پيام امام اميرالمؤمنين عليه السلام، ج 1، ص: 626-608خطبه در يك نگاه:
اين خطبه همان گونه كه اشاره كرديم، به عقيده بعضى از محققان جزيى از خطبه گذشته بوده است كه در كلام «سيّد رضى» از هم جدا شده است و محتوا و مضمون آن نيز گواهى بر همين معنى مى دهد، چرا كه در خطبه گذشته سخن از قضات ناآگاه و ناصالح بود كه با داوريهاى نادرست خود، امنيّت جان و مال مردم را به خطر مى افكنند و منشأ مفاسد بسيارى در سطح جامعه مى گردند. در اين خطبه نيز سخن از قضاتى به ميان آمده كه تكيه بر دلايل سست و بى اساسى همچون «قياس» و «رأى» و «استحسان» مى كنند و نتايج نادرستى از آن مى گيرند و از آن بدتر اين كه رئيس آنها آراى ضدّ و نقيض همه آنها را «حكم اللّه مى شمرد» و مطابق با واقع مى داند.
سپس امام (ع) به ابطال نظريه تصويب (نظريه اى كه مى گويد آرا قضات و فتواى فتوا دهندگان هر چند با يكديگر در تضاد باشد همگى مطابق واقع و بر وفق حكم الهى است) مى پردازد و با تحليل بسيار دقيق و بيان موزون و مستدلّى اين عقيده را ابطال مى فرمايد و راه را براى وصول به حق، در اين مسأله مهم اسلامى كه بسيارى در آن سرگردان شده اند، كاملا هموار مى سازد.
اين خطبه در سه بخش خلاصه مى شود: بخش اوّل، سخن از طرز كار قضاتى به ميان مى آورد كه در مسير تصويب حركت مى كنند و همه آراى ضدّ و نقيض را «حكم اللّه» مى شمرند. بخش دوّم به ابطال اين نظريه مى پردازد و در بخش سوّم به تناسب، از عظمت قرآن سخن مى گويد كه مرجع حلّ همه مشكلات و اختلافات است.
اين همه اختلاف چرا؟
امام(عليه السلام) سخن خود را چنين شروع مى کند: «گاه يک دعوا در حکمى از احکام مطرح مى شود و «قاضى» به رأى خود در آن جا حکم مى کند; سپس شبيه همان دعوا نزد «قاضى ديگرى» عنوان مى گردد; او درست برخلاف اوّلى حکم مى دهد!» (تَرِدُ عَلى اَحَدِهِمُ الْقَضِيَّةُ في حُکْم مِنَ الاحْکامِ فَيَحْکُمْ فيها بِرَأيِهِ، ثُمَّ تَرِدُ تِلْکَ الْقَضِيَّةُ بِعَيْنِها عَلى غَيْرِهِ فَيَحْکُمُ فيها بِخلافِ قَوْلِهِ).
«سپس همه اين قضّات (با آن آراى ضدّ و نقيضى که در مسأله واحدى داده اند) نزد پيشوايشان که آنان را به قضاوت منصوب کرده، گرد مى آيند; و او رأى همه آنها را تصديق و تصويب مى کند (و فتواى همگان را درست و مطابق واقع مى شمرد); در حالى که خداى آنها يکى، پيامبرشان يکى و کتابشان (نيز) يکى است!» (ثُمَّ يَجْتَمِعُ الْقُضاةُ بِذلِکَ عِنْدَ الاِمامِ الَّذي اسْتَقْضاهُمْ فيُصَوِّبُ آراءَهُمْ جَميعاً ـ وَ إِلهُهُمْ واحِد! وَ نَبِيُّهُمْ واحِد! وَ کِتابُهُمْ واحدِ).
گرچه اين مسأله براى بسيارى عجيب به نظر مى رسد و شايد باور کردنش براى آنها مشکل باشد که کسانى همه قضاوتها يا آراى ضدّ و نقيض را صواب و درست بشمرند و همه را حکم الهى بدانند; ولى اين يک واقعيّت است که گروهى از مسلمانان اهل سنّت داراى چنين عقيده اى هستند و اگر به علّت گرايش آنها به اين عقيده که بعداً به طور مشروح خواهد آمد توجّه کنيم، باور خواهيم کرد که آنها در تنگناهايى قرار گرفته بودند که براى رهايى از آن چاره اى جز گرايش به عقيده تصويب وجود نداشته است.
