركيب ندارد مانند: «قيمه كل امرء ما يحسنه» (حكم شماره 81) (ارزش هر مردي بستگي دارد به آنچه كه او را نيكويش گرداند.) «الاعجاب يمنع الازدياد» (حكم شماره 167) (خود پسندي از افزايش رشد مانع ميشود.) «لا تري الجاهل الا مفرطا او مفرطا» (حكم شماره 70) (نخواهي ديد جاهل را مگر افراط گر و يا تفريط كننده.)
و قسم ديگر جملات حكيمانهاي است كه يا صراحتا مورد استدلال حكيمانه قرار گرفته است مانند پاسخي كه درباره سوال از ترجيح عدل و احسان بر يكديگر فرمودند: «العدل يضع الامور مواضعها، و الجود يخرجها من جهتها، و العدل سائس عام، و الجود عارض خاص، فالعدل اشرفهما و افضلهما» (حكم شماره 437) (عدالت همه امور را در موضع بايسته خود قرار ميدهد، و بخشش و احسان آن امور را از جهت خود خارج ميسازد، عدالت مديريت عمومي دارد، و احسان حالت عارضي مخصوصي است. پس عدالت شريف ترين و برترين آن دو است.) و از كلمات حكيمانه آن حضرت كه دلائل حكمي آنها در خودش نهفته است) اين است كه ميفرمايد: «من نصب نفسه للناس اماما فليدء بتعليم نفسه قبل تعليم غيره وليكن تاديبه بسيرته قبل تاديبه بلسانه، و معلم نفسها و مودبها احق بالجلال من معلم الناس و مودبهم» (حكم شماره 73) (هر كس كه خود را براي مردم پيشوا قرار بدهد، بايد پيش از تعليم ديگران نخست به تعليم خويشتن بپردازد، و بايد تاديب با كردار پيش از تاديب با زبانش باشد، و انساني كه به تعليم و تاديب خويشتن بپردازد، به تعظيم شدن شايستهتر از معلم و مربي ديگر انسانها است.) اين كلمات شريفه دلائل حكيمانه خود را چنان ارائه ميكند كه گوئي آن دلائل صريحا ذكر شده است. يعني اين دليل كه- ذات نايافته از هستي بخش كي تواند كه شود هستي بخش و اين دليل كه دو صد گفته چون نيم كردار نيست حقايقي است كه بمجرد شنيدن كلمات شريفه فوق به ذهن آدم آگاه متبادر ميگردد.
6- استدلال با دريافتهاي انسانهاي كمال يافته-
مقصود از دريافتهاي شخصي، دريافتهاي تخيلي و احساساتي خام نيست، بلكه مقصود دريافت با عظمت ترين اصول است كه فقط براي شخصيتهاي رشد و كمال يافته دست ميدهد. اين همان دريافتها است كه تكيهگاه انسانهائي است كه ميخواهد بدانند، يا تا حدودي ميدانند كه كيستند؟ از كجا آمدهاند؟ براي چه آمدهاند؟ بكجا ميرود؟.
به عنوان نمونه اميرالمومنين عليهالسلام ميفرمايد: «و اني لعالم بما يصلحکم و يقيم اودكم ولكني لا اري اطلاحكم بافساد نفسي» (و من به يقين ميدانم آنچه را كه شما را اصلاح ميكند و انحرافتان را راست ميسازد (در نظر خود آنان) ولي من شايسته نميبينم اصلاح شما را كه به افساد نفس خودم تمام خواهد گشت.) اين يك دريافت عميق درباره شخصيت است كه ايجاب ميكند خود را به رضاي مردمي كه فقط تابع هوي و هوسند و سود و لذت مادي ميخواهند نبازد، و به عبارت ديگر شخصيت انساني بقدري با عظمت است كه نبايد براي جلب رضاي مردم كه فقط تابع هوي هستند و آرماني جز سود و لذت مادي را به رسميت نميشناسند، آنرا فاسد و مختل ساخت. بدان جهت اين كلمات شريفه را به عنوان نمونه براي استدلال با دريافتهاي شخصي آورديم كه وصول به چنين دريافت عميقي كه موجب شود انسان سروري و رياست به جوامعي را بدور بيندازد و آنرا بيارزشتر از بند كفشش معرفي نمايد، با دلائل منطقي رسمي امكانپذير نيست.
در اين كلمات شريفه بيان كننده با عظمت ترين اصل كلي است كه از مسير دريافت شخصي يك انسان كامل بنام علي بن ابيطالب عليهالسلام به مزارع مغزهاي بشري عرضه شده است. اينكه دريافتهاي اين انسان رشيد الگوهاي (حيات معقول) بشريت است، مورد اذعان همه بزرگان تاريخ است. بشنويد كه جلال الدين محمد مولوي چه ميگويد: راز بگشا اي علي مرتضي اي پس از سوءالقضا حسن القضا اي علي كه جمله عقل و ديدهاي شمهاي واگوي از آنچه ديدهاي اين يك قانون كلي است كه شخصيتهاي كمال يافته نميتوانند همه آن دريافتهاي شخصي عميق خود را براي مردم معمولي بازگو كنند، زيرا واقعا مردم معمولي از درك آنها عاجزند، اينكه مولوي ميگويد:
بر لبش قفل است و در دل رازها لب خموش و دل پر از آوازها
عارفان كه جام حق نوشيدهاند رازها دانسته و پوشيدهاند
هر كه را اسرار حق آموختند مهر كردند و دهانش دوختند
مطلبي است قطعي و چنانكه در عبارات زير از ميخائيل نعيمه نويسنده مشهور مسيحي هم خواهي ديد، كه اميرالمومين عليهالسلام اندكي از آنچه را كه دريافته ابراز فرموده است. با اين حال همان اندك را هم اگر بشريت واقعا در ميافت و به آن عمل ميكرد، مسير تاريخ طبيعي خود را عوض ميكرد و وارد مسير تاريخ انساني ميگشت، ولي، هيهات كه هر چه بشريت پيش ميرود، براي تاريخ طبيعي خود، مسيرهاي متنوع و متعددي باز ميكند و نام آن را هم جريان تكاملي ميگذارد؟! عبارات ميخائيل نعيمه بقرار زير است: «فالذي فكره و تامله و قاله و عمله ذلك العملاق العربي بينه و بين نفسه و ربه لممالم تسمعه اذن و لم تبصره عين. و هو اكثر بكثير مما عمله بيده او اذاعه بلسانه و قلمه …» (آنچه را كه علي بن ابيطالب عليهالسلام (آن بزرگمرد بسيار با عظمت) ما بين خود و شخصيت خويشتن و مابين خود و پرودردگارش انديشيده و تامل نموده و گفته و عمل كرده است خيلي بيش از آن است كه با دستش انجام داده يا آنرا با زبان و قلمش اشاعه فرموده است.) يك نكته بسيار مهم ديگر كه در سخنان اميرالمومنين عليهالسلام در موارد دريافت شدههاي آن بزرگوار بچشم ميخورد، اين است كه آن بزرگوار اغلب به بيان مطلب اكتفاء ميفرمايند، فقط كاري كه براي دريافت چنان واقعيت بايد صورت بگيرد خم شدن انسان به روي وجدان و فطرت يا دل خويشتن براي ديدن و پذيرش واقعيتي است كه در خود دارد.
7- استدلال شهودي-
در توضيح دريافتهاي انسانهاي كمال يافته مطالبي گفته شد كه ميتواند روشنگر استدلال و توجيه متكي به شهود نيز بوده باشد. با اين حال چون اين دو نوع استدلال با يكديگر متفاوت ميباشند، لذا ميپردازيم به بيان مختصري در تفاوت آن دو با يكديگر. قضايائي كه در استدلال با دريافت انسانهاي كمال يافته، بكار ميرود، قابل طرح در فضاي معارف عمومي بشر است. از اين جهت اينگونه دريافتها شباهتي به وحي دارد كه با اينكه انبياء عظام با گيرندگي شخصي دروني و خصوصيات بسيار والاي روحي كه خداوند به آنان عنايت فرموده است، وحي را از خداوند متعال درمييابد، آنچه را كه به آنان وحي شده است، با تبعيت از اصل نحن معاشر الانبياء امرنا ان نكلم الناس علي قدر عقولهم (ما گروه انبياء ماموريم كه با مردم به اندازه عقول آنان سخن بگوئيم.) به مردم تبليغ ميكنند و ولي دريافتهاي شهودي كه مواد تشكيل دهنده استدلال شهودي قرار ميگيرند دو بعد دارند: بعد يكم، اين نوع دريافت قابل طرح براي ديگر انسانها است، چنانكه در دو مثال در مبحث استدلالهاي منطقي و انواعي ديگر از استدلالها متذكر شديم و بعد ديگر شهود بطور مستقيم قابل تعليم و تفهيم نيستند، بلكه دريافت كنندگان ميتوانند فقط مقدمات و طرق وصول به شهود را بيان نمايند و خود عمل كنندگان به آن مقدمات و سالكان آن طرق هستند كه با عمل و سلوك مزبور به شهود توفيق خواهند يافت:
من ترا بردم فراز قله هان بعد از اين تو از درون خود بخوان
اين مطلب را هم در توضيح دو مثال از نهجالبلاغه و قرآن در مبحث استدلالهاي منطقي و انواعي ديگر از استدلالها بيان نموديم. در سخنان اميرالمومنين عليهالسلام دريافتهاي شهودي كه با بعد قابل ابراز آنها طرح شده فراوان است. از آن جمله: بصرنيكم صدق النيه (حقيقت شما را با صدق نيتي كه دارم شهود مينمايم.) «لم اعبد ربالم اره» (نپرستيدهام خدائي را كه نديدهام.) در همين سخنان طريق توفيق يافتن به چنين شهودي را بيان ميفرمايد: «لا تدركه العيون بمشاهده العيان، ولكن تدركه القلوب بحقائق الايمان» (درك نميكند خدا را چشمان ظاهري با مشاهده عيني، ولي دلها او را با حقائق ايمان درمييابد.) «و نومن به ايمان من عاين الغيوب» (و ايمان ميآوريم بخدا، ايمان كسي كه حقائق غيبي را ميبيند.) و بديهي است كه ديدن حقائق غيبي جز با شهود راه ديگري ندارد.
4- ارشاد اگر چه سخنان اميرالمومنين عليهالسلام همه و همه براي ارشاد مردم گفته شده است، با اين حال كيفيت ارشادي آن سخنان با توجه به اختلاف ابعاد بايستگيها و شايستگيهاي انساني در مسير رشد و سلوك بسوي خدا مختلف است. توضيح اينكه سه طريق گذشته (بيان واقعيات با اصول و قوانين بنيادين و استدلال يا روش توصيفي، و استدلال) در سخنان اميرالمومنين عليهالسلام در حقيقت وسائلي براي ارشاد انسانها است كه عبارت است از شناساندن و توجيه آنان به رشد حقيقي خود. آن انسان كامل با همه طرق و وسائل بطور جدي ميخواهد مردم را از روي خاك كه سخت آنانرا بخود جذب نموده است بلند كرده و از جان پاك خودشان آگاه بسازد و سپس آنانرا در نتيجه آشنائي كه با جان پاك پيدا كردهاند در جاذبه كمال قرار بدهد.
بنابراين، بيت- (چيست دين؟ برخاستن از روي خاك تا كه آگه گردد از خود جان پاك)
كه از محمد اقبال لاهوري بيادگار مانده (و خوديابي است بسيار پر معني) بيان كننده عاليترين مقدمه آن هدف اعلا است كه دين منظور نموده و سرتاسر سخنان اميرالمومنين عليهالسلام ارشاد بسوي آن ميباشد. اگر چه همانطور كه گفتيم همه سخنان اميرالمومنين عليهالسلام شناساندن طرق رشد و كمال انساني و توجيه همه مردم بسوي آن است، با اين حال كيفيت طرق رشد همانگونه كه در قرآن مجيد آمده است- «و ادع الي سبيل ربك بالحكمه و الموعظه الحسنه و جادلهم بالتي هي احسن» (دعوت كن براه پروردگارت با حكمت و موعظه نيكو، و با آنان مجادله كن با روشهائي كه بهتر است.) مختلف است كه ناشي از اختلاف اشخاص و اقوام و ملل و عوامل محيطي و اجتماعي و زماني است.
در سخنان اميرالمومنين عليهالسلام جز آنچه مربوط به احكام مولوي الهي است، همه اوامر و نواهي آن حضرت ارشاد به واقعيات و صلاح و فساد انسانها است. حتي همان اوامر مولوي الهي مانند امر به اقامه نماز هم نوعي ارشاد به ضرورت برقرار كردن رابطه ميان بنده و خدا است.
بعضي از كلمات در سخنان اميرالمومنين عليهالسلام در مواردي متعدد و با بياناتي متنوع در سخنان خود به عوامل كمال، مانند توصيه مردم به تقوي ارشاد فرموده است مانند: «اوصيكم بتقوي الله» (شما را به تقوي براي خدا توصيه ميكنم.) اينگونه ارشاد در خطبه 83 ص 107 و در خطبه 99 ص 144 با اين جمله: «عبادالله، اوصيكم بالرفض لهذه الدنيا التاركه لكم» (اي بندگان خدا، شما را توصيه ميكنم كه اين دنيا (دنياپرستي را) رها كنيد- دنيائي كه شما را ترك خواهد كرد.) و خطبه 114 ص 169 و خطبه 161 ص 230 و خطبه 173 ص 248 و خطبه 182 ص 262 و خطبه 188 ص 278 و در همين خطبه اوصيكم بذكر الموت (شما را به ياد آوردن مرگ توصيه ميكنم.) و خطبه 191 ص 284 و خطبه 194 ص 307 و خطبه 196 ص 310 و خطبه 198 ص 312 و در كلمات قصار شماره 82 ص 482 چنين توصيه فرموده است: «اوصيكم بخمس لو ضربتم اليها آباط الابل لكانت لذلك اهلا: لا يرجون احد منكم الاربه، و لا يخافن الا ذنبه، و لا يستحين احد منكم اذا سئل عما لا يعلم، ان يقول لا اعلم، و لا يستحين احد اذا لم يعلم الشيء ان يتعلمه، و عليكم بالصبر، فان الصبر من الايمان كالراس من الجسد، و لا خير في جسد لاراس معه، و لا في ايمان لاصبر معه».(شما را به پنج چيز توصيه ميكنم كه اگر راحله سفر بستيد و در راندن مركب براي سفر شدت عمل بخرج داديد، شايسته است: هيچ كس از شما اميدوار نباشد مگر پروردگار خود را و هراسي نداشته باشد مگر از گناه خود، و خجالت نكشد هيچ كس از شما موقعيكه از او درباره چيزي كه سوال شود و او آنرا نداند، بگويد: من نميدانم و خجالت نكشد كسي از يادگرفتن چيزي كه آنرا نميداند و بر شما باد صبر، زيرا نسبت صبر به ايمان، نسبت سر بر بدن است، و خيري نيست در جسدي كه سر نداشته باشد، و نه در ايماني كه صبري با آن نباشد.)
