جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 299
از سخنان آن حضرت (ع) درباره عمرو عاص [در اين خطبه كه درباره عمرو بن عاص است و با عبارت «عجبا لابن النابغة يزعم لاهل الشام ان فى دعابة و انى امرو تلعابة» (شگفتا از پسر نابغه كه براى مردم شام به دروغ مى گويد كه در من نوعى شوخى است و من مردى بسيار شوخ هستم) شروع مى شود، ابن ابى الحديد پس از توضيح مختصرى درباره برخى از لغات، مباحث تاريخى زير را درباره عمرو بن عاص آورده است ]:
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 300
نسبت عمرو بن عاص و برخى از اخبار او:
ما اينك اندكى درباره نسب عمرو عاص و اخبار او تا هنگام وفاتش به خواست خداوند بيان مى كنيم: او عمرو بن عاص بن وائل بن هاشم بن سعيد بن سهم بن عمرو بن هصيص بن- كعب بن لوى بن غالب فهر بن نضر است. كنيه اش ابو عبد الله و گفته اند ابو محمد است، پدرش عاص بن وائل يكى از كسانى است كه پيامبر (ص) را استهزاء و آشكارا با آن حضرت دشمنى مى كرده و ايشان را آزار مى داده است، و در مورد او و دوستانش اين آيه نازل شده است كه «ما مسخره كنندگان را از تو كفايت مى كنيم». عاص بن وائل در اسلام ملقب به ابتر است، زيرا به قريش گفته بود بزودى اين شخص بى دنباله و دم بريده [يعنى پيامبر (ص)] خواهد مرد و نامش محو خواهد شد. زيرا پيامبر (ص) داراى پسرى نبود كه از او اعقابى بماند و خداوند متعال اين آيه سوره كوثر را نازل فرمود: «همانا دشمن تو دم بريده است».
عمرو يكى از كسانى است كه پيامبر (ص) را در مكه آزار و دشنام مى داد و در راه آن حضرت سنگ مى انداخت. زيرا پيامبر (ص) شبها از خانه خود بيرون مى آمد و بر كعبه طواف مى فرمود و عمرو در مسير ايشان سنگ مى ريخت تا پايش به آن گير كند و بر زمين بيفتد. عمرو همچنين يكى از كسانى است كه چون زينب دختر پيامبر (ص) براى هجرت از مكه به مدينه بيرون آمد او را تعقيب كردند و ترساندند و با ته نيزه ها به هودج و كجاوه او كوبيدند و زينب از بيم، كودك خود را كه از شوهرش ابو العاص بن ربيع بود سقط كرد. چون اين خبر به رسول خدا (ص) رسيد سخت افسرده و اندوهگين شد و آن گروه را لعن و نفرين فرمود. اين موضوع را واقدى روايت كرده است.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 301
همچنين واقدى و محدثان و مورخان ديگر روايت كرده اند كه عمرو عاص پيامبر (ص) را بسيار هجو مى گفت و آن ترانه ها را به كودكان مكه مى آموخت و آنان هرگاه رسول خدا از كنارشان مى گذشت بر روى او فرياد مى كشيدند و با صداى بلند آن ترانه هاى هجويه را مى خواندند. پيامبر (ص) در حالى كه در «حجر اسماعيل» نماز مى گزارد عرضه داشت: «پروردگارا عمرو بن عاص مرا هجو گفته است، من شاعر نيستم، او را به شمار هجوهايى كه براى من سروده است لعنت فرماى.» مورخان و اهل حديث روايت كرده اند كه نصر بن حارث و عقبة بن ابى معيط و عمرو بن عاص، شكمبه و احشاى شترى را كه كشته بودند برداشتند و آوردند و روى سر پيامبر (ص) كه كنار كعبه در حال سجده بود نهادند و آن كثافات بر سر پيامبر مى ريخت و آن حضرت همچنان در حال سجده صبر كرد و سر برنداشت و گريست و بر آنان نفرين فرمود. دخترش فاطمه عليها السلام در حالى كه مى گريست آمد و آن كثافات را برداشت و دور افكند و گريان بالاى سر پدر ايستاد. پيامبر (ص) سر خود را بلند كرد و سه بار عرضه داشت: «پروردگارا خود سزاى قريش را بده». سپس صداى خود را بلند كرد و سه بار عرضه داشت: «من ستمديده ام، انتقام مرا بگير» و سپس برخاست و به خانه خويش رفت و اين دو ماه پس از مرگ عمويش ابو طالب بود. و به سبب شدت دشمنى عمرو بن عاص با رسول خدا (ص) اهل مكه او را پيش نجاشى فرستادند تا او را از گرايش به اسلام باز دارد و مهاجرانى را كه به حبشه هجرت كرده اند از سرزمين خود بيرون كند و در صورتى كه بتواند، جعفر بن- ابى طالب را بكشد. از جمله كارهاى عمرو عاص در مورد جعفر مطالبى است كه در كتابهاى سيره آمده است و بزودى برخى از آنرا نقل مى كنيم.
اما در مورد نابغه: زمخشرى در كتاب ربيع الابرار چنين آورده است كه نابغه مادر عمرو عاص كنيزى بود متعلق به مردى از قبيله عنزة كه در جنگ اسير شد.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 302
عبد الله بن جدعان تيمى آن كنيز را خريد، او روسپى بود. عبد الله بن جدعان بعد او را آزاد ساخت. قضا را در يك ماه ابو لهب بن عبد المطلب و امية بن خلف جمحى و هشام بن مغيره مخزومى و ابو سفيان بن حرب و عاص بن وائل سهمى بر او افتادند و از او كام گرفتند و او عمرو را زاييد و همه آنان مدعى او شدند. سرانجام خود نابغة را حكم قرار دادند و او گفت: پسرم از عاص بن وائل است و اين به آن سبب بود كه عاص بن وائل بر آن روسپى اموال بيشترى مى بخشيد. گويند عمرو به ابو سفيان شبيه تر بوده و در همين مورد حارث بن عبد المطلب خطاب به عمرو بن عاص چنين سروده است: «پدر تو ابو سفيان است و در اين شك نيست كه ميان ما آثار و شمايل تو آنرا آشكار ساخته است».
ابو عمر بن عبد البر صاحب كتاب الاستيعاب مى گويد: نام مادر عمرو، سلمى و لقب او نابغه و دختر حرمله از طايفه بنى جلان بن عنزة بن اسد بن ربيعة بن نزار است. او به اسيرى افتاد و پس از آنكه ميان گروهى از قريش دست به دست شد در اختيار عاص بن وائل قرار گرفت و عمرو را براى او آورد. ابن عبد البر مى گويد: براى مردى هزار درهم جايزه قرار دادند كه از عمرو عاص در حالى كه بر منبر باشد بپرسد مادرش كيست. آن مرد پرسيد. گفت: مادرم سلمى دختر حرمله و ملقب به نابغه و از طايفه بنى عنزة و از خاندان جلان است، به دست اعراب اسير و در بازار عكاظ فروخته شد. فاكه بن مغيره او را خريد سپس عبد الله بن جدعان او را از وى خريد و سرانجام در اختيار عاص بن وائل قرار گرفت و من با نجابت متولد شدم، اينك اگر براى تو جايزه اى قرار داده اند آنرا بگير.
مبرد در كتاب الكامل گفته است: نام مادر عمرو ليلى بوده و اين خبر را هم
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 303
نقل كرده و گفته است: مادرش زنى پسنديده نبوده است. مبرد همچنين مى گويد: منذر بن جارود يك بار به عمرو عاص گفت: تو چه مرد بزرگى بودى اگر آن زن مادرت نمى بود. گفت: همراه تو خدا را ستايش مى كنم، ديشب در اين باره فكر مى كردم نسب او را ميان قبايل عرب كه دوست مى داشتم از آنها باشد جستجو مى كردم ولى قبيله عبد القيس به خاطرم خطور نكرد.
مبرد همچنين مى گويد: عمرو بن عاص وارد مكه شد قومى از قريش را ديد كه گرد هم نشسته اند. و چون او را ديدند همگى چشم بر او برگرداندند. پيش آنان رفت و گفت: چنين گمان مى كنم كه درباره من سخن مى گفتيد. گفتند: آرى، ميان تو و برادرت هشام بن عاص مقايسه مى كرديم كه كداميك با فضيلت تريد. عمرو گفت: هشام را بر من چهار فضيلت است: نخست آنكه مادرش مادر هشام بن مغيره است و مادر مرا خوب مى شناسيد، دو ديگر پدرش او را بيش از من دوست مى داشت و شناخت پدر را به پسر مى دانيد، سوم آنكه پيش از من اسلام آورده است. چهارم آنكه او شهيد شده است و من هنوز زنده ام.
ابو عبيده معمر بن مثنى در كتاب الانساب خود مى گويد: در مورد عمرو دو تن مدعى شدند پدرش هستند و آن دو ابو سفيان بن حرب و عاص بن وائل بودند و به خصومت پرداختند. گفته شد مادرش در اين باره داورى كند. مادر عمرو گفت: او از عاص بن وائل است. ابو سفيان گفت: من در اين ترديد ندارم كه او را در رحم مادرش كاشته ام، ولى عاص نپذيرفت. به مادرش گفتند: نسب ابو سفيان شريفتر است. گفت: عاص بن وائل بر من فراوان انفاق مى كند و حال آنكه ابو سفيان مردى ممسك و بخيل است.
حسان بن ثابت در همين مورد در پاسخ عمرو عاص كه پيامبر (ص) را هجا گفته بود چنين سروده و او را هجا گفته است: «پدرت ابو سفيان است، در اين ترديدى نيست و ميان ما دلايل روشنى در اين
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 304
باره آشكار شده است. اگر مى خواهى افتخارى كنى به ابو سفيان افتخار كن ولى به عاص بن وائل فرومايه افتخار مكن...».
مفاخره يى ميان حسن بن على و چند تن از قريش:
زبير بن بكار در كتاب المفاخرات خود مى گويد: عمرو بن عاص و وليد بن- عقبه بن ابى معيط و عتبة بن ابو سفيان بن حرب و مغيرة بن شعبه پيش معاويه جمع شدند و از حسن بن على عليهما السلام سخنان ناهنجارى شنيده بودند، از آنان هم سخنان ناهنجارى به اطلاع حسن (ع) رسيده بود. آنان به معاويه گفتند: اى امير المومنين همانا حسن نام و ياد پدرش را زنده كرده است. سخن مى گويد، تصديق مى كنند، فرمان مى دهد، اطاعت مى شود و براى او و برگرد او كفشها از پاى درآورده مى شود و اين امور او را از آنچه هست بزرگتر مى سازد و همواره از او سخنانى براى ما نقل مى شود كه ما را خوش نمى آيد.
معاويه گفت: اينك چه مى خواهيد گفتند: پيام بده و احضارش كن تا او را و پدرش را دشنام دهيم و او را توبيخ و سرزنش كنيم به او بگوييم كه پدرش عثمان را كشته است و از او اقرار بگيريم و نمى تواند چيزى از آنرا دگرگون كند يا در آن مورد ما را نكوهش كند.
معاويه گفت: من اين كار را به مصلحت نمى بينم و انجام نخواهم داد. گفتند: اى امير المومنين ترا سوگند مى دهيم كه اين كار را انجام دهى. گفت: واى بر شما اين كار را مكنيد. به خدا سوگند، من او را هيچگاه پيش خود نشسته نديده ام مگر اينكه از مقام او و خرده گرفتنش برخود ترسيده ام. گفتند: در هر حال بفرست و او را احضار كن. گفت: اگر چنين كنم نسبت به او انصاف خواهم داد. عمرو عاص گفت: آيا مى ترسى باطل او بر حق چيره شود يا سخن او بر سخن ما برترى يابد معاويه گفت: اگر پيام بدهم و او را بخواهم به او خواهم گفت با تمام قدرت خود سخن بگويد. گفتند: به اين فرمانش بده.
معاويه گفت: اينك كه بر خلاف من اصرار مى ورزيد و چيزى جز آنرا نمى پذيريد مبادا كه سخن سست و بيمار بگوييد و بدانيد آنان خاندانى هستند كه كسى بر ايشان عيب نمى گيرد و گرد ننگ بر دامنشان نمى نشيند ولى سخت و استوار چون سنگ بگوييد، و فقط به او بگوييد پدرت عثمان را كشته است و خلافت خلفاى
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 305
پيش از خود را خوش نمى داشته است.
معاويه كسى پيش ايشان فرستاد. او رفت و گفت: امير المومنين ترا فرا مى خواند فرمود: چه كسانى پيش اويند چون نام برد، حسن عليه السلام فرمود: آنان را چه مى شود «سقف خانه بر فرازشان فرود آمد و عذاب از آنجا كه نمى دانستند به ايشان رسيد» سپس فرمود: اى كنيز، جامه هاى مرا بياور. و عرضه داشت: پروردگارا من از بديهاى ايشان به تو پناه مى برم و با يارى تو بر گلوگاه آنان مى زنم و از تو بر آنان يارى مى جويم. خداوندا هر گونه كه مى خواهى و به هر صورت با نيرو و توان خود آنانرا از من كفايت فرماى. اى بخشنده تر بخشندگان سپس برخاست و چون پيش معاويه رسيد، معاويه او را بزرگ و گرامى داشت و كنار خود نشاند. آن قوم همچون جانوران نر دم جنبانيدند و در خويش احساس قدرت و برترى كردند. معاويه گفت: اى ابا محمد اين گروه از فرمان من سرپيچى كردند و به تو پيام دادند و احضارت كردند.
حسن عليه السلام فرمود: سبحان الله خانه، خانه توست و در آن فرمان تو جارى است. به خدا سوگند، اگر با آنان در آنچه مى خواهند و در دل دارند موافقت هم كرده باشى من از بيدادگرى و از حد گذشتن تو آزرم مى كنم. و اگر چنين نباشد و آنان بر تو غلبه كرده باشند من از ضعف و ناتوانى تو آرزم مى كنم. به كداميك از اين دو حالت اقرار و كداميك را انكار مى كنى اگر من شمار ايشان را مى دانستم همراه خودم به شمار ايشان از بنى عبد المطلب مى آوردم، اينك هم چرا از تو و ايشان وحشتى داشته باشم همانا ولى من خداوند است كه صالحان را يارى مى فرمايد.
معاويه گفت: من خوش نداشتم ترا فراخوانم ولى اينان مرا بر اين كار واداشتند و به هر حال مى توانى با انصاف پاسخ من و ايشان را بدهى. ما ترا فرخوانديم تا از تو اقرار بگيريم كه عثمان مظلوم كشته شده است و پدرت او را كشته است. اكنون سخنان ايشان را بشنو و پاسخ بگو و تنهايى تو و اجتماع ايشان ترا از اينكه با تمام زبان و قدرت خود پاسخ دهى باز ندارد.