ولى امام(عليه السلام) در جمله آخر، نخستين ضربه را بر پايه اين تفکّر نادرست وارد مى سازد و مى فرمايد: اين همه در حالى است که خداى آنها واحد و پيامبرشان واحد و کتابشان واحد است! بى شک از خداى واحدى براى مسأله واحد حکم واحدى صادر مى شود; چرا که او عالم به همه حقايق است و همه چيز را بى کم و کاست مى داند و طبق مصالح يا مفاسدى که در آن مسأله بوده حکم واحدى در آن تعيين نموده است. نه اشتباه مى کند; نه فراموشى در ذات مقدّسش راه دارد، نه پشيمان مى گردد و نه با گذشت زمان چيز مجهولى براى او آشکار مى شود. پس اختلاف از ناحيه او نمى تواند باشد!
با توجّه به اين که پيامبرشان نيز يکى است و او در همه چيز، به ويژه القاى احکام، معصوم است; حکم الهى را بى کم و کاست و بدون هرگونه تغيير بيان مى کند. پس او نيز منشأ اختلاف نيست!
قانون و برنامه و آيين نامه آنها نيز يکى است; کتابى که هيچ گونه تغيير و تحريفى در آن راه نيافته و از سرچشمه زلال وحى نشأت گرفته و در دسترس همه آنهاست و مورد قبول همه، و هيچ اختلاف و تضادّى در محتواى آن وجود ندارد; چرا که از سوى خداست. «وَلَوْ کانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ الله لَوَجَدُوا فيه اِخْتِلافاً کَثيراً; اگر از سوى غير خدا بود اختلاف و تضادّ زيادى در آن ديده مى شد».(1)
پس اختلاف از ناحيه کتاب آسمانى آنها نيست.
اين سخن در واقع مقدّمه اى است براى شرحى که در فراز دوّم مى آيد و نشان مى دهد که اختلافات از افکار نادرست خودشان برخاسته و نارساييهاى انديشه هايشان سبب بروز چنين اختلافاتى شده و به تعبير ديگر اين سخن يک جواب اجمالى و سربسته براى مسأله تصويب است که شرح تفصيلى آن را امام(عليه السلام) در بحث بعد به نيکوترين بيانى روشن مى سازد.
در واقع اعتقاد به تصويب و صحيح بودن آراى ضدّ و نقيض، انحراف از اصل توحيد و گرايش به نوعى شرک است. توحيد الوهيّت، خدا را يگانه معرّفى مى کند و توحيد نبوت، پيامبر اولوالعزم را در هر عصر يکى مى شمرد; و توحيد شريعت، کتاب آسمانى را يکى مى داند. پس گرايش به تعدد احکام واقعى، که چيزى جز شرک نيست; تضادّ روشنى با اصل توحيد دارد.
***
نکته ها:
1ـ مسأله تصويب چيست و از کجا نشأت گرفته است؟
اين مسأله يکى از مهمترين مسائل اسلامى است که ارتباط نزديکى با مسأله «اجتهاد» و «رأى» و «قياس» و «استحسان» و مانند آن دارد و نيز داراى پيوند نزديک با حوادث سياسى و تاريخى بعد از رسول الله(صلى الله عليه وآله وسلم) مى باشد و شرح اين ماجرا به گونه اى که به درازا نکشد و از طرز بحثهاى ما خارج نشود چنين است:
1ـ دوران حيات رسول الله(صلى الله عليه وآله وسلم) پر از طوفانها و حوادث سخت اجتماعى و سياسى و نظامى بود و مجال زيادى براى مسلمين براى فراگرفتن همه احکام، باقى نمى گذاشت; هرچند اصولى اساسى آنها در قرآن تبيين شده بود.
2ـ بعد از رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) که جامعه اسلامى به سرعت رو به گسترش مى رفت هر روز مسائل تازه اى در احکام فقهى اسلام پيدا مى شد و مسلمين با مسائل جديد بى شمارى روبه رو شدند که در احاديث رسول الله(صلى الله عليه وآله وسلم) پاسخ آن را نمى يافتند.