*****
تفسير خطبه صد و نهم
«كل شيء خاشع له و كل شيء قائم به، غني كل فقير و عز كل ذليل و قوه كل ضعيف و مفزع كل ملهوف» (همه موجودات بمقام شامخ خداوندي خاشع و قيام وجودي همه اشياء با او است، بينياز كننده هر نيازمندي و عزت بخش هر ذليلي. او است قوه هر ناتواني، و پناهگاه هر سوخته دلي. همه اشياء در برابر او تسليم و قائم بر او و نيرو بخش هر ناتوان است. در هنگام نيايشهاي روحاني و توجهات ملكوتي و روياروئي با فروغ خداوندي، هم صدا با سرور شهيدان، فرزند نازنين همين علي بن ابيطالب عليهالسلام كه گفتار و كردارش و همه گونه حركات و سكناتش روشنترين آيات الهي است، نه تنها براي خاك نشينان اين دنيا، بلكه حتي براي پرواز كنندگان و ساكنان عالم قدس الهي، بگوئيم: معبودا، چه دريافت كسي كه ترا از دست داد، و چه از دست داد كسي كه ترا دريافت. (ماذا وجد من فقدك و ما الذي فقد من وجدك) تصور استقلال وجودي براي كائنات به اين خيال كه كائنات در ادامه وجود خود نيازي به برپادارنده ندارد و ميتواند با نيروي نهفته در نهادش بقاي خود را در گذرگاه زمان تضمين نمايد، همان مقدار تصور بياساس است كه نسبت دوام جريان برق به سيم و لامپ! اگر اين معني را بپذيريم كه همه موجودات دركي درباره دريافت فيض مستمر از خداوند سبحان دارند، قطعا خشوع و خضوع و تسليم شدن همه موجودات به آن ذات اقدس را نيز پذيرفتهايم. با توجه به جريان و بروز حيات و انديشه درك و اختياري مناسب ماهيتي كه دارند، برخوردار ميباشد، آيات قرآني در مواردي متعدد تسبيح و سجده همه كائنات را بمقام ربوبي تصريح نموده است. از آنجمله «سبح لله ما في السماوات و الارض و هو العزيز الحكيم» (براي او تسبيح ميگويد آنچه در آسمانها و زمين است.) اين مضمون در حدود 10 مورد از آيات قرآني وارد شده است. و كلمه سجده در 4 مورد بهمه اشياء نسبت داده شده است مانند «و لله يسجد ما في السماوات و ما في الارض» (و براي او سجده ميكند آنچه كه در آسمانها و زمين است.)
در سه جمله بعدي كلمه مصدري بكار رفته است- (غني كل فقير)، (عز كل ذليل)، (قوه كل ضعيف) اين گونه استعمال مصدر براي بيان وجود غايت كمال معناي آن مصدر در كسي كه صفت او است، شايع و رايج است مانند زيد عدل يعني صفت عدالت كه در زيد وجود دارد در غايت كمال است. البته اين صفات جمال و جلال در هيچ موجودي به غايت كمال جز در خداوند سبحان نميرسد. بهرحال، معناي جملات فوق بسيار روشن است و آن اين است كه خداوند متعال بخشنده بينيازي بهرنيازمندي است، اگر نيازمند تكيه به غناي الهي نمايد و ايمان داشته باشد به اينكه همه موجوديت او وابسته به خداوند است كه غني مطلق است، در عين فقر و مسكنت، احساس بينيازي از همه موجودات جز خدا مينمايد. احتمال ديگر اينكه بدان جهت كه همه انسانها فقيرند: (يا ايها الناس انتم الفقراء الي الله و الله هو الغني الحميد) (اي مردم، شما نيازمندان به خدائيد و خداوند است كه بينياز و شايسته پرستش است.) و فقط خداوند است كه غناي مطلق صفت او است لذا همه بينيازيها و غناهائي كه در بشر ديده ميشود، از آن خدا است و از آن مقام شامخ به انسانها و به هر موجود ديگر عطا شده است. به همين نحو است معناي «عز كل ذليل و قوه كل ضعيف».
ميفرمايد: «و مفزع كل ملهوف» (و پناهگاه يا پناه دهنده هر دلسوخته ايست.) كدامين انسان آگاه است كه در ميان ظلمات متراكم تخيلات و انديشهها اگر بتواند خود را نبازد اشعه غير قابل توصيفي را كه بطريق مرموز آن ظلمات را ميشكافد و ديدگان آن متحير در ظلمات را مينوازد، مشاهده نكند. آن كدامين انسان عاقل است كه با فرو رفتن در امواج متوالي شك و ترديدها اگر خود را نباخته باشد، تختهپارهاي از تعقل ناب، به فرياد او نرسد. آري، نميتوان چنين انسانهائي را پيدا كرد، چنانكه نميتوان انساني را پيدا كرد كه ناگواريها و مصائب روزگاران او را در چاهي بسيار تاريك و عميق فرو برد و آن انسان بالاي سرش نگاه كند و طنابي نوراني با دستگيرهاي نوارانيتر كه براي درآمدن از چاه آويزان شده است، نبيند:
مر رسن را نيست جرمي اي عنود چون ترا سوداي سر بالا نبود
***
«من تكلم سمع نطقه، و من سكت علم سره، و من عاش فعليه رزقه، و من مات فاليه منقلبه»،(كسي كه سخني گويد، سخنش را بشنود و هر كس خاموش باشد راز درونيش را ميداند، و هر كس كه زندگي كند روزيش بر او است و كسي كه بميرد بازگشتش بسوي او است.)
اوست شنونده سخن، داناي راز، روزي بخش زندگان، مرجع همه بازگشتها. شنوائي آن ذات اقدس نه چنانست كه سخني از راه ارتعاش هوا بوجود بيايد و حركت كند و به علم خدا راه بيابد كه براي فهم انسانها از كلمه شنيدن استفاده ميشود، علم او به رازهاي دروني نه چنانست كه نخست قضايا و دريافت شدههائي در درون انسانها جمع شود كه كسي از آنها اطلاعي نداشته باشد، ولي خداوند بوسيله اسبابي مناسب علم به آن رازها پيدا كند! آن خداوند بزرگ كه بوجود آورنده مقدمات و وسائل صدا و سخن و خالق خود سخن مانند ديگر مخلوقات است، علم به همه آنها دارد نه تنها در هنگام بوجود آوردن سخن و سلسله علل آن، بلكه پيش از ابداع آن، در عرصه هستي معلوم خداوندي است كه عالم اذ لا معلوم (او عالم بهمه اشياء است پيش از آنكه بوجود بيايند.)
هم قصه نا نموده داني هم نامه نا نوشته خواني آدمي
گر صد لغت از زبان گشايد در هر لغتي ترا ستايد
وردم نزند چو تنگ حالان داني لغت زبان لالان (نظامي گنجوي)
يك بحث مختصر درباره علم خداوندي كه بينياز از وجود معلوم است بنابراين، پيش از آنكه سخن، هويت سخن بودن بخود بگيرد و پيش از آنكه راز، هويت راز بودن داشته باشد، معلوم خداوندي ميباشد، زيرا همه كائنات عالم هستي نه تنها در موقعيت بالقوه و پيش از به فعليت رسيدن، معلوم خداوندي هستند، اگر بخواهيم بلكه پيش از ابداع اصول و مبادي همه كائنات نيز معلوم آن ذات اقدسند. اگر بخواهيم يك مثال ساده براي توضيح اين مساله بزنيم (اگر چه از همه جهات قابل تطبيق به علم و معلوم خداوندي نيست) ميتوانيم اعداد را چه در حال انفراد و چه در حال پيوستگي بيكديگر با ارتباطات گوناگون رياضي منظور بداريم، در نظر بگيريم. يك انسان پس از رسيدن به مرحلهاي از رشد مغزي ميتواند اين اعداد را مثلا 2 -1- 5 -4 -3- در ذهن خود دريابد و همچنين ميتواند مثلا رابطه 2 را با 4 كه اولي نصف دومي و دومي دو برابر اولي است دريافت نمايد. ما ميتوانيم بگوئيم: انسان پس از ورود به مرحله رشد مغزي كه قدرت تجريد پيدا ميكند، نوعي علم به همه 2ها كه قابل دريافت است دارا ميباشد، دليل اين نوع علم امكان ايجاد عدد 2 در ذهن است و ترديدي نيست در اينكه ايجاد بدون سابقه علم به آنچه كه ايجاد ميشود، امكان ناپذير است.
پس ما پيش از ايجاد 2 علم به عدد 2 داريم و حتي علم به مقدمات و شرائط و عوامل بوجود آمدن 2 را هم ميدانيم. ممكن است گفته شود: علم ما به 2 در موقع تجريد و دريافت آن در ذهن مسبوق است به يادگيري قبلي چه در صورت كتابتي آن، و چه در تجريدهاي تدريجي كه در آغاز كار عددسازي صورت ميگيرد. پاسخ اين سوال اين است كه ايجاد 2 و هر عدد ديگر در هر لحظهاي از زندگي چه در حالت انفرادي و چه در رشته عمليات رياضي مستند به آن علم به 2هاي مشخص نيست، بلكه مستند به استعداد تجريد آنها در هر لحظه است، زيرا ما عددسازي را يا بوسيله تعليم آموزگار و كتاب با كشيدن نقشه آن (2) ميآموزيم، يا بوسيله تجريد تدريجي در دوران كودكي و بهر حال، عدد سازي به تجريد نيازمند است و هر انساني بطور خودآگاه ميداند كه اعداد تجريد شده پس از ورود به مرحلهي رشد تجريد، همان اعداد نيست كه در آغاز فهم عدد، يا عددسازي به حافظه خود سپرده باشد، زيرا ما با كمال وضوح ميبينيم كه در هر بار كه عدد را منفردا يا در جريان ارتباط با اعداد ديگر و علامات دريافت مينمائيم، بهيچ وجه رجوع به حافظه (ولو در كمترين زمان هم) نمينمائيم. اين معني را ميتوان درباره همه مفاهيم تجريد شده مانند انسان كلي، كتاب كلي و غيرذلك تصور نمود يعني پس از ورود به مرحله رشد مغزي هرلحظه انسان ميتواند مفهوم كلي را تجريد و در ذهن ايجاد آگاهنه شي بدون علم به آن، ممكن نيست.
اگر ما بخواهيم محتويات حافظه انسانها را مورد بررسي قرار بدهيم، هزاران عدد 2 را كه در طول زندگي در ذهن تجريد كردهايم، نخواهيم ديد. و اگر هم كسي اصرار بورزد كه همه آنها در حافظه ثبت شده است، بهيچ وجه نميتواند اثبات كند كه در موقع يك جريان بسيار تند ذهن در فعاليت رياضي همان هزاران 2هاي ثبت شده در حافظه است كه رياضيدان آنها را از آنجا بيرون ميكشد يا همين كه رياضيدان اراده كرد، همه آن 2ها را از حافظه خارج و وارد جريان مينمايد! سپس ميفرمايد: (هر كس كه زندگي كند روزيش بر خدا است) اين مطلب و مسائل مربوط به آن در مجلد چهارم ص 68 تا 73 و از صفحه 80 تا 82 و مجلد هشتم از صفحه 257 تا 261 و مجلد نهم صفحه 35 و مجلد دهم از صفحه 24 تا صفحه 27 بررسي شده است. (و هر كس كه بميرد بازگشتش بسوي او است) براستي آن كس كه گفت داستان شگفتانگيز انسان در اين كره خاكي آغاز ميشود و در همين خاكدان پايان ميپذيرد، بزرگترين ظلم را به اين انسان فوق آب و خاك روا داشت.
من نميدانم اين تناقض بسيار آشكار را كه از يك طرف بگوئيم: (انسان از خاك آغاز ميگردد و در خاك پايان ميپذيرد) و از طرف ديگر براي همين انسان بگوئيم: (تو بايد به ارزشهاي انساني عمل كني، مبادا خودخواه باشي، در رسانيدن ديگر انسانها به سعادت از فداكاريها مضايقه مكن، تكليف را فقط مستند به سوداگري انجام مده!) چه كسي و كدامين متفكر و چگونه حل خواهد كرد! ظلمي ديگر درباره اين انسان روا داشته شده است كه عدهاي با كمال مهارت، مغزهاي جمعي كثير از مردم را چنان توجيه كردهاند كه اصلا متوجه نباشد كه زندگيش برپايه چه تناقضي مستهلك ميگردد! جالب تر اينكه بعضيها ميخواهند، بدون توجه به تناقض مزبور، تاريخ را تحليل نمايند و فلسفه آنرا مطرح نمايند! بهرحال، هيچ طرز تفكري و هيچ مكتب و متفكري نميتواند بدون پذيرفتن آغاز و انجامي فوق طبيعت براي انسان، حيات او را در اين دنيا تفسير و توجيه نمايد. يعني بدون پذيرش جمله نهائي «انا لله و انا اليه راجعون» (ما از آن خدائيم و بسوي او برميگرديم.) هر چه گفته شود، توانائي پاسخ سوالهاي بسيار جدي بشري را ندارد و لذا جز صرف بيهوده انرژيهاي مغزي و راكد ساختن حركت تكاملي انسانها نتيجهاي نخواهد داد.
***
«لم ترك العيون فتخبر عنك، بل كنت قبل الوا صفين من خلقك». (چشمان ظاهري ترا نديده است تا خبري از تو بدهد، بلكه وجود اقدست پيش از توصيف كنندگان از خلائقت بوده است.)
