روزگار و مردمان:
«ايها الناس انا قد اصبحنا في دهر عنود و زمن كنود» (اي مردم، ما در روزگاري منحرف و زماني پر از كفران قرار گرفتهايم.)
چگونه روزگار عناد ميورزد و زمان راه كفران پيش ميگيرد؟ يقين است كه مقصود از روزگار و زمان در اين خطبهي مباركه آن كشش ذهني نيست كه از حركات انتزاع ميگردد و با نظر به مختصات منظومهي شمسي و كهكشانها و استمرار محسوس در درون، به زمان فلسفي و طبيعي و رواني تقسيم ميگردد. بلكه مقصود اهل آن روزگار و مردم آن زمان ميباشد كه اميرالمومنين عليهالسلام در نهجالبلاغه بارها آنان را توصيف به جهل و حماقت و خودپرستي و جاهطلبي فرموده است. براي درك مراتب جهالت و رذالت و پستيهاي مردم آن زمان كه عناد و كفران در برابر حق از اوصاف آشكار آنها است، از طرز رويارويي آن مردم با اميرالمومنين (ع) و عكسالعملي كه در برابر آن حضرت از خود نشان ميدادند، ميتوان بهرهبرداري نمود. آنان با كدامين زمامدار در رابطه بودند؟ با زمامداري كه:
1- هر گونه قدرت و استعداد و امتيازي را كه خدا به او داده بود، با كمال اخلاص و صميميت در راه سعادت دنيا و آخرت آن مردم به كار انداخته بود. 2- زمامداري كه هيچ سود مادي و مقامي و اعتباري از آنان نگرفت، ولي چنانكه گفتيم هر چه داشت براي پيشبرد (حيات معقول) آنان، بيدريغ و بيمضايقه تقديم كرد. 3- زمامداري كه حتي يك روز به فكر اندوختن مال و مقام براي خويشتن نيفتاد. 4- لباسها و كفشهاي خود را وصله ميزد، تا بر برهنگي برهنگان جامعه پايان بدهد و به كمارزشترين غذا قناعت ورزيد تا نالهي گرسنگان را از ريشه بركند. 5- اشكهاي سوزان فراوان در راه رفع تشنگيها و گرسنگيهاي ارواح مردم آن زمان به معرفت و رشد بر رخسارهاش فرو ريخت. 6- زمامداري كه حتي يك لحظه احساس قدرت نتوانست آزادي و اختيار رباني او را سلب نموده و به صورت بردهاش درآورد. 7- زمامداري كه هنوز عدالت در تاريخ بشري عاشق دلباختهاي مانند او را نديده است. 8- زمامداري كه لحظهاي خود را دور از ديدگاه خداوندي نديد …
حال ببينيم مراتب تاثر و چگونگي عكسالعمل پذيري مردم آن زمان از چنين زمامدار چه بوده است؟
1- آنان ميخواستند علي بن ابيطالب همهي قدرتها و استعدادها و امتيازاتي را كه خداوند به او عنايت فرموده بود، در برآوردن خواستههاي حيواني آنان مستهلك بسازد، بيتالمال را به طور دلخواه آنان به حيف و ميل نمايد. 2- آنان از (حيات معقول) چيزي جز اين نميفهميدند كه علي بن ابيطالب (ع) آنان را بر مردم مسلط بسازد تا آنان بتوانند حس خودپرستي خود را اشباع نمايند. 3- آنان ميخواستند علي بن ابيطالب سفرههاي رنگارنگ از بهترين غذاهاي دنيا را پيش روي آنان بگسترد، اگر چه به گرسنگي و بينوائي بينوايان بيفزايد. 4- آنان مقاومت عجيبي ميورزيدند تا تشنگي و گرسنگي ارواحشان را بر معرفت ناديده بگيرند. آن نادانان خود را دانايان ميپنداشتند. 5- آنان اصراري شگفتانگيز داشتند كه آزادي و اختيار رباني اميرالمومنين در به كار بردن قدرت از وي سلب كنند و او را به ارتكاب هر گونه پليديهاي جباران روزگار تحريك ميكردند. 6- آنان تاكيد داشتند كه عشق اميرالمومنين را به عدالت تباه بسازند. 7- آنان ميخواستند اميرالمومنين عليهالسلام را از پيشگاه خداوندي دور كنند و در لابلاي لجنهائي كه خودشان غوطهور بودند، بپيچاند. 8- به عبارت كليتر: مثل آنان در عكسالعمل پذيري از علي بن ابيطالب (ع) مثل غرايز حيواني پستيگرا و روحي بالاگرا بود:
بر گشاده روح بالا بالها تن زده اندر زمين چنگالها
آيا روزگاري كه چنين مردمي را در برابر چنان خليفهاللهي قرار داده است، با آن بزرگ بزرگان عناد نورزيده است؟ آيا زماني كه چنين موجودات را در برابر انسانترين انسانها قرار داده است، كفران نورزيده است؟
***
«يعد فيه المحسن مسيئا و يزداد الظالم فيه عتوا» (روزگاريست كه نيكوكار در آن بدكار شمرده ميشود و ستمكار بر طغيان خود ميافزايد).
اين هم يك عامل تباهكنندهي (حيات معقول) اجتماع، كه نيكوكارش بدكار شمرده ميشود و ستمكار بر ستمگري خود ميافزايد. مگر اين حقيقت را همهي ما نميدانيم كه بردگي و تسليم در برابر خود طبيعي نتيجهاي جز تباهي همهي اصول و ارزشها سراغ ندارد؟ آري، همهي ما اين حقيقت را ميدانيم، چنانكه هستي خود را موجوديم ميدانيم. مگر ما انسانها نميدانيم كه انسان نيكوكار و انسان بدكار اگر چه در شكل و صورت شبيه يكديگرند، يكي نيستند؟ آري، اين حقيقت را هم ميدانيم. مگر ما نميدانيم كه ستم و ستمكاري ضد حيات فردي و اجتماعي است؟ آري، اين حقيقت را هم به خوبي ميدانيم، بسيار خوب حالا كه همهي اينها را ميدانيم، پس آنچه را كه نميدانيم چيست؟ آنچه را كه نميدانيم معناي (حيات معقول) است، يا اگر روشناييهايي را هم از آن ميدانيم، همه واقعيت اين نور روشناييبخش همهي عقول و دلهاي بني نوع بشر را نميدانيم. اگر با اين نور روشنائيبخش همهي عقول و دلهاي بني نوع بشر هم آشنائي داشته باشيم، قدرت رهائي از چنگال خود طبيعي را به دست نميآوريم.
ما انسانها مانند غوره نيستيم كه هيچ چيزي دربارهي انگور و امتياز آن ندانيم، ما مانند انگور هم نيستيم كه از تبدل آن در بدن آدمي به بارقههاي سازندهي مادي و معنوي هيچ اطلاعي نداشته باشيم، زيرا ما پيامبران را ميشناسيم و از رفتار و طرز تفكرات و گفتارهاي اوصيا و اولياءالله و رشديافتگان آن اندازه اطلاع داريم كه آمادهي حركت به طرف رشد و تكاپو به سوي كمال شويم. بنابراين، مسئلهي ما انسانها همانست كه در تحصيل قدرت براي رهائي از چنگال خود طبيعي قدمي برنميداريم، در صورتي كه قدرت براي تحصيل چنين قدرت با پيشرفت دانشهاي انسان و وجود كتاب آسماني در ميان ما و به وسيلهي عقل و وجدان براي ما در كميتها و كيفيتهاي مختلف وجود دارد. زندگي طبيعي محض و (حيات معقول) پيش از شروع به مباحث مربوط به دو نوع زندگي (زندگي طبيعي محض و حيات معقول) دو مقدمهي ضروري را متذكر ميشويم: مقدمهي يكم- اين حقيقت را همه ميدانيم كه زندگي انساني در تاريخ طولاني كه پشت سر گذاشته است، يك پديدهي ساده و محدود و بينياز از تحليل مانند زندگي ديگر حيوانات نبوده است. زندگي انساني چنان نبوده است كه اگر نمودي از خود نشان بدهد، آن نمود را فورا بتوان با يك علت شخصي تفسير و توجيه نمود.
به عنوان مثال: در تاريخ ميخوانيم ميان دو گروه يا دو جامعه جنگي در گرفته است. اين جنگ يك نمود معيني است كه ميتوان حدود و شكل و چگونگيهاي ديگرش را شناخت، ولي تشخيص اينكه علت بوجود آورنده اين جنگ چه بوده است، آيا فقط اقتصادي بوده است؟ آيا نژادپرستي باعث بروز اين جنگ گشته است؟ آيا قدرت پرستي روسا و امراي آن دو گروه يا آن دو جامعه عامل شعلهور شدن آتش جنگ گشته است؟ … همهي اينها محتمل است از طرف ديگر هيچ جاي ترديد نيست كه زندگي براي همهي انسانها و در همهي جوامع و دورانها به عنوان يك حقيقت معين و محدود تلقي نشده است.