افزون بر اين، مخالفت شديد بعضى از خلفا (عمر) با نوشتن و نقل احاديث رسول الله(صلى الله عليه وآله وسلم)(2) به گمان اين که مزاحم نشر قرآن مى شود; بسيارى از احاديث رسول لله را به بوته فراموشى سپرد و احساس کمبود منابع براى مسائل فقهى مورد نياز بيشتر مى شد، و فقهاى اسلام و مخصوصاً دستگاه خلافت که دائماً با مسائل فقهى جديد درگير بود در تنگناى سختى قرار گرفتند; اگر بگويند اسلام براى اين مسائل مختلف اعم از حقوقى و جزايى و فردى و اجتماعى پاسخ ندارد، چگونه با آيه «اَلْيَوْمَ اَکْمَلْتُ لَکُمْ دينَکُمْ وَ اَتْمَمْتُ عَلَيْکُمْ نِعْمَتي و رَضيتُ لَکُمُ الاِسْلامَ ديناً; امور دين شما را کامل کردم و نعمت خود را بر شما تمام نمودم و اسلام را به عنوان دين و آيين (جاويدان) شما برگزيدم و راضى شدم»(3) سازگار خواهد بود؟
آيينى که خاتم تمام اديان است و از نظر مکان، مخصوص به کشور و منطقه اى نيست; بلکه جهانى و جاودانى است بايد پاسخگوى تمام نيازهاى مربوط به تمام مناطق جهان تا پايان دنيا باشد و با اين احاديث محدودى که از رسول خدا نقل شده، چگونه مى توان همه آنها را پاسخ گفت؟
فراموش نکنيد که اين تنگنا يا بن بست شديد، از آن جا ناشى شد که آنها توصيه معروف و مسلّم پيامبر را درباره اين که قرآن و اهل بيت را فراموش نکنند و دست از دامان اين دو بر ندارند تا هرگز گمراه نشوند(4) به دست فراموشى سپردند، در حالى که اگر اين توصيه به کار گرفته مى شد و احاديث امامان اهل بيت(عليهم السلام) همانند احاديث پيامبر پذيرفته مى شد، هرگز چنين مشکلى پيش نمى آمد; و درست به همين دليل پيروان مکتب اهل بيت، در هيچ مسأله اى از مسائل فقهى احساس کمبودى نمى کنند; و هزاران هزار حديث که از آن بزرگواران نقل شده، به فقهاى آنها اجازه مى دهد که نظر اسلام را در هريک از مسائل فقهى بيان کنند.
3ـ سرانجام فقهاى اهل سنّت براى شکستن اين بن بست و تنگنا ناچار شدند به مسأله «قياس» و «استحسان» و «اجتهاد» به معناى خاص و قانونگذارى از سوى فقها روى آورند.
به اين ترتيب که آمدند و مسائل را به دو بخش تقسيم کردند: مسائل «منصوص» و «ما لا نصّ فيه» (مسائلى که در کتاب سنّت حکمى درباره آن وارد شده و مسائلى که هيچ گونه حکمى درباره آنها نيست) در مسائل «منصوص» مطابق «نص» فتوا دادند و امّا در «ما لا نَصَّ فيه» گفتند: راه حلّ مشکل اين است که اگر شبيه و نظيرى در احکام اسلامى دارد آن را «قياس» به شبيه و نظيرش کنند، مثلا اگر در باب نماز حکمى وارد شده، روزه را بر آن قياس کنند، و اگر در حج حکمى وارد شده، عمره را بر آن قياس کنند، و هرگاه شبيه و نظيرى در احکام اسلامى ندارد، فقها بنشينند و با در نظر گرفتن صلاح و فساد آن کار، حکم و قانونى براى آن وضع کنند و اين کار را اجتهاد (به معناى خاص) ناميدند.
به تعبير روشنتر، گروهى با صراحت گفتند: «آنچه نصّى درباره آن وارد نشده، در واقع قانون خاصّى در اسلام ندارد و اين وظيفه فقهاست که درباره آن قانونگذارى کنند و با ظنّ و گمان و سبک سنگين کردن مصالح و مفاسد، آنچه را به مصلحت نزديکتر مى بينند به عنوان حکم الهى معرفى کنند» و به اين ترتيب اجتهاد به معناى قانونگذارى فقيه در ميان آنها متداول شد.(5)
بايد توجّه داشت که اجتهاد دو معناى مختلف دارد که اگر دقيقاً به آن توجّه نشود سرچشمه اشتباهات فراوانى مى گردد:
معناى اوّل اجتهاد که آن را اجتهاد عام مى ناميم عبارت از استنباط و استفاده احکام از کتاب و سنّت و ساير ادّله شرعيه است. اين چيزى است که تمام علماى شيعه نيز به آن قائل هستند و اگر اخباريين آن را به زبان، انکار مى کنند در عمل پذيرفته اند، زيرا بزرگان «اخباريين» نيز براى اثبات احکام شرع به «کتاب و سنّت» استدلال مى کنند و احکام عام و خاص و مطلق و مقيّد و امثال آن را رعايت مى نمايند.