او قابل ديدن با چشمان ظاهري نيست، زيرا او مافوق محسوساتست. در اين جملات اميرالمومنين عليهالسلام از توصيفات باضماير غائب به مخاطب عدول نموده، با خداوند سبحان چنان صحبت ميدارد كه گوئي روياروي او ايستاده است اين روش در سخن بسيار شايع است. در سوره مباركه فاتحه الكتاب هم اين عدول وجود دارد يعني آن سوره مباركه با حمد و توصيف خداوندي آغاز ميگردد و از جمله اياك نعبد جملات خطابيه آورده ميشود، يا اين عدول است كه انسان ميفهمد كه همواره ميتواند خود را در حضور الهي دريابد، و در حقيقت بنده خداوندي در آن حال كه با جملات غائبانه يا با ضماير غائبه درباره خدا سخن ميگويد، ميتواند خود را حاضر در بارگاه خداوندي ببيند. و همانگونه كه اگر او را مشاهده ميكرد سخن ميگفت، با او بمناجات ميپردازد. اما تفسير اصل مطلب چنين است كه بدان جهت كه خداوند متعال فوق جسم و جسمانيات و اشكال و ديگر كيفيات داراي نمود ميباشد، لذا قابل ديدن با چشمان ظاهري نيست، بلكه همانطور كه در پاسخ ذعلب يماني كه پرسيده بود: «هل رايت ربك (آيا پروردگارت را ديدهاي؟) فرموده است: افاعبد مالا اري؟ فقال: و كيف تراه يا اميرالمومنين؟ فقال: لا تدركه العيون بمشاهده العيان، ولكن تدركه القلوب بحقائق الايمان» (آيا ميپرستم چيزي را كه نديده باشم؟ ذعلب يماني پرسيد: چگونه ميبيني او را؟ آن حضرت فرمود: چشمها با مشاهده عيني او را نميبيند، بلكه اين دلها است كه با حقائق او را ميبيند.)
ممكن است اين سوال مطرح شود كه چگونه دلها او را ميبيند؟
پاسخ اين است كه رويت و شهود دل فوق ارتباط يكي از حواس طبيعي با محسوس خويش است، اين رويت گوئي چنانست كه دل موجي ميزند و همان موج خود را (مانند معلوم حضوري) درمييابد. به عنوان مثال وقتي كه دل مفهوم كلي زيبائي را درمييابد (خواه مفهوم كلي زيبائيهاي محسوس و خواه مفهوم كلي زيبائيهاي معقول) نه چنان است كه شكلي يا نمود ديگري از جهان عيني در آن منعكس ميگردد، بلكه حقيقتي را دل درمييابد كه حالتي از حالات يا موجي از امواج خود تلقي مينمايد، همچنانكه قوه عاقله ما هنگاميكه فعاليتي نموده و معقولي را درك ميكند يا به چيزي حكم مينمايد، در حقيقت وجود يا هويت معقولي آن معقول را، حالتي يا موجي از امواج خود ميداند. و بديهي است كه نه خود دل و عقل قابل مشاهده عيني است و نه فعاليت و محصول فعاليت آن دو. مخفي نيست كه منظور ما فقط اثبات اين معني است كه رويت و شهود و فعاليتي در درون وجود دارد كه دل و عقل بترتيب آنها را دارا ميباشد ولي بهيچ وجه قابل مشاهده عيني نيستند، نه اينكه خدا حالت يا موجي از دل ما است، بلي دريافت خداوند ذوالجلال مانند يكي از حالات و امواج قلبي ما است كه خداوند بر بندگانش عطا ميفرمايد.
اميرالمومنين عليهالسلام ميفرمايد: (خداوندا، چشمان انسانها ترا نديده است كه از تو خبر بدهد.) معناي اين جمله آن نيست كه هيچ خبري از خداوند عزوجل نميتوان داد، زيرت كتب آسماني و انبياء و اوصياء عليهمالسلام و حكماء و اولياء حتي اكثريت قريب باتفاق مردمي كه ارتباطي با خدا دارند، با اشكالي گوناگون از او خبر ميدهند، بلكه مقصود آن حضرت خبر مستند به ديدن بوسيله چشم ظاهري است. جمله بعدي كه جنبه استدلالي براي اثبات عدم ارتباط چشم با آن موجود اقدس و اكمل است، اين است كه ميفرمايد: بلكه خداوند سبحان پيش از مخلوقاتي كه او را توصيف مينمايد، وجود داشته است. ممكن است اين سوال مطرح شود كه چگونه ميتوان با سابقتر بودن وجود خداوندي بر توصيف كنندگان، عدم مشاهده چشمان ظاهري، باري تعالي را استدلال نمود؟
پاسخ اين است كه خداوند سبحان قديم و فوق درك و فهم و تعقل است، نميتواند آن موجود قديم و فوق محسوسات و معقولات را درك كند:
موج از حقيقت گهر بحر غافل است حادث چگونه درك نمايد قديم را (منسوب به صائب تبريزي)
***
«لم تخلق الخلق لوحشه و لا استعملتهم لمنفعه و لا يسبقك من طلبت، و لا يفلتك من اخذت، و لا ينقص سلطانك من عصاك، و لا يزيد في ملك من اطاعك، و لا يرد امرك من سخط قضائك، و لا يستغني عنك من تولي عن امرك» (مخلوقات را براي دفع وحشت نيافريدي، و آنها را براي سود بردن بكار نينداختي، هر كس را كه طلب كني، براي گريز از تو، توانائي سبقت ندارد، و هر كس را كه گرفتي قدرت فرار از ترا دارا نيست، كسي كه از قضاي تو به غضب درآيد، نتواند امر ترا برگرداند، و كسي كه از امر تو رويگردان شود، بينياز از تو نخواهد گشت.) او است غني مطلق جل جلاله اميرالمومنين عليهالسلام در جملات فوق با بليغترين بيان، بينيازي مطلق خداوندي و ناتواني بندگان را گوشزد ميفرمايد:
1- مخلوقات را براي دفع وحشت از خود نيافريده است- در خطبه اول فرمودهاست: «متوحد اذ لاسكن يستانس به و لا يستوحش لفقده» (يگانه خداوندي كه نياز به وسيله آرامشي ندارد كه با او انس بگيرد و از فقدانش به وحشت بيفتد.) اين يكي از مختصات جان است كه اگر همدمي پيدا نكرد افسرده ميشود و احساس غربت شديد دمار از روزگارش برميآورد. اگر با همنوع خود انسي نگيرد، خودخوري تباهش ميسازد. علت وحشت از تنهائي، وابستگي است، لذا هر اندوه وابستگي بيشتر و شديدتر باشد، احساس وحشت و غربت و گسيختگي از ريشه (كه موجب نوعي اختلال در جان است) در موقع فقدان آنچه كه جان به آن وابسته است، بيشتر و شديدتر است. لازمه اين قانون اين است كه هر اندازه وابستگي كمتر و ضعيف تر باشد، قطعي است كه احساس وحشت و غربت و گسيختگي كمتر و ضعيف تر ميگردد. بنابراين دو قانون (يا يك قانون متعاكس) هر اندازه استغناء و غنا و بينيازي بيشتر و شديدتر باشد، احساس وحشت ناشي از احساس غربت و گسيختگي بيشتر و شديدتر خواهد بود. و بدان جهت كه بينيازي خداوند غني و قدير و قاهر، مطلق و در نهايت كمال است، لذا بهيچ موجود و هيچكسي وابسته نيست تا از فقدان آن احساس غربت و گسيختگي نموده و در نتيجه به وحشت بيفتد.
2- خداوند سبحان مخلوقات را براي سود بردن نيافريده است. در اين مورد هم كه خداوند مخلوقات را براي چه آفريده است؟ بشر با عينكي كه ساخته شده از معلومات محدود و خواسته ها و آرمانهاي خود او ميباشد، به پاسخگوئي ميپردازد و گمان ميبرد كه خداوند ذوالجلال مخلوقات را براي بدست آوردن منفعت آفريده است! بينوا انسان است كه با اينكه قدرت بر طرف كردن بينوائي خود را دارد، باز به ادامه بينوائي خود تن ميدهد. انساني كه ميخواهد همه واقعيات را با مغز محدود و وابسته به محسوسات و خواستههاي مربوط به غرايزش تفسير و توجيه نمايد، بينوا است زيرا كه اينقدر تجربه نكرده است كه بداند هر وقت در هر موضوعي كه خواستهاست با الگوي خويشتن (قياس به نفس) واقعيتها را دريابد، بالاخره تجارب و مشاهدات بروني و گاهي هم رويتها و شهودهاي دروني، اين خواسته او را برهم زده و خطاي او را اثبات نموده است. آدمي بر مبناي طبيعت نيازمندي كه دارد، براي رفع نياز خود ميكوشد و بر مبناي خود خواهي تباهكنندهاي كه دارد، منفعت طلب است. لذا او با كمال بياعتنائي و بيتوجهي به غناي مطلق خداوندي و منزه بودن او از خودخواهي كه از احساس لزوم جبران يا زيادهطلبي براي لذت يابي، ناشي ميگردد، نسبت منفعت طلبي را به خدا ميدهد. البته تاكنون ديده نشده است كه اشخاص رشد يافته و داراي مغز ورزيده و متفكر چنين نسبت ناروائي را به خدا بدهند، ولي گاهي از طرز گفتار و كردار برخي مردم سادهلوح يا اشخاص جاهل درباره غناي مطلق خداوندي، اينگونه گمانهاي نابجا ديده ميشود. امام حسين عليهالسلام، آن سرور شهيدان، در مناجاتش با خدا چنين عرض ميكند: «الهي انت الغني بذاتك ان يصل اليك النفع منك فكيف لا تكون غنيا عني» (خداي من، تو در ذات خود چنان بينيازتر از آن هستي كه براي تو منفعتي از خود تو برسد، پس چگونه بينياز از من نباشي؟)
3- كسي را بخواهي، سبقت از تو نگيرد و هر كس را گرفتي از دست تو فرار نتواند كرد.
باد ما و بود ما داد تست هستي ما جمله از ايجاد تست
لذت هستي نمودي نيست را عاشق خود كرده بودي نيست را
لذت انعام خود را وا مگير نقل و باده جام خود را وامگير
ور بگيري كيت جست و جو كند نقش با نقاش كي نيرو كند
«و لايمكن الفرار من حكومتك» (خداوندا، فرار از عرصه حاكميت تو امكان ندارد.) اگر فرار از خويشتن براي كسي در اين دنيا قابل تصور باشد، و اگر براي كسي فرار از هستي كه جلوهاي از مشيت هستي آفرين است، امكانپذير باشد، و اگر براي نقش، فرار از نقاش قابل تعقل باشد، فرار از اراده و طلب و حاكميت خداوندي نيز قابل تصور و تعقل و امكان پذير خواهد بود! كيست كه اين ياوهگوئي را از موج دريا بشنود كه من از دريا فرار ميكنم و در خشكي كه بيرون از عرصه حاكميت دريا است، بوجود خود ادامه ميدهم! مگر وجود انساني با احساس هر گونه قدرت در خويشتن موجي از درياي مشيت و فيض خداودي نيست؟! مگر اراده فرار براي بهرهبرداري از آزادي نيست؟ بياييد فرار كنيم نه از خويشتن و نه از هستي و نه از زيردست نقاش چيرهدست ازل و ابد، بلكه از هوي و هوسها و تمايل به متورم ساختن خودطبيعي، تا ببينيم آنچه كه ميبايست از آن فرار كنيم خدا و حاكميت و اراده او بود يا زنجيرهاي گرانبار نفسانيات كه اساسيترين مانع ما از آزادي معقول است.
4- كسي كه ترا معصيت كند، از سلطه تو نكاهد، و كسي كه اطاعتت كند بر ملك تو نيفزايد كمال و غناي مطلق ذات پروردگار بالاتر از آن است كه مخالفت با دستورات او، ضرري به بينيازي و كمال مطلق او برساند. انسان بوسيله معصيتي كه مرتكب ميشود، هر گونه حركت و تحولي كه در درون او بوجود ميآيد و هر اثري كه در بيرون از درون او- چه در موجوديت جسمانيش و چه در عالم طبيعت- ظهور كند، واقعيت و نيرو و وسائل آن حركت و تحول و قوانين حاكم بر اثر و موثر و همچنين هر آنچه كه آن اثر در آن بوجود ميآيد، عرصه سلطه مطلقه الهي است و همه آن امور از آثار خالقيت خداوندي است. حتي آن نيروي اختيار كه موجب نظاره و سلطه شخصيت انساني بر دو قطب مثبت و منفي كار ميباشد نيز از مخلوقات خداوندي ميباشد، مگر خود آن اختيار از آنها و عواملي كه شخصيت در طول زندگاني براي خود بوجود آورده و در هنگام اختيار از آنها بهرهبرداري ميكند، حتي عرصه كار آن عوامل و قوانين حاكمه بر آنها نيز از مخلوقات خداوندي است، آنچه كه مربوط به انسان است همان عمل شخصيت او است كه با آگاهي (نظاره) و سلطه آن بر دو قطب مثبت و منفي كار انجام ميگيرد. و چون سلطه خداوندي و قدرت و بينيازي او از امور مادي نيست كه با كمترين كار و تجزئه، تغيير يابد، لذا نه معصيت مردم در آن صفات كمالي و ذاتي خداوندي نقصاني پديد ميآورد و نه اطاعت مردم بر سلطه و قدرت او ميافزايد. 5- كسي كه از قضاي تو به غضب درآيد، نتواند امر ترا بر گرداند و كسي كه از امر تو رويگردان شود، بينياز از تو نخواهد گشت. بار پروردگارا، چه تواند كرد در برابر قضاي تو موجودي كه ذرات وجودش چه بداند و چه نداند، بشنود يا نشنود، همگي اين زمزمه را دارند كه:
پر كاهم در مصاف تند باد خود ندانم در كجا خواهم فتاد
پيش چوگانهاي حكم كن فكان ميدويم اندر مكان و لامكان
مخالفت و غضب موجودي كه خود اثري از قضاي رباني تست، در برابر مشيت قضائي تو، چه اثري دارد، مگر نقش ميتواند با قلم كه او را مطابق خواسته خود ترسيم مينمايد، از در ستيزه برآيد؟- كجا خواهي ز چنگ ما بريدن كه داند دام قدرت را دريدن چو پايت نيست تا از ما گريزي بنه گردن رها كن سر كشيدن دوان شو سوي شيريني زغوره بباطن گر نميداني دويدن رسن را ميگزي اي صيد بسته نبرد اين رسن هيچ از گزيدن چه جفته ميزني كز بار رستم يكي دم هشتمت بهر چريدن دل دريا ز بيم و هيبت ما همي جوشد ز موج و از طپيدن كه سنگين اگر آن زخم يابد ز بند ما نيارد بر جهيدن فلك را تا نگويد امر ما بس بگرد خاك ما بايد تنيدن دهان خاك خشك از حسرت ما است نيارد جرعهاي بي ما چشيدن براي تغيير جهت قضا يا منتفي ساختن آن در آن موارد كه امكان دارد (يعني قضاي خداوندي چنين باشد كه قضاي او قابل نفي يا تغيير جهت باشد) بازي با طناب بسيار محكم قضا نيست كه او را به ته چاه كشيده است، بلكه تسليم و رضا و يا احسانهاي مخلصانه است كه جان ديگر انسانها را نجات بدهد تا جانش از طوفات قانوني كه پيش آمده است نجات يابد. «رضي بقضائك و تسليما لامرك لا معبود سواك يا غياث المستغيثين» (اي خداي من، به قضايت راضي و به امرت تسليمم، معبودي جز تو نيست، اي پناهدهنده پناهجويان.)
با اين جملات بود كه سرور شهيدان راه حق و حقيقت حسين بن علي عليهالسلام در آخرين لحظات زندگي مباركش كه شهادت مباركي را ببار آورده بود با خدايش به نيايش پرداخت. اين رضا و تسليم در برابر قضاي الهي كه سرور سروران بشريت ابراز مينمايد. موجي از درياي شكيبائي و گلي از باغ بيكران خدايابي او است، او ميداند وقتي كه در مسير امر خدايش قدم برميدارد كه در حقيقت در حضور او و براي او حركت ميكند، ديگر هراسي از علل و نتائج و لوازم آن حركت كمالساز كه جريان يك رشته قضاي الهي است. بدل راه نخواهد داد. «كل سر عندك علانيه و كل غيب عندك شهاده» (همه رازهاي نهاني در نزد تو آشكار و هر غيبي در پيشگاه تو مشهود است.) براي خداوندي كه محيط مطلق و عالم مطلق است نه رازي وجود دارد و نه غيبي معناي احاطه مطلق و علم مطلق كه از صفات ذاتي خداوند سبحان ميباشند، همين است كه همه چيز براي آن ذات اقدس آشكار و مشهود باشد، توضيح اينكه آنچه كه موجب ميشود يك شي جنبه راز بودن بخود بگيرد و يا امري غيبي باشد، همانست ادراك كننده و ادراك شونده اشكال گوناگوني دارد، مانند دوري بيش از اندازه شيء درك شده از درك كننده. در اين موقع گفته ميشود: فاصله زياد مانع درك شي شده است.
گاهي حجاب عبارت است از عوامل محيط بر شيء، مانند تاريكي فضا و قرار گرفتن پشت جسمي كه مانع از مشاهده شيء ميگردد. گاهي ديگر مربوط به خود درك كننده است، مانند ضعف بينائي يا شنوائي و گاهي مربوط به خود شيء است مانند بيش از اندازه تاريك يا روشن بودن يعني همانگونه كه يك جسم ظلماني را نميتوان ديد و تشخيص داد، همانطور قرص خورشيد را هم از نزديكي نميتوان ديد زيرا روشنائي آن بقدري است كه ساختمان چشم انساني را مختل ميسازد. همانطور كه ناتواني وسائل طبيعي درك، حجاب ما بين درك كننده و درك شونده است، همچنان ناتواني قواي مغزي و ضعف رواني نيز حجابي ميشود كه درك كننده را از درك شيء محروم ميسازد. بديهي است كه هيچ يك از حجابهاي مزبور و نه غير از آنها نميتواند خللي به احاطه مطلق خداوندي و علم مطلق او وارد آورد. آيا ممكن است فاصله واقعيات براي علم خدا متفاوت، يعني يكي دور و يكي نزديك باشد؟! كدامين عوامل محيط بر اشياء است كه آنها را از احاطه و علم خداوندي جدا بسازد؟ آيا مگر ديدين و شنيدن خدا نيازي به وسائل عضوي (چشم و گوش) دارد كه با شرائط معيني كه هر دو عضو در فعاليت خود دارند، كار انجام بدهند؟!
خلاصه اينكه فرض احاطه و علم مطلق خدا بر همه اشياء منافات كامل دارد با انقسام اشياء به پايين و بالا و پيش و پس و روي پرده و پشت پرده و قبل و بعد زماني و آغاز و انجام و ظاهر و باطن براي خدا. انت الابد فلا امد لك، و انت المنتهي فلا محيص عنك، و انت الموعد فلا منجي منك الا اليك (خداوندا، توئي آن حقيقت ابدي كه مدتي براي تو نيست، و توئي نهايت همه هستي كه هيچ گريزي از تو نيست. وعدهگاه نهائي مخلوقات بارگاه تست، پس رهائي از سيطره تو نيست مگر بسوي تو.) بار الها، توئي كه ابديت از آن تست و توئي پايان همه امور كه هيچ گريزي از تو نيست. اگر سر به پايين بيندازي و يك مورچه ناچيز را در حركت ببيني، و يا جوانه گياه بسيار كوچكي را در حال سر برآوردن تماشا كني. اگر بر بال نورنشيني و با سرعتي فوق تصور از فضاهاي بسيار دور بگذري و آنگاه دورترين نقاط اين كيهان بزرگ را زير پا گذاري، در ههمه جا مرگ را حكمفرما خواهي يافت. اگر ساعتها در چشمان پر فروغ جواني كه در بهار زندگي، سر تا پايش نشاط و طراوت است خيره شوي و هيچ اثر و نشاني از فرسودگي در آن بدن رعنا و هيچ خاموشي در آن چشمان پر فروغ مشاهده نكني، باز صداي آهسته پاي مرگ را خواهي شنيد كه به ديدار ناخواسته آن تازه نهال باغ وجود در حركت است، كه وي روزگاري محدود بنام زندگي را سپري نمايد تا فروغ را از چشمانش و طراوت را از درخت پر شاخ و برگ وجودش بگيرد و به سينه امواج درياي فنايش بسپارد. آن همه پايداري و مقاومت كه كوههاي سر به فلك كشيده در برابر عوامل دگرگونكننده از خود نشان ميدهند و آن همه بيكرانگي كه كهكشانها و كازارها در برابر زمان از خود ابراز ميدارند، باز همه آنها در مسيري كم و بيش طولاني كه رو به زوال كشيده شده است، در گذرند.
اگر زماني فرا رسد كه گام از روز و شب و بامداد و غروب فراتر نهي و هر آنچه كه به عنوان مقدار يا چگونگي از زمان براي تو مطرح بود از ديدگاه تو ناپديد گردد و حتي در لوحه درون چيزي براي شهود تو نماند مگر يك احساس بسيار ظريفي كه ترا با جرياني در ارتباط قرار بدهد كه تعين و انقطاعي براي آن ديده نشود، باز يك درك والا از گوشهاي ناشناخته از اعماق درونت، تعينهاي جدا كننده لحظات و انقطاع آن جريان را اعلان خواهد نمود و خواهي فهميد كه همان جريان دائم نما نيز رو به پايان مقرر خود سير مينمايد. زيرا:
بقا ندارد عالم و گر بقا دارد فناش گير كه همچون بقاي ذات تو نيست
آري، در نهاد ذات تو اي انسان، اي بزرگ كوچك نما، گوهريست بس شگفتانگيز كه همانگونه كه از گوشهاي از كره خاكي در قفسي از كالبد جسماني، بر همه عالم هستي اشراف و احاطه پيدا ميكند (و لذا درباره آن نظر ميدهد و حكم صادر ميكند) همانطور با قرار گرفتن در لحظاتي از زمان، گام فراسوي زمان ميگذارد و همانگونه كه ريسمان از تسبيح بيرون كشند و دانههاي تسبيح در كف دست در يكجا مشاهده شود، زمان را از كائنات بيرون ميكشد و مجموع همه آنها را حتي با مفهومي از حركت در ديدگاهي محدود قرار ميدهد متفكران بزرگ جهانشناسي بدون چنين دريافت نميتوانستند سخني درباره دهر و سرمد به زبان بياورند. بهوش باشيم كه اگر بر فرض ناصحيح در تصور يا دريافت مفهوم دهر و سرمد، امتدادي در ذهن منعكس شود، حتي خود آن امتداد هم در معرض زوال و فنا خواهد بود. حال كه تا اينجا توانستيم محدوديت زمان و زماني و هر واقعيت داراي امتداد را بپذيريم، از اين ببعد ميتوانيم اين حقيقت را دريابيم كه نه تنها خدا فوق جريان و حركت و امتداد زماني و مكاني است، بلكه بايد اين حقيقت را بپذيريم كه خدا فوق همان ابد و سرمد است، در صورتيكه براي آن دو، كشش و تعين خاصي را تصور نمائيم كه نسبت آنها با خدا نسبت دربرگيرنده و دربرگرفته شده منظور شود!
سپس اميرالمومنين عليهالسلام عرض ميكند: و توئي نهايت همه هستي كه هيچ گريزي از تو نيست … اگر كسي بتواند ز خود بگريزد و خود را از نورافكن دوار خودآگاهي خويشتن (علم حضوري) مخفي بدارد، چنين كسي در عالم تخيل هم ميتواند از خدا بگريزد و از ديدگاه او كه همه هستي با همه سطوح و ابعاد و ذراتش است، خود را بپوشاند! نكتهاي كه در اين مبحث براي صاحب نظران مخفي نيست، اين است كه مقصود اميرالمومين عليهالسلام از نسبت دادن منتهي به خدا پايان امتداد هستي نيست، زيرا چنين نيست كه موجودات عالم هستي در خطي امتداد يافته است كه پايان آنها خدا است، زيرا احاطه و قيوميت خداوندي بر همه كائنات عموما فراگير تمام اجزاء و سطوح و ابعاد آنها است، لذا وقتي كه گفته ميشود: او است اول و او است آخر، او است ظاهر، او است باطن، معاني متداول هيچ يك از الفاظ چهارگانه (اول، آخر، ظاهر و باطن) كه هر يك داراي لازمه اختصاصي است، نميباشد، زيرا در معناي دو لفظ (اول و آخر) نوعي امتداد طولي تضمين شده است كه درباره خداوند متعال امكان ناپذير است، زيرا باضافه منافات امتداد با احاطه و قيوميت خداوندي، مستلزم محدوديت آن ذات اقدس است كه از قرار دادن آن در اول و آخر امتداد ناشي ميگردد.
اما دو لفظ (ظاهر و باطن) بديهي است كه براي خدا نه ظاهري به معناي متداول آن مطرح است و نه باطني بلكه از يك جهت چنانكه همه اشياء براي او ظاهر است، همچنان او ظاهر در همه اشياء است و نسبت دادن صفت باطن بودن به آن ذات اقدس به معناي اشياء است، همچنان او ظاهر در همه اشياء است و نسبت دادن صفت باطن بودن به آن ذات اقدس به معناي رايج آن صحيح نيست، زيرا لازمهاش اين است كه خداوند از يك جهت در باطن اشياء است. مگر اينكه بگوئيم: مقصود از اول و آخر و ظاهر و باطن، مانند ديگر مفاهيم متقابل (مانند ميراندن و زنده كردن)، (انشاءكننده و اعادهكننده) و غير ذلك همان احاطه و قيوميت مطلقه خداوندي بر همه اشياء است از همه سطوح و ابعاد، يعني وقتي كه ميگوئيم خدا است اول، خدا است آخر، در حقيقت ميخواهيم بگوئيم: همه امتداد كائنات مشمول احاطه و قيوميت خداوندي است. و هنگامي كه ميگوئيم: خدا ظاهر و باطن، يعني احاطه و قيوميت خداوندي بر همه كائنات، فراگير ظاهر و باطن آنها است.
سپس اميرالمومنين عليهالسلام عرض ميكند: خداوندا، وعدهگاه نهائي، حضور و بارگاه كبريائي تست، از اين حضور و بارگاه نجاتي نيست مگر بسوي تو. اين است مقتضاي اين حقيقت كه ملك بسيار پهناور هستي بهر كجا كه گسترده شود، و بهر عمقي كه كشيده شود، حضور خداوندي و بارگاه كبريائي او است. بينوا انسان غافل! كه در درون خود گوشهها و فضاهائي را ميسازد كه آنها را خالي از خدا تلقي كند و درهائي هم براي آن نصب كند كه در آنجاها مخفي شود و از دسترس خدا خارج گردد! درباره اين اشخاص من سخني براي گفتن ندارم، ولي مولوي ميگويد:
چشم باز و گوش باز و اين عما حيرتم از چشم بندي خدا!
بيا خدا را محدود مكن، براي او حضور و بارگاهي با عينك تصنعي خود معين منما، حكيم باش، فلسفه مباف، زيرا كه بمقتضاي حكمت، اعتراف به تقصير و قصور در عرصه تكاپو براي (حيات معقول) بغايت مستحسن است ولي با فلسفهبافي حضور و بارگاه الهي را محدود كردن بينهايت مستهجن.
***
«بيدك ناصيه كل دابه و اليك مصير كل نسمه» (اختيار هر جنبندهاي بدست تست و سرنوشت همه نفوس بسوي تو.) نيازمند مطلق در اختيار غني مطلق تصور نياز در يك موجود مساوي وابستگي آن موجود بغير خويشتن است. اين اصل كه تعبير ديگري از «كل ما بالعرض ينتهي الي ما بالذات» (هر آنچه كه وجود عارضي است، به چيزي منتهي ميشود كه وجودش بالذات است.) بديهيتر از آن است كه احتياج به اثبات داشته باشد. و ميتوان گفت: چنانكه تصور خورشيد براي كسي كه معناي آنرا ميداند ملازم تصور روشنائي است، مفهوم نياز براي كسي كه اطلاع از آن دارد ملازم وابستگي به غير خويشتن است و بعبارت ديگر تكيه بر غير خويشتن براي شخص نيازمند بديهيتر از انقسام هر عدد زوج به عدد مساوي است، زيرا انقسام مزبور اگر چه يك امر ضروري است، ولي تلازم بدهي در تصور ندارد، يعني چنان نيست كه هر كس هر عدد زوجي را در هر حال تصور كرد، بالبداهه انقسام به دو عدد مساوي را بايد تصور نمايد، در صورتي كه بمجرد تصور نياز و نيازمند، بالبداهه تصور تكيه و متكي بدنبال آن بوجود ميآيد. كساني كه گمان ميكنند هر جانداري ذاتا خود را اداره ميكند و علت ابقاي هر جانداري خود آن است، در حقيقت از درك معناي تحول مستمر حيات در جاندار ناتوانند و نميفهمند كه:
هر نفس نو ميشود دنيا و ما بيخبر از نو شدن اندر بقا
عمر همچون جوي نو نو ميرسد مستمري مينمايد در جسد
اگر چنين است، پس چرا ما اين تحول نو بنو را نميبينيم و همه اشياء جز متحركهاي محسوس را، ثابت ميبينيم؟ پاسخ شما اينست كه- شاخ آتش را بجنباني بساز در نظر آتش نمايد بس دراز اين درازي مدت از تيزي صنع مينمايد سرعت انگيزي صنع پس ترا همر لحظه مرگ و رجعتيست مصطفي فرمود دنيا ساعتيست اگر بخواهيم براي هر يك از جانداران، يك عامل مستقل از طبيعت خود جاندار كه حافظ بقاي آن باشد، فرض كنيم، در اينصورت باضافه بازگشت به اين سوال كه حفظ كننده بقاي آن باشد، فرض كنيم، در اين صورت باضافه بازگشت به اين سوال كه حفظ كننده بقاي آن جاندار، كه يك حقيقت طبيعي و قطعا در حركت است، چيست؟ اين اعتراض لاينحل پيش ميآيد كه اين چگونه تفكر علمي است كه يك عامل فوق طبيعي را از بيم پذيرش فوق طبيعي بودنش حذف كنيم و بجاي آن، براي هر يك از جانداران يك خدا اثبات كنيم! اين همان خطاي فكري است كه ارتور كومپتون كه در علم فيزيك مرد مشهوري است، به جاي آنكه تاثير و تصرف خدا را در فنومنهاي آتميك معتقد شود، براي هر الكترون يك خدا اثبات ميكند! وانگهي آيا نبايد دخالت عامل فوق طبيعي را در بقاي جانداران كه در عرصه طبيعت و قوانين آن در حال كون و فساد و تشكل و تجزئه است بپذيريم، در صورتي كه اين تحول بوسيله مواد بيجان مانند غذاهائي كه جاندار از آنها استفاده ميكند، انجام ميگيرد و به عبارت مختصرتر نميتوان از نظر علمي، بقاء و استمرار حيات جاندار را به مواد بيجان مستند دانست چنانكه بوجود آمدن جاندار از بيجان بدون دخالت عامل ماوراي طبيعي قابل تصور نيست.
بنابراين، همانطور كه خداوند خالق حيات و موت درباره بوجود آمدن و رفتن حيات فرموده است. «لا اله الا هو يحيي و يميت» (نيست خدائي جز او، زنده ميگرداند و ميميراند.) همچنين در ابقاي حيات ميفرمايد: ما من دابه الا هو اخذ بناصيتها (هيچ جنبندهاي نيست مگر اينكه خداوند از پيشاني او گرفته است.) گرفتن از پيشاني، كنايه از حفظ و سلطه مطلقه خداوندي درباره همه جانداران است. و في خلقكم و ما يبث من دابه آيات لقوم يوقنون (و در آفرينش شما و در منتشر ساختن جنبندگان، آياتي است براي مردمي كه به يقين رسيدهاند.)
سپس اميرالمومنين عليهالسلام ميفرمايد: (و سرنوشت همه نفوس بسوي تست.) اين مضمون در آيات فراواني از قرآن مجيد و اغلب با مشقات دو كلمه رجوع و صيروره وارد شده است. مانند- و الي الله ترجع الامور (و بسوي خدا برميگردد همه امور.) اين مضمون در شش مورد از قرآن مجيد با كلمه ترجع آمده است: البقره 210 آل عمران 109، الانفال 44، الحج 76، فاطر4، الحديد5، و با كلمه ترجعون در نوزده مورد- البقره 28 و 45 و 281، يونس 56، هود 34، الانبياء 35، المومنون 115، القصص 70و 88، العنكبوت 17 و 57، الروم 11، السجده 11، يس 32 و 83، الزمر 44، فصلت 21، الزخرف 85، الجاثيه 15، و با كلمه يرجع يك مورد- هود 123 و با كلمه يرجعون در شش مورد- آل عمران 83، الانعام 36، مريم 40، النور 64، القصص 39، غافر77 و با كلمه رجعي يك مورد- العلق 8 و با كلمه راجعون چهار مورد- البقره 46 و 156، الانعام 60 و 164، يونس 4و 23، هود 4، العنكبوت، لقمان 15، الزمر 7، الانعام 108، يونس 46 و 70، لقمان 23. با كلمه تصير يك مورد- الا الي الله تصير الامر (آگاه باشيد كه پايان سرنوشت همه امور بسوي خدا است.) الشوري 53 و با كلمه مصير دوازده مورد- البقره 285، ال عمران 28، المائده 18، الانفال 16، الحج 48، النور 42، لقمان 14، فاطر 18، غافر 30، الشوري 15، ق 43.
و با در نظر گرفتن اينكه پايان يافتن زندگي تبهكاران با ورود به آتش دوزخ نيز پس از عبور ار عرصه قيامت و حضور در پيشگاه خداوندي است، مصير آنان نيز بسوي خدا است مجموع آياتي كه با كلمه مصير در چهارده مورد پيشگاه خداوندي را پايان سرنوشت و مشاهده آن بيان نموده است به بيست و شش مورد ميرسد- آل عمران 162، التوبه 73، الحج 72، النور 57، الحديد 15، المجادله 8، التغابن 10، التحريم 9، الملك 6، النساء 97 و 115، الفرقان 15، الفتح 6، ابراهيم 30.
كلمات ديگري در قرآن مجيد مانند مشتقات لقاء (ديدار) آمده كه بخدا نسبت داده شده است مانند «يا ايها الانسان انك كادح الي ربك كدحا فملاقيه» (اي انسان، تو در حال تلاش به ديدار پروردگارت ميرسي.) از تاكيد شديد آيات قراني و اديان حقه گذشته و دلالت عقل به اينكه:
تا مايه طبعها سرشتند ما را ورقي دگر نوشتند
زيرا:
كار من و تو بدين درازي كوتاه كنم كه نيست بازي (نظامي گنجوي)
بايد گفت: محال است كه حيات كه با عظمت ترين پديده در عالم طبيعت و نمودي از ماوراي طبيعت است، غذائي براي خاك مرده باشد! چه تعبير عقلاني و دلپسند است كه آن مرد بزرگ ميگويد: حقيقتي كه بالا شروع ميشود در پايين ختم نميگردد. اين چه دور و گردش ضد عقل و وجدان است كه موجود از حال بساطت و جمادي شروع به تحول كند و بقدري عظمت پيدا كند كه با دو بال معرفت و عمل همه فضاهاي هستي را در هم نوردد و واقعا موجودي باعظمت تر از جهان هستي شود، سپس برگردد و همان خاك كه از آنجا حركت صعودي را آغاز كرده بود محو گردد. آيا اين باور كردني است كه موج انديشه بسيار با ارزش آدمي كه از غذاهاي مادي انرژي گرفته و به فعليت رسيده و جهاني را درك و آنرا ساخته بود، برگردد. آيا اين باور كردني است كه موج انديشه بسيار با ارزش آدمي كه از غذاهاي مادي انرژي گرفته و به فعليت رسيده و جهاني را درك و آنرا ساخته بود، برگردد و در ماده ناچيزي غذائي نابود گردد! مثلا فرض كنيم آنچه موجب تقويت مغز براي انديشه و موج آن بوده شيره انگور و ماده نشاستهاي نان بوده است، آيا اين جريان را عقل و وجدان برين ميپذيرد كه آن انديشه و امواجش برگردد به حالت ما قبل غوره و مواد تقويت كننده گندم، يعني حتي در انگور و غوره و گندم و حالت سنبلي گندم هم توقف ننمايد، بلكه برگردد بحالتي پست تر از آنها؟! در صورتي كه قانون فعليت و كمال ميگويد: هيچ فعليت و كمالي به حالت بالقوه و نقص قبلي كه از آن عبور كرده است برنميگردد. اگر كسي بگويد: انديشه يك فعاليت مغزي است و تجسم مادي ندارد تا در يك جريان مادي بالا و پايين برود.
پاسخ اين اعتراض چنين است كه اگر مساله مزبور را بپذيريم، باز اين مطلب وجود دارد كه خود آن قانون مغزي كه قدرت بوجود آوردن چنان انديشهاي را داشته باشد، چگونه برميگردد و در خاك متلاشي ميشود و پايان ميپذيرد؟ اگر اين مطلب هم مورد اعتراض قرار بگيرد به اينكه مغز و قدرت و قانون آن هم اموري مادي ميباشند و لذا اگر برگردند و خاك شوند كه جلوهاي از ماده است، اشكالي بوجود نميآيد، ميگوئيم بلي فرق است ميان خاك كه پست ترين جلوه ماده است و انديشه كه يكي از عاليترين جلوههاي آن فرض شده است. با قطع نظر از همه اينها، هيچ ترديدي در اين نيست كه من يا شخصيت كاملتر و عاليتر از وجود طبيعي آدمي است و اين من واقعيت دارد كه توانسته است موضوع علوم روانشناس و روانپزشكي و اخلاق و روانكاوي باشد. آيا امكان دارد كه حيات پس حركت تكاملي و وصول به من كه حقيقتي است بالاتر از ماده و ماديات، برگردد و دوباره در خاك متلاشي و محو شود! اگر چنين احتمالي صحيح است، پس چرا اين همه بوق و كرنا براه انداختهاند كه جهان، جهان تكامل است و از آنتوان كرنو (كه ميگويند: هيچ جرياني قابل بازگشت نيست) گرفته تا ديگر فلاسفه و حكماء و عرفاء كه ميگويند- «لا تكرار في التجلي» (در تجلي تكراري نيست) هيچ انگوري دگر غوره نشد هيچ ميوه پخته باكوره نشد فرياد برميآورند كه حركت از نقص به كمال قانوني است نه از كمال به نقص.
***
«سبحانك ما اعظم شانك، سبحانك ما اعظم ما نري من خلقك! و ما اصغر كل عظيمه في جنب قدرتك! و ما اهول مانري من ملكوتك! و ما احقر ذلك فيما غاب عنامن سلطانك! و ما اسبغ نعمك في الدنيا و ما اصغرها في نعم الاخره»! (پاكيزه پروردگارا، چه با عظمت است شان تو، پاك خداوندا، چه بزرگ است آنچه كه از مخلوقات تو ميبينيم و چه كوچك است هر بزرگي در جنب قدرت تو، و چه دهشتناك است آنچه كه از ملكوت تو ميبينم، و چه محقر است اين ملكوت در برابر آن عظمتهاي قدرت تو كه از ما پوشيده است، چه فراوان است نعمتهاي تو در اين دنيا، و چه كوچك است اين نعمتهاي دنيوي در مقابل نعمتهاي اخروي!)
هر مفهومي را به عنوان خدا فكر كنيد، خدا بزرگتر از آن است. مساله اي است بس شگفتانگيز كه آدمي هر اندازه از رشد و كمال بيشتري برخوردار باشد، خود را كوچكتر و خدا را بزرگتر از آن درمييابد كه در مراحل قبلي درك كرده بود. اين مطلب است كه قرآن مجيد در اين آيه به آن اشاره مينمايد: «انما يخشي الله من عباده العلماء» (جز اين نيست كه دانايان هستند كه از خدا ميترسند.) مفهوم حصري اين آيه مباركه دلالت باينكه نادانان از خدا نميترسند، و اهميتي به شان و مقام الوهيت نميدهند. قطعا چنين است، همانگونه كه طفل شيرخوار از مقام و شخصيت پدر حكيم و عارف خود آگاهي ندارد و در محضر او هرگونه گستاخي مينمايد و هر نوع حركت بيمعني را انجام ميدهد و با آن پدر عالي مقام به همان نحو رفتار ميكند كه روستائي با آن شير كه در طويله گاو او را خورده و بجاي او ايستاده بود:
روستائي گاو در آخور ببست شير گاوش خورد و بر جايش نشست
روستائي شد به آخور سوي گاو گاو را ميجست شب آن كنجكاو
دست ميماليد بر اعضاي شير پشت و پهلو گاه بالا گاه زير
گفت شير ار روشني افزون بدي زهرهاش بدريدي و دل خون شدي
اينچنين گستاخ زان ميخاردم كاو در اين شب گاو ميپنداردم
اينكه گاهي ميبينيد اشخاصي (كه خود را به متفكر بودن معروف نمودهاند) و مفاهيم الهي را حتي آن مفاهيم را كه مستقيما معناي خدا را در بردارد به استهزاء ميگيرند و خدا را مورد انكار قرار ميدهند، ناشي از جهل بمقام ربوبي است. بدان جهت كه اميرالمومنين عليهالسلام در نهجالبلاغه و ديگر سخنان مباركش واقعيات و حقائق بسيار با اهميتي را درباره سه موضوع خدا و جهان و انسان بيان فرموده است. توضيح و تفسير مطالبي را بطور اجمال متذكر ميشويم و مطالعهكنندگان ارجمند ميتوانند براي تحقيق مشروح درباره سه موضوع مزبور از ديدگاه اميرالمومنين عليهالسلام ديگر مجلدات اين ترجمه و تفسير را بررسي فرمايند. خدا و جهان و انسان از ديدگاه عليبن ابيطالب عليهالسلام توصيف و استدلالهائي كه درباره سه موضوع مزبور در نهجالبلاغه صورت گرفته است، عقل سليم و وجدان و فطرت پاك مجموعا دست بكار شده، مطالعه و بررسي كننده را با طرقي بالاتر و محكمتر از راههاي منطقي معمولي با حقايق و واقعيات مربوط به سه موضوع مزبور در تماس ميگذارند.
بطور كلي سخنان نهجالبلاغه درباره خدا بر چهار قسم اساسي تقسيم ميگردند:
قسم يكم- بيان مختصات مقام شامخ خداوندي است كه در حقيقت بازگوكننده اوصاف جمال و جلال آن ذات اقدس است كه بدون آنها خدائي مطرح نيست و راه شناخت اين مختصات، توجه همه جانبه به مفهوم كامل مطلق است كه ضروريترين صفت اوست مانند «الحمدلله الذي علا بحوله و دنا بطوله، مانح كل غنيمه و فضل و كاشف كل عظيمه و ازل» (سپاس مر خداي راست كه به قدرت و سلطه ربوبيش بالاتر از همه جهان هستي و با احسان و عنايت پروردگارش به همه موجودات نزديك است، او است بخشنده هر سود و فضل و برطرف كننده هر حادثه بزرگ و تنگناي سخت.) «الاول الذي لم يكن له قبل فيكون شيء قبله و الاخر الذي ليس له بعد فيكون شيء بعده» (خدا آن ذات اول است كه براي او هيچ قبلي نبوده است تا پيش از ذات اقدس او چيزي وجود داشته باشد، و آن آخر است كه براي او بعدي وجود ندارد، تا چيزي بعد از او وجود داشته باشد.) يعني آن ذات واجب مافوق هر ابتداء و انتهاء است كه تصور شود. «الحمدلله المتجلي لخلقه بخلقه و الظاهر لقلوبهم بحجته» (سپاس مر خداي را كه بوسيله خلقتي كه فرموده است، بمخلوقاتش تجلي نموده و با حجت دروني در دلهاي آنان آشكار است.)
همچنين در جملات ديگر از نهجالبلاغه كه علم مطلق و قدرت مطلقه خداوندي را با بيانات روشن توصيف مينمايد. و چنانكه ميدانيم اين توصيفات از قبيل تعريفات منطقي معمولي نيست كه منظور از آنها توضيحي درباره ذات خداوندي باشد، زيرا هم از نظر عقلي و هم با نظر به جملات نهجالبلاغه كه در موارد متعدد آمده است، ذات اقدس الهي قابل شناخت نيست بلكه چنانكه در مبحث بعدي بيان خواهيم كرد، رابطه انسانهاي رشد يافته با خدا همانطور كه اميرالمومنين (ع) فرموده است، تجلي او است در دلهاي شايسته با نيروي ايمان. از آنجمله: «و لا تقدر عظمه الله سبحانه علي قدر عقلك فتكون من الهالكين. هو القادر الذي اذا رتمت الاوهام لتدرك منقطع قدرته و حاول الفكر المبرا من خطرات الوساوس ان يقع عليه في عميقات غيوب ملكوته و تولهت القلوب اليه لتجري في كيفيه صفاته و غمضت مداخل العقول في حيث لاتبلغه الصفات لتناول علم ذاته ردعها و هي تجوب مهاوي سدف الغيوب متخلصه اليه سبحانه فرجعت اذ جبهت معترفه بانه لا ينال بجور الاعتساف كنه معرفته» (عظمت خداوندي را باندازه عقل خود، اندازهگيري مكن، زيرا از هلاك شوندگان خواهي گشت. خداوند، آن تواناي مطلق است كه هرگاه اوهام انساني بخواهد نهايت قدرت او را درك كند و فكر تجريد شده و خالص از جريانات وسوسهها بخواهد در اعماق غيوب ملكوت الهي ذات او را دريابد و دلها با اشتياق براي دريافت كيفيت صفات او به فعاليت بيفتند و عقل انساني با دقيقترين راهها با نفوذ بسيار ظريف و دقيق بخواهد براي شناخت ذات او به مقامي كه اوصاف توانائي رسيدن به آن را ندارد، وارد شوند، آن عقول را برميگراند در حاليكه در مهلكههاي تاريكيهاي غيوب سرگردانند. اين عقول كه براي شناخت ذات خداوندي حركت كرده بودند، در حالي كه دست رد بر پيشاني آنها زده شده است برميگردند و اعتراف ميكنند كه با تعدي تكلف آميز نميتوان به كنه معرفت او نائل گشت … ).
قسم دوم- بيان مختصاتي است كه راه شناخت آنها آماده كردن درون براي پذيرش تجلي اوصاف آن ذات اقدس است. هيچ راهي براي تحصيل شايستگي درون جز تصفيه آن از آلودگيها و كثافات حيواني وجود ندارد. بهمين جهت است كه اميرالمومخنين (ع) در هر موردي از سخنانش كه درباره خدا مطلبي را بيان ميكند، كاملا روشن است كه او درباره موجودي سخن ميگويد كه از تجلي عالي او در درونش بخوبي برخوردار است، زيرا در درون اين انسان چنان تصفيهاي صورت گرفته است كه حتي خيال ناچيزي از آلودگيهاي حيواني و مادي راهي به آن ندارد، مانند آن جملهاي كه ميگويد: «اين العقول المستصبحه بمصابيح الهدي و الابصار اللامحه الي منار التقوي، اين القلوب التي وهبت
لله و عوقدت علي طاعه الله» (كجاست آن عقولي كه با چراغهاي هدايت روشن شدهاند و كجاست آن چشماني كه به كانون نور تقوي مينگرند و كجاست آن دلهائي كه خود را به خدا بخشيدهاند و به اطاعت خداوندي بسته شدهاند؟).
قسم سوم- سلب اوصاف مادي و جسماني و هرگونه وابستگيها و احتياجات و محدوديتها، از ذات اقدس ربوبي است. در كتاب نهجالبلاغه اينگونه توصيفات سلبي فراوان است. اهميتي كه اميرالمومنين عليهالسلام به اوصاف سلبي ميدهد، ناشي از يك مساله ضروري است كه عبارت است از متوجه ساختن افكار مردم به اين حقيقت كه براي دريافت صحيحي از خدا بايد همه مفاهيم و اندازهگيريها و الگوهايي را كه آدمي بوسيله ارتباط با طبيعت عيني در ذهن خود منعكس مينمايد، كنار گذاشت و از صورتگري با نمودهاي گوناگون جهان طبيعي براي تصويري بعنوان خدا اجتناب كرد، زيرا:
مور ضعيف و ناتوان چون شكل يزداني كشد بيشك به شكل مورچه با شاخ حيواني كشد
معز شبان هم نقشه موسي بن عمراني كشد در ذهن ماني گر فتد او صورت ماني كشد
گفته شده است كه توصيفات سلبي مانند اينكه حقيقتي وجود دارد، نه شكلي دارد و نه وزني، نه رنگي دارد و نه هيچ كيفيتي، نه محسوس است نه قابل تصورات معمولي … براي شناخت آن حقيقت هيچ فايدهاي ندارد و اينگونه حقيقت مانند وجود مطلق در فلسفه هگل و امثال او است كه با سلب هرگونه خصوصيات و تعينات از آن وجود، يك مفهوم تجريدي محض را مطرح ميكند.
پاسخ اين اعتراض روشن است، زيرا اولا دلايل روشني واقعيت وجود خدا را اثبات ميكند كه با قطع نظر از مناقشات لفظي و حرفهاي همواره عقول سليم را قانع ساخته است. به وسيله آن دلايل، واقعيتي به عنوان خدا براي عقول انسانها مطرح شده است، ولي از آن جهت كه اين واقعيت مافوق مختصات جسماني آن دريافت شده نموده با نفي اوصاف جسماني و ساير محدوديته، افكار را براي دريافت منطقي آن موجود راهنمائي كرد. اين روش ايجاب و سلب يا اثبات و نفي در واقعياتي مانند عدالت نيز جريان دارد. بدين ترتيب كه نخست يك تعريف و توصيف اجمالي از عدالت مطرح ميگردد، (عدالت عبارت است از جريان مطابق قانون) سپس براي راهنمائي افكار از توصيفات سلبي استفاده ميشود، مثلا ميگوئيم: عدالت روش خوش آيند محض نيست، عدالت از سنخ احساسات نميباشد، عدالت وزن و شكل و رنگ نداد، …
قسم چهارم- بيان روابطي كه انسانها ميتوانند ميان خود و خدا برقرار بسازند. به اتفاق همه صاحب نظران علوم اسلامي، اميرالمومنين عليهالسلام تجسم يافتهاي از قرآن بود. و شناخت او درباره قرآن و ايمان او به تمام محتويات آن در حد اعلا بوده و اين تجسم در سخنان آن بزرگوار بخوبي روشن ميشود، لذا بطور قطع او نزديكي خدا را به خود مطابق آيه «و نحن اقرب اليه من حبل الوريد» (و ما از رگ گردن به او نزديكتريم.) «و هو معكم اينما كنتم» (و او با شما است هر كجا كه باشيد.) اعتقاد داشته و با يقين شهودي آنرا دريافته است.
در مواردي متعدد از نهجالبلاغه هم ارتباط مستقيم خود را با خدا توضيح داده است. از آنجمله در آن هنگام كه ذعلب يماني از او ميپرسد كه «هل رايت ربك» (آيا پروردگارت را ديدهاي؟) چنين پاسخ ميدهد: «افاعبد مالا اري؟ فقال: و كيف تراه؟ فقال: لا تدركه العيون بمشاهده العيان، ولكن تدركه القلوب بحقائق الايمان» (آيا عبادت كنم چيزي را كه نميبينم! ذعلب پرسيد: چگونه خدا را ميبيني؟ فرمود: خدا را چشمها با مشاهده عيني نميبيند، ولي با حقايق ايمان آنرا درمييابد.) «اللهم انك انس الانسين لاوليائك و احضرهم بالكفايه للمتوكلين عليك تشاهدهم في سرائرهم و تطلع عليهم في ضمائرهم و تعلم مبلغ بصائرهم فاسرارهم لك مكشوفه و قلوبهم اليك ملهوفه. ان او حشتهم الغربه انسهم ذكرك و ان صبت عليهم المصائب لجاوا الي الاستجاره بك علما بان ازمه الامور بيدك و مصادرها عن قضائك». (خداوندا، توئي مانوسترين مانوسها با اوليائت، و توئي حاضرترين آنان براي كفايت به امور توكلكنندگان بر تو. توئي كه نهائيهاي درون آنان را ميبيني و به حال آنان در درونشان آگاهي. اندازه بينائيهاي آنان را ميداني. اسرار پوشيده آنان براي تو آشكار و دلهايشان شيفته و بيقرار تو است. اگر تنهائي در اين دنيا بوحشتشان بيندازد، بياد تو انس ميگيرند و اگر مصائب روزگار بر سر آنان فرو ريزد، پناه بسوي تو ميبرند، زيرا آنان ميدانند كه زمام همه امور بدست تست و مباني آنها مستند به قضاي تست.)
در اين جملات رابطه خداوندي با انسانها بقرار زير مطرح شده است:
يك- رابطه انس- هر اندازه كه بر رشد شخصيت آدمي بيفزايد، انس وي با خدا بيشتر و سازندهتر ميگردد، زيرا اين يك قاعده كلي است كه: عقل باشي عقل را داني كمال عشق گردي عشق را يابي جمال انس با عقل و عظمت و شكوه آن، بدون به فعليت آوردن تعقل امكانپذير نيست، و درك زيبائي و لذت عشق بدون ورود به جاذبه معشوق محال است. هيچ رابطهاي براي انس با خداوند متعال جز برخورداري از اوصاف عاليه انساني كه نمونههائي از اوصاف خداوندي ميباشند، وجود ندارد، در حقيقت وقتي كه ميگوئيم: انسان بايد با خدا انس بگيرد، يعني انسان بايد عادل باشد، صادق و راستگو و درستكار باشد، بردبار و حق بين و ناظر بر اعمال خويشتن و ايفاءكننده به تعهدها باشد، علم و جهان بيني را جزء (حيات معقول) براي تلاش تا آخرين لحظات زندگي بداند. با توجه كافي به اين مبناي رابطه انس است كه پوچ بودن پندار بعضي از متفكران مغرب زميني كه ميگويد: (تكيه بر خدا دليل ناتواني است، بخوبي آشكار ميگردد. اينان نه خدا را بطور صحيح دريافتهاند و نه عظمت انساني را ميشناسند. اينان نميفهمند يا نميخواهند بفهمند كه خدا مانند آن كانون نور و جاذبه است كه اشعههاي آن، نيروها و ابعاد والاي انساني را روشن ميسازد و با به فعليت رسيدن آنها در منطقه جاذبيت الهي پيش ميرود و با او انس و الفت ميگيرد. پس انس با خدا يعني به فعليت رسيدن امتيازات عالي انساني، مانند علم و قدرت و عدل و صدق و احساس تعهد كه همه آنها عامل جذب شدن به كمال ميباشند. آنانكه در اين دنيا در جستجوي انس و الفت با خدا نيستند، همان كساني هستند كه اگر از آنان بپرسيد آيا شما با (حيات معقول) كه زندگي شما و هدف آنرا از روي منطق واقعي ميتواند تفسير كند، انس و الفت داريد؟
پاسخي براي شما جز اين نخواهند داد كه كجا است آن بيمارستاني كه بدون معالجه كامل ترا رها كرده است كه امروز بيائي و سوالي از ما كني كه زندگي انتخاب شده ما را مشكوك جلوه بدهي! اينان هرگز نميتوانند بفكر امكان انس با موجودي برتر از جماد و نبات و حيوان و انسانهائي مانند خودشان بيفتند، زيرا هرگز درباره خودشان نينديشيدهاند، تا بفهمند كه آشناي قابل انس و الفت آن خود كيست و بيگانه از آن خود كدام است. اين يك قاعده كلي است كه هر اندازه شخصيت (خود) رشد پيدا ميكند، قوه دافعه پستيها و رذالتها و مردم پست و رذل او را از خود دفع نموده و بيگانگي خود را براي شخصيت رشد يافته بيشتر اثبات ميكنند، چنانكه جاذبه عظمتها و كمالات و انسانهاي با عظمت و كمال او را بيشتر بخود جذب مينمايند. يك قاعده كلي ديگر اين است كه انسان موجودي است كه نميتواند از پستيها و رذالتها بريده و عمري را از عظمتها و كمالات انساني مهجور و دور زندگي كند. زيرا اگر اين بريدن از پستيها روي آگاهي و نفرت از آنها بوده باشد، خود كاشف از آن است كه جاذبيت عظمتها و كمالات او را بسوي خود تحريك ميكند و ميكشاند. حافظ كه ميگويد:
سينه مالامال درد است اي دريغا مرهمي جان ز تنهائي به لب آمد خدايا همدمي
بريدگي او را از پستيها و رذالتها و مردم پست و رذل بخوبي نشان ميدهد، لذا درصدد قرار گرفتن در جاذبه عظمتها و كمالات و انسانهاي رشد يافته برآمده و ميگويد: آدمي در عالم خاكي نميآيد بدست عالمي ديگر ببايد ساخت و زنو آدمي اين آدمي كه بايد از نو در اين جهان نو حركت كند و انسانهاي ديگر بتوانند در جاذبه او و صفات او به حركت بيفتند، كيست؟ اهل كام و ناز را در كوي رندي راه نيست رهروي بايد جهانسوزي نه خامي بيغمي حافظ تا اينجا در خط صعودي سير ميكند، سپس بجاي آنكه مانند مولانا اين صعود را ادامه بدهد و بگويد: با اين رهروي مدام:
حمله ديگر بميرم از بشر تا بر آرم در ملائك بال و پر
از ملك هم بايدم جستن زجو كل شيء هالك الا وجهه
بار ديگر از ملك پران شوم آنچه آن در وهم نايد آن شوم
پس عدم گردم عدم چون ارغنون گويدم انا اليه راجعون
گويا حافظ برميگردد و سراغ آن عواملي را ميگيرد كه از آنها بريده و بسراغ جاذبيت آدم نو رفته بود! و ميگويد:
خيز تا خاطر بدان ترك سمرقندي دهيم كز نسيمش بوي جوي موليان آيد همي
البته اگر مقصودش از ترك سمرقندي معشوقهاي مجازي بوده باشد پس معناي انس با خدا، انس با يك موجود توانا فقط براي ترس از نكبت و بدبختي.
دو- رابطه توكل منطقي- اين رابطه عبارت است از همراه ساختن نهايت تلاش و كوشش براي رسيدن به هدفهاي معقول زندگي، با اعتقاد به باز بودن سيستم هر دو قلمرو انسان و جهان در برابر رويدادهاي جاري:
هر نفس نو ميشود دنيا و ما بيخبر از نو شدن اندر بقا
عمر همچون جوي نو نو ميرسد مستمري مينمايد در جسد (مولوي)
هيچ ناداني ضرربارتر از ناداني به باز بودن سيستم جريان انسان و جهان سراغ نداريم كه آن دو را مانند دو صندوق بسته در توي يكديگر تلقي ميكند! و اگر حقيقتي تازه و رويدادي جديد به سراغ شكستن قفل آن دو صندوق برآيد، آنرا بازي روزگار تلقي مينمايد و ميگويد: (چرخ از اين بازيچهها بسيار دارد). نداند بجز ذات پروردگار كه فردا چه بازي كند روزگار يا با تمام بياعتنائي بهمه قوانين علمي و جهانبيني، به تصادف و شانس و بخت و اتفاق كه جز مفاهيم كودكانه چيزي نيستند، پناهنده ميشوند. اين تصورات بيپايه كه ضد علم بودن آنها براي عقلاي ژرف نگر روشن است، فقط براي آن است كه از دخالت مستمر مشيت الهي در دو قلمرو جهان و انسان به جهت آلرژي (حساسيتي) كه به آن دارد، بگريزد. معناي رابطه توكل منطقي با خدا مركب از دو عنصر است:
1- عنصر توانائي آدمي بر كار و انديشه در زندگاني كه از مجراي اجزاء و قوانين طبيعت كه جلوهگاه مشيت خداوندي هستند، در موجوديت آدمي بوجود ميآيد. اين عنصر توكل تكويني و طبيعي است كه با نظر به حركت و تجدد دائمي و مستمر همه عوامل توانائي آدمي بر كار و انديشه، او را با خدا مربوط ميسازد.
2- عنصر اختياري توكل كه عبارت است از احساس بوجود آمدن كار و انديشه در قلمرو انسان و جهان با سيستم باز كه خود همين موجب افزودن بر كار و انديشههاي آگاهانه و همه جانبه بوده، و انسان با اعتقاد به اينكه فيض و خلاقيت خداوندي در اين سيستم باز از روي حكمت و عدالت محض است، در رويارو شدن با خلاف خواستهها و خطاي انديشهها و خنثي گشتن فعاليتها هيچ ياس و نوميدي به خود راه نميدهد.
سه- رابطه عالم با معلوم- اگر كسي ادعا كند كه با قطع نظر از همه عواملي كه براي انسان شدن وجود دارد، فقط و فقط، درك اين حقيقت كه خداوند، آن موجود اعلي همه حركات و سكنات و پديدهها وفعاليتهاي دروني و بروني او را ميبيند، كافي است كه انسان همه شوون زندگي خود را در مسير (حيات معقول) تنظيم نمايد، مطلبي به گزاف نگفته است. اين حقيقتي است كه بعضي از متفكران جهانبين به آن اذعان كردهاند و ميگويند: (درك عظمت آن سطحي كه بشر ميتواند به آن برسد، آن موقع امكانپذير است كه بشر بداند كه موجودي برين بر همه موجوديت و كار و انديشه او آگاه است و ميخواهد او را به بالاترين كمال ممكن برساند.
چهار- در خطبهاي ديگر رابطه انسان را با خداوند از نظر معرفت به مقام كبريائي او، چنين بيان ميكند: (اذهان بشري او را درمييابد، ولي نه با مشاعر معمولي كه فعاليتهايش مستند به حواس است. همه ديدنيها شهادت به وجود او ميدهند، نه با حضور جسماني. اوهام بشري نميتواند بر او احاطه نمايد، بلكه او بوسيله درك عالي به درون آدمي تجلي مينمايد و از كميت و كيفيت جوئي توهمات امتناع ميورزد.) «تتلقاه الاذهان لا بمشاعره و تشهد له المرائي لا بمحاضره، لم تحط به الاوهام، بل تجلي لها بها و بها امتنع منها» درباره خداشناسي، سخني بالاتر از اين جمله گفته نشده است. اين رابطه شناخت همه توهمات و خيالات پوچ را كنار ميزند و خامي آن متفكران را درباره دريافت خداوندي در صحنه ذهن اثبات و نفي ميكنند بخوبي اثبات مينمايد. رابطه خدا با انسان در قلمرو شناخت را نميتوان رابطه انعكاس و تصور و ديگر نمودها و فعاليتهاي طبيعي ذهن تلقي نمود، بلكه رابطه شناخت تجلي خداوندي در دلهاي انسانها است كه مانند دريافت (من) داراي نمود و صورت نيست.
نخست لازم است كه انسان را بطور طبيعي از ديدگاه اميرالمومنين (ع) مورد بررسي قرار بدهيم. چند تقسيم مهم درباره انسان در نهجالبلاغه ديده ميشود:
تقسيم يكم- در يكي از خطبهها انسان را چنين تقسيم بندي فرموده است:(و الناس علي اربعه اصناف: منهم من لا يمنعه الفساد الا مهانه نفسه و كلاله حده و نضيض وفره و منهم المصلت لسيفه و المعلن بشره والمجلب بخيله و رجله قد اشرط نفسه و اوبق دينه لحطام ينتهزه او مقنب يقوده او منبر يفرعه و لبئس المتجران تري الدنيا لنفسك ثمنا و مما لك عند الله عوضا و منهم من يطلب الدنيا بعمل الاخره و لا يطلب الخره بعمل الدنيا. قد طامن من شخصه و قارب من خطوه و شمر من ثوبه و زخرف من نفسه للامانه و اتخذ ستر الله ذريعه الي المعصيه و منهم من ابعده عن طلب الملك ضووله نفسه وانقطاع سببه فقصرته الحال علي حاله فتحلي باسم القناعه و تزين بلباس اهل الزهاده و ليس من ذلك في مراح و لا مغدي و بقي رجال غض ابصارهم ذكر المرجع و اراق دموعهم خوف المحشر … ): (مردم بر چهار قسمند: قسم يكم- كساني هستند كه هيچ علتي براي كنار رفتن و دوري گزيدن از افساد بر روي زمين ندارند، مگر حقارت و ناتواني و كندي شمشير براي ورود در ميدان تنازع در بقا و نداشتن امكانات مالي. قسم دوم- كساني هستند كه شمشير كشيده و پليدي و شر دروني خود را اشكار ساخته و سواره و پياده خود را بسيج نموده، خود را آماده كارزار براي بدست آوردن سلطهگري نموده و دين خود را نابود ساختهاند، براي چه؟ براي اينكه مالو منالي از دنيا بربايند، اسبهائي (براي ابراز حشمت و جلال) به دنبال خود بكشند، و در راه اعتلاء براي مردم در گفتار منبري را زير پا گذارده عربده بكشند. چه كالاي بديست چنين دنيائي كه به قيمت جانت خريداري ميكني و بعنوان عوض از آن نعمت والائي كه خداوند براي تو آماده كرده است، دست برميداري! قسم سوم از مردم كساني هستند كه عمل اخروي و معنوي را وسيله رسيدن به منافع دنيوي قرار داده و عمل دنيوي را وسيله وصول به آخرت تلقي نميكنند. شخص خود را متواضع نشان ميدهند و قدمهايشان را كوتاه برميدارند و قيافه خود را جدي نمايش ميدهند و نفس خود را براي نشان دادن اينكه اهل وفا و امانت هستند ميآرايند. اين مردم پرده پوشي خداوندي را وسيله معصيت قرارد دادهاند. قسم چهارم- كساني هستند كه ضعف و ناتواني شخصيتشان و نداشتن وسيله باعث بر كنار شدن آنان از سلطهجوئي گشته و اين ناتواني و محرومميت از اسباب وطائل در همان حالت ناچيزي كه دارند، ميخكوبشان نموده است. اينان ظاهر خود را با زيور قناعت آراسته و لباس پارسايان بر تن نمودهاند در صورتي كه در هيچ يك از صبحگاه و شامگاه زندگيشان اثري از آنچه كه ميخواهند به مردم نشان بدهند وجود ندارد. قسم ديگري از انسانها وجود دارد كه بياد بودن سرنوشت نهائي كه در انتظارشان بوده و لحظه به لحظه به آن نزديك ميشوند، ديدگان آنان را از زرو زيور و سلطهگري پوشانده و اشكها آنان را به سبب ترس از روز باز شدن همه سطوح روان براي محاسبه حيات دنيوي بر رخسارشان فرو ريخته است … اينان در اقليتند.)
اين توصيف كه اميرامومنين عليهالسلام درباره انسانها بيان فرموده است، با اشكال مختلف و مفاهيم گوناگون، جريان داشته و روشنگر اين حقيقت است كه در همه دورانه و جوامع، اكثريت انسانها از بهرهبرداري منطقي از حيات و نيروهاي آن، بر كنارند و رشديافتگان در اقليت اسف انگيزي هستند. رابطه اميرالمومنين عليهالسلام با اقسام چهارگانه، رابطه يك انسان كمال يافته با انسانهائي است كه از كاروان منزلگه كمال عقب مانده و مشغول چريدن در چراگاه خودخواهيها و شهوات و سلطهگريها تباه كننده هستند.
مقتضاي اين رابطه تعليم و ارشاد آنان به راهي است كه كاروان منزلگه هدف اعلاي زندگي در پيش گرفتهاند. و در صورتي كه آنان از حركت در اين راه قصور بورزند، اگر مزاحم حيات انسانها نباشند، باز انسان كامل با همه ابعاد وجودش در اصلاح و به حركت در آوردن آنان در مسير كاروان منزلگه هدف اعلاي زندگي ميكوشد و خواب راحت را به چشمش راه نميدهد، تازيانه تاديب بدست و سخنان الهي بر زبان، انديشه اصلاح در مغز، دنبال آنان به راه ميفتد، مگر نه چنان است كه رابطه آنان را با خود، رابطه اعضاي هيكلش با حياتش ميبيند و اگر بيماري شهوت پرستي و خودكامگي و سلطهگري آنان را چنان از پاي بيندازد كه نتوانند با هيكل اجتماعي علي بن ابيطالب هماهنگي در حيات نمايند و قيافه تزاحم و تصادم با انسانهاي جامعه بخود بگيرند كه بمنزله تزاحم عضوي فاسد از بدن با ديگر اعضايش ميباشد، در اين هنگام ارزش حيات ديگر اعضاي جامعه حكم نابودي آنان را صادر ميكند و شمشير علي (ع) را بالا ميبرد، نه براي آدمكشي، زيرا هيچ عاقل جاندار عضو خود را قطع نميكند و هيج انساني الهي حق حيات و موت را كه مخصوص خالق زندگي و مرگ است، در خود نميبيند و هيچ انسان آگاه كه ممنوعيت منطقه حيات انسانها را ميداند، به آن منطقه نزديك نميشود، بلكه شمشير برافراشته شده در دست علي خود اثبات كننده ممنوعيت منطقه حيات انسانها است كه «و لكم في القصاص حيات يا اولي الالباب»:
گفت من تيغ از پي حق ميزنم مالك روحم نه مملوك تنم
خون نپوشد جوهر تيغ مرا بادكي از جا برد ميغ مرا
تو نگاريده كف موليستي آن حقي كرده من نيستي
تقسيم دوم درباره انسانها- در نهجالبالغه ديده ميشود كه باز ميتواند رابطه اميرالمومنين عليهالسلام را با انسانها توضيح بدهد. در اين تقسيم آدميان را از نظر تلاش در هدفهاي عالي حيات مطرح ميكند: قسم يكم- كساني هستند كه بمقتضاي متن حقيقي حيات و مباني طبيعي و روحي آن، در تكاپو تلاش بسر ميبرند. اينان ديدار خداوندي (لقاء الله) و ورود در جاذبيت خداوندي را فقط در تكاپو و تلاش در مسير (حيات معقول) ميبينند: يا ايها الانسان انك كادح الي ربك كدحا فملاقيه (اي انسان، بطور قطع تو تنها در تكاپو و تلاش بسوي پروردگارت به ديدار از او نائل خواهي گشت.) دوست دارد يار اين آشفتگي كوشش بيهوده به از خفتگي اندرين ره ميتراش و ميخراش تا دم آخر دمي فارغ مباش گر چه رخنه نيست در عالم پديد خيره يوسف وار ميبايد دويد (مولوي)
قسم دوم- جويندگاني هستند كندرو كه همواره نسيمي از اميد در دلهاي آنان ميوزد. نيتي پاك و علاقه به حركت در مسير (حيات معقول) دارند، ولي به آن اندازه به جديت و سرعت در حركت كه هدف (حيات معقول) نياز به آن دارد، توجهي ندارند، اينان مردمي متوسط الحالند كه نه در ميان كاروان تكاپوگر (حيات معقول) در حركتاند و نه چنان از آن كاروان دورند كه حتي گردي هم از آنرا نبينند. اميدي بر نجات اينان از گرداب هولناك زندگي وجود دارد. قسم سوم- كساني هستند كه نيروهاي فضيلت و ارزشهاي انساني را ميدهند و وقاحت و پليدي ميخرند، جان ميدهند و جاني ميگردند، عقل را با پندارهاي بياساس، و وجدان را با تمايلات حيواني مبادله ميكنند! اينان در آتشي كه با دست خود آن را شعلهور ساختهاند، تباه خواهند گشت: (ساع سريع نجا و طالب بطيء رجا و مقصر في النار هوي)
تقسيم سوم درباره انسانها- (اي مالك، مردم بر دو قسمند: يا برادر ديني تو هستند ويا همنوع تو در خلقت.) (اما اخ لك في الدين او نظير لك في الخلق) اين تقسيم يكي از آن حقايق است كه جاوداني بودن شخصيت اميرالمومنين عليهالسلام را كه تجسمي از اسلام است، تامين نموده است.
ميدانيم كه مبناي 30 ماده اعلاميه جهاني حقوق بشر همان ماده اول است كه ميگويد: انسانها برابر و برادر هم و آزاد هستند. اگر درست دقت شود روشن ميگردد كه اميرالمومنين عليهالسلام در فرمان مالك اشتر، مخصوصا در جمله فوق كه انسانها را تقسيم ميكند، با اينكه تساوي افراد نوع انساني را در ارزش حيات و حقوق آن تصريح مينمايد، ضمنا گوشزد ميكند كه نوع انساني داراي يك تقسيم آرماني است و آن اين است كه افرادي از اين نوع معتقد به عقايد و احكامي هستند كه در حركت به سوي هدف اعلاي زندگي با آگاهي و احساس تعهد گام برميدارند. اينان باضافه اينكه انسانند، از جان خود آگاهي نيز دارند:
چيست دين؟ برخاستن از روي خاك تا كه آگه گردد از خود جان پاك (اقبال لاهوري)
اين نكته يكي از امتيازات بسيار با اهميت فرمان مالك اشتر بر اعلاميه جهاني حقوق بشر است كه متاسفانه طبيعت محض انسانها را در نظر گرفته، فرقي ميان سقراط و قضاوت نابكار آن كه حكم به اعدامش دادند، نميگذارد! نرون در اين اعلاميه حقوق همان اندازه انسان است كه مارك اورل زمامدار حكيم رم! موسي بن عمران و فرعون طاغوت از اين اعلاميه به يكسان برخوردارند و ماكس پلانك انسان و هيتلر ضد انسان، بطور مساوي مشمول مواد اين اعلاميه ميباشند! ويكتورهوگو همان قيافه و شخصيت را در اين اعلاميه داردد كه نويسندگان تباه كننده ارواح بشري! علي بن ابيطالب (ع) و معاويه، مالك اشتر و عمربن العاص شخصيت فروش، ابوذر غفاري و ابوجهل، حسين (ع) و يزيد، همه اين اضداد غير قابل اجتماع بدون تفاوت مشمول اعلاميه جهاني حقوق بشرند!
ما ميدانيم كه حقوقدانان حرفهاي همان مقدار از اين سخني كه ميگوئيم، به خنده خواهند افتاد كه متدينان حرفهاي از ماده اول اعلاميه، ولي هر دو خنده بيمورد و ناشي از جهل به طبيعت محض انسان و انسان به اضافه فضيلت و شرافت و تقوي است. همانگونه كه يك متدين حرفهاي به متدين واقعي كه (عبارت است از انسان شكفته شده با عاليترين اصول انساني- الهي) نميفهمد كه ارزش حيات كه جلوه گاه مشيت خداوندي است، مطلق است و بدون دليل نبايد ارزش حيات و حقوق آنرا از نوع انساني سلب كرد، يك حقوقدان حرفهاي كه مبناي حقوق را روي نمودهاي فيزيكي محض انسان استوار ميسازد، نميفمهد كه حكم به تساوي مطلق از همه جهات درباره انسان، تاريخ انساني را به تاريخ طبيعي مبدل ميسازد. اين يك كار شايان تمجيد نيست كه مدتي است حقوقدانان حرفهاي پيش گرفته، ارزش و حقوق جسماني انسانها را از ارزش و حقوق ارواح آدميان تفكيك نموده، به عنوان قويترين عامل تبديل انسان به ماشين، انقلابي در زندگي بشري بوجود بياورند، انقلاب از كدام موقعيت بكدامين موقعيت؟ انقلاب از تاريخ انساني به تاريخ طبيعي! انقلاب از آگاهي و آزادي و اختيار به ماشين ناخودآگاه و وسيله جبري محض!
تاكنون هيچ دليل منطقي بر اين دو قطعه كردن انسان: قطعه حقوقي و قطعه اخلاقي ديده نشده است، مگر ترجيح جانب آن انساننماها كه هدفي والا براي زندگي سراغ نداشتهاند. جز حداكثر بهرهبرداي از لذت و غوطهخوردن در لجن خودخواهي كه در فرمول معروف توماس هابس خلاصه ميشود. اين فرمول انسان كش چنين است: (انسان گرگ انسان است) يا (انسان صياد انسان است) ما نميگوئيم: هويت اخلاقي آرماني انسانها عين هويت حقوقي او است، زيرا ما كاملا ميدانيم كه حقوق برمبناي زندگي جبري اجتماعي استوار است و هدف حقوق امكان پذير ساختن جو اجتماع براي زندگي متشكل و دسته جمعي است، در صورتيكه اخلاق و بعد روحاني مذهب، به اضافه تحريك مردم جامعه به تحصيل آزادي رواني و سياسي سازنده فضيلت و ارزشهاي والاي انساني و عشق به زندگي و تقويت عقل و وجدان را در آن انسانها كه آماده انسان شدن هستند، به فعليت ميرسانند و اميد تكامل را در نوع انساني تحقق ميبخشند. اين نكته را هم فراموش نميكنيم كه توصيه و پيشنهاد اضافه كردن (ترجيح با فضيلت و شرافت) بر نخستين ماده اعلاميه جهاني حقوق بشر، مفهوم مخالفش ناديده گرفتن حقوق طبيعي انسانها نيست كه 29 ماده ديگر را تباه كند، بلكه منظور ترجيح مردم با ايمان و با فضيلت و با وجدان از نظر رشد رواني و شخصيتي است كه موجب تحريك انسانها به رشد و تكاپو و مجاهده در راه نجات دادن انسانها از پوچي زندگي است كه مقداري حماسههاي بيمحتوا و مواد مخدر و فرمول بنيان كن (باري بهر جهت) و بيبند و باريهاي نفس پسند، پرده ضخيمي روي آن پوچي كشيده و نميگذارد انسانها با سوال (سپس چه؟!) درباره حيات خود و ديگران بينديشند.
تقسيم چهارم- (مردم بر سه گونهاند: عالم رباني و متعلم در راه رستگاري و مردمي كه مانند مگسهاي ناچيز نه تعقلي دارند و نه وجدان آگاه، دنبالهرو هر عربدهاي هستند كه آنان را بخود جلب نمايد، با هر بادي كه ميوزد حركت ميكنند، دلهاي آنان با نور علم روشن نگشته است و تكيه بر ركن محكم و مورد اعتماد ندارند.) (الناس ثلاثه: عالم رباني و متعلم علي سبيل النجاه، و همج رعاع اتباع كل ناعق يميلون مع كل ريح، لم يستضيئوا بنور العلم و لم يلجئوا الي ركن وثيق)
توضيحي درباره سه صنف انسانها:
صنف يكم- عالم رباني- منظور اميرالمومنين عليهالسلام از عالم رباني هر انساني است كه معرفتي را كه درباره طبيعت و انسان و مجموع جهان هستي و الهيات اندوخته است، در راه (حيات معقول) خود و ديگران بكار ببندد. اين توصيف در چند مورد از خطبه همام چنين آمده است: (آن انسانهاي با تقوي گوشهاي خود را به علومي فرا ميدهند كه براي آنان سودي داشته باشد.) «وقفوا اسماعهم علي العلم النافع لهم» (اما در روز، آنان انسانهائي حليم و عالم و نيكوكار و اهل تقوي هستند.) و اما النهار فحلماء علماء، ابرار، اتقياء (از علامات هر يك از آنان اين است كه در دين نيرومند و در عين احتياط داراي نرمش، و ايمان در يقين و اشتياق شديد به علم و علم در حلم و اقتصاد در بينيازي و خشوع در عبادت … ) (فمن علامه احدهم انك تري له قوه في دين و حزما في لين و ايمانا في يقين و حرصا في علم و علما في حلم و قصدا في غني و خشوعا في عباده (علم را با حلم و گفتار را با عمل در ميآميزد.) (يمزج الحلم بالعلم و القول بالعمل).
اميرالمومنين عليهالسلام اوصاف عالم رباني را بدين ترتيب مطرح ميكند:
1- روشنائي دروني- كه غير از انعكاس نمودهاي عيني در آيينه ذهن است. ما در تاريخ معرفت بشر افراد فراواني از متفكران را سراغ داريم كه مطالب زيادي را از علم در ذهن خود اندوختهاند، ولي داراي آن روشنائي دروني نبودهاند كه زندگي آنان را روشن بسازد كه اگر عمل عيني آنان را در شكل قضيه كلي درآورند، قانوني قابل پيروي بوده باشد. روشنائي علم براي اينان نه تنها اثري مثبت ندارد، بلكه گاهي مزاحم زندگي خود آنان و عامل اختلال زندگي ديگران نيز ميباشد. آيا اين علم است كه روزگار ديگران را سياه كند و روزگار خود صاحب علم را تباه بسازد؟! ماهيت علم سه روشنائي دارد: يكي روشنائي موضوعي كه عبارت است از آگاه شدن به يك موضوع كه معلوم ناميده ميشود، مانند روشن شدن ذهن به اينكه (خردمند براي جامعه خود مفيد است) مفيد بودن خردمند براي جامعه خود معلومي است كه ذهن كسي را آنرا بدست آورده است، روشن ساخته و ميتواند بوسيله آن روشنائي واقعيتها و مختصات آن معلوم را درك نموده و در مسير زندگيش در موقع ارتباط با آنها، بچاه نيفتد، زيرا اين معلوم چراغي در دست كسي است كه آن را بدست آورده است.
روشنائي دوم عبارت است از قابل مشاهده بودن موجوديت دروني عالم بوسيله آن روشنائي. در همان مثالي كه متذكر شديم، وقتي كه اين علم (خردمند براي جامعه خود مفيد است) در ذهن بوجود ميآيد، وادار ميكند كه عالم به اين قضيه معناي خرد و جامعه و مفيد بودن را درك نمايد، با درك اين حقايق ميخواهد درباره نيروي عقل و تلاشي كه آن را بصورت خود در ميآورد و هم چنين درباره جامعه و عناصر تشكيل دهنده و احتياج آن را به راهنمائي خردمندان، همچنين ارزش مفيد بودن براي جامعه را هم به خوبي درك كند. درك اين حقايق روشنائيهاي فراواني را در درون انسان بوجود ميآورد كه از نظر ارزش علمي و امكانات تطبيق عمل به آنها در جامعه قابل مقايسه با روشنائي ناچيز و بسيار محدود خود قضيه مزبور (خردمند براي جامعه مفيد است) نميباشد. روشنائي سوم كه از نظر اهميت و ارزش فوقالعاده مهم است، عبارت است از احساس و پذيرش واقعيات ناب كه از پالايشگاه ذهن عبور كرده و به صحنه روح وارد شده است. گوئي روح انساني با بدست آوردن معلوم، نه تنها نقصي را از خود برطرف كرده، كه در انتظار آن بوده است، بلكه آن واقعيات ناب، فضاي روح را روشن ساخته، خود را مانند بعدي از انسان نشان ميدهد كه بايستي او با همان بعد به انسان و جهان بنگرد. ممكن است گفته شود: اين روشنائي دروني چگونه در علوم طبيعي كه منعكس ساختن اجزاء طبيعت و روابط موجود در ميان آنها تصور ميشود، يعني علم به اينكه گياه مخصوص در فلان شرايط ميآورد؟
پاسخ اين اعتراض با نظر به اينكه آشنائي انسان با هر جزئي از طبيعت مانند آشنائي او با جزئي از كالبد جسماني خويش است، دشوار نيست. چنانكه آدمي با شناخت جزئي از كالبد جسماني خود، جزئي از ميدان و وسيله فعاليت روح خود را درك ميكند. با اين درك ضروري و مفيد به انواع روابطي كه ميتواند ما بين روح و نمودهاي جهان طبيعت برقرار بسازد روشن ميشود كه از اين روابط بسود فعاليتهاي مثبت روح بهرهبرداري نمايد. همچنين هر شناختي از اجزاء و روابط طبيعت، مساوي شناختي از ميدان بسيار وسيع براي فعاليت روح ميباشد. اگر با يك ديد عالي و عميق و در روشنائي عمومي كه جهان هستي را فرا گرفته است، وارد فعاليتهاي معرفتي بشويم، علم ما به يك سنگ خارا و مختصاتش علم به آيتي از آيات الهي خواهد بود، در صورتي كه با قطع نظر از اين ديد عالي و عميق، هر معلومي از جهان طبيعت، ذهن با روح ما را هم سنخ خود ساخته و ما را در خود فرو خواهد برد.
اي برادر تو همين انديشهاي ما بقي خود استخوان و ريشهاي
گر بود انديشهات گل گلشني ور بود خاري تو هيمه گلخني (مولوي)
اين شناخت:
بجهان خرم از آنم كه جهان خرم از اوست عاشقم بر همه عالم كه همه عالم از اوست (سعدي)
يا:
چه عروسي است در جان كه جهان زعكس رويش چو دو دست نوعروسان تر و پر نگار بادا (مولوي)
شعر پردازي خيالي نيست، بلكه حقيقتي است دروني كه ناشي از روشنائي حاصل از واقعيات ناب در صحنه روح ميباشد. درك تفاوت مابين شناختي كه روح را پائين آورده و جزئي از عالم طبيعت ناآگاه ميكند و شناختي كه طبيعت را بالا برده و بوسيله روح صيقلي و شفاف نموده و به عنوان بعدي از ابعاد روح در آورد، چندان دشوار نيست كه عشاق احساساتي طبيعت شناسي محض ميپندارند.
2- سودمند بودن علم- يكي از اوصاف عالي علم واقعي عبارت از سودمند بودن آن است. منظور از سودمند بودن، تحصيل وسايل رفع ضرورتهاي مادي و معنوي انسانهااست. اين علمي كه نتواند از عهده اين وظيفه حياتي برآيد، جز ساييدن آسياب ذهن و بيهوده تلف كردن نيروهاي كارگاه مغز و سپري كردن نابكارانه، عمر گرانبها و افزودن به دردهاي بشري، هيچ نتيجهاي را ببار نميآورد. علم با نظر به اين مختص وسيلهاي بيش نيست، وسيلهاي براي تماس با واقعيات در برآوردن احتياجات انساني در مسير (حيات معقول) اشتغال ذهن به معماهاي ناگشودني بوسيله آن قسمت از معلومات كه ناتواني خود را از حل آن معماهاي ناگشودني نشان داده است، جز آتش زدن به همه نيروهاي جسمي و رواني چيز ديگري نيست. علمي كه نه در قلمرو ماده و نه در عالم معني اثري نداشته باشد، مانند آن بندبازي يا شطرنجبازي است كه هرگز بازي كننده موفق به برد نخواهد بود. ماهيت اين شطرنج باختن است و بس:
برد نقد عمر نراد سپهرت پاك تو هي بگردان طاس تا دادت ز ششدر بگذرد (حجهالاسلام نير)
3- سوم از اوصاف علم واقعي از ديدگاه اميرالمومنين عليهالسلام حلم است. آيا مقصود از حلم همان معناي معمولي اخلاق رسمي است كه عبارت است از جلوگيري از هيجان و مهار كردن خشم و شتاب در وصول به خواستهها؟ البته نه، اگر چه حلم به همين معناي اخلاقي رسمي يكي از صفات خوب انساني و عامل استحكام شخصيت و پيروزي در ميدان زندگي است، ولي بنظر ميرسد كه معناي حلم كه اميرالمومنين (ع) بارها در نهجالبلاغه آنرا ضميمه علم ساخته يا آنرا شرط برخورداري از علم قرار داده است، بالاتر از آن معناي رسمي است.