مثلا براي بعضي از مردم زندگي در همه اشكالش مطلوب و جالب بوده است، تا آنجا كه ميگويند: جالينوس اين سخن را دربارهي محبوبيت زندگي گفته است: راضيم كز من بماند نيم جان تاز … استري بينم جهان البته نسبت اين سخن بر جالينوس كاملا مشكوك است. به هرحال مضمون چنين سخني از عدهاي افراد شنيده شده است، دستهاي ديگر از مردم هستند كه زندگي را به قدري نامطلوب تلقي ميكنند كه ميگويند: اي مرگ بيا كه زندگي ما را كشت گروهي معتقدند كه آنان بار سنگين زندگي را با عوامل جبر طبيعي به دوش ميكشند و در برابر اين عوامل بدان جهت كه بسيار نيرومند ميباشند، مقاومت و سدشكني ندارند. دستهاي پيدا ميشوند كه زندگي آنان لذت محوري بوده و هنگامي كه در لذت غوطهورند، خود را برخوردار از زندگي تلقي نموده و در آن موقع كه از لذت محروم باشند، زندگي را جز شكنجه نميدانند. بعضي ديگر سر به پائين انداخته حركت ميكنند و كاري به اين ندارند كه چه ميكنند و چه ميخواهند و اصلا در فكر آن نيستند كه بدانند زندگي يعني چه و داراي چه ابعاد و مختصات و امكاناتي است.
از اينها گذشته، اگر همين امروزه بخواهيم دربارهي خواستههاي مردم از زندگي آماري بگيريم و ببينيم مردم چه آرمانهائي را عامل محرك زندگي خود ميدانند، در بهت و حيرت فرو خواهيم رفت. يكي از متفكران ميگويد: (روزگاري به اين فكر افتادم كه با بعضي از مردم معمولي دربارهي زندگي مطلوبشان گفتگو كنم، چيزهايي شنيدم كه واقعا حيرتانگيز بود. مثلا از يك پرستار پرسيدم: زندگي مطلوب شما چيست؟ پاسخ داد: پرستاري. پرسيدم علتش چيست؟ گفت: براي اينكه در كودكي از مادرم شنيده بودم كه ميگفت: فرشتگان بالهاي سفيد دارند، از آن موقع پوشيدن لباس سفيد را عاليترين آرمان زندگي ميدانم. از يك رانندهي كاميون پرسيدم: زندگي مطلوب شما چيست؟ گفت: رانندگي كاميون. گفتم به چه علت؟ پاسخ داد براي اينكه من از دوران جواني اشياء بزرگ را دوست داشتم و چون كاميون جسم بزرگ است، از به حركت درآوردن آن احساس رضايت كامل مينمايم! از يك مقني پرسيدم. با اين طرز زندگي كه انتخاب كردهايد، آيا خود را سعادتمند ميبينيد؟ جواب داد، (آري، هر اندازه كه به عمق چاه پائينتر ميروم، آن را يك پيروزي عالي در زندگي خود احساس ميكنم). اين متفكر ميگفت: در همان جا كمي توقف كردم و فصل تابستان بود تا اينكه مقني رفت توي چاه و من در جائي ايستاده بودم كه او مرا نميديد و گمان كرد من رفع زحمت نموده و رفتهام. شنيدم كه در ته چاه تصنيفي ميخواند كه مضمونش بدين قرار بود: وقتي كه من در قله كوه مرتفع!! (در ته چاه و در تاريكي و تنگناي آن) در فصل بهار كه گلها عطرافشاني ميكنند!! (در گرماي سوزان تابستان در توي مدفوعات با آن بوي زجرآورش) در دنبال تو اي غزال رعنا كه خرامان ميروي خيره مينگرم (در ديدگاه او جز كرمهائي كه دور خود ميپيچيدند و باز ميشدند جانداري وجود نداشت).
اگر همهي انسانهائي كه در زنجير تاريخ حيات طبيعي محض مانند حلقههاي پيوسته به دنبال هم ميخزند، مورد پرستش قرار بدهيم و با آنان دربارهي هدف زندگي و سعادت و روشنائي و فضيلت به گفتگو بنشينيم، مطالبي را كه براي ما ابراز خواهند كرد، از امثال پاسخهائي كه در سه مثال گذشته شنيديم چيزي بالاتر نخواهيم شنيد. البته اين نكته را هم ناگفته نميگذاريم كه اينگونه كوتهبينيها دربارهي زندگي كه كاروانيان تاريخ حيات طبيعي محض بشري از خود نشان ميدهند، اگر هم فرض كنيم كه معلول خودبينيها و خودپرستيهاي قدرت پرستان از انسان بيخبر نبوده باشد، خسارتي است كه بشر ناآگاهانه يا با جبر عوامل محيط و اجتماع تحمل مينمايد، در صورتي كه اگر از قدرت پرستان سلطهجو بپرسيد كه ملاك سعادت و فضيلت و رضايت و هدف زندگي شما چيست؟ پاسخ حقيقتي كه آنان خواهند داد، بهتانگيزترين و خجلت بارترين سختي است كه گوش بشر آن را ميشنود. زيرا اين پاسخ به هر شكل باشد و با هر مهارتي كه ادا شود، اين مطلب را در بر دارد كه من هدف و ديگران وسيله!! اينست زندگي سعادتمند من! اين است آن زندگي كه رضايت مرا جلب ميكند! اينست آن زندگي كه فضيلت و هدف نهائي زندگي مرا تامين مينمايد!!
پيشتازان قافلهي انسانيت، آنانكه براي بشريت خواستار (حيات معقول) بودهاند، مانند پيامبران و رشديافتگان عقلي و وجداني كه با اشكال گوناگون در جوامع ظهور نمودهاند، همهي تلاش و كوشش خود را صرف آشنا ساختن مردم با ماهيت زندگي طبيعت محض و حقيقت (حيات معقول) نمودهاند، تا بتوانند از شمارهي كاروانيان زندگي طبيعي محض كاسته و بر قافلهي خواستاران (حيات معقول) بيفزايند. به عبارت كليتر: از همان آغاز تاريخ انساني عوامل متعددي وجود داشته است كه تفسير و توجيه زندگي را بالاتر از آنكه مردم معمولي در آن غوطهورند، ضروري ديده و در عملي ساختن اين تفسير و توجيه نهايت تلاش و تكاپو را انجام دادهاند. از آن جمله:
1- اديان حقه الهي كه با فاصلههاي كم و بيش به وسيلهي پيامبران الهي در جوامع تبليغ شده است. اديان الهي اصرار شديد دارند كه نبايد پديده (حيات) را اسير خواستههاي طبيعي مردم قرار داده و از رشد آن جلوگيري كرد. و اين پديدهي باعظمت همان طور كه از مسير طبيعت محض عبور نموده و به مرحله عالي احساس و (خودگرداني) و گسترش ابعاد بر طبيعت و بازشدن استعدادهاي متنوع رسيده است، نبايد با تلقين اين مسئله كه نهايت حركت و گرديدن، همين است و بس، از حركت و رشد او جلوگيري كرد. اديان حقهي الهي نه تنها هيچ واقعيتي را از زندگي بشري منها نكردهاند و نه تنها دستور اكيد به باز شدن استعدادهاي متنوع بشري در رابطه با طبيعت و همنوع خود دادهاند، حتي لذايذ و خوشيهاي طبيعي و جسماني انساني را هم منكر نشدهاند، نهايت اينكه هماهنگ ساختن آنها را با ديگر استعدادها كه جلو رشد آنها را نگيرند، گوشزد كرده، منطقي معقول براي بهرهبرداري از آن لذايذ و خوشيها را مطرح نمودهاند. همهي دستورات و قواعد ديني براي اين است كه پديدهي زندگي از حركت به پيش متوقف نشود: نيك بنگر ما نشسته ميرويم مينبيني قاصد جاي نويم؟ مولوي اين دستورات و قواعد ديني، بشر را روي يك خطي كه از مشيت ازلي تا جهان ابدي كشيده شده است، در حركت ميبيند:
ما ز دريائيم و دريا ميرويم ما ز بالائيم و بالا ميرويم (مولوي)
2- مشاهدهي عيني نتايج غوطهور شدن در (زندگي طبيعي محض) جز گرفتن از طبيعت و باز گرداندن به آن، چيز ديگي را نشان نميدهد. به اين معني كه آدمي با محدود شدن در همان زندگي طبيعي محض كه از كانال یک نر و ماده عبور كرده چشم به اين دنيا گشوده است، حاصلي جز پيچيدن و باز شدن در گردبادهاي قوانين طبيعت چيز ديگري نميباشد. به قول صائب تبريزي:
هر كس آمد در غم آباد جهان چون گردباد روزگاري خاك خورد آخر به هم پيچيد و رفت
يا به قول آن ديگري:
بر صفحهي هستي چو قلم ميگذريم حرف غم خود كرده رقم ميگذريم
زين بحر پرآشوب كه بيپايان است پيوسته چو موج از پي هم ميگذريم
يك نتيجهي ديگري كه دردناكتر بلكه مهلكتر از نتيجهي بالا است، اينست كه زندگي طبيعي محض محصولي را كه براي انسانها به ارمغان داده است، تكاپو و تنازع در راه بقا بوده است كه تا كنون نگذاشته است اكثريت چشمگير مردم جوامع از تاريخ طبيعي حيوانات گام به تاريخ انساني انسانها بگذارند. اين يك جريان تصادفي و سطحي نبوده است كه هيچ صفحهاي از صفحات تاريخ بشري را نميبينيم مگر اينكه يك سطر در ميان همهي سطور تمامي آن صفحات با مايع خون نوشته شده است، حتي آن سطرهائي هم كه زندگي بدون تضاد و تزاحم را نوشته است، اكثر كلماتش با مفاهيم جبر يا (چه بايد كرد؟) پر شده است. اين عامل دوم موجب شده است كه خردمندان و حكماي راستين به پيروي از پيامبران به اين فكر بيفتند كه بايد زندگي انساني تفسير و توجيه شود.