معناى دوّم اجتهاد که آن را اجتهاد خاص مى ناميم آن است که در مسائلى که نصّى وارد نشده، يعنى آيه اى و روايتى وجود ندارد، متوسّل به قانونگذارى مى شوند و با در نظر گرفتن مصالح و مفاسد و اشباه و نظاير، حکمى براى آن قائل مى شوند.
اين روش مخصوص به جمع کثيرى از علماى اهل سنّت است و آن را اجتهاد و عمل به رأى مى نامند و اين که گفتيم در ميان علماى شيعه مطلقاً وجود ندارد به خاطر آن است که احاديث امام معصوم به قدر کافى در اختيار دارند و موارد عدم نص بسيار کم است و نيازى به اجتهاد به معناى دوّم و قانونگذارى نيست; چرا که در اين گونه موارد نيز از قواعد کليّه و به اصطلاح «اصول لفظيّه» و «عمليّه» حکم مسأله را روشن مى سازند.
عجب اين که جمعى از دانشمندان اهل سنّت معتقدند در مواردى که نص وجود ندارد، در واقع هيچ حکمى وضع نشده است (مالا نَصَّ فيه لا حکم فيه) و اين وظيفه دانشمندان است که براى اين گونه موارد قانونى وضع کنند (توجّه به اين موضوع براى فهم دقيق فرازهاى آينده اين خطبه ضرورت دارد) و اين همان چيزى است که با کامل بودند شريعت به هيچ وجه سازگار نيست.
4ـ هنگامى که حقّ قانونگذارى در «ما لا نصّ فيه» به فقيه داده شود از آن جا که عدد فقها بى شمار است و هر کدام اختيار قانونگذارى به آنها داده شده، و حتّى الزامى نيست که شورايى تشکيل شود و شورا حکم واحدى را تصويب نمايد، طبيعتاً آراى مختلف و گاه ضدّ و نقيض در يک مسأله پيدا مى شود و در اين جا بن بست مهمّ ديگرى ظاهر مى شود و آن اين که آيا همه اين آراى مختلف را مى توان به عنوان حکم الله پذيرفت. يا يکى بر حق است و بقيّه باطل است؟ و از آن جا که تفاوتى در ميان اين آرا ظاهراً وجود ندارد چون همه مولود افکار دانشمندان است; و در واقع حکم الهى معيّنى نيز موجود نيست که مقياس درست يا نادرست بودن اين آرا شود، ناچار دست به سوى عقيده تصويب دراز کردند يا به تعبير بهتر در درّه تصويب سقوط کردند و گفتند همه اين آرا حکم واقعى الهى است! به خصوص اين که معتقد به عدالت صحابه و احياناً عدم خطاى آنها در رأى بودند و به اين ترتيب براى موضوع و احد احکام متعدّدى به تعداد آراى مجتهدين وجود داشت که همه، حکم واقعى الهى محسوب مى شد.
آنها معتقد بودند هنگامى که مسأله تصميم گيرى درباره خلافت با آن همه اهميّتش به امّت و اهل حلّ و عقد (دانشمندان) واگذار شده است مانعى ندارد که حقّ قانونگذارى در مسائل فرعيّه که در آن نصّى وارد نشده، به دانشمندان واگذار گردد.
به اين ترتيب عقيده تصويب با تمام پيامدهاى دردناک و خطرناکش در ميان جماعتى از مسلمين به خاطر فراموش کردن توصيه پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) در حديث «ثقلين» پيدا شد.
5ـ بسته شدن باب اجتهاد: اين مسأله سبب شد که آرا و عقايد گوناگون و بسيار مختلف و متضاد در جامعه اسلامى و در ميان فقها به سرعت رشد کند و شکل وحشتناکى به خود بگيرد و سبب تزلزل توده مردم در مسائل دينى گردد و زبان دشمنان را نسبت به مسلمين و احکام اسلامى بگشايد. اين جا بود که گروهى از دانشمندان دست به کار شدند و براى پايان دادن به اين وضع اسف انگيز دست به کار زشت ديگرى زدند و آن بستن باب اجتهاد بود. گفتند تا همين جا کافى است و ديگر کسى حقّ اجتهاد کردن ندارد! و چون مردم به فرقه هاى مختلفى در احکام شرعى تقسيم شده بودند و هر گروهى پيرو دانشمندى بود، چهار تن از اين فقها را که پيروان بيشترى داشتند (ابوحنيفه، مالک، محمد بن ادريس شافعى و احمد حنبل) را برگزيدند و همه مردم را ملزم کردند که از يکى از اين چهار نفر پيروى کنند و خطّ بطلان بر بقيّه آرا و عقايد کشيدند تا جلوى پراکندگى و انشعاب بيشتر گرفته شود; در حالى که هيچ دليلى در کتاب و سنّت نسبت به اين چهار پيشوا وجود نداشت و آنها هيچ امتيازى بر ديگران نداشتند جز اين که پيروان بيشترى داشتند، و نه هيچ دليلى بر بسته شدن باب اجتهاد و منحصر بودند اين حق به گروه خاص و زمان خاصّى وجود داشت!