عمرو عاص شروع كرد و نخست حمد خدا و درود بر پيامبر (ص) را بر زبان آورد سپس به خرده گيرى از على عليه السلام پرداخت و از هيچ چيز فروگذارى نكرد و گفت: پدرت به ابو بكر دشنام مى داد و خلافت او را خوش نمى داشت و
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 306
نخست از بيعت با او خوددارى و سرانجام با كراهت با او بيعت كرد، در خون عمر هم شركت داشت و عثمان را با ظلم و ستم كشت و مدعى خلافتى شد كه از او نبود. آن گاه از جنگ صفين و فتنه ها نام برد و او را سرزنش كرد و كارهاى زشت ديگرى را هم بر شمرد و به على (ع) نسبت داد. سپس گفت: اى فرزندان عبد المطلب، خداوند به اين جهت كه شما خليفگان را كشتيد و خونهاى حرام را حلال شمرديد و كارهاى ناروا كرديد و بر پادشاهى حرص ورزيديد، پادشاهى را به شما ارزانى نداشت. و تو خودت اى حسن، با خود مى گفتى خلافت به تو مى رسد ولى ترا خرد و كفايت اين كار نيست و كردار خداوند سبحان را با خود چگونه ديدى عقلت را از تو گرفت و ترا در حالى رها كرد كه نادانترين فرد قريش باشى و ترا مسخره و استهزاء مى كنند و اين به سبب كردار ناپسند پدرت بود. ما اينك ترا فراخوانده ايم تا خود و پدرت را دشنام دهيم، اما پدرت را خداوند خود سزايش داد و كار او را از ما كفايت كرد، اما تو هم اكنون اسير دست ما و در اختيار مايى هر چه بخواهيم درباره ات انجام مى دهيم و اگر ترا بكشيم بر ما از خداوند گناهى و در نظر مردم عيبى نيست آيا مى توانى پاسخ ما را بدهى و ما را تكذيب كنى و اگر تصور مى كنى ما در موردى دروغ گفتيم پاسخ آنرا به ما بگو و گرنه بدان كه خودت و پدرت ستمگريد.
سپس وليد بن عقبة بن ابى معيط سخن گفت و چنين اظهار داشت: اى بنى هاشم، شما دايى هاى عثمان بوديد و او براى شما چه نيكو پسرى بود، حق شما را شناخت. شما خويشاوندان همسرش بوديد و او چه داماد پسنديده يى بود كه شما را گرامى مى داشت، ولى شما نخستين كسانى بوديد كه بر او رشك برديد و حسد ورزيديد و و پدرت با ستم او را كشت و هيچ عذر و بهانه يى نداشت. ديديد كه خداوند چگونه خون او را طلب كرد. و شما را به اين روز انداخت به خدا سوگند، بنى اميه براى بنى هاشم بهتر از بنى هاشم براى بنى اميه بودند و معاويه براى خود تو بهتر از توست.
سپس عتبة بن ابو سفيان سخن گفت. او چنين اظهار داشت: اى حسن، پدرت بدترين فرد قريش براى قريش بود. خونريزترين آنان و قطع كننده ترين ايشان در پيوند خويشاوندى و داراى شمشير و زبان دراز بود. زنده را مى كشت و بر مرده عيب مى گرفت و تو خود از كسانى هستى كه عثمان را كشته اند و ما ترا در قبال خون او مى كشيم. اما اينكه اميد به خلافت بسته اى ترا در آن سهمى نيست و آتش زنه تو آنرا
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 307
براى تو بر نمى افروزد. اى بنى هاشم، شما عثمان را كشتيد و حق بر اين است كه تو و برادرت را در قبال خون او را بكشيم. اما پدرت را خداوند از او انتقام گرفت و كار او را از ما كفايت كرد. اما تو، به خدا سوگند اگر ما ترا در قبال خون عثمان بكشيم مرتكب گناه و ستمى نشده ايم.
سپس مغيرة بن شعبه سخن گفت و بر على دشنام داد و گفت: به خدا سوگند، من بر او در مورد هيچ حكم و قضاوتى كه در آن سركشى و كژى كرده باشد عيب نمى گيرم ولى او عثمان را كشته است. و همگى سكوت كردند.
در اين هنگام حسن بن على عليه السلام سخن گفت. نخست حمد و ثناى خدا را بر زبان آورد و بر رسول خدا و آل او درود فرستاد. سپس گفت: اى معاويه اينان به من دشنام ندادند بلكه تو مرا دشنام دادى و اين كار ناپسند در تو نهفته است و بد انديشى يى است كه تو به آن شناخته شده اى و خوى زشتى است كه بر آن پايدارى و ستم تو بر ما و دشمنى تو با محمد (ص) و خاندان اوست. اينك اى معاويه، تو و ايشان گوش فرا دهيد و بشنويد درباره تو و ايشان چيزى خواهم گفت كه به مراتب كمتر از آن است كه در شما نهفته و سرشته است.
اى گروه شما را به خدا سوگند مى دهم آيا نمى دانيد آن كسى را كه امروز دشنام داديد بر هر دو قبله نماز گزارده است در حالى كه تو اى معاويه بر آن دو قبله كافر بوده اى و آنرا گمراهى مى پنداشتى و با گمراهى، لات و عزى را مى پرستيدى. شما را به خدا سوگند مى دهم آيا نمى دانيد كه او هر دو بيعت، يعنى بيعت فتح و بيعت رضوان را انجام داده است و حال آنكه تو اى معاويه در مورد يكى از آن دو كافر و در مورد ديگرى پيمان گسل بودى.
و شما را به خدا سوگند مى دهم آيا نمى دانيد كه او نخستين كس است كه ايمان آورد و حال آنكه اى معاويه، تو و پدرت از كسانى بوديد كه [با اعطاى مال ] دلهاتان را به دست مى آوردند و كفر خود را پوشيده مى داشتيد و تظاهر به اسلام مى كرديد و با بخشيدن اموال شما را دلجويى مى كردند.
شما را به خدا سوگند مى دهم مگر نمى دانيد كه در جنگ بدر او پرچمدار پيامبر (ص) بود و حال آنكه رايت مشركان با معاويه و پدرش بود، سپس در جنگهاى احد و احزاب با شما روياروى شد و همچنان رايت پيامبر (ص) بر دوش او بود و رايت شرك با تو و پدرت. در همه آن جنگها خداوند براى او پيروزى نصيب كرد
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 308
و حجت او را چيره داشت و دعوت او را يارى و سخن او را تصديق فرمود و پيامبر (ص) در همه جنگها از او راضى و بر تو و پدرت خشمگين بود. اى معاويه، ترا به خدا سوگند مى دهم آيا آن روز را به ياد دارى كه پدرت سوار بر شتر سرخ- مويى آمد، تو شتر را مى راندى و همين برادرت عتبه آنرا مى كشيد و همينكه پيامبر (ص) شما را ديد فرمود: «خداوندا، شتر سوار و آن كس كه آنرا مى راند و آن كس كه آنرا مى كشد لعنت فرماى» اى معاويه آيا شعرى كه براى پدرت هنگامى كه تصميم گرفت مسلمان شود نوشتى فراموش كرده اى در آن شعر او را از مسلمان شدن نهى كرده و چنين گفته بودى: «اى صخر مبادا روزى مسلمان شوى و ما را رسوا كنى پس از آنان- دايى و عمويم و عموى مادرم و...- كه در بدر كشته و پاره پاره شدند» و به خدا سوگند آنچه از كارهاى تو كه پوشيده داشتم بيشتر و بزرگتر است از آنچه كه آشكار ساختم.
و اى گروه شما را به خدا سوگند مى دهم مگر نمى دانيد كه از ميان اصحاب رسول خدا (ص) اين على بود كه همه شهوات را بر خود حرام كرد و اين آيه درباره او نازل شده است كه خداوند مى فرمايد: «اى كسانى كه گرويده ايد چيزهاى پاكيزه يى را كه خداوند براى شما حلال فرموده است بر خود حرام مكنيد» و نمى دانيد كه پيامبر (ص) بزرگان اصحاب خود را به جنگ بنى قريظه فرستاد و همينكه آنان از حصارهاى خويش فرود آمدند اصحاب همگى گريختند و پيامبر على را با رايت فرستاد و او بود كه آنان را مجبور كرد تا به فرمان خدا و رسول او تسليم شوند و در خيبر هم همان گونه رفتار كرد.
سپس گفت: اى معاويه، خيال مى كنم تو نمى دانى كه من از نفرين پيامبر (ص) بر تو آگاهم كه چون مى خواست براى بنى خزيمه نامه يى بنويسد ابن عباس را پيش تو فرستاد و احضارت فرمود. ابن عباس ترا در حالى كه غذا مى خوردى ديد، دوباره او را پيش تو فرستاد همچنان مشغول خوردن بودى و پيامبر (ص) بر تو نفرين
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 309
فرمود كه تا هنگام مرگ همواره گرسنه بمانى. و اى گروه شما را به خدا سوگند مى دهم آيا نمى دانيد كه پيامبر (ص) ابو سفيان را در هفت مورد لعن و نفرين فرموده است كه نمى توانيد آنرا رد كنيد: نخست، روزى كه پيامبر (ص) به طائف مى رفت تا قبيله ثقيف را به اسلام و دين دعوت فرمايد، ابو سفيان پيامبر را بيرون از مكه ديد و به جان پيامبر افتاد و او را دشنام داد و نادان و دروغگويش خواند و او را بيم داد و قصد حمله به پيامبر (ص) را داشت. خدا و رسولش او را لعنت كردند و او از آزار بيشتر باز داشته شد. دوم، «روز كاروان» كه پيامبر (ص) براى فرو گرفتن آن كاروان كه از شام بيرون آمده بود ابو سفيان كاروان را در كنارى كشاند و از ساحل دريا گريخت و مسلمانان به كاروان دست نيافتند و پيامبر (ص) ابو سفيان را لعن و نفرين فرمود و جنگ بدر به همان سبب درگرفت. سوم، روز احد كه ابو سفيان پايين كوه و پيامبر بالاى كوه بودند و ابو سفيان بانگ برداشته بود كه: «اى هبل، پايدار و بلند مرتبه باش» و اين سخن را چند بار تكرار كرد و پيامبر و مسلمانان او را همانجا ده بار لعن و نفرين كردند. چهارم، روزى كه ابو سفيان همراه احزاب و قبيله غطفان و يهوديان آمد و پيامبر با تضرع به درگاه خدا او را لعنت فرمود. پنجم، روزى كه ابو سفيان همراه قريش آمد و پيامبر (ص) را از ورود به مسجد الحرام و قربانى ها را از رسيدن به قربانگاه بازداشتند و اين در حديبيه بود و پيامبر (ص) ابو سفيان و سران و پيروان آن جماعت را لعنت فرمود و گفت: «همه آنان نفرين شده اند و كسى ميان ايشان نيست كه به راستى ايمان آورد». گفته شد: اى رسول خدا، آيا براى هيچيك از ايشان اميد مسلمان شدن هم نيست و اين لعنت چگونه است فرمود: اين لعنت به پيروان ايشان نمى رسد ولى از سران ايشان هيچ كس رستگار نمى شود. ششم، آن روزى كه سوار بر شتر سرخ موى بود. هفتم، هنگامى كه گروهى روى گردنه كمين كردند تا شتر پيامبر را رم دهند. آنان دوازده تن بودند كه ابو سفيان هم از ايشان بود. اين ها اى معاويه براى تو و پاسخ تو بود.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 310
اما تو اى پسر عاص آغاز كار و نطفه تو ميان چند كس مشترك است. مادرت ترا با زناكارى و رابطه نامشروع زاييد، چهار تن از قريش درباره اينكه كداميك پدر تو هستند با يكديگر به محاكمه پرداختند و سرانجام قصاب قريش كه نسب او از همه پست تر و منصبش از همه فروتر بود در مورد تو بر ديگران غلبه كرد. سپس پدرت برخاست و گفت: من محمد ابتر را دشنام و ناسزا مى دهم و خداوند درباره او آنچه را كه لازم بود نازل فرمود. و تو در همه موارد با رسول خدا (ص) جنگ كردى و در مكه ايشان را هجو گفتى و آزار دادى و تمام مكر خود را در مورد او اعمال كردى و از همگان او را بيشتر تكذيب مى كردى و با او دشمنى مى ورزيدى. سپس همراه كشتى نشينان پيش نجاشى رفتى تا جعفر و يارانش را به مكه برگردانى. چون آنچه اميد داشتى بر خطا رفت و خداوندت نااميد برگرداند و دروغ و سخن چينى ترا آشكار فرمود، ناچار تندى و تيزى خود را در مورد دوست خودت عمارة بن وليد به كار بستى و از حسد و رشكى كه بر او به سبب آنچه با همسرت كرده بود داشتى نزد نجاشى درباره او سخن چينى كردى و خداوند تو و دوست ترا رسوا ساخت. تو در دوره جاهلى و اسلام دشمن بنى هاشم بوده اى، و خود مى دانى و اين جمع هم همگى مى دانند كه پيامبر (ص) را با هفتاد بيت شعر هجو گفتى و پيامبر (ص) عرضه داشت: «پروردگارا، من شعر نمى گويم و سزاوار من نيست، خدايا او را در قبال هر حرف هزار لعنت فرماى». و در اين صورت لعنت بى شمار از خداوند بر تو است.
اما آنچه درباره كار عثمان گفتى، اين تو بودى كه دنيا را براى او به آتش كشيدى و شعله را برافروختى و سپس به فلسطين رفتى و چون خبر كشته شدن او به تو رسيد گفتى: من ابو عبد الله هستم چون دملى را بفشارم آنرا به خونريزى مى اندازم. سپس خود را به معاويه چسباندى و دين خود را به دنياى او فروختى و ما ترا در مورد دوستى و دشمنى ات سرزنش نمى كنيم و به خدا سوگند كه عثمان را در زندگى او يارى ندادى و هنگامى كه كشته شد براى او خشمگين نشدى. اى پسر عاص، واى بر تو مگر تو در مورد بنى هاشم هنگامى كه از مكه براى رفتن پيش نجاشى بيرون آمدى اين اشعار را نگفته اى: «دختركم مى گويد: اين سفر به كجاست و اين حركت از من پوشيده نيست. گفتم: رهايم كن، من مردى هستم كه درباره جعفر آهنگ نجاشى دارم...» اين پاسخ تو است، آيا شنيدى؟
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 311
اما تو اى وليد، به خدا سوگند، من ترا درباره كينه و دشمنى با على ملامت نمى كنم زيرا او ترا در مورد باده نوشى هشتاد تازيانه زده است و پدرت را در حضور رسول خدا گردن زده است و تو كسى هستى كه خداوند او را فاسق ناميده و على را مومن نام نهاده است و اين هنگامى بود كه شما دو تن با يكديگر مفاخره مى كرديد و تو گفتى: اى على ساكت باش كه من از تو شجاعتر و سخن ورترم. و على به تو فرمود: اى وليد خاموش باش كه من مومنم و تو فاسقى و خداوند متعال در موافقت با سخن على اين آيه را نازل فرمود كه: «آيا كسى كه مومن است چون كسى است كه فاسق است يكسان نيستند» و باز در مورد تو و در موافقت با سخن على (ع) اين آيه را درباره تو نازل فرموده است: «اگر فاسقى براى شما خبرى آورد، تحقيق و جستجو كنيد». اى وليد واى بر تو هر چه را فراموش مى كنى اين ابيات شاعر را كه درباره تو و على سروده است فراموش مكن كه گفته است: «خداوند و قرآن گرانقدر را درباره على آيتى است كه در آن وليد از فسق و على انباشته از ايمان است...» و ترا با قريش چه كار و چه نسبت كه تو گبركى از مردم «صفوريه» هستى و به خدا سوگند مى خورم كه تو از آن كسى كه خود را به او مى رسانى بزرگترى و پيش از او متولد شده اى.
اما تو اى عتبه خردمندى نيستى كه پاسخت گويم و عاقلى نيستى كه با تو گفتگو و عتاب كنم و ترا نه خيرى است كه به آن اميد توان بست و نه شرى كه از آن بيم توان كرد، عقل تو و عقل كنيزت يكسان است و بر فرض كه در حضور جمع،
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 312
على را دشنام دهى دشنامت او را زيانى نمى رساند: اما اينكه مرا به كشتن تهديد مى كنى، اى كاش آن مرد [ريش دراز] لحيانى را هنگامى كه در بستر خود يافتى مى كشتى. آيا از اين ابيات نصر بن حجاج كه در باره تو سروده است آزرم نمى كنى «اى مردان، واى از اين پيشامد روزگار و ننگى كه ابو سفيان را زبون ساخته است به من خبر رسيده كه مرد تبهكار فرومايه يى از قبيله لحيان به عروس عتبه خيانت ورزيده است.» و پس از اين ديگر به خود اجازه نمى دهم بيشتر درباره او سخن بگويم.