3- يك عامل دروني بسيار اصيل وجود دارد كه با اصطلاحات گوناگون براي همهي جوامع و فرهنگها مطرح است، مانند عقل سليم، فطرت صاف، وجدان آگاه، دل و غير ذالك كه از ضرورت تحول زندگي طبيعي محض به زندگي عالم خبر ميدهد كه استعدادها و نهادهاي نهفته در انسان را شكوفا مينمايد و وحدت عالي حيات نوع بشري را تحقق ميبخشد.
4- مطالعهي همه جانبهي سرگذشت عيني جوامع است كه بدون تعارفات معمولي نتيجهاي جز كلافه شدن و سرگيجي به دست نميدهد. عذرخواهي از اين ابهام و عدم امكان تفسير منطقي حيات بشري با داشتن آن همه استعدادهاي مفيد و سازنده، به اينكه انسان يك موجود پيچيده است و نميتوان چنين موجودي را با سرگذشت حيات يك بعدي ديگر حيوانات مقايسه كرد، عذر قابل قبول نيست، زيرا ما در امتداد تاريخ طولاني كه در پشت سر گذاشتهايم. شمارهي بسيار فراواني از انسانها را ديدهايم كه زندگي آنان (حيات معقول) بوده، يا ابعادي از اين حيات را دارا گشتهاند. كاروان پيامبران و اولياءالله و رشديافتگان حكمت گراي دوشادوش كاروان بسيار انبوه غوطهور در زندگي طبيعي محض در حركت بودهاند. كاروان رشديافتگان از همين انسانها تشكيل شده است و برخلاف تخيلات بدبينانهي بعضي از اشخاص، رشديافتگان در (حيات معقول) موجودات استثنائي نبودهاند و همچنين ماهيت آنان مغاير با ماهيت عشاق زندگي طبيعي محض نبوده است. بلكه بالعكس، بايد بگوئيم: اين غوطهوران در زندگي طبيعي محض بودهاند كه با قرباني كردن عقل و جدان و ساير استعدادهاي انساني كه داشتهاند، از مسير طبيعي انسانيت منحرف شدهاند. به عبارت ديگر قانون طبيعت حيات انساني با آن استعدادها و مختصات، (حيات معقول) بوده است، نه زندگي طبيعي محض. غوطهوران در اين زندگي مخالف قانون حركت ميكنند، نه اينكه رشديافتگان مردم استثنائي ميباشند. عواملي كه موجب انقسام زندگي انسانها به دو قسم (زندگي طبيعي محض) و (حيات معقول) گشتهاند، گوناگون ميباشند. اين عوامل را ميتوان در دو نوع عمده جستجو كرد: دو عامل عمدهي انقسام زندگي انسانها به (زندگي طبيعي محض) و (حيات معقول)
1- عامل دروني- عبارتست از غرايز طبيعي انساني كه همواره در جوشش و فعاليتهاي خود، هيچ اصل و قانوني را نميشناسند. اين غرايز فقط طالب اشباع شدن هستند و اين مطالبه بسيار قوي و جدي است. براي تعديل اين جوشش و مطالبه، جز قدرت شخصيت انساني كه فعاليت عقل و وجدان را اصيل تلقي كرده و راهنمائي و توجيه آن دو را جدي تلقي نمايد، هيچ عاملي وجود ندارد.
2- عامل بروني- عبارتست از روابط زندگي اجتماعي كه ضرورت آنها ناشي از ضرورت خود زندگي اجتماعي است. حقيقت اينست كه نوع انساني با داشتن استعدادها و امتيازات بسيار عالي در اصلاح و نظم زندگي اجتماعي خود ضعف اسفانگيزي نشان داده است. به اين معني كه بشر نتوانسته است در راه به دست آوردن مزاياي زندگي اجتماعي خود، استعدادها و نهادهاي بسيار بااهميت فردي خود را از دست ندهد. اين دو عامل باعث شده است كه مردم در زندگاني خود به دو دسته مهم تقسيم شوند:
1- اشخاصي كه از تعديل جوشش و فعاليتهاي غرايز طبيعي احساس ناتواني نموده و اشباع آن غرايز را متن حقيقي زندگي قرار داده و در زندگي اجتماعي نيز تسليم قالبهاي مفاهيم و اصول ساخته شده براي همزيستي فقط گشتهاند. اينان كاروانيان (زندگي طبيعي محض) اند كه متاسفانه اكثريت چشمگير مردم را در طول تاريخ تشكيل ميدهند.
2- اشخاصي كه فعاليت عقل و وجدان را اصيل تلقي نموده و خود را ملزم به بارور ساختن استعدادها و امتيازات مغزي و رواني خود ديدهاند. از طرف ديگر اين رشديافتگان در ميان قالبهائي كه زندگي اجتماعي براي آنان ساخته است، بردهي مطلق نگشته، آن ضرورتهاي قالبهاي اجتماعي را پذيرفتهاند كه فقط به عنوان ضرورتهاي غير قابل دگرگون شدن تلقي نمودهاند.
در عين حال همواره يك تلاش دروني براي به دست آوردن نيروئي كه براي تعديل آن قالبها در مسير رشد اجتماعي مناسب باشد، دارا ميباشند. اينان كاروانيان (حيات معقول) هستند كه از نظر شمارش كمي در اقليت، ولي از ديدگاه شناخت حيات و ارزشهاي آن و همچنين از ديدگاه آرامش معقول رواني و قدرت بر تفسير جدي حيات در مرحلهي عالي انساني ميباشند: اگر بخواهيم مسئلهي گرايش و رضايت به (زندگي طبيعي محض) را كه متاسفانه اكثريت چشمگير مردم طرفدار آن هستند، تحليل نمائيم. به اين نتيجه ميرسيم كه انسان رشديافته و برخوردار از (حيات معقول) نه از نظر بيولوژي با غوطهوران در (زندگي طبيعي محض) تفاوت دارند و نه از نظر فيزيولوژي و اصول اساسي پسيكولوژي. هر دو گروه انسانند چنانكه نرون و سقراط از يك تعريف براي انسان برخوردارند. اين اشتراك در تعريف كه فقط بازگوكنندهي (طبيعت ابتدائي انسان آنچنان كه هست) ميباشد، موجب شده است كه (طبيعت انسان آنچنان كه بايد) از نظرها دور شود، بلكه حتي گاهي به عنوان اخلاق بيرنگ براي تحقق بخشيدن به تحكيم (طبيعت ابتدائي انسان آنچنان كه هست) استخدام شود!! هنگامي كه انسان با اين تعريف وارد قلمرو زندگي اجتماعي ميگردد، اگر همهي استعدادها و امتيازات وجودي او هم از حالت بالقوه بودن به حالت بالفعل بودن برسد با قيد ارتباط با ديگر افراد اجتماع شكل ميگيرد، زيرا طبيعت زندگي اجتماعي نميگذارد كه استعداد فردي در خلا محض شكوفا شود، ولي در عين حال انسان از تفكر در اينكه اين استعداد از مختصات فردي من بوده است، هرگز به كلي صرفنظر نميكند، با اينكه زندگي اجتماعي را به عنوان يك ضرورت مورد رضايت تلقي مينمايد.
از اين تحليل به يك نتيجه بسيار قابل توجه ميرسيم و آن اينست كه اين زندگي اجتماعي به وسيلهي گردانندگانش است كه معمولا سرنوشت انسانها را با نظر به يكي از دو قسم (زندگي طبيعي محض) و (حيات معقول) در اختيار دارد. و ما ميدانيم كه تلاشهاي مستمر زندگي اجتماعي و گردانندگانش در تاريخ بشري معمولا در راه تحقق بخشيدن به خود زندگي اجتماعي بوده است نه در راه ساختن انسانها براي ورود به (حيات معقول) كه بايد به هر شكل كه ممكن است بر هشياريها و تعقل و وجدان آزاد انسانها بيفزايند. متفكراني مانند دوركيم با اعتقاد به اصالت اجتماع، راه افراط را پيش گرفته و اين حقيقت را مورد توجه قرار ندادند كه گرههاي لاينحل رابطهي فرد و اجتماع ناشي از همين افراطگريها است كه خود مسائل اجتماعي را هم با مشكلات عميق مواجه ميسازند. اين متفكران ميبايست بهتر از همه بدانند كه زندگي اجتماعي با اصول و قوانيني كه براي خود به طور جبر وضع نموده و آنها را به اجرا در ميآورد، كاري با آن بايستگيها و شايستگيهائي كه آدمي را موافق به تفسير معقول حيات شخصي خود نمايد، ندارد. فرياد (انسانها همه برادر و برابرند) در قرنهاي اخير در همهي فضاي جوامع طنينانداز شده و از ترس اينكه گويندگان اين شعار متهم به (اخلاقگرايي) نشوند، از ضميمه كردن اين جمله (و همواره بايد براي به دست آوردن فضيلت و وجدان آزاد بكوشد) امتناع ميورزند.
اكنون بايد ديد اعتقاد به اصالت افراطي زندگي اجتماعي از يك طرف و احساس بياساس ناتواني مردم معمولي از تعديل غرايز طبيعي در راه تقويت تعقل و وجدان كمالجو، چه نتايجي را در گذرگاه قرون و اعصار به بار آورده است. بررسي اين نتايج مقدمهي دوم ما است. نيز با نظر به اين نتايج ادعاي اينكه بشر، به طور مستمر و دائمي گام در تكامل عقلاني ميگذارد، حتما بايد مورد تجديد نظر قرار بگيرد.
مقدمهي دوم- ادعاي تكامل عقلاني با حركت در تاريخ طبيعي محض بايد مورد تجديد نظر قرار بگيرد آيا با نظر همه جانبه به سرگذشت بشر و مسائلي كه تا كنون با آن روبرو بوده است، با ادعاي تكامل عقلاني سازگار است، يا اينكه ادعاي فوق شعاري است كه براي تسليت به انسانهاي كمالجو و عاشق رشد كه با درهم پيچيدگي مسائل بشري روبرو ميشوند و دچار بدبيني ميگردند، گفته ميشود؟ ما هرگز كارهاي بسيار بزرگي را كه بشر مخصوصا در دورانهاي جديد انجام داده و صنعت را تا حد خيرهكننده بالا برده است، به هيچ وجه مورد ترديد و انكار نميدانيم بلكه ما با در نظر گرفتن استعدادها و امتيازات باارزش انساني كه از هزاران سال پيش تا كنون در اين موجود سراغ داريم، اين مسئله را مطرح ميكنيم كه: آيا بشر در مسير تحولات طبيعي خود رو به تكامل عقلاني در (حيات معقول) پيش ميرود و يا از آغاز تلاش و تكاپو در تاريخ حيات طبيعي محض حركت ميكند؟ اگر بخواهيم به اين مسئله پاسخ واقعي مستند به شواهد عيني بدهيم و به حماسهسرائيها و تعارفات متكي به نوعي خودپرستي كه در تعظيم جمعي كه شخص خودپرست جزئي از آنست، اعتنائي نكنيم، بايد مسائل موجود بشري را كه قرنها در زندگي طبيعي او گريبانگيرش شده است مطرح نمائيم.
ما در اين مبحث با قياسهاي متكي به اصول پيش ساخته ارسطوئي و مسائل تجريدي مربوط به استنباطهاي شخصي خود وارد بحث نميشويم، بلكه با اندك مطالعهي صميمانه ميتوان اين مسائل را در آثار قلمي و اعترافات شفاهي متفكران جوامع امروزي مشاهده كرد- كتابهايي مانند (هشت گناه بزرگ انسان متمدن- تاليف كنراد لورتس ترجمهي آقاي دكتر محمود بهزاد و آقاي دكتر فرامرز بهزاد) و (انسان موجود ناشناخته، تاليف الكسيس كارل، ترجمهي آقاي دبيري) (فلسفهي پوچي تاليف آلبر كامو) و ديگر كتابها و مقالههاي كه در (فلسفهي پوچي) نوشته شده است. و (تمدن و دواي آن) اين كتاب اخير را اين جانب نديدهام، ولي فرازهائي از آن را به وسيله اهل تحقيق كه آن را خواندهاند، شنيدهام. پيش از شروع به طرح مسائل جاري در تاريخ (زندگي طبيعي محض) انسانها، اين نكته را يادآور ميشويم كه: ما هرگز در صدد عدم ضرورت يا ابطال (زندگي محض طبيعي) نيستيم، زيرا چنين كاري جز انكار واقعيت چيز ديگري محسوب نميگردد، بلكه ميخواهيم بگوئيم: انسان با آن مختصات عقلاني و وجداني و نبوغهاي سازنده و كمالجوئي و برخورداري از عشقهاي حقيقي كه خود را تا مرحله وسيلهاي براي وصول به حقايق بالا ميبرد، نميتواند در مجراي (زندگي طبيعي محض) اسير نموده و آن همه استعدادها و امتيازات را خنثي نمايد.
به عبارت ديگر ميخواهيم بگوئيم: بايد از (انسان آنچنان كه هست)، (انسان آنچنان كه بايد) را بخواهيم. ما با اين توقع و انتظار و تلاش از (سنگ آنچنان كه هست) توقع (سنگ بايد تعقل نمايد و بايد داراي وجدان آزاد باشد و بايد از عشقهاي سازنده برخوردار باشد) را نداريم، بلكه از انسان آنچنان كه هست و در اين هستي خودداري قوهي گرديدنهاي چند بعدي است انسان بالفعل از نظر آن گرديدنها را ميخواهيم. و اگر اين خواستن و تلاش را متوقف بسازيم و انسان را در آنچه كه تاريخ طبيعياش نشان ميدهد، خلاصه كنيم، راه آيندهي بشري ادامهي همان راه زندگي طبيعي محض خواهد بود كه تا كنون پيموده است، البته به استثناي كاروان پرتلاش اقليت كه توانستهاند زندگي طبيعي محض را به (حيات معقول) مبدل بسازند. اكنون ميپردازيم به طرح مسائلي كه در مسير (تاريخ زندگي طبيعي) گريبانگير نوع انساني بوده است.
يك- آيا هشياري يكي از عاليترين محصولات مغز بشري نيست؟ گمان نميرود حتي يك انسانشناس پيدا شود و چنين پاسخ بدهد كه: نه، هشياري يكي از عاليترين محصولات مغز بشري نيست، زيرا براي درك اين حقيقت كه (هر كه او آگاهتر با جانتر است) احتياجي به تلاش فكري و تجارب بيشمار وجود ندارد.
با اين حال ما در كارنامهي تاريخ حيات طبيعي چنين ميخوانيم: جمله عالم از اختيار و هست خود ميگريزد در سر سرمست خود ميگريزند از خودي در بيخودي يا به مستي يا به شغل اي مهتدي تا دمي از هوشياري وارهند ننگ خمر و بنگ بر خود مينهند و با اين تخدير موقت به خيال آنكه قوانين عالم هستي را كه فقط با آگاهي و هشياري ميتوان آنها را وسيلهي (حيات معقول) قرار داد، از هم گسيختهاند، دلخوش ميدارند و نميدانند كه انسان كه صيد شدهي زنجير اين قوانين است نميتواند با گزيدن زنجير آن قوانين، حلقههاي آن را از هم بگسلد.
رسن را ميگزي اي صيد بسته نبرد اين رسن هيچ از گزيدن (ديوان شمس)
دو- رخت بربستن عشقهاي سازنده و بوجود آورنده خيرات و كمالات از فرهنگ عيني بشري و اسارت او در چنگال هوي و هوسهاي بياساس. ما اگر بتوانيم همهي گامهاي بزرگي را كه بشر در ارتباط با جهان و همنوعش برداشته است به عوامل اوليه آنها تحليل نمائيم، بدون كمترين ترديد به اين نتيجه خواهيم رسيد كه عامل اصيل و ذاتي آن گامها عشق حقيقي انساني بوده است و بس. عشق امر كل مارقعهاي، او قلزم و ما قطرهاي او صد دليل آورده و ما كرده استدلالها مولوي غير از اين معقولها، معقولها باشد اندر عشق پر فر و بها مولوي هيچ كار بزرگي كه آزادي و اختيار آن را اشباع كرده باشد چه در قلمرو ماده و ماديات و چه در قلمرو معني و معنويات، بدون عشق حقيقي در تاريخ بشري بوجود نيامده است. در صورتي كه در تاريخ طبيعي محض انسانها عشق يك پديدهي رواني ناشي از جوشش غريزه جنسي را ميگويند كه در عالم حيوانات نيز وجود دارد و شايد اين عشق در انواعي از حيوانات داراي لذت بيشتري هم بوده باشد. يا قرار گرفتن ناآگاه در جاذبهي شديد يك موضوع مانند مقام و ثروت و شهرت اجتماعي و امثال اينها. بايد گفت: حتي همين جاذبهي جنيسي در ميان نر و مادهي انساني معناي واقعي خود را به خوبي نشان نداده است، آن معناي واقعي كه ميگويد: (در شبهاي عشق آنجا كه نهال زندگي كاشته ميشود و مشعل فروزان حيات در گذرگاه ابديت دست به دست ميگردد).
بلكه چنانكه مشاهده ميشود اين عمل در اكثريت قريب به اتفاق مردم به تحريك ميكانيسم حيات صورت ميگيرد، تا با تحرك از ناحيهي انگيزهها و لذايذ بسيار والا كه از تصور اجراي فرمان خلقت در كارگاه هستي برميآيد.
سه- روياروي قرار دادن حق با قدرت!! و به وجود آوردن و ادامه دادن مسئلهاي به نام (آيا حق پيروز است يا قدرت؟) كه به نظر ما رسواكنندهترين اعترافي است كه كاروانيان تاريخ طبيعي انسانها دربارهي عقبگرد خود به سوي قلمرو طبيعت ناخودآگاه ابراز مينمايد. مگر قدرت اساسيترين عامل حركت و نمودهاي دو قلمرو جهان و انسان نيست؟ به طور قطع قدرت و نيرو اساسيترين عامل گرديدن جهان هستي است. اين جملهي افراطي را كه وايتهد از افلاطون نقل كرده است: (هستي يعني قوه) به كنار ميگذاريم، ولي اين جمله را كه در منابع معتبر اسلامي ميبينيم: لا قوه الا بالله (قوهاي وجود ندارد، مگر اينكه مستند به خدا است) طرح ميكنيم حال بايد ديد چطور اين انسان مدعي تكامل اين بزرگترين وسيلهي آلهي براي هر گونه حركت و گرديدن را روياي يكديگر قرار داده و ميگويد: (آيا حق پيروز است يا قدرت؟) او با طرح كردن اين مسئله اعتراف ضمني ميكند كه قدرت باطل است، يا حداقل قدرت در دست انسان مساوي باطل است!
بدين ترتيب ميتوانيم بگوئيم: انسان موجوديست كه عملا نتوانسته است حساب خود را با قدرت تصفيه منطقي نمايد و اين مسئله شرمآور را طرح نكند به اضافهي اينكه طرح همين مسئله به طور اسفانگيزي رنگ درخشان حق را مات كرده و آن را به صورت تابلوئي درآورده است كه در ديوار اتاق نصب شود و كساني كه قدرت، آنان را از پاي درآورده است با تماشاي آن تسليتي به خود بدهند.
چهار- هزاران سال است كه انسان از ديدگاههاي مختلف دربارهي شناخت و بررسي خود ميكوشد، فلسفهها بوجود ميآورد، علوم انساني را به ميدان ميكشد و ميليونها تجربه و تتبع و انديشه به كار مياندازد و با همهي اين تكاپوها و تحقيقات هنوز نميداند كه چيست آن خود كه اگر آن را درست بشناسد درد و اندوهها و تلفات نابجاي خود را تقليل داده حداقل يك روز در عمرش از خواب بيدار شود و صبحگاه آن روز را صبح سعادت واقعي بنامد.
پنج- با اينكه با دلايل علمي و وجدان براي انسان ثابت شده است كه خودپرستي و خودمحوري آن تورم رواني است كه تباهكنندهي خود حقيقي و ديگر انسانها است، با اين حال تا كنون نتوانسته است دواي اين بيماري مهلك را پيدا كند و يا اگر هم دواي آن را به وسيلهي دين و اخلاق پيدا كرده است، هنوز قدرت به كار بردن اين دواي حياتبخش را در خود پيدا نكرده است.
آيا هیچ در اين مسئلهي اسفانگيز انديشيدهايد كه انسانها در گذرگاه تاريخ طبيعي كه تا امروز پشت سر گذاشته است، آن همه فرصتها و انرژيهاي مغزي و رواني را كه در راه خودپرستي و خودنمائي از دست داده است، اگر مقدار كمي از آنها را در راه اصلاح و تعديل خود به كار ميبرد، امروز سطح تكامل او به كجا رسيده بود؟ اسفانگيزتر از اين خسارت اينست كه انسان موجوديست كه با اصرار به ادامهي تاريخ طبيعي خود، به جاي اينكه در راه خير و كمال به تكاپو بيفتد. دنيا را براي مسابقه در شر و افساد به صورت ميداني وسيع درآورده است، تا آنجا كه ميتوان گفت: اگر در يك صفحه از تاريخ خوانديد يا از كسي شنيديد كه يك فرد از انسان به ديگري يك سيلي زد، اگر جملهي بعدي آن چنين باشد كه فرد دوم آن سيلي زننده را از پاي درآورد و كشت، هيچ تعجبي نخواهيد كرد!!
بلكه تعجب شما موقعي به وجود ميآيد كه جملهي بعدي چنين باشد كه خورندهي سيلي از آن ضارب اغماض كرد يا به يك سيلي به عنوان حق انتقام به صورت ضارب نواخت. نه يك سيلي به اضافهي يك دشنام. ميگويند: يكي از مامورين دولت وارد محل ماموريت خود شد، موقعي كه با بعضي از افراد حوزهي ماموريتش ارتباط برقرار كرد، ديد كه وضع اخلاقي آنان غيرمعتدل است، در مجمعي كه با آنان نشسته بود، گفت: ببينيد (اگر شما خريد من اخر از شما هستم) كلمهي خر را با صيغه افعلالتفضيل عربي (خرترم) به كار برد! متاسفانه تاريخ حيات طبيعي انسانها اغلب بدين گونه گذشته و ميگذرد كه يك يا چند نفر روي عوامل بيپايهي هوي پرستي شر و فسادي راه مياندازند، طرف مقابل كوشش در راه مرتفع ساختن آن شر و فساد نمينمايد، بلكه مانند مثال بالا ميخواهد در مقابل خر موقعيت خرتري به خود بگيرد، نه موقعيت انساني، گوئي آن شر و فساد محدود بهانهاي است براي به راه انداختن امواجي نامحدود از شر و فساد، كه در درون ذخيره كرده بود!!
شش- اشتباه و خطاكاري دائمي در پديدهي شخصيتها و عدم ارزيابي صحيح دربارهي آنها، تا آنجا كه بسا اوقات افراط و تفريط در ارزيابي شخصيتها موجب به هم خوردن اصول و قوانين و ارزشهاي مفيد ميگردد.
هفت- محدودنگري اغلب مردان دانشهاي معمولي كه ناشي از عشق خيالي به موضوع مورد تحقيق و كاوش آنان ميباشد. اين محدودنگري ناشي از عشقبازي، معمولا در علوم مربوط به انسان وارد ميدان فرهنگ بشري ميگردد و دمار از روزگار معرفتي او در ميآورد. به عنوان مثال كاربرد قوه و قدرت در روبناي حيات طبيعي انسانها، او را سخت به خود جلب مينمايد. اين جذبه و جلب شدن او را عاشق قدرت و قوه ميسازد و در نتيجه اين فرمول منحوس را به دست انسان ميدهد كه: (انسان گرگ يا صياد انسان است)!! و چون اين متفكر عاشق شده است، به هيچ وجه حاضر نخواهد شد، ابعادي ديگر را در انسان سراغ بگيرد. بدينسان در مقام تعريف انسان خواهد گفت: (انسان يعني گرگ يا صياد انسان)!! آن ديگري هم فعاليت جنسي انسان را مورد عشق و علاقهي خود قرار داده، اگر از وي بپرسيد تعريف انسان چيست؟ خواهد گفت: (انسان موجوديست كه غريزهي جنسي همه موجوديت او است)!! بدين ترتيب تاريخ حيات طبيعي، انسان براي هر متفكري يك موجود خاص نمايش ميدهد كه از ديدگاه متفكر ديگر غلط ميباشد.
هشت- تاريخ حيات طبيعي انسانها تا كنون كاري كه دربارهي روابط انساني نموده است، در اين فرمول خلاصه ميشود: پيوستن يك انسان به انسان ديگر بر ملاك احتياج مادي شخصي و گسيختن آنان از يكديگر بر مبناي سود شخصي!!
نه- تاريخ حيات طبيعي انسانها به خونريزي و حقكشي و دفع فاسد به افسد قناعت نميكند. بلكه براي توجيه اين نابكاريها فلسفه هم ميبافد و آن را با يك شكل واقعنما كه در جنگلها ديده ميشود، با فرمول (دنيا جايگاه تنازع قوي و ضعيف است) به نمايش فلسفي در ميآورد!!
ده- هنوز آدمي هدف ديدن خود و وسيله ديدن ديگران را نتوانسته است به مرحله عالي همگان هدف يا همگان وسيله در راه آرمانهاي انساني يا هر انساني داراي دو بعد هدفي و وسيلهايست، تكامل و اعتلاء ببخشد.
يازده- اختلالهاي كنشي سيستمهاي زنده (اين همان دليل تكامل!! است كه كنراد لورنتس در كتاب هشت گناه بزرگ انسان متمدن مشروحا مورد بررسي قرار داده است).
دوازده- ويران ساختن محيط زندگي و تبديل مناظر زيباي طبيعت و فضاي حياتبخش زمين به كارخانجات اسلحهسازي و جولان عوامل مرگ انسانها، به اضافهي صرف باارزشترين انرژيهاي مغزي و مادي براي تخريب آباديهائي كه تجسمهائي از امواج حيات انسانها آنها را ساخته و پرداخته است و براي ريختن خونهاي فرزندان بنيآدم كه از كانال پستانهاي مادران، با عواطف الهي در صورت شير از گلوي آنان فرو رفته و به خون تبديل ميشود.
سيزده- لاينحل ماندن معماي مرد و زن و روياروي قرار گرفتن آن دو صنف پس از تحرك با عامل جنسي به نام عشق و علاقه حقيقي. تا آنجا كه برخي از روانشناسان و روانپزشكان اين تشبيه را دربارهي امكان هماهنگي منطقي مرد و زن بيان كردهاند: (احتمال هماهنگي منطقي و همهجانبهي يك مرد و زن به عنوان دو همسر همان مقدار است كه يك سيب را دو نصف كنند و هر يك از آن دو را به گوشهاي از يك جنگل بسيار وسيع بيندازند، آنگاه بادي بوزد و اين دو نصف سيب را به هم بپيوندد!!
چهارده- رقابت و تضاد آدمي با خويشتن با اشكالي گوناگون، بدون توجه به اين كه اين رقابت و تضاد همواره به جاي اينكه سازنده باشد، كشنده بوده است.
پانزده- منتفي شدن احساس هر گونه وحدت عالي در شئون حياتي و رواني كه تحول شخصيت به خودهاي بيرنگ و بياصل را نتيجه ميدهد.
شانزده- ناتواني اسفانگيز صاحبنظران علوم انساني از تحقيقات كافي دربارهي حيات رواني انسانها با حفظ وحدت اين پديدهي به عنوان مثال: تحقيقات بسيار دامنهدار دربارهي غريزه جنسي، كاوشهاي فراوان دربارهي تفكرات منطقي، تلاشهاي زياد براي توصيف و تفسير اراده، دقت كاريهاي بسيار قابل توجه دربارهي هر يك از هوش، تداعي معاني، تجسيم، ابعاد حقوقي، وضع اقتصادي، تاثير و تاثرات سياسي، فعاليتهاي هنري و صدها پديدهي ديگر كه از مختصات حيات رواني انسانها است. هر يك از اين مختصات را مرزبندي نموده گوئي آنها اشتراكي در يك وحدت عالي ندارند، مورد تحقيق و تجربه قرار ميدهند، غافل از اينكه حيات رواني انسانها به اضافهي آن واحدهاي تجربهاي قراردادي يك وحدت بسيار عالي دارد كه با همان وحدتش ميتواند در مسير تحول تكاملي به جريان بيفتد، نه با اجزاء گسيخته از همديگر كه به مجرد گسيخته شدن حيات رواني را از دست ميدهند
هفده- تحول تدريجي شخصيتهاي مستقل انساني به شخصيتهاي بيرنگ و بياصل كه در نتيجه هر رنگ و عنصري را كه به خود ميگيرد، در مجراي جبر و ناخودآگاهي خواهد بود.
هجده- سستي احساسات و عواطف انساني كه تدريجا كسها را به چيزها تبديل مينمايد. حاصل اين تبديل نيز از دست دادن استقلال شخصيت و تسليم شدن در برابر عوامل قويتر است بدون اينكه بتواند براي مقاومت و استقلال خود، در صدد تحصيل قدرت برآيد. اين جريان نتيجهي تباهكنندهاي كه در دنبال خود ميآورد، عبارتست از تباهي (خودگرداني) كه مهمترين تمايز جانداران با عالم بيجان است.
هيجده- بدترين بهرهبرداري از اصل (هدف و وسيله) به معناي تجويز ارتكاب هر عملي در راه به دست آوردن هر گونه هدفي كه براي قدرتمند مطلوب جلوه نموده است. و بياعتنائي به اين قانون ضروري كه آن هدف ميتواند وسيلهاي را قرباني خود نمايد كه داراي عظمت و ارزش آن وسيله بوده و داراي امتيازي بالاتر بوده باشد كه با قرباني شدن وسيله خسارتي پيش نيايد. تاريخ حيات طبيعي محض انسانها نميتواند از اصل (هدف و وسيله) به طور منطقي بهرهبرداري نمايد چنانكه تا كنون نتوانسته است، دليل اين ناتواني بسيار روشن است و هيچ ابهامي ندارد، زيرا حيات طبيعي خود را ميخواهد و بس و در اشباع اين خودخواهي كه مطلوب مطلق حيات طبيعي است، هيچ مرز قانوني ميان هدف و وسيله نميشناسد.
نوزده- تباهي وراثتي (مراجعه شود به كتاب هشت گناه بزرگ انسان متمدن)
بيست- سنت شكنيهاي بيعلت و متزلزل شدن پايههاي حياتبخش فرهنگهاي اصيل كه بر پايهي پويائي و هدفداري استوار ميباشد. بيست و يك- گم كردن هدف و فلسفه زندگي و گرايش به پوچي در اشكال مختلفش كه فقط با جبر ميكانيسم نيرومند پديدهي حيات كشيده ميشود.
بيست و دو- بياطميناني و نگراني از آينده كه يكي از متفكران تحت عنوان (اضطراب مرض قرن بيستم) مطرح كرده است.
بيست و سه- از دست رفتن اعتبار و اشتياق به جهانبينيها كه ناشي از ناتواني متفكرين از توضيح ديدگاههاي جهانبيني خود ميباشد. اگر اين متفكران ميتوانستند با تشخيص و معين ساختن عينك خاصي كه به چشم خود زدهاند، برداشت خود را از جهانبيني مطرح نمايند، مردم را زير رگبار تناقضات جهانبيني افسرده نميساختند.
بيست و چهار- فرداگرائي ناشي از بريده شدن دست از امروز و ديروز و متلاشي ساختن واقعيت با قطعات برندهي زمان. ميتوان گفت چند هزار سال است كه بشر در گذرگاه تاريخ حيات طبيعي خود، با برخورداري از مقداري هشياري در فرداها زندگي ميكند، زيرا واقعيت چهرهي خود را در زير پردههاي (حيات طبيعي محض) پوشيده و او خود را در ديروز و امروز در خلا احساس كرده، راحتي را در فرداهاي موهوم سراغ ميگيرد، يا با يك عبارت تحليلي پناهگاهي از ديروز و امروز و جز فردا را نديده و به سوي آن خزيده است. گروهي ديگر هم به اميد برآورده شدن آرمانها در فردائي كه ميآيد در اعماق سطوح رواني خود فرود ميروند و يك فرداي آرماني براي خود ميسازند. شاعر مرحوم آقاي ناظرزادهي كرماني ميگويد:
عمر من شد برخي فرداي من واي از اين فرداي ناپيداي من
بيست و پنج- بيماري مرگبار از خودبيگانگي.
بيست و شش- ناتواني گردانندگان جوامع از عمل به قول و پيمانهائي كه براي تصدي مقام مديريت به جوامع خود ميدهند. و عدم تعيين حدود حقيقي اخيارات مديريتهاي جوامع. البته اين عدم تعين را وايتهد به گرهخوردگي خود طبيعت بشري نسبت داده و ميگويد: (طبيعت بشري آن قدر پيچيده و گرهخورده است كه همهي برنامههاي اصلاحي كه نوشته ميشود، در نزد زمامدار حتي از كاغذ باطل شده به وسيلهي نوشتن برنامه روي آن نيز بيارزشتر است)
بيست و هفت- بلاتكليف ماندن هنر و گم كردن رسالت سازندهاي كه به طور پويا و هدفدار ميتواند به عهده بگيرد.
بيست و هشت- ناتواني اسفانگيز در تفسير و توجيه نسبيها و مطلقها. و اين يك فلسفهي علمي و فلسفي محض نيست كه مجهول ماندن آن ضروري بر خود حيات و مختصات مطلوب آن وارد نسازد، بلكه مسئلهايست كه هيچ فرد و جامعهاي بدون تصفيه آن نميتواند موقعيتهاي مادي و معنوي خود را به طور منطقي تنظيم و توجيه نمايد.
بيست و نه- مسائل ضروري حيات براي اكثريت قريب به اتفاق مردم كه در حيات طبيعي محض زندگي ميكنند، از روي تقليد و تاثر از يكديگر پذيرفته ميشود.
اين مسائل ضروري چنانكه در مجلد هفتم صفحه 21 و 22 آوردهايم، هفت مسئله است:
مسئلهي يكم- من در عين حال كه در ميان عوامل محيطي و اجتماعي و پديدههاي ارثي دورني و عوامل ريشهدار زندگي ميكنم، دربارهي اين زندگي يك احساس شخصي دارم و آن اينست كه اين منم كه زندگي مي كنم لذت ميبرم، درد ميكشم تكاپو ميكنم، عمل به قانون و قراردادها مينمايم. خلاصه با اينكه در ميان عوامل فوق غوطهورم، آن عوامل نميتواند من را آن طور محو و نابود بسازد كه هيچ احساس دربارهي حيات شخصي خود نداشته باشم. با اين مشاهدهي قطعي دربارهي حيات شخصي چه بايد بكنم؟ آيا اين حيات شخصي را هم به تقليد از ديگران بپذيرم؟ متاسفانه چنانكه گفتيم در امتداد تاريخ حيات طبيعي محض چنين بوده و چنين هست و ظاهرا آن طور كه به نظر ميرسد در آينده هم چنين خواهد بود كه اين حيات شخصي و ادارهي آن را بايد از ديگران گرفت.
مسئلهي دوم- مشاهدات بديهي و دلايل لازم و كافي اثبات ميكند كه حيات من در اين برهه از زمان كه زندگي ميكنم، يك امر تصادفي نبوده، بلكه از گذرگاه پر پيچ و خم ميلياردها رويداد در طبيعت از كانال معين عبور كرده به اين موقعيت فعلي رسيده است. من اگر هم نتوانم پاسخ هفت ميليون (چرا) را كه از آغاز حيات و رشد آن تا كنون دربارهي پديدهي حيات مطرح ميشود، بدهم، حداقل بايستي يك تفسير و توجيه منطقي براي اقناع خود داشته باشم كه حيات من در اين برهه از تاريخ بشري در امتداد تاريخ كيهاني چه موقعيتي دارد؟
مسئلهي سوم- هدف نهایی و فلسفهي قابل قبول اين زندگي چيست؟ متاسفانه، به استثناي عدهاي محدود در هر قرني از قرون و اعصار، همهي مردم كه در حيات طبيعي محض حركت ميكنند، اين هدف و فلسفه را با تقليد تعيين مينمايند.
مسئله چهارم- چون انواعي بيشمار از چگونگيهاي زندگي انسانها را مشاهده ميكنم كه بر دو قسم عمده (حيات قابل تفسير منطقي و حيات يله ورها در ميان عوامل طبيعت و خواستهها و تمايلات همنوعان) تقسيم ميگردند، من بايد كدام يك از اين دو طرز زندگي را بپذيرم و با كدامين دليل متقن و غير قابل ترديد اين پذيرش را منطقي تلقي كنم؟ مسلم است كه انتخاب يكي از اين دو قسم عمده نيز معمولا با تقليد صورت ميگيرد.
مسئله پنجم- آيا در اين دنيا اين سئوال مطرح است كه (از كجا آمدهام، براي چه آمدهام، و به كجا ميروم؟) كه قطعا مطرح است، پاسخ استدلالي اين سئوال چيست؟ متاسفانه پاسخ اين سئوال يا منتفي كردن اصل آن (كه چنين سئوالي وجود ندارد) نيز با تقليد برگزار ميشود.
مسئله ششم- آيا ميتوان راهي را براي تعديل امتيازات سودمند و مواد معيشت كه با دست بشر استخراج ميشوند، پيشنهاد كرد كه مورد عشق و علاقهي همهي انسانها يا حداقل مورد خواست اكثريت قابل توجه انسانها بوده و احتياجي به توسل به زور و قدرت و فريبكاري نداشته باشد؟ آيا ميتوان دارندگان امتيازات مستند به استعدادهاي شخصي، را از روي دليل قانع ساخت كه بايد امتيازاتي را كه به دست آوردهايد در راه اصلاح خود و ديگر انسانها به كار بيندازيد؟ آيا لزوم تعديل امتيازات تا كنون متكي به حماسهها و تقليد از عدهاي انگشت شمار از پيشتازان بشري نبوده است؟.
مسئله هفتم- با قطع نظر از يقين صددرصد به نظم و معقول بودن جريانات جهان هستي كه در آن زندگي ميكنم، حداقل يك نوع نگراني كه موضوعش بسيار جدي است در خود ميبينم. اين نگراني ناشي از احتمال (حداقل) منطقي وابستگي وجود من به موجود برين و كوك كنندهي اين ساعت بزرگ است كه جهان هستي ناميده ميشود. اين نگراني جدي را چگونه بايد حل و فصل نمايم؟ متاسفانه تصفيه حساب با اين نگراني ناشي از احتمال منطقي فوقالعاده جدي و محرك نيز اكثرا با تقليد انجام ميگيرد.
سي- آيا حيات طبيعي محض ميتواند خطوطي را براي تعليم و تربيت كودكان و جوانان ما در راه به دست آوردن يك زندگي پاكيزه و اشباع شده با اختيار ترسيم كند كه پس از گذشت ساليان عمر و مستهلك ساختن حيات و انرژيهاي آن نگويد كه: من كيستم تبه شده ساماني افسانهاي رسيده به پاياني بلكه بالعكس با بررسي و تحليل سرگذشت خود همهي رويدادها و موقعيتهاي زندگي خود را آبياري شده با منطق و عشق ببيند؟.
سي و يك- تاريخ حيات طبيعي محض ما تا كنون پديدهي باعظمت آزادي و اختيار را چنان در ابهام و پيچيدگي ميگذراند كه در موقع طرح اين پديده جز (باري به هر جهت) سخني به ميدان نميآورد. و به جاي حل و فصل احساس مقدس آزادي و اختيار فقط به اين قناعت ميكند كه برويم. اما اينكه چگونه برويم و كجا برويم؟ اين يك مسئلهايست كه در صندوق ذهن فلاسفه بايد زير و رو شود و ارتباطي با ما ندارد!!.
سي و دو- خودكشي و افزايش شمارهي آن در هر دو نوع خودكشي طبيعي و خودكشي رواني، نميتواند براي حيات طبيعي محض تعجبانگيز بوده باشد، زيرا منطق حيات طبيعي قانون عليت را به طور مخصوص به خود تفسير ميكند كه شما نتوانيد اين سئوال را مطرح كنيد كه چرا خود با اينكه موجود است، علت نابودي خود را در خود به وجود بياورد؟ بدون اينكه در اين نابودي مبدل به خود عاليتر و يا حداقل مبدل به يك خود از گونهاي ديگر باشد!
سي و سه- ناتواني زندگي طبيعي محض از برقرار ساختن روابط منطقي هماهنگ با وجداني آزاد ميان مواد معيشت وانسانها، با در نظر گرفتن انديشههاي قانوني و همهي احساسات و عواطف اصيل انساني.
سي و چهار- آيا بدون تعارفات معمولي ميتوان ادعا كرد كه زندگي طبيعي محض توانسته است رابطهي فرد و اجتماع و دو قلمرو زندگي آن دو را به طور منطقي انساني تنظيم نمايد؟! آنچه كه مشاهدات تاريخي و جريان زندگي عيني دو طرف رابطه (فرد و اجتماع) نشان ميدهد، اينست كه استعدادها و نهادهاي فردي انسانها (نه به عنوان فرد موجود در خلاء بلكه به عنوان ماهيت انساني) در زندگي اجتماعي يا به كلي حذف ميشود و يا آن نوع استعدادها و نهادها را به فعليت ميرساند كه قالبهاي زندگي اجتماعي تعيين مينمايد. در اينجا مجبوريم براي توضيح اين مسئله جملهاي را كه بعضي از مطلعين به ژان پل سارتر نسبت دادهاند (و من به نوبت خود در صحت اين نسبت ترديد دارم) نقل كنيم. به هر حال جملهاي كه نقل شده است چنين است: (انسان تاريخ دارد و نهاد ندارد) يعني آنچه كه انسان دارد همانست كه در زندگي اجتماعي به فعليت ميرسد و سپس به حلقههاي زنجير تاريخ ميپيوندد. ملاحظه ميشود كه جملهي فوق چگونه انسان را تحويل قالبهاي زندگي اجتماعي ميدهد و سپس بدون اينكه مجالي به بروز استعدادهائي بدهد كه در جوامع و محيطهاي بازتر شكوفا ميشود، به دست تاريخ ميسپارد. مسئله اينست كه چه بايد كرد كه به فعليت رسيدن آن استعدادها و امتيازات با برخورداري از مزاياي زندگي اجتماعي به حذف نبوغها و آزاديها و احساسات و عواطف اصل نيانجامد. پاسخ و راه چارهي اين مسئله در تنظيم فرديت افراد با زندگي اجتماعي در حد لازم و كافي ديده نميشود. به نظر ميرسد كه اكثريت قريب به اتفاق نالهها و آههائي كه تاريخ بشري از هشياران در ميان مستان در دفتر خود ثبت نموده است، مربوط به ناداني آنان دربارهي رازهاي اصلي جهان هستي نبوده است، بلكه مستند به اين بوده است كه آيا ضرورت يا شايستگي داشته است كه انسان با همهي آن استعدادها و نهادهائي را كه دارا ميباشد، با يك قيافهي نيمرخ از صدها چهرهي باارزش در قالبهاي زندگي اجتماعي ريخته شود و سپس به بستر تاريخ بخزد؟!
به عنوان مثال: آيا ابوذر غفاري همانست كه عوامل محيط و اجتماع او را در خود فشرده ولي تاريخ تنها نمودهايي محدود اما در نهايت عظمت (براي هشياران در ميان مستان) از وي نشان ميدهد؟! آيا واقعا سقراط با همهي نهادهايش همانست كه تاريخ يونان از قالبهاي اجتماعي خود گرفته و سم شوكران به دست به ما نشان داده است؟!
سي و پنج- آيا انسان امروزي تكامل يافتهي ارسطوي پيري است كه هنوز از نظر ارزشهاي معرفتي نشانههائي از جواني در رخسار دارد و موهاي مشكي در ميان انبوه موهاي سفيدش ديده ميشود؟ واقعا مغز رياضيدانان و هندسهدانان امروزي تكامل يافتهاي از مغز اقليدس است؟ آيا امروزه مغزهاي ما براي اثبات واقعيت جهان در برابر بركلي منطقيتر از ابوريحان بيروني و ابنسينا و ابنخلدون و جلالالدين مولوي كار ميكند؟
سي و شش- آيا حيات طبيعي محض، توانسته است مرزهاي منطقهي ممنوعالورود جانهاي آدميان را مشخص نمايد؟
سي و هفت- بدان جهت كه مبناي حيات طبيعي محض بر تزاحم انسانها با يكديگر است، چنانكه در شعار فلسفي! توماس هابس ديدهايم كه ميگويد: (انسان گرگ انسان است) لذا اين حيات مجبور شده است كه اكثر انرژيهاي مغزي و رواني و عضلاني خود را در راه برداشتن موانع و عوامل مزاحم خود صرف نمايد. و در نتيجه نميتواند انرژي و نيروي كافي مغزي و رواني و عضلاني خود را براي درك (حيات معقول) و راههاي رسيدن به آن صرف نمايد.
سي و هشت- بدان جهت كه واقعيتهاي علمي (در حيات طبيعي محض) كه محصول استخدام همهي قواي مغزي و رواني و عضلاني براي تنظيم ابعاد مادي وجود انساني است، نميتواند پاسخگوي قانعكنندهي اشتياق به كمالات بالاتر از خور و خواب و خشم و شهوت بوده باشد، طلايهداران (حيات طبيعي محض) مجبور ميشوند به اضافه به رسميت شناختن وسايل تخدير، مطلقهائي را بسازند و بپردازند و در معرض افكار بشري قرار بدهند و با اين مطلقهاي ذهني محض اشتياق سوزان به كمال مطلق را خاموش و يا اشباع كاذب بنمايند.
سي و نه- يكي از مختصات بسيار بديهي (حيات طبيعي محض) اين بوده است كه اغلب تلاشهاي بشري در راه باز كردن ميدان براي زندگي در ميان تزاحم همنوع خود صورت ميگيرد، به طوري كه ميتوان ادعا كرد كه بشر براي باز كردن ميدان زندگي در ميان عوامل مزاحم طبيعت كمتر دچار تلفات به معناي عموي آن بوده است تا براي باز كردن ميدان زندگي در ميدان عوامل مزاحم انسان نماها. با اين حال امثال هربرت اسپنسر با تمام آسودگي خاطر ميگويند: بشر در سير تاريخي خود در مجراي تكامل حركت ميكند!! ديگر نبايد وقتي كه ميشنويم هر چه تزاحم يك فرد يا يك قومي با انسانهاي ديگر كشندهتر بوده است، براي به دست آوردن نام قهرماني شايستهتر جلوه كرده است! اين هم يك دليل ديگر براي اثبات صحت شعاري كه ميگويد: بشر در مجراي تكاملعقلاني است!
چهل- قطعي است كه هشياران انسانشناس انساندوست به هيچ وجهي دربارهي شيوع دروغ و ابراز خلاف واقع در اشكال ساده و پيچيده، در جوامع انساني هيچ سخني ندارند جز اينكه بگويند: حيات طبيعي محض همين است كه ميبينيد. اين حيات طبيعي چون هدفي جز گسترش و نفوذ خود طبيعي در همهي واقعيات انساني و طبيعي در راه ارضاي خواستههاي طبيعي ندارد، لذا واقعيات هر چه باشد در استخدام خود طبيعي در حيات طبيعي است. به همين جهت است كه راست و دروغ و حق و باطل و خوب و بد و زشت و زيبا و خير و شر و به طور كلي من و ارتباط صحيح آن با جز من در قاموس (حيات طبيعي) از هيچ گونه اصالتي برخوردار نميباشد، در صورتي كه اين حقايق متضاد در رابطه انسان با جهان و همنوع خود از ذات آدمي برميخيزند و ظهور پيدا ميكنند. مسائل گذشته را مطرح كه كرديم نمونهاي از مختصات حيات طبيعي بوده و به خوبي ميتوانند ادعاي گروهي از متفكران دوران اخير را كه به تكامل عقلاني و رواني بشر اصرار ميورزند، باطل نمايند.
***
«لاننتفع بما علمنا و لانسئل عما جهلنا» (و از آنچه كه ميدانيم سودي نميبريم و درباره آنچه كه نميدانيم سئوالي نميكنيم).
واقعيات حيات را ميدانيم و سودي از آنها نميبريم و بر جهل خود رضايت داده و در صدد برطرف كردن آن برنميآييم. اينست كارنامهي حيات ما: اينست يكي از مختصات (حيات طبيعي محض) كه دانستن حقايق و آشنائي با واقعيات، يا آرايشي است بر چهرهي خود طبيعي ما كه ديگران را به تار عنكبوتي خود بيندازيم و براي اظهار برابري با آشنايان حقيقت پيشه و واقعياب قامت برافراشته و بگوئيم: اينك ما بشر ايشان بشر!! اينك ما انسان ايشان نيز انسان!! و يا وسيلهي تسليتي است كه تيرهروزيهاي خود را با وسيلهي دانستن بيعمل روشن بسازيم!! اين آرايش و تسليت در منطق پوچ (حيات طبيعي محض) جاي هيچ گونه شگفتي نيست، زيرا اين حيات هيچ تعهدي را دربارهي پديدهي علمي كه به دست آورده است، به گردن نميگيرد و نميداند كه آدمي پس از آنكه درباره حقيقتي علمي به دست بياورد، آن علم مانند جزئي از شخصيت او ميگردد كه اگر معلوم خود را دربارهي حقيقت ناديده بگيرد، جزئي از شخصيت خود را زير پا گذاشته است، بلكه گاهي حقيقتي كه براي يك شخص معلوم ميگردد، به جهت اهميت آن حقيقت مانند تمام شخصيت او ميباشد چنانكه معلوم انسان مسائل عالي حيات مانند هدف اعلاي آن بوده باشد، در اين صورت بياعتنائي به چنين علم و زير پا گذاشتن آن، درست مساوي بياعتنائي به تمام شخصيت و زير پا گذاشتن آنست. از طرف ديگر رضايت به ناداني و تن دادن به جهل نيز يكي از مختصات (حيات طبيعي محض) است، زيرا اين رضايت معلول عواملي است كه همهي آنها ضد (حيات معقول) و داخل در مقتضيات (حيات طبيعي محض) ميباشد. از آن جمله:
1- تن پروري و رفاهطلبي و علاقه به سرخوش بودن و پرستش لذت است كه نه تنها نميگذارند جهل را به عنوان يك بيماري تلقي كنند بلكه تمايل به علم را نوعي تمايل به بيماري ميدانند كه مزاحم (من بايد خوش باشم) است. كسي كه علم را نوعي بيماري تلقي كند، چگونه ميتوان بيماري جهل را براي او قابل پذيرش ساخت؟!
2- علم به يك واقعيت بدون تعهد دربارهي آن، مانند چشم پوشانيدن از خورشيد و ناديده گرفتن آنست در عين حال كه احساس احتياج به آن در مغز آدمي از بديهيترين احساسها است. بنابراين، فرض علم به يك واقعيت و عدم تعهد دربارهي آن، موجب بروز دو موج متضاد در درون ميگردد و براي به دست آوردن رفاه و سرخوشي هر دو موج متضاد را خاموش ميسازد و رضايت به ناداني ميدهد! 3- در آن صورت كه ناداني به حالت جهل مركب ميرسد، چنان جمود و صلابت و سختي در مغز جاهل بوجود ميآيد كه هيچ منطق و سخن نافذي قدرت عبور به آن مغز را ندارد. فهي كالحجاره او اشد قسوه (چنين دلها مانند سنگها يا قسيتر و غير قابل انعطافتر ميگردند.) «قل هل ننبئكم بالاخسرين اعمالا الذين ضل سعيهم في الحياه الدنيا و هم يحسبون انهم يحسنون صنعا» (به آنان بگو به شما خبر بدهيم دربارهي كساني كه كارهاي آنان زيانبار گشت. آنان كساني هتسند كه سعي و كوششان در اين زندگاني دنيا تباه شده و آنان چنين ميپندارند كه كار نيكو انجام ميدهند) اين بيماري از آن بيماريهاي علاجناپذير است كه هيچ راهي براي مداواي آن وجود ندارد. «لكل داء دواء يستطب به الا الجهاله اعيت من يدوابها» براي هر دردي دوائي است كه با آن دوا طبابت و معالجه ميشود مگر جهل (جهل مركب) كه معالجهكنندهاش را عاجز ساخته است.
***
«و لانتخوف قارعه حتي تحل بنا» (و از هيچ رويداد خطرناكي كه ضربهي مهلك ميآورد بيمي نداريم تا بر سر ما فرود آيد.)
بياعتنائي به حوادث كوبنده در زندگي پيش از بروز آنها توجه همهجانبه به اينكه زندگي انساني از دو طرف يا از دو عامل مهم تهديد ميشود، شرط اساسي زندگي است. اين دو عامل عبارتند از:
عامل يكم- طبيعت كه از هر سوي ما را احاطه كرده است. بيماريها و زلزلهها و آتشفشانيها و قحطيها و سيلهاي ويرانگر و غير ذلك هشدار ميدهند كه براي حفظ حيات بايستي در صدد مبارزه با اين امور خطرناك برآمده، به هر نحوي كه ممكن است، از قرار گرفتن در شعاع فعاليت اين امور پرهيز كرد. عبور حيات انسانها در گذرگاه تاريخ از اين سنگلاخها و ناهمواريها بوده است كه خود موجب آمادگي جدي حيات براي دفاع از خويشتن بوده است. ما چه ميدانيم، شايد وجود همين تهديدهاي دائمي بوده است كه دفاع از حيات را عنصر اساسي حيات نموده و آدمي مجبور شده است، به وسيله اين عنصر شيريني بلكه ضرورت نگهباني از منطقه حيات را در درجه اول از اهميت قرار بدهد. هر اندازه كه انسان توانائي دفع عوامل مرگ را دارا باشد، بايستي آن توانائي را به كار بيندازد بلكه نبايد بنشيند و منتظر به دست آمدن قدرت بوده باشد، زيرا تحصيل قدرت براي ادامهي حيات، آن امانت الهي تا آنجا كه امكانپذيراست، واجب است.
عامل دوم- عبارتست از تزاحم اقوياي همنوع كه متاسفانه به صرف انرژي مغزي و عضلاني بيشتر از صرف انرژيهاي متنوع براي جلوگيري از عوامل مرگزاي طبيعت نيازمند است. جملهي مورد تفسير بياعتنائي به حوادث كوبنده در زندگي پيش از بروز آنها را سخت مورد توبيخ قرار داده و آن را از مختصات بدترين زمان به حساب آورده است. آخر چه بهانه و عذري براي اين بياعتنائي كه با جانهاي آدميان بازي ميكند، ميتوان تراشيد. وقتي كه انسان هشيار درك ميكند كه جبر قوانين طبيعت تا حد زيادي مشروط به رهائي آن در برابر جبري قويتر است كه انسان داراي آن است، هرگز در مقابل عوامل ويرانگر طبيعت دست روي دست نمينهد و با احتمال اينكه شايد آن عمل ويرانگر به سراغ من نخواهد آمد، بيخيال نمينشيند و با علم به اينكه: آدميخوارند اغلب مردمان از سلام عليكشان كم جو امان اي بسا ابليس آدمرو كه هست پس به هر دستي نبايد داد دست چگونه ميتوان فريب ظاهر انسانهائي را نخورد كه قيافهي خود را با صلح و صفا آراسته و درونشان جايگاه درندگان و گزندگان بيامان و مهلك ميباشد؟!