جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 183
از سخنان امير المومنين (ع) هنگامى كه يارانش تصور مى كردند در اجازه دادن ايشان به آنان، براى شروع جنگ، تأخير شده است. [اين خطبه با عبارت «اما قولكم، ا كل ذلك كراهية الموت» (اما اين سخن شما كه آيا اين همه درنگ از خوش نداشتن مرگ است) شروع مى شود چنين آمده است ]:
از اخبار جنگ صفين:
پس از اينكه امير المومنين عليه السّلام در صفين، شريعه فرات را تصرف كرد و بزرگوارانه اجازه داد كه مردم شام هم در برداشتن آب شريك و سهيم باشند و به اين اميد بود كه شاميان متوجه رفتار كريمانه اش شوند و دلهاى آنان به اين وسيله به او متمايل شود وانگهى نشانى از دادگرى و خوشرفتارى باشد، چند روزى درنگ كرد نه او كسى پيش معاويه فرستاد و نه از سوى معاويه كسى به حضورش آمد. مردم عراق از اين درنگ، در صدور فرمان جنگ، به تنگ آمدند و گفتند: اى امير المومنين، فرزندان و زنان خود را در كوفه رها كرده ايم. مگر آمده ايم كه اطراف و مرزهاى شام را موطن خويش سازيم؟ به ما فرمان جنگ بده كه مردم سخنانى مى گويند. على (ع) پرسيد چه مى گويند يكى از ايشان گفت: مردم چنين گمان مى كنند كه تو به سبب كراهت از مرگ شروع جنگ را خوش نمى دارى، برخى هم مى پندارند كه تو در جنگ با شاميان گرفتار شك و ترديد شده اى.
على عليه السّلام فرمود: من چه هنگام از جنگ كراهت داشته ام جاى تعجب است كه من به هنگام نوجوانى و برومندى خواهان جنگ باشم و اينك در حال پيرى كه عمرم به پايان رسيده و مرگ نزديك شده است از آن كراهت داشته باشم. اما در باره شك من در جنگ با اين قوم، اگر در اين مورد شكى مى داشتم هر آينه درباره جنگ [جمل ] با مردم بصره مى بايست شك مى كردم. به خدا سوگند من نهان و آشكار اين كار را سنجيده ام و هيچ چاره اى جز جنگ يا سرپيچى از فرمان خدا و رسولش نيافته ام، ولى من با اين قوم مدارا مى كنم و مهلت مى دهم شايد كه هدايت يابند يا [لااقل ] گروهى از ايشان هدايت شوند، كه پيامبر خدا (ص) روز جنگ خيبر به من فرمود: اگر خداوند به وسيله تو فقط يك مرد را هدايت فرمايد براى تو بهتر از همه چيزهايى است كه آفتاب بر آن مى تابد.
نصر بن مزاحم مى گويد: محمد بن عبيد الله، از جرجانى نقل مى كند كه مى گفته است: على (ع) بشير بن عمرو بن محصن انصارى و سعيد بن قيس همدانى
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 184
و شبث بن ربعى تميمى را نزد معاويه فرستاد و به آنان فرمود: نزد اين مرد برويد و او را به سوى خداوند عز و جل و طاعت و پيروى از جماعت و فرمانبردارى از فرمان خداوند سبحان دعوت كنيد. شبث گفت: اى امير المومنين اگر او با تو بيعت كند آيا او را اميدوار مى كنى كه به حكومتى برسد يا منزلتى بيابد و در نظرت مورد احترام و محبت باشد فرمود اينك پيش او رويد و با او ديدار كنيد و حجت آوريد و بنگريد عقيده اش در اين باره چيست. آنان به سوى معاويه رفتند و چون بر او وارد شدند نخست ابو عمرو بن محصن خدا را ستايش كرد و گفت: اما بعد، اى معاويه بدان كه دنيا از تو زوال مى يابد و تو به آخرت باز خواهى گشت، و خداوند ترا در قبال كردارت مجازات مى كند و به آنچه دستهايت پيشاپيش فرستاده و انجام داده محاسبه مى كند، و اينك من ترا به به خداوند سوگند مى دهم كه جماعت و اتحاد اين امت را پراكنده مسازى و خونهاى ايشان را ميان خودشان مريزى. معاويه سخن او را بريد و گفت: اى كاش سالار خودت را اندرز مى دادى. ابو عمرو گفت: سبحان الله سالار من نيازمند آن نيست كه اندرز بشنود او چون تو نيست. سالار من از لحاظ فضل و دين و سابقه در اسلام و قرابت با رسول خدا سزاوارترين و شايسته ترين مردم به حكومت است. معاويه گفت: حالا چه مى گويى گفت ترا فرا مى خوانم كه از خداى خود بترسى و دعوت پسر عمويت را به آنچه تو را فرا مى خواند بپذيرى كه تو را به حق فرا مى خواند و اين كار براى دين تو بهتر و براى سرانجام تو پسنديده تر است. معاويه گفت: و خون عثمان پايمال شود؟ نه سوگند به خداى رحمان كه اين كار را هرگز انجام نمى دهم.
پس از او سعيد بن قيس خواست سخن بگويد. شبث بن ربعى بر او پيشى گرفت و پس از حمد و ثناى خداوند گفت: اى معاويه پاسخى را كه به پسر محصن دادى دريافتم، همانا آنچه كه تو مى گويى و در طلب آن هستى بر ما پوشيده نيست. تو هيچ چيزى كه بتوانى مردم را با آن به گمراهى اندازى و خواهش دل آنان را به خود مايل گردانى و فرمانبردارى ايشان را ويژه خود قرار دهى پيدا نكردى جز اينكه به آنان بگويى: امام شما مظلوم كشته شد بياييد خون او را مطالبه كنيم. و سفلگان و فرومايگان و تبهكاران به تو پاسخ مثبت دادند و حال آن كه به خوبى
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 185
مى دانيم كه تو خود از يارى دادن عثمان تن زدى و كشته شدن او را براى رسيدن به مقامى كه در جستجوى آن هستى دوست مى داشتى، ولى چه بسيار كسانى كه در جستجوى كارى و خواهان رسيدن به آن بوده اند و خداوند بين آنان و خواسته ايشان مانع و حايل شده است و گاه كسى كه آرزومند است به آرزوى خود مى رسد و گاه نمى رسد. به خدا سوگند براى تو در هيچيك از اين دو حال خيرى نيست، كه اگر به آنچه اميد دارى نرسى در آن صورت به خدا سوگند نگون بخت ترين عرب خواهى بود و بر فرض كه به آنچه آرزوى آن را دارى برسى باز به آن نخواهى رسيد مگر آنكه مستحق در افتادن به آتش دوزخ خواهى بود. بنابر اين اي معاويه از خدا بترس و آنچه را در آن هستى رها كن و با كسانى كه سزاوار و شايسته حكومتند ستيز مكن.
معاويه پس از حمد و ثناى خدا گفت: اما بعد من از همان آغاز كه سخن اين مرد والاتبار و گرانمايه [سعيد بن قيس ] را كه سالار قوم خويش است قطع كردى به نادانى و سبك رأيى تو پى بردم. پس از آن هم در مواردى كه علم به آن ندارى عتاب آغاز كردى و حال آنكه دروغ گفتى و پستى نمايان ساختى و در آنچه وصف كردى و گفتى اى اعرابى سبك و خطا پيشه راست نگفتى. از پيش من بازگرديد كه ميان ما و شما چيزى جز شمشير نيست. معاويه خشمگين شد و آنان هم بيرون آمدند و شبث گفت: آيا ما را با شمشير بيم مى دهى همانا به خدا سوگند ما در شمشير زدن شتابان تر به سوى تو خواهيم آمد. [آنان پيش على عليه السّلام برگشتند و سخنان معاويه را به او گفتند و اين موضوع در ماه ربيع الاخر بود].
نصر مى گويد: قاريان عراق و قاريان اهل شام كه سى هزار تن بودند بيرون آمدند و در كنار صفين قرارگاه فراهم ساختند. گويد: على عليه السّلام كنار فرات لشكرگاه ساخت و معاويه هم بالاتر از او كنار آب لشكرگاه ايجاد كرد و قاريان، شروع به آمد و شد ميان على (ع) و معاويه كردند. از جمله اين قاريان عبيدة سلمانى و علقمة بن قيس نخعى و عبد الله بن عتبه و عامر بن عبد القيس بودند. عامر بن عبد القيس كه ساكن سواحل فرات بود به لشكر على (ع) پيوسته بود. اين چند تن پيش معاويه رفتند و گفتند: اى معاويه تو چه مى خواهى گفت: من خون عثمان را مطالبه
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 186
مى كنم. گفتند: خون او را از چه كسى مطالبه مى كنى گفت: از على. گفتند: مگر على او را كشته است گفت: آرى او عثمان را كشته و كشندگانش را پناه داده است. آنان از پيش معاويه به حضور على (ع) آمدند و گفتند: معاويه چنين مى پندارد كه تو عثمان را كشته اى. فرمود: هرگز همانا در آنچه گفته دروغ گفته است. من او را نكشته ام.
آنان نزد معاويه برگشتند و به او خبر دادند، معاويه گفت: بر فرض كه على او را به دست خويش نكشته باشد ولى به آن كار فرمان داده و مردم را بر او شورانده است. آنان به حضور على باز آمدند و گفتند: معاويه چنين مى پندارد كه تو او [عثمان ] را به دست خويش نكشته اى ولى بر آن كار فرمان داده و تحريض كرده اى. فرمود: هرگز او در آنچه اظهار داشته دروغ گفته است. آنان نزد معاويه برگشتند و گفتند: على مى پندارد كه چنان نكرده است. معاويه گفت: اگر راست مى گويد از كشندگان عثمان داد خواهى كند كه آنان همگى در لشكر او و از جمله ياران و بازوهاى اويند. آنان به حضور على برگشتند و گفتند: معاويه به تو مى گويد: اگر راست مى گويى كشندگان عثمان را به ما بسپار و در اختيار ما بگذار. فرمود: آن قوم قرآن را بر عثمان تأويل كردند و تفرقه پديد آمد و او را در عين داشتن قدرت و حكومت كشتند و بر همه آنان و امثان ايشان قصاص لازم نيست و بدينگونه از لحاظ حجت بر معاويه غالب آمد.
مى گويم [ابن ابى الحديد] نمى دانم به چه سبب على عليه السّلام از دليل و برهانى كه روشن تر از آنچه فرموده است مى باشد استفاده نكرده است، و جا داشت كه به ايشان بگويد: كسانى كه عهده دار كشتن عثمان به دست خود بوده اند فقط دو نفرند قتيرة بن وهب و سودان بن حمران و هر دو همان روز به دست بردگان عثمان كشته شده اند و ديگران كه سپاه و بازوى من به شمار مى روند آن گونه كه شما تصور مى كنيد عثمان را به دست خويش نكشته اند و حد اكثر اين است كه مردم را بر او شورانده و او را محاصره كرده اند و براى جنگ با او لشكر فراهم آورده و به خانه اش حمله كرده اند، نظير محمد بن ابى بكر و اشتر و عمرو بن حمق و ديگران و بر امثال اين مورد و بر ايشان قصاص نيست.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 187
نصر [ابن مزاحم در دنباله سخن خود] مى گويد: معاويه به آنان گفت اگر كار چنان است كه شما مى پنداريد پس چرا بدون مشورت با ما و كسانى كه اينجا همراه ما هستند حكومت را غصب كرده است و على (ع) پاسخ داد كه مردم پيروان مهاجران و انصارند و آنان در شهرها گواه مسلمانان بر واليان و اميران دين ايشانند و آنان همگى به حكومت من راضى شده و با من بيعت كرده اند و من روا نمى دارم كه بگذارم امثال معاويه بر امت حكومت كند و مسلط شود و وحدت ايشان را به پراكندگى بكشاند.
آنان نزد معاويه برگشتند و به او خبر دادند. گفت: چنان نيست كه او مى گويد: چرا گروهى از مهاجران و انصارى كه اينجا هستند در اين كار دخالتى نكرده و مورد مشورت قرار نگرفته اند آنان نزد على (ع) برگشتند و سخن معاويه را گفتند. فرمود: واى بر شما اين كار بر عهده شركت كنندگان در جنگ بدر است نه همه اصحاب و هيچيك از شركت كنندگان در جنگ بدر روى زمين نيست مگر آنكه با من بيعت كرده و همراه من است يا آنكه به اين كار رضايت داده است و مبادا كه معاويه شما را از دين خودتان فريب دهد و گول بزند.
نصر مى گويد: سه ماه- يعنى تمام ماه ربيع الآخر و هر دو جمادى- بدينگونه آمد و شد مى كردند و با اين گفتگوها يكديگر را تهديد مى كردند و گاهى به يكديگر حمله مى بردند، ولى قاريان با ميانجيگرى از وقوع جنگ جلوگيرى مى كردند. نصر گويد: در طول سه ماه، هشتاد و پنج بار يكديگر را تهديد كردند و بر هم هجوم آوردند و هر بار قاريان مانع درگيرى مى شدند و جنگى ميان ايشان صورت نگرفت.
نصر مى گويد: ابو امامه باهلى و ابو الدرداء كه از همراهان معاويه بودند نزد او رفتند و گفتند: اى معاويه براى چه با اين مرد جنگ مى كنى كه به خدا سوگند اسلام او از تو قديمى تر و به اين حكومت سزاوارتر و از تو به پيامبر (ص) نزديك تر است، چرا و براى چه با او جنگ مى كنى؟ گفت: براى خون عثمان و اينكه او كشندگان عثمان را پناه داده است. برويد به او بگوييد از سوى ما قاتلان عثمان را قصاص كند [در آن صورت ] من نخستين كس از مردم شام خواهم بود كه با او بيعت مى كنم.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 188
آن دو نزد على (ع) آمدند و سخن معاويه را به اطلاع او رساندند. فرمود: معاويه همه اينان را كه مى بينيد مطالبه مى كند و در اين هنگام بيست هزار تن يا بيشتر كه سراپا آهن پوشيده و فقط حدقه چشمهايشان نمايان بود بيرون آمدند و گفتند: ما همگان كشندگان عثمانيم و اگر مى خواهد از ما بخواهد. ابو امامه و ابو الدرداء برگشتند و در جنگ شركت نكردند.
نصر مى گويد: چون ماه رجب فرا رسيد معاويه ترسيد كه مبادا قاريان از على عليه السّلام پيروى كنند، شروع به حيله و مكر كرد و نسبت به قاريان هم چاره سازى مى كرد كه از آن كار باز نايستند و خوددارى كنند تا بنگرند چه مى شود. گويد: معاويه بر تيرى چنين نوشت: از بنده خير خواه خدا، همانا من به شما خبر مى دهم كه معاويه مى خواهد مسير رودخانه فرات را به سوى شما برگرداند و شما را غرق كند بنابراين مواظب خود باشيد. و آن تير را به سوى لشكر على عليه السّلام انداخت. آن تير به دست مردى افتاد كه آن را خواند و سپس براى دوست خود خواند و چون او آن را خواند و مردم هم خواندند براى هر كس كه مى آمد و مى رفت مى خواندند، و مى گفتند: اين برادر خير خواهى است كه براى شما نامه نوشته و خبر داده است كه معاويه چه قصدى دارد. اين نامه همچنان دست به دست مى شد و همگان مى خواندند تا به دست على (ع) رسيد. در همين حال معاويه دويست كارگر را با بيل و كلنگ كنار يكى از پيچهاى فرات فرستاد كه زمين كنار فرات را كه موازى قرارگاه لشكر على عليه السّلام بود حفر كنند. على (ع) به سپاهيان خود فرمود: اى واى بر شما آنچه كه معاويه انديشيده است صورت نمى گيرد و بر آن كار قدرت نخواهد داشت او مى خواهد شما را از اين موضع خودتان كنار بزند. بس كنيد و از اين سخن در گذريد. گفتند: به خدا سوگند اجازه نمى دهيم كه آنان آنجا را حفر كنند.
على (ع) فرمود: اى واى بر شما، اين چنين ضعيف و درمانده نباشيد و انديشه مرا تباه مكنيد. گفتند: به خدا سوگند از اينجا البته كوچ خواهيم كرد و تو اگر مى خواهى كوچ كن و يا بمان. آنها حركت كردند و لشكر و قرارگاه خود را بالاتر از جايى كه بودند بردند. على عليه السّلام هم با آخرين گروه از مردم از آنجا تغيير مكان داد و اين دو بيت را مى خواند: «اگر از من فرمانبردارى شود قوم خود را كنار ركن يمامه يا كوه شمام
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 189
حفظ مى كنم ولى من هرگاه تصميم استوارى مى گيرم گرفتار مخالفت آراء سفلگان مى شوم».
گويد: در همان حال معاويه هم تغيير مكان داد و در محلى كه قبلا لشكر على عليه السّلام مستقر بود استقرار يافت. على (ع) اشتر را احضار كرد و فرمود: حالا كه تو و اشعث پيشنهاد و رأى مرا نپذيرفتيد خود دانيد. اشعث گفت: اى امير المومنين من [اين مهم را] كفايت مى كنم و بزودى تباهى يى را كه امروز فراهم كردم اصلاح خواهم كرد. اشعث افراد قبيله كندة را جمع كرد و گفت: اى گروه كنده امروز مرا رسوا و خوار و زبون مسازيد و همانا كه مى خواهم با يارى شما مردم شام را فرو كوبم. گروهى از پيادگان با او حركت كردند و همگى پياده بودند. اشعث نيزه يى در دست داشت كه آن را به جلو پرتاب مى كرد و به آنان مى گفت: همين اندازه جلو برويد و آنان جلو مى رفتند و او همچنين با پرتاب نيزه خويش آنان را جلو مى برد و آنان همچنان پياده پيشروى مى كردند تا آنكه با معاويه كه ميان قبيله بنى سليم بركنار آب متوقف بود روياروى شد. مقدمه و گروههاى نزديك لشكرش هم به او پيوسته بودند. اشعث و همراهانش براى تصرف شريعه فرات ساعتى با آنان سخت جنگيدند و افراد مقدمه لشكر عراق هم فرا رسيدند و و آنجا فرود آمدند. اشتر هم با گروهى از سواران عراقى رسيد و به معاويه حمله كرد. اشعث نيز همچنان در ناحيه ديگرى به جنگ مشغول بود. معاويه در پناه قبيله بنى سليم و همراه ايشان عقب نشينى كرد و حدود سه فرسخ شتران خود را عقب كشيد و آنجا فرود آمد و موضع گرفت و مردم شام بار و بنه خود را آنجا فرود آوردند.
اشعث فرياد مى كشيد و مى گفت: اى امير المومنين آيا ترا راضى و خشنود ساختم و سپس به ابياتى از طرفة بن العبد تمثل جست كه [مضمون برخى از آنها] چنين است: «جانم فداى قبيله بنى سعد باد كه چه نيكو در خير و شر پايدارند. من خود گامى برنداشتم كه ايشان بهترين دوندگان در قبيله دور افتاده اند...» اشتر گفت: اى امير المومنين خداوند براى تو چيرگى بر آب را فراهم
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 190
كرد. على (ع) گفت: آرى شما دو نفر چنانيد كه آن شاعر گفته است.«با قيس و پيروانش روياروى مى شويد و او براى جنگ آتش از پى آتش مى افروزد...»
نصر مى گويد: على (ع) و معاويه هر يك گاه گاه مرد بزرگى را همراه گروهى به جنگ مى فرستادند و او با گروهى از طرف مقابل جنگ مى كرد و خوش نمى داشتند حمله سراسرى كنند و همه لشكر را روياروى قرار دهند كه بيم درماندگى و كشته شدن جمع بود. بدينگونه مردم تمام ذى حجه را درگيرى هاى پراكنده داشتند و چون ماه ذى حجه تمام شد مذاكره كردند و يكديگر را به اين كار دعوت كردند كه تا پايان محرم از جنگ و درگيرى خوددارى كنند كه شايد خداوند اتفاق نظر و صلحى ارزانى نمايد، و در محرم همگى از يكديگر دست برداشتند.
نصر مى گويد: عمر بن سعد، از ابو المجاهد، از محل بن خليفة نقل مى كند كه چون در ماه محرم از حمله به يكديگر دست برداشتند، فرستادگان و رسولانى به اميد دست يافتن به صلح، ميان على و معاويه آمد و شد مى كردند. على عليه السّلام عدى بن حاتم طايى و شبث بن ربعى تميمى و يزيد بن قيس و زياد بن خصفه را نزد معاويه گسيل داشت. آنان چون پيش او رفتند عدى بن حاتم، نخست حمد و ثناى خدا را بر زبان آورد و سپس گفت: اما بعد، ما پيش تو آمده ايم تا ترا به كارى دعوت كنيم كه خداوند در آن براى ما و امت ما اتفاق نظر فراهم كند و خونهاى مسلمانان را محفوظ بدارد. ترا به بيعت با برترين مردم از لحاظ سابقه كه بيش از همگان در اسلام كارهاى پسنديده انجام داده است و مردم هم بر خلافت او اجتماع كرده اند و خداوند آنان را به اين انديشه و كار راهنمايى نموده است دعوت مى كنيم و كسى جز تو و همراهان تو باقى نمانده است، و اى معاويه پيش از آنكه خداوند بر تو و يارانت بلايى همچون بلاى جنگ جمل برساند پايان ده. معاويه به او گفت: گويا تو به عنوان تهديد كننده آمده اى نه به عنوان مصلح، اى عدى كجايى من فرزند حربم و «با جنباندن مشك خالى و كهنه نمى هراسم».
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 191
وانگهى به خدا سوگند تو خود از كسانى هستى كه گروههايى را براى كشتن عثمان فراهم آورده اى و تو از كشندگان اويى و من اميدوارم تو از كسانى باشى كه خداوند او را بكشد.
در اين هنگام شبث بن ربعى و زياد بن خصفه هر دو با هم يك سخن گفتند: ما براى كارى آمده ايم كه براى ما و تو مصلحت است و اينك تو براى ما مثل مى زنى كار و سخنى را كه فايده ندارد رها كن و در موردى كه بهره اش به ما و تو برسد پاسخ ما را بده. يزيد بن قيس ارحبى گفت: ما پيش تو نيامده ايم مگر براى اينكه آنچه را كه براى آن پيش تو فرستاده شده ايم به تو ابلاغ كنيم و آنچه را از تو بشنويم بازگو كنيم. بديهى است از اينكه براى تو خيرخواهى كنيم كوتاهى نمى كنيم و مى خواهيم چيزهايى را كه به گمان ما از حجتها و دلايل ماست به تو تذكر دهيم و نيز امورى را كه ممكن است ترا به دوستى و همراهى با جماعت وادار كند بگوييم. سالار ما كسى است كه خود، او را به خوبى مى شناسى و مسلمانان هم فضيلت او را مى شناسند و گمان نمى كنم بر تو پوشيده باشد كه مردم متدين و با فضيلت هرگز تو را همسنگ على نمى دانند و هرگز ترا بر او ترجيح نمى دهند. اى معاويه، از خدا بترس و با على مخالفت مكن كه به خدا سوگند ما هرگز مردى را نديده ايم كه در پرهيزگارى و پارسايى در اين دنيا و نيكو خصالى از على برتر باشد.
معاويه هم پس از حمد و ثناى پروردگار گفت: اما بعد، شما به همبستگى و فرمانبردارى دعوت كرديد اين همبستگى كه به آن دعوت مى كنيد چه نيكوست اما در مورد فرمانبردارى از سالار شما [بايد بگويم ] ما به آن معتقد نيستيم زيرا سالار شما خليفه ما را كشته و جماعت ما را پراكنده ساخته و قاتلان و خونى هاى ما را پناه داده است و سالارتان مى پندارد كه خود، او را نكشته است ما هم اين ادعاى او را رد نمى كنيم، ولى مگر شما قاتلان سالار ما را نمى بينيد آيا نمى دانيد كه آنان ياران سالار شمايند او آنان را تسليم ما كند تا آنان را در قبال خون عثمان بكشيم و در آن صورت به شما در مورد همبستگى و فرمانبردارى پاسخ مثبت مى دهيم.
شبث بن ربعى به او گفت: ترا به خدا سوگند بر فرض كه عمار بن ياسر
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 192
در اختيار تو قرار بگيرد و اينكه او را بكشى خوشحال مى شوى معاويه گفت: چيزى مرا از اين كار باز نمى دارد. به خدا سوگند اگر سالار شما پسر سميه را در اختيار من بگذارد من او را قابل آن نمى دانم كه در قبال خون عثمان بكشم بلكه او را در قبال خون نائل برده آزاد كرده عثمان خواهم كشت. شبث گفت: سوگند به خداى آسمان كه هيچ دادگرى نكردى و سوگند به كسى كه جز او خدايى نيست هرگز به كشتن پسر ياسر دست نمى يابى مگر اينكه سرهاى مردان از پيكر ايشان زده شود و زمين و آسمان با همه فراخى بر تو تنگ شود. معاويه گفت: اگر اين كار واقع شود بر تو تنگ تر خواهد بود.
آن گروه از پيش معاويه برگشتند و زياد بن خصفه را از ميان ايشان دوباره پيش خود فرا خواند كه چون وارد شد معاويه باز هم پس از حمد و ثناى خداوند به او گفت: برادر ربيعى على پيوند ارحام ما را گسست و امام ما را كشت و كشندگان سالار ما را پناه داد و من از تو مى خواهم كه همراه خاندان و عشيره خويش مرا يارى دهى و براى تو بر عهده من عهد و ميثاق خداوند خواهد بود كه چون پيروز شوم ترا به هر يك از دو شهر [كوفه و بصره ] كه بخواهى ولايت دهم. ابو المجاهد مى گويد: شنيدم كه زياد بن خصفه اين موضوع را نقل مى كرد و گفت: پس از اينكه معاويه سخن خود را گفت، نخست حمد و ثناى خدا را بجا آوردم و سپس گفتم: من بر گواهى روشن از پروردگار خويش هستم و به نعمتى كه خداوند بر من ارزانى داشته هرگز پشتيبان مجرمان نخواهم بود و سپس از جاى برخاستم. معاويه به عمرو عاص كه كنارش نشسته بود گفت: اين گروه را چه مى شود خدا ريشه آنان را ببرد كه همگى يكدلند و گويى دلهاشان دل يك نفر است.
نصر مى گويد: سليمان بن ابى راشد، از عبد الرحمان بن عبيد ابى الكنود براى ما نقل كرد كه مى گفته است معاويه حبيب بن مسلمه فهرى را به حضور على بن ابى طالب (ع) فرستاد و شرحبيل بن سمط و معن بن يزيد بن اخنس سلمى را همراهش كرد. آنان به حضور على (ع) آمدند و حبيب بن مسلمه پس از حمد و ثناى خداوند چنين گفت:
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 193
همانا عثمان بن عفان خليفه رهنمون شده يى بود كه به كتاب خدا عمل مى كرد و به سوى او انابه داشت و فرمان خدا را بجا مى آورد. شما از زندگى اش به ستوه آمديد و از دير رسيدن مرگش بيتاب شديد، پس بر او شوريديد و او را كشتيد. اينك كشندگان او را به ما بسپار تا در قبال خونش ايشان را بكشيم و اگر مى گويى تو او را نكشته اى از حكومت كنار برو تا حكومت ميان ايشان با مشورت مشخص شود و مردم هر كس را كه راى ايشان بر او قرار گرفت بر خود والى سازند.
على (ع) به او گفت: اى بى مادر ترا چه رسد و تو كيستى كه درباره ولايت و عزل سخن گويى و در اين موضوع دخالت كنى خموش، كه تو نه در آن حد هستى و نه شايسته آن. حبيب بن مسلمه برخاست و گفت: همانا به خدا سوگند مرا در جايى خواهى ديد كه خوش نخواهى داشت. على (ع) به او گفت تو كسى نيستى گرچه همه سواران و پيادگان خود را فراهم آورى، برو آنچه به نظرت مى رسد برگزين و انجام بده، كه خدا بر تو رحمت نياورد و تو را حفظ نكند اگر چه بخواهى باقى بمانى.
شرحبيل بن سمط گفت: اگر من هم با تو سخن بگويم به جان خودم سوگند كه سخنم چيزى جز سخنان دوستم نخواهد بود. آيا براى من پاسخى غير از آنچه به او گفتى خواهد بود فرمود: آرى. گفت: بگو. على عليه السّلام حمد و ثناى خدا را بجا آورد و سپس چنين فرمود: اما بعد، همانا كه خداوند سبحان محمد (ص) را به پيامبرى برانگيخت و به وجود او خلق را از گمراهى نجات بخشيد و از هلاك و نابودى جلوگيرى نمود و پراكندگى را به جمع مبدل كرد و سپس او را در حالى كه آنچه بر عهده داشت انجام داده بود به پيشگاه خويش فراخواند، و مردم ابوبكر را به خلافت برگزيدند و سپس ابوبكر عمر را به خلافت برگزيد كه روشى پسنديده داشتند و ميان امت دادگرى كردند. ما از آن دو دلگير شديم كه به جاى ما حكومت را عهده دار شدند و ما خاندان پيامبريم و به حكومت سزاوارتر. در عين حال آن لغزش ايشان را بخشيديم و گذشت كرديم. سپس عثمان عهده دار حكومت مردم شد. كارهايى كرد كه مردم بر او عيب گرفتند و گروهى از مردم به سويش رفتند و او را كشتند. آن گاه مردم در حالى كه
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 194
من از حكومت بر ايشان كناره گرفته بودم پيش من آمدند و به من گفتند بيعت ما را بپذير. من خوددارى كردم. گفتند: بپذير كه امت جز به تو به كس ديگر راضى نخواهد شد و ما بيم آن داريم كه اگر نپذيرى مردم پراكنده شوند. پس بيعت ايشان را پذيرفتم و مرا چيزى جز عهدشكنى دو مردى كه با من بيعت كرده بودند نگران نمى داشت و اينكه معاويه با من مخالفت كند، يعنى كسى كه خداوند براى او هيچ سابقه و كار همراه با راستى در اسلام قرار نداده است، اسير آزاد شده پسر اسير آزاد شده و فردى از آن گروهها كه همواره خودش و پدرش دشمن خدا و رسولش و مسلمانان بودند تا آنكه با زور و كراهت وارد اسلام شدند. براستى از شما جاى شگفتى است كه چگونه همراه او لشكر فراهم مى آوريد و از او فرمانبردارى مى كنيد و افراد خاندان پيامبرتان را كه نمى سزد با آنان ستيز و مخالفت كنيد و نبايد از ايشان به هيچيك از مردم بگرويد رها مى كنيد اينك من شما را به كتاب خدايتان و سنت پيامبرتان فرا مى خوانم و اينكه باطل را بميرانيم و نشانه هاى دين را زنده بداريم. اين سخن خود را مى گويم و براى خود و هر مرد و زن مسلمان و مومنى از پيشگاه خداوند طلب آمرزش مى كنم.
شرحبيل و معن بن يزيد گفتند: آيا گواهى مى دهى كه عثمان مظلوم كشته شده است فرمود: من اين سخن را نمى گويم. گفتند: هر كس گواهى ندهد كه عثمان مظلوم كشته شده است ما از او بيزاريم. و برخاستند و رفتند. على عليه السّلام اين آيه را تلاوت فرمود: «همانا تو نمى توانى به مردگان سخنى بشنوانى، و نه به كرانى كه چون فراخوانى از گفتارت رويگردانند حق را بشنوانى و تو هدايت كننده كوران از گمراهى ايشان نيستى و تنها به آنان كه به آيات ما گرويده اند و مسلمانند مى توانى بشنوانى».
آن گاه على عليه السّلام روى به اصحاب خود كرد و گفت: مبادا كه اين گروه در گمراهى خود كوشاتر از شما در حق خودتان و اطاعت از امامتان باشند. سپس مردم همچنان تا آخر محرم در حال ترك مخاصمه بودند و چون محرم به پايان رسيد و مردم به ماه صفر سال سى و هفتم در آمدند على (ع) چند تن از ياران خويش را گسيل داشت و آنان تا حدى به لشكرگاه معاويه نزديك شدند كه صداهايشان به ايشان
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 195
مى رسيد. مرثد بن حارث جشمى به هنگام غروب آفتاب برخاست و ندا داد كه: اى مردم شام همانا امير المومنين على و ياران پيامبر به شما مى گويند ما به سبب ترديد در كار [جنگ با] شما و يا براى باقى نگهداشتن شما، از شما دست برنداشته ايم بلكه منتظر تمام شدن ماه محرم بوده ايم و اكنون كه ماه محرم تمام شده است. ما عهد شما را به سوى خودتان افكنديم كه خداوند خيانت پيشگان را دوست نمى دارد. گويد: مردم در هم ريختند و خود را كنار فرماندهان خويش رساندند.
نصر مى گويد: اما روايت عمرو بن شمر، از جابر، از ابو الزبير چنين است كه نداى مرثد بن حارث جشمى چنين بود: اى مردم شام همانا امير المومنين به شما مى گويد من با شما مدارا كردم و به شما مهلت دادم تا به حق برگرديد و آن را بپذيريد و با كتاب خدا با شما حجت آوردم و شما را به قرآن فرا خواندم ولى از سركشى باز نايستاديد و به حق پاسخ مثبت نداديد و اينك عهدتان را به سوى شما افكندم [به شما اعلان جنگ مى دهم ] كه خداوند خيانت پيشگان را دوست نمى دارد.گويد: مردم كنار سران و سالارهاى خود هجوم آوردند.
نصر مى گويد: معاويه و عمرو عاص آن شب بيرون آمدند و دسته هاى سپاه را تقسيم كردند و لشكرها را آرايش جنگى دادند و آتشها بر افروختند و شمعها را آوردند. على عليه السّلام هم آن شب را تا صبح بيدار بود و مردم را آرايش جنگى مى داد و دسته ها را تقسيم مى كرد و ميان مردم مى گشت و آنان را [به جنگ ] تشويق مى كرد.
نصر مى گويد: عمر بن سعد با اسناد خود از عبد الله بن جندب، از پدرش نقل مى كرد كه مى گفته است: على عليه السّلام در هر جنگى كه همراهش بوديم و با دشمن او روياروى مى شديم چنين مى گفت: شما با اين قوم جنگ را آغاز مكنيد تا ايشان شروع كنند كه اين خود حجت و دليل ديگرى براى شما و بر [عليه ] ايشان است، و چون با ايشان جنگ كرديد و آنان را شكست داديد هرگز كسى را كه به جنگ پشت كرده است مكشيد و هيچ مجروحى را از پا در نياوريد و عورتى را برهنه مسازيد و هيچ كشته يى را مثله مكنيد و چون به محل استقرار دشمن رسيديد هيچ پرده يى مدريد و وارد خانه يى جز به اجازه من مشويد و چيزى از اموال ايشان، جز اموالى
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 196
را كه در لشكرگاه بوده است، مگيريد و هيچ زنى را به خشم ميآوريد مگر به اجازه من، هر چند با آبروى شما بازى كنند و به خودتان و اميران و نيكمردان شما دشنام دهند، كه عقل و نفس و قواى ايشان ضعيف است، و همانا به ما در آن هنگام كه زنان مشرك بودند دستور داده شده بود از ايشان دست بداريم و در دوره جاهلى هم اگر مردى با چوبدستى يا آهن [شمشير]، به زنى حمله مى كرد در اين باره حتى بازماندگان و اعقاب آن مرد را سرزنش مى كردند. نصر مى گويد: عمر بن سعد، از اسماعيل بن يزيد- يعنى ابن ابى خالد- از ابى صادق نقل مى كرد كه مى گفته است: على عليه السّلام در جنگهاى خود مردم را تحريض مى كرد و چنين مى فرمود: اى بندگان خدا نخست از خدا بترسيد و چشمهاى خود را فرو بنديد و صداهايتان را كوتاه كنيد و كم سخن بگوييد، و خود را براى جنگ و جولان و ستيز و دست به گريبان شدن سخت آماده كنيد و پايدار باشيد: «و فراوان خدا را ياد كنيد شايد رستگار شويد». «و با يكديگر ستيز مكنيد كه سست شويد و قدرت شما از ميان برود و شكيبايى كنيد كه خداى با صابران و شكيبايان است». بار خدايا به ايشان صبر و پايدارى را الهام نماى و نصرت خويش را بر آنان فرو فرست و پاداش آنان را بزرگ قرار بده. نصر مى گويد: ترتيب لشكر على عليه السّلام بدانگونه كه عمرو بن شمر براى ما از جابر، از محمد بن على [امام باقر عليه السّلام ] و زيد بن حسن و محمد بن عبد المطلب نقل مى كرد چنين بوده است: عمار بن ياسر را بر سواران و عبد الله بن بديل بن ورقاء خزاعى را بر پيادگان گماشت. لواى خود را به هاشم به عتبة بن ابى وقاص زهرى [هاشم مرقال ] سپرد. بر ميمنه اشعث بن قيس و بر ميسره عبد الله بن عباس را گماشت. بر پيادگان ميمنه سليمان بن صرد خزاعى و بر پيادگان ميسره، حارث بن مره عبدى را گماشت. افراد قبيله مضر، اعم از كوفى ها و بصرى ها را، بر قلب لشكر جا داد.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 197
بر طرف راست قلب [لشكر]، افراد يمنى و بر طرف چپ آن افراد ربيعه را جاى داد. رايت و لواى هر قبيله را بست و به برخى از اعيان ايشان سپرد و همانها را سالارها و اميران قرار داد. بر افراد قبايل قريش، اسد و كنانة، عبد الله بن عباس و بر قبيله كنده، حجر بن عدى كندى و بر قبيله بكر بصره، حصين بن منذر رقاشى و بر [قبيله ] تميم بصره، احنف بن قيس و بر قبيله خزاعة، عمرو بن حمق را گماشت. بر قبيله بكر كوفه، نعيم بن هبيره و بر قبيله هاى سعد و رباب بصره، جارية بن قدامه سعدى و بر قبيله بجيله، رفاعة بن شداد و بر [قبيله ] ذهل كوفه، رويم شيبانى يا يزيد بن رويم و بر قبايل عمرو و حنظلة بصره، اعين بن ضبيعة و بر افراد قبايل قضاعه وطى، عدى بن حاتم طايى و بر [قبيله ] لهازم كوفه، عبد الله بن حجل عجلى و بر قبيله تميم كوفه، عمير بن عطارد و بر قبايل ازد و يمن، جندب بن زهير و بر افراد قبيله ذهل بصره، خالد بن معمر سدوسى و بر افراد قبايل عمرو و حنظله كوفه، شبث بن ربعى و بر قبيله همدان، سعيد بن قيس و بر قبيله لهازم بصره، حريث بن جابر جعفى و بر قبايل سعد و رباب كوفه، ابو صريمة طفيل و بر قبيله مذحج، اشتر بن حارث نخعى و بر قبيله عبد القيس كوفه، صعصعة بن صوحان عبدى و بر عبد القيس بصره، عمرو بن حنظله و بر قريش بصره، حارث بن نوفل هاشمى و بر [قبيله ] قيس كوفه، عبد الله بن طفيل بكائى و بر قيس بصره، قبيصة بن شداد هلالى و بر لفيف، كه از قواصى [افراد پراكنده ديگر] بودند، قاسم بن حنظله جهنى را گماشت.
اما معاويه بر سواران خود، عبيد الله بن عمر بن خطاب و بر پيادگان، مسلم بن- عقبه مرى و بر ميمنه، عبد الله بن عمرو بن عاص و بر ميسره، حبيب بن مسلمه فهرى را گماشت. رايت بزرگ را به عبد الرحمان بن خالد بن وليد سپرد و بر دمشقيان كه در قلب لشكر جا داشتند ضحاك بن قيس فهرى و بر مردم حمص كه در ميمنة بودند ذوالكلاع حميرى را گماشت، و بر مردم قنسرين كه آنان هم در ميمنه سپاه بودند زفر بن حارث كلابى و بر مردم اردن كه در ميسره بودند، سفيان بن عمرو- ابو الاعور سلمى- و بر مردم فلسطين كه آنان هم در ميسره بودند مسلمة بن مخلد و بر پيادگان مردم دمشق، بسر بن ابى ارطاة عامرى بن لوى بن غالب و بر پيادگان اهل- حمص، حوشب ذو ظليم و بر پيادگان قيس، طريف بن حابس الهانى و بر پيادگان اردن، عبد الرحمان بن قيس قينى و بر پيادگان مردم فلسطين، حارث بن خالد ازدى و بر پيادگان قبيله قيس دمشق، همام بن قبيصه و بر افراد قبيله هاى قيس و اياد، حمص بلال بن ابى- هبيرة ازدى و حاتم بن معتمر باهلى و بر پيادگان ميمنه، حابس بن سعيد طايى و بر قبيله
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 198
قضاعه دمشق، حسان بن بجدل كلبى و بر قضاعه، عباد بن يزيد كلبى و بر افراد قبيله كنده دمشق، حسان بن حوى سكسكى و بركنده حمص، يزيد بن هبيره سكونى و بر قبايل ديگر يمن، يزيد بن اسد بجلى و بر افراد قبايل حمير و حضر موت، اليمان بن غفير و بر قضاعه اردن، حبيش بن دلجة قينى و بر كنانه فلسطين، شريك كنانى و بر مذحج اردن، مخارق بن حارث زبيدى و بر افراد قبايل جذام و لخم فلسطين، ناتل بن قيس جذامى و بر [قبيله ] همدان اردن، حمزة بن مالك همدانى و بر خثعم، حمل بن عبد الله خثعمى و بر غسان اردن، يزيد بن حارث و بر افراد پراكنده ديگر، قعقاع بن ابرهة كلاعى را گماشت و قعقاع در نخستين روزى كه دو سپاه روياروى شدند در جنگ تن به تن كشته شد.
نصر مى گويد: اما روايت شعبى كه اسماعيل بن ابى عميرة از او نقل مى كند چنين است كه على (ع) عبد الله بن بديل بن ورقاء خزاعى را بر ميمنه و عبد الله بن عباس را بر ميسره سپاه خود گماشت، بر سواران كوفه، اشتر و بر مردم بصره، سهل بن حنيف و بر پيادگان كوفه، عمار بن ياسر، و قيس بن سعد بن عباده را- كه از مصر به صفين آمده بود- به همراه هاشم بن عتبه بر پيادگان بصره گماشت و مسعود بن فدكى تميمى را بر قاريان بصره گمارد، قاريان كوفه نيز گروهى به عبد الله بن بديل بن ورقاء و گروهى به عمار بن ياسر پيوستند.
نصر مى گويد: اما ترتيب لشكر شام آن چنان كه عمر بن سعد، از عبد الرحمان بن يزيد بن جابر از قاسم- وابسته يزيد بن معاويه- نقل مى كرد چنين بوده است كه معاويه بر ميمنه سپاه خود، ذو الكلاع و بر ميسره آن حبيب بن مسلمه فهرى و بر مقدمه [لشكر] خود، از همان روز كه از شام بيرون آمد ابو الاعور سلمى را گماشت. بر همه سواران دمشق، عمرو بن عاص فرماندهى داشت و همه سواران شام نيز با او بودند. مسلم بن عقبه مرى را بر پيادگان دمشق و ضحاك بن قيس را بر ديگر پيادگان سپاه خود گماشت.
نصر مى گويد: گروهى از مردم شام تا پاى جان و مرگ بيعت كردند و بر آن سوگند خوردند و خود را با عمامه هاى خويش بستند و آنان پنج صف عقال بسته
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 199
بودند، معمولا بيرون مى آمدند و در يازده صف مى ايستادند. عراقيان هم بيرون مى آمدند و آنان هم يازده صف بودند.
نصر مى گويد: آنان روز اول صفر سال سى و هفت كه روز چهار شنبه بود روياروى شدند و جنگ كردند. بر كسانى از مردم كوفه كه براى جنگ بيرون آمدند مالك اشتر فرمانده بود و بر مردم شام حبيب بن مسلمه فهرى، و آنان تمام روز را جنگى سخت كردند و برگشتند و داد يكديگر ستدند. روز دوم هاشم بن عتبه از لشكر عراق همراه سواران و پيادگانى كه شار و ساز و برگشان پسنديده بود بيرون آمد و از مردم شام ابو الاعور سلمى به مصافش رفت و آن روز را جنگ كردند سواران بر سواران و پيادگان بر پيادگان حمله بردند و سپس برگشتند و هر دو گروه در مقابل يكديگر پايدارى كردند. روز سوم عمار بن ياسر بيرون آمد و عمرو بن عاص به مقابله اش آمد و مردم جنگى سخت كردند كه از جنگهاى گذشته سخت تر بود و عمار مى گفت: اى مردم شام آيا مى خواهيد كسى را ببينيد كه با خدا و رسولش دشمنى و جنگ كرد و بر مسلمانان ستم نمود و مشركان را يارى و پشتيبانى داد و سرانجام چون خداوند دين خود را پيروز كرد و پيامبر خويش را يارى داد او به حضور پيامبر آمد و اسلام آورد به خدا سوگند چنانكه ديده مى شد اسلام او از بيم بود نه از رغبت و پس از اينكه خداوند رسول خود را بازگرفت، به خدا سوگند كه ما آن شخص را هميشه به دشمنى نسبت به مسلمانان و دوستى نسبت به گنهكاران مى شناسيم، همانا كه او معاويه است. با او بجنگيد و او را لعن كنيد كه او از كسانى است كه نور خدا را خاموش مى كرده و دشمنان خدا را پشتيبانى كرده و يارى داده است.
گويد: زياد بن نضر نيز همراه عمار و فرمانده سواران بود، عمار به او فرمان داد حمله كند و او به سواران حمله كرد و آنان نيز در مقابل پايدارى كردند، ولى عمار به پيادگان يورش آورد و عمرو عاص را از جايگاهش عقب راند. در آن روز زياد بن نصر با يكى از برادران مادرى خويش- كه از قبيله بنى عامر و به معاوية بن عمرو عقيلى معروف و مادر هر دو هند زبيديه بود- جنگ تن به تن كرد و هر دو پس از جنگ تن به تن سالم برگشتند و مردم هم از جنگ باز گشتند.
نصر مى گويد: ابو عبد الرحمان مسعودى، از يونس بن ارقم، از قول يكى از پير مردان قبيله بكر بن وائل نقل مى كرد كه مى گفته است: در جنگ صفين همراه
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 200
على عليه السّلام بوديم. عمرو بن عاص نيمه گليمى سياه را بر سر نيزه يى برافراشته بود.
گروهى از مردم گفتند اين رايتى است كه پيامبر (ص) براى عمرو عاص بسته است و همواره درباره آن سخن مى گفتند تا آنكه سخن آنان به اطلاع على (ع) رسيد. فرمود: آيا مى دانيد موضوع اين رايت چيست اين را پيامبر (ص) بيرون آوردند و دشمن خدا عمرو عاص هم آنجا بود. پيامبر فرمودند اين را با شرطى كه دارد چه كسى مى گيرد عمرو گفت: اى رسول خدا چه شرطى در آن است فرمود: اينكه با آن با مسلمانى جنگ نكنى و آن را به كافرى نسپارى و نزديك او مبرى. او با همان شرط گرفت و حال آنكه به خدا سوگند آن را به مشركان سپرده و نزديك ساخته است و امروز هم با آن با مسلمانان جنگ مى كند. سوگند به كسى كه دانه را شكافت و جان را آفريد اين گروه اسلام نياوردند بلكه به ظاهر تسليم شدند و كفر را در سينه نهان داشتند و چون براى اظهار كفر يارانى پيدا كردند آن را آشكار ساختند.
نصر از ابو عبد الرحمان مسعودى، از يونس بن ارقم، از عوف بن عبد الله، از عمرو بن هند بجلى، از پدرش نقل مى كند كه مى گفته است: چون على عليه السّلام به رايات معاويه و مردم شام نگريست فرمود: سوگند به كسى كه دانه را شكافت و جان را آفريد اينان اسلام نياوردند بلكه به ظاهر تسليم شدند و كفر را در سينه نهان داشتند و چون براى اظهار آن يارانى پيدا كردند به دشمنى خود نسبت به ما برگشتند، بجز اينكه نماز گزاردن را ترك نكرده اند.
نصر، از عبد العزيز بن سياه، از حبيب بن ابى ثابت نقل مى كند كه مى گفته است: هنگام جنگ صفين مردى به عمار گفت: اى ابو اليقظان مگر پيامبر (ص) نفرمودند: «با مردم جنگ كنيد تا اسلام آورند و همين كه مسلمان شدند خونها و اموال خود را از من حفظ كرده اند» گفت: آرى چنين فرمودند، ولى به خدا سوگند، اينان مسلمان نشدند بلكه به ظاهر تسليم شدند و كفر را در سينه نهان داشتند تا براى اظهار آن يارانى پيدا كردند.
نصر، از عبد العزيز، از حبيب بن ابى ثابت، از منذر ثورى نقل مى كند كه مى گفته است: محمد بن حنفيه مى گفت: روز فتح مكه هنگامى كه رسول خدا (ص) همراه سپاهش از بالا و پايين دره وارد مكه شد و سپاه اسلام همه دره ها را انباشته كرد اينان به ظاهر تسليم شدند تا براى خود يارانى پيدا كردند.
نصر همچنين، از حكم بن ظهير، از اسماعيل، از حسن بصرى و نيز از قول حكم، از عاصم بن ابى النجود، از زر بن جيش، از عبد الله بن مسعود نقل مى كند كه پيامبر (ص) فرموده اند: «هرگاه معاوية بن ابى سفيان را ديديد كه بر منبر من خطبه مى خواند، گردنش را بزنيد». حسن بصرى مى گفته است: به خدا سوگند چنان نكردند و رستگار نشدند.