چگونه ممكن است كسى از شمشير تو بترسد و حال آنكه كسى را كه ترا سخت رسوا نمود نكشتى و چگونه ترا در مورد كينه داشتن تو نسبت به على سرزنش كنم در حالى كه دايى تو، وليد، را در جنگ تن به تن روز بدر كشته است و با حمزه در كشتن جد تو عتبه شركت داشته و برادرت حنظله را هم همانجا كشته است.
اما تو اى مغيره هرگز شايسته نيستى كه در اين گفتگو و نظير آن وارد شوى. داستان تو داستان پشه يى است كه به درخت خرما گفت: مواظب خود باش كه مى خواهم از شاخ تو پرواز كنم درخت خرما گفت: مگر من متوجه نشستن تو بر خود شده ام تا اينك بدانم كه از روى من خواهى پريد. و به خدا سوگند، ما هرگز توجهى به ستيز و دشمنى تو با خود نكرده ايم و چون از آن آگاه شويم اندوهگين نمى شويم و سخن تو بر ما دشوار نيست. همانا حد زنا بر طبق حكم خدا بر تو ثابت است و عمر اجراى آن حق را در مورد تو معطل ساخت و خداوند از او در آن باره باز خواست مى كند. [به ياد دارى كه ] از رسول خدا پرسيدى: آيا مرد مى تواند به زنى كه با او قصد ازدواج دارد نگاه كند، و پيامبر فرمود: «اى مغيره تا هنگامى كه نيت زنا نداشته باشد در اين كار گناهى نيست» و اين به سبب علم پيامبر در مورد تو بود كه زناكارى. اما افتخار شما بر ما به امارت خودتان. همانا خداوند متعال فرموده است: «و چون بخواهيم دهى را هلاك گردانيم ناز پروردگانش را فرمان [به اطاعت ] مى دهيم، آنان تباهى بار مى آورند پس عذاب آنان صدق آيد و آنرا زير و رو مى كنيم زير و رو كردنى».
آن گاه حسن (ع) برخاست و جامه خويش را تكان داد و برگشت. عمرو عاص جامه او را گرفت و به معاويه گفت: اى امير المومنين شاهد گفتارش در مورد من
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 313
بودى كه مادرم را متهم به زنا كرد و من مى خواهم درباره او حد تهمت زدن اعمال شود. معاويه به عمرو عاص گفت: رهايش كن خدايت پاداش ندهاد. عمرو او را رها كرد. آن گاه معاويه گفت: به شما خبر دادم كه او از كسانى است كه معارضه با او ممكن نيست و شما را از دشنام دادن به او بازداشتم. فرمان مرا نپذيرفتيد. به خدا سوگند، از جاى خود برنخاست تا آنكه خانه را بر من تاريك ساخت. برخيزيد از پيش من برويد كه خدايتان رسوا ساخت و چون خرد را رها كرديد و از رأى خيرخواه مهربان عدول كرديد خدايتان زبون ساخت و از خداوند بايد يارى جست.
عمرو عاص و معاويه:
شعبى روايت مى كند و مى گويد: عمرو عاص پيش معاويه وارد شد تا از او حاجتى بخواهد. قضا را از عمرو عاص به معاويه اخبارى رسيده بود كه بر آوردن نياز عمرو را خوش نمى داشت. بدين جهت خود را سرگرم نشان داد. عمرو گفت: اى معاويه بخشش، زيركى است و پستى خود را به غفلت زدن، و جفا از خويهاى مومنان نيست. معاويه گفت: اى عمرو، به چه سبب خود را سزاوار مى دانى كه ما نيازهاى بزرگ ترا برآوريم؟ عمرو خشمگين شد و گفت: با بزرگترين و واجبترين حق. زيرا تو گرفتار درياى موج خيز ژرفى بودى كه اگر عمرو نمى بود در كمترين آب آن غرق مى شدى، من ترا تكانى دادم وسط آن قرار گرفتى و سپس تكانى ديگر دادم كه بر بلندترين نقطه آن قرار گرفتى. فرمان و امر تو روان شد و زبانت پس از بند آمدن باز و چهره ات پس از ظلمت و تاريكى رخشان گرديد و خورشيد براى تو با پشم رنگارنگ و زده شده ناپديد شد و ماه با شب تاريك براى تو تاريك گشت. معاويه ظاهرا خود را به خواب زد و مدتى پلكهايش را بر هم نهاد تا عمرو بيرون رفت. آن گاه معاويه درست نشست و به همنشينان خود گفت: ديديد از دهان
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 314
اين مرد چه بيرون آمد، او را چه مى شد اگر به تعريض و كنايه هم مى گفت كافى بود، ولى او با گفتار خود مرا خوار كرد و با تيرهاى زهرآگين خود مرا نشانه ساخت.
يكى از همنشينان معاويه به او گفت: اى امير المومنين حوائج با سه منظور برآورده مى شود: يا نيازمند و حاجت خواه سزاوار آن است و حاجت او به سبب حقى كه دارد برآورده مى شود يا آنكه از كسى كه حاجت مى طلبند كريم و بزرگوار است و حاجت را چه كوچك و چه بزرگ برمى آورد يا آنكه حاجت خواه شخص فرومايه يى است و شخص شريف نفس خود را از شر زبان او حفظ مى كند و به آن منظور حاجت و نياز او را برمى آورد.
معاويه گفت: خدا پدرت را بيامرزد چه نيكو سخن گفتى و به عمرو پيام داد تا بيايد و چون آمد حاجت او را برآورد و جايزه بزرگى هم به او داد. عمرو همينكه گرفت و پشت كرد و برگشت معاويه اين آيه را خواند: «اگر به آنان از صدقات داده شود خشنود مى شوند و اگر داده نشود در آن صورت خشمگين مى شوند». عمرو آنرا شنيد و خشمگين برگشت و گفت: اى معاويه به خدا سوگند، همواره از تو با زور مى گيرم و فرمانى از تو نخواهم برد و براى تو چاه ژرفى مى كنم كه چون در آن افتى استخوان پوسيده شوى. معاويه خنديد و گفت: اى ابا عبد الله، از اين سخن منظورم تو نبودى آيه يى از قرآن بود كه به قلبم خطور كرد و خواندم. هر كار مى خواهى بكن.
عبد الله بن جعفر و عمرو بن عاص در مجلس معاويه:
مدائنى روايت مى كند و مى گويد: روزى در حالى كه معاويه با عمرو عاص نشسته بود حاجب گفت: عبد الله بن جعفر بن ابى طالب آمد. عمرو گفت به خدا امروز با او بد رفتارى مى كنم. معاويه گفت: اى ابا عبد الله اين كار را مكن كه نمى توانى داد خويش از او بستانى و شايد تو با اين كار منقبتى را از او كه بر ما پوشيده است آشكار گردانى و چيزى را كه دوست نمى داريم از او بدانيم روشن سازى. در همين هنگام عبد الله بن جعفر رسيد. معاويه او را نزديك خود نشاند. عمرو روى به يكى از همنشينان معاويه كرد و آشكارا و بدون اينكه از عبد الله بن جعفر
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 315
پوشيده بدارد به على عليه السلام دشنام داد و عيب بسيار زشتى براى او شمرد.
رنگ چهره عبد الله بن جعفر برافروخته شد و رگهايش بر آمد و از خشم مى لرزيد سپس چون شير نر از سرير فرو آمد. عمرو عاص گفت: اى ابا جعفر، خاموش باش. عبد الله بن جعفر به او گفت: تو خاموش باش، اى بى مادر و سپس اين بيت را خواند: «گمان مى كنم بردبارى من قوم مرا بر من گستاخ كرده است و حال آنكه گاهى مرد بردبار جهل مى ورزد» سپس آستين هاى خود را بالا زد و گفت: اى معاويه تا چه هنگام بايد جرعه خشم و غيظ ترا فرو دهيم و تا چه هنگام بايد بر سخنان ناخوشايند تو صبر كنيم و بى ادبى و خوى نكوهيده ات را تحمل نماييم؟ زنان سوگوار بر تو بگريند بر فرض كه براى دين حرمتى قائل نيستى كه ترا از آنچه براى تو روا نيست باز دارد، آيا آداب مجالست، تو را از اينكه همنشين خود را نيازارى باز نمى دارد به خدا سوگند، اگر عواطف پيوندهاى خويشاوندى ترا به مهروزى وامى داشت يا اندكى از اسلام حمايت مى كردى هرگز اين فرزندان كنيزكان روسپى و بردگان سست عنصر با آبروى قوم تو بازى نمى كردند. بر كسى جز سفلگان و بى ادبان، جايگاه گزيدگان پوشيده نمى ماند و تو سفلگان قريش و غرائز كودكانه آنان را مى شناسى، بنابراين، اگر آنان خطاى بزرگ ترا در ريختن خون مسلمانان و جنگ با امير المومنين منطبق با صواب مى دانند موجب نشود كه مرتكب كارهايى شوى كه بر خلاف مصلحت و صواب است. آهنگ راه روشن حق كن كه گمراهى تو از راه هدايت و غوطه ورى تو در درياهاى بدبختى طولانى شده است.
و بر فرض كه نمى خواهى در اين زشتى كه براى خود برگزيده اى سخن ما را بپذيرى و از خيرخواهى ما پيروى كنى هنگامى كه براى كارهاى خود پيش يكديگر جمع مى شويم از بدگويى در مورد ما و شنيدن آن ما را معاف بدار و در خلوت خود هر كار مى خواهى بكن و خداوند در اين باره با تو حساب خواهد فرمود به خدا سوگند اگر اين نبود كه خداوند پاره يى از حقوق ما را در دست تو قرار داده است هرگز پيش تو نمى آمدم. سپس گفت: اگر چيزى را كه ياراى آنرا ندارم بر من با زور تكليف كنى در آن صورت همين اخلاق من كه خوشايند تو است ترا ناخوش خواهد نمود.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 316
معاويه گفت: اى ابا جعفر، ترا سوگند مى دهم كه بنشينى. خداوند لعنت كند آن كس را كه سوسمار سينه ات را از لانه اش بيرون كشيد. آنچه گفتى حضورت فرستاده خواهد شد و هر آرزويى داشته باشى پيش ما برآورده است و بر فرض كه منصب و مقام پسنديده ات هم نبود باز خلق و خوى و شكل و هيأت تو پيش ما براى تو دو شفيع [گرانقدر] است. وانگهى تو پسر ذوالجناحين و سرور بنى هاشمى. عبد الله گفت: هرگز سرور بنى هاشم حسن و حسين هستند و در اين باره هيچ كس با آن دو ستيز ندارد. معاويه گفت: اى ابا جعفر ترا سوگند مى دهم هر حاجتى دارى بگو كه هر چه باشد آنرا برمى آورم هر چند تمام ثروت خود را از دست بدهم. عبد الله گفت: در اين مجلس هرگز و برگشت.
معاويه بر او چشم دوخت و همچنان كه او مى رفت گفت: به خدا سوگند، گويى رسول خدا (ص) است. راه رفتن و هيكل و خلق و خويش همان گونه است. آرى پرتوى از آن چراغ است و دوست مى دارم در قبال گرانبهاترين چيزى كه دارم او برادرم مى بود. سپس معاويه به عمرو عاص نگريست و گفت: اى ابا عبد الله خيال مى كنى چه چيزى او را از سخن گفتن با تو بازداشت. گفت: همان چيزى كه بر تو پوشيده نيست.
معاويه گفت: خيال مى كنم مى خواهى بگويى از پاسخ تو بيم كرد. هرگز به خدا سوگند كه او ترا كوچك و حقير شمرد و ترا شايسته سخن گفتن نديد. مگر نديدى كه روى به من كرد و خود را از حضور تو غافل نشان داد؟ عمرو گفت: آيا مى خواهى پاسخى را كه برايش آماده كرده بودم بشنوى؟ معاويه گفت: اى ابا عبد الله خود را باش كه اينك هنگام پاسخ آنچه در امروز گذشت نيست. معاويه برخاست و مردم پراكنده شدند.
عبد الله بن عباس و مردانى از قريش در مجلس معاويه:
همچنين مدائنى روايت مى كند كه يك بار كه عبد الله بن عباس پيش معاويه آمد معاويه به پسر خود يزيد و به زياد بن سميه و عتبة بن ابى سفيان و مروان بن حكم و عمرو بن- عاص و مغيرة بن شعبه و سعيد بن عاص و عبد الرحمان بن ام حكم گفت: مدتهاست كه
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 317
عبد الله بن عباس را نديده ام و در آن ستيز هم كه ميان ما و او و پسر عمويش پيش آمد پسر عمويش او را براى حكميت پيشنهاد كرده بود كه پذيرفته نشد. اينك او را به سخن گفتن تحريك كنيد تا به حقيقت صفت و كنه معرفت او آشنا شويم و امورى از تيز هوشى و درست انديشى او را كه بر ما پوشيده مانده است بشناسيم. چه بسا مردى را به آنچه كه در او نيست توصيف مى كنند و اسم و لقبى به او مى دهند كه سزاوار آن نيست.
معاويه به ابن عباس پيام فرستاد و او را فراخواند و چون وارد شد و نشست نخست عتبة بن ابى سفيان شروع به سخن كرد و گفت: اى ابن عباس چه چيزى مانع آن شد كه على ترا به حكميت بفرستد؟ گفت: به خدا سوگند، اگر اين كار صورت مى گرفت، عمرو عاص دچار حريفى چون شتر سركش مى شد كه سختى لگام او دستهايش را به ستوه مى آورد، عقلش را چنان مى ربودم كه آب دهانش در گلويش بشكند و بر سويداى دلش آتش مى زدم و هيچ كارى استوار نمى كرد و هيچ خاكى برنمى افشاند مگر آنكه بدان آگاه مى شدم. اگر او زخمى را مى فشرد من قواى او را خون آلوده مى كردم و اگر مى خواست خون آلوده كند من پشتش را در هم مى شكستم، با تيغ گفتارى كه تيزى آن كندى نمى پذيرفت و اصالت انديشه يى كه همچون پيك آجل آماده بود و از آن گريزى نبود پرده سخن و پندارش را مى دريدم و تيزى آنرا كند مى ساختم و بدانگونه نيت افراد متقى را تيزتر مى ساختم و شبهه هاى افراد شك كننده را مى زدودم.
عمرو عاص خطاب به معاويه گفت: اى امير المومنين به خدا سوگند اين آغاز طلوع شر و غروب آخر و پايان خير است، و در كشتن و بريدن او ماده فساد قطع مى شود، هم اكنون بر او حمله كن و فرصت را غنيمت شمار و با فروگرفتن او ديگران را بر جاى نشان و كسانى را كه پشت سر اويند پراكنده ساز.