همان گونه که در «خطبه 16» اميرمؤمنان آمده بود: خطاها و گناهان مرکبهاى سرکشى هستند که انسان را پيوسته از يک وادى خطرناک به وادى خطرناک ديگرى مى افکنند. آنها نيز بر اثر اشتباه روز اوّل، پشت سر هم گرفتار اشتباهات ديگر شدند و اين اشتباهات، زنجيروار همچنان ادامه دارد.
بسته بودن باب اجتهاد، امروز مشکل عظيمى براى دانشمندان و فقهاى اهل سنّت به وجود آورده، چرا که خود را در برابر انبوه «مسائل مستحدثه اى» مى بينند که وجود نداشته و هيچ حکمى در مذاهب چهارگانه درباره آن ديده نمى شود; به همين دليل گروهى علناً و آشکارا و گروهى در پرده يا نيمه آشکار به مخالفت با اين مسأله برخاسته اند و مايل هستند درهاى اجتهاد را آهسته آهسته به روى فقهاى کنونى باز کنند و از انحصار در فقهاى چهارگانه درآورند; و به فتوا دادن در مسائل امروزى و حتّى تجديد نظر در مسائل گذشته پرداختند و اين سؤال را مطرح کردند که چرا اجتهاد منحصر به آنها باشد با اين که دانشمندانى برتر از آنها وجود دارند و به فرض که برتر هم نباشند با بسته بودن باب اجتهاد چه کسى پاسخگوى مسائل اين زمان مى شود؟
ولى پيروان مکتب اهل بيت از تمام اين طوفانها برکنارند و هرگز باب اجتهاد را (البته اجتهاد به معناى اوّل نه معناى دوّم) مسدود ندانسته و به همه دانشمندان و فقها حق داده اند که از روش استنباط در مسائل دينى استفاده کنند و در عين حال حقّ قانونگذارى و اجتهاد به معناى دوّم را براى هيچ کس قائل نيستند.
سؤال:
در اين جا سؤالى پيش مى آيد و آن اين که اجتهاد به معناى اوّل نيز منشأ بروز اختلافاتى مى شود; بنابراين مشکلات اختلاف را به دنبال دارد و چندان تفاوتى ميان اجتهاد به معناى اوّل و دوّم نيست.
پاسخ:
توجّه به يک نکته مى تواند جواب اين سؤال را روشن سازد و آن اين که در اجتهاد به معناى استنباط احکام از کتاب و سنّت، محور اصلى نصوص و کتاب و سنّت است و همه مجتهدان گرد آن مى گردند و طبعاً مايه وحدتى در ميان آنها وجود دارد هرچند برداشتها ممکن است مختلف باشد; ولى اختلافات غالباً زياد نيست و به همين دليل در اکثر مسائل، مشهور «فقها» نظر واحدى دارند هر چند در شاخ و برگها ممکن است متفاوت باشند.
ولى در اجتهاد به معناى دوّم محور خاصّى وجود ندارد که مجتهدان، گرد آن جمع شوند; بلکه معيار هرکس «فکر و رأى» خود اوست و اين جاست که اختلافات، فوق العاده زياد مى شود و ممکن است در يک مسأله معيّن، آراى بسيار زيادى پيدا شود که چهره شريعت اسلامى را کاملا مشوّه و بدنما کند.
از اين گذشته طرفداران اجتهاد به معناى استنباط از کتاب و سنّت مى گويند: دين خداوند هرگز ناقص نبوده و نيست; و براى هر مسأله اى که امروز و فردا و تا روز قيامت در ميان مسلمانان جهان پيدا مى شود، يک حکم الهى صادر شده است که در عمومات و اطلاقات يا ادلّه خاصّه کتاب و سنّت آمده، و نزد امامان معصوم(عليهم السلام) روشن است. هرکس در اجتهادش به آن حکم الهى برسد راه صواب پوييده و آن کس که نرسد، راه خطا رفته است; هرچند اگر کوتاهى در مقدمات اجتهاد نکرده باشد نزد خدا معذور و مأجور است. اعتقاد به تخطئه در مقابل تصويب مفهومش همين است و لذا طرفداران اين عقيده مى گويند: «لِلْمُصيبِ اَجْرانِ وَ لِلْمُخْطِىءِ اَجْر واحِد; آن کس که به واقع برسد دو پاداش دارد و آن کس که خطا کند و مقصّر نباشد يک پاداش» در حالى که طرفداران اجتهاد به معناى قانونگذارى مى گويند: «کلّ مُجْتَهد مصيب; حکم هر مجتهدى واقعى است!» يعنى تمام احکام ضدّ و نقيض مجتهدان که رأى خودشان است مطابق حکم واقعى الهى است!