ابن عباس خطاب به عمرو گفت: اى پسر نابغه به خدا سوگند عقل تو گمراه و خرد تو نارسا شده است و شيطان از زبان تو سخن مى گويد. اى كاش چنين كارى را روز جنگ صفين كه به نبرد تن به تن و جنگ با پهلوانان دعوت شدى خودت انجام مى دادى، در آن روزى كه زخمها افزون و نيزه ها شكسته شد و [به حساب خودت ] براى جنگ تن به تن به مصاف امير المومنين على رفتى و او با شمشير آهنگ تو
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 318
كرد و همينكه دندانهاى مرگ را ديدى پيش از نبرد با او حيله ورزيدى كه چگونه برگردى، ناچار به اميد نجات و از بيم او كه مبادا ترا با حمله خويش فرو كوبد و نابود كند، عورت و شرمگاه خويش را آشكار ساختى. سپس به صورت شخص خيرخواهى به معاويه پيشنهاد كردى با او نبرد كند و در نظرش مبارزه با على (ع) را آراستى به اين اميد كه از شر معاويه خلاص شوى و وجودش را نابود سازى و او نادرستى و پليدى ترا كه در سينه ات بود و نفاقى را كه در دلت جاى داشت و نيز هدف ترا شناخت. بنابراين تيغ زبانت را در نيام كن و الفاظ زشت خود را ريشه كن ساز كه تو در كنار شير بيشه و درياى بيكران قرار دارى. اگر به مبارزه شير بروى ترا شكار مى كند و اگر پاى در آن دريا نهى ترا فرومى بلعد.
مروان بن حكم گفت: اى ابن عباس تو دندانهاى نيش خود را برمى گردانى و از آتش زنه خود آتش برمى فروزى، گويى اميد بر غلبه و آرزوى عافيت دارى و اگر بردبارى و گذشت امير المومنين [معاويه ] نمى بود با كوچكترين انگشت خود شما را فرومى گرفت و به آبشخورى دور افتاده مى افكند. به جان خودم سوگند اگر بر شما حمله برد اندكى از حق خود را از شما گرفته است و اگر از گناهان شما درگذرد از ديرباز معروف به گذشت است.
ابن عباس به او گفت: اى دشمن خدا و اى كسى كه رانده رسول خدايى و خونت حلال شده است و تو ميان عثمان و رعيت او چنان دخالتى كردى كه مردم را به بريدن رگهاى گردن او و سوار شدن بر دوش او واداشتى. به خدا سوگند، اگر معاويه بخواهد انتقام خون عثمان را بگيرد بايد ترا در آن مورد فروگيرد و اگر در كار عثمان به دقت بنگرد آغاز و فرجامش را در تو خواهد يافت. اما اين گفتارت كه به من مى گويى «تو دندانهايت را بر مى گردانى و آتش افروزى مى كنى» از معاويه و عمرو عاص بپرس تا درباره جنگ هرير خبرت دهند كه پايدارى ما در قبال بلاها و سبك شمردن ما مشكلات را چگونه بود و از دليرى ما در حمله ها و پايدارى ممتد ما به هنگام سختى ها و اينكه با پيشانى و گلوى خود به استقبال شمشير و نيزه مى رفتيم بگويند، مگر ما در آن آوردگاهها ضعفى از خود نشان داديم آيا براى دوست خود جانفشانى نكرديم و ترا در آن جنگ نه مقام پسنديده يى بود و نه جنگى مشهور و نه چيزى كه به شمار آيد و آن دو چيزى را ديده اند كه اگر تو مى ديدى سخت به هراس مى افتادى. تو از كارى كه در خور تو نيست خود را بازدار و خود را بر چيزى كه از تو نيست عرضه مدار كه تو همچون شخص دربند كشيده اى كه نمى تواند پاى خود را فرو يا دست خويش را برآورد.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 319
زياد گفت: اى ابن عباس، من مى دانم كه حسن و حسين را از آمدن با تو به حضور امير المؤمنين [معاويه ] فقط آنچه در دل خود تصور مى كنند و غرور و شيفتگى به گروهى كه آنان به هنگام جنگ آن دو را رها كردند، بازداشته است و به خدا سوگند مى خورم كه اگر من عهده دار كار ايشان مى شدم آنان براى آمدن به حضور امير المومنين خويشتن را به زحمت هم مى انداختند و در جايگاه خويش درنگ نمى كردند.
ابن عباس گفت: در آن صورت به خدا سوگند قدرت تو كمتر از اين مى بود كه بر آن دو چيره شوى و بازوهايت ناتوان، و اگر چنين قصدى كنى با گروهى از جوانمردان راست گفتار رو به رو خواهى شد كه در دفاع از آن دو صادق و بر سختى و بلا صابرند و از رويارويى بيمى نخواهند داشت. چه، با سينه هاى خود ترا فرو گيرند و با گامهاى خود ترا فروكوبند و با تيزى لبه هاى شمشيرها و سرنيزه هاى خود بر دهانت بكوبند آن چنان كه خودت گواهى خواهى داد مرتكب كارى نا صواب شده اى و خرد و دور انديشى را تباه ساخته اى، اينك به راستى از سوء نيت در اين مورد پرهيز كن كه آرزويت بر باد مى شود و موجب بروز فساد ميان اين دو قبيله خواهى شد كه اينك كارشان به صلاح پيوسته است و مايه بروز اختلاف ميان آنان مى شوى كه اينك با يكديگر الفتى دارند وآنگهى اين تحريك تو براى آن دو، زيانى ندارد و توجه و انس داشتن تو به آنان هم كارى نمى سازد.
عبد الرحمان بن ام حكم گفت: پاداش ابن ملجم با خدا باد كه آرزو را برآورد و ترس و بيم را امان بخشيد. شمشير را تيز كرد و استخوان مهره را نرم ساخت و انتقام خود را گرفت و ننگ را از ميان برداشت و به منزلت بزرگ و درجه بلند فايز آمد.
ابن عباس گفت: همانا به خدا سوگند كه ابن ملجم جام مرگ خود را با دست خود فراهم ساخت و خداوند متعال روان او را شتابان به دوزخ درافكند. حال آنكه اگر او
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 320
رو در رو به مصاف امير المومنين مى رفت، آن شير ژيان با شمشير برنده اش با او درمى آويخت و شرنگ [مرگ ] را به كام او فرو مى ريخت و او را به وليد و عتبه و حنظله ملحق مى ساخت و با اينكه هر يك از ايشان از ابن ملجم سركش تر و استوارتر بودند على عليه السلام با شمشير فرق سرشان را شكافت و سراپايشان را آغشته به خون كرد و با پاره هاى تن آنان از گرگها پذيرايى كرد و ميان آنان و دوستانشان جدايى افكند «آنان آتشگيره دوزخ اند و وارد شوندگان در آن»، «آيا از آنان هيچ كس را مى يابى يا آوايى از ايشان مى شنوى» بنابراين، اگر على عليه السلام غافلگير و كشته شد ننگ و عارى بر او نيست و ما همان گونه ايم كه دريد بن صمه گفته است: «ما بدون آنكه كراهتى داشته باشيم، يا خوراك شمشير واقع مى شويم يا به شمشير خود بدون آنكه جاى تعجب باشد گوشت مى خورانيم. آرى كسانى كه خونخواه هستند بر ما حمله مى آورند، اگر كشته شويم آنان آرامش مى يابند و گاه ما براى خون خود حمله مى كنيم.»
در اين هنگام مغيرة بن شعبه گفت: همانا به خدا سوگند، با خيرخواهى على را نصيحت كردم ولى او انديشه خود را برگزيد و تندروى كرد و سرانجام كار به زيان او بود نه سودش. چنين گمان مى كنم كه بازماندگان او نيز راه او را مى روند.
ابن عباس گفت: به خدا سوگند، امير المومنين عليه السلام به رأى پسنديده و و موارد دور انديشى و چگونگى انجام كارها داناتر از اين بود كه رايزنى ترا بپذيرد. آن هم در موردى كه خداوند او را از آن كار منع فرموده و سخت گرفته است. خداوند متعال مى فرمايد: «گروهى را كه به خدا و روز قيامت ايمان آورده اند چنان نمى يابى كه كسانى را كه با خدا و رسولش ستيز كرده اند دوست خود بگيرند» وانگهى خود امير المومنين ترا به آيه ديگر و برهانى روشن آگاه فرمود و براى تو اين آيه را
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 321
تلاوت فرمود «و من گمراهان را يار خود نمى گيرم» آيا براى او جايز بوده است كه در مورد اموال و خونهاى مومنان و مسلمانان كسى را حاكم قرار دهد كه در نظرش امين و مورد اعتماد نبوده است؟ هيهات على عليه السلام به احكام خدا و سنت رسولش داناتر از اين بوده است كه در غير مورد تقيه، در ظاهر كارى را كه در باطن مخالف آن بوده انجام دهد و آن مورد جاى تقيه نبوده است زيرا حق واضح و انصارش بسيار و دلش استوار بوده است و او همچون شمشير كشيده و در مورد اطاعت فرمان خداى خود و تقوى، رأى خويش را بر آراى اهل جهان برتر مى دانسته است.
در اين هنگام يزيد بن معاويه گفت: اى ابن عباس با زبانى بسيار گويا و رسا سخن مى گويى كه از دلى سوخته حكايت مى كند، اين كينه كه در سينه دارى رها كن كه پرتو حق ما تاريكى باطل شما را از ميان برده است.
ابن عباس گفت: اى يزيد، آرام بگير. به خدا سوگند، دلها از آن زمان كه با دشمنى نسبت به شما تيره و مكدر شده است هرگز صفا نيافته است و از آن هنگام كه از شما رميده است هنوز به محبت نپيوسته است. مردم امروز هم از كارهاى ناپسند گذشته شما راضى نيستند. اگر روزگار يارى دهد آنچه را از ما بازداشته و گرفته شده است باز خواهيم گرفت و مو به مو جبران خواهد شد و اگر تقدير چيز ديگرى باشد، دوستى خداوند براى ما بسنده است و بر دشمنان ما بهترين وكيل.
معاويه گفت: اى بنى هاشم، در دل من از شما اندوههايى نهفته است و من سزاوارم كه از شما خونخواهى كنم و ننگ و عار را بزدايم كه خونهاى ما بر گردن شما است و ستمهايى كه بر ما رفته است ريشه اش ميان شماست.
ابن عباس گفت: به خدا سوگند، اى معاويه اگر چنين قصدى كنى شيران بيشه و افعى هاى خطرناك را برخود مى شورانى كه فراوانى سلاح و زخمهاى سنگين جلودار آنان نخواهد بود. آنان شمشيرهاى خود را بر دوش مى نهند و در حالى كه پيشروى مى كنند بر كسى كه با آنان بستيزد ضربه مى زنند. عو عو سگها و زوزه گرگها براى آنان بى ارزش و سبك است. خونى از آنان ضايع نمى شود و هيچ كس در كسب نام نيك و شهرت بر آنان پيشى نمى گيرد. آنان تن به مرگ داده اند و همت آنان آهنگ برترى دارد
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 322
آن چنان كه آن شاعر قبيله ازد سروده است: «مردمى كه چون در معركه حاضر شوند هيچ ضربه و بازداشتى آنان را باز نمى دارد...» و تو در قبال آنان همان گونه خواهى بود كه شب هرير اسب خود را براى گريز آماده كردى و مهمترين هدف تو سلامت جان اندك خودت بود. و اگر نه چنان بود كه سفلگانى از مردم شام ترا با بذل جان و روان خويش حفظ كردند و بقيه هم همينكه تيزى شمشيرها را چشيدند و يقين به شكست و درماندگى كردند قرآنها بر افراشتند و به آن پناه بردند، تو پاره گوشتى در افتاده در بيابان مى بودى كه بادها گرد و خاك بر تو مى افشاند و مگسها برگرد تو مى گشتند. و من اين سخن را براى اين نمى گويم كه تو را از نيت و اراده ات باز دارم بلكه پيوند خويشاوندى كه مايه عطوفت و مهربانى بر تو است و امورى كه لازم است از نصيحت تو خوددارى نشود مرا به اين تذكر وا مى دارد.
معاويه گفت: اى ابن عباس، پاداش تو با خداوند باد كه روزگار از سخن تو كه چون شمشير صيقل داده است و از انديشه اصيل تو پرده برمى دارد. به خدا سوگند اگر هاشم كسى جز ترا نمى داشت شمار بنى هاشم كم نمى بود و اگر براى اهل تو كسى جز تو نمى بود خداوند شمارشان را بسيار مى فرمود. معاويه از جاى برخاست. ابن عباس هم برخاست و رفت.
ابو العباس احمد بن يحيى ثعلب در كتاب امالى خود آورده است كه عمرو عاص روز اعلان رأى حكمين به عتبة بن ابو سفيان گفت: آيا نمى بينى كه ابن عباس چگونه چشمهاى خود را گشوده و گوشهاى خود را تيز كرده است و اگر بتواند با آن دو سخن بگويد چنان مى كند و غفلت اصحاب او با زيركى ابن عباس جبران مى شود، و اين لحظه براى ما پر ارزش است. پس او را از من كفايت كن. عتبه گفت با تمام كوشش خود اين كار را انجام مى دهم. عتبه مى گويد: برخاستم و رفتم كنار ابن عباس نشستم همينكه آن قوم خواستند
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 323
سخن بگويند من با او شروع به سخن گفتن كردم. ابن عباس بر دست من زد و گفت: اكنون هنگام گفتگو نيست. من خود را خشمگين نشان دادم و گفتم: اى ابن عباس اعتماد تو به بردباريهاى ما ترا شتابان به ريختن آبروى ما واداشته است و حال آنكه به خدا سوگند حجت تمام شده و ما بسيار صبر كرده ايم. سپس به او سخنان درشت گفتم: و او بر من خشم آورد و صداهاى ما بلند شد. گروهى آمدند و دستهاى ما را گرفتند و او را از من و مرا از او دور ساختند. من خود را نزديك عمرو عاص رساندم. او چشمكى به من زد، يعنى چه كردى؟ گفتم: شر اين مرد سخن آور را از تو كفايت كردم. او چنان شيهه اى كشيد كه اسب براى جو شيهه مى كشد. گويد: چون ابن عباس سخن گفتن در آغاز گفتگوها را از دست داده بود ديگر خوش نداشت كه در پايان آن سخن بگويد. ما اين خبر را به طرق ديگرى ضمن اخبار جنگ صفين در مباحث گذشته آورده ايم.
عمارة بن وليد و عمرو بن عاص در حبشه:
داستان عمارة بن وليد بن مغيرة مخزومى، برادر خالد بن وليد، با عمرو عاص را ابن اسحاق در كتاب مغازى خود آورده و چنين گفته است: عمارة بن وليد بن مغيره و عمرو بن عاص بن وائل پس از مبعث پيامبر (ص) در حالى كه هر دو مشرك بودند به حبشه رفتند آن دو شاعر و دلير و گستاخ بودند. عمارة بن وليد مردى زيباروى و تنومند بود كه زنان در هواى او بودند و او با آنان گفتگوها داشت. عماره و عمرو سوار كشتى شدند. همسر عمرو عاص همراهش بود. چند شبى كه در دريا بودند شبى از شرابى كه همراه داشتند نوشيدند. چون مستى در عماره پديد آمد به همسر عمرو گفت: مرا ببوس. عمرو به همسر خود گفت: پسر عمويت را ببوس و آن زن او را بوسيد. عماره دلباخته او شد و از او تقاضاى كامجويى داشت و آن زن خويشتن را از او نگه مى داشت. پس از آن عمرو عاص بر سكان كشتى
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 324
نشست كه ادرار كند. عماره او را ميان دريا انداخت. عمرو عاص شنا كرد و خود را كنار كشتى رساند و سكان آن را گرفت و بالا آمد. عماره گفت: به خدا سوگند، اگر مى دانستم كه تو شناگرى در دريا نمى انداختمت ولى مى پنداشتم كه در شناگرى مهارت ندارى. عمرو كينه عماره را در دل گرفت و دانست كه او قصد جانش كرده است. آن دو به راه ادامه دادند و چون به حبشه رسيدند و از كشتى پياده شدند و آنجا منزل كردند عمرو به پدرش عاص بن وائل نوشت: تو مرا از فرزندى خود خلع كن و از جرم و گناه من نسبت به اعقاب مغيره و ديگر افراد خاندان بنى مخزوم تبرى بجوى. عمرو مى ترسيد كه مبادا پدرش را به گناه او بگيرند. چون نامه عمرو به پدرش رسيد پيش مردان خاندان مغيره و خاندان مخزوم رفت و به آنان گفت: اين دو مردى كه به حبشه رفته اند هر دو ستيزه جو و دليرند و از خود برجان يكديگر در امان نيستند و نمى دانم از آن دو چه كارى سر بزند و من اينك در حضور شما از عمرو و جرم و گناهش تبرى مى جويم و او را از فرزندى خلع كردم. در اين هنگام خاندان مغيره و مخزوم با شگفتى گفتند: تو از عمرو بر عماره بيم دارى ما هم عماره را از وابستگى به خود خلع كرديم و از گناه او همراه تو تبرى مى جوييم. آن دو را رها كن. هر دو را از خود خلع كردند و هر يك از طرف خود و گناه او تبرى جستند.
گويد: چون آن دو در حبشه مستقر شدند چيزى نگذشت كه عمارة بن وليد با همسر نجاشى ارتباط پيدا كرد و چون عماره سخت زيبا و خوش چهره و تنومند بود، همسر نجاشى او را مى پذيرفت و عماره پيش او آمد و شد مى كرد و چون عماره برمى گشت موضوع را به عمرو مى گفت، و عمرو پاسخ مى داد: من سخن ترا قبول ندارم و تصديق نمى كنم كه بر اين كار توانا باشى كه شأن اين زن فراتر از اين است. چون عماره در اين باره بسيار سخن گفت، عمرو عاص كه مى دانست عماره راست مى گويد و او به خانه آن زن مى رود و از حال و هيأت او كه سحرگاه برمى گشت متوجه مى شد كه شب را پيش او گذرانده است و عماره و عمرو در يك خانه ساكن بودند، در عين حال موضوع را انكار مى كرد و مى خواست عماره براى او نشانى
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 325
و چيزى بياورد كه نتواند انكار كند و اگر عمرو به نجاشى گزارش داد رد كردن آن ممكن نباشد. به اين منظور يك بار كه با يكديگر درباره آن زن سخن مى گفتند، عمرو به عماره گفت: اگر راست مى گويى به او بگو از روغن و عطر مخصوص نجاشى كه كس ديگرى جز او از آن استفاده نمى كند به تو بمالد و من بوى آنرا مى شناسم و اندكى از آن هم براى من بياور تا ترا تصديق كنم. عماره گفت: چنين خواهم كرد.
عماره يك بار كه پيش آن زن بود از او خواست تا آن كار را انجام دهد. زن از آن روغن معطر بر او ماليد و اندكى هم در شيشه يى ريخت و به او داد. عمرو همينكه آن را بوييد شناخت و گفت: گواهى مى دهم كه راست مى گويى و به كارى دست يافته اى كه هيچيك از اعراب دست نيافته است و نسبت به زن پادشاه به كارى رسيده اى كه نظير آنرا نشنيده ايم. آنان كه جوان و از مردم دوره جاهلى بودند اين كار را براى هر كس كه به آن برسد فضيلت و منزلت مى دانستند عمرو سكوت كرد و مدتى خاموش ماند تا عماره مطمئن شود. آن گاه پيش نجاشى رفت و گفت پادشاها نابخردى از سفلگان قريش همراه من است كه مى ترسم كار او در نظرت موجب ننگ و عار من شود و مى خواهم كار او را به تو بازگو كنم. تاكنون كه گزارش نداده ام منتظر ثابت شدن آن بودم. او پيش يكى از زنان تو مى رود و اين كار را بسيار انجام مى دهد و اينك اين روغن معطر ويژه توست كه آن زن به او داده است و من از آن برخويشتن زده ام.
نجاشى همينكه روغن را بوييد گفت: راست مى گويى اين روغن معطر ويژه من است كه جز پيش زنانم جاى ديگرى موجود نيست. چون كار ثابت شد نجاشى عماره را خواست و زنان [جادوگر] را احضار كرد، جامه هاى عماره را از تن او بيرون آوردند و به زنان [جادوگر] فرمان داد به مجراى ادرار عماره دميدند و او را رها كرد. عماره گريزان خود را ميان جانوران وحشى انداخت و او تا روزگار حكومت عمر بن خطاب همچنان در حبشه بود. گروهى از مردان بنى مغيره از جمله عبد الله بن ابى ربيعة بن مغيره به جستجوى او برآمدند. اين عبد الله بن ابى ربيعه پيش از آن كه مسلمان شود بحيرا نام داشت و پس از آنكه اسلام آورد پيامبر (ص) او را عبد الله نام نهاد. آن گروه براى عماره كنار آبشخورى كمين كردند و او همراه جانوران وحشى براى آشاميدن آب آنجا مى آمد. چنين نقل كرده و پنداشته اند كه عماره همراه گله گورخرى مى آمد كه
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 326
آب بياشامد و همينكه بوى آدمى احساس مى كرد مى گريخت. سرانجام تشنگى او را درمانده كرد كنار آبشخور آمد و چندان نوشيد كه سنگين شد آنان به تعقيب او پرداختند. عبد الله بن ابى ربيعه مى گويد: خود را به او رساندم و او را گرفتم. او مى گفت: رهايم كن اگر مرا بگيرى و نگهدارى خواهم مرد. عبيد الله مى گويد: من او را همچنان نگه داشتم و او هماندم در دست من مرد. او را به خاك سپردند و برگشتند. چنين نقل كرده اند كه موهاى او تمام بدنش را پوشانده بوده است. عمرو عاص ضمن شعرى از سوء قصد عماره نسبت به همسرش و كارى كه او انجام داده ياد كرده و چنين سروده است: «اى عماره، بدان كه از زشت ترين كارها براى مرد اين است كه پسر عموى خود را ناپسرى خويش قرار دهد...».
كار عمرو بن عاص با جعفر بن ابى طالب در حبشه:
اما موضوع رفتن عمرو عاص به حبشه را براى آنكه نسبت به جعفر بن- ابى طالب و مهاجران مومن پيش نجاشى حيله سازى كند هر كس كه در سيره تأليف كرده آورده است. از جمله محمد بن اسحاق در كتاب المغازى خود چنين مى گويد: محمد بن مسلم بن عبد الله بن شهاب زهرى از ابو بكر بن عبد الرحمان بن حارث بن- هشام مخزومى از ام سلمه دختر ابى امية بن مغيره مخزومى، همسر محترم رسول خدا (ص) برايم نقل كرد كه چنين مى گفته است: چون به سرزمين حبشه مسكن گزيديم با بهترين همسايه، يعنى نجاشى همسايه شديم، بر دين خود ايمنى يافتيم و خدا را عبادت مى كرديم بدون آنكه آزارى را كه در مكه مى ديديم ببينيم و هيچ سخن كه ناخوش داشته باشيم نمى شنيديم و چون اين خبر به قريش رسيد رايزنى كردند تا دو تن از مردان چابك و نيرومند خود را در مورد ما پيش نجاشى گسيل دارند و براى او از چيزهاى طرفه مكه هدايايى بفرستند. نجاشى را پوستهاى دباغى شده بسيار خوش مى آمد، قرشى ها
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 327
پوست بسيار فراهم آوردند و براى هر يك از سرداران او هم هديه يى نفيس فراهم ساختند و هدايا را همراه عبد الله بن ابى ربيعة بن مغيره مخزومى و عمرو بن عاص بن وائل سهمى گسيل داشتند و دستورهاى خود را به آن دو دادند و گفتند: پيش از آنكه در مورد مسلمانان با نجاشى سخن بگوييد هديه هر يك از سردارانش را بدهيد. آن دو پيش نجاشى آمدند در حالى كه ما در كشور نجاشى در بهترين خانه و كنار بهترين همسايه بوديم. هيچيك از سرداران نجاشى باقى نماند مگر آنكه پيش از آن كه با نجاشى سخن گويند به او هديه يى دادند و سپس به آنان گفتند: گروهى از غلامان سفله ما كه از دين قوم خود بريده اند و به آيين شما هم نگرويده اند و خود آيين تازه يى كه ما و شما آنرا نمى شناسيم آورده اند به كشور پادشاه گريخته اند، اشراف قوم ايشان ما را به حضور پادشاه فرستاده اند تا ايشان را برگردانيم. هنگامى كه با پادشاه در مورد برگرداندن ايشان گفتگو كرديم شما به پادشاه پيشنهاد كنيد آنان را به ما تسليم كند و با آنان گفتگو نكند، به هر حال اقوام اين گروه بر آنان و عيب و نقص ايشان آگاهترند. سرداران گفتند: آرى همينگونه خواهيم كرد. عبد الله بن ابى ربيعة و عمرو عاص هداياى پادشاه را تقديم داشتند كه از ايشان پذيرفت. سپس با او سخن گفتند و چنين اظهار داشتند: پادشاها گروهى از غلامان سفله ما كه از آيين قوم خود گسيخته و به آيين تو هم در نيامده اند و خود آيينى تازه پديد آورده اند كه ما و تو آن را نمى شناسيم به كشور تو گريخته اند. اينك اشراف قوم ما كه پدران و عموها و خويشاوندان آنان اند ما را به حضورت گسيل داشته اند تا آنان را برگردانيم و آنان به احوال و معايب اين گروه و آنچه از ايشان ديده اند داناترند.
ام سلمه مى گويد: هيچ چيز در نظر عبد الله بن ابى ربيعه و عمرو عاص بدتر از اين نبود كه نجاشى سخن مسلمانان را بشنود. در اين هنگام سرداران و ويژگان نجاشى كه بر گرد او بودند گفتند: اى پادشاه اين دو راست مى گويند، قوم آنان بر اين گروه و معايب ايشان آگاهترند. مناسب است پادشاه آنان را به اين دو بسپارد تا پيش قوم خود و كشورشان ببرند. پادشاه خشمگين شد و گفت: هرگز خداوند چنين نخواهد آنان را به اين دو تسليم نمى كنم و هرگز حمايت خود را از قومى كه به من پناه آورده و در سرزمين من
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 328
فرود آمده اند و مرا بر ديگران برگزيده اند بر نمى دارم تا آنكه آنان را بخواهم و از ايشان درباره آنچه اين دو مى گويند بپرسم، اگر همچنان بودند كه اين دو مى گويند آنانرا به ايشان مى سپرم و پيش قوم خودشان برمى گردانم و اگر جز اين بودند آنانرا حمايت مى كنم و تا هنگامى كه در همسايگى و پناه من باشند با آنان به نيكى رفتار خواهم كرد.
ام سلمه مى گويد: نجاشى به ياران رسول خدا (ص) پيام داد و ايشان را فراخواند. چون فرستاده نجاشى پيش ايشان آمد، جمع شدند و به يكديگر گفتند: چون پيش اين مرد برويم چه مى گوييد گفتند: به خدا سوگند، همان چيزى را كه مى دانيم و پيامبرمان، كه درود خدا بر او باد، به ما فرمان داده است خواهيم گفت، هر چه پيش آيد. هنگامى كه آنان پيش نجاشى آمدند او اسقفهاى خود را فراخوانده بود و ايشان كتابهاى خود را گشوده و برگرد او نشسته بودند، نجاشى از ياران پيامبر (ص) پرسيد: اين آيين كه شما داريد و از آيين قوم خود دورى گزيده ايد و در آيين من و آيين هيچيك از اين ملت ها هم در نيامده ايد چيست؟ ام سلمه مى گويد: كسى كه با نجاشى گفتگو كرد جعفر بن ابى طالب بود كه به او چنين گفت: پادشاها ما قومى بوديم در جاهليت كه بتها را پرستش مى كرديم و گوشت مردار مى خورديم و مرتكب كارهاى ناپسند مى شديم، پيوند خويشاوندى را مى گسيختيم و حقوق همسايگى و پناهندگى را به فراموشى مى سپرديم، نيرومند ما ناتوان ما را مى خورد و بر اين حال بوديم تا آنكه خداى عز و جل براى ما پيامبرى از ميان خودمان مبعوث فرمود كه نسب و راستى و امانت و پاكدامنى او را مى شناسيم، او ما را فراخواند تا خداوند يكتا را پرستش كنيم و معتقد به توحيد شويم و آنچه را كه خود و پدران ما غير از خدا پرستش مى كرديم، يعنى سنگها و بت ها را، از خدايى خود خلع كنيم، و ما را به راست گفتارى و پرداخت امانت و رعايت پيوند خويشاوندى و حسن همجوارى و خوددارى از كارهاى حرام و ريختن خون ها فرمان داده است و ما از ديگر كارهاى ناپسند و سخن زور گفتن و خوردن مال يتيم و تهمت زدن به زنان شوهردار پاكدامن نهى فرموده است و فرمان داده است تا خداوند يكتا را پرستش كنيم و نمازگزاريم و زكات بدهيم و روزه بگيريم.
ام سلمه مى گويد: سپس جعفر تمام امور اسلام را بيان كرد و گفت: ما پيامبر خود را تصديق كرديم و به او ايمان آورديم و در آنچه كه از سوى خدا آورده بود از او
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 329
پيروى كرديم و خداوند يكتا را پرستش كرديم و هيچ چيز را شريك و انباز او قرار نمى دهيم و آنچه را بر ما حرام فرموده است حرام مى دانيم و آنچه را حلال فرموده است حلال مى دانيم. در اين حال قوم ما بر ما ستم كردند و ما را شكنجه دادند و خواستند ما را فريب دهند و از دين خود به پرستش بتها و از بندگى نسبت به خدا به بندگى آنها بازگردانند و همان كارهاى پليد را كه در گذشته روا مى داشتيم روا داريم، و چون بر ما چيره بودند و سخت گرفتند و ستم روا داشتند و ميان ما و انجام مراسم دينى مانع شدند، به سرزمين تو آمديم و ترا بر ديگران برگزيديم و راغب شديم تا در پناه و همسايگى تو قرار گيريم و پادشاها، اميدواريم كه در پيشگاه تو بر ما ستم نشود.
نجاشى به جعفر گفت: آيا چيزى از كتابى كه پيامبرتان آورده است همراه دارى؟ جعفر گفت: آرى. گفت: براى من بخوان. جعفر آيات نخستين سوره مريم را خواند. نجاشى چندان گريست كه ريش او خيس شد، اسقفهاى او هم چندان گريستند كه ريشهايشان خيس شد آنگاه نجاشى گفت: به خدا سوگند اين سخن و آنچه موسى آورده است از يك چراغ سرچشمه مى گيرد، به خدا سوگند شما را به آنان تسليم نمى كنم.
ام سلمه گويد: چون مسلمانان و آن قوم از پيش نجاشى بيرون رفتند، عمرو عاص گفت: به خدا سوگند فردا در حضور نجاشى عيبى بر آنان خواهم گرفت كه همه را ريشه كن سازد. عبد الله بن ابى ربيعه كه از عمرو عاص با پرواتر بود گفت: اين كار را مكن بر فرض كه آنان با ما مخالفت كرده اند حق خويشاوندى دارند. عمرو عاص گفت: به خدا سوگند فردا به نجاشى خواهم گفت كه مسلمانان در مورد عيسى بن مريم اعتقاد دارند كه بنده يى از بندگان خداوند است، صبح روز بعد عمرو عاص پيش نجاشى رفت و گفت: پادشاها اين قوم درباره عيسى بن مريم سخن عجيب مى گويند آنان را احضار كن و بپرس كه چه مى گويند. نجاشى كسى را فرستاد و مسلمانان را احضار كرد.
ام سلمه مى گويد: اين بار هم چون فرستاده نجاشى آمد و مسلمانان جمع شدند به يكديگر گفتند: اگر در مورد عيسى (ع) از شما بپرسد چه مى گوييد؟ جعفر بن ابى طالب گفت: به خدا سوگند همان چيز را مى گوييم كه خداوند عز و جل فرموده است و پيامبر ما بيان كرده است، هر چه مى خواهد بشود.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 330
چون پيش نجاشى رفتند به آنان گفت: شما درباره عيسى بن مريم چه مى گوييد و چه اعتقادى داريد؟ جعفر گفت: مى گوييم كه او بنده و فرستاده و روح خدا و كلمه الهى است كه آنرا به مريم عذراء كه از جهان دل كنده بود القا فرموده است. در اين هنگام نجاشى دست به زمين برد و خراشه چوبى را برداشت و گفت: ميان عيسى بن مريم و آنچه جعفر گفت به اندازه اين خراشه چوب تفاوت نيست. ام سلمه مى گويد: هنگامى كه جعفر آن سخن را گفت سرداران نجاشى همهمه كردند و نجاشى به آنان گفت: هر چند شما همهمه و هياهو كنيد آنگاه نجاشى به مسلمانان گفت: برويد كه شما در كشور من در كمال امن و آسايش خواهيد بود و سه بار گفت: هر كس شما را دشنام دهد زيان خواهد كرد. دوست نمى دارم در قبال آزار رساندن به يكى از شما كوهى از طلا داشته باشم. سپس گفت: هداياى آن دو نفر را كه براى من آورده اند به خودشان برگردانيد كه مرا نيازى به آن نيست. به خدا سوگند، خداوند آن گاه كه پادشاهى مرا به من برگرداند از من رشوه نگرفت و از گفتار مردم درباره من اطاعت نفرمود كه من اينك رشوه بگيرم و سخن مردم را در مورد ايشان اطاعت كنم.
ام سلمه مى گويد: آن دو مرد با زشتى و در حالى كه خواسته ايشان برآورده نشده بود از پيش نجاشى برگشتند و ما با بهترين حال و در بهترين جايگاه و همراه بهترين همسايه باقى مانديم. به خدا سوگند در همان حال بوديم كه مردى از حبشه براى ستيز با نجاشى و گرفتن پادشاهى از او قيام كرد و با لشكرى آنجا آمد.
گويد: نجاشى به مقابله او رفت و رود نيل ميان آن دو بود. ياران پيامبر (ص) گفتند: كدام مرد آماده است برود و از آوردگاه براى ما خبرى آورد؟ زبير بن عوام كه از جوانترين مسلمانان بود گفت: من اين كار را انجام مى دهم. براى او مشگى را پر باد كردند و آنرا زير سينه اش قرار داديم و او شنا كنان از رود نيل گذشت و بر ساحل ديگر نيل رفت و در معركه حاضر شد. ما دعا مى كرديم تا خداوند نجاشى را بر دشمن خود پيروز و بر كشور خويش مسلط فرمايد، و ترس و اندوهى به آن بزرگى هرگز بر ما نرسيده بود كه اگر آن مرد بر نجاشى پيروز شود حق ما را آن چنان كه او مى شناخت نشناسد. در همان حال كه ما منتظر سرانجام كار بوديم ناگاه زبير در حالى كه جامه خويش را تكان مى داد ظاهر شد و مى گفت: هان مژده دهيد كه نجاشى پيروز شد و خداوند دشمن او را نابود ساخت. به خدا سوگند، براى خود چنان شادى يى به خاطر نداريم، و خداوند دشمن او را نابود و او را بر سرزمين خود مسلط كرد و حكومت حبشه براى نجاشى استوار شد. و ما پيش او در بهترين حال بوديم تا آن گاه كه به مكه و حضور پيامبر (ص) برگشتيم.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 331
از عبد الله بن جعفر بن محمد عليه السلام روايت شده كه گفته است عمرو عاص نسبت به عموى ما جعفر بن ابى طالب در سرزمين حبشه در حضور نجاشى و بسيارى از رعيت او انواع كيد و مكر را معمول داشت و خداوند به لطف خويش آنها را از او برطرف فرمود. عمرو، جعفر را به قتل و دزدى و زناكارى متهم كرد. اما هيچيك از اين عيوب به او نمى چسبيد كه مردم حبشه پاكى و پاكيزگى و عبادت و پارسايى و چهره پيامبرى را در او مى ديدند، و چون شمشير اتهام او از صفات پاكيزه جعفر كندى گرفت عمرو، زهرى فراهم ساخت و در خوراك جعفر آميخت و خداوند گربه يى را فرستاد كه آن ظرف غذا را در همان حال كه جعفر دست دراز كرده بود تا از آن بخورد باژگونه كرد و چون گربه اندكى از آن خورد همان دم مرد و حيله و مكر عمرو عاص براى جعفر روشن شد و پس از آن در خانه عمرو غذا نخورد. آرى پسر شتر كش و قصاب همواره دشمن خاندان ما بوده است.
كار عمرو عاص در جنگ صفين:
داستان عمرو در جنگ صفين و اينكه براى محفوظ ماندن از حمله على (ع) خود را بر زمين افكند و عورت خود را برهنه و آشكار ساخت چنان معروف است كه هر كس در سيره و به خصوص درباره جنگ صفين كتابى نوشته آن را آورده است. نصر بن مزاحم در كتاب صفين مى گويد: محمد بن اسحاق، از عبد الله بن- ابى عمرو و از عبد الرحمان بن حاطب نقل مى كرد كه عمرو بن عاص از دشمنان حارث بن نضر خثعمى بود كه از ياران على عليه السلام بود، و همه شجاعان و سواركاران
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 332
شام از على (ع) مى ترسيدند كه با شجاعت خويش دلهاى آنانرا پر از بيم كرده بود و همه آنان از اقدام به جنگ با او خوددارى مى كردند، عمرو در كمتر مجلسى مى نشست كه در آن از حارث بن نضر خثعمى بدگويى نكند و بر او عيب نگيرد و حارث اين ابيات را سرود. «گويا عمرو تا هنگامى كه با على در جنگ روياروى نشود بدگويى درباره حارث را رها نمى كند. على شمشير خود را بر دوش راست خويش مى نهد و شجاعان و سواركاران را چيزى به حساب نمى آورد...» اين اشعار شايع شد و چون به اطلاع عمرو رسيد سوگند خورد كه با على جنگ خواهد كرد اگر چه هزار بار بميرد. و چون صفها مقابل يكديگر قرار گرفت عمرو با نيزه خود به على حمله برد، على عليه السلام با شمشير كشيده و نيزه آماده حمله كرد و چون نزديك عمرو رسيد اسب خود را برانگيخت تا او را فروگيرد، عمرو خود را از اسب درافكند و در حالى كه پاى خود را بلند كرده بود عورت خود را آشكار ساخت. على (ع) چهره از او برگرداند و بر او پشت كرد و مردم اين كار را از مكارم اخلاقى و سرورى على دانستند و همواره به آن مثل مى زدند.
نصر بن مزاحم مى گويد: محمد بن اسحاق برايم نقل كرد و گفت: يكى از شبهاى جنگ صفين، عمرو بن عاص و عتبة بن ابى سفيان و وليد بن عقبة و مروان بن حكم و عبد الله بن عامر و ابن طلحة الطلحات خزاعى نزد معاويه جمع شدند. عتبة گفت: كار ما و على بسيار عجيب است هيچ كدام از ما نيست مگر آنكه او به دست على داغدار و مصيبت زده شده است. اما در مورد خود من، على جد مادرى ام، عتبة بن ربيعه و برادرم حنظله را در جنگ بدر به دست خويش كشته است و در ريختن خون عمويم شيبه هم شريك بوده است. اما تو اى وليد پدرت را اعدام كرده است، و تو اى پسر عامر پدرت را كشته است و لباسهاى رزم عموميت را درآورده است، و تو اى پسر طلحه پدرت را در جنگ جمل كشته و برادرانت را يتيم ساخته است و اما تو اى مروان، چنانى كه آن شاعر سروده است: «علباء از چنگ ايشان در حالى كه آب دهان خود را فرو مى برد گريخت.آرى اگر او را به چنگ مى آوردند كشته شده بود».
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 333
معاويه گفت: اين سخنان اقرار [به ستم كشيدن ] است غيرتمندان كجايند؟ مروان پرسيد: كدام غيرتمندان را مى خواهى. گفت: غيرتمندانى كه على را با نيزه هاى خود فرو كوبند. مروان گفت: اى معاويه به خدا سوگند، ترا چنين مى بينم كه ژاژ مى خايى يا شوخى مى كنى، و چنين مى بينم كه وجود ما بر تو سنگينى مى كند. ابن عقبه هم چنين سرود: «معاوية بن حرب به ما مى گويد: آيا ميان شما كسى نيست كه خون هدر شده را [با كوشش ] مطالبه كند و با نيزه بر ابو الحسن على حمله برد...» تا آنجا كه با تمسخر مى گويد: «فقط عمرو عاص به او حمله كرد كه او را هم بيضه هايش حفظ كرد در حالى كه دلش از بيم على مى تپيد».
عمرو عاص خشمگين شد و گفت: اگر وليد در سخن خود راست مى گويد با على روياروى شود يا جايى كه صداى او را بشنود بايستيد، و ابيات زير را سرود: «وليد موضوع فراخواندن على را به جنگ به ياد من مى آورد، سخن گفتن او هم آكنده از بيم است. هرگاه رويارويى هاى او را قريش به خاطر مى آورد از ترس او قلب استوار و محكم به لرزه مى آيد. بنابراين، معاوية بن حرب و وليد كجا مى توانند با او روياروى شوند...».
ابو عمر بن عبد البر در كتاب الاستيعاب ضمن شرح حال بسر بن ارطاة مى نويسد: بسر از دلاوران سركش و در جنگ صفين همراه معاويه بود. معاويه به او فرمان داد با على عليه السلام جنگ كند و به او گفت: شنيده ام آرزوى رويارويى با على دارى، اگر خداوندت بر او چيره گرداند و او را از پاى درآورى بر خير دنيا و آخرت دست خواهى يافت. و همواره او را بر آن كار تشجيع و تشويق مى كرد، تا آنكه بسر در جنگ على را ديد و آهنگ او كرد و روياروى قرار گرفتند. على عليه السلام او را بر زمين افكند و بسر همان كارى را كه عمرو عاص كرده بود انجام داد و عورت خود را برهنه و آشكار كرد.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 334
ابن عبد البر مى گويد: كلبى هم در كتاب خود درباره اخبار صفين اين موضوع را آورده است كه بسر بن ارطاة روز جنگ صفين به مبارزه على عليه السلام رفت و على بر او نيزه يى زد او را بر زمين افكند، بسر عورت خود را برابر او برهنه كرد و على دست از او برداشت همان گونه كه از عمرو عاص دست برداشته بود.
گويد: شعرا را درباره عمرو عاص و بسر بن ارطاة در اين مورد اشعارى است كه در جاى خود مذكور است. از جمله ابن كلبى و مدائنى اشعار حارث بن نضر خثعمى را كه دشمن عمرو عاص و بسر بن ارطاة بوده است آورده اند كه چنين سروده است: «آيا هر روز بايد سواركار و شجاعى براى تو كارزار كند كه عورتش ميان گرد و غبار و مردم آشكار باشد على (ع) سرنيزه خود را از او باز مى دارد و معاويه در خلوت مى خندد. ديروز از عمرو چنان كارى سر زد و سر خود را پوشاند و عورت بسر هم همانگونه آشكار شد. به عمرو و به بسر بگوييد آيا به جان خود مهلت نمى دهيد پس دوباره با شير ژيان روياروى مشويد...».
واقدى روايت مى كند و مى گويد: معاويه پس از آنكه به حكومت رسيد به عمرو عاص گفت: اى ابا عبد الله تو را نمى بينم مگر اينكه خنده ام مى گيرد. عمرو پرسيد: به چه سبب گفت: آن روزى را به خاطر مى آورم كه در جنگ صفين ابو تراب بر تو حمله كرد و تو از ترس سرنيزه او خود را بد نام كردى و عورت خود را براى او آشكار ساختى. عمرو گفت من از تو بيشتر خنده ام مى گيرد زيرا روزى را به ياد مى آورم كه على (ع) ترا به مبارزه دعوت كرد، نفست بند آمد و زبانت در دهانت از حركت باز ماند آب دهانت در گلويت گير كرده بود و دست و پايت مى لرزيد و چيزهايى از تو آشكار شد كه خوش نمى دارم براى تو بازگو كنم. معاويه گفت: همه اين سخنان كه گفتى نبود و چگونه ممكن است اين چنين باشد و حال آنكه افراد قبيله عك و اشعرى ها از من پاسدارى مى كردند عمرو عاص گفت: خودت به خوبى مى دانى آنچه من گفتم كمتر از آن است كه بر سرت آمد و به قول خودت در عين حال كه اشعريها و عكى ها از تو پاسدارى مى كردند گرفتار چنان حالى شدى. پس اگر درآوردگاه مقابل او قرار مى گرفتى حال تو چگونه بود؟ معاويه گفت: اى ابا عبد الله از شوخى صرف نظر كن و به جد سخن بگوييم در ترس و فرار از على بر هيچكس ننگ و عارى نيست.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 335
سخنى درباره اسلام آوردن عمرو عاص:
محمد بن اسحاق در كتاب المغازى درباره چگونگى مسلمان شدن عمرو عاص چنين مى گويد: زيد بن ابى حبيب از راشد- وابسته حبيب بن ابى اوس ثقفى- از حبيب بن ابى اوس براى من نقل كرد كه مى گفته است: عمرو بن عاص با زبان خودش براى من چنين گفت: چون از جنگ خندق برگشتيم، گروهى از مردان قريش را كه با من هم رأى بودند و سخن مرا مى شنودند جمع كردم و به آنان گفتم: به خدا سوگند من مى بينم كه كار محمد (ص) به گونه شگفت انگيزى بالا مى گيرد [و فرمان او بر همه فرمانها برترى مى جويد] من فكرى كرده ام، رأى شما در آن باره چيست گفتند: چه انديشيده اى گفتم: چنين مصلحت مى بينم كه به نجاشى ملحق شويم و پيش او بمانيم، اگر محمد بر قوم خود چيره شود پيش نجاشى مى مانيم كه زير دست و فرمانبردار بودن از او براى ما خوشتر و بهتر از اين است كه زير دست محمد باشيم و اگر قوم ما بر محمد چيره شوند ما كسانى هستيم كه ايشان ما را مى شناسند و از آنان جز خير به ما نمى رسد: گفتند: اين رأى پسنديده يى است. گفتم: بنابراين، چيزهايى فراهم آوريد كه به نجاشى هديه دهيم و بهترين چيزى كه از سرزمين ما براى او هديه مى بردند پوست و چرم دباغى شده بود. براى او پوست بسيارى فراهم آورديم و سپس از مكه بيرون آمديم و نزد او رفتيم و به خدا سوگند، همان وقت كه ما پيش او بوديم عمرو بن اميه ضمرى كه فرستاده رسول خدا (ص) نزد نجاشى بود رسيد. پيامبر او را در مورد كارهاى جعفر بن ابى طالب و يارانش گسيل فرموده بود.
عمرو مى گويد: عمرو بن اميه پيش نجاشى رفت و چون بيرون آمد به ياران خود گفتم: اين عمرو بن اميه است اگر من نزد نجاشى بروم و از او بخواهم تا عمرو را در اختيار من بگذارد و من گردنش را بزنم قريش متوجه خواهد شد كه من از سوى ايشان چه كار مهمى را انجام داده و فرستاده محمد (ص) را كشته ام. پيش نجاشى رفتيم و براى او سجده كردم. گفت: خوش آمدى دوست من، آيا از سرزمين خودت چيزى
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 336
براى من آورده اى گفتم: پادشاها آرى براى تو پوست فراوانى هديه آورده ام در همين حال هداياى خود را پيشكش كردم كه پسنديد و اظهار خشنودى كرد. سپس به او گفتم: پادشاها هم اكنون مردى را ديدم كه از حضور تو بيرون رفت او فرستاده مردى است كه دشمن ماست او را در اختيار من بگذار تا بكشمش زيرا گروهى از اشراف و برگزيدگان ما را كشته است.
پادشاه چنان خشمگين شد كه دست فرازآورد و چنان بر بينى خود كوفت كه پنداشتم آنرا شكست و من از بيم اگر زمين دهان مى گشاد وارد آن مى شدم. سپس گفتم: اى پادشاه به خدا سوگند اگر احتمال مى دادم كه اين موضوع را خوش نمى دارى هرگز از تو چنين تقاضايى نمى كردم. گفت: آيا از من مى خواهى فرستاده مردى را كه ناموس اكبر [جبرئيل ] همان گونه كه بر موسى وارد شد بر او نيز درآمد به تو بسپارم تا او را بكشى گفتم: پادشاها آيا او اين چنين است گفت: آرى به خدا- سوگند. اينك واى بر تو، از من بشنو و از او پيروى كن كه به خدا سوگند او بر حق است و بدون شك بر هر كس با او مخالفت كند پيروز مى شود همان گونه كه موسى بر فرعون و سپاهيان او پيروز شد. گفتم: تو از من براى او به اسلام بيعت بگير. نجاشى دست دراز كرد و من با او به مسلمانى بيعت كردم و براى اينكه به حضور پيامبر برسم بيرون آمدم. چون به مدينه رسيدم هنگامى به حضور رسول خدا رفتم كه خالد بن وليد، همسفرم در آن راه، مسلمان شده بود. گفتم: اى رسول خدا با تو بيعت مى كنم به شرط آنكه گناهان گذشته مرا بيامرزى و سخنى از گناهان آينده خود نگفتم. فرمود: اى عمرو بيعت كن كه اسلام آنچه را پيش از آن بوده مى پوشاند و محو مى كند و هجرت هم آنچه را پيش از آن بوده است محو مى كند. من با پيامبر بيعت كردم و مسلمان شدم.
فرستادن پيامبر (ص)، عمرو عاص را به سريه «ذات السلاسل»:
گفته شده است: عمرو عاص در فاصله ميان حديبيه و جنگ خيبر مسلمان شده و حال آنكه همان سخن اول صحيحتر است.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 337
ابن عبد البر مى گويد: پيامبر (ص) عمرو عاص را همراه سيصد تن به منطقه ذات السلاسل كه از سرزمينهاى قضاعه است گسيل فرمود. مادر عاص بن وائل از افراد قبيله بلى بود و پيامبر (ص) به همين سبب عمرو عاص را به مناطق سكونت قبايل بلى و عذره گسيل داشت تا از آنان دلجويى كند و آنان را به اسلام فراخواند. عمرو حركت كرد و چون كنار يكى از آبهاى قبيله جذام كه نامش سلاسل بود- و به همين سبب اين سريه را هم سريه ذات السلاسل مى گويند- رسيد ترسيد و براى پيامبر (ص) نامه يى نوشت و از ايشان يارى خواست. پيامبر (ص) گروهى را كه در آن دويست اسب سوار و مردم شريف و با سابقه از مهاجران و انصار بودند و از جمله ابو بكر و عمر هم شركت داشتند به يارى او فرستاد و ابو عبيدة بن جراح را امير ايشان قرار داد. اين گروه چون پيش عمرو رسيدند، عمرو گفت: من فرمانده شمايم و شما نيروى امدادى من هستيد. ابو عبيده گفت: چنين نيست، من فرمانده كسانى هستم كه همراه من اند و تو فرمانده كسانى هستى كه همراه تو هستند. عمرو نپذيرفت. ابو عبيده گفت: پيامبر (ص) به من سفارش فرمود و گفت: چون پيش عمرو رسيدى از يكديگر اطاعت كنيد و اختلاف و ستيز مكنيد. اينك اگر تو با من مخالفت كنى من از تو اطاعت مى كنم. عمرو گفت: من با تو مخالفت خواهم كرد. ابو عبيده فرماندهى را به او سپرد و همراه لشكر پشت سر عمرو نماز گزارد و عمرو عاص بر همه آنان كه پانصد تن بودند امير بود.
فرماندهى و حكومتهاى عمرو عاص به روزگار پيامبر و خلفاء:
ابن عبد البر مى گويد: سپس رسول خدا (ص) او را بر عمان ولايت داد و او تا هنگام رحلت پيامبر (ص) بر عمان حكومت داشت و از كارگزاران عمر و عثمان و معاويه هم بوده است. عمر بن خطاب پس از مرگ يزيد بن ابى سفيان او را بر فلسطين و اردن گماشت و معاويه را بر دمشق و بعلبك و بلقاء و سعيد بن عامر بن خذيم را بر حمص ولايت داد. و سپس تمام حكومت شام را به معاويه سپرد و به عمرو بن- عاص نامه نوشت كه به مصر حركت كند. او به مصر رفت و آن را گشود و تا هنگامى كه عمر مرد عمرو عاص حاكم مصر بود. عثمان حدود چهار سال عمرو را بر حكومت مصر باقى گذاشت و سپس او را عزل كرد و عبد الله بن سعد عامرى را بر آن گماشت.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 338
ابن عبد البر مى گويد: عمرو عاص براى مردم اسكندريه مدعى شد كه پيمانى را كه با آنان بسته بود شكسته اند و قصد آن شهر كرد و با مردم جنگ كرد و آن را گشود. جنگجويان ايشان را كشت و زن و فرزندشان را به اسيرى گرفت. عثمان كه پيمان شكنى مردم اسكندريه را صحيح نمى دانست بر عمرو عاص خشم گرفت و فرمان داد اسيرانى را كه از دهكده ها به اسيرى گرفته بودند برگردانند و عمرو را از حكومت مصر عزل كرد و عبد الله بن سعد بن ابى سرح عامرى را بر مصر گماشت و اين كار آغاز كدورت ميان عثمان و عمرو عاص بود، و چون ميان آنان شر و بدى پا گرفت، عمرو در فلسطين با خاندان خود گوشه نشينى اختيار كرد. او گاهى به مدينه مى آمد و چون حكومت معاويه بر شام استقرار يافت، پس از اعلان رأى داوران در حكميت، عمرو را به مصر فرستاد. او مصر را گشود و همواره همانجا بود تا آنكه در سال چهل و سوم هجرت در حالى كه امير مصر بود درگذشت. مرگ او را در سالهاى چهل و دو، چهل و هشت و پنجاه و يك هجرى نيز نقل كرده اند.
ابن عبد البر مى گويد: صحيح آن است كه او به سال چهل و سوم روز عيد فطر در گذشته است و نود ساله بوده است. او را در «مقطم» كه كنار «سفح» است به خاك سپردند. پسرش عبد الله نخست بر جنازه او نماز گزارد و سپس برگشت و همراه مردم نماز عيد فطر گزارد. معاويه نخست عبد الله بن عمرو را به جاى پدرش به ولايت مصر گماشت سپس او را عزل كرد و برادر خود عتبة بن ابى سفيان را به جاى او منصوب كرد.
ابن عبد البر مى گويد: عمرو عاص از سواركاران و دليران قريش در دوره جاهلى و مشهور بود. او شاعرى بود كه شعر نيكو مى سرود و يكى از افراد زيرك و معروف به تيز هوشى و زرنگى بود. عمر بن خطاب هرگاه مردى را از لحاظ عقل و رأى ضعيف مى ديد مى گفت: گواهى مى دهم كه خداى تو و خالق عمرو عاص يكى است. مقصودش اين بود كه خداوند خالق اضداد است.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 339
نمونه هايى از گفتار عمرو عاص:
من [ابن ابى الحديد] از كتابهاى مختلف كلمات حكمت آميزى را كه منسوب به عمرو عاص است و پسنديده ام اينجا نقل مى كنم و من فضل هيچ فاضلى را انكار نمى كنم هر چند دين او در نظرم ناپسند باشد. از جمله سخنان او اين است: سه چيز است كه از آن به ستوه نمى آيم، همنشين من تا هنگامى كه سخن و مقصودم را بفهمد، جامه ام تا هنگامى كه مرا بپوشاند، مركوبم تا هنگامى كه بار مرا حمل كند. او در صفين به عبد الله بن عباس گفت: اين كار كه ما و شما در آن گرفتار آمديم نخستين گرفتارى نيست كه پيش آمده است و مى بينى كه كار ما و شما به كجا كشيده است و اين جنگ براى ما زندگى و شكيبايى باقى نگذاشته است. ما نمى گوييم اى كاش جنگ برگردد، بلكه مى گوييم كاش اصلا وجود نمى داشت. اينك در آنچه باقى مانده است غير از آنچه گذشته است رفتار كن كه تو پس از على سالار و همه كاره اين موضوعى، و بايد فرماندهى مطاع يا فرمانبرى مطيع و جنگجويى امين بود و تو همانى.
و چون معاويه پيراهن عثمان را بر منبر شام نصب كرد و مردم شام اطراف آن مى گريستند معاويه گفت: قصد دارم آن را براى هميشه بر منبر باقى بگذارم. عمرو به او گفت: اين پيراهن يوسف نيست و اگر مردم بر آن مدتى طولانى بنگرند اندك اندك از سبب آن جستجو مى كنند و بر امورى آگاه مى شوند كه تو خوش نمى دارى بر آن آگاه شوند، ولى گاه گاهى با نشان دادن آن پيراهن سوز و گدازشان را دامن بزن.
و گفته است: هرگاه راز خود را به كسى بگويم و آنرا آشكار سازد ملامتش نمى كنم زيرا خودم به ملامت از او سزاوارترم كه سينه خودم در نگهدارى آن از سينه او تنگتر و كم حوصله تر بوده است. و گفته است: عاقل آن كسى نيست كه خير را از شر بشناسد، بلكه عاقل كسى است كه از دو شر آنرا كه بهتر است تشخيص دهد.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 340
روزى عمر بن خطاب به همنشينان خود كه عمرو عاص هم ميان ايشان بود گفت: بهترين چيزها چيست هر يك از ايشان هر چه در نظرش بود گفت. عمر گفت: اى عمرو تو چه مى گويى گفت: «در سختى ها پايدارى و استوارى كن كه سپرى خواهد شد».
عمرو عاص به عايشه گفت: دوست مى داشتم كه تو در جنگ جمل كشته شوى. عايشه گفت: اى بى پدر، به چه سبب گفت: به مرگ خود مرده بودى و به بهشت مى رفتى و ما كشته شدن ترا بزرگترين سرزنش براى على بن ابى طالب عليه السلام قرار مى داديم.
به پسرانش گفت: پسرانم دانش كسب كنيد كه اگر بى نياز باشيد مايه زيور شماست و اگر فقير شويد مال خواهد بود.
و از سخنان اوست: امير دادگر بهتر از باران پيوسته است و شير دژم بهتر از پادشاه ستمگر است و پادشاه ستمگر بهتر از فتنه يى است كه ادامه يابد. لغزش مرد چون استخوانى شكسته است كه درست مى شود ولى لغزش زبان هيچ چيز باقى نمى گذارد و رها نمى كند. و آن كس را كه عقل نيست آسوده است. عمر براى عمرو عاص نامه نوشت و از او درباره دريا نوردى و كشتى پرسيد. او نوشت: پديده بزرگى است كه خلقى ناتوان بر آن سوار مى شوند، همچون كرمهايى بر چوب ميان غرق شدن و نجات يافتن. عمرو عاص به عثمان در حالى كه بر منبر خطبه مى خواند گفت: اى عثمان تو بر اين امت نهايت سختى و كار را بار كردى، پس انحراف تو ايشان را از راه راست منحرف كرد اينك يا معتدل شو يا از كار بر كنار رو.
و از سخنان عمرو عاص است كه از كريم و بزرگوار چون گرسنه شود و از فرومايه چون سير شود بر حذر باش و بترس كه بزرگوار چون گرسنه بماند حمله مى كند و فرومايه چون سير شود حمله مى كند.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 341
و از سخنان اوست كه ناتوانى با سستى گرد آمد، حاصل آن دو پشيمانى بود و ترس با تنبلى درآميخت، حاصل آن دو محروميت و نوميدى بود.
عبد الله بن عباس روايت مى كند و مى گويد: هنگامى كه عمرو عاص محتضر شده بود پيش او رفتم و گفتم: اى ابا عبد الله، همواره مى گفتى دوست دارم عاقلى را در حال مرگ ببينم و از او بپرسم خويشتن را چگونه مى يابى گفت: خود را چنان مى بينم كه گويى آسمان بر زمين چسبيده و من ميان آن دو قرار گرفته ام و خود را چنان احساس مى كنم كه گويى از سوراخ سوزنى تنفس مى كنم. عمرو عاص سپس گفت: پروردگارا، هر چه مى خواهى چندان از من بگير كه راضى شوى. سپس دستهاى خود را برافراشت و عرضه داشت: پروردگارا فرمان دادى، سرپيچى كرديم و از كارهايى منع فرمودى و مرتكب آن شديم. خدايا نه بى گناهم كه پوزش بخواهم و نه تاب و ياراى انتقام دارم ولى به هر حال پروردگارى جز خداوند نيست و همين سخنان را تكرار مى كرد تا جان داد.
ابو عمر بن عبد البر در كتاب الاستيعاب اين خبر را چنين آورده است كه چون مرگ عمرو عاص فرا رسيد گفت: خداوندا فرمانم دادى فرمان نبردم، از امورى مرا نهى فرمودى، خوددارى نكردم. آن گاه دست خويش را بر گردن خود و جايى كه غل را قرار مى دهند نهاد و عرضه داشت، نه بى گناهم كه پوزش بخواهم و نه ياراى انتقام دارم. اينك سركش نيستم بلكه آمرزشخواهم، خدايى جز تو نيست، و همين كلمات را تكرار مى كرد تا درگذشت.
ابن عبد البر مى گويد: خلف بن قاسم، از حسن بن رشيق، از طحاوى، از مزنى، از شافعى نقل مى كرد كه مى گفته است: ابن عباس در بيمارى مرگ عمرو عاص به عيادت او رفت و بر او سلام كرد و گفت: اى ابا عبد الله، چگونه اى گفت: چنانم كه مى بينم اندكى از امور دنيايى خود را اصلاح كردم و بسيارى از دين خود را تباه ساختم. اگر آنچه را اصلاح كردم تباه كرده بودم و آنچه را تباه كرده ام اصلاح كرده بودم بدون ترديد رستگار مى شدم. اينك اگر طلب و جستجو برايم سود بخش بود چنان مى كردم و اگر امكان گريز و در آن نجات من فراهم مى بود مى گريختم، ولى اكنون چون كسى هستم كه ميان آسمان و زمين گرفتار تنگى نفس باشد نه با دستهاى
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 342
خود مى توانم خود را بالا كشم و نه مى توانم پاى بر زمين نهم. اينك اى برادر زاده، مرا پندى ده تا از آن بهره مند گردم. ابن عباس گفت: اى ابا عبد الله، هيهات كه برادر زاده ات برادرت شد [برادر زاده ات نيز چون تو گرفتار است ]، اگر چه نمى خواهى پوسيده و فرسوده شوى خواهى شد وانگهى كسى را كه مقيم است چگونه مى توان فرمان به كوچ داد.
عمرو عاص گفت: اينك كه به هشتاد و چند سالگى رسيده ام مرا از رحمت خداى من نااميد مى سازى پروردگارا ابن عباس مرا از رحمت تو نااميد مى سازد، از من چندان بگير تا راضى شوى. ابن عباس گفت: اى ابا عبد الله، هيهات كه تو همه چيز را نو و تازه گرفتى و اينك كهنه و فرسوده مى بخشى عمرو گفت: اى ابن عباس، ميان من و تو چيست كه هر سخنى مى گويم نقيض آنرا مى گويى؟
همچنين ابن عبد البر در كتاب الاستيعاب از قول رجالى كه ايشان را نام برده و بر شمرده است مى گويد: چون مرگ عمرو عاص فرا رسيد پسرش عبد الله كه او را در حال گريستن ديد گفت: چرا مى گريى آيا از ترس مرگ مى گريى گفت: نه به خدا سوگند كه از بيم پس از آن مى گريم. عبد الله به او گفت: تو در كار خير بودى و شروع به يادآورى مصاحبت او با رسول خدا (ص) و فتوح شام كرد. عمرو گفت: بهتر از اين را نگفتى و آن گواهى دادن به كلمه لا اله الا اللّه است. عمرو عاص سپس گفت: من در سه حال بودم و خويشتن را در هر سه مرحله نيك مى شناسم، در آغاز كافر و از همه مردم نسبت به پيامبر (ص) سختگيرتر بودم و اگر در آن حال مى مردم دوزخ براى من واجب بود، پس از آن همينكه با پيامبر بيعت كردم از همه مردم بيشتر از او آزرم داشتم، آن چنان كه هيچ گاه چشم بر چهره او ندوختم و اگر در آن حال مى مردم مردم مى گفتند: خوشا به حال عمرو كه ايمان آورد و بر كار خير بود و در بهترين احوال مرد و او را به بهشت خواهند برد. پس از آن براى حكومت و قدرت و امور ديگر سرگرم شدم و نمى دانم آيا به سود من بوده است يا به زيانم. بهر حال چون درگذشتم هيچ زنى بر من نگريد و هيچ نوحه سرايى از پى من حركت نكند و كنار گور من مشعل و چراغى نياوريد، كفن مرا استوار بر من ببنديد كه با من مخاصمه خواهد شد و بر من با شدت خاك بريزيد كه پهلوى راست من سزاوارتر از پهلوى چپ من نيست و برگور من هيچ چوب و سنگى قرار مدهيد و چون مرا زير خاك پنهان كرديد به اندازه كشتن يك شتر و قطعه قطعه كردن گوشت آن كنار گورم بنشينيد تا با شما انس بگيرم.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 343
اگر بگويى: ياران معتزلى تو در مورد عمرو عاص چه مى گويند؟ مى گويم آنان نسبت به هر كس كه در جنگ صفين حضور داشته و با على (ع) جنگ كرده است همان گونه حكم مى كنند كه بر ستمگرى كه بر امام عادل خروج كرده باشد. و مذهب و اعتقاد آنها [معتزلى ها] در مورد كسى كه مرتكب گناه كبيره شود و توبه نكند معلوم است. و اگر بگويى در اين اخبارى كه نقل كردى چيزى كه دليل بر توبه او باشد وجود ندارد نظير اين سخن او كه «پروردگارا سركش نيستم بلكه آمرزشخواهم» و «خدايا هر چه مى خواهى از من بگير تا راضى شوى» و اين گفتار او كه «پروردگارا فرمان دادى سرپيچى كردم و نهى فرمودى و مرتكب آن كار شدم» و آيا اين سخنان اعتراف به گناه و پشيمانى و به معنى توبه نيست مى گويم: اين گفتار خداوند متعال كه مى فرمايد «براى آنانى كه گناهان را تا هنگامى كه مرگ يكى از ايشان فرا مى رسد انجام مى دهد و آنگاه مى گويد هم اكنون توبه مى كنم، توبه يى نخواهد بود» مانع آن است كه اين گونه سخنان توبه باشد، وانگهى شرطها و اركان توبه معلوم است و اين اعتراف و اظهار تأسف ارزشى ندارد و توبه شمرده نمى شود.
شيخ ما ابو عبد الله مى گويد: نخستين كسانى كه اعتقاد به ارجاء محض پيدا كردند معاويه و عمرو عاص بودند كه به باطل مى پنداشتند معصيت در صورتى كه مرتكب آن ايمان داشته باشد زيانى نمى رساند و به همين سبب معاويه در پاسخ كسى كه به او گفت: با كسى جنگ كردى و عملى را مرتكب شدى كه خود مى دانى. گفت: من به اين گفتار خداوند وثوق كردم كه فرموده است: «همانا خداوند همه گناهان را مى آمرزد»، سخن عمرو عاص هم به پسر خود كه گفته است: «مهمتر از آن را كه شهادت دادن به لا اله الا الله است رها كرده اى» به همين معنى اشاره دارد.
اما اين سخن عمرو عاص كه درباره على السلام به مردم شام گفته است «در او
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 344
نوعى شوخى است» و خواسته با اين سخن نزد شاميان بر على عيب بگيرد، اصل اين سخن را عمر بن خطاب گفته است و او از عمر گرفته است و دشمنان على- عليه السلام آن را دستاويز طعنه زدن و عيب شمردن كرده اند.
ابو العباس احمد بن يحيى ثعلب در كتاب الامالى چنين آورده است: عبد الله بن- عباس نزد عمر بود عمر چنان آه سرد و نفس بلندى كشيد كه ابن عباس مى گفته است پنداشتم دنده هاى عمر از هم جدا شد. گويد: به او گفتم: اى امير المومنين، موجب اين آه و نفس عميق اندوهى شديد بود. گفت: اى ابن عباس به خدا سوگند كه چنين است. من انديشيدم و نمى دانم پس از خودم خلافت را در چه كسى قرار دهم. عمر سپس به من گفت: گويا تو دوست خود [على عليه السلام ] را شايسته خلافت مى دانى گفتم: با توجه به جهاد و سابقه و قرابت و علم او چه چيز مانع اوست؟ گفت: راست گفتى ولى او مردى است شوخ. گفتم: چرا از طلحه غافلى؟ گفت: او مردى است كه به انگشت قطع شده خود مى نازد. گفتم: عبد الرحمان بن عوف چگونه است گفت مردى ناتوان است كه اگر حكومت به او برسد انگشتر و مهر خود را در دست زنش قرار مى دهد. گفتم: زبير چگونه است؟ گفت مردى بدخو و ممسك كه كنار بقيع براى يك من گندم درگير مى شود و چانه مى زند. گفتم: سعد بن ابى وقاص چگونه است گفت: فقط مردى سواركار و جنگجو است. گفتم: پس عثمان چگونه است؟ عمر چند بار گفت: اوه، اوه، و سپس گفت: به خدا قسم اگر او عهده دار خلافت شود فرزندان ابى معيط را برگردن مردم سوار مى كند سپس اعراب بر او مى شورند و او را مى كشند. سپس گفت اى ابن عباس براى اين كار شايسته نيست مگر مردى استوار كه كمتر فريب بخورد و او را در كار خدا سرزنش سرزنش كننده باز ندارد، بدون خشونت، استوار و بدون سستى، ملايم و بدون اسراف، بخشنده و بدون افراط، ممسك باشد. ابن عباس مى گويد اينها صفات خود عمر بود. سپس روى به من كرد و گفت: سزاوارترين كسى كه مردم را بر كتاب خدا و سنت پيامبرشان وادار خواهد كرد دوست تو- على عليه السلام- است و به خدا سوگند اگر او عهده دار خلافت شود ايشان را به راه روشن و راست وادار خواهد كرد.
و بدان هر كس كه داراى اخلاق مخصوصى است فضيلت را جز در همان خوى نمى بيند. مگر نمى بينى مردى كه بخيل است فضيلت را در امساك مى بيند شخص
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 345
بخيل مردم بخشنده و با گذشت را مورد سرزنش قرار مى دهد و آنان را به تبذير و گولى متهم مى كند. همچنين مرد بخشنده بر بخيلان خرده مى گيرد و آنان را به تنگ نظرى و بدگمانى و مال پرستى متهم مى كند. شخص ترسو چنين معتقد است كه فضيلت در ترس است و شجاعت را ناپسند و آنرا نابخردى و خود فريبى مى داند، همان گونه كه متنبى سروده است: «ترسوها مى پندارند ترس دور انديشى است و حال آنكه خدعه سرشت فرومايه است» از سوى ديگر شجاع هم بر ترسو خرده مى گيرد و او را به ناتوانى نسبت مى دهد و عقيده دارد كه ترس، مايه ذلت و زبونى است، و در همه خويهاى و سرشتهاى تقسيم شده ميان آدميان اين موضوع حاكم است و چون عمر شخص تندخو و خشن و سختگير و همواره ترشروى بود چنين پنداشته است كه همين اخلاق فضيلت است و خلاف آن نقص به شمار مى رود و حال آنكه اگر مردى خوشرو و آرام و نرم و داراى اخلاق ملايم بود معتقد مى بود كه همان اخلاق، فضيلت و خلاف آن منقصت است و اگر فرض كنيم كه اخلاق او در على عليه السلام و اخلاق على در او مى بود عمر در مورد على (ع) مى گفت «اگر اين تندخويى در او نمى بود».
به نظر من عمر را در آنچه گفته است نبايد سرزنش كرد و نمى توان به او نسبت داد كه مى خواسته است بر على كينه توزى و خرده گيرى كند، بلكه او از اخلاق خودش خبر داده و چنين گمان مى كرده است كه خلافت شايسته نيست مگر براى مرد پرهيبتى كه به سختى از او بترسند. به اقتضاى همين خوى او در خلافت ابو بكر در همه امور و تصميمها و سياست و احوال ديگرش دخالت مى كرد زيرا در اخلاق ابو بكر نرمى و ملايمت نهفته بود. باز به اقتضاى همين خوى و خلق در موارد مختلف و متعدد به پيامبر (ص) پيشنهادهايى مى كرد. از جمله به كشتن گروهى كه كشتن ايشان را صلاح مى دانست اشاره مى كرد و چون پيامبر (ص) باقى نگهداشتن و اصلاح آنان را در نظر داشت هيچ گونه رايزنى عمر را كه از همين خوى او سرچشمه مى گرفت نمى پذيرفت.
در جنگ بدر او پيشنهاد كشتن اسيران را داد و ابو بكر پيشنهاد فديه گرفتن را. و راى درست از عمر بود و قرآن بر موافقت نظر او نازل شد. اما در مورد ديگرى كه روز حديبيه بود عمر صلح را دوست نمى داشت و به جنگ عقيده داشت
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 346
و حال آنكه قرآن مخالف و ضد نظر او نازل شد، و اين معلوم است كه همواره كشيدن و برهنه كردن شمشير به مصلحت نيست همان گونه كه همواره در غلاف نهادن شمشير صلاح نيست و سياست بر يك راه و روش نمى باشد و نمى تواند همواره فقط يك نظام داشته باشد.
خلاصه مطلب اين است كه عمر هرگز قصد خرده گيرى بر على نداشته و على عليه السلام در نظرش داراى عيب و كاستى نبوده است. مگر نمى بينى كه در آخر همين خبر مى گويد: «شايسته ترين آنان كه اگر عهده دار خلافت شود آنان را بر كتاب خدا و سنت پيامبر وا مى دارد دوست تو است» و باز اين موضوع را تأكيد كرده و مى گويد: «اگر او عهده دار حكومت بر ايشان شود آنان را به راه رخشان و صراط مستقيم رهبرى مى كند» و اگر در گفتار خود خصومت و ستيزى مى داشت هرگز در پى سخن خود چنين نمى گفت.
و تو هر گاه در احوال على عليه السلام به روزگار رسول خدا (ص) دقت كنى او را به راستى دور از اين خواهى ديد كه شوخى و مزاحى به او نسبت داده شود. زيرا در اين مورد هيچ مطلبى نه در كتابهاى شيعه نقل شده است و نه در كتابهاى اهل سنت و همچنين اگر به احوال او در دوره حكومت ابو بكر و عمر بنگرى، در كتابهاى سيره، حتى يك حديث نمى يابى كه بتوان در آن دليلى بر شوخى و مزاح او پيدا كرد و چگونه ممكن است نسبت به عمر اين گمان برده شود كه چيزى را كه هيچ دوست و دشمنى درباره على نقل نكرده است به او نسبت دهد و مقصود عمر خوش خلقى على عليه السلام بوده است نه هيچ چيز ديگر و عمر مى پنداشته است كه اين خوش خلقى موجب آن است كه اگر على عهده دار كار امت شود كار به ضعف و سستى منجر مى شود و عمر بنا بر خوى و سرشت خود مى پنداشت كه قوام حكومت بر سختى و تندخويى است. حال على عليه السلام به روزگار حكومت عثمان و روزگار حكومت خودش هم معلوم است كه از او هيچ گاه حالت شوخى و مزاحى كه بتوان كسى را با داشتن آن حال به شوخى و مزاح نسبت داد ديده نشده است. هر كس در كتابهاى سيره دقت كند راستى گفتار ما را مى شناسد و متوجه مى شود كه عمرو عاص اين سخن عمر را كه از آن قصد عيب و خرده گيرى نداشته گرفته است و آنرا عيب و منقصت شمرده و بر آن افزوده است كه: او بسيار شوخى مى كرده و اهل مزاح بوده و با زنان شوخى مى كرده است.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 347
و حال آنكه به خدايى خدا سوگند كه على عليه السلام از همه مردم از اين كار دورتر بوده است و على كجا فرصت آن را داشته كه بر اين حال باشد وقت او همه اش در عبادت و نماز گزاردن و فتوى دادن و مباحث علمى و آمد و شد مردم به حضورش، براى فهميدن احكام و تفسير قرآن، سپرى مى شده است، تمام يا بيشتر روزهاى او در حال روزه دارى و تمام يا بيشتر شبهاى او به نماز گزاردن مى گذشته است. اين در هنگام صلح بوده است و به هنگام جنگ وقت او با شمشير كشيده و سنان آبديده و سوار شدن بر اسب و لشكر كشى و فرماندهى به تن خويش سپرى مى شده است و همانا چه نيكو و درست فرموده است كه «همانا ياد مرگ مرا از هر گونه لهو و لعب باز مى دارد». البته در مورد مرد خردمند شريفى كه دشمنانش نمى توانند عيبى بر او بگيرند و منقصتى براى او بشمارند ناچارند كوشش كنند كه نقطه ضعفى هر چند كوچك پيدا كنند و آن را بهانه سرزنش او قرار دهند و براى پيروان خود به آن متوسل شوند و همان را وسيله جدا ساختن و انحراف ايشان از او قرار دهند.
مشركان و منافقان به روزگار زندگى پيامبر (ص) و پس از رحلت آن حضرت تا روزگار ما همينگونه رفتار كرده و مى كنند و چيزهايى به دروغ جعل مى كنند و امورى را از مطاعن و عيوب كه خداوند او را از آنها مبرى دانسته است به او نسبت مى دهند و خداوند سبحان در قبال اين ياوه سرايى ها همواره بر رفعت مقام و علو مرتبه پيامبر (ص) افزوده است. بنابراين جاى تعجب نيست كه عمرو عاص و دشمنان ديگر على عليه السلام او را به اين عيوب متهم كنند. هر كس تأمل كند مى فهمد كه آنان در عين حال ناخواسته و دانسته و ندانسته، بدين گونه در مدح و ثناى او كوشش كرده اند كه اگر عيب ديگرى از او مى يافتند آن را نقل مى كردند، و اگر امير المومنين تمام همت و كوشش خود را مبذول مى داشت كه دشمنان و سرزنش كنندگان خويش را از راهى كه نمى دانند مجاب فرمايد طريقى بهتر از اين نمى يافت و خداوند آنان را به اين كار واداشته است. آنان پنداشته اند از مقام على مى كاهند و حال آنكه شان او را و قدر و منزلتش را بيشتر و برتر ساخته اند.