* * *
2ـ پيامدهاى اعتقاد به تصويب و بسته شدن باب اجتهاد
مفاسدى که بر اعتقاد به تصويب و تمسّک جستن به رأى و اجتهاد به معناى قانونگذارى فقها مترتّب مى شود فراوان است که ذيلا فهرست وار به آنها اشاره مى شود:
1ـ اعتراف به نقصان دين (العياذ بالله) از نظر احکام و استمداد از آراى فقها و افکار انسانهاى غير معصوم و خطا کار براى تکيل احکام شريعت!
2ـ انسداد باب اجتهاد يعنى اعتقاد به اين که بعد از فقهاى چهارگانه اهل سنّت، هيچ کس حقّ اجتهاد ندارد! چرا که گشوده بودن اين باب، سبب مى شود که گاه در يک مسأله ده ها رأى و فتواى مختلف به وجود آيد; و مى دانيم اين انسداد باب اجتهاد، راه را به روى فقهاى اسلام در مسائل مستحدثه بکلّى مى بندد و مسلمين جهان را از نظر احکام شرع در بن بست قرار مى دهد.
انحصار مذاهب در چهار مذهب، تاريخچه دردناک و عبرت انگيزى دارد و نشان مى دهد که اين بدعت بى سابقه در اسلام، که استقلال فقهاى اسلام را سلب کرد طىّ چه حوادثى واقع شد. بنابه نوشته «مقريزى» در کتاب «الخطط المقريزته» و همچنين نوشته «ابن فوطى» و نوشته ديگران، هيچ ضابطه مشخصى براى انتخاب مذاهب چهارگانه نبود جز اين که از يک سو کثرت مذاهب فقهى، زمامداران مناطق مختلف کشورهاى اسلامى را به وحشت انداخت و موجب هرج و مرج فراوان شد; و از سوى ديگر اين مذاهب چهارگانه به علل سياسى و اجتماعى در تمام جهان اسلام انتشار يافته بودند; به همين دليل حذف آنها ممکن نبود; همان گونه که شيوع مذاهب ديگر نيز موجب مشکلات فراوانى مى شد.
لذا فقها و حکّام وقت دست به دست هم دادند که با هرکس که سخنى از غير اين چهار مذهب بگويد به شدّت مقابله کنند; و عجب اين که اين مسأله در قرن هفتم اتّفاق افتاد.
در مصر در سال 665 و در بغداد در سال 631، شروع شد به طورى که در سال 645 مدرّسان مدرسه معروف «مستنصريّه» تصميم گرفتند که غير از اين چهار مذهب را نپذيرند و آنچه غير از آن است تحريم کنند.
بدين ترتيب هفت قرن بعد از ظهور اسلام و گرم بودن بازار اجتهاد و آزادى فقها، درهاى اجتهاد بسته شد و همه فقها به صورت مقلّدانى براى اين چهار فقيه درآمدند; و استقلال فقهى خويش را از دست دادند. و اين نبود مگر به خاطر انحرافى که در همان قرن اوّل واقع شد. عترت و اهل بيت که يکى از دو ثقل عظيم بودند کنار گذاشته شدند و باب قياس و استحسان و اجتهاد به رأى، گشوده شد و آن همه آراى ضدّ و نقيض و پر از هرج و مرج ظاهر گشت و همه به عنوان حکم الله تلقّى شد و حتّى با نهايت تأسّف، مکتب اهل بيت در رديف يکى از مذاهب چهارگانه نيز قرار نگرفت.(6)
در حقيقت آن انحراف نخستين سبب پيدايش اين بدعت بزرگ شد; بدعتى که چاره اى جز آن نبود.
3ـ هرج و مرج فقهى و قضايى که از وجود آراى متضاد و متعدّد، گاه به عدد مجتهدين، در يک مسأله به وجود مى آيد; و بى شک مشکلات آن از مشکلات مجالس قانونگذارى در عصر ما بسيار بيشتر است; چرا که در مجالس قانونگذارى در عصر ما، حدّاقل نمايندگان يک کشور و يک منطقه از جهان در يک جا جمع مى شوند و با اکثريّت آراء خود، نظر واحدى را حدّاقل براى مدّتى نسبت به مردم آن منطقه ابراز مى دارند; ولى اجتهاد به رأى و تصويب، به هر فردى از مجتهدان اجازه مى دهد که به تنهايى به قانونگذارى بنشيند و از آن عجيب تر اين که هرچه به نظرش رسيد به عنوان حکم الله واقعى ابراز دارد; و برخلاف مجالس قانونگذارى عصر ما که حکم آنها حکم بشرى است، پيروان مجتهد مجبور باشند از آن به عنوان يک حکم الهى تبعيّت کنند.
تصديق مى کنيم که با اين توضيحات نسبتاً مشروحى که درباره مسأله تصويب داديم، از روشى که در تفسير شرح نهج البلاغه گزيده ايم کمى دور شديم; ولى چون مسأله بسيار مهم و سرنوشت ساز بود چاره اى نداشتيم، بعلاوه فرازهاى آينده خطبه نيز با تبيين اين بحثها روشنتر مى شود. در عين حال براى توضيح بيشتر درباره اين مسأله مهمّ است به منابع زير مراجعه نماييد.(7)
* * *
اين اختلافات قابل توجيه نيست:
امام در اين بخش از سخنانش به يک استدلال متين و محکم براى ابطال مسأله اجتهاد به رأى و تصويب آراى مجتهدين و به تعبير ساده تر قانونگذارى فقها دست زده و با يک تقسيم دقيق که بر پنج پايه قرار گرفته، تمام راه هاى فرار را بر آنها مى بندد، و نادرستى اين طرز فکر را به روشن ترين بيان تبيين مى کند.
نخست مى فرمايد: «سرچشمه اين همه اختلاف آراى آنها در مسائل فقهى چيست»؟ «آيا خداوند سبحان به آنها دستور اختلاف و پراکندگى داده است و آنها اطاعت فرمان او کرده اند!» (اَفَاَمَرَهُمُ اللهُ سُبْحانَهُ بِالاِخْتِلافِ فَاَطاعُوهُ).
به يقين چنين چيزى امکان پذير نيست چرا که خداوند واحد و يکتا هميشه دعوت به وحدت و يگانگى مى کند و از تفرقه و پراکندگى بر حذر مى دارد، اوست که در قرآن مجيدش مى فرمايد: «وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللهِ جَميعاً وَ لا تَفَرَّقُوا; همگى به ريسمان (محکم) الهى چنگ زنيد و متفرق نشويد».(8)
بنابراين اختلاف حتماً از جاى ديگرى سرچشمه مى گيرد و لذا در دوّمين مرحله مى فرمايد: «يا اين که خداوند آنها را از اختلاف بر حذر داشته و آنها عصيان نموده اند!» (اَمْ نَهاهُمْ عَنْهُ فَعَصَوْهُ).
سپس به سراغ احتمال سوّم مى رود، مى فرمايد: «يا اين که خداوند سبحان دين ناقص نازل کرده و در تکميل آن از آنها کمک خواسته است!» (اَمْ اَنْزَلَ اللهُ سُبْحانَهُ ديناً ناقِصاً فَاسْتَعانَ بِهِمْ عَلى اِتْمامِهِ).
مسلّم است که هيچ مسلمانى چنين سخنى نمى گويد که دين خدا (اسلام) ناقص است و خداوند از بندگانش براى تکميل آن يارى مى طلبد! بلکه به عکس آيات قرآن با صراحت، اين آيين را از هر نظر کامل مى شمارد و مى فرمايد: «اَلْيَوْمَ اَکْمَلْتُ لَکُمْ دينَکُمْ وَ اَتْمَمْتُ عَلَيْکُمْ نِعْمَتِى وَ رَضِيْتُ لَکُمُ الاِسْلامَ ديناً; امروز دين شما را کامل کردم و نعمت خود را بر شما تمام نمودم و اسلام را به عنوان آيين (جاودان) شما پذيرفتم».(9)
سپس به سراغ احتمال ديگرى مى رود که بطلان آن نيز مانند آفتاب روشن و آشکار است، مى فرمايد: «يا اين که آنها شريکهاى خدايند و حق دارند بگويند (و حکم صادر کنند و قانون بنويسند) و بر خداوند لازم است رضايت دهد!» (اَمْ کانُوا شُرَکاءَ لَهُ، فَلَهُمْ اَنْ يَقُولُوا، وَ عَلَيْهِ اَنْ يَرْضى).
بديهى است اگر کسى قائل به خدايان متعدّد باشد، بايد براى هر کدام از آنها سهمى در قانونگذارى و صادر کردن احکام قائل شود; ولى مگر ممکن است مسلمانى که اساس و پايه آيين او بر توحيد است و همه اصول و فروع دين را از دريچه توحيد مى نگرد تن به شرک در دهد و فقها و قضات را شرکاى خدا بشمرد؟!
به تعبير ديگر يکى از شاخه هاى توحيد (بعد از توحيد ذات و صفات) توحيد افعال است، و يکى از شاخه هاى توحيد افعالى، توحيد حاکميّت و قانونگذارى است; و مطابق آن حاکميّت و تمام شاخ و برگش، بايد به خدا منتهى شود. حکم، حکم اوست و فرمان، فرمان او! چنان نيست که خداوند بخشى از قوانين اسلام را خودش تشريع کرده باشد و تشريع بخش ديگرى را به مغزهاى ناتوان انسانها واگذار کرده باشد! مگر غير او، از مصالح و مفاسد احکام به طور کامل ممکن است آگاه باشد! مگر ممکن است خداوند زمام بندگان خودش را به دست قانونگذارانى بگذارد که هر کدام به ظن و گمان و رأى قاصر خود قانونى مى نهند و مردم را در ميان انبوهى از آراى ضدّ و نقيض، حيران و سرگردان مى سازند!
سپس امام(عليه السلام) به سراغ آخرين احتمال مى رود و آخرين راه فرار را نيز به روى آنها مى بندد و مى فرمايد: «يا اين که خداوند سبحان دين کاملى نازل کرده، ولى پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) در تبليغ و اداى آن کوتاهى نموده است!» (اَمْ اَنْزَلَ الله سُبْحانَهُ ديناً تامّاً فَقَصَّرَ الرَّسُولُ(صلى الله عليه وآله وسلم) عَنْ تَبْليغِهِ وَ اَدائِهِ).
بديهى است هيچ مسلمانى چنين احتمالى را درباره پيامبر نمى دهد; چرا که حتّى کسانى که مسأله عصمت را به طور کامل نپذيرفته اند و به پندارشان معصوم بودن پيامبر در همه جا و همه چيز دليل کافى ندارد، مسأله عصمت را در تبليغ و اداى وحى پذيرفته اند; چرا که بدون پذيرش اين معنا، مفهومى براى نبوّت و رسالت باقى نمى ماند و نقض غرض حاصل مى شود.
***
پی نوشت:
1. سوره نساء، آيه 82.
2. مرحوم «علامه امينى» در جلد 6 «الغدير» مدارک مشروح اين مسأله را از مهمترين کتب عامّه مانند «سنن ابن ماجه» و «سنن دارمى» و «مستدرک حاکم» در «تذکرة الحفاظ» و «کنز العمال» و غير آن تحت عنوان «نهى الخليفة عن الحديث» ذکر کرده و نشان داده که چگونه عمر از نقل احاديث رسول الله(صلى الله عليه وآله وسلم) نهى مى کرد و راويان حديث را حبس يا تهديد به تبعيد و ضرب مى نمود، اين بحث بسيار عبرت انگيز و تأسف برانگيز است.
3. سوره مائده، آيه 3.
4. درباره حديث «ثقلين» و تواتر آن در منابع حديثى اهل سنّت و شيعه و مدارک معروف آن از «صحيح مسلم» و «ترمذى» و «دارمى» و «مسند امام احمد» و «خصائص نسائى» و «مستدرک الصحيحين» و «سنن بيهقى» و غير اينها به طور مشروح در کتاب پيام قرآن، جلد 9، بحث «ولايت و امامت عامّه در سنّت» سخن گفته ايم.
5. «الأصول العامة للفقه المقارن»، ص 617.
6. براى توضيح بيشتر به کتاب «توضيح الرشاد في تاريخ عصر الاجتهاد» نوشته محدث محقّق، مرحوم «حاج شيخ آقا بزرگ طهرانى» مراجعه فرماييد.
7. «انوارالاصول»، ج 2، ص 519 تا ص 543 و ج 3، از ص 632 تا ص 658 و «المستصفى» نوشته غزالى، ج 2، ص 234 و «الاصول العامة للفقه المقارن»، ص 305 و 617.
8. سوره آل عمران، آيه 103.
9. سوره مائده، آيه